صنوبر قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

صنوبر قسمت سوم

پشتش رفتم ، پشت یکی از درختای گردو قایم شده بود ،رفتم پیشش ،گفت خانم جان کحا بودی ما که دق مرگ شدیم... گفتم مجبور شدم برم ،از عمارت چه خبر ؟ 


گفت خیلی خبرا ،از کدومش بگم براتون ، گفتم بچه خان و ملک خاتون دختر یا پسر ؟ خان خوشحاله ؟ گفت چه بچه ای خانم جان ؟ اقا میخواست ملک خاتون بکشه که باباش اومدو بردش و طلاقشو گرفت ، با دهن باز خیره موندم بهش ،گفت بچه مال خان نبود ، یه ماه بعد اینکه شما رفتی خان مچ ملک خاتونو با یه مرد گرفت و فهمید بچه از اونه ... سرشو انداخت پایین و گفت خان بیچاره داغون شد ،از یه طرف بچه ای که مال خودش نبود ، از یه طرف بهش ثابت شد که عیب از خودشه و بچه دار نمیشه و از یه طرف رفتن شما ...
گفتم رفتن من ؟ مگه مهم بود اصلا براش ؟ گفت نگو خانم جان ، تا چند ماه همه جارو دنبالتون گشت ، اما پیداتون نکرد ...باورم نمیشد دنبالم گشته باشه ... کاش زود تر اومده بودم ،گفت اقا ببینتتون خیلی خوشحال میشه ،دیگه هیچکسو نداره ،تنهای تنهاست ... گفتم مادربزرگش چی؟ گفت به رحمت خدا رفت ..
همونجا نشستم رو زمین ،دلم چر از غصه شد ،بمیرم برای بیبی که بی گناه به اون روز افتاد ...گفتم خبر نداری الان ملک خاتون چیکار میکنه ؟ گفت داره تاوان کاراشو میده خانم جان ، یه پسر کور به دنیا اورده ..بابای بچه شم ولش کرد و رفت ..
چشمامو بستم ، حرفی که زد تو سرم تکرار میشد ،داره تاوان کاراشو پس میده ...چرا تقاص اشتباهاشو یه طفل معصوم باید پس میداد ؟؟
دستشو گرفتمو بلند شدم ،گفتم به هیچ کس نگو منو دیدی..گفت چرا ؟ تورو خدا خانم جان ، اقا گناه داره ...گفتم راضیه من به درد خان نمیخورم ،اون باید یکی مثل خودشو پیدا کنه ، چند قدم دور شدم که گفت ،خان شبا تو اتاق شما میخوابه ... با بهت و تعجب برگشتم طرفش ،
گفت خودم چند بار دیدم ،شبا بعد اینکه همه میخوابن میره تو اتاق شما ..تقصیر خان نبود ،من روزی که خان میخواست ملک خاتونو بکشه اونجا بودمو و حرفایی که زدن و شنیدم ، هم ملک خاتون و هم اقاتون کلی دروغ از شما به خان گفته بودن 
اومد جلو و گفت خان جان فقط چند دقیقه ،بعدش اگه نخواستین بمونید کمکتون میکنم فرار کنید ..
به راضیه نگاه کردم ،خان چقدر خوب بود که خدمتکارش مثل یه خواهر براش دنبال راه چاره بود و غصه حال بدشو میخورد ..خودمم دوست داشتم که ببینمش ،اما میترسیدم از عواقبش ...


