شقایق قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

شقایق قسمت چهارم

زیر دوش آب بغضم ترکید وتا میتونستم اشک ریختم ب بختی ک رفته رفته سیاه تر میشد انگار خدا تمام غم های عالم رو برا من خلق کرده بود.


خودمو سرزنش میکردم ومیگفتم من ک یه بار شکست خورده بودم پس چطور تونستم دوباره ب یکی دیگ اعتماد کنم ک بادلم بازی کنه.ازتمام مردها متنفر شده بودم.
انقدر گریه کردم ک دیگ ب هق هق زدن افتاده بودم.
سرمو گرفتم بالا وب خدا گفتم خدایاااا من خیلی کوچیکم واس اینهمه درد ک برام میفرستی.چشمم افتاد ب یه بسته تیغ جلوی پنجره ی حموم.برشون داشتم ویکیشو باز کردم.
دستام میلرزیدن خون جلوی چشامو گرفته بود دیگ گریه نمیکردم.
فکر شیطانی اومد ب ذهنم.باید خودمو ازاین زندگی کوفتی ک جز ناراحتی ودردسر واس دیگران نداشت راحت میکردم.
نشستم کف حموم دستمو کشیدم ب موهام یادروزهایی افتادم ک واس زندگی کردن میجنگیدم واس بلند شدن موهام.
ولی الان دیگ شده بودم مسخره ی عام وخاص.دلم نمیومد ب زندگیم پایان بدم ولی یاد کارهای کیانوش ویاد حرف هایی ک مردم پشت سرم میزدن افتادم.
کاغذ تیغ رو کندم زیر آب ونور چراغ حموم داشت برق میزد.
چشمم افتاد ب مچ دستم.چشم هامو بستم وگفتم دارم میام پیشت مامان.دارم میام ک دیگ نزاریرهیچکس اذیتم کنه.
چشم هامو بستم وتیغ تیز وبراق رو کشیدم ب دستم.سوزش شدید همراه با درد وحشتناکی توی مچ دستم رو حس کردم.
ب ثانیه نکشید ک کاشی های سفید کف حموم آغشته ب خون و کاملا قرمز شدن.
چشم هام سیاهی میدید ودیگ داشتم تارمیدیدم.سرمو گرفتم سمت پنجره وگفتم خدایا چندماه پیش واس زنده موندنم بهت التماس میکردم الان خودم همون جونیو گرفتم ک تو دوباره بخشیده بودیش بهم.
همینطور خون ازدستم میرفت همه جا جلوی چشم هام سیاه شد داشتم ازحال میرفتم ک ژاله گفت شقایققق تموم نشددوش گرفتنت؟زودباش بیا دیگ آقاجون هم اومده.
نتونستم جوابشوبدم.دوباره صدام زدشقایق شقایققق
اومدپشت در.چون خونه قدیمی بود دستگیره ی در حموم شکسته بود و همیشه موقع رفتن ب حموم یه لگن پلاستیکی روتکیه میدادیم پشت در.
ژاله درزدنتونستم صدا بدم.
ازشدت درد وبیحالی نای صدا دادن نداشتم
ژاله درو یهویی هل داد لگن سرخورد اونطرف نگاهش افتاد بمن و جیغ بلندی کشید و من از حال رفتم...
نمیدونم چقدر طول کشید ک خودمو روی تخت بیمارستان دیدم.
دکترها داشتن حرف میزدن ومیگفتن خون خیلی زیادی ازش رفته و زخمش خیلی عمیق بوده خدا کنه زنده بمونه.
خواستم دستمو بلند کنم نتونستم.چقدر سنگین و دردناک شده بود.
گریه کردم دادزدم وگریه کردم وگفتم میخوام بمیرمممم.
پرستار اومد بالاسرم فریاد زد بقیه هم خودشونو رسوندن.
باهمدیگه حرف میزدن.نمیدونستم چی میگن تااینکه.....

 یکیشون گفت خیلی ازش خون رفته باید بهش خون تزریق بشه.
بخاطر مریضی ک قبلا داشتم میترسیدن ک حالم بدتر بشه یا خون زیادی ک ازدست دادم باعث بشه مریضیم برگرده.
ولی من پوست کلفت تر از این حرف هابودم ودوباره زنده موندم.دوباره خدا بهم زندگی بخشید.
چشم هامو ک باز کردم دستمو باندپیچی شده دیدم ویکم بعد ژاله وداداشم سراسیمه وآشفته اومدن ملاقاتم.
هیچکدومشون نه سرزنشم میکردن نه حرفی بهم میگفتن.
