خاتون قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

خاتون قسمت دوم

کردم 😑گوشه اتاق دراز کشیدم ،خجالت میکشیدم اما انقدر خوابم میومد که خجالتو گذاشتم کنار چشمامو که باز کردم از نزدیکی زیادش با خودم از جام پریدم کنارم خوابش برده بود، مثلا قرار بود مراقب رحیم باشه

با نیم متر فاصله خوابیده بود اما من حس میکردم چسبیده بهم..اون موقع ها این چیزا واسه ادما خیلی مهم بود 
اول به رحیم سر زدم ،خواب بود و تب نداشت ،بعدم فوری از اتاق اومدم بیرون ،اتاق زیبا به اتاق من نزدیک بود
رفتم پیشش ،بیدار بود و نشسته بود ،یه جوری بود قیافهش ...گفتم خوبی؟؟ یه لبخند زورکی زد و گفت خداروشکر ...نشستم کنارشو گفتم چی شده ،یه قطره اشک ریخت از چشمش ،گفتم چی شده زیبا ؟ جاییت درد میکنه ؟ نگام کرد ،اروم گفت دیشب پیش تو خوابید؟ 
سرم سوت کشید ، فهمیده بود جلال خان تو اتاق منه 
گفتم دم دمای صبح اومد به خاطر رحیم .. معلوم بود باور نکرده ،گفت صبح به یکی گفتم صدات کنه ،اومد گفت شما
نتونست حرفشو کامل بگه ...گفتم این چه حرفیه ...سرمو انداختم پایین بهم برخورده بود ...
خودش به زور باعث عقد ما شده بود و حالا اینطوری میکرد ...گفتم زیبا خانم من به شوهر کسی چشم ندارم ،این کارا رو هم به خاطر شما کردم 
نگاش کردم ، اخم داشت ..برگشتم تو اتاق خودم ،همون موقع جلال خان بیدار شد ،اشکام میریخت تند تند ...پرسید چی شده ، نمیخواستم بفهمه ..گفتم هیچی دلم گرفته..یکم فکر کرد و گفت خب بچه ها رو حاضر کن ببریمشون باغ ، میگم بیواشوی بچه ها رو اماده کردم راشون طناب ببندن تاب بازی کنن توام حالت عوض شه ...فوری گفتن نه نه ..اگه زیبا اینو میفهمید بدتر میشد
گفت نبینم رو حرفم ن بیاری ،زود باش
یواشکیی یچه ها رو اماده کردم و رفتم اما به محض اینکه برگشتیم همه رو به زیبا گفتن و من تا چند ردز روم نمیشو تو چشماش نگا کنم...
روزا میگذشت و زیبا هر روز بد خلق تر میشد ...حس میکردم با جلال خان دیگه مثل قبل نیستن ...به محض اینکه من میدید یه حرفی میزد که ناراحتم کنه 
چند شب بود جلال خان موقع خواب میومد تو اتاقمو میگفت میخواد پیش بچه ها باشه 
دلم میخواست بگم نیا اما روم نمیشد ...
صبح بود که از خواب بیدار شدم ،انگار سنگینی نگاهش بیدارم کرد ،جلال خان نشسته بود بالا سرم ،از ترس پریدم ..فوری گفت منم نترس ...خبر نداشت از خودش بیشتر از همه میترسم ،واسه اولین بار دستمو گرفت ، تو شرایط بدی بودم ،خودمم انگار دلم میخواست و اون نوازش دستاشو ...سرم پایین بود ، گفت میدونم زیبا خیلی اذیتت میکنه ،مریضه ناراحت نشد ازش ...همون موقع در باز شد و نگام افتاد تو نگاه نصرت خانم ، حس کردم روح از تنم خارج شد
دستمو از تو دستش کشیدم بیرون ،از نگاه خانم خون میبارید ، خشک شده بودم و تکون نمیخوردم ، جلال خان بلند شد ...نصرت خانم بلند گفت این جا چه خبره؟ واسه چه نشستی کنار این کلفت ؟ داد میزد و من هر لحظه حس میکردم چیزی به اخر عمرم نمونده ،سرم گیج میرفت ...