باهم رفتیم عمارت ،بازم صورتمو پوشونده بودم ،راضیه از یکی از خدمتکارا پرسید و اون گفت خان تو مهمون خونه ست ،اروم رفتم طرف مهمون خونه ، پاهام سنگین بود ، بدنم همراهیم نمیکرد ، جز قلبم همه بدنم دستور برگشت میدادن ...
وارد مهمون خونه شدم ،نشسته بود رو تشکچهش و قلیون میکشید ، قلبم تند تند میزد ،نگاش بهم افتاد با اخم گفت کی هستی؟ رفتم جلو تر ، قلیونو گذاشت کنار و بلند شد ، گفت کری؟ رسیدیم بهش ،دقیقا روبهروش ،قدم بلند تر شده بود..
اروم روبندمو باز کردم ،دیدم چشماش گشاد شدن ، اما زیاد طول نکشید که یه اخم غلیظ صورتش رو پوشوند ، دستش رفت بالا و محکم نشست رو صورتم ، با داد گفت اینجا چه غلطی میکنی ؟ برگرد همون خراب شده ای که بودی ... توقع بدتر از اینارو داشتم ،نیومده بودم بمونم ،فقط میخواستم ببینمش ..
بازم نگاش کردم ،میخواستم برای بقیه عمرم صورتشو تو یادم نگه دارم ...یرگشتم و قدم اول رو برداشتم که بازومو گرفت و منو برگردوند طرف خودش ، عربده زد کدوم گوری بودی تو این یه سال ؟ هان ؟ مگه توبی صاحب بودی که سرتو انداختی و رفتی ؟ با بغض گفتم ، هیچکس اینجا منو نمیخواست ، بودو نبودم واسه کسی مهم نبود ..محکم تکونم داد و داد زد ، چرا مهم بود ، تو کور بودی که ندیدی ..سرمو انداخت پایین ،اشکام تند تند میریختن ، یهو ولم کرد ، چند قدم رفتم عقب و نگاش کردم ،نگام نمیکرد ...این یعنی برو و منم بدون هیچ حرفی از از عمارت اومدم بیرون ..تا ایستگاه میدویدم و هقهق میکردم ..
وقتی رسیدم پیش زهرا خانم ،یکی از دختراش پیشش بود و به محض اینکه من رسیدم خداحافظی کرد و رفت ...همونجا یه گوشه نشستم و زار زدم ،کاش نمیدیدمش ، قلبم بی قرار تر شده بود ،لحظه های اخر فکر میکردم نگهم میداره ،فک میکردم بهم میگه بمون ،اما نگفت ...
راه ما جدا بود و من به زور میخواستم به هم وصل بشیم ... چند وقتی بود که طاهره خانم بهم پیشنهاد داده بود تو کلاسای اکابر که تو کوچه شون بود شرکت کنم ،کلاس اول و دوممو به زور بیبی خونده بودم اما بعدش شوهرش نذاشت...
کلاساش دو ساعت بود و تو اون دو ساعتم زهرا خانم خواب بود معمولا ، تو همون رفت و امدا بود که یکی از همکلاسیام که یه خانم سن بالا بود ازم ادرس خونمونو خواست تا با مادرم حرف بزنه ، یادم نمیره اون روز چقدر تا خونه گریه کردم ، اینکه یه زن شوهر دار بودمو یه نفر ازم خواستگاری میکرد خیلی درداور بود
 

دو سه هفته گذشت ،دیگه سرکلاس نرفتم ،حوصله هیچی رو نداشتم ، چند روز بود هر بار برای خرید میرفتیم بیرون از خونه یه مردو میدیم که به خونمون نگاه میکنه ،دیگه کم کم داشتم میترسیدم ، رفت و امدمو کمتر کردم اما اون همچنان بود...
دو هفته هم اینجوری گذشت ،خنده دار بود ولی انقدر میدیدمش که عادت کرده بودم بهش ،نه حرفی میزد و نه کاری میکرد ،فقط بود ...
اون روز وقتی رفتم بیرون هرجا رو نگاه کردم ندیدمش ،گفتم شاید خسته شده و رفته اما درست صبح روز بعد یکی محکم درو کوبید ،انقدر تند میزد به در که نفهمیدم چه جوری درو باز کردم ،راضیه بود ،با چشمای گرده شده گفتم تو اینجا چیکار میکنی ...گفت خانم جان اقا حالش بده منو فرستاده دنبال شما ،تورو خدا زود باشین ...قلبم ریخت ،نمیدونستم چیکار کنم و زهرا خانمو به کی بسپارم ، راضیه گفت من پیشش میمونم خانم جان ،من با مراد اومدم ،اونهاش اونور وایستاده ،نگاه کردم ،همون مردی بودکه چند وقتی جلوی درمون بود ،گفت خانم جان فقط برو تا دیر نشده ...گفتم چی میگی راضیه ؟ چی شده مگه ؟ راستشو بگو ..گفت هیجی خانم جان گفتم که حالشو خوب نیست ، زود برین چشم انتظار نمونه ..
از مسیر هیچی یادم نیست ،فقط تو دلم ذکر میگفتم و از خدا میخواستم سالم بمونه . جلوی در که رسیدیم ،پاهام شروع کرد به لرزیدن ،میترسیدم برم تو ، دلم گواه بد میداد ،به زور خودمو راضی کردمو رفتم تو ، حیاط عمارت شلوغ بود ، از یکی از خدمتکارا پرسیدم چی شده ؟ دو دستی زد تو سرشو گفت خونه خراب شدیم ،دیگه واینستادم ادامه حرفشو بشنوم ، از پله ها رفتم بالا ،تو مهمون خونه کسی نبود ،مستقیم رفتم طرف اتاقش ،جلوی در اتاق چند نفر وایستاده بودن ، قلبم داشت وایمستاد ،دستمو به دیوار گرفتم و اروم اروم رفتم جلو ،از بینشون رد شدم ،چیزی که میدیدمو نمیتونستم باور کنم ، رو زانوهام افتادم زمین ،یه مرد قد بلند وسط اتاق دراز کشیده بود و یه پارچه رو صورتش ،یه دفعه به خودم اومدم ،نه محال بود اون خان باشه ،مگه خان به همین راحتی ها میمرد ،بلند شدم و رفتم جلو و کنارش نشستم دستام میلرزید ،میخواستم پارچه رو بکشم کنار اما نمیتونستم

