جدایی قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

جدایی قسمت سوم

میلاد که از اقابزرگ جدا نمیشد زیر باد پنکه تو اتاقش خواب بود بخاطر حضور بابا و باباش چندروزی بود درست و حسابی ندیده بودمش ...اقابزرگ چرت میزد اروم رفتم اتاقش میلاد روی شکم خوابیده
 
 
بود خم شدمو صورتشو بوسیدم که براش پیام اومد از رو کنجکاوی باز کردم شماره نگین بود نوشته بود ولت نمیکنم من میخوامت بیا سمت من بیخیال نیلوفر شو ...از شدت عصبانیت همونجا شمارشو از
 
گوشی میلاد گرفتم زود جواب داد- جانم عشقم ؟ -درد عشقم نگین میکشمت تو غلط کردی پیام دادی .تلفن رو قطع کرد اقابزرگ و میلاد متعجب نگاهم میکردن و میلاد که متوجه شده بود فقط میخندید و گفت حسود خانم من بی تقصیرم ـ...تا عصر کلی پیام فحش برای نگین فرستادم تو ایوون نشسته بودم و درس میخوندم که کتابو از دستم گرفت میلادبود چشمکی زد و گفت : چرا قهری ؟ -غلط میکنه بهت پیام میده
-خوب تقصیر من چیه ؟
-نمیدونم الان عصبی ام.نشست روبروم و با کتاب زد به پام و گفت :چیکار کنم اروم میشی ببین دخترخاله تو همه زندگیمی اون اصلا در حد تو نیست ...
-اگه الان جاهامون برعکس بود چی مثلا پسر عموم پیام میداد چیکار میکردی ؟ خیلی جدی ابروشو بالا برد و گفت اول اونو له میکردم بعد تو رو ادب میکردم ...
- ا پس منم الان تو رو ادب میکنم - چشم و دل من از تو پره نزار بی اعتمادی وشکاک شدنت بینمون شکاف بده....
میلاد با انگشتهای پاش پامو قلقلک داد و گفت : پس کی میشه دوباره تنها بشیم ...شیطنت وجودمو گرفت جلو رفتم و گردنشو بوسیدم و گفتم : راست گفتن مردا فقط دنبال یه چیزن - نیست که خودت اصلا تمایل نداری ...
- انقدر برام عزیزی که همه چیز نسبت به تو برام با ارزشه - توام برای من عزیزی ...
با صدای عمو اکبر خودمون رو جمع و جور کردیم.پله هارو بالا اومد و با دیدنم بعد از احوال پرسی گفت : عروس خانم یه چایی بریز بیار کارت دارم .کمی بعد هم بابا اومد بالا تو اتاق اقابزرگ جمع شدیم ...عمو چایی اش را سرکشید و رو ب من گفت : من در حقت کم لطفی کردم نشد مراسم بگیرم ولی میخوام جبران کنم .عمو حلقه نشون رو تو انگشتم کرد و زنجیر و پلاکی ب گردنم انداخت تو دست چپم هم چهارتا النگو ظریف کرد و بعدگفت : ایشالا ب موقع سرتاپاتو طلا میگیرم ...یکی از رفیق هام فردا با کاروان میرن امامزاده داوود صبح پنج حرکت میکنن دو روز اونجان و بعدش میان .از خاله ات پرسیدم تا شنبه امتحان نداری اسماتون رو نوشتم برین یکم حال و هواتون عوض بشه هم اینکه از اونجا هرچی خواستی خرید کنی ( لباس و مانتو و کفش و...)پول میدم دست میلاد اونم همراهتون میاد برید که ایشالا واسه ماه عسل میفرستمتون مشهد ...
خاله دستی به پشتم کشید و گفت : البته اونموقع تنها ...بابا لبخندی زد و گفت خدابیامرز بابام نمرده بود رسمی نامزد میشدن و بعد عقد راحت میگشتن دوران نامزدی خیلی خاصه....میلاد زیر چشمی نگاهم کرد و خندید دلیل خنده اشو میفهمیدیم ...تا صبح انقدر پیام داد که نذاشت بخوابم بابا تا پیش اتوبوس همراهیمون کرد با مامان خیلی خصوصی صحبت کرد و رفت خداروشکر کسی از اشناها نبود و خاله من و میلاد رو نشوند روی دوتا صندلی کنار هم .خودشون هم جلوی ما روی دوتا صندلی نشستن .میلاد و نیما هم کف اتوبووس نشستن اونموقع ها اکثر بچه ها کف اتوبووس مینشستن ...بابا برامون خوراکی خریده بود ولی باز میلاد رفت و کلی چیز میز خرید اورد .کنار پنجره نشسته بودم چادری نبودم ولی بخاطر زیارت چادر سر کردم با صلوات راه افتادیم میلاد خودشو میچسبوند بهم و همش میگفت ؛ چقدر چادر بهت میاد ...میدونستم ک داره نقشه میکشه ک اونجا تنها شدیم چیکار کنه ...سرمو روی شونه اش گزاشتم و گفتم : خوابم میاد .
