سرمه قسمت اول - اینفو
طالع بینی

سرمه قسمت اول


سلام، من سرمه هستم،متولد هزاروسيصد و چهل و يك. يعني الان پنجاه و هفت سالمه.داستان زندگي منو از بچگيم ميخونيد..

ما تو يكي از روستاهاي شمال بوديم. تو روستاي ما ارباب و خان بازي نبود اما يه شيراقا داشتيم كه پولدار و بزرگِ محل بود، با سياست بود اما قلبش مهربون بود، شيراقا حكم ارباب روستارو داشت،هرحرفي ميزد بقيه ميگفتن چشم...ما با عمه و شوهر عمم كه بچه دارنميشدن تو يه حياط زندگي ميكرديم.يه حياط بزرگ كه دوطرفش خونه بود.ما سمت راست بوديم و عمه سمت چپ.پشت حياطمونم يه باغ نسبتا بزرگ داشتيم كه توش كلي درخت بود.يه برادر داشتم،محمد كه سه سال از من بزرگتربود.. مادرم كه خانِم صداش ميزديم يه زن مهربون و زحمتكش بود. عمه چون بچه دار نميشد خيلي مارو دوست داشت.پدرم از دار دنيا فقط عمه رو داشت. با هم سيزده سال تفاوت سني داشتن.وقتي بچه بودن پدرمادرشون و سه تا از خواهر برادراشون تو اتيش سوزي مردن. بابام خواهرشو با چنگ و دندون بزرگ كرد و عروسش كرد، تو حياط خونه ي خودش واسه عمه خونه ساخت كه ازش دور نباشه اما حيف كه عمه بچه دار نميشد تا خوشيهامون كامل بشه.. تا هفت سالگيم زندگيمون اروم و معمولي بود.. اون سالها زياد دخترا رو مدرسه نميفرستادن، تو روستاي ما تازه مدرسه تاسيس شده بود همه ذوقشو داشتن و بچه هاشونو ميفرستادن مدرسه..يه روز ظهر كه از مدرسه برگشتم خونه ديدم كل خونمونو بوي شيريني پر كرده.. با ذوق رفتم سمت مطبخ ديدم خانِم مشغوله.. يه سلام بلند كردم كه عمه گفت سلام عزيزدل عمه..با ذوق رفتم لباسمو عوض كردمو برگشتم پايين.عمه منو كشوند كنار حوض، دستمو گذاشت روي شكمش و بهم گفت ببين تو دلم ني ني دارم.قراره يه بچه جديد بياد.عمه انتظار داشت من خوشحال بشم اما نشدم،از اون بچه متنفر بودم.دلم نميخواست عمه به كسي غيراز من محبت كنه. يه جورايي به اون بچه حسادت ميكردم.. زدم زير گريه و رفتم بالا تو خونه..عمه هم پشت سرم اومد بالا، بغلم كردو گفت هزارتا بچه ديگه هم بيان تو عزيزدل عمه اي، من تورو از همه بيشتر دوست دارم.اينو كه گفت خوشحال شدم و خنده اومد رو لبم.. عمه هجده سالش بود و شوهرش يوسف بيست و سه.چهار سال از ازدواجشون گذشت تا بچه دار شدن.. اون چهارسال كه عمه باردار نميشد خيلي غصه ميخورد