تا اومدم پارچه رو از رو صورتش بردارم ، مردی که کنارش نشسته بود گفت دست نزن ، پارچه خیس گذاشتیم حرارتش بیاد پایین ، تازه نگام افتاد به شکمش که روی اونم پارچه بود ، نفسم اومد بالا ،با بغض گفتم یعنی نمرده ؟ اون مرد که دکتر بود گفت زبونتو گاز بگیر ،خدا نکنه ...گفتم چی شده ؟ گفت چاقو خورده ، بخیه زدم اما بدنش عفونت کرده و حرارتش زیاد شده ،منتظرم وسیله بیارن ببریمش شهر ، بلند خندیدم ، گفتم خداروشکر خداروشکر ...با تعجب داشتن نگام میکرد اما هیچکس نمیدونست اون چند دقیقه چی به من گذشت ...خان رو بردن شهر ،بدون اینکه بهوش بیاد و من بتونم باهاش حرف بزنم ،من همونجا تو عمارت موندم و برای راضیه خبر فرستادم که به طاهره خانم بگه دنبال یه نفر دیگه باشه ...میخواستم اونجا بمونم حتی اگه بیرونم میکرد هم دیگه نمیرفتم ،
ده روز تو استرس و بی خبری گذشت ،هیچکس خبر درستی بهم نمیداد ،از یکی از خدمتکارا شنیدم که رحیم ،همونی اینهمه سال فکر میکردم برادرمه به خان چاقو زده ، حتی این حالشم تقصیر من بود ،جز بدبختی و دردسر هیچی براش نداشتم ، دیگه واقعا داشتم میمردم که بالاخره برگشتن ...صدای همهمه رو که از حیاط شنیدم تا حیاط رسما پرواز کردم ، وسط حیاط رو به روش وایستادم ، پیرهن و شلوار مشکی تنش بود که بینهایت بهش میومد ، صورتش لاغر و زرد شده بود اما هنوزم دوست داشتنی بود ،از اون کلاه بلند و کت پهن خبری نبود ، دیگه شبیه خانا نبود ..
گفتم خوش اومدین ،بلا دور باشه ...یه لبخند کوچیک نشست رو لباش و اروم از کنارم رد شد ،همون لبخند واسه ذوق مرگشدنم کافی بود ...
دنبالش رفتم ، دکتر بهش اصرار کرد بره تو اتاقش اما قبول نکرد و تو مهمون خونه نشست ، میگفت خسته شدم از دراز کشیدن..
رفتم تو اشپزخونه ،تو این یه سال اشپزی رو خوب یاد گرفته بودم ، براش سوپ درست کردم با چلو گوشت که غذای محبوبش بود و من اینو نمیدونستم و از اشپز اونجا پرسیدم ، چقدر خوب بود غذا درست کردن برای کسی که دوسش داری..
تا غذا اماده بشه برگشتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و یکم به خودم رسیدم ،میخواستم به چشماش قشنگ باشم ،ارایش کردن بلد نبودم ،یکم سرخاب به لپام زدم و رفتم پیشش ،به محض اینکه منو دید خندید ، تعجب کردم ، یکم به لباسام نگاه کردم اما مشکلی نداشت ، بلند شد و اومد طرفم ،هرچقدر نزدیک تر میشد نفس من کند تر پیشد ،دستشو کشید رو صورتمو گفت وقتی بلد نیستی چرا میخوای ادای ادم بزرگارو در بیاری ،لپات رنگ گوجه شده...تازه فهمیدم خراب کردم ،نمیدونستم ناراحت بشم ،یا از نزدیکی بیش از حدش ذوق کنم ...
برگشت و سرجاش نشست و اشاره کرد که کنارش بشینم ،با فاصله نشستم ،گفت چرا اومدی ؟ گفتم برم ؟ بازم خندید ،چقدر سرحال بود امروز ، گفت امان از زبون تو ...
گفت ترسیدی بمیرم ؟ زود زبونمو گاز گرفتمو گفتم خدانکنه ، من با اجازه شما برگشتم خونم... نگاش کردم ،ابروهاش رفته بود بالا ،گفت دقیقا یکساله که خونتو ول کردی ،الان یادت افتاده خونه داری ؟ گفتم اون موقع خونه من نبود ، صاحب خونه منو نمیخواست ،مزاحمش بودم ...
دیگه هیچی نگفت ،برعکس همیشه که منو میکشید طرف خودش ،اینبار خودش اومد نزدیکم ،ضربان قلبم رفت بالا ،سرمو گذاشتم رو سینهش ...بعید میدونستم تو دنیا کسی وجود داشت که اندازه من عاشق بود ..
گفت خوش برگشتی ،بعدم اروم گفت دیگه خونتو ول نکن ...
چشمامو بستم ،دیگه هیچی از خدا نمیخواستم ..
اون شب وقتی کنار هم دراز کشیدیم گفتم خان ؟ گفت وقتی تنهاییم اسممو صدا کن ، خندم گرفت من اسمشو نمیدونستم ، گفتم من اسمتونو بلد نیستم ،بلند شد و نشست ،صورتش خندون بود ،گفت افرین به تو که انقدر خوب شوهرتو میشناسی ،افرین ...خجالت کشیدم ،منم نشستم و سرمو انداختم پایین ..گفت اسمم محمد ، اسمش همون لحظه حک شد رو قلبم ،چند بار زیرلبم تکرار کردم محمد ،چقدر قشنگ بود اسمش ،بهش میومد خیلی ..
گفتم چه بلایی سر رحیم اومد ،گفت دست پاسگاست ،من سپردمش به قانون ... بازم جای شکرش باقی بود خودش وارد عمل نشده بود ،گفتم پس چرا باباشو ندادین دست قانون ؟ اخماش رفت تو هم ،گفت اون فرق میکرد ،دیگه ادامه ندادم ،نخواستم اوقاتشو تلخ کنم ..
گفتم یه سوال میشه بپرسم ،دوباره دراز کشید و گفت بپرس ..گفتم میخواین چیکار کنید ، برای اینده منظورمه ... گفت میخوام همه چیو خراب کنم ...با تعجب گفتم یعنی چی ؟ گفت چقدر سوال میپرسی تو بگیر بخواب ، لبامو غنچه کردم ،برخورد بهم ،اروم چرخیدمو پشتمو بهش کردم که دستاش نشست رو پهلوم و محکم منو چسبوند به خودش ..
گفت حتما میدونی که من هیچوقت بچه دار نمیشم ،اروم سرمو تکون دادم ، گفت ولی تو حق انتخاب نداری ، مجبوری به پای من بسوزی چون من دیگه نمیذارم از پیشم تکون بخوری ..
قند تو دلم اب شد از حرفاش ...صورتم از خجالت داغ شده بود ،گفتم من اصلا بچه دوست ندارم ،بیشتر منو به خودش فشار داد و گفت ،منم تورو بزرگ میکنم بسه برام ...
تصورمو از همه مردا تغییر داده بود ، مرد تو ذهن من کسی بود که زور میگفت و کتک میزد ،اما اون خیلی خوب بود..