- خوب بخواب واسه اونجا انرژی داشته باشی.
از اینکه کنارم بود و مرد من مغرور شده بودم لذت میبردم وقتی حس میکردم بقیه نگاهمون میکنن....
چقد اون چندروز خوش گذشت وقتی برگشتیم اقابزرگ بنا اورد و شروع کرد برای ما گوشه حیاط خونه ساختن اشناها کنجکاو بودن خونه برای کیه ک اقابزرگ میگفت واسه میلاد ...روزهای قشنگ تابستون از راه رسیده بود.عمو اکبر تو شهرستان بابا زمین زراعتی خریده بود و اجاره داده بود هرسال تابستون چند هفته با بابا و اقابزرگ میرفتن اونجا و قسمت هایی که دست خودش بود محصولاتشو جمع میکردن بخـاطر گرما خاله نه خودش میرفت نه میزاشت ما بریم دو روز بود ک بابا اینا رفته بودن .خاله و مامان رفته بودن جلسه قران .پسرا رو هم سپرده بودن به من دوساعتی توی حوض ابتنی کردن و خسته تو ایوون زیر سایه حصیر خوابیدن ...میلاد وارد شد و طبق عادتش تا میومد داد میزد مامان ...مامان ...از پنجره گفتم ارومتر تازه خوابیدن وروجکا ...لیوان پر شربت البالو رو دادم دستش و گفتم پدرمو در اوردن انقد شلوغ کردن 
صورتشو جلو اورد و گفت : بوس کن خستگیم در بیاد ..
جلو رفتم و رو پنجه پا بلند شدم و صورتشو بوسیدم از گردنش اویز شدم و گفتم : تو مغازه زیر باد کولر چه خستگی داره ک تو همش مینالی ؟
-وای نگو نیلو خیلی خسته کننده است .مامان اینا کجان ؟ - رفتن جلسه قران عصر میان .راستی قرار بود ناهار نیای ؟
-شاگردم رفت خونه منم اومدم عصر میرم سر ظهر پاساژ رو میبندی دیگه (مغازه اش داخل پاساژ بود )...
- ناهار میخوری ؟
- اره بیار اتاق خودتون میرم اونجا و رفت...
 
اتاق های ما نزدیک در بود تعجب کردم که میره اونجا...تو سینی غذاشو گذاشتم و براش بردم...داخل که شدم وایستاده بود در رو از داخل قفل کرد و سینی رو ازم گرفت گذاشت زمین و بغلم کرد و خوابوند زمین هرکاری کردم هلش بدم نشد بازور کاری که نباید میشد شد با یه دست دستهامو نگه داشته بود و بایکیش دهنمو که جیغ نزنم ازبس فشار داد دوتا از النگوهام شکست دختر بودنم که از بین رفت حداقل مهر و عطوفت جاشو گرفت و ارومتر شد و کارشو تموم کرد جسم بی جونش رو تو بغلم انداخت هردو خیس عرق بودیم من از درد و ترس گریه میکردم اونم از شور و شوق کارش خسته بود یکم که جون گرفت همونطور چندبار همه جای صورتمو بوسید و گفت : ببخشد اول اخر باید تحمل میکردی دیگه اگه بهت میگفتم نمیزاشتی الانم با زور مجبورت کردم ...بجاش دیگه تموم شد خیالمون راحت که از رابطه یچیز میفهمیم ...تازه که متوجه النگوهام و خونی ک به خودش مالیده بود شد اونم ترسید و زود از روم بلند شد لباسهاشو تنش کرد با دستمال خودشو تمیز کرد و کمک کرد لباسامو بپوشم لک لک خونریزی داشتم از بس ترسیده بودم گریه ام بند نمیومد و نشستم و زانوهامو بغل کردم ...میلاد اومد موهامو مرتب کنه که هلش دادم عقب و گفتم : وحشی نفهم ،، خندید و جلواومد بازور سرمو به سینه فشرد و گفت : ببخشید دست خودم نبود اشتی کن دیگه 
محکم دستهامو دورش حلقه کردم اون لحظه کسی ک میتونست بهم امنیت بده خودش بود...
