رمان دیزالو۱۷ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۱۷

- "این حرفا برای من پا می شن؟"

 
- "من تموم زندگیمو خرج درمان تو می کنم. خوب می شی ماهی من. خوب خوب می شی."
صدای پر بغضش را می شنود:
- "مگه تمام زندگیمون چقده؟"
- "هرچقدر کم اومد تا جون و نفس دارم کار می کنم. وظیفمه. خانوممی..."
حرفش نیمه کاره باقی می ماند وقتی ماهی سفت و محکم بازویش را بغل گرفته و می بوسد:
- "عاشقتم! عاشقتم!"
محمد احساس می کند جان گرفته است. چند سی سی خوشحالی و عشق از بازویش گرفته تا فرق سر و نوک انگشتان دست و پایش را نور باران می کند. سر خم می کند و موهایش را می بوسد:
- "بریم با هم یه سمبوسه بزنیم؟"
صدای خنده اش غم دنیا را از دلش می زداید:
- "کله سحر؟"
محمد شال ماهورا را روی سرش مرتب می کند و دست دور گردی صورتش می کشد:
- "حالا کله هر کی یا هرجای سحر، سمبوسه دو نفره می چسبه."
- "دو روز! فقط دو روز بالا سرت نبودم بی تربیت شدی."
چشم هایش را می بوسد:
- "دو ماه نبودی خانم!"
زمزمه می کند:
- "از اینجا به بعدشم نیستم!"
چشم های محمد آری ولی قلبش از تک و تا نمی افتد. مگر می شود در کنار نور چشمانت، در دل آرامش، آشوب نبود؟ ممکن است؟
پوزخند می زند:
- "ببین با دل محمد علوی چه کردی که ب بسم الله رو می گی لال می شه، گم می کنه خودشو، تپق می زنه، کله پا می شه، مثل یه بره کوچولوی ترسو میون گله دست و پاشو گم می کنه به تته پته می افته، بی دفاع می شه..."
حرفش را ادامه نمی دهد وقتی ماهورا با پوزخند زمزمه می کند:
- "سید محمد علوی!"
روی "سید" تاکید می کند.
 
- "اگه می خوای چیزیو ثابت کنی، نمی دونم شرافتتو، مردونگیتو، غیرتتو، وفاداری یا هر چیز دیگه ای رو، مطمئن باش پای من موندن اون چیزی که بخواد اینا رو ثابت کنه
نیست! چون من ماهورام. تو اومدی تو زندگیم. آره... قبول دارم. آدم تر شدم. اخلاقام بهتر شد. به احترامت روسریم اومد جلو تر، متین تر رفتار کردم، هر جا نرفتم، با هرکی نرفتم... ولی! ولی! آدما شاید تغییر کنن ولی ذاتشون که عوض نمی شه! می شه؟ می شه محمد؟"
در حسرت شنیدن میم مالکیت می سوزد ولی موضعش را حفظ می کند:
- "من تو رو به قیمت جونمم از دست نمی دم. رک می گم ماهورا! فکر طلاق و هر کوفت و زهر مار دیگه ایو از سرت بیرون کن. زنمی. من جهنمم برم باید باهام بیای."
دست ماهی روی پای بی جانش می لرزد:
- "فعلا که من تو جهنمم."
دستش را می گیرد:
- "تو فقط یه اشاره کن؛ مرد نیستم اگه بهشتو نیارم زمین."
اشکش می چکد:
- "فکر کردی من نمی خوامت؟ فکر کردی جونم برا بچه م در نمی ره؟ فکر کردی اون خونه برام مثل خونه خدا نیست؟ فکر کردی من بی تو می تونم نفس بکشم؟"
هق می زند:
- " به خدا نه! به همون اسمت که روز و شب ذکر لبامه نه! ولی چی کار کنم؟ چه خاکی تو سرم بریزم وقتی وضعیتم اینه؟"
محمد می بوسد حلقه ی در انگشتش را...
ضجه می زند:
- "نمیام چون دلیل دارم. وضعیتمو ببین! اینجوری برگردم خونه؟ مامانت نمی کشه منو؟ فامیلات تیکه تیکه م نمی کنن با متلکاشون؟ من سالم بودم حالشون ازم به هم می خورد الان که هیچی! راحیل چی؟ اون مامان فلج می خواد؟"
سر ماهی اش را روی سینه اش می گذارد. داغ است سرش؛ داغ است سینه اش. داغ است تنم؛ آتش گرفته است. - "فامیلای من به درک. تا حالا خیلی سکوت کردم. از این به بعد جلوشون وایمیسم... به خاطر زندگیم! تو، خودم، راحیل! راحیل هم تو رو می خواد! مادرشی! وضعیتتم طوری نیست. از همین امروز می گردم یه دکتر خوب پیدا می کنم. تموم! والسلام!"
 