خان تصمیم گرفته بود عمارت رو تبدیل به مدرسه کنه ، روزی که تصمیمش رو به بزرگای روستا گفت همه باهاش مخالفت کردن اما رو تصمیمش موند ، پدر و مادرش رو ندیده بودم ،اما قطعا ادمای خوبی بودن که انقدر خوب تربیتش کرده بودن ...همزمان چند نفرو استخدام کرد که بالای روستا یه خونه برای خودمون بسازن... برای هرجای خونه نظرمو میپرسید ،بهم اهمیت میداد و این باعث شده بود کم کم احساس کنم منم برای خودم کسی هستم ...کار ساخت خونه تموم شد و عمارت هم تبدیل شده به یه مدرسه بزرگ ،که هم برای بچه های روستای خودمون هم روستاهای اطراف جا داشت ،اوایلش با دو سه نفر شروع شد اما کم کم شلوغ شد ...چند تا معلم استخدام کرد و تمکم هزینه هاش رو هم خودش میداد 
خونه خودمون یه خونه جمع جور با یه حیاط سرسبز و یه حوض کوچک وسطش بود ،حیاطمون پر از درختای میوه بود ، انگار تازه ازدواج کرده بودم ،تازه رفته بودم تو خونه خودم ، خانم خونه بودن رو تازه داشتم احساس میکردم
همه چی خوب بود ،خیلی هم خوب بود اما میفهمیدم از یه چیزی ناراحته ،وقتی نگاهش به بچه ها میفتاد صورتش پر از غصه میشد ، دلم میخواست براش یه کاری بکنم اما نمیدونستم چیکار ...
هر وقت حوصلم سر میرفت میرفتم مدرسه و هم خودم یاد میگرفتم و هم کمک میکردم ، تو همین رفت و امدها بود که با یه خانم از روستای نزدیکمون اشنا شدم که به تازگی خواهرش و شوهرش فوت کرده بودن و دختر خواهرش رو اورده بود پیش خودشون، ناله میکرد از اینکه از پس خرج و مخارج بچه برنمیاد و دلشم نمیاد سر راه بذارتش ...
نمیدونم چی شد که بهش گفتم فردا بچه رو با خودش بیاره شاید بتونم براش یه خانواده پیدا کنم ، زن خان بودم و حرف ارزش داشت برای همه ،بی چون و چرا قبول کرد ،اون شب به زور خودمو کنترل کردم و به خان چیزی نگفتم میخواستم اول خودم مطمئن بشم ..
فردای اون روز با ذوق تا مدرسه رفتم ، وقتی چشمم افتاد به یه دختر کوچولو تو بغل اون خانم نتونستم مقاومت کنم ،دویدم جلو ،خیلی کوچیک بود ،تازه ۵ ماهش شده بودم ،بغلش کردم ، اشک از چشمام سرازیر شد ..این مدت خودمو گول زده بودم که بچه دوست ندارم ، با اون زن حرف زدم ،با اون کاری که ملک خاتون کرد تقریبا همه فهمیده بودن خان بچه دار نمیشه..اون زن گفت من از خدامه این بچه دست یه خانواده با اصل و نسب بزرگ بشه ،دیگه چی بخوام از خدا ... یکی رو فرستادم دنبال خان ،اصلا طاقت نداشتم تا شب صبر کنم ...