جلال خان گفت چیزی نیست ،بریم بیرون میگم بهتون ..
دوباره داد زد بیرون چرا ؟؟ زنتو با اون حالش ول کردی نشستی ور دل این که چی بشه ...بعد به من نگاه کرد و گفت ،اشغالاتو جمع کن و همین الان گورتو گم کن ،حالم بد میشه از حیوونای بی چشم و رو ...
همون موقع صدای جیغ اومد..از اتاق رفتیم بیرون ،یکی از خدمتکارا جلوی اتاق زیبا وایستاده بود و جیغ میزد ،چشمای زیبا بسته بود و از دماغش خون اومده بود ..جلال خان داد زد ،کشتیش ؟ خیالت راحت شد؟ نصرت خانم گفت گند کاریای تو باعثشه نه من ...از کنارش رد شدن و کنار زیبا نشستم ...گوشمو گذاشتن رو قلبش ،نمیزد ...
زیبا رفت و من موندم با عذاب وجدانی که ولم نمیکرد ،حسین و نادر مدام بهونهشومیگرفتن و من نمیدونستم چی بگم بهشون ، جلال خان اصلا حرف نمیزد و تو خودش بود ،نصرت خانم به محض اینکه منو میدید شروع میکرد به نفرین کردن ...
نمیدونستم چیکار کنم ،حال خودم خیلی بد بود ولی باید سرپا میموندم ..
چهار ماه گذشت ...اون شب جلال خان بی هوا اومد تو اتاقم ،خوشحال شدم از اینکه حتما حالش بهتر شده ..بی مقدمه گفت فردا میریم این صیغه رو باطلش میکنیم ،تو برو پی زندگی خودت...فکر کردم اشتباه شنیدم ،گفت چی اقا ؟ گفت همون که گفتم ، به بچه ها نگاه کردم و گفتم پس بچه ها چی ؟ گفت نمیخواد تو دل نگرونشون باشی ،تا الانم زیادی زحمت کشیدی 
چه مرگم بود ،چرا ناراحت شدم از اینکه بهم گفت برو ،مگه همینو نمیخواستم ، مگه خسته نشده بودم..ولی بدون بچه هارو چیکار میکردم ،بدون بچه ها نمیتونستم ..
فردای اون روز به اسونی روزی که عقد کردیم ،باطلش کردیم ،بعد از اینکه کارمون تموم شد ،خان بدون اینکه نگام کنه گفت اذیت شدی ،حلال کن ...
هیچی نگفتم ،دهن باز میکردم اشکم سرازیر میشد
برگشتیم خونه و من بقچهمو برداشتم ، رحیم پامو بغل کرده بود و گریه میکرد ،قلبم داشت از جا در میومد
واقعا داشتم جون میدادم ..بغلش کردم و فوری اروم شد ، جلال خان اومد تو اتاق ،یکم مکث کرد،خیره بودین تو چشمای هم ،اخر اون سرشو انداخت پایین و یه استغفرالله گفت و رحیم و به زور ازم جدا کرد ، گریه میکرد و میگفت مامان ...انگار میدونست قراره واسه همیشه برم..