سجاد پسرِ عمه ساره كه به دنيا اومد عمو يوسف يه گوسفند سر بريد و بهمون گوشت اتيشي داد.عاشق سجاد بودم يه پسر تپلي و شيرين بود. تمام حس حسادتم تبديل به عشق و علاقه شد.از خوشحالي عمه ساره خوشحال بوديم...من خيلي مراقب سجاد بودم كه براش اتفاقي نيفته، به عمه كمك ميكردم كه به كاراش برسه.. سجاد سه ساله بود كه يه شب عمو يوسف و بابام ازبيرون برگشتن خونه. بابام خيلي ناراحت بود.اونشب فهميديم كه عمه ساره بايد از خونمون بره.عمو يوسف تو شهر خودشون (مشهد) يه شغل خوب پيدا كرده بود و ميخواستن به اونجا اسباب كشي كنن.. خلاصه ميگم كه سه ماه تمام شبانه روز گريه كردم،جونم به جون عمه بسته بود.به هرحال رفتن و ما تنها شديم.. من سه تا دايي داشتم كه سر مادرمو كلاه گذاشتن و ارث كلاني كه به مادرم رسيد بالا كشيدن.پدرمم اجازه نداد مادرم پيگيري كنه ولي خب با داييهام قطع رابطه كرديم،پدربزرگِ مادري نداشتم.فقط يه مادربزرگ داشتم كه با دايي بزرگم زندگي ميكرد و همه جونش پسراش بودن،سالي يبار به زور ميومد به ما سر ميزد.واسه همين بعده اينكه عمه رفت ما خيلي تنها شديم..داداشم چهارده سالش بود كه بابام فرستادش شهر تا هم درس بخونه هم يه فني ياد بگيره، تو كارگاه كوزه گري كار ميكرد و شبا هم با دوتا كارگر ديگه تو يكي از اتاقهاي كارگاه ميخوابيدن..بابام بخاطر اينكه ارث عمه رو بهش داده بود،وضع ماليش ضعيف شد.زندگيمون به سختي ميگذشت.يه روز كه از مدرسه برميگشتيم خونه شنيدم كه يكي از دخترا گفت شيراقا داره بالاي روستا يه عمارت ميسازه و ميخواد خدم و حشم بگيره.همه ميگفتن واااي خوش به حالشون چقدر پولدارن، صاحب عمارت ميشن، خوشبحال هركي تو اون عمارت كار ميكنه.داشتم از خوشحالي سكته ميكردم. دوييدم سمت خونمون و نفس نفس زنان به بابام گفتم اقاجان پاشو پاشو.. اقام بلند شد و گفت : اوووو دخترجان مگه سراوردي؟چه خبرته؟بشين بذار يكم نفست بالا بياد.. خانِم برام اب اورد خوردم يكم كه اروم شدم گفتم: اقاجان چه نشسته اي كه شيراقا داره عمارت ميسازه. خانِم گفت وااا، دخترجان بخاطر همين داشتي نفستو بند مياوردي؟ گفتم خانِم امروز گلاره دخترِ مَش سيف الله گفت شيراقا اعلام كرده كه واسه عمارتش خدم و حشم ميخواد، بعدم رو كردم به اقام و گفتم: اقاجان هيچ ميدوني اگه بري تو اون عمارت كار كني چقدر بهت پول ميدن؟ سكه ميدن؟ وضعمونم تغيير ميكنه تازه كلي هم غذاهاي خوشمزه ميدن، اقام گفت: اي دختر ساده ي من، دِ اخه من اگه برم تو اون عمارت كه نميتونم از اونجا بيرون بيام،اونا اگه خدمه بيارن بايد شبانه روز اون تو بمونه...

