شقایق قسمت پنجم - اینفو
طالع بینی

شقایق قسمت پنجم

مخفیانه میرفتیم دکتر.


دکترتمام موارد رو بهمون میگفت حتی بهم گفت بایدکاملا استراحت مطلق باشی وگرنه کوچیک ترین حرکت مخالف منجر ب سقط میشه.هزینه ی یه لقاح مصنوعی واقعا سرسام آوربود ودکتر برای ریسک سقطش سه قلو میخواست بکاره.باهیچکس راجع ب اینمورد صحبت نکردیم واونروز من خوشحال رفتم برای انجام اینکار.
البته همون روز انجام نشد کلی آزمایش و دوا و دارو وچکاب انجام دادیم ونزدیک یک ماه طول کشید ک اماده بشم برای انجام لقاح.
(خلاصه توضیح میدم چون باجزییاتش طول میکشه)
با تمام دردها وسختی هایی ک بود لقاح انجام شد ودکتر تاکیدهای لازم رو کرد.افشین ماشین رو آروم میروند ومواظبم بود.بی کسی وبدبختی انقدر سخته ک من اونجا آشکارا بی کسیو فهمیدم.ازاینکه کسی نبود ک تواون روزهای اول مواظبم باشه.
خداخدامیکردم ک تواین ماههای اول بارداری کسی نیادخونه مون.
دکتر گفته بود چندماه اول اگ خطر رو بگذرونی ماههای دیگه راحتی.
آروم آروم راه میرفتم مواقع ضروری مثل دستشویی رفتن یا حمام کردن از تختم بلند میشدم.افشین یه کارگر زن گرفته بود ک عین مادر یا خواهر برام کار میکرد وغذا میپخت وکمک حالم بود.اگ اون زن نبود من حتی یه روز هم نمیتونستم بچه هامو تو شکمم نگه دارم.حدود دوماه گذشت و ویارهام شروع شد.ب کمک اون زن تا ب اینجا رسیده بودم وازخدا خواستم اگ بچه هامو سالم ب دنیا بیارم همراه باخودمون ببرمش مشهد.
اوایل ماه سوم بارداری بودم.راستی اینم بگم ک یکماه ونیم باردار بودم ک افشین با گل وشیرینی رفته بود خونه ی پدرومادرش وبهشون خبرداده بود وگفته بود دکتر برای خانمم استراحت مطلق نوشته دوره ی خطرناک رو گ گذروند میارمش اینجا ببینینش.مادرش باورنکرده بود وفکرمیکرد دروغ میگیم ومیگفت نمیزاری بریم پیشش میترسی ببینیم ک باردار نیست.
اوایل ماه سوم بارداری بودم دکترگفت دیگ میتونم خیلی آروم پیاده روی کنیم.
اونشب افشین ب مادرش گفت شام درست کنن باشقایق میاییم ومن خوشحال وشاد یه لباس خوشگل بارداری پوشیدم وارایش کردم ورفتیم.
همه شون اونجابودن.بعدازشام وپذیرایی چایی میخوردیم.مادرافشین گفت میشه ب شکمت دست بزنم اخه من بالمس کردن میتونم تشخیص بدم بچه پسره یادختر.نمیدونم میخواست مطمئن بشه باردارم یا واقعامیخواست جنسیت روحدس بزنه.اولش نخواستم اجازه بدم ولی بخاطراینکه باورشون بشه حامله ام گفتم باشه.لباسم رو داد بالا وبعدازلمس گفت باردارک هستی ولی جنسیتش رو نمیتونم حدس بزنم ومن مطمئن شدم بخاطراطمیناتش ازبارداریودنم اینکاروکرد.
موقع اومدن ب خونه بود رو پله نشستم ک کفشهامو بپوشم ک آب گرمی رو توی لباس زیرم حس کردم و....


اولش اهمیت ندادم وگفتم چیزی نیست ولی وقتی ک از جام بلند شدم دختر جاری بزرگم گفت زن عموووو لباست پر از خونه.
نگاه کردم دیدم پشتم و جایی ک نشسته بودم پر از خون شده.
مادرش سراسیمه گفت افشین زود باش برسونش بیمارستان بچه اش تلف نشه.
همه مون وحشت زده همو نگاه کردیم و بی اختیار اشک های چشم هام میریختن.افشین ترسیده بود دویید تا ماشین و روشن کنه.
مادرش دستمو گرفت آروم آروم میرفتیم سمت ماشین.
همه نگران بودن مادر افشین گفت من ب همراهت میام وافشین سریع روند سمت بیمارستان.
تارسیدن ب بیمارستان یه عالمه خون ازم رفت وصندلی ماشین پر از خون شده بود و فقط گریه میکردم.