پیراهنش توسط دست های بی رمق و لرزان ماهورا چنگ می خورد:
- "نه! ا... الان نه!"
زیر گلویش را می بوسد:
- "همین الان!"
با التماس می گوید:
- "میام! به خدا میام؛ با کله میام اصلا! ولی چند روز فرصت بده... هامون و اهورا رو آماده کنم؛ یه کمم خودمو!"
محمد چیزی نمی گوید و ماهورا می گوید:
- "محمد؟"
آرام جواب می دهد:
- "جان؟"
- "می شه برای بچه ها هم سمبوسه ببریم؟"
می خندد و چتری های بلند شده ی ماهورا را از چشم های بی قرارش کنار می زند:
- "حالا من یه تعارف شاه عبدالعظیمی زدم! چه سمبوسه سمبوسه می کنه واسه من."
آرامش و قرار بر تن ماهورا بوسه می زند؛ بر تن او هم... * * * [ماهـــــورا]

دست برای محمد تکان می دهم و در را با کلید باز می کنم و داخل می شوم. در را می بندم و صدای فریاد اهورا دلم را می لرزاند.به سمت اتاقش می روم و می بینم که راه می رود. عقب می کشم و با کنجکاوی گوش می دهم.
این بار صدایش را پایین می آورد:
- "کیمیا جان... عزیزم... خانوم! من چیزی نگفتم بهت که داری اینجوری گریه می کنی! من فقط مهلت خواستم ازت. می دونی که. خواهرم مریضه. فلجه. یه چند وقتی اینجاست بعد می ره."
- ...
- "چند وقت یعنی.... یعنی... نمی دونم! ولی می ره به همین زودیا. قول می دم."
- ...
می خندد:
- "بابا جان مگه گونی برنجه بذارمش بیرون؟"
احساس می کنم کسی قلبم را در دستانش گرفته و می فشارد؛ دیگر رمقی برای شنیدن ندارم. احساس می کنم فشار خونم به حداقل مقدار رسیده. با ناله سرم را به پشت می برم تا به جایی تکیه کنم که زمین و زمان دور سرم می چرخد و با درد طاقت فرسایی که در پشت سرم حس می کنم و گردنی که حس می کنم می ترکد بقیه رمقم دود می شود و مثل یک بازدم کوچک به مولکول های هوا می پیوندد! پس به قطره اشکی بسنده می کنم.
 