يكي دو هفته اي گذشت، ديگه تو كل روستا پيچيده بود كه شيراقا براي عمارتش ادم ميخواد.. يه روز ظهر كه اقاجانم از سرزمين برگشت خونه، گفت امروز تو زميناي بالا شيراقا رو ديدم. نگهبان و اشپز ميخواد واسه عمارت. سيدقلي يكي از نگهبانا شده، يكي ديگه هم ميخوان.به من گفته اگه ميتوني تو هم بيا.. اما من شماهارو چيكار كنم؟ اگه برم عمارت كه شما تنها ميمونيد. گفتم اقاجان نميشه خانِم اشپزِ عمارت بشه؟ خانِم گفت: اخه دخترجان من مگه ميتونم براي اون همه ادم غذا درست كنم؟ گفتم خب حتما چند نفر ميذارن زير دستتون ديگه.. روياي عمارت وسوسه انداخته بود به جونم كه به هر ترفندي شده برم تو اون عمارت.. خلاصه انقدر اصرار كردم تا راهي عمارت شدن.. رفتن تا با شيراقا راجع به كار صحبت كنن.. دل تو دلم نبود كه برگردن..وقتي برگشتن دوييدم تو حياط گفتم چي شد؟ خانِم گفت: شيراقا و دَدِه خاتون(زنِ شيراقا) قبول كردن كه ما اونجا كار كنيم ولي نميتونيم برگرديم اينجا بايد شبانه روز اونجا بمونيم.. گفتم يعني تو اتاقِ خودشون بمونيد؟ اقاجان خنديد و گفت اره حتما سر يه سفره غذا ميخوريم با شيراقا.. دخترجان تو چقدر ساده اي اخه؟ يه اتاق تهِ حياط بهمون ميدن تا اونجا بخوابيم.. گفتم خب از هيچي كه بهتره.. خانم گفت دخترجان خب نميشه كه ما توي حياط بخوابيم بايد يه اتاقي بهمون ميدادن ديگه..خيلي خوشحال بودم از اينكه وارد عمارت ميشم.. درسته كه اونجا مال ما نبود اما اون زمان هركي تو عمارت كار ميكرد يه غرور خاصي داشت، دلم ميخواست زودتر صبح بشه برم مدرسه و به دوستام فخر بفروشم..صبح وقتي به دوستام گفتم تعجب كردن، فقط پري گفت ما هم قراره بيايم عمارت،باباي پري تو باغِ عمارت كار ميكرد و مادرش قرار بود زير دستِ دده خاتون باشه و كاراشو انجام بده.. خوشحاليم بيشتر شد وقتي فهميدم پري هم قراره اونجا كنارم باشه..نميتونستيم چيز زيادي با خودمون ببريم.. خانِم لوازم ضروريمونو جمع كرد ، اقاجانم زمينامونو به حساب اجاره داد به يكي از اهالي روستا و راهي عمارت و زندگي جديد شديم.. خانِم تا اخرين لحظه دلشوره داشت و نگران بود، ته دلش راضي نميشد اما بخاطر من و اقاجان ديگه چيزي نگفت.. روز اول فقط عمارتو گشتيم تا جاهاي مختلفشو ياد بگيريم، اتاقمونو چيديم و مطبخو بازديد كرديم.. فرداي اونروز پري و خانوادشم اومدن توي عمارت، اتاقشون كنار اتاق ما بود و راحت ميتونستيم با هم رفت و امد كنيم..از روز سوم وظايف پدر و مادرامون شروع شدن و ما هم كم و بيش بهشون كمك ميكرديم ، گهگاهي هم بازي ميكرديم.اما اكثر اوقات درس ميخونديم