رسیدیم بیمارستان و با برانکارد منو بردن داخل.
دکتر وضعیتمو ک فهمید گفت آماده اش کنین واس سونوگرافی ومراقبت های ویژه.
فقط من میدونم وخدای خودم ک چقدر التماسش کردم ونذر ونیاز کردم ک حداقل یکی از بچه ها زنده بمونه.
دکترا بالا سرم جمع شده بودن وبعد از معاینه وسونوگرافی و...گفتن هر چه زودتر باید بره اتاق عمل.
نمیدونستم چرا میبرنم اتاق عمل تا ک چند ساعت بعد وقتی ک ب هوش اومدم درد شدیدی رو توی شکمم حس کردم و وقتی خواستم بلند شم ونتونستم پرستار گفت خانم محترم مواظب باش شما تازه عمل شدین.
گفتم بچه هام چی شدن سالمن؟گفت متاسفانه هرسه تاشون تلف شدن.
سقف بیمارستان دور سرم چرخید و حرف های خانم دکتر اومد تو ذهنم ک قبل از کاشت بهم گفته بود این آخرین مهلت زندگیته چون بعد ازاون ب هیچ عنوان نه میتونی کاشت انجام بدی ونه میتونی باردار بشی.
پلک هامو گذاشتم رو هم و با هق هق های مداوم انقدر داد زدم وناله کردم واشک ریختم ک پرستار دید نمیتونه جلومو بگیره رفته بود افشین رو خبردار کرده بودافشین اومد داخل اتاق ودستمو گرفت وبا گریه گفت شقااایق بسه الان بخیه هات میپرن.
دادمیزدم میگفتم افشین مگ قرار نبود باهاشون بریم مشهد میگفتم افشین من دیگ تاآخر عمرم نمیتونم مادر بشم وهمینطور سیل اشک هام بود ک روی گونه هام جاری بود.افشین هم باهام گریه میکرد.
انقدر گریه کردم وقتی دیدن آروم نمیشم یه آرامبخش بهم زدن.چند روز توبیمارستان بستری بودم ک هیچکس از خانواده ی افشین نیومدن ملاقاتم.فقط داداش وزن داداشم رو افشین خبردار کرده بود ک اومدن پیشم با جاری بزرگه ام.ک بهم گفت مادرافشین هیچکسو نمیزاره بیاداینجامیگ اوناب مادروغ گفتن بچه هاشون مصنوعی ومال کسه دیگه ای بوده.(وخیلی حرف هاک یاداوریش ناراحتم میکنه ونمیتونم بنویسم)
مرخص ک شدم واومدم خونه مادر افشین اومد پیشم و .....
تعجب کردم از اینکه چرا عروس دومشو ک دقیقا عین خودش بود باخودش نیاورده.
توی هال روی کاناپه دراز کشیده بودم خواستم بلند شم زن داداشم نزاشت وگفت برای یکبار هم ک شده خودتو پیششون کوچیک نکن.
مادرافشین اومد بالا وازاینکه از جام تکون نخوردم داشت حرص میخورد زن داداشم رفت چایی درست کنه.
مادرافشین گفت تنها اومدم ک یه چیزی بهت بگم.
گفتم بفرمایین.
گفت تو دختره ی نیم وجبی میخواستی سرمن کلاه بزاری؟رفتی بچه های مردمو کاشتی ودروغ هم بهم میگی بخاطر بچه های یه غریبه؟
لب پایینیمو گاز گرفتم وگفتم خجالت بکشین من عروستونم ناموس پسرتون.
گفت تف ب اون ناموسی ک دروغ بگه تو لیاقت نداری عروس این خاندان بشی.بی عرضه تراز تو ندیدم ک نتونست بچه شو نگه داره.اونم تواین نازونعمت ومال وثروت.
زن داداشم سینی ب دست اومد وگفت من تمام حرفاتونو شنیدم اولا با کسی ک بچه شو تازه سقط کرده اینطور رفتارنمیکنن دوما مگ شقایق مقصره سقط شدن بچه هاست؟
مادرافشین گفت بله ک مقصره چون عرضه نداشت.
زن داداشم گفت لطفابیشترازاین مزاحم استراحتش نشین چون شقایق واقعا ب استراحت ومهم تر از نیار ب تنهابودن داره.
مادرافشین دوهزاریش افتاد وباحرص وعجله بلند شد ک بره وگفت آره موافقم و ب زودی تنها میمونه.
اون ک رفت ب زن داداشم گفتم دیدی تهدید ب زن گرفتن کرد منو.ب زور جلوی گریه ی خودمو گرفته بودم.