بابام هم اومده بود چقدر قیافه اش شکسته شده بود.خودمو بخاطر اذیت هایی ک کردمش هیچوقت نمیبخشم.اون تمام دارایی وداروندار زندگیشو فروخته بود تا من ب زندگی برگردم ومن تو چند ثانیه زندگیو از خودم گرفته بودم.
دکترا میگفتن باید پیش روانشناس ببرینش.توبیمارستان یکی اومد وباهام صحبت کرد.حرف هاش عصبیم میکرد چون تمام اون چیزهایی ک اون داشت میگفت رو بلد بودم ولی خدا نکنه کسی ب اوج درماندگی برسه.دیگ اینجاست ک تمام کائنات هم دست ب دست هم بدن نمیتونن جلوی کاریو ک تصمیمشو گرفتی بگیرن. بعداز چندروز بستری شدن تو بیمارستان مرخص شدم واومدم خونه.
زهراخانم خونه نبود ژاله آروم بهم گفت بابات امروز درخواست طلاق داده.
دیگ نمیخواستم ب هیچی فکر کنم.چشم هامو بستم وقبل از خواب ب ژاله گفتم هیچ کسو نمیخوام ببینم هرکی اومد دیدنم دروبازنکن بگو خوابه.
هوا تاریک بود ک باصدای گریه بیدارشدم.
بلند شدم وآروم آروم خودمو رسوندم ب اتاقی ک صدای گریه ازش میومد.نمیدونم ساعت چند بود ولی انگار نصف شب بود ک هیچ صدایی ازخیایون هم نمیومد.دراتاق واروم بازکردم بابام بود ک نشسته بود رو زمین وعکس مامانمو برداشته بود وگریه میکرد.
انقدر دلم براش سوخت وانقدر ازخودم متنفر شدم ک تصمیم گرفتم دیگ ناراحتش نکنم.
چندروزی گذشت بخودم اومدم وتصمیم گرفتم دیگ ب هیچی فکرنکنم.هرچند خیلی سخت بود ولی تمام سعیمو میکردم.مجبورا با فامیل هاقطع رابطه کردم ک ازحرف وحدیث هاشون در امون باشم.یه عالمه کتاب وتست ریختم جلو خودم ودونه دونه شروع کردم ب خوندنش.میخواستم حداقل تاکنکور یکم آماده باشم.بابام زهرا خانم رو طلاق داد وباوامی ک برداشت نصف مهریه اش رو دادونصفش رو هم هرماه یه مقداری بهش میداد.برامون فقط یه خونه مونده بود ک توش زندگی میکردیم ویه مغازه ک اونم بابام با دوستش شریک بود.ولی کاروبارش روز ب روز میگرفت.اول میخواست ازشرمهریه ی زهراخانم راحت بشه تابعدواس خودش یه مغازه ی مستقل بگیره.
ماهها گذشتن و روز کنکور رسید حالم ازلحاظ روحی یکم خوب شده بود.کنکور رو دادم سوال هایی ک بلدبودمو زده بودم....


زمان اعلام نتایج رسید.بیقرار بودم دلم میخواست همین امسال قبول بشم وبرم.
تویکی ازدانشگاههای شمال کشور قبول شده بودم.
زمان ثبت نام من وبابام رفتیم ب همون دانشگاه.باید خوابگاه هم میگرفتیم چون راهمون دوربود وهرروز نمیتونستم برم وبیام.
اون روز تو دفتر مرکزی دانشگاه مشغول ثبت نام بودیم ک یه پسر قدبلند هم اومد و کنارمن روی میز برگه ها ومدارکشو گذاشت و مشغول نوشتن شد..
کارهای من کم مونده تموم بشه ک اون پسرگفت خب شما ک کارتون تموم شده بفرمایین کنار تا ماهم بتونیم ثبت نام کنیم.
گفتم اولا عجله نکن نوبت بتو هم میرسه دوما هنوز کارام تموم نشده.
اینو گفتم وکارهام ک تموم شد با بابام برگشتیم ب خوابگاه دانشگاه.خوابگاهمم کارهاش تموم شد.
ازهفته ی بعد کلاس هاشروع میشد ب بابام گفتم بریم خونه منم یکم خرت وپرت دارم اونارو جمع کنم میام.
برگشتیم خونه ویکم کتاب ووسایل ولباس واینا برداشتم گذاشتم توساک. ازاینکه با رفتن من بابام تنها میموند ناراحت بودم وهمش توفکرش بودم.نمیخواستم تنهاش بزارم ولی چاره ای نداشتم.
چندروز بعد وقت رفتن رسید وازشون خداحافظی کردم و ب دنبال سرنوشت خودم رفتم.
از داداش و زنداداشم خواستم هیچوقت بابامو تنها نزارن وبهش سربزنن.