نگاهم خیره سقف است و گردنم در فشرده ترین حالت ممکن... پلاستیک سمبوسه ها کنارم افتاده؛ سمبوسه ها روی فرشند. پس هامونم چه بخورد؟ اهورا چه؟
چند لحظه سکوت حکم فرما می شود و پشت بندش صدای دویدن دیوانه وار کسی... کاش کسی مرا از این حالت منفور و ترحم انگیز جدا کند.
فریاد اهورا را می شنوم:
- وای! ماهی!"
کاش کسی مرا از این حالت منفور و ترحم انگیز جدا کند و آن کس اهورا نباشد.
نگو ماهی! محمد ناراحت می شود. او فقط باید بگوید ماهی.
بالای سرم ظاهر می شود؛ نیم نگاهی به آن جفت چشم های همرنگ خودم می اندازم. نگرانی درونشان دروغین است.
دست زیر سرم می گذارد و تنه ام را بلند می کند. ترس از ارتفاع های هرچند کم هم دارم ولی ترسم از اهورا بیشتر است؛ پس بگذار در سقوط بمیرم.
می میرم و با صدای برخورد قاشق به دیواره های داخلی لیوان زنده می شوم. اهورا بالای سرم نشسته است و با چشم هایی سرخ آب قند را نزدیک می آورد؛ نمی شنوم چه می گوید. لیوان را پس می زنم و ناله می کنم:
- "گوشیم..."
با بی قراری گونه ام را می بوسد و با التماس صدایم می کند. بغض فرو می خورم؛ نمی خواهم بشکنم؛ نمی خواهم! بلند می نالم:
- "گوشیم!"
تسلیم می شود و موبایلم را از روی فرش می گیرد و به دستم می دهد. به تنها شماره موجود در آن زنگ می زنم. بعد از چند بوق صدای قشنگش در گوشم جولان می دهد:
- "جان؟"
بغضم می شکند:
- "محمد؟"
چند لحظه سکوت...
هق می زنم:
- "محمد؟"
صدای ترسیده اش را می شنوم:
- "ماهی؟"
جان ماهی...
 
ضجه می زنم:
- "بیا! جون ماهی بیا!"
- "ک... کجا بیام؟ ماهی چی شده؟ خوبی؟"
- "نه... نه... بیا..."
گوشی از دستم کشیده می شود؛ جیغ می زنم و چنگ می زنم دست های لرزان و سرد اهورا را:
- "بدش به من!"
موبایل پرت می شود روی فرش. محمد...
- "ماهی!"
جیغ می زنم:
- "به من نگو ماهی!"
کلافه زانو می زند و دست هایم را می گیرد:
- "آبجی جونم... خوشگلم..."
ساعدم را روی چشم هایم می گذارم و می گریم. دلم می خواهد جیغ بزنم "گم شو!" ولی او که تقصیری ندارد. حق دارد.
پس آرام می نالم:
- "برو. تو رو خدا چند دیقه برو. محمد چند دیقه دیگه میاد. منم میرم. میرم گم میشم از زندگیت!"
می رود در اتاق خودش... چه زود تاریخ انقضایم تمام می شود. هه! ماهورای مغرور و بی خیال به چه روزی افتاده!
ده-پانزده دقیقه بعد محمد با کوله باری نگرانی و دلواپسی و اضطراب سر می رسد. اهورا در را باز می کند و به محض باز شدن در و دیدن من، دراز کش و گریان روی مبل به سمتم پرواز می کند. سر و رویم را با دقت اما سریع می کاود و بی رمق می پرسد:
- "چی شده؟"
زار می زنم:
- "بریم خونمون!"
چنان محکم زانو می زند که حس می کنم زانویش نابود شده است! بی درنگ در آغوشش چلانده می شوم و چشم روی نگاه شرمگین اهورا می بندم.
- "جون به سر شدم. مردم. به خدا مردم."
خدا نکند... خدا نکند...
سرم را قاب می کند... با آن دست های داغ و لرزان:
- "چرا گریه کردی؟ چرا گریه کردی دردت تو سرم؟ چرا اینجایی قربون چشمات بشم؟ چرا ویلچرت چپه ست؟ افتادی؟ اره عزیزم؟ فدا سرت! فدا سرت!"
این ها را می گوید که من از بغض بمیرم یا اهورا از شرم؟ یا خودش به جنون رسیده؟
ناتوان می گویم:
- "می ذاریم رو ویلچر؟"
به ثانیه نکشیده روی ویلچرم. به سمت اتاقم می رانمش و وسایلم را جمع می کنم و پلاستیک را کنار در می گذارم.
به اتاق مشترک اهورا و هامون می روم و وسایل هامون را در یک چمدان بزرگ که زیر تختش جا خوش کرده با کمک محمد بیرون می آورم و جا می کنم. محمد چمدان را بیرون می آورد.
به سمت اهورایی که سرش تا یقه اش فرو رفته می روم و سریع دستانش را می بوسم:
- "مرسی داداشی! خیلی لطف کردی. خیلی زحمت کشیدی."
عکس العملش تنها لرزش یک جفت شانه است. * * * 
 