یکی رو فرستادم دنبال خان ،اصلا طاقت نداشتم تا شب صبر کنم ،وقتی اومد با بچه رفتم طرفش ، تا نگاش به بچه افتاد چشماش پر از ذوق شد انقور که حتی نپرسید جرا این موقع تا اینجا کشوندمش ، گفت بچه کیه ؟ چقدر خوشگله ؟ گفتم برای روستای بالاست ،پدر و مادرش تاره مردن ...با تعجب به من نگا کرد و گفت پس الان کی نگهش میداره ؟ گفتم پیش خالشه ، ولی اوناهم نمیتونن نگهش دارن ، بعد اروم و شمرده گفتم ،من فکر کردم شاید ما بتونیم نگهش داریم ؟ نگاش کردم تو فکر بود ،همین که نه نگفته بود خودش کلی بود ... گفت بچه مردمه ، یه چیزی بشه چی ؟ گفتم ما مواظبشیم از جونمونم بیشتر ،مگه نه؟ 
گفتم سخته صنوبر ،خیلی هم سخته ، بعد یهو برگشت طرفمو گفت تو شیر نداری که ؟ خندم گرفته بود ، دنبال عیب و ایراد میگشت ،گفتم براش دایه میگیریم .. گفت باید فک کنم ..بعدم از مدرسه رفت بیرون ..
دختر کوچولوی تو بغلم خیره نگام میکرد ،شبیه فرشته ها بود صورتش ..محکم به خودم فسلرش دادم و گردنشو بو کردم ،بوی بهشت میداد ...بینهایت خوش اخلاق بود ،بغل منی که نمیشناخت اصلا گریه نکرد ...بچه رو به خالش پس دادم و گفتم ما راجع بهش فکر میکنیم وخبر میدیم بهتون...اون شب خان از وقتی اومد خونه همش تو فکر بود ...
اخر شب موقع خواب گفت ، تو از اینکه من بچه دار نمیشم ناراحتی نه ؟ با تعحب نگاش کردمو گفتم ما بچه دار نمیشیم ، نه ناراحت نیستم ، خدا نخواسته و ما سر از حکمتش در نمیاریم ،اما چرا وقتی میتونیم یه بچه بی سرپرستو بزرگ کنیم ،اینو ازش دریغ کنیم ؟ 
با تعجب نگام کرد و گفت ، زن ما چه حرفایی میزنه ،تو کی انقدر بزرگ شدی ؟ خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین ،اینارو از معلما یاد گرفته بودم..
گفت، باشه قبوله ،فقط بهشون بگو باید جلوی بزرگای روستا بنویسن و امضا کنن که دیگه هیچ ربطی به این بچه ندارن..
از ذوق جیغ زدم و محکم بغلش کردم ،باورم نمیشد منم میتونم مادر بشم ...فردا اون روز حرفای خان و به اون زن گفتم ،صورتش یه جوری بود ،گفت روم سیاه خانم ، شوهرم گفته این خرجی که این مدت برای این بچه کردیم چی میشه ..
دهنم باز موند ، مگه یه نوزاد چقدر خرج داشت اخه ...گفتم به شوهرت بگو خان دو برابرشو میده ...
گفت یه شرطایی هم داره ..
نمیدونستم چی بگم بهش...