رفتم دانشگاه واولین کلاسم تو عصر یکی از روزهای پاییزی بود کیف وکتابهانو برداشتم ورفتم کلاس ودرکمال تعجب دیدم همون پسره باهام همکلاسه.اونم باتعحب نگاهم میکرد لزتمام پسرها متنفر بودم ودیگ ازنزدیک شدن بهشون میترسیدم.
دوماه بود ک ازدانشگاه رفتنم میگذشت اون پسر ک اسمش افشین بود کلا زیرنظرم داشت.همش چشمش بمن بود میخواستم خفه اش کنم.
ب امتحانات ترم چیزی نمونده بود ک یه روز توحیاط دانشگاه صدام زد وگفت من عاشقت شدم میخوام چندماهی باهات باشم تاب اخلاقیات هم اشنابشیم..گفتم من قصد ازدواج ندارم بفکرکس دیگه ای باشین.ولی دست بردارنبود وهرروز این حرفارومیگفت.
امتحانات داشتن تموم میشدن ومن ازاینکه میخواستم برم دیدن بابا وداداشم خوشحال ترین بودم.
اخرین امتحان رو هم دادم وخوشحال وشاد اومدم خوابگاه وسایلمو جمع کنم.افشین همچنان منتظر جواب بودولی اصلا محلش نمیزاشتم.وسایلامو جمع کرده بودم ک فردا برم شهرمون.چون دیروقت بود باید فردا صبح میرفتم.
عصربود درازکشیده بودم ک گوشیم زنگ زد ژاله بود با صدای پریشون گفت شقایق هرچه زودتر خودتو برسون داداشت حالش خوب نیست.
گفتم چی شده گفت وقت ندارم بگم فقط خودتو برسون.
خدایاحالا من چیکارمیکردم زود یه آژانس گرفتم وغروب بودک حرکت کردم چندساعت توی راه بودم وتوتاریکی شب بود ک رسیدم شهرمون.ازماشین پیاده شدم دوییدم سمت خونه ادماجمع شده بودن.

وقتی رسیدم کوچه مون آدما جمع شده بودن.
دوییدم وخودمو رسوندم ب در خونه.
داداشم تو حیاط بود یه نفس راحت کشیدم ک اتفاقی واسش نیفتاده بود منو دید واومد سمتم وبغلم کرد.
گفتم داداش خداروشکر ک سالمی.چی شده؟
داداشم گریه کرد چقدر گریه ی مرد دردناکه.
گفتم داداش تورو خدا بگو چی شده؟ازداخل خونه صدای گریه ی عمه هام میومد
داداشم گفت شقایق بابا رفت.
اونجا بود ک فهمیدم بابام فوت شده.با گریع جیغ زدم نهههههه.
یکی از عمه هام همراه با ژاله اومدن بیرون.
بازومو گرفتن ومنو بردن داخل.
وسط خونه روی تشک بابامو گذاشته بودن وروش پارچه ی سفید کشیده بودن.منتظر من بودن ک بیام ببینمش وبعد دفنش کنن.
با گریه وداد وبیداد خودمو انداختم روی بابام و پارچه رو زدم کنار.صورت آروم ومعصومش کاملا سفید شده بود موهای خاکستریش چه خوش حالت بودن.دستای گرمش ک همیشه قوت قلبم بودن حالا یخ زده بودن.
تامیتونستم کنارش هق هق گریه کردم.با صدای گریه هام هرکسی ک اونجا بود گریه میکرد دادمیزدم میگفتم بابا پاشو مگ قرار نبود فارغ التحصیلی منو ببینی؟مگ نمیگفتی بعدازاینکه مدرکتو گرفتی دیگ خیالم راحته.
انقدرداد زدم وگریه کردم نمیدونم کی بود اومد وجدام کرد وپارچه رو کشید روش.
همه رفته بودن وفقط فامیل هابودن ک تا صبح باهامون موندن.
تاخود صبح تو اون سوزسرمای پاییز روی پله ها نشستم وتامیتونستم اشک ریختم.
صبح ک شد بابام رو برای همیشه ب خاک سپردیم.بابایی ک بعداز نبود مادرم هم برام پدربود هم مادر.حالا من دیگ کاملا یتیم شده بودم حالا دیگ نه پدر داشتم نه مادر.ازقبل تنهاتر شده بودم.
مراسم سوم وهفتم بابام هم گذشت.عصر روز سوم بود ک پدرومادر کیانوش اومدن.
ب ژاله گفته بودن ازکیانوش هنوز هیچ خبری ندارن و ب اوناهم گفته ک رفته ترکیه.
هیچ یک ازخاله هام وبچه هاش نیومدن مجلس بابام.ازهمه شون متنفر بودم.
