شایان قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

شایان قسمت دوم

.من چه چیزایی ازفرهاد وزن هایی که میاورد توخونه میدیدم😔این تماس باعث شدتامنوآرنیکا روز به روز بهم نزدیکتربشیم...خیلی دوسش داشتم عاشقش شده بودم ولی نمیتوستم بهش بگم...بالاخره روز

 

 

تولدهفده سالگی آرنیکا که منم اونموقع هجده سالم بود دل و زدم به دریا و وقتی همه توخونه مشغول رقص و شادی بودن گفتم آرنی بریم یه دقیقه توباغ کارت دارم؟
گفت خب هنینجابگو
گفتم نه بریم بیرون
رفتیم توباغ وپلاک وزنجیری که براش خریده بودم دراوردم گفتم تولدت مبارک عشقم😊😊
آرنیکاباخجالت گفت شایان🙈
گفتم آرنیکاازالان تاابدهمیشه عاشقتم وعاشقت هم میمونم🤩
هرچی نگاش کردم چیزی نگفت😞
خواستم برگردم سمت ویلا که گفت شایان
گفتم جاااااانم؟
گفت منم عاشقتم خیلی😍
برگشتم بغلش کردم درگوشش گفتم هیچوقت ازعشقت دل نمیکنم😘
گفت شایان الان یکی میبینه بریم تو دیگه بسه
اونشب تولد رومن وآرنیکا رو ابرا بودیم خیلی بیشترازچیزی که فک کنیدبهمون خوش میگذشت😌
به جایی رسیده بودیم که هرروز ه کاری میکردیم همدیگروببینیم به مامانامون گفته بودیم که میخوایم باهم درس بخونیم تاروز کنکور ولی مگه درس میخوندیم همش به حرف میگذشت انقدرغرق توعشق آرنیکاشده بودم که تنفرم ازفرهادیادم رفته بود آرنیکاعاشق گل بود ومن تقریبا هرروز براش گل میخریدم این دوماهی که باهم درس میخوندیم باعث شد دیوانه وارترعاشق ووابسته هم بشیم
بالاخره روز کنکورمون رسید هردومون رشته دبیرستانیمون ریاضی بود روز کنکورهم تموم شد واخرشب آرنی گفت شایان خیلی خراب کردم😔
گفتم اشکال نداره فوقش میریم آزاد ولی باهم هرجاکه رفتیم ودوباره روزهای عاشقانه ماازسرگرفته شد کادوهای هرروزه وخوشحال ازروزهایی که قراربودتودانشگاه کنارهم بگذرونیم😊
شیمابهم گفت شایان من وپدرت بخاطر یه کارمهم بایدبریم ایتالیا توم باخانواده خاله برو شمال که تنها نمونی چی ازاین بهتراخه برامن🤗به آرنیکا اس دادم دریاباشه وتوباشی ومن باشمو غروب باشه و عاشقانه باشه ووو😉😉سریع جواب داد من فدای این لحظه برم ک😍روز رفتن به شمال رسید ومن آرنیکا وپسردایی ودخترداییمون تویه ماشین بودم تموم مسیررو خوش گذروندیم شب اول ک رسیدیم ویلا آرنیکا گفت بریم ساحل شام بخوریم بزرگتراهمه مخالفت کردن ومن موندم آرنیکا وسه تا دختر وچهارتاپسردایی هامون که موافق بودیم بعدشام باهم رفتیم کنارساحل ودست آرنیکا رو گرفتم رفتیم تواب قدم زدیم کلی حرفای عاشقانه وکلی امیدبه آینده تووجودمون بود...بعدبیست روزخوشی مطلق گفتن ک بریم رودبار اخه رودبار چرا😔شهری ک برای من سراسرغم بود...

منم که نمیتونستم مخالفت کنم همگی باهم رفتیم رودباربعدازده سال میرفتم رودبار شهرباغ های زیتون چقد غمگین میشدم ازدیدن زیبایی هایی که برای من دلگیربودن...کلش حداقل میدونستم خونه مادرم کجاست من انقدربچه بودم وقتی ازاین شهررفتیم که نمیدونستم دقیقا خونه مادرم کجابودهمون موقع حتی خونه عمه هم نمیدونستم کجاست خیلی ناراحت بودم وتقریبا همه متوجه این ناراحتی م شده بودن ولی فک میکردن بخاطردلتنگی برای شیما وامیرهستش..