گفتم چه شرطی ، سرشو انداخت پایین و گفت ، خودش میاد میگه منم نمیدونم ، گفتم باشه پس امشب بچه رو بیارین خونه ما ...
تا شب حال خوبی نداشتم ،تو دلم انگار رخت میشستن ، خان اما راحت قلیونشو میکشید ...بالاخره اومدن ،چادرمو سرمو کردم ،نگام افتاد به خان ،هر بار که من چادر و روسری سرم میکردم با ذوق نگام میکرد و اصلا براش تکراری نمیشد ...درو باز کردیم و اومدن تو ، گلناز تو بغل خالهش خواب بود ، با هیچی کار نداشتم فقط میخواستم زودتر بغلش کنم ،زود رفتم و پتو و بالشت اوردم و یه گوشه انداختم و بچه رو خوابوند رو زمین ..تازه نگام افتاد به شوهر اون زن ،بوی خیلی بدی میداد و چشماش نیمه باز بود و وقتی نشست هر چند دقیقه خوابش میبرد ،خان بالای خونه رو تشکش نشست ، دوباره رفته بود تو جلد ارباب روستا ... چند دقیقه بعد هم یکی یکی بزرگای روستا اومدن ،حواسم به اون زن بود که محکم با دستش کوبید به پهلوی شوهرش و گفت پاشو دیگه ، مرد یهو پرید از خواب ، زن کنار گوشش پچ پچ کرد ،رومو گرفتم و رفتم کنار گلنار دور تر از بقیه نشستم ،اصلا حرفاشون مهم نبود برام ،دلم بی قراری میکرد برای بوسیدنش ..
صدای اون مرد اومد که گفت خان شما بچه ندارین نمیدونین ،خرج بچه زیاده ، من از گلوی بچه هام زدم خرج این بچه کردم ،خان که اخماش تو هم بود گفت چی میخوای ؟
مرد سرشو انداخت پایینو گفت من ... من یه زمین گردو میخوام ...
ابروهام رفت بالا ، گردو یکی از درختای گرون بود و زمینش خیلی ارزش داشت ،چون خیلی سال طول میکشید تا بار بده ..
فک میکرد خان بلند میشه بیرون میکنه ،چون برای اون کاری نداشت که بی هیچ شرط و شروطی بچه رو بگیره ، اما به یکی از بزرگای روستا گفت باغ گردویی که تو روستای بالا کنار رودخونه داریم رو بنویس بده بهش...راجع به این بچه هم بنویس که دیگه هیچ حقی بهش ندارن ،بعدم بده همه امضا کنن ...
اون زن با گریه گفت دستتونو میبوسم خان ،خدا از بزرگی کمتون نکنه ، فقط کاش یه جایی واسه زندگی هم بهمون میدادین ، جایی رو نداریم با ۵ تا بچه کوچیک ..
احساس میکردم همه اشکاش الکیه ...خان بدون اینکه نگاش کنه گفت باشه میگم یه جایی رو تو روستای بالا بدن بهتون ...اون زن اومد دوباره حرف بزنه که خان با قیافه ترسناک نگاش کرد و محبور شد ساکت شه .. همه قول و قرارا نوشته شد و مهر و امضا شد ..اون شب گلناز برای ما شد...
وقتی همه رفتن گلناز بیدار شد ، بغلش کردم ،اون زن بهم چندتا غذا گفته بود که براش درست کردم ، تا فردا که یه دایه براش پیدا کنیم ..
غذاشو خورد و کهنه شو عوض کردم ، نمیدونم چه جوری اما بلد بودم .
 