میلاد النگوهامو گذاشت تو جیبش و گفت میدم برات جوش بدن نیلو جون گریه نکن دیگه الان میان باید صدتا جواب بدیم که چی شده ...چند قاشق غذا خورد دستمو کشید و نشوند کنارشو گفت بخور بزار ب منم بچسبه .
-اشتها ندارم دلم درد میکنه 
شکممو فشار داد و گفت : بابام نکنی یوقت - هرچی بشه خودت باید جواب بدی تو عقل نداری میلاد ما هنوز عقد هم نکردیم من چجور تو صورت بابام نگاه کنم خاله بفهمه جرم میده - مگه الکی جرت بده خودم پشتتم قرارم نیست کسی بفهمه یچیز بین مادوتاست یهو شد نتونستم جلومو بگیرم اخماتو باز کن ....جون میلاد بخند بزار کوفتم نشه ناهار جون من .مرگ میلاد - زبونتو گاز بگیر اخه دلم خیلی درد میکنه - مسکن بخور خوب میشی تا شب بتونی باز تحمل کنی ...
از عصبانیت چنان با لگد زدم بهش که هر هر شروع ب خندیدن کرد 
همش دلشوره داشتم خاله و مامان حیاط رو ابپاشی کردن و تو ایوون نشسته بردن هوا تاریک شده بود و یکم خنکتر شده بود ...با مامان رو تشکی جهیزیه منو میدوختن اخه قرار شد بعد سال بابابزرگم عقد و عروسی با هم باشه بابا یسری لوازم برقی خریده بود برام و مامان و خاله هم دوختنی هارو میدوختن خاله یدفعه به النگوهام
خاله یدفعه به النگوهام نگاه کرد و گفت : نیلو کو النگوهات خاله جان .
چنان هول کردم و ب پته پته افتادم ک اگه میلاد نرسیده بود از ناچاری میزدم زیر گریه .میلاد ک تازه اومده بود النگوها رو داد دستم و گفت :شکست دادم جوش دادن .
خاله ابروهاشو در هم گره کرد و گفت : چرا شکست ؟
-میشکنه دیگه طلاست دیگه - اخه چطور؟
میلاد کنارم نشست و دستشو انداخت دور کمرمو و چسبوند ب خودش و گفت : ظهر داشتم میزدمش شکست ...مامان ک خیلی زود باور بود زد پشت دستشو گفت : میزدیش مگه دختر من بی صاحاب ک میزدیش قلم پاتو خورد میکنه باباش ....خاله دسته مامان رو گرفت و گفت یواشتر خواهر من تو چرا باور میکنی میلاد تا حالا کی رو زده ک تازه الان بیاد نیلوفر رو بزنه تو نمیدونی این لنگه اقابزرگ ادمو سرکار میزاره تا از کاراش سر در نیاری .خدا نیاره اون روز ک دست رو نیلو بلند کنه خودم شیرمو حلالش نمیکنم 
میلاد پهلومو فشرد و گفت : کدوم شیر تو مگه شیر دادی ب من 
همش شیر گاو اقابزرگ بوده ...همه زدیم زیر خنده رنگ و روم یکم زرد بود میلاد نگاهی کرد و گفت : مریضی نیلوفر چرا رنگ و روت پریده ؟
وقتی میدونست ک مقصر خودشه و اونجور جلوه میداد بیشتر حرص میخوردم .مامان و خاله نگاهم کردن و گفتن : راست میگی دقت نکردیم حتما گرمازده شدی شام نخور زیاد شربت خاکشیر بخور ...دستشو از دورم کنار زدم و با مشت زدم ب بازوش و گفتم : خاله همش تقصیر پسرته نمیدونی امروز با من چیکار کرده ک ...
میلاد داشت سکته میکرد ک حرفی نزنم رنگش پرید ..