از کنارشون رد شدم ،انگار به پاهام وزنه وصل کرده بودن ،قدمام سنگین بود ،انقدر حالم زار بود که نصر خانمم با ترحم نگام میکرد
برگشتم خونه قدیمی...روزی که پسرمو خاک کردم انقدر حالم بد نبود ،رحیم انگار از گوشت و خون خودم بود ،حس میکردم قلبمو اونجا جا گذاشتم
چهار روز با درد گذشت ...سعی میکردم بهشون فکر نکنم ، اما مگه میشد ...اون روز خیلی دلم گرفته بود ،از خونه زدم بیرون و رفتم طرف رودخونه ...یه گوشه کنار اب نشستم و پاهامو فرو کردم توش ،خنکیش از داغی قلبم یکم کم کرد ..صدای یه مرد باعث شد سرمو برگردونم ،گفت شما اهل این روستایین؟ افتاب زده بود تو چشممو درست نمیدیدم ،بلند شدمو رو به روش وایستادم ،یه مرد قد بلند بود که یه اسب قهوه ای کنارش بود ..گفتم بله ...گفت میخوام برم خونه خان ، اولین باره میام اینجا 
تعجب کردم ،خونه خان چه ربطی به اینجا داشت ..ادرس رو دادم بهش ..گفت شما از کجا میشناسیشون ؟ دوست داشتم بگم من عروسشون بودم ،اما گفتم من دایه نوهشون بودم
یهو به خودم اومدم ،چرا داشتم واسه یه غریبه توضیح میدادم ،پشتمو کردمو ،اونم سوار اسبش شد و رفت ..
همون شب یه نفر از خونه خان اومد دنبالم و گفت رحیم حالش خوب نیست ..نفهمیدم همه راهو چه جوری دویدم
رسیدم اونجا ، از ورودی خونه داد زدمو رحیمو صدا کردم ،جلال خان اومد طرفمو گفت بالاست ،انقدر نگران بودم که نگاشم نکردم ،پسرم بیحال دراز کشیده بود و داشت تو تب میسوخت ،بغلش کردم ،انگار قلبمو گذاشتن سرجاش ...چشماش نیمه باز شد ، خوشحال شد وقتی منو دید ، به خدا خوشحال شد
اکن شب تا صبح پاشویهش کردم و بالا سرش نشستم و وجب به وجب دستو پاشو هزار بوسیدم
جلال خان چندبار سر زد و من خیلی سنگین جوابشو دادم ..
فردای اون روز حال رحیم خیلی بهتر شد ،اونقدر که نصرت خانم گفت بچه دلش تنگ شده بود
حالم از خودم بهم میخورد که نمیتونم کاری کنم ..رحیمو بغل کرده بودمو میترسیدم بذارمش زمین که مبادا یکی ازم بگیرتش 
جلال خان اومد و حالشو پرسید ،وقتی گفتم خوبه ،گفت پسر تو برو دیگه ما خودمون مواظبشیم 
اروم گذاشتمش رو زمین ،خواب بود
از کنار جلال خان که تو چهار چوب در وایستاده بود رد شدم که نگام افتاد تو نگاه یه اشنا...
از کنار جلال خان که تو چهار چوب در وایستاده بود رد شدم که نگام افتاد تو نگاه یه ادم اشنا ،همون مردی بود که دیروز ازم ادرس پرسیده بود
با ذوق اومد جلو و گفت چه تصادفی ...نمیدونستم چی بگم ،جلال خان اومد کنارمو به اون مرد گفت میشناسیش مگه ؟با نیش باز گفت اره دیروز لب رود خونه دیدم این دایه خانمو..بعدم خودش از حرف خودش زد زیر خنده ،اخمامو کردم تو هم ... خیلی بی مزه بود ..رحیم هنوز تو بغل جلال خان گریه میکرد و میخواست بیاد بغلم ،دیگه نتونستم تحمل کنم و دیویدم و از اونجا اومدم بیرون...
چند روز بعد جلال خان خبر فرستاد که هر چند روز یه بار برم و به بچه ها سر بزنم ، دلم میگفت برم و عقلم میگفت نه ...من بازیچه دستش نبودم که به هر سازش برقصم ..
ولی حریف دلم هم نمیشدم ، وقتی میرفتم اونجا سعی میکردم با بچه ها تو یه اتاق باشمو بقیه رو نبینم ...