.آرنیکااومدکنارم نشست گفت چی شده شایان؟
گفتم:آرنی من متولدرودبارم😔
گفت:متاسفم اینجاتورویادخاطرات کودکیات میندازه😔
کاش مانع اومدنشون به اینجامیشدیم😔
گفتم نه بیخیال بذاربهشون خوش بگذره
آرنیکا گفت شایان؟مامیتونیم بریم دنبال مادرت بگردیم؟
گفتم کجامن حتی نمیدونم همون محله قدیمیمون کجابود!من اونموقع شش هفت سالم بیشترنبود چیزی یادم نیست که کلی یهو گفتم ولی فرهاد پدرم کارتون جمع میکردشاید بتونم ازکسایی که اینکارومیکنن خبرش روبگیرم😔
آرنیکا گفت ولی شایان تو که نمیخوای کاری بکنی؟
گفتم نمیدونم
گفت شایان به آبروی خاله شیما وآقاامیرفک کن اوناتوروباعشق براآیندشون بزرگ کردن کاری نکنی که باعث دردسرشون بشی😔
گفتم نه عزیزم اگه بلایی سراون بیارم بعدم خودمومیکشم وبلندشدم که برم
آرنیکاگفت شایان کجامیری؟
گفتم میرم سراغ فرهاد
آرنیکادستموگرفت گفت توروخداکاری نکنیا من دق میکنم
گفتم نه نترس به کسی چیزی نگو بگوسایان رفت دوربزنه میاد
توشهرراه افتادم واولین دوره گردی که دیدم رفتم جلوترسید گفت چی میخوای؟
گفتم نترس من کاری به توندارم فقط یه سوال دارم
گفت هاچیه ازهمونجابپرس 
گفتم باشه نترس تو فرهاددومیشناسی فرهاد غلامی؟گفت نه من نمیشناسم گفتم بهش تواینایی که جمع میکنی کجامیفروشی گفت بیرون شهرتقریبا آدرسش روبهم دادومنم یه مقدارپول بهش دادم وتشکرکردم رفتم بازم توشهرچرخیدم تایکی دیگه رودیدم بهش گفتم فرهادغلامی رومیشناسی گفت نه پسرم گفتم ایناروکجامیفروشیداونم همون آدرس روبهم داد..
اول خواستم برم سمت همونجابعدگفتم نه الان خطرناکه صبح میرم دنبالش بازم یه دوره گرددیدم ازاون پرسیدم فرهادغلامی میشناسی؟
گفت نه پسرجون توچیکاربه اون داری؟به سروضعت نمیاد همکارباشی گفتم نه من یه بدهی دارم بهش باید بدم گفت نمبتونی پیداش کنی اون هزارتاسوراخ داره
گفتم توک گفتی نمیشناسم
گفت گیرمم که بشناسم آدرسش رو به تونمیدم
گفتم توروخدا من پدرم مدیون این فرهاده بهم بگو کجاست؟
گفت یه ضایعاتی اوراقی هست فلان جافرهاداونجامیشه گاهی البته زیادجاشوعوض میکنه ننیخوادشناخته بشه
گفتم چرامگه چیکارست مرددگفت خدامیدونه پسرم من چه بدونم
خیلی خوشحال شدم که انقدرزودفرهادروپیداکرده بودم😍ولی دیروقت بودبرگشتم ویلا پیش بقیه که صب برم سراغ فرهاد
تارسیدم همه مشغول بولوف بازی کردن بودن و اول ازهمه دایی بزرگترپرسیدشایان کجابودی؟
گفتم یکم حوصلم سررفته بودرفتم بیرون دور زدم گفت آخرین باریه ک تنهاتوشهرغریب وقتی ک مسئولیتت بامنه میری بیرون
لبخندزدم گفتم بله چشم
گفت حالا بیابازی نشستم کنارآرنیکا وبازی رو شروع کردیم حالم بهتربودولی هزارتافکرازذهنم میگذشت نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنم دودل بودم ولی حس قویترهمون حس همیشگی بودبادست آرنیکا ک زد ازپام گفت تویی شایان حواست کجاست؟
گفتم اها ببخشید من بازی نمیکنم وپاشدم برم بالا تواتاقی که باپسردایی هابرامابودبخوابم
همه باتعجب نگاکردن میشنیدم صدای طاها پسرداییمون رو که میگفت آرنیکا شایان چشه؟
آرنیکاگفت من چه بدونم 
حالم ازاین طاهابهم میخوردازروزاول بامن لج بودالانم این سوال رو عمدی میپرسید که خاله به رابطه من آرنیکاحساس بشه یه حسی بهم میگفت برگردبرن دهنش پرخون بشه ولی نمیخواستم جوصمیمی خانوادگی بهم بخوره ویه لعنت برشیطان گفتم ورفتم بالا...