در نگاهای متعجب خاله و مامان گفتم : از بس ک زنگ میزنه و سر من غر میزنه ...میلاد نفس عمیقی کشید و اروم زیر لب گفت : دارم برات صبر کن 
شام رو ک خوردیم از شبی ک بابااینا رفته بودن من و میلاد تو اتاق اقابزرگ میخوابیدیم مامان نتونست حریف زبون خاله بشه و میگفت گناه داریم حداقل شبا پیش هم باشیم از اول اتحاد این دوتا خواهر برای من مشکل ساز بود ...خاله میگفت اگه بخوان کاری کنن روز هم میشه مگه فقط شب باید باشه ...راست هم میگفت ظهر زیر گرمای خورشید همون روز اتفاق افتاده بود .اونا رفتن خوابیدن و منم تو جام دراز کشیدم .میلاد چراغ هارو خاموش کرد در حیاطم قفل کرد لوازم بنایی رو گذاشت داخل (بنا تا برگشت بابااینا تعطیل بود ) و اومد بالا داخل اتاق در رو بست و پنکه سقفی رو روشن کرد -نیلو؟؟؟عمدا جواب ندادم و خودمو زدم ب خواب .. لباسهاشو در اورد و کنارم دراز کشید دستشو زیر گوشش گذاشته بود و موهامو نوازش میکرد ...
اروم لاله گوشمو گاز گرفت و گفت : از خاله اجازه گرفتم فردا ببرمت بیرون .ب تلافی امروز فردا جبران میکنم ...
یچیزی گزاشت روی سینه و شکمم ترسیدم و چشممو باز کردم یک شاخه گل رز بود .تا چشمامو باز کردم پیشونیمو بوسه ای محکم زد و گفت : ببخشید خیلی اذیتت کردم .لبخندی بع روش زدم گل رو بوییدم و گذاشتم بالا سرم و رفتم تو بغلش هرچند همه اونا دون پاچیدن بود برای ادامه شب ...
***
حال :
با صدای زنگ تفریح و صدای بچه ها اشکهامو پاک کردم ...ظهر قرار بود نیما بره دنبال مهدی منم باید میرفتم واسه دفترچه بیمه هامون دفتر بیمه ...چندباری گوشیم زنگ خورده بود تا شنیدم تو تاکسی بودم ک جواب دادم -بله بفرمایید - سلام ب روی ماهت خوشگلم کجایی خاله جون ( خاله فرشته بود )
-سلام خاله .خوبی ؟
-سلامت باشی گلم کجایی خاله ؟
-تو تاکسی جایی کار دارم .کار داشتی خاله ؟
- اره گلم .امشب تولد متین میدونی ک خوشحال میشم بیای زنگ زدم مامانتینا میان توام بیا .یادته قدیما تولداتون ک میشد اقابزرگ براتون جوجه میزد تو حیاط خواستم امشب مثل انموقع ها جوجه بزنیم و خوشی کنیم 
اومدم حرفی بزنم ک ماشین بغلی زد به ماشین ما صدای جیغ و داد مسافرا وخاله نگران و دردی ک تو ساق دستم احساس میکردم من دقیقا کنار پنجره بودم ...خاله داد میزد چی شده ...گفتم چیزی نیست و پیاده شدیم.. چخبر شد زنگ زدن امبولانس زنگ زدن افسر بیاد من و مسافر ماشین بغلی آسیب دیده بودیم اون بیچاره سرش ترک برداشته بود و خون میومد پسر جوونی بود با بابا تماس گرفتم و گفتم بیاد بهش نگفتم دستم اسیب دیده ک نترسه 
نیم ساعتی کشید تا افسر و امبولانس رسید ..بعد از کمک های اولیه هردومون رو سوار میکردن ک میلاد از ماشینش پیاده شد و اومد جلو اول خوب همه جامو چک کرد و بعد شروع کرد ب داد و بیداد سر راننده ها و گفت : ی تار مو از سرش کم میشد پدرتون رو در میاوردم 
افسر نیروی انتظامی هم ک تازه اومده بود جلو اومد و گفت : شما چیکارشونی ؟ 
میلاد نگاهی بهم انداخت و گفت : شوهرشم ..
- شکایتتون رو تنظیم میکنیم اول برن بیمارستان .باهمون درد دست از امبولانس رفتن پایین و رو به افسر گفتم :دروغ میگه من شوهر ندارم شوهرمم شیش ساله پیش مرده این اقا هیچ کاره است حتی اختیار خودشم نداره چ برسه ب من ...اون وسط همه چی رو ول کرده بودن و اروم ب ما نگاه میکردن از دور بابا رو دیدم و گفتم : اون اقا بابامه اخمی کردم و رفتم سوار امبولانس شدم ...مارو بردن بیمارستان از دستم عکس انداختن مو برداشته بود خیلی خفیف دکتر گفت نیازی ب گچ نیست و بی تحرک نگه داشتنش کافیه فقط امپول مسکن زدن..بابا دستمو گرفت و بعد از هزاربار خداروشکر کردن منو ب طرف ماشینش برد .میلاد کنار ماشین بود چقدر مظلومانه نگاهم میکرد واقعا چشم هاش..