یک ماه گذشت ..
اون روز وقتی بچه ها رو خوابوندم ،از اتاق اومدم بیرون که بازم همون مردو دیدم ،حتی نمیدونستم اسمش چیه ...اومد نزدیکمو اروم سلام کرد ،تعجب کردم ،از اون نیش باز و حرفای چرت و پرت خبری نبود انگار ..
گفت خوبی؟ گفتم بله ...گفت من اسمم شهریار ،گفتم خب چیکار کنم 
نمیدونم چرا انقدر تند شده بودم ...یه جوری شد ولی کم نیاورد ،گفت شماهم خاتون درسته؟ دیگه داشتم عصبی میشدم ،گفتم خب که چی ؟
صدای جلال خان اومد ،گفت چی شده ؟ اخمام توهم بود ، گفتم از این اقا بپرسین ...بعدم از کنارشون رد شدم ...
اما همه چی به همین حرفا ختم نشد ،درست سه روز بعد ،اومد دم خونهم 
وقتی درو باز کردم تعجب کردم ، بی هوا ،بدون هیچ مقدمه ای گفت زنم میشی ؟ نمیدونستم بخندم یا ناراحت بشم ،دیوونه بود انگار ...
درو بستم روش به خیال اینکه پشیمون میشه و میره اما سمج تر شد ...هر روز میومد دم در ، یا تو خونه خان جلوی رامو میگرفت ،من نمیخواستم ازدواج کنم ،من هنوز خودمو متاهل میدونستم ،من مادر رحیم بودم ...
رحیم تو بغلم بود و داشتم باهاش بازی میکردم که نصرت خانم اومد پیشمون ،یکم حرف زد و اخرش و گفت شهریار بهش گفته منو خواستگاری کنه ...با تعجب نگاش کردم و گفتم بهش نگفتین که من مادر رحیمم؟نگفتین عقد جلال خان بودم ؟ نصرت خانم گفت الان تو زن هیچکس نیستی ، درسته من از تو بدم میومد اما الان وقتی میبینم انقدر حواست به بچه هاست میفهمم اشتباه کردم راجع بهت ، شهریار پسر خوبیه ...
حرفشو قطع کردمو گفتم ،من میخوام تا اخر عمر برای پسرام مادری کنم همین ...یه صدایی تو قلبم گفت که فقط بچه ها نیستن ،قلب من پیش جلال خان مونده بود ...
دیگه داشتم دیوونه میشدم ،هرجایی میرفتم شهریار سر رام بود ...کم کم حس کردم جلال خان رو این موضوع حساس شده ، هر وقت شهریار میومد طرفم اونم یه جوری خودشو میرسوند...
حدود دوماه اومد و رفت تا راضی شدم ...خودمم خسته شده بودم از بلاتکلیفی ...شهریار عضو اون خانواده بود و اینجوری من از بچه ها مدا نمیشدم ..
به نصرت خانم گفتم و اونم گفت تصمیمم درسته ...
دیگه امیدی به جلال خان نداشتم 
این سومین باری بود که میخواستم ازدواج کنم 
سخت بود ،حرفهایی که پشتم میزدن کم نبود ..شهریار پسر عموی جلال خان بود و مثل من کسی رو نداشت ..
دو دل بودم خیلی ، ازش خوشم نمیومد و فقط از بی کسی میخواستم زنش بشم...اون شب سفره شامو انداختن و به اصرار بچه ها منم کنارشون نشستم ،پای سفره شهریار بی هوا این همه چیو به جلال خان گفت ،نگام کرد ،ترسناک بود نگاهش ...سرمو انداختم پایین و دیگه هیچکس حرف نزد ،حتی شهریار هم فهمیده بود خبراییه ..