درازکشیدم وفرهادروجلوی چشمم میدیدم وخوابی که دیده بودم برام تداعی میشد به خودم گفتم بهش امون نمیدم که حتی منوببینه وهمون لحظه اول میکشمش😡
ولی بعدگفتم نه بایداول ازش آمارمامانم روبگیرم حتماخبرداره اگه بیخبرهم باشه حتما عمه ازمامانم خبرداره آدرس عمه روازش میگیرم...
هزارتافکرتوسرم بودکه پسراومدن خوابیدن یه ساعت بعدش آرنیکاپیام دادبیا توحیاط...
خواستم جواب ندم وفک کنه خوابم ولی دلم نذاشت پاشدم رفتم پرسیدچی شد گفتم آرنی لطفا نصیحت نمیکنی افتاد؟
گفت بله حالا بفرما بداخلاق
گفتم پیداش کردم کارخودمومیکنم
گفت شایان؟
گفتم آرنیکامن اون مریض روانی رونکشم آروم نمیشم لطفا نخواه که مانع من بشی چون نمیتونی
گفت شایان من یه قاتل رو به عنوان پسرخاله هم قبول ندارم چه برسه به کسی که قراره آیندموباهاش بسازم...
اشکاش جاری شد
گفتم آرنیکاتوروخدا بادل من بازی نکن 
گفت شایان این بازی بادلت نیست این حرف آخرمنه
ولی حرفاش چیزی از عزم من براانتقام کم نکرد شب رو بزور صبح کردم چاقوروازچمدونم برداشتم وراه افتادم سمت آدرس خیلی جای ترسناکی بود ولی فرقی به حالم نمیکرد یامیکشتم یاکشته میشدم
رفتم تویه پسرهمسن وسال خودم ولی ازوضعیتش معلوم بودحسابی معتاده گفت چی میخوای؟
گفتم من دنبال فرهادم گفت اشتباه اومدی گفتم بهش فرهادسگکش میگن؟
گفت نداریم
گفتم دارین وپول رونشونش دادم بااون پول میتونست موادیک ماهش روبخره باچشم اشاره کانکسی ک اونجابودکرد وگفت گفتم که نداریم ...
گفتم دارین وپول رونشونش دادم بااون پول میتونست موادیک ماهش روبخره باچشم اشاره کانکسی ک اونجابودکرد وگفت گفتم که نداریم پول روانداختم زمین وراه افتادم سمت کانکس...
یه کانکس زوار دررفته کهنه وداغون بود خیلی هم کثیف تودلم گفتم تف به شرفت فرهادکه لیاقتت همین زندگی بود نه اون زندگی که بامادرمن داشتی😏
درکانکس روکشیدم بازشد دروبازکردم همونجانشسته بودپشتش به من بود بهش گفتم فرهاد
گفت امری باشه
وتاسرش روچرخوند یه مردباموهای سفید وچشم ابروی مشکی مقابل من بود ولی نه این فرهاد نبود درسته خیلی وقت بودندیده بودمش ولی میدونستم که شبیه منه پس این نبود
گفتم من بافرهادغلامی کاردارم
گفت خودمم حرفت روبزن
گفتم نیستی من اون فرهادکه میخوام رومیشناسم
خواستم برگردم وبرم که باضربه ای که خوردتوسرم دیگه چیزی نفهمیدم
وقتی چشم روباز کردم دست وپابسته توی یه انباری بودم که همه حاپرازموش بود ازوحشت داشتم سکته میکردم من تاحالا گردخاک هم ازنزدیک ندیده بودم چه برسه به این جورجایی دادبیدادراه انداختم تابالاخره یکی اومد گفت چته ها
گفتم من وبراچی آوردین اینجا
گفت فرهادگفته من نمیدونم
بهش گفتم پدرومادرمن الان نگران منن توروخدابذاربرم هرچی بخوای بهت میدم من خیلی پولدارم
گفت اونوقت فرهادمنومیکشه
گفتم نترس چیزی نمیشه من انقدبهت پول میدم ک ازاین شهربری
گفت نه ودروبست ورفت
فرهادبایه پسردیگه اومدن سراغم من حتی نمیدونستم چندوقته که اونجام حتماتاحالا دایی به شیماخبرداده بود
فرهادگفت بایدبگی چیکاربامن داشتی کی توروفرستاده؟
هرچی آیه وقسم آوردم باورنکردوبه رفیقش گفت بزنیدش تابه حرف بیاد
من که تحمل کتک نداشتم بااولین لگدگقتم باشه نزن میگم من پسرفرهادغلامی ام دنبال پدرم میگردم ولی شماپدرمن نیستی بخدا فقط همین بود امیدداشتم که بعداین حرف بگه آزادش کنیدبره
ولی برگشت گفت توکی هستی؟
گفتم پسرفرهادم اون منوفروخت رفتم تهران بزرگ شدم والان اومدم که باباموپیداکنم بخدامن نه شمارومیشناسم ونه کاری به شما داشتم من فقط دنبال پدرخودم بودم
گفت اسم مادرت چی بود؟گفتم پریوش پریوش بخشی یه لحظه رنگ از روش پرید 
گفت دست وپاهاش روبازکنیدخوشحال شدم فکر کردم داره آزادم میکنه ولی به اونیکه کنارش بود گفت تفنگ منوبیار...گفتم اخه تفنگ براچی توروخدا منوول کنیدبرم هرچی پول بخوایدپدرم بهتون میده گفت هههه فرهاد؟
گفتم نه اون پدرم که تهرانه اون خیلی پولداره گفت خفه شو خفه شو صداتونشنوم
اینجاآخرخط زندگی توهستش توم بایدکشته بشی همونجورکه فرهادروکشتم.......