چند روز گذشت وهمه رفتن سرخونه زندگیشون.
داداشم وژاله ومن مونده بودیم.شریک بابام پول شراکتشون رو داده بود ب داداشم.همه شو یکجاداد بمن وگفت من ب این پول احتیاجی ندارم پیش توباشه باهاش دانشگاهتو تموم کن.کلید خونه رو هم دادن بمن وگفتن هروقت تعطیل شدی بیا خونه.
چهلم بابام ک تموم شد در خونه رو قفل کردم وبرگشتم دانشگاه.
همین ک وارد حیاط مدرسه شدم افشین با لبخند اومد وجلومو گرفت.
گفت معلوم هست کجایی شقایق خانم.
حوصله شو نداشتم.گفتم کارم داشتین؟گفت چرا چندروزه پیدات نبودخیلی وقته منتظرتم.خدارو شکر ک اومدی.
خودمو کنترل کردم ک چیزی بهش نگم ورفتم کلاس.
بعدازکلاس میخواستم برم خوابگاه منتطر تاکسی مونده بودم ک یه ماشین مشکی کنارپام ترمز کرد وشیشه اش اومدپایین
توی ماشین ونگاه کردم افشین بود.

 

لپ هامو پر از باد کردم و باحرص پوففف بلندی کشیدم و رفتم جلوتر منتظر تاکسی بمونم.

اومد کنارم وگفت ازخانم متشخصی مثل شماواقعا بعیده این رفتار لطفا سوار شو کارت دارم وگرنه هرجا بری میام دنبالت.
گفتم بنظرت این رفتاری کتوداری انجام میدی از خودت بعید نیست؟من باشما چه حرفی میتونم داشته باشم؟هرحرفی دارین همین جا بگین.
گفت اولا من یه نفرم چندنفرنیستم ک جمع میبندی.دوما حرفم زیاده اینجا نمیشه بگم.
دیدم عین ول کن نیست ب ناچار سوار شدم.
خوشحال بود ولبخند میزد گفت هر جا ک میگی بریم.
گفتم لطفا حرفاتو بزن آقای محترم الان در خوابگاه بسته میشه.
گفت چه اشکالی داره بسته بشه.خب میریم خونه ی ما.
باحرص نگاهش کردم تازه متوجه شد ک چی گفته وسرشو خاروند وگفت منظورم ب عنوان مهمان بودک میبردمت پیش مامانم.
گفتم نگه دار پیاده میشم.
گفت باشه باااشه الان حرفامو میگم.گفت فقط ازت میخوام بادقت گوش کنی.
شروع کرد اول ازخودش.گفت اسمم افشین هست بیست وپنج سالمه.سه تاداداشیم ک دوتاشون ازدواج کردن وفقط من موندم.بابام کارخونه داره وما سه تامونم اونجا کارمیکنیم وباحقوقش ماشین وخونه خریدم.دستم ب دهنم میرسه ومحتاج کسی نیستم.درسمم ک تموم شد معاون یه بخش ازکارخونه میشم ک طبیعتا حقوقم بالاتر میره.مامانم اصرارداره ازدواج کنم چون سنم ک بگذره دیگ شوروشوق ازدواج رو ندارم.اونایی ک من انتخاب میکنم رو اوناپسند نمیکنن واونایی ک اوناانتخاب میکنن رو من نمیپسندم.ولی مطمئنم تورو بپسندن.من همون لحظه ک دیدمت عاشقت شدم حالا هم میخوام باهات ازدواج کنم خوب فکراتوبکن وبهم جواب بده.جواب ک دادی مامانم وزن داداش هام میان ببینتت وباهات صحبت کنن.مطمئنم ک میپسندنت.
گفتم مگ قراره بااونا ازدواج کنم ک میان منو بپسندن؟
گفت این یه قانونه تو خانواده ی ما.پس توکاریت نباشه گفتم ک میپسندنت.
دیگ رسیده بودیم دم درخوابگاه.گفت فردا بهم جواب بدی وبوق محکمی زد ورفت.
اونشب خیلی باخودم کلنجاررفتم افشین هیچی کم وکسرنداشت ولی من میترسیدم ب کسی دل ببندم.تاخودصبح فکرکردم هیچکسو نداشتم باهاش دردودل کنم.تصمیم گرفتم بهش بله بگم وخودمو ازاین تنهایی نجات بدم.
فردای اون روز بهش بله گفتم وازش خواستم ب حرفای منم گوش بده.میخواستم مریضیم وجریان کیانوش رو بهش بگم.نمیخواستم ازهمون اول توزندگیم دروغ باشه.تمام ماجرای زندگیم رو براش گفتم حتی گفتم ک ممکنه مریضیم دوباره برگرده.