زن داداشم گفت شقایق نگران نباش اگ زیاد اذیتت کردن من وداداشت طلاقتو میگیریم.
حتی ازاسم طلاق هم متنفر بودم چه برسه ب عملی شدنش.
روزها وشب هام با استرس ودلشوره وترس میگذشت همش باخودم میگفتم الان افشین وبردن وبراش زن گرفتن.ولی وقتی غروب هامیومد خونه مطمئن میشدم ک هنوز هیچ خبری نیست.
زن داداشم رفت خونه شون و دوماه گذشت.دیک کم کم داشتم خوب میشدم.افشین منو میگردوند ک تمام این اتفاقات واس چندساعت هم ک شده ازیادم بره.یه روز جاری بزرگم بیخبراومدخونه مون وگفت هیشکی ازاومدنم ب اینجاخبرنداره.اومدم بگم ک جاری کوچیک ومادرافشین باهم دست ب یکی کردن تاخواهرجاری کوچیکو واس افشین بگیرن.سرم گیج رفت انقدر گیج ک کم موند ازناراحتی خفه بشم.جاری اینارو گفت ورفت منتظر افشین شدم ک بیاد تاازش همه چیو بپرسم.
ب زنداداشم زنگ زدم گفت بازم بهن میگم خودتو کوچیک نکنی پیششون.
شب بود ک افشین اومد مثل همیشه بود هیچ تغییری تو وجودش دیده نمیشد رفتم پیشش دستشوگرفتم وگفتم افشین میخوای ازدواج کنی؟.....

افشین متعجب نگاهم کرد وگفت عقلتو از دست دادی؟
گفتم من هیچوقت یه حرفو بی دلیل نمیزنم توهم اخلاقمو خوب میدونی پس لطفا بهم حقیقتو بگو منم یه چیزایی شنیدم.
سرشو انداخت پایین.گفتم افشین حقیقت داره؟میخوای با خواهر زن داداشت ازدواج کنی؟
گفت مامانم....
نزاشتم ادامه بده وگفتم خودم همه چیو فهمیدم.
افشین گفت شقایق ولی من دوستت دارم واین ازدواج بخاطر آوردن بچه ست ومثلا خشک نشدن ریشه ام.همین.
گفتم هر چی ک باشه اون مادر بچه ات میشه ومن نمیتونم همچین زندگیو قبول کنم.ازت میخوام قبل از ازدواج بااون خانم منو طلاق بدی.
چشم های افشین پر از اشک شد افشین ومن عاشق هم بودیم واین دست تقدیر بود ک برامون اینطور رقم زده بود.
ده دوازده روزی گذشت لباسهامو پوشیدم و رفتم خونه ی جاری بزرگم.
ازخونه ی مادرافشین رونده شده بودم واجازه نمیداد برم اونجا.
ازجاری بزرگه ام پرسیدم چخبر؟دارن چیکارمیکنن؟
گفت همچنان درتلاشن ک افشین رو راضی کنن وافشین میگ من زنم رو دوست دارم مادرش میگ زنت سرخونه زندگیشه چیکارداریم باهاش.خلاصه باتمام این حرف وحدیث ها افشین یه روز قبل از ازدواجش اومده بود خونه.گفتم فردا میری خواستگاری پس منو طلاق باید بدی وگرنه یه بلایی سرخودم میارم.افشین بغلم کرد وگفت اونی ک باید طلاق بگیره خواهرزنداداشه بعداز ب دنیااومدن بچه طلاقش میدم.گفتم من هیچوقت مادروبچه رو ازهم جدانمیکنم.انقدرالتماسش کردم ک گفت ببینم چی میشه.میخواستم وسایلامو جمع کنم برم خونه ی بابام ولی بخاطر طلاق صبرکردم.مادرافشین فردای اون روز رفت براش خواستگاری وتودفترخونه عقد کردن واومدن خونه ی مادرافشین.ب همین راحتی سرم هوو اومد ومن دوباره شدم همون زن بدبختی ک خدا تمام مشکلاتش رو فقط واس اوم آفریده.
هرچقدر منتظر میموندم وقت دادگاه نمیشد ب افشین گفتم پس چی شدگفت من طلاقت نمیدم هرکجامیری برو.ازحرصم رفتم وخودم درخواست طلاق دادم.افشین فقط یک شب همون شبی ک ازدواج کرده بود تنهام گذاشته بود سایر شب ها کلا پیشم بود وتنهام نمیزاشت.
ب یک شرط قبول کرد ک طلاقم بده اونم اینکه بهم سربزنه وهرمشکلی داشتم کمکم کنه.