انقدرمیترسیدم که جرات حرف زدن نداشتم دیگه زندگیموتموم شده میدیدم کسی هم خبرنداشت کجاهستم که نجاتم بده دلم برای شیما وآرنیکا میسوخت نباید می اومدم اینجا اشتباه کودکانه ام داشت منو به کشتن میداد...
بهش گفتم چرا فرهاد روکشتی؟
گفت دوسداری بدونی پدرت چجوری مرد؟هه خنده داره باشه ولی بهت میگم
من یه شناسنامه جعلی برای زندگی لازم داشتم چون من بیست نفرروکشته بودم و اگه پلیس میگرفتم کارم تموم بود
فرهادم که کسی رونداشت توسرش پرکردم که میخام ببرمت خارج اونجا کلی پول دربیاری 
خیلی طمع کاربودحرفموباورمیکرد...به خواهرش تنهاکسی که میتونست دنبال فرهادباشه هم گفت میرم خارج وخودم بهت زنگ میزنم...تمام مدارکش دوآورد داد به من وباهم رفتیم یکم که ازشهردراومدیم بیرون بردمش تویه باغ متروکه کشتمش و آتیشش زدم خیلی شبیه توبوددقیقا مث چشای الان توچشاش وحشت زده بود خیلی مزه داد که کشتمش...
بعدشم مادرک خودموگذاشتم پیشش وصحنه سازی کردم که تصادف کرده وتوآتیش سوزی مرده....
بعدشم باشناسنامه فرهادخیلی راحت برای خودم دارم زندگی میکنم..
بعدش هم باصدای بلندترسناکی میخندید..
بعدازاونهمه سال تنفربرای اولین باردلم برای فرهادهم سوخت اون تاوان کاری که بازندگیمون کرده بودرو پس داده بود...ولی کاش اینجوری نمیشد...کاش بدبودن فرهاد انقدی ادامه پیدانمیکرد که عاقبتش اینجوری بشه...به من گفت هیچوقت نمیدونیستم که فرهاد یه پسر داره وبعداینهمه مدت میاددنبال فرهاد میگرده...من نمیخواستم توروبکشم توخیلی نانازی بودی فقط بیهوشت کردم ک ماشین چندصدملیونیتو بدزدیم ولی بعدش که بهوش اومدی خودت باعث شدی که مجبوربشم بکشمت...اگه من نمیفهمیدم تووپسرفرهادی قطعا نمیکشتمت ولی حالا که پسرفرهادهستی بایدبمیری وگرنه دنبال فرهادگشتنت برای من دردسردرست میکنه من دردسردوست ندارم..برای همین غزل خداحافظی تورومیخونم...خواستم آخرین راه نجات خودم امتحان کنم گفتم من به کسی چیزی نمیگم چون من خودم اومده بودم فرهادرو بکشم...اون قاتل خواهرمن بوداون باعث آواره شدن مادرمن بود..من اونوبه عنوان پدرقبول نداشتم...
گفت نه بابا خیلی زرنگی ازاون فرهاده احمق بعیده چنین پسره زرنگی که قصد فریب دادن فریدون روداشته باشه پس بندازه😏
گفتم بخداجدی میگم گفت اره تیش تیش مامانی حتماتومیتونی آدم بکشی..وبازم بلندبلندوترسناک میخندیدناامیدازهمه جازل زده بودم به درکه اون رفیقش تفنگ روبیاره که دیدم یه پلیس بهم اشاره کرد خیالم راحت باشه...نمیدونستم ازکجا اومده ولی دیدنش باعث دل گرمیم شد...ساکت منتظر بودم که فرهادگفت اح این احمق کجاموند وراه افتادسمت در تاپاشوگذاشت بیرون..