افشین خوب گوش میداد گفت فعلا ک خیلیم سرحال وقبراقی آخرهفته ک میری خونه تون من مادرم رو میفرستم.....
 واس دیدنت.
نمیدونم دوسم داشت یاالکی میگفت میام خواستگاریت.بعد از کیانوش از همه ترسیده بودم ب هیشکی نمیتونستم اعتماد کنم.ولی تصمیم گرفتم این سری ب داداشم بگم.میخواستم بیاد و راحع ب افشین تحقیق کنه.ب افشین گفتم من آخر هفته میرم خونه ولی دو روز بهم فرصت بده..افشین گفت چرا؟
گفتم کاریت نباشه دوروز بعدبهت میگم.
آخرهفته شد رفتم خونه مون.زنگ زدم داداشم اومدماجرای افشین رو بهش گفتم.داداشم اول یکم ناراحت شد وگفت دانشگاه میری درس بخونی یادنبال شوهر میگردی.
گفتم داداش این باهمه شون فرق میکنه توروخدا یه تحقیق کوچولو راجع بهش بکن.
گفت هر چی پیش بیادمسئولش خودتی وآدرس خونه ی افشین رو دادم فردای اون روز همراه دوستش رفتن شمال واس تحقیق.هرچقدر زنگ میزدم جواب نمیداد تااینکه غروب بود ک خسته وکوفته اومد.
قلبم میلرزید گفتم داداش چی شد تحقیق کردی؟
گفت کل محله شون تعریفشو میکردن تااینکه رفتیم یه قلیان سرا.توی قلیان سرا یه مردمیانسال بود ازش آروم پرسیدم ما اومدیم راجع ب فلانی تحقیق کنیم راست وحسینی بهمون بگین چون اینجا غریبیم وکسیو نمیشناسیم یه امر خیر پیش روداریم.
مرد میانسال گفت بهتون میگم ولی بین خودمون باشه.این آقایی ک شما ازش حرف میزنین دختر یکی از فامیل های دور مارو گرفته بود ک بعد از یه مدتی ازهم طلاق گرفتن.علت طلاقشون هم اذیت کردنای این اقا بوده میگفتن کلا ب همه چی بدبین ومشکوک بوده حالا الله واعلم خدامیدونه ک آیا زنش واقعا گناهکار بوده ک پسره بهش بدبین شده بوده یا خصلت واخلاق این پسر اینطور بوده.
سست شدم واز تصمیمی ک واس ازدواج گرفته بودم منصرف شدم.آخر هفته افشین زنگ زد وگفت مامانش میخواد بیاد.
گفتم فعلا آمادگیشو ندارم خودم بهت چند روز بعد خبرمیدم.
افشین ناراحت شد وگفت چیزی شده؟
گفتم فردا تودانشگاه میبینمت ومیگم بهت.فردای اون روز رفتم دانشگاه تمام ماجرارو براش تعریف کردم تحقیق داداشم وطلاق دادن زنش.
افشین اخم هاش رفت توهم وگفت هرکی همچین غلطی کرده ازهیچی خبرنداشته.نامزد سابق من با دوست پسرش رابطه داشت ک طلاقش دادم الانم با همون پسرازدواج کرده میتونی بری تحقیق کنی.گفتم ناراحتی من ازاین نیست ازاینه ک بهم نگفتی یه بارنامزدکردی.خلاصه خیلی حرف زدیم وگفت ترسیدم جوابت منفی باشه.گفتم هیچوقت بهم دروغ نگو.
قرار شد آخرهفته مادرش وزنداداشش بیان.خونه رو مرتب کرد لباس مناسب پوشیدم وسایل پذیرایی رو آماده کردم عمه ام وشوهرش وداداشم وژاله هم بودن.غیرازاونا کسیو نداشتم.زنگ دروزدن یه مرد ودوتازن اومدن داخل.افشین هم باهاشون بود

قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون.
داداشم وژاله رفتن استقبالشون.
عمه ام گفت استرس نداشته باش دخترم وداشت لبخند میزد.
اومدن نشستن واسشون چایی بردم.
مادرش واون خانوم ک بعدا فهمیدم رن داداش افشینه سر تا پامو نگاه میکردن.افشین سرش پایین بود.
حرف وحدیث هارو داشتن میزدن ک مادر افشین گفت من دوتا عروس آوردم دوتاشونو هم خودم انتخاب کردم پسر من(افشین)قبلا با کی چندماه نامزد بود ک خودش انتخاب کرده بود وبعدش طلاقش داد.پس از خدا میخوام ک این یکی خیر باشه.
زن داداشش یجوری با نفرت نگاهم میکرد نمیدونم چرا.