اون شب چون دیر وقت بود کنار بچه ها موندم ...وقتی خوابوندمشون نصفه شب شده بود ،خودمم دراز کشیدم که در اروم باز شد ،ترسیدم و فوری از جام بلند شدم ..یه مرد بود ولی تو تاریکی صورتش مشخص نبود ..گفت بیا بیرون ،صدای جلال خان بود ،پشت سرش از اتاق رفتیم بیرون ...پامو از در نذاشته بودم بیرون که هلم داد و چسبوندم به دیوار ،صورتش وحشتناک بود ...گفت پشت سر من داری چه غلطی میکنی ؟ به خیال خودت داری دورم میزنی ..با فکو و فامیل من میریزی رو هم اره ...
تقصیر منه که حرفهایی که پشتت زدنو باور نکردم ...عادت کردی دیگه از بغل این در میای میری تو بغل اون یکی 
با چشمای گشاد نگاش کردم ،باورم نمیشد این حرفهارو داره به من میزنه ...مگه من چیکار کرده بودم ...
گفت ذاتتو پشت این صورت مظلوم قایم کردی ،ولی من خر نیستم ،نمیذارم شهریارم از راه به در کنی ...نتونستم جلوی اشکامو بگیرم ، چونهم میلرزید ...نمیتونستم حرف بزنم ،اصلا حرفی برای گفتن نداشتم من یه بدبخت بیوه بودم ک اون پسر خان ...معلومه که حق با اونه نه من ...اروم گفتم ،منم در مورد شما اشتباه کردم ، دلم واسه خودم میسوزه که اشتباهی عاشق شدم ...اینو گفتم و از اون خونه کوفتی اومدم بیرون ،نصفه شب بود و هیچکس بیرون نبود ،پشتمو نگاه کردم دنبالم نیومد...*
با کلی ترس رسیدم خونه اما به محض اینکه رفتم تو جلال خانم پشت سرم اومد تو ...اصلا نمیفهمیدم داره چیکار میکنه ؟
خودشم نمیدونست انگار ،سردرگم بود ،گوشه اتاق وایستاده بودمو نگاش میکردم ،اونم هی از این ور اتاق میرفت انور اتاق ،یهو اومد طرفم و روبهروم وایستاد ..
چشماش پر از رگه های قرمز بود ...گفت من عصبانی بودم اون حرفا رو زدم ...یکم مکث کرد ،انگار گفتن حرفش سخت بود براش ..
دستامو گرفت ، مثل برق گرفته ها نگاش کردم ،گفت من نمیدونستم ،فکر میکردم زوری تو اون خونه ای...به خاطر اصرار زیبا ...نمیخواستم اذیت بشی ...
ساکت بودمو فقط نگاش میکردم .. گفت برگرد پیشمون ..
بعد یهو برگشت تو جلد پسر خان ،سینهشو صاف کرد و گفت فردا میفرستم بیان دنبالت برای عقد ،جمع و حور کن که قرار نیست دیگه برگردی اینجا ..بعدم از خونه رفت بیرون ..تو دلم عروسی بود ...
فردای اون روز من دوباره شدم همسر جلال خان ،شهریار قبل از اینکه من برسم برگشت روستای خودشون ...
بعد از اون همه تلخی تو زندگیم تازه معنی زندگی رو میفهمیدم ، اینکه برای کسی مهم باشی و دوست داشته باشه ..
جلال خان و خاتون صاحب ۸ تا بچه شدن که دوتا شون پسر شش تاشون دخترن ..
مادربزرگم در حال حاضر حدودا ۷۱ سالشه و پدربزرگم ۷۶ ..البته دقیق نیست سنشون ..
همچنان ساکن روستای خودشون هستن و واقعا هنوزم من عشقو تو نگاه و حرفاشون میبینم ..
تیکه هایی از این قصه رو پدرم برام تعریف کرده و بقیه رو هم اطرافیان ... ممنونم که داستان زندگیشون رو خوندین
دختر آخر رحیم این داستانو نوشته.

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khaton
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه trobga چیست?