در راه خانه راحیل را از خانه خواهر محمد می گیریم.
برگشت به خانه مان شروع تلخی دارد ولی راجع به پایان آن مطمئن نیستم. برای محمد تعریف نمی کنم که چه شد! دیگر نمی خواهم از خانه ای که همیشه مایه نفرتم بود حرف بزنم. و حتی اعضای آن! اعضای قدیم و جدید! پس همه چیز را دور می ریزم و به نیم رخ دلبرانه محمد در حال رانندگی خیره می شوم و به شیرین زبانی های کودکانه جگر گوشه ام گوش جان می سپارم. من نه برای محمد همسری کرده ام و نه برای تو مادری!
بین دو ابرویش را می بوسم و سرش را روی سینه ام می گذارم:
- "زندگی من. دلم برات یه ذره شده بود."
خوشحال می شود؛ سر بلند می کند. هم با چشمانش می خندد... هم با آن دندان های خرگوشی. لب هایش را می بوسم.
محمد پس از نیم نگاهی بهمان با یک دست، دست جفتمان را می گیرد.
وقتی می رسیم خانه و محمد در را باز می کند با دیدن خانه تمیز و مرتب غافلگیر می شوم. در آغوش محمد قرار می گیرم و ویلچر کنج راهرو، کنار در باقی می ماند. محمد مرا روی تخت دراز می دهد. راحیل روی خوشخواب شیرجه می زند؛ با خنده جیغ می کشم و راحیل را روی شکمم می گذارم و موهایش را نوازش می کنم:
- "یه دختر دارم شاه نداره!"
گونه های آب رفته اش را می بوسم و دست روی پیشانی اش می کشم:
- "صورتی داره ماه نداره!"
به زحمت روی سینه ام درازش می دهم و بینی ام را به بینی کوچکش می مالم:
- "به کس کسونش نمی دم."
گونه اش را می کشم:
- "به همه کسونش نمی دم."
با یاد آوری هامون، لبخند لبم ماسیده می شود و سکوت اتاق را می بلعد و تنها صدای نفس های راحیل آن را می شکند.
به محمد نگاه می کنم؛ دارد نگاهم می کند؛ داشت نگاهم می کرد! صدایش می زنم؛ با "جان" گفتن همیشگی اش روی تخت می نشیند و راحیل را بغل می گیرد و به من نگاه می کند تا حرفم را بزنم.
 
 
- "میگم..."
- ...
- "امممم..."
- ...
- "ببین می خوام یه چیزی بگم که اگه بگی آره باید..."
- ...
- "باید تا تهش باشی."
در پاسخ به نگاه منتظر و قشنگش می گویم:
- "یعنی این که... مسئله جدیه."
- ...
- "راجع به... هامون! دقیقا فاز اهورا رو نمی دونم ولی فکر می کنم که می خواد ازدواج کنه. بعد خب... هامون هم نوجوونه دیگه... پسره... نمی خوام غرورش له شه یا فکر کنه شخصیتش خرد شده. می خوام قبل از این که اهورا جوابش کنه تکلیفشو روشن کنم."
- ...
- "میشه بیاد پیش ما؟"
- "من مشکلی با این قضیه ندارم. تازه خوب هم هست. برای خودش مخصوصا؛ راحیل هم که دوسش داره از تنهایی در میاد."
دستم را نوازش می کند:
- "تو هم خیالت راحت می شه."
در سکوت، بی هیچ حرفی نگاهش می کنم. چه می توانم بگویم؟ چه باید بگویم؟ چه چیز شأن این فرشته را حفظ می کند؟ چه چیز شکرانه داشتنش می شود؟
با بوسه ای روی سر راحیل، آن را روی تخت می گذارد و با نگاهی به ساعت می گوید:
- "من برم دنبال هامون."
- "زوده! ساعت دو و نیم تعطیل می شه."
بر می خیزد:
- "کار دارم جایی."
چیزی نمی گویم؛ مرا هم مثل راحیل می بوسد:
- "چیزی لازم نداری بیارم برات؟"
سر به معنای "نه" تکان می دهم. دستم را می فشارد:
- "خدافظ آرامشم!" * * *
 