حرف وحدیث ها ک زده شد آروم ب داداشم گفتم اینا ک از مریضی من خبرندارن فقط افشین خبرداره.میشه تو بگی تا منم بقیه شو بگم.
داداشم گفت نه نگو وقتی افشین نگفته تو هم نگو بعدا با مشورت بااون بهشون میگی.
نمیدونم چرا حرفشو گوش دادم ومنم نگفتم.
بعداز انجام مراحل وآزمایشات تو دفترخونه عقد کردیم وشدم زن قانونی ورسمی افشین.
چقدر افشین خوشحال بود ومن رفته رفته عاشقش میدشم.
قرار شد یه جشن خیلی بزرگ نامزدی بگیرن.
مادر افشین میگفت میخوام به جشن شاهانه بگیرم چون این آخرین پسرمه ودیگ هیچ جشنی نیست ک برا بچه هام بگیرم.
تمام خریدها انجام شد کارها انجام شد بهترین وسایل ها لباس عروس طلا وخرت وپرت ها رو برام گرفتن ورفتم آرایشگاه.
چقدر دوست داشتم مامان وبابامم تو این مراسم بودن.چقدر ارزو داشتن منو تو لباس عروس ببینن.
چشم هام ک اشکی شد ارایشگر گفت عزیزم الان وقت گریه نیست ارایشت خراب میشه گریه تو نگه دار واس وقتی ک داری ازخونه ی بابات میای بیرون.
افشین اومد دنبالم و وقتی منو دید چشمهاش مثل همیشه برق زد.
رفتیم یه تالار بزرگ همه منتظرمون بودن ک این پسر شاه پریون با کی ازدواج کرده.
بیشتر ازهمه نگاههای زن داداش دوم افشین اذیتم میکرد.ولی ب روی خودم نمیاوردم.
خلاصه جشن نامزدی هم تموم شد وچند ماه گذشت.هرروز تومهمونی بودم وهرروز ازطرف فامیل های ثروتمندش یه کادوی گرانبهایی بهم میدادن.
افشین ک خونه ی تازه خریده بود داشت واس عروسیمون آماده اش میکردیکم کارهای نیمه کاره اش مونده بود.هنوز ماجرای مریضیم وکیانوش رو مادر وخانواده ی افشین نمیدونستن.
امتحانات ترم دوم ک تموم شد تو تدارکات جشن عروسی بودیم.
رفته بودیم خرید وسایلا رو آوردیم خونه ی مادرافشین داشتیم نگاهشون میکردیم ک زن داداش دوم افشین هم اونجا بود یهو بیهوا برگشت گفت عزیزم سرطان گرفته بودی الان کاملا خوب شدی؟
مادرافشین گفت با کی هستی؟شقایق مگ مریض بود؟

تنها بودم میون جمعشون.جاری بالاخره زهرشو ریخته بود ومن تنها وبی دفاع نمیدونستم چی بگم.بغض خفه کننده ای اومد سراغم ونتونستم جلوی گریه مو بگیرم.
اشک هام دونه دونه میریختن.
مادرافشین گفت شقایق آره؟حدیث راست میگه؟
با گریه گفتم قبلا مریض بودم ک رفتم خارج از کشور وحالم خوب شد الانم سالمم وهیچ مشکلی ندارم.
مادر افشین متعجب نگاهم میکرد.
انگار از ازدواج پسرش باهام پشیمون شده باشه گفت زینتتتت؟
(زینت خانومی بود ک توخونه شون کار میکرد واونروز واس کمک اومده بود خونه شون)
زینت دویید اومد پیشش وگفت بله خانم.
مادرافشین گفت این خرت وپرت ها رو جمع کن بریز تو چمدون تا ک آقا(شوهرش)بیاد.
زینت وسیله هاروحمع کردهمچنان سرم پایین بود.
جاری خوشحال از این موضوع لبخند ب لب رفت آشپزخونه.
یکم بعد افشین اومد اشکهامو دید باناراحتی پرسید چی شده؟چیزی نگفتم مادرش صدلش زد اتاق.صداشون میومد مادرش گفت اینه همون دختری ک پسندیدی؟بگومگو میکردن.افشین اومد بیرون وگفت دیگ بعدازاین آخرین بارت پیش اینا گریه میکنی هرکی هرچی بهت گفت جواب دندون شکن بهشون میدی بعدازاینم نبینم یکی داره چغولی زندگی منو میکنه بجای اینکارا بره چرک روی گردن پیرهن های شوهرشو بشوره(جمله ی اخرشو محکم ترگفت ک جاری بشنوه)قیافه ی جاری دیدنی بودیعنی کاردمیزدی خونش درنمیومد.