دوماه بود طلاق گرفته بودم وافشین تمام خرجم رو میداد 
داداشمم کمک حالم بود اونروز تصمیم گرفته بودم برم ودیگ خونه ی بابام زندگی کنم ک خبررسید افشین تصادف کرده وتوبیمارستان بستریه.خودمو زودرسوندم بیمارستان.یه زن خیلییی خوشگل وخوش تیپ روی نیمکت پیش زن داداش کوچیکه نشسته بود وازشکمش گرفته بود داشت گریه میکرد.زن داداش ک منودید باسرعت اومد پیشم وگفت مگتوطلاق نگرفتی اینجاچه غلطی میکنی.....

گفتم نترس نیومدم خواهرتو از چنگش در بیارم.
گفت عددی نیستی ک بتونی ازچنگش دربیاری وگرنه اگ عرضه داشتی نگهش میداشتی.
گفتم اگ شیطان صفت هایی مثل شماها بزاره شوهر بعضی زن ها هم میمونن پیش زنشون خونه زندگیشون.
بحث وبگومگوی ما بالا گرفت.
ماورافشین هم بهشون ملحق شد دیدم نمیتونم باهاشون مقابله کنم برگشتم خونه و ناراحت وغمگین از اینکه نتونسته بودم افشین رو ببینم دراز کشیدم رو مبل و باگریه خوابم برد.
یکم بعد باصدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم جاری بزرگم بود گفت هر چه زودتر خودتو برسون بیمارستان افشین ب هوش اومده ومیگ میخوام شقایق و ببینم.همش تو رو صدا میکنه.
نمیدونم چطور لباسهامو پوشیدم ودوییدم سمت خیابون وسوارتاکسی شدم و رفتم بیمارستان.
همه شون چپ چپ نگاهم میکردن.اهمیتی ندادم.رفتم پیش افشین سرش باندپیچی شده بود ودست وپاش توگچ بود.سلام دادم چشم هاشو ب زور باز کرد وگفت اومدی؟گفتم آره.گفت دیگ هیچ جانرو شقایق.این تقاص کاریه ک خدا باهام کرد.گفتم افشین تو ترکم نکردی که.من خودم ازت طلاق گرفتم پس خداهیچوقت ازت تقاص نمیگیره.یه دستش ک سالم بود رو دراز کرد سمتم دستشو گرفتم ب آرومی دستمو فشارداد وگفت ازاینجاک مرخص شدم یه کارمهم باهات دارم.گفتم استراحت کن و ب هیچی هم فکرنکن تازودخوب بشی.پرستاراومد گفت وقت ملاقات تمومه.ازش خداحافظی کردم واومدم بیرون.زن افشین وخواهرش از حرص قرمز شده بودن.مادرافشین اومد سمتم وگفت هرچه زودتر خونه رو خالی کن عروسم بارداره میخواد بیاد خونه ی خودش.تازه فهمیدم ک اون زن خوشگل ک ازشکمش گرفته بود وگریه میکرد حامله بوده.هیچی نگفتم اومدم خونه.من قبل ازاینکه اون بگه داشتم میرفتم خونه ی بابام درودیوار این خونه برام غریبه بود.فردای اون روز بادوتاچمدون راهی خونه ی بابام شدم.سهم من ازتمام زندگیم فقط همین دوتاچمدون بود.کم مونده بود برسم خونه ک دوباره جاریم زنگ زد وگفت افشین میخواددوباره ببیندت.گفتم بگو مریضه یه روز دیگ میاد.نمیخواستم افشین وببینم وبخاطر منزندگیش خراب بشه حالا هم ک یه بچه توراه داشتن.
رسیدم خونه ی بابام وهمه جارو باوجودخستگیم برق انداختم داداش وزن داداشم اومدن پیشم وبهم کمک کردن.
جاریم میگفت افشین داره خوب میشه ویکی دوهفته ی بعد گچ دست وپاشو بازمیکنه.میگفت افشین رفته خونه ای ک باهم بودین ومیگه ب هیچی دست نزنین.بچه اش هم رفتن سونوگرافی پسره.
خلاصه هرروز حالشو میپرسیدم.
سه ماه بعدبود ک زنگ درو زدن چادرنوانداختم سرم ودوییدم حیاط.دروبازکردم افشین پشت دربود

وقتی دیدمش جا خوردم.لاغر شده بود استخونای صورتش زده بود بیرون.سلام دادم.جواب داد.
دیدین وقتی کسیو از ته دل دوست دارین وبعدازمدت ها میبینینش چه حالی میشه آدم.قلب منم همونلحظه داشت از جاش کنده میشد.
گفت میتونم بیام تو.گفتم بفرما خونه ی خودته.
نشست رو پله گفت نمیخوام وقتی کسی ببینه برات حرف دربیاره.