*پرش زمانی: گذشته*

روی لباس عروسم دست کشیدم و صدای ضبط ماشین را بالا بردم؛ شیشه را پایین کشیدم و صدای بوق بوق ماشین ها را به جان خریدم. - "روزا با تو زندگی رو پر از قشنگی می بینم..."
به سمت محمد برگشتم و از شادی جیغ زدم:
- "گاز بده!"
ماشین از جا کنده شد! با حس باد تند روی صورتم مورمورم شد. با شعف جیغ زدم. محمد با ابی می خواند:
- "شبا به یاد تو همش خوابای رنگی می بینم..."
قهقهه زدم:
- "داد بزن! دااااد!"
فریاد کشید:
- "چشم تو رنگ عسل..."
- "چشم های من عسلی نییییست!"
- "توی چشم تو نگاه مثل شاه بیت غزل..."
برای اهورا که داشت بوقش را تقریبا نابود می کرد دست تکان دادم.
صدای محمد آبم کرد:
- "لب تو غنچه نیمه باز باغ..."
- ...
- "تن تو آتیش سوزنده داغ..."
دستم را حبس کرد میان انگشت های همیشه گرم و بزرگش... مست شدم! همین در وصفش مناسب است!
- "قد تو مثل سپیدار بلند..."
با شیطنت آهنگ بعدی را پلی کردم؛ تمام حس محمد پرید. به نگاه پوکری که بهم انداخت قهقهه زدم و هم صدای خواننده خواندم:
- "مست و گیجم منو از این وسط جمع کن ببرم جایی که هیچ کسی نباااشه! بقیشووو بلد نیستممم لالالالالای لالالای."
این بار نوبت او بود که دستش سمت ضبط برود و آهنگ را متوقف کند:
- "خب میریم که داشته باشیم مداحی رِ."
جیغ زدم:
- "نههه! تو رو خدا نه!"
و دستش را گرفتم و یک اهنگ خارجی گذاشتم و همراه باهاش حرکات مسخره اجرا می کردم که عمیقا محمد را به خنده وا می داشت.
- "ملت زن می گیرن؛ ما هم زن گرفتیم!" .
 