شبیه گربه بود ..
میلاد رفت داروهامو بگیره ...بابا کمک کرد نشستم تو ماشین خندید و گفت باز چیکارش کردی حالشو گرفتی ؟
از حرف بابا خنده ام گرفت و گفتم : واسه من الان شده شوهر .نمیدونم این همه رو از کی به ارث برده .اصلا از کجا با خبر شده نکنه بهم ردیاب وصل کرده از خاله فرشته هرچیز برمیاد ...بابا با صدای بلند خندید و پشت فرمون ولو شد و گفت : نه زنگ زدن ب من .من گفتم کجا تصادف کردی ..
ماشین متین جلو در بیمارستان وایستاد خاله و مامان و نیما و متین هم پیاده شده ...بابا بهشون اشاره کرد و گفت : بیاین اینجا، همشون اومدن .مامان دستمو نگاه کرد و شروع کرد به صلوات فرستادن پسر نازم اومد بغلم و همش سوال میپرسید خاله اسکناس ده تومنی رو دور سرم چرخوند و گفت چشم حسود بترکه خداروشکر چیزیش نشده .میلاد مشمای دارو رو داد به بابا و گفت: خیالتون راحت اصل کار زبونشه که هنوزم صحیح و سلامت کار میکنه نگاهمم نکرد و رفت سوار ماشینش شد مامان و خاله عقب جای گرفتن و راهی شدیم..
بابا شکایتم نکرده بود ..خاله خانم دستور دادن مستقیم بریم خونه اونا .بابا مارو رسوند و خودش رفت مغازه ...رفتیم داخل سرایدار خاله برامون چایی اماده کرده بود .روی مبل نشستم خاله مانتو رو از دستم گرفت و دست انداخت روسریمو باز کرد و گفت مگه نامحرم داریم از بچگی پیش هم بودین راحت باش خاله جون .کوسن رو تو گودی کمرم جا داد و رو به سرایدارش گفت : ممنون شما دیگه میتونی بری 
میز ناهار اماده بود همه گرسنه نشستیم .میلاد معلوم نبود کجا رفته ...خاله ب مهدی غذا میداد و سر به سرش میزاشت برام دوغ ریخت و گفت : بچگی های میلاد هم همینطوری بود مامانت باید یادش بیاد بور و زرد...با حرفش قلبم یخ زد ته دلم خالی شد یخ کردم پاهام زیر میز میلرزید، خودمو جمع و جور کردم خاله زیر زیرکی خوب حواسش بهم بود .اونشبی ک خونم شام بودن مسواک مهدی رو یواشکی برداشته بود و فرداش برای ازمایش دی ان ای داده بودن و من بیخبر از همه جا ته دلم خودمو قانع میکردم ک هیچ وقت نمیفهمن....
همه مشغول یکاری بودن رفتم تو بالکن طبقه بالا از اونجا همه جا انگار زیر پاهات بود ...سرایدار حیاط جدول بندی شده و گل و درخت جدید کاشته شده سنگ فرش شده رو تمیز میکرد چشمم ب اتاق های خودم و میلاد افتاد بی صدا رفتم پایین و رفتم به طرفش سرایدارشون نگاهم کرد ورفت ...درهای چوبی قدیمی رو باز کردم کلا دوتا اتاق دوازده متری بود یکی به عنوان پذیرایی یکی برای خواب .جهیزیه ناقصم تو گرد و خاک اروم خفته بود ...حتی فرصت نشد بچینمشون .تشک های حاصل دست رنج خاله و مامان لای چادر بسته گوشه ای بودن...
پنکه متکا فرشا هنوز لوله شده تو مشما جلوتر رفتم دیگه گریه نبود صدای جیگر سوخته ام بود بعد هشت سال میومد ، لا ب لای وسایلا روی پشتی های قرمز نشستم اونموقع همین دوتا اتاق دوازده متری برامون کاخ بود و شاد بودیم الان هر اتاق خونه خاله پنجاه متر بود چشم هامو بستم و رفتم ب گذشته ...
بنا ساختنش تموم شده بود پاییز بود و فصل درسو مدرسه...