گفت برگرد پیشمون شقایق خواهش میکنم ازت.
گفتم افشین تو دیگ زن وبچه داری بی خیال من شو.اینارو میگفتم در حالی ک دلم آشوب بود دلم میخواست بغلش کنم بگم نرو پیشم بمون یاهرجا ک میری منم ببر دلم میخواست فریاد بزنم بگم عاشقتم بگم نمیتونم فراموشت کنم توهرلحظه جلوی چشامی توی فکرمی ذهنمی...ولی یاد اون بچه ی بیگناه میفتادم از حرف هام منصرف میشدم.
گفت شقایق من عاشقتم بدون تونمیتونم خواهش میکنم اجازه بده صیغه ات کنم صیغه ی مادام العمر.
گفتم چه فرقی میکنه خب باز همون هوو حساب میشه واینطوری نه من زندگیم خوب میشه نه اون.
افشین یکم حرف زد وگفت من میرم وبعد ازب دنیا اومدن بچه دوباره میام وقتی هم ک بیام بایدیا زنم بشی یا اینکه اونو طلاق میدم.
افشین ک رفت فکرم مشغول شد باخودم گفتم خدایا حالا من چیکارکنم.اگ زنش بشم مادرش وزنداداشش زنده زنده منو میسوزنن.
راجع ب اومدن افشین ب اینجاباهیچکس حرف نزدم.هرروز ب جاریم زنگ میزدم میگفت افشین همیشه بازنش سرجنگ ودعوا داره وتازگیارفتن توخونه ای ک قبلا بودین.
یه روز عمه ام با یه خانومی اومدن خونه مون اون خانوم کلا رفتاروطرز کارکردن منو زیرنظر داشت.ازعمه ام پرسیدم این خانوم کیه باخودت آوردی؟گفت اومده تورو واس پسرش ک زنش موقع زایمان بچه شون فوت کرده انتخاب کنه.
چشام برق زدن وگفتم این گزینه ی مناسبی برای ازدواجه.میتونم بچه شو بچه ی خودم کنم وباازدواجم باهاش افشین هم میره سرخونه زندگیش.
ب عمه ام گفتم بگو بیاد ببینمش دوکلام باهاش حرف دارم.
عمه فکرکرد ک میخوام ازمریضیم حرف بزنم ولی من حرف مهم تری داشتم.
عمه گفت باشه ومادراون پسره ک اسمش عارف بود گفت فردا دوباره میاییم ورفتن.
هرشب داداشم مبومد پیشم.تمام ماجرارو براش تعریف کردم.گفت عارف رو کاملا میشناسم مرد خیلی خوبیه.
فردای اون روز تنها نشسته بودم وپیاز خورد میکردم درزدن باز کردم عارف وخواهرش ومادرش پشت دربودن.😱هیچکس ازماجرای خواستگاریشون خبرنداشت من فقط ترسم ازافشین بود وهیچکسی برام مهم نبود.
عارف یه مرد متوسط هیکل بود ماشین وخونه هم داشت ولی ازبدشانسی زنش موقع زایمان فوت کرده بوددخترش یک سال ونیمه بود.....

ب افشین زنگ زدم و گفتم بیاد ب همون پارکی ک همیشه قرار میزاشتیم.
ازاومدنم خبر نداشت فریاد زد تو اینجا چیکار میکنی؟مگ نگفتی نیایی اینطرفا؟اگ بفهمن چی میشه؟شقایق تو جرا اینقدر سرخود کاری میکنی؟
گفتم بیا اونجا تلفنی نمیشه بهت بگم وقطع کردم.
باخودم میگفتم افشین ک ازاومدنم اینقدر ناراحته اگ بفهمه میخوام ب باباش بگم چیکار میکنه وعکس العملش چی میشه؟
توپارک نشسته بودم ک یکم بعد افشین اومد.ناراحت بود واسترس داشت.
اومد نشست کنارم و گفت چی شده؟گفتم افشین میخوام ب بابات بگم ک زنتم.میخوام بگم ک عاشق پسرشم میخوام بگم ک منم میخوام در کنارش زندگیمو بگذرونم وزندگی کنم.
افشین گفت شقایق ب عاقبتشم فکرکردی؟ب اینکه باکارهاشون حرفهاشون اذیتت کنن.ب اینکه بابام مارو هم مثل داداشم از خونه زندگیش بندازه بیرون اونوقت میخوای چجوری زندگی کنی؟
گفتم انشااالله ک نمیندازه ومطمئنم ک داداشت رو بعداز چندماه یاسال میبخشه.
گفت زندگی قشنگت رو بخاطر انتقام یا دق دادن زنداداش کوچیکه خراب نکن.