روز عروسی رسید مادرافشین وزنداداشش برام قیافه گرفته بودن.بهترین وزیباترین وخوشگل ترین عروس شده بودم.عروسی ب بهترین شکل ممکن برگذار شد انقدر از دور ونزدیک مهمون اومده بود ک حیاطشون دیگ جانداشت.ولی حال مادر افشین همچنان پکر بود.
چند ساعت ب صبح مونده بود ک عروسی تموم شد افشین گفت بریم خونه ی خودمون.مادرافشین پاشو تو یه کفش کرد ک خودمو میکشم اگ برین.امشب رو باید اینحابمونین.جاری بزرگم ک یکم میونه اش باهام خوب بود گفت بخاطر اثبات باکرگیت میگه چون این بلا رو سرماهم آورده.
افشین هرکاری کرد نتونست جلوی مادرش مقاومت کنه.
اونشب رو هرطوری شده بود با دردوترس و... گذروندم وشدم زن قانونی افشین.درد داشتم وافشین نوازشم میکرد.قبل ازرابطه مون مادرافشین تاکی کرده بود ک پارچه ی سفیدرو یا هرچیزی ک دلیل بر سالم بودنم هست رو بدم ب زینت اونم ببره پیش اون.
حوالی ظهربود ک با خستگی ودرد باصدای ضربه زدن ب در وصداکردن زینت خانم ازخواب بیدار شدم.
افشین پیشم نبود زینت گفت بیا این سینی کوچولوی صبحانه رو بگیر واون امانتی رو برام بیار.اومدم کنار تختخوابم وهرجارو گشتم اون پارچه اونجا نبودلعنت فرستادم ب تمام این قوانین سنتی ک اینطور باید پاک بودن روثابت کرد..
 لعنت فرستادم.
اومدم از اتاق بیرون.گفتم زینت خانم پارچه رو یکم بعد میارم.
گفت مادرشوهرت تاکید کرد همین الان ببرمش.
گفتم بزار افشین بیاد چشم.
زینت با غرولند رفت.صبحونه رو خوردم وتاظهر از اتاق بیرون نرفتم.افشین اومد زود دوییدم سمتش و باخجالت سرموانداختم پایین و گفتم افشین اون پارچه کجاست.
گفت پارچه رو بردم انداختم سطل آشغال.
با ناراحتی گفتم واس چی انداختیش مامانت اونو میخواست.
افشین عصبانی شدوگفت خودم جوابشو میدم.پیش من باید پاک باشی ک بودی دیگ ب کسی ربطی نداره.
ازناراحتی فشارم افتاده بود پایین.حرصم گرفته بود وقت ناهاربود ک صدامون کردن بریم ناهار بخوریم.رفتم تا ناهار بخوریم.مادرش با حرص نگاهم میکرد قبلش افشین تاکید کرده بود ک مغرور باشم و خودمو پیششون دست کم نگیرم.ناهارو ک خوردیم افشین گفت بابت تمام زحماتتون ممنونم ورو بمن اشاره کرد وگفت بریم.
مادرش قاشق وکوبید ب بشقاب وگفت کجا؟
افشین گفت خونه مون.مادرش گفت ب زنت بگو امانتی رو بیاره بعد هرجا ک خواستین برین.نگاهمو دوختم ب افشین.دادوبیدادشون شروع شدافشین گفت بمن باید ثابت میشده ک شد دیگ هیچکدومتون تو زندگی ومسائل شخصی من دخالت نکنین.زنداداش کوچیکش توگوش مادرافشین پچ پچ کردرفتم اتاق لباسهامو پوشیدم ورفتیم بیرون.افشین ماشین رو روشن میکردک مادرش رو بمن گفت دختره ی هرزه فکرمیکنی نمیدونم دخترنبودی وسرپسرمو شیره مالیدی شدی زنش وگرنه دلیلی واس قایم کردن نبود ومحکم دروبست.
دیگ نخواستم ب چیزی فکرکنم سوارماشین شدم وسرمو گذاشتم روشونه ی افشین ورفتیم خونه ی خودمون.
یه خونه ی دوبلکس بامتراژ حدودا صدوده متربود باتمام امکانات ووسایل توش.من خوشبخت ترین زن عالم بودم وازخدا میخواستم این خوشبختی هیچوقت تموم نشه.
زندگی جریان داشت وحدود دوماه اززندگی مشترک من وافشین میگذشت.تواینمدت داداشم وژاله وعمه هام یه باراومده بودن دیدنم وخانواده ی افشین دوسه بار.