.ساکت منتظر بودم که فرهادگفت اح این احمق کجاموند وراه افتادسمت در تاپاشوگذاشت بیرون یه پلیس دستش رو گرفت وپیچوندن ودستبندزدن ویکی هم سریع اومدطرف من درحال بازکردن دستم گفت حالت خوبه؟گفتم بله گفت تو اینجاچیکارمیکنی؟وقتی استرسم رو دید ترجیح دادسوال نپرسه ولی گفت بیایدکلانتری تاتکلیف این موضوع مشخص بشه.... ازاونجاکه اومدیم بیرون دایی وپسراش یزدان ویامین وشوهرخاله ام رو دیدم که سریع دویدن سمت من ودایی بغلم کردگفت شایان اگه تو طوریت میشد من جواب شیماروچی میدادم اخه این چه کاری بود که کردی؟
گفتم بخیرگذشت دایی بخیرگذشت شماچجوری اومدین اینجا؟
گفت آرنیکا شب به باباش گفته که توداری کارای خطرناکی میکنی وازش خواسته صبح هرجارفتی دنبالت بیاد که خوشبختانه وقتب اونا تورومیارن اینجا میبینه وهم به ماوهم به پلیس گزارش میده ولی آخه دایی تواینجاچیکارمیکردی؟
نگفتی تو که یه پارک هم بدون شیمانرفتی چجوری میخوای تنهاتواینجورجایی ازخودت مراقبت کنی بغضم رو بزور قورت دادم گفتم دنبال هویتم بودم دایی دنبال پدرم بودم دیگه نمیخواستم ازش بدبگم دایی که بغض من رو دید گفت مگه تاحالا شیماوامیرپشت توروخالی کردن که میخواستی تنهایی دنبال پدرت بگردی؟
گفتم نه اونا که تاج سرمنن دایی ولی خجالت میکشم که بهشون بگم دنبال مادروپدرم بگردن حس میکنم یه جوری پاگذاشتن روی زحمات اونابرای منه...
دایی گفت نه مطمن باش که شیما وامیرازاینکه دنبال پدرومادرت باشی ناراحت نمیشن ولی بازم اگه خودت صلح میبینی که نفهمن بهتره منومث یه کوه یه رفیق ازامرکز تاپیداشدن پدرومادرت هرجای دنیارو هم گه بگی برات خونه به خونه میگردم
لبخندزدم وگفتم ممنونم ازتون امیدوارم منوببخشیدکه مسافرتتون رو تلخ کردم
گفت همین که حالت خوبه خداروشکر...گفتم دایی این مردپدرمن روکشته وسالهاست باامول ومدارک پدرمن زندگی میکرده...دایی گفت واقعا؟گفتم بله من میخوام الام ازش شکایت کنم وقطعا نظرم قصاص هستش...اموال پدرمم ازش پس میگیرم ویه نقشه هایی براش دارم...دایی گفت منم مردانه کمکت میکنم تامادرت رو پیدا کنی من یه سری آشناتهران دارم وقول میدونم بتونم ردی ازمادرت پیداکنیم...رفتیم کلانتری وبعدازیه سری سوالا بخاطر رفتن من به اونجا شکایت نامه ازفریدون تنظیم کردم تابه سزای عملش برسه وقتی برگشتیم خونه آرنیکا رواصلا ندیدم زنگ هم زدم بهش ولی جوابی نداد حقم بودکه ناراحت بشه ازدستم ولی من تحمل ناراحتیشون نداشتم دوروز به همین حالت قهرآرنیکا گذشت ومابرگشتیم تهران..شیماوامیرهم اومده بودن وبسیارارکاری که من کرده بودم ناراحت بودن...شک بزرگتروقتی بهم وارد شد که جواب کنکوراومد..