شيراقا دوتا پسر داشت،خسرو نوزده سال،كميل نه سال داشتن، دوتا دختر دوقلو داشت،پونزده سالشون بود،شهين و گلي كه ازدواج كرده بودن و يه روستاي ديگه زندگي ميكردن.. يكي دو هفته از رفتن ما به عمارت ميگذشت،ديگه همه به وظايفشون مسلط شدن، شيراقا خيلي مهربون بود اما باسياست، دده خاتون يه زن مغرور و بدجنس كه همش دلش ميخواست امر و نهي كنه. اگه من و پري رو مشغول بازي كردن ميديد دمار از روزگارمون درمياورد،هيچوقت يادم نميره يه روز كه تو باغ مركباتشون مشغول دوييدن بوديم مارو ديد و براي تنبيه كردنمون مجبورمون كرد طويله رو تميز كنيم و كلي لباس كثيف تو اب سرد رودخونه بشوريم.. واسه همين خيلي ازش ميترسيديم... خسرو يه پسر شر و شيطون بود كه دختراي روستا واسه يبارم شده ازش متلك شنيدن.. اما انقد صورت و هيكلش جذاب بود كه هردختري ارزو داشت خسرو يه نگاه بهش بندازه..كميل شبيه مادرش بود اما خسرو به شيراقا شباهت داشت، دقيقا عين پدرش هيكل كشيده و درشت... پري هرروز كنار من از عشقش به خسرو ميگفت و ارزو ميكرد خسرو بهش روي خوش نشون بده..هميشه هم سعي ميكرد جلوي چشمش باشه... به روشهاي مختلف ميخواست دلبري كنه.. خسرو هرهفته پنجشنبه ميرفت سمت كوه واسه شكار و تفريح.. يه روز پري بهم گفت امروز ميخوام يه كاري كنم تا خسرو بهم توجه كنه، گفتم چيكار؟گفت اگه ميخواي بفهمي بايد باهام بياي.. قبل از ظهر بود كه خسرو از عمارت رفت بيرون و منو پري دنبالش راه افتاديم.. خسرو همون پايينه كوه بساطشو پهن كرد و منتظر دوستاش نشست.. پري به من گفت تو همينجا بمون من ميرم بالاي اون تپه..گفتم پري من ميترسم ميخواي چيكار كني؟ گفت نترس چيزي نميشه فقط بشين و تماشا كن.. دختره ي كم عقل رفت بالاي اون تپه و يهو خودشو پرت كرد پايين..درست تو سه چهار متريِ خسرو افتاد روي زمين،اما به حدي جيغ ميزد و فرياد ميكرد كه حد نداشت.. مثلا ميخواست خودشو يكم زخمي كنه كه خسرو كمكش كنه و براش ناز كنه اما نميدونست اون نقشه ي مسخره قراره چه بلايي سرش بياره.. درسته روي تپه برف بود اما اونجايي كه پري خورد بهش پر از سنگ بود و پاي پري شكست و كل دست و صورتش زخمي شد..خسرو دوييد سمت پري و منم با گريه رفتم بالاسرش.. بيچاره خسرو كه از تعجب دهنش بازمونده بود،گفت: سرمه شما دوتا اينجا چيكار ميكنين؟نميدونستم چي بگم واسه همين جواب ندادم و به گريه كردنم ادامه دادم..خسرو كمك كرد پري رو گذاشتيم روي اسبِ خسرو و رفتيم عمارت.. خلاصه كه با اون نقشه ي بيخود پري ناقص شد و يه پاش از اون يكي پاش يه ذره كوتاهتر شده بود و لنگ ميزد

اون روز كسي نفهميد چرا ما رفتيم كوه، همه فكر ميكردن واسه بازي رفتيم.يه مدت گذشت، پري كه كلا افسرده شده بود و بيشتر وقتشو تو اتاق ميگذروند منم كلا تنها شده بودم.. داداشم ماهي يه بار ميومد روستا و دوباره برميگشت.. اقاجان و خانِم هرروز طبق معمول به كاراشون ميرسيدن..من تا كلاس هفتم درس خوندم،براي ادامه بايد ميرفتم شهر اما چون شرايطشو نداشتم ديگه ادامه ندادم.. شيراقا ديگه از دست شرارتِ خسرو عاجز شده بود..هرشب صداي دعوا و داد و بيداشون كل عمارتو پر ميكرد.. دده خاتون هرچي بهش ميگفت ازدواج كن ميگفت:من دلم نميخواد زن بگيرم، حوصله ندارم هرشب كه ميام خونه قيافه يه زنو تحمل كنم.. بيخود واسه من دنبال زن نباشيد.. يه روز تازه از اتاق پري اومده بودم بيرون كه ديدم خسرو داره تند تند ميره سمت درِ عمارت..