مامان و خاله از ماشینی که میومد جلو در برام از هرچیز بهترشو میخریدن حتی با اینکه اشپزخونه اون خونه مشترک بود و کسی جدا نداشت برام لوازم اشپزخونه هم میخریدن و میگفتن بعد که خونه بهتر بسازیم لازمم میشه و تا اونموقع تو انباری بمونه ...میلاد خودش تخت خریده بود و مامان رو تختیشو ...عوضی وقتی تخت رو اوردن بهم زد و گفت قراره چه شبایی تا صبح روش خاطره بسازیم ...پردها رو مامان ی سفارش بابا داد خیاط ماهر بدوزه ...عمو اکبر لوستر خریده بود و فرش های شیک از هر چیز بهترینش بود حتی مبل های سلطنتی برامون سفارش دادن دست بابا پر نبود ولی تمام تلاششو حتی با وام و فروختن زمین های شهرستانش میکرد ...میلاد چوب پرده رو زد و از رو چهار پایه پرید پایین و گفت خوبه خانم ? -بله اقا خسته نباشی - درمونده نباشی ...پشتم وایستاد و دستهاشو دور شکمم حلقه کرد و گفت ,چشم رو هم بزاریم چندماه هم تموم میشه و بعد عید عقد و عروسی ... -حالا کو تا بعد عید .تو ک عروسیتو کردی دیگه شوق چی رو داری -نیلوفر هزاربارم گفتم : آرامشی که وقتی کنارمی ب صدبار رابطه داشتن می ارزه .تو فکر میکنی چرا انقدر دوستت دارم بابا دختر عاشقتم عاشقتم 
عمو سرفه ای کرد و بهمون فهموند اومده داخل کنار هم وایستادیم اومد و نگاهی کرد و گفت : فردا میان لوستراشم وصل میکنن برقشم که وصل شده خدا کنه قیرگونیشو خوب زده باشه نم نده زرد بشه سقفش ...عروس خانم ب بنا زنگ زدم بیاد ته اون اتاق یه حموم و دستشویی مشترک درست کنه درش باز بشه ب اتاق ...میگن نوه مغز بادومه و نمیخوام نوه ام رو بیاری تو حیاط تو سرما بشوری ...میلاد دستش را روی شونه باباش گذاشت و گفت :نوکرتم بابا بهترین کار رو کردی - من میرم بیرون سیگار بخرم .چیزی نمیخواید --نه بابا ممنون 
عمو اکبر ک رفت میلاد جلوتر اومد و گفت چند روزه نه بغلی نه بوسی هیچی خبری نیست خانم 
دستمو روی سینه اش گذاشتم و گفتم میلاد بابام داره میاد تا چرخید ببینه فرار کردم بیرون...
***
حال :
چقدر این خونه غمناک بود ...یهو صدای میلاد تو گوشم پیچید :
-هشت ساله ک وقتی دلم میگیره میام اینجا و فقط رویا بافی میکنم 
ب طرف صدا چرخیدم پشت وسایلا نشسته بود و ب تخت خواب تکیه داده بود ....
از ترس خشکم زد و گفتم : اینجا چیکار میکنی ؟ - همون کاری که تو میکنی تو اینجا چیکار میکنی دنبال چی هستی اگه از من متنفری تو خاطراتت چیکار میکنی ؟دستشو ب طرفم دراز کرد و گفت : بیا اینجا حداقل بشین رو تختت یروزی قرار بود روش خاطره بسازیم اما الان خاک و تار عنکبوت که روش خونه ساخته ...
-من میرم بالا نمیای ؟
بلند شد و روبروم وایستاد چرا نمیتونستم تکون بخورم .دستشو کنار صورتم گذاشت و گفت : وقتی خبر ازدواجت اومد همه گفتن از قبل عاشق و شیفته نوید بودی که رفتی زنش شدی
- همه غلط کردن درمورد من نظر دادن برو کنار میخوام رد بشم - از من فرار نکن چون من تو دلت جا دارم - دلی برام نزاشتید بمونه .شبی که صبحش رفتیم رو یادته اومدم ک باهات حرف بزنم خودت نخواستی میلاد من دیگه کنار تو برنمیگردم سعی نکن بیشتر از اینا خودتو کوچیک کنی خداروشکر همه اونایی که کوچیکم کردن امروز له شدن .کنار زدمش و برگشتم پیش بقیه خاله کلی جوجه کباب اماده کرد برای شام تو حیاط صندلی چیدن و اونجا نشستیم تمام حیاط چراغ کاری داشت و روشن بود .میلاد ناامید بود با متین و نیما جوجه ها و کباب میکردن تو نگاه بابا میدیدم که چطور به اون خونه که شبیهه کاخ بود نگاه میکرد ...متین همه رو جمع کرد و چندتا عکس دسته جمعی گرفتیم .من برنج رو اوردم و روی میز گذاشتم خاله کنارم وایستاد و گفت : نیلو جون یچیز ازت میخوام باید قبول کنی -خاله باز چی میخوای ؟
-یه امشبو اینجا بمون بخواب تو رو خاک اقابزرگ خودت میدونی من عاشق این بودم دختر داشته باشم بیشتر از مامانت من حموم بردمت من برات لباس میخریدم تو دخترمی امشب پیشم بمون خیلی دلم گرفته خاله جان خیلی تنهام ...میلاد که اصلا تو این عالم نیست متین سرخوش و جوون ، منم و من تو این خونه تنها .