روزاعلام نتایج کنکور خونه دایی جمع بودیم...قشنگ یادمه اولین نفر نتیجه کنکور طاهاپسردایی رو دیدیم که رتبه اش کاملاافتضاح بود وباچشم غره ی دایی وزندایی ک داشتن حفظ ظاهرمیکردن خندم گرفت...تودلم گفتم ای خدارتبه من خوب باشه پوزاینوبمالم زمین🙃
نفردوم یزدان گفت بعله اینم ازاون بدتر نمیدونم ایناسرجلسه کنکور چیکارمیکردن که باافتخارگندزدن به آبروی فامیل که شیما یه نگاهی به من کردکه مردم ازخجالت ولی حس کردم خاله ازآرنیکا مطمنه چون زیادهم نگران نبودکه آرنیکاخراب کرده باشه که بالاخره دایی به یزدان گفت خب بابا بگوبینیم کدومشون؟یزدان گفت سرکارخانوم مهندس آرنیکا جلالی تااینوگفت آرنیکا غش کرد افتادکف زمین منم چنان زدم توسرم که کم مونده بود منم بیهوش شم آرنی روبزور آوردن روی مبل وبهش آب قنددادن بعدازحدودیک ساعت تازه ازشک خارج شدوتونست گریه کنه..انقدنگران آرنیکابودم که اصلاوقت نشددنبال نتیجه خودم بگردم وآرنی یه ریز گریه میکرد تودلم میگفتم آخه چشه این مگه کنکورچقدمهم بود😖که یزدان گفت راستی مهندس راد ازقدیم گفتن مهندس زاده اس که مهندس بار میاداخه دختربازاری جماعت کجا مهندسی کجا چون یزدان خیلی شوخ بودکسی حرفاشوبه دل نمیگرفت واتفاقابابای آرنیکاهم داشت میخندیدکه شیماگفت جدی یزدان؟شایان قبول شده گفت بعله یه رتبه عالی اورده وحداقل نیم آبرویی هم برای طاها وآرنی خریده آرنی تااینوشنیدباصدای بلندترشروع کردبه گریه کردن یزدان گفت این خواهرمون ازحسودی نمیره همه صلوات جمعی عنایت بفرمایید...وهمه خندیدن شوهرخاله گفت نگرانی آرنیکا بی مورده وشایدم بخاطروابستگیش به خودمونه آخه قبل کنکوربهش گفته بودم که اگه کنکورش به هردلیلی خراب شد همین امسال راهیی آلمانش میکنم که اونجا کنارخواهربرادرای من درسش روبخونه وخداروچه دیدین شایدهمین رفتن آرنیکا باعث شدماهم کم کم جمع کنیم وبریم انگاردنیایی آب یخ ریختن روی سرمن کل خونه روسرم میچرخید صداها برام گنگ شده بود تازه فهمیدم آرنیکابرای چی اینجوری داره گریه میکنه تقریباهم مطمن بودم که شیمامنوراهی کشورغریب نمیکنه چون انقدزحمتمووکشیده که بشم عصای دستش نه اینکه منوبفرسته اونسردنیا...پاشدم رفتم توحیاط تایکم ازاین فضادور باشم ولی آرنیکابرعکس همیشه نیومدپیشم ومهمونی تموم شد وبرگشتیم خونه به آرنیکا پیام دادم آرنیکا حالا تصمیمت چیه؟گفت شایان دارم دیوونه میشم حالا چیکارکنم من بدون تویه روزهم اونجا تحمل کنم...گفت مقاومت کن که نری منم بیخیال رشته خودم میشم ومیام دانشگاه آزاد ماهرجابریم باید باهم باشیم ...تمام شب رو گریه میکردیم من بدونه آرنیکامیخواستم چیکارکنم آخه😔...

ازخداگله میکردم که چرابایداینجوری بشه چرا من توزندگیم به هردختری دل میبندم بایدیه جوری ازم جدابشه اون ازخواهرم اینم ازآرنیکا که داشتن ازمن جداش میکردن...شب انقدبد خوابیده بودم که اصلا نمیتونستم بیداربشم ولی گوشیم ول کن نبود گفتم این کیه ک هی زنگ میزنه گوشی رو برداشتم وخوابالوگفتم بله دایی گفت شایان بایه وکیل خوب صحبت کردم وقرارشد بریم کارهای مربوط به پدرت روانجام بدی چون شناسنامه ات به نام امیر هستش یکم مراحلش سخته ولی وکیلی که باهاش حرف زدم وکیل خوبیه گفتم ممنون دایی نمیدونم چجوری محبتتون روجبران کنم وقبل ازاینکه من حرفی بزنم گفت درمورد مادرت هم فک کنم بهترین کسی که بتونه کمکت کنه شیماست ومطمن باش شیماازاینکه دنبال مادرت بگردی ناراحت نمیشه تعارف رو بذارکناروبرو روراست بهش بگوکه کمکت کنه مادرت رو پیداکنی گفتم چشم دایی...بعدگفت راستی برای تنظیم شکایت میخوای بری رودبار یاهمینجا؟گفتم من نمیدونم ازوکیل بپرسید گفت میگه چون قتل هستش میتونی همینجاشکایت کنی تشکرکردم وگفتم بله حتما مزاحم میشم که باهم بریم پیش وکیل 
دایی گفت این چه حرفیه شایان جان وظیفه منه البته اگه شمامنوبه عنوان یه دایی قبول داشته باشی گفتم این چه حرفیه باعث افتخاره منه...