دده خاتون اومده بود روي ايوان و داد ميزد: خسرو كور خوندي اگه فكر كردي ميذارم بري با اون زنيكه ازدواج كني و بچشو بياري تو اين خونه ، اين عمارتو اون زنو اتيش ميزنم اما نميذارم بياريش تو اين خونه.. كم كم تو كل روستا پيچيد كه خسرو با يه زن مطلقه از يه روستاي ديگه كه بچه كوچيكم داره تو رابطه هست و ميخواد باهاش ازدواج كنه.. همه نسبت بهش بدبين بودن،با شنيدن اين حرف بدتر شدن..چند وقت گذشت ديگه كار به جايي رسيده بود كه خسرو دوشب سه شب خونه نميومد.. دده خاتون راه ميرفت و اون زنو نفرين ميكرد، كل دعانويسا و فالگيرا و جادوگراي روستارو جمع ميكرد تو خونه و ازشون دعا و چاره ميخواست اما هيچي كارساز نبود.. همش به شيراقا ميگفت: اي مرد بهت گفته بودم عمارت نساز، اين مردم چشم ندارن خوشي مارو ببينن، حالا بيا تحويل بگير، بچم چشم خورد، پسر قشنگم چشم خورد.. انقد گفت و گفت و گفت تا شيراقا زد به سيم اخر و يه روز كه خسرو برگشت، تو همون حياط جلوي همه خدم و حشم به خسرو گفت: من حرفو يك بار ميزنم،اساسي هم ميزنم، تا به امروز كاري به كارت نداشتم،رفتي چند شب چند شب خونه نيومدي چيزي نگفتم، تو روي مادرت وايسادي به روت نياوردم، اما امروز اومدم بهت يه چيزي رو بگم، ديگه تصميم با خودته، از اين به بعد حتي اگه به اون زن فكر بكني از ارث محروم ميشي، از همين لحظه بايد يك طرفو قبول كني،اگه اون زنو ميخواي همين الان برو و پشت سرتم نگاه نكن،اصلا انگار نه انگار كه خانواده اي داشتي.. اگه خانوادتو و پول و ثروت ميخواي كه بايد بموني و به حرف من گوش بدي.. خودت انتخاب كن.. بعدم بدون اينكه منتظر جواب از خسرو بشه رفت تو اتاقش.. خسرو عصبي رفت روي پله ها نشست و سنگ پرت ميكرد توي حوض.....

بالاخره بعد از چندماه خسرو رضايت داد ازدواج كنه،دده خاتون و شيراقا خيلي خوشحال شدن.شيراقا خيلي اصرار داشت كه عروسش از روستاي خودمون باشه كه خانوادشو بشناسن.. درسته تو روستاي ما حرف،حرفِ شيراقا بود اما كسي دخترشو به خسرو نميداد، همه ميدونستن چه جور پسريه.. تا اينكه يه شب شيراقا منو از اقاجانم خواستگاري كرد.. من بچه بودم، روياي ازدواج با يه مرد پولدار و جذاب تو سرم بود واسه همين خيلي ذوق داشتم، اما خانِم اصلا راضي نميشد، به اقاجانم ميگفت اگه ميخواي دخترتو بدبخت كني بده به خسرو.. خلاصه اقاجانم رفت به شيراقا گفت: اقا من حرفي ندارم اما مادرش رضايت نميده.. شيراقا هم دده خاتونو فرستاد سراغ خانِم... دده گفت خانِم چرا رضايت نميدي؟ همه جوونا وقتي مجردن شيطنت دارن،خسرو پسرِ شيراقاست، معلومه هركاري دلش بخواد ميكنه اما مطمئن باش زن بگيره سرش گرم زندگي ميشه،بچه دار بشه پايبند ميشه.. الان اسم پسرم به بدي افتاده سر زبونا اما يه روزي همين مردم به سرش قسم ميخورن.. خانِم اگه خوشبختي دخترتو ميخواي به اين ازدواج رضايت بده.. بعده ازدواجشونم نياز نيست تو و شوهرت اينجا كار كنيد، برگردين خونه خودتون،خرج زندگيتونم با من.. مادر و پدر عروس من بايد خوب زندگي كنن، جهازم ازتون نميخوايم، خودم همه چي واسه عروسم ميخرم.. تمام مدت من فالگوش وايساده بودمو به حرفاشون گوش ميدادم.. خانِم فقط اشك ميريخت و ميگفت: دده جان تورو خدا از دخترم بگذر، بخدا اين ازدواج به صلاح نيست،اما دده انقد گفت و گفت تا دهن خانِمو بست.. اخرم خانِم گفت: من نميدونم،سرمه خودش بايد تصميم بگيره، دده گفت خيلي خب، پس تو با دخترت صحبت كن فردا صبح خبرشو به من بده،دده كه از اتاق رفت بيرون منم دوييدم سمت حياط.. اگه ميفهميدن حرفاشونو شنيدم تنبيه بدي در انتظارم بود.