- نمیتوتم خاله اینجا اذیت میشم -باشه نمون ...با گوشه روسریش اشکاشو پاک کرد و رفت سراغ مابقی ظرف ها خیلی زیرک بود خوب بلد بود آدمو خر کنه دلم براش کباب شد من جز خوبی ازش چیزی ندیده بودم...دنبالش رفتم تو آشپزخونه سرایدارشون لیوانارو از کابینت بیرون میاورد ، جلو رفتم و وقتی متوجه من شد سرشو پایین انداخت بغلش کردم و گفتم : خاله فرشته گریه نکن باشه میمونم ولی صبح زود باید برم سرکار .دستمم خیلی درد داره مسکن بخورم زود میخوابم ...
بغلم کرد و گفت : وای من قربون تو بشم خاله دورت بگرده مرسی...حالا تا صبح خدابزرگه 
شام رو خوردیم و کلی گفتیم و خندیدیم متین ضبط ماشین رو روشن کرد و با مهدی و نیما میرقصیدن خاله بلند شد و با صندل های پاشنه بلندش شروع به رقصیدن کرد من و بابا از خنده کم مونده بود غش کنیم...
از بس که با ادا و ناز میرقصید.. نیما جلو اومد و منم بلند کرد خیلی دوستش دارم اون تنها مردی بود که بعد از بابا هیچ وقت بهم بدی نکرد دوتایی خواهر برادری میرقصیدیم ،چه غم عمیقی تو چهره متین بود ،دستشو کشیدم و اونم آوردم کنارمون برقصه و گفتم : توام داداشمی یادتون نره صددفعه خودم شستمتون ... سه تایی میرقصیدیم که میلاد بلند شد اومد شاباش بده که من رفتم و نشستم...
اخر شب بابا و بقیه رفتن من ومهدی موندیم بابا با نگاهش بهم فهموند هیچ اجباری برای موندن من نیست ولی به روش لبخند زدم و رفتن ..خاله منو برد اتاق خودش تخت دونفره بود مهدی خیلی وقت بود خوابیده بود ...منم رفتم که بخوابم خاله موهامو نوازش کرد و گفت :مرسی نیلوفر که اومدی و موندی ...میرم برات یکم مغز بیارم بخوری -الان میل ندارم -رنگ به روت نیست بشین میام ...
خاله که رفت صدای اواز خوندن میلاد میومد رو تخت دراز کشیدم چشم هامو بستم و رفتم ب گذشته ها...
***
گذشته :
سالگرد بابابزرگمم تموم شد دیگه خوشحالی منو میلاد تمومی نداشت مدام آواز میخوند میدونستیم که بعد عید عقد و عروسیمون باهم انجام میشه پسر دوست بابا نوید که اهل شیراز بود تازه معلم شده بود و اومده بود تهران تو مدرسه بابا تدریس میکرد نزدیک بیست و پنج سالش بود از میلاد بزرگتر بود چون جای خواب نداشت بابا کلید یکی از اتاق هارو داده بود شبها میومد و اونجا میخوابید خاله و مامان چون خجالتی بود براش مادری کردن و هرشب نمیزاشتن گشنه بخوابه حتی خاله براش لباس هم خرید نوید چشم و دل پاک بود دوماه تموم مهمون ما بود و بعدش بخاطر اینکه خیلی خون دماغ میشد و دکترا میگفتن ب هوای دود آلود تهران آلرژی داری انتقالی گرفت و رفت شیراز .چندبار بیشتر تو اون دوماه ندیدمش مگه میلاد میزاشت من بیرون بیام خیلی خیلی حساس بود روی من ...عید که از راه رسید عمو اکبر سنگ تموم گذاشت و کلی خرید عید برای من انجام داد از لباس تا طلا تا لوازم ارایشی امتحانات اخر سال سال سومم دادم و دیگه خیالمون راحت بود که بابا هم مخالفتی برای ازدواج نداره اخر هفته بزرگارو دعوت کردن و ب اصطلاح قرار خواستگاری بود چون کسی از نامزدی و محرمیت ما خبر نداشت قرار بر این بود که تیر ماه عقد و عروسی کنیم ...بزرگترها بریدن و دوختن و زنها کل میکشیدن و من و میلاد تو اتاق خاله نشسته بودیم و تو اغوش هم میخندیدیم انقدر خوشحال بودیم ...میلاد بهم ثابت کرد که هیچ چیزی جز من نمیخواد ما به مهمونا میخندیدیم ک میگفتن زوده یک ماهه عروسی کنن میلاد دستهاشو محکمتر کرد و گفت :عاشقتم نیلو دیگه تموم شد همه دنیا باید بدونن ...