خیلی کلافه بودم ماجرای مادرم ازیک طرف وماجرای آرنیکا هم ازیه طرف حسابی تحت فشاربودم خیلی دودوتاچهارتاکردم تاتونستم تصمیمم روبگیرم وبرم سراغ شیما کنارش نشستم گفت جانم کاری داری؟
گفتم مامان توبرای من خیلی زحمت کشیدی خاک زیرپاهاتم جونمم بدم بازم کم گذاشتم درمقابل زحمات شماولی امروز باتموم شرمندگیم میخوام ازتون یه خواهشی کنم😔
گفت چی شده شایان؟داری نگرانم میکنی؟
گفتم نه جای نگرانی نیست من...یه نفس عمیق کشیدم گفتم این حرف برام سخت بود...من میخوام دنبال مادرم بگردم...مامان تومیتونی منوکمک کنی توخونه عمه رو بلدی میتونیم بریم وسراغی ازمامانم پیداکنیم کابوس تمام این سالهای من نبودن مامانم بود ولی میترسیدم شماناراحت بشی وچیزی نمیگفتم...
شیمااشک گوشه چشمش روپاک کردوگفت بهت افتخارمیکنم شایان همونروز که توفروشگاه گفتی من فقط مامانمو دوست دارم فهمیدم که میشه بهت اعتمادکرد وتورو مرد بار آورد...یه مرد بااحساس من اززندگیم فقط همینومیخواستم که بتونم تورواینجوری بزرگ کنم...خوشحالم که انقدرمردی بااینکه غرق توزندگی بارفاه هستی مامانت روفراموش نکردی...قول میدم هفته آینده راهی رودباربشیم تامادرت رو پیداکنیم گوشه گوشه شهررومیگردم تاتوبه آرزوت برسی..

انقدرخوشحال بودم که حدوحساب نداشت تنهادلیل نگرانیم فقط آرنیکا بود...آرنیکا هرکاری میکرد پدرش راضی ب موندنش توایران نمیشد وهرشبمون باگریه به سر میشد...باشیما رفتیم رودبارتابتونم مادرم روپیداکنیم شیماگفت شهرخیلی عوض شده ولی تمام سعی خودمومیکنم تامحله رو پیداکنم بعدازچندباراشتباه رفتن وبالاخره همون کوچه رو پیداکردیم دریکی ازخونه هاروزدیم وگفتن تازه چندماهه اومدیم این خونه کسی رو نمیشناسیم...
بعدی دخترجوونی بودکه درحال خارج شدن ازدر بهش گفتیم ببخشید...شماازکی تواین محل هستین؟گفت خیلی وقته من همینجابه دنیااومدم چطورمگه؟گفتیم مادنبال اقدس خانوم میگردیم تواین محل زندگی میکردولی مث اینکه جای خونش دارن آپارتمان میسازن...گفت نمیدونم والامن ک نمیشناسم ولی مامانم حتما میشناسه گفتیم میشه صداش کنی؟
گفت الان ک خونه نیست شب بیاید..