بغلش کردم و بلند بلند با ذوق باهاش حرف زدم ،نگام افتاد به خان که با تعجب نگامون میکرد ، بلند شدمو رفتم کنارش ، گلنازو گذاشتم تو بغلش ،دستپاچه شد ،گفت برشدار من نمیتونم ،گفتم میتونی ، نمیخوای دخترتو بغل کنی ؟ واقعا بلد نبود اما با زور من بغلش کرد ،ذوق پی که تو نگاهش بود و با هیچی عوض نمیکردم ..بیشتر از خودم برای گلناز خوشحال بودم برای اینکه همچین کسی قرار بود پشتش باشه ...
با یه دستش منو بغل کرد و چسبوند به خودش و گفت ، یه وقت به دخترم حسادت نکنی ، هرکی جای خودشو داره تو این خونه..
خندهم گرفت ،خان با اون قد و هیلکل به موجود کوچیک رو بغل کرده بود و با ذوق نگاش میکرد ، تو اون لحظه مطمئن بودم خوشبخت تر از من تو دنیا وجود نداره
من گلنازم متولد ۱۳۴۰ ،مادرم صنوبر ۴ ماهه که به رحمت خدا رفته و دقیقا تو روزای اخر اینارو برام تعریف کرد و من تازه فهمیدم اونا چدر و مادر واقعی من نیستن اما از هر کسی بیشتر و بهتر دوستم داشتن و هرکاری برام کردن 
پدرم تو سن ۵۰ سالگی به خاطر سکته قلبی فوت کرد ..من تا بیست و پنج سالگی کنارشون توی روستا زندگی گردم و بعد از ازدواج ساکن مشهد شدم و الان دو تا پسر و سه تا دختر دارم که همه ازدواج کردن ..
ممنونم که داستان مادرم رو خوندین ، امیدوارم لحظه هاتون پر از شادی باشه

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : senobar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.22/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.2   از  5 (45 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

4 کانت

  1. نویسنده نظر
    جیران
    دیگه حالم از هر چی دختر بچه نه ساله دهاتی هست بهم میخوره !!
    مگه میشه آخه دختر نه ساله اونجور رفتار کنه؟خانوم احساساتی هم بشه !! مسخره
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    مرجان
    من خودم پدربزرگم از خوانین بزرگ خراسان بوده که درباری هم بودن ،در عجبم چطور همه خان های این داستانها با دختر بچه های دهاتی و رعیت ازدواج می‌کرده و عاشق شون میشدن؟!!!
    مادربزرگم هم از شاهزادهای قاجار بوده و اتفاقا طبق صحبتهای مادرم خیلی هم اون زمانها به اصالت خانوادگی اهمیت میدادن خان ها برای ازدواج.
    حتی همسر خودم هم که نوه خان هست که پدربزرگش از خان های بزرگ و اصیل شیراز بودن تعریف می‌کنه که عموی بزرگش عاشق دختر خدمتکار و رعیتشون میشه و باهاش ازدواج می‌کنه برای همیشه پدرش طردش می‌کنه و از ارث هم محروم میشه .
    من عموی ایشونو دیده بودم و خانومش هم ،خیلی زنش سطح پایین بود نسبت به عروس های دیگشون ،البته معلوم بود که خیلی زیبا بوده در جوانی.
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    نهان
    خدا بیامرزدشون صنوبر خانم رو
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    salomeh
    خیلی قشنگ و زیبا بود.
    روح صنوبر خانم و آقا محمد شاد باشه. سرنوشت سخت و دردناک ولی در عین حال قشنگی داشتن و خوشحالم برای گلناز که همچین پدر مادری داشت
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه sqtz چیست?