گفتم چرا دقش بدم خب بخوام دق بدم میتونم بخودش زنگ بزنم.من نمیخوام مخفیانه زندگی کنم افشین.
داد زد گفت ولی این کارو همون روز اولش قبول کردی موافقت کردی ک مخفیانه باشه.
گفتم بسپرش بمن.انقدر باهام حرف زد نتونست متقاعدم کنه.توهتل واسم یه اتاق گرفت وگفت شب میاد.
ازپنجره ی اتاق بیرونو نگاه میکردم هیاهوی ادم ها رو وتودلم میگفتم خدایا چراازمیون بنده هات باید من اینقدر زجر بکشم.
شب افشین اومدودوتایی رفتیم بیرون وتانصف شب بیرون بودیم اون بهترین همدم زندگیم بود ومن عاشقش بودیم.شب رو پیش من موند گفتم توخونه نمیگن کجابودی؟گفت بهشون گفتم واس محصولات کارخونه دنبال بازاریابم ورفتم شهردیگ ک قرارداد ببندم.بغلش برام آرامبخش ترین مکان دنیا محسوب میشد.
فردای اون روز دوتایی رفتیم کارخونه.جایی ک پدرافشین اونجا بود محل کارش یه اتاق بزرگ بود داشت کاغذهارو جابجامیکرد افشین بهش سلام داد باباش نگاهش فقط بمن بودگفتم سلام بابا.گفت سلام دخترم چیزی شده؟افشین بهم گفت بشین.نشستم روصندلی وماجرای ازدواجم باافشین رو بهش گفتم تمام حرفهامو بهش زدم وگفتم من غیرازافشین نمیتونم باکس دیگه ای زندگی کنم من دوسش دارم.
پدرش درحالی ک خودکاردستش بود گفت کجای زندگی من اشتباه بود یالقمه ی حروم توش بوده ک پسرام آخروعاقبتشون شده این.اینارو ک گفت از قلبش گرفت وسرفه کردگفت نفسم بالانمیاد زود رسوندیمش بیمارستان.افشین گفت اینم نتیجه اش حالاراضی شدی.تودلم خوشحال بودم ومیگفتم بزاربیان بیمارستان ومنو ببینن همه چیو متوجه میشن.حدسم درست بود چندساعت بعدمادرافشین اومد....

مادر افشین اومد و با دیدن من بهت زده نگاهم کرد وگفت این اینجا چیکار میکنه؟
افشین گفت فعلا وقت این حرفا نیست مامان.بابا باید بره اتاق عمل قلبش مشکل داره.
چقدر دلم برای افشین میسوخت هرکاری میکرد تا ناراحتم نکنن ومن ترسم از این بود ک اگ بفهمن پدرافشین بخاطر حرف های من اینطور شده میخواستن باهام چیکار کنن.
افشین آروم بهم گفت برو هتل اینجانمون.زن افشین چپ چپ نگاهش میکرد.بهش گفتم هرچی شد خبرم کنی.خداحافظی کردم واومدم هتل.
شب بود ک افشین زنگ زد وگفت پدرش بسلامت ازاتاق عمل اومده بیرون ودکتر گفته ناراحتی قلبی خیلی وقته ک تو وجودشمابوده.خوشحال شدم ک بخاطر حرفای من زودتر خودشو درمان کرد.
چندروز گذشت افشین فقط یه باربهم سرزده بود.اونروز زنگ زد وگفت پدرش یکم حالش خوب شده ومیخواد منوببینه.قلبم میخواست بیاد تودهنم.لباسهاموپوشیدم وافشین اومددنبالم.میرفتم خونه شون ک تمام کسایی ک باهام دشمن بودن اونجابودن.
وقتی رسیدیم مادرش باحرص نگاهم میکرد زن افشین گریه میکرد وزن داداش کوچیکه هم ک انگار چندسال شکسته وپیرشده بود بهش دلداری میداد.
وسط هال یه تخت بزرگ گذاشته بودن وپدرافشین روش دراز کشیده بودسلام دادم ونشستم کنار تخت.
جاری بزرگ برام چایی آورد.همه شون چشمشونو دوخته بودن ب دهن پدرافشین ک چی میخواد بگه وچه تصمیمی گرفته.چاییمو ک خوردم پدر افشین گفت اون یکیو ک با یه زن گرفتن ازشدت عصبانیت انداختمش ازخونه بیرون ودیگ نزاشتم توکارخونه کارکنه.الانم زنشو برداشته رفته ترکیه وککش هم نمیگزه ک زن وبچه اش ک اینجان چی شدن وچی میخورن.الانم ک شماها با این کارتون چنان شوکی بهم واردکردین ک تمام اعتبارم زیرسوال رفت.رو ب افشین گفت حالا آخرین حرفم اینه ک اگ زندگیتو دوست داری وبچه ات برام مهمه میتونی بازن اولت تاهروقت ک بخوای توکارخونه کارکنی وتوارث ومیراثم شریکی.ولی اگ میخوای بااین خانم(رو بمن)زندگی کنی سهم الارث خیلیرکوچیکی بهت میدم وهرجا ک خواستی برو.