به شیواگفتم تیری هست توتاریکی بااینکه میدونستیم شرایط مالی عمه ایناجوری نیست که بخوان آپارتمان بسازن ولی بازرفتیم سمت نگهبانی ساختمان بهش گفتیم ببخشیدمالک این زمین اقدس خانوم بودن الان این ساختمان برای کیه؟نگهبان که باموهای سفیدومردمهربونی بودگفت من نمیدونم خانم من فقط مهندس نجفی رومیشناسم...الاناخودش میادسرساختمون یکم منتظرباشیدباخودش حرف بزنید...به شیماگفتم بریم تومحل بازم بچرخیم تامهندس میاد توکوچه قدم زدیم وازچندنفردیگه هم پرسیدیم...ولی همه میگفتن تازه اومدیم این محل...یک ساعتی شدودوباره برگشتیم سرساختمون بادیدن پرشیای سفید جلوساختمون فهمیدم که مهندس اومده...نزدیک ساختمون ک شدیم پیرمرد اومدگفت ای آقا کجابودین پس؟خوب شدکه اومدین مهندس داشت میرفت ازش تشکرکردیم وروبه مهندس گفت نحفی گفت ایناباشماکاردارن
مهندس گفت بفرماییدوتانگاهش به من افتادرنگ ازصورتش پرید منم شناختمش این علی پسرعمه اقدس بوداون موقع که من رفتم تهران شایدهفده هجده سالش بودازاون همون موقع هم کارمیکردوخیلی پسرگلی بودولی مث اینکه باورش نمیشدمن مهردادباشم..شیمابهش گفت ببخشیدمهندس که مزاحم وقتتون شدیم مادنبال مالک این ملک هستیم شایدمالک قبلیش خانوم اقدس غلامی شمامیشناسید؟علی روبه من که پاهام سست شده بود ازدیدنش ونمیتونستم حرف بزنم گفت مهرداد😭
وبغلم کردمنم گریه کردم وبغلش کردم شیماکه مات ومبهوت به مانگامیکردبهش گفتم مامان این پسرعمه اقدسه شیماگفت عمه کجاست حالش چطوره؟علی گفت مامان خونه مازندگی میکنه واینجام مشارکتی بایه نفرداریم میسازیم که هممون ازمستاجری راحت بشیم...
بعدعلی به من گفت مهردادکجایی توبیمعرفت رفتی که رفتی اینهمه سال یه یادی ازمانکردی؟گفت بریم خونه حرف بزنیم دنبال من بیایدفقط قبلش بایدبه مامان خبربدم که مشکلی براش پیش نیاداخه بیماری قلبی داره...دنبال ماشین علی راه افتادیم رسیدیم خونشون یه آپارتمان کوچیک بود...رفت داخل و به عمه خبرداد..منم رفتم داخل عمه رو بغل کردم گریه کردیم عمه گفت قربونت برم مهرداد چراتوم مث بابات بیمعرفت شدی چرارفتین ویه خبری ازمانگرفتین چرامن و شرمنده مادرت کردی😔
منم دیگه هق هق گریه امون رو بریده بودبعدازمن شیمارو بغل کرد گفت خانوم جون توگفتی میارمش میبینیدتوبه من قول دادی مهردادمون هیچی کم نخواهدداشت ولی رفتی که رفتی چرادیگه نیومدی..شیمااشکش روپاک کردگفت مادوبار دنبال مادر مهردادرفتیم ولی خونش روعوض کرده بودپیداش نکردیم خونه شماهم ازترس پدرمهردادنمیتونستم بیارمش میگفتم نکنه پدرش اینجاباشه وماروببینه آرامش منووشایان روبگیره به خداکه خودش شاهده اگه نیاوردمش به خاطرخودش بود..عمه گفت ای خانوم الان چندساله که فرهادرفته ازایران رفت و هیچوقت دیگه خبری ازش نشد ترسیدم عمه حالش بدبشه ونگفتم که پدرم روپیداکردم ...بهش گفتم عمه مامانم کجاست؟عمه که انگار میخواست یه جوری حرفش رو بخوره ونمیدونست چجوری بایدبهم بگه گفت والا مامانت اینجانیست😔گفتم ینی چی پس کجاست؟
گفت مامانت مشهده گفتم خب آدرس روبده من بایدزودبرم پیشش..
گفت اخه نمیدونم چجوری بگم
وحالش بد شد گفت بیاشانس منو اینم افتاد بمیره عروسش قرص زیرزبونیش رواورد گذاشتن دهنش تا دوساعتی بعدش که حالش اومد سرجاش تاخواست حرف بزنه علی گفت اجازه بده من میگم مامان جان...
مهرداد گفتنش سختنه ولی خب چاره ای هم نیست وبایدبااین حرف کناربیای
[ ] دیگه داشتم سکته میکردم گفتم ینی مامانم طوریش شده؟گفت نه ولی مامانت یکم مشکل داره والان تویه مرکزخیریه تومشهد زندگی میکنه
[ ] متاسفم که مجبورشدم این خبررو من بهت بدم 😔 داغون شدم شکستم ینی تمام روزایی که من خوش وخرم داشتم بزرگ میشدم مامان من داشت زجرمیکشید😔نمیتونستم حرف بزنم وبغض لعنتی داشت خفه ام میکرد شیماآروم گفت ازکی این اتفاق افتاد؟علی گفت همون موقع ک مامان مهردادروسپردبه شمازندایی بیماریش شروع شده بودومامان سعی داشت که مهرداد نفهمه مادرش عصبی شده😔
گفتم همین الان میخام برم پیش مامانم....

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shayan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه euhrd چیست?