یه روز توخونه تنهانشسته بودم ک زنگمون رو زدن.تصویرمادرافشین ب همراه زنداداش هاش توآیفون دیده شداومدن داخل واول ازهمه چی مثل همیشه ب بررسی خونه ویخچال واتاق هاپرداختن.بعدازپذیرایی مادرافشین گفت من دوماهه منتظرم پس نمیخوای بهمون خبربارداریتو بدی.گفتم فعلابچه نمیخواییم.گفت فقط تاماه بعد فرصت داری وگرنه بفکر هوو توزندگیت باش.
گفتم ما فعلا بچه دوست نداریم انشاالله یه سال بعد.
گفت خبردارم ک مریضی ونمیتونی بچه دار بشی ولی اگ تا یک ماه آینده بچه نیاری دیگ ازمون بخاطر بعضی رفتارها ناراحت نشی.
بعدازرفتنشون دلشوره افتاد بجونم......

من بااینکه هیچ جلوگیری هم نداشتم چرا پس باردار نمیشدم.
یک ماه هم گذشت افشین اصلا از بچه هیچ حرفی نمیزد وخیالم از بابتش راحت بود.
ولی ترس از مادرشوهره داشتم از حرف هاش وکارهاش.
اونروز پریود شدم وناراحتی دوچندان اومد سراغم.هر آن منتظر بودم ک الان برسه.
ده روز ک گذشت دوباره اومد وگفت چی شد من منتظرمااا.
ب دروغ گفتم چند روزه ک از پریودم میگذره خودم ب وقتش خبرتون میکنم.
زد ب پشت دستش وگفت اخ اخ چرا یادم نبوده موقع اومدن یه تست بارداری هم بخرم.
ازاینهمه پررویی و وقاحتش شرمم میشد.
بلند شد ورفت وموقع رفتن گفت توی این یکهفته خبرشو بهم بده.
ب افشین گفتم دلم واس داداشم تنگ شده میشه بریم اونجا.
الکی میگفتم ک چندروز از اونجا دور باشم.
باهمدیگه رفتیم.کنار اونها خیلی بهم خوش گذشت.زنداداشم میگفت صورتت خیلی غمگینه چی شده عزیزم اززندگیت راضی نیستی؟
انگار منتظر یه فرصت باشم تادلمو خالی کنم تمام ماجرارو براش گفتم.گفت زندگی خصوصی شماچه ربطی ب مادرشوهرت داره کسی حق نداره بهت بگه چرابچه دارنمیشی.
گفتم ژاله ولی من واقعا دلشوره دارم.اگ بخاطر مریضیم بچه دارنشم زندگیم واقعا ازهم میپاشه.اونم مادره حق داره پدرشدن پسرشو ببینه.
زنداداشم یکم بهم روحیه داد وچندروز بعد برگشتیم خونه.
دوباره سرکله ی مادرافشین پیدا شداینسری دیگ هرچی ازدهنش دراومد بهم گفت.گفتم فعلا نمیخوام بچه داربشم بخودم وشوهرم مربوطه.هرچی تودلم بود خالی کردم.عصبانی شدوگفت پس بشین وتماشا کن دختره ی پررو.فکرمیکنی نمیدونم بچه دارنمیشی چندماه بعدخودت باچشای خودت میبینی چه بلایی سرت میارم.
حرفاش مثل پتک میخورد توسرم.واقعا دلشوره گرفتم تصمیم گرفتم برم پیش دکترزنان.باپرس وجوبهترین دکترزنان روپیداکردم ورفتم پیشش تمام مریضیمو براش توضیح دادم.معاینه ام کرد وگفت رحمت آمادگی بارداری طبیعی رو نداره وهیچوقت نمیتونی طبیعی بارداربشی.ولی میتونی از طریق لقاح مصنوعی وکاشت،بچه بیاری وشوهرتم باید برای این روش مکررا باهات بره دکتر.
اونموقع این کارها جدیدترین شیوه ی بچه داری بود وهرکسی اینطور بچه میاورد فکر میکردن بچه ی یکی دیگه ست یعنی ازیه مرددیگه ست وهنوز براشون جانیفتاده بود.
چشم هام پرااز اشک شدباناامیدی برگشتم خونه وباخودم گفتم دیگ کارم تمومه.اگ مادرشوهرم بفهمه میگ دیدی حرفم درسته وتونمیتونی باردار بشی وافشین رو مصمم ب زن گرفتن میکنن.تصمیم گرفتم باخودافشین صحبت کنم هرچی ک نباشه اون خودش تحصیلکرده بود واین چیزارو خوب میفهمیدوقتی باهاش صحبت کردم ب فکر فرورفت وگفت باشه انجامش میدیم ولی نمیخوام خانواده ام بفهمن و
نویسنده سیما شوکتی
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shaghayegh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه uhfypd چیست?