زنداداش وسطی(خواهرزن افشین)خوشحال ازاین تصمیم بلند شد وباخنده رفت چایی بیاره.افشین چشم هاشو دوخت ب چشم های پراز بغض ونگرانم وگفت بابا همه تون میدونین ک من شقایق رو چقدردوست دارم وبخاطر بچه دارنشدنش مجبورم کردین بااین ازدواج کنم ولی این بی انصافیه ک منو ازخونه زندگیت ک اینقدر تو کارخونه زحمت کشیدم بندازی بیرون.
پدرش گفت خب الان تصمیم تو چیه؟
افشین گفت من میخوام همراه بابچه ام درکنار شقایق زندگی کنم.استکان ها ازدست زنداداشافتاد و صدای شکسته شدنش توخونه پرشد.مادرش دادوبیداد کرد وزن افشین بلندشد ودگمه های مانتوشو بست وبدون اینکه ب بچه اش نگاه کنه باحرص رفت.
مادرافشین منو مقصر ازهم پاشیدن زندگی افشین میدونست.گفتم پس چه کسی مسئول ازهم پاشیده شدن زندگی منه؟دعوا ودلدوبیدادوبگومگو شروع شدمادرافشین اوند طرفم وهلم دادوگفت ازخونه ی من گم شوبیرون.افشین باچشم وابرو اشاره کرد ک برم.اومدم بیرون وازکوچه شون میخواستم رد بشم برم اونسمت خیابون ک زن داداش افشین صدام زد وگفت آهای عفریته فکرکردی برگشتی میتونی زندگی خواهرمو ازهم بپاشی؟گفتم تو برو شوهرتو جمع کن.حالا بازخوبه زندگی من بخاطربچه دارنشدنم ازهم پاشیدب زندگی توچی شدتوک خداروشکر پسرزاییدی واسش وخندیدم.دویید سمتم ویه سیلی محکم زد بهم.موهاشوگرفتم ومحکم کشیدم وباصدای جیغ ماافشین اومد بیرون وجدامون کرداز لبم خون میومد افشین گفت شقایق مگ نگفتم برو وکاریشون نداشته باش.گفتم این زنیکه اومدوصدام کردوبهم حمله کرد.زنداداش افشین درحالی ک فحشم میدادرفت داخل.معلوم بود ک ازحرفام بدسوخته.افشین سوارم کرد ومنورسوند هتل.گفت بنظرت بهشون نمیگفتی چی میشد توک زندگیت آروم بودوبااین کارباعث شدی آرامش همه ب هم بخوره.رسیدیم هتل وب افشین گفتم بیادبالا کارش دارم.وقتی اومد بغلش کردم وگفتم باهام میمونی؟تنهام ک نمیزاری؟گفت شقایق من هیچوقت تنهات نمیزارم.گفتم پس حرفای بابات چی؟گفت یه فکری براش میکنم وخداحافظی کردورفت.بهم گفت برگردشهرتون وتایکهفته ی دیگ منتظرم باش.فردای اون روز برگشتم وهمه چیو برای زنداداشم تعریف کردم.گفت اون یه بچه داره درست نیست از زن وبچه اش جدابشه.گفتم من باهاش کاری ندارم فقط میخواستم بدونن ک منم زنشم.هرروز باافشین صحبت میکردم.شش روز از قولی ک افشین بهم داده بود میگذشت اونروز هرچقدررر زنگ میزدم جواب نمیداد.ازصبح تاغروب منتظرش شدم ولی جواب نداد باخودم میگفتم حتما میخوادسورپرایزم کنه ویهویی بیاد.باز دلم طاقت نیاورد وزنگ زدم بهش کلا بوق میزد وافشین جواب نمیداد.دلشوره افتادبجونم زنگ زدم ب جاری بزرگه ام.برداشت وگفتم عزیزم توازافشین خبرداری؟چرا هرچقدرزنگ میزنم جواب نمیده.من ومن کردوگفت مادرش رفته زنش رو برگردونده وانقد توگوش افشین گفته وگفتههه ک افشین ازدیروز خونه نیومده.صدای ضربان قلبمو میشنیدم.جاریم گفت شقایق؟مافکرمیکردیم افشین پیش توعه،مگ اونجانیست؟گفتم نه من ازش خبرندارم.باناراحتی خداحافظی کردم وتاصبح خوابم نبردمنتظربودم ک هواروشن بشه وبرم دنبالش.دیگ بایدسرنوشتموقطعی مبکردم باید مشخص میکردم ک آینده ام چی میشه.صبح شده بودلباسهاموپوشیدم وبااولین ماشین سمت خونه ومحل کارافشین راه افتادم.تاخود شهرشون آیت الکرسی میخوندم ک چیزیش نشده باشه......