ولوم را تا جایی که گوشم به سوت کشیدن افتاد بالا بردم و جیغ کشیدم و تمام خوشحالی ام با صدای مداحی پرید. حالت گریه به خودم گرفتم و گوشه صندلی کز کردم. محمد نیم نگاهی بهم انداخت و پشت بندش با لحنی که معلوم بود مصنوعیست گفت:
- "وای وای ناز نفست!"
جیغ کشیدم:
- "ازت متنفرم."
دستش را به معنای "ساکت" بالا آورد و در حالی که سر تکان می داد گفت:
- "لخت شیم سینه بزنیم؟"
خودم را به در کوبیدم:
- "محممممد رسیدیم!"
گونه ام توسط دو انگشتش کنده شد ولی به پخش آهنگ بعدی می ارزید. با شنیدن صدای موسیقی کلاسیک رسما نزدیک بود اشکم در بیاید. به قهقهه بلندش "کوفت" نثار کردم و با فشردن دکمه و شنیدن اهنگ شاد باز شروع به دیوانه بازی در آوردن کردم... مرا اگر عروس دیوانه خطاب می کردند می ارزید به آنکه محمد آنطور معصومانه و بی آلایش بخندد. آن چین های کنار چشمش، آن چال گونه، آن لب هایی که به خنده گشوده شده بودند دلبر بودند خب!
با بوق بوق متفاوت اهورا نگاهم را به سمت کنارم سوق دادم و وقتی دیدم دست به معنای خداحافظی تکان می دهد دلم گرفت. بغض کردم و ناباور برایشان دست تکان دادم.
محمد حسم را فهمید؛ بی حرف با انگشت هایم بازی کرد. نگذاشتم حس پشیمانی به سمتم بیاید! پس باز خودم را با آهنگ ها مشغول کردم تا آن جا که به خانه مان رسیدیم.
با دیدن خانواده محمد کنار در خانه و گوسفندی که با دست و پای بسته روی زمین افتاده بود مضطرب آهنگ را کم کردم و شنلی که روی شانه ام افتاده بود را تا روی سرم هدایت کردم.
محمد پیاده شد و در سمت مرا گشود. به کمک محمد پیاده شدم و به جمع مسخره شان پیوستم. حس غریبگی دیوانه واری به وجودم سرازیر شده بود و به محمد چسبیدم. گوسفند توسط دو مرد غریبه ذبح شد و خونش که روی زمین جاری شد دلم بیشتر گرفت.
بالاجبار و با لباسی که بالا داده بودمش دست در دست محمد از روی خون رد شدم و وارد ساختمان شدم. نه کل می زدند... نه دست! فقط مثل زامبی ها بهمان نگاه می کردند... دار و دسته پدر و مادرش!
 
با آسانسور بالا رفتیم و با اسپندی که مادرش دود کرده بود کفشم را در آوردم و با بسم اللهی زیر لب وارد خانه شدم.
مادرش پرید وسط حال خوبم:
- "چرا فامیلاتون نیومدن؟ باید می اومدن!"
نمی دانم چرا هروقت با این زن حرف می زدم بغض می کردم!
- "نمی دونستن رسم شما رو!"
پشت چشمی نازک کرد و محمد را در آغوش کشید.
پدر و خواهرانش و چند نفر از اقوامشان به نیت دیدن جهاز عروس وارد خانه شدند. زمزمه هایشان آزارم می داد. به قصر پدرش نمی رسید که نمی رسید! وسع ما همین بود! نباید خودم با دست های خودم دندان های افشین را تیز می کردم! با یاد آوری افشین تمام رمق تنم دود شد و مثل همان اسپند پخش شدم وسط خانه. از چنگی که به کت محمد زدم، حواسی که پی بغل کردن پدرش بود را به سمتم جلب کردم و بازویم را گرفت و تا خواست بگوید "چی شده؟" تنم را به تنش تکیه دادم و بعد از بغضی که به جای آب قورت دادم خدا را التماس کردم که آبرویم را نبرد!
سه سالی طول کشید تا بروند و رهایم کنند با آغوش های سرد و حرف های کلیشه ایشان. "خوشبخت بشید!" چشم! با وجود دغدغه ای مثل پدر و مادرم و افشین، من ملکه خوشبخت کره زمینم!
وقتی رفتند شنل را گوشه ای پرت کردم و خودم را روی زمین ولو کردم. محمد که در حال در آوردن کتش بود با خنده گفت:
- "شلخته خانوم شروع کرد!"
با عذاب به کنترل اسپیلت که روی میز عسلی دور از من بود زل زدم:
- "محمد، جان من اسپیلتو روشن کن!"
کنترل را برداشت و بعد از چند ثانیه خنکای دل نشینی را روی تنم حس کردم. با لذت چشم بستم و پاهایم را بالا بردم و روی دیوار گذاشتم و با درد پا نالیدم:
- "لعنت به کفش پاشنه بلند!"
صدایش را از جایی نزدیک گوشم شنیدم:
- "من که گفتم نخر خانوم لجباز!"
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه ylmyq چیست?