صورتشو ب صورتم چسبوند که گفتم نکن میلاد ته ریشت میسوزونه صورتمو اونم بیشتر میچسبوند هولش دادم ونشستم رو شکمش میگفت بلند شو ترکیدم بلند شو چقد سنگین شدی ...منم بیشتر فشار میدادم اون از خنده حال نداشت بلندم کنه منم انگار رو مبل لم دادم یهو خاله اومد داخل هول کردم و اومد بلند بشم که بدتر افتادم روی میلاد دیگه دماغشم داغون شد خاله لبشو گزید و گفت چشمم روشن بیا بیا پسرمو بکش ببین من کی رو گرفتم واسه دسته گلم ...من و میلاد میخندیدیم...
هیچ چیزی حتی اخم خاله هم حال اونشب من و میلاد رو نتونست خراب کنه حتی یواشکی از بابا ها تا صبح یکیمون اینور و یکیمون اونور اقابزرگ خوابیدیم بنده خدا پیرمردم کلافه کردیم ولی انگار روزگار میخواست مارو عذاب بده تقاص چه کاری بود نمیدونم ولی بدجور پس دادیم ههممون پس دادیم ..اقابزرگ دستهامون رو تو دست گرفت و تا ساعتها برامون حرف زد میدونستم که میلاد رو بیشتر دوست داره اونشب یه کاغذ داد به میلاد که نصف باغ پشت رو ب میلاد داده ...و گردنبند مادربزرگمم ب من داد ...میلاد از روی اقابزرگ به طرفم خم شد و سرمو بوسید و گفت : شب بخیر .پیرمرد شب شما هم بخیر ..
اقابزرگ سرهردومون رو روی سینه اش گذاشت و گفت امشب خیلی حالم خوبه خیلی و چشم هاشو بست و خوابید من و میلاد انقدر به هم نگاه کردیم که خوابیدیم ...صبح با صدای خاله که عمو رو راهی میکرد بره سرکار چشمامو باز کردم هنوز اقابزرگ و میلاد خواب بودن انگار واقعا دوقلو بودن ...اول صورت میلاد رو بوسیدم چشم هاشو باز کرد و لبخندی به روم زد ...بعد لبهامو که روی پیشونی اقابزرگ گزاشتم یخ بود ترسیدم و عقب کشیدم ...میلاد در جواب واکنشم دست روی پیشونی اقابزرگ گذاشت و از شدت یخی صداش زد اقابزرگ چرا یخ کردی تو این گرما ....اقا بزرگ هرچی تکونش داد هیچ واکنشی نشون نداد دیگه صداد جیغ های من بود ک میومد دستهامو روی گوشم گذاشته بودم و جیغ میکشیدم ...میلاد دست روی دهنم گذاشت و منو کشید بیرون اتاق تو ایوون نشوند و در نگاه تعجب بار بقیه ب اتاق اشاره کرد ...براستی که خوشی من و میلاد دوامی نداشت اقابزرگ اروم خوابیده بود تو ارامش بین من و میلاد جون داده بود دلیل مرگش ایست قلبی بود عمر که تموم بشه هیچ کاریش نمیشه کرد ...تمام خونه سیاه پوش شد من چنان شوک زده بودم که بعد مراسم کفن و دفن منو دکتر بردن و ارام بخش زدن خونه قیامت به پا بود شلوغ و رفت و امد عمو اکبر از رستوران غذا میاورد و حلوا و خرما اماده میخرید و سنگ تموم میزاشت ...مامان و خاله خودشون رو میکشتن وای ب حال میلاد شکست صورتش چروکید از پدرش،بیشتر وابسته اقابزرگ بود خودشو میزد

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : jodaei
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه fzvij چیست?