رفتم محل کارش.ازدوستش پرسیدم ازافشین خبری داره؟هیچکس ازش خبرنداشت.رفتم خونه شون.هرچقدرزنگ زدم بازنکردن.رفتم خونه ی جاری بزرگم شوهرش خونه نبودازش راجع ب افشین پرسیدم رفتارش مشکوک بودگفتم توروجون بچه ات من اینجاغریبم هرچی شده بگوبهم.انقدددر بهم التماس کرد ک ب کسی نگم ازمن شنیده.گفت افشین بین تووزنش،زن وبچه شوانتخاب کردوگفت نمیتونه پدرومادرشوبخاطرتوبزاره کنارومهم ترازهمه پول وثروت پدرشو.زنشوبرداشت ویه مدت رفتن نمیدونم کدوم شهری.ولی گفت یه ماه دیگ برمیگرده وهمه چیوبهت میگ وصیغه رو باطل میکنه.سرم گیج رفت حتی یه دیقه هم نتونستم اونجابمونم.سواراتوبوس شدم وباگریه برگشتم خونه.چقدراحمق بودم ک دوست داشتنهایم نادیده گرفته شد.کارم فقط شده بودگریه.تواین یکماه چندبارزنگ زدوحواب ندادم.یکماه بعدبرگشت حتی یک کلمه هم باهاش حرف نزدم طلاق گرفتم(صیغه باطل شد)مهریه موتمام وکمال دادبهم گفت هنوزم عاشقمه ولی مجبوربوده این کاروبکنه وهروقت هرچیزی احتیاج باشه کافیه بهم زنگ بزنه براش آماده میکنم ورفت.وقتی ک رفت بغضم ترکیدوبعدازاون قید ازدواج رو زدم ودرسم روتموم کردم.خونه خریدم وازخونه ی بابام رفتم.تویه شرکتی استخدام رسمی شدم وحقوقم خیلی خوبه.هیچ کم وکسری ندارم غیرازدوست داشتن یکی ک هنوزم توی قلبمه.باجاریم درارتباطم میگ افشین هرروز بازنش جنگ ودعواداره.یه پسرویه دختر داره.زنداداش دومش تنهازندگی میکنه وشوهرش کلارفته.مادرافشین بخاطرپادرد شدید پاهاش بی حس شده وروی صندلی چرخداره ونمیتونه راه بره.کیانوش برگشته بودایران.معتادوکارتن خواب شده تمام داروندارشو باخته بودبادآورده رو یه روزی بادمیبره.این وسط فقط ب نعیمه وپارساچیزی نشدک من هنوزصبورم وسپردمشون دست خدای مهربان.خواهرای قشنگم شایدبگین چراازدواج میکردی تنهایی فقط مختص خداست وزن ومرددرکنارهمدیگه کامل میشن.الانم همه چی دارم ولی تنهام بعضی وقتامیگم اگ یه روزی توخونه اتفاقی واسم بیفته هیچکس خبردارنمیشه😔خدامنوازداشتن بچه محروم کردوتمام این بلاهابخاطرنازایی سرم اومدکاش یه قانونی برای زنهای نازاتصویب بشه تامااینهمه تحقیرنشیم واتفاق سرمون نیاد.کاش قانونی باشه ک توش نوشته بشه زنهای نازاهم انسان هستن حق زندگی دارن وهمه چیزتوبچه دارشدن خلاصه نشه😔کاش منم فقط یه دختریایه پسرداشتم ک همدم این روزهای بی کسیم بود😔شایدبگین ازپرورشگاه میتونستی بیاری من اره ولی طرف مقابل مثل پدرومادرافشین باعقایدغلط چی؟اوناقبول نمیکردن.
ممنونم ک زندگیناموخوندین وهمراهم بودین.خواهرکوچیک شماشقایق❤
نویسنده سیما شوکتی

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shaghayegh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    اشوان
    واقعا وقتی داستانتو خوندم خیلی گریه کردم عزیزم😭😭
    چون میتونم حالتو درک کنم که چقدر برات سخته
    برات آرزوی یه زندگی خوب رو دارم
    مخلص شما اشوان
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه ywyx چیست?