اون شب خانِم با من هيچ حرفي نزد.. فردا صبح رفت پيش دده و به دروغ بهش گفت: دده جان باور كنيد سرمه هم اصلا به اين ازدواج رضايت نداره، حتما قسمت هم نيستن.. ماشالله اقا خسرو خوش بر و رو هست، تو شهر دخترا براش جان ميدن.. دده عصبي شد و گفت اگه عروس شهري ميخواستم كه انقد به توي نمك نشناس التماس نميكردم.. خوبه يكم حرمت نون و نمكي كه با هم خورديم نگه دارين، يه جوري رفتار ميكنيد انگار ميخوام دخترتونو ببرم قتله گاه.. برو به اون دختر از خودراضيت بگو بياد اينجا ببينم .. همه دخترا ارزوي ازدواج با پسر منو دارن حالا تو و دخترت واسه من ناز ميكنين.. خانِم كه از اتاق اومد بيرون،زودي از پله ها رفتم پايين كه نبينه فالگوش وايسادم..

تو حياط خودمو مشغول نشون دادم،خانِم اومد كنارمو گفت:سرمه جان بيا برو دَدِه كارت داره،ميخواد تورو واسه خسرو خواستگاري كنه،بهش بگو كه راضي نيستي.سرمو انداختم پايينو رفتم اتاق دده..تا منو ديد گفت به به سرمه جان،چطوري دخترجان؟بيا بشين قربون شكلت..همونجور كه سرم پايين بود رفتم جلو و نشستم.. شروع كرد به گفتن همون حرفاي تكراري كه به خانِم گفته بود: خسرو تورو خوشبخت ميكنه، خسرو جوونه، خسرو خوشتيپه، خسرو پولداره، خسرو اِله خسرو بِله.. تقريبا دوساعت تمام بي وقفه حرف زد.. اخرشم بدون اينكه از من چيزي بپرسه گفت مبارك باشه عروس.. بعدم كِل كشيد و دست زد..همه ريختن تو اتاق.. زناي خدمه همه كل ميكشيدن،منم تو دلم ذوق داشتم اما خانِم اشك ميريخت.. دده چشم غره اي بهش رفت كه خانِم از اتاق رفت بيرون.. خلاصه با تمام نارضايتي خانِم من و خسرو عقد كرديم،يك هفته بعد دده با شيراقا رفت شهر و يه سري خرت و پرت خريدن و يه اتاق تو طبقه بالاي عمارت واسه من و خسرو اماده كردن،بعدشم يه عروسي مفصل و مجلل تو باغ پشت عمارت برام گرفتن،كلي طلا به دست و گردنم اويزون كردن و هديه دادن..شهين و گلي(خواهراي خسرو) هم كلي طلا بهم هديه دادن.. همه اهالي روستا بودن.. ميشنيدم كه با هم پچ پچ ميكردن و ميگفتن خانِم با دستاي خودش دخترشو بدبخت كرد.. خانِم از اول تا اخر مراسم گرفته و ناراحت بود،حتي گهگاهي ميرفت يه جاي خلوت گريه ميكرد و برميگشت،اينو از چشماي قرمز و پف كرده ش ميشد تشخيص داد.. خسرو به ظاهر خيلي خوشحال بود و همش رو سرم نقل و سكه ميريخت.. منم از اينكه انقد حواسش به من بود ذوق داشتم.. به هرحال عروسيمون به خوبي و خوشي تموم شد ومهمونا رفتن.. قرار بود خانِم فردا تو عمارت به خانواده خسرو يه صبحونه مفصل بده و بعدش با اقاجانم برن خونه ي خودشون،راستي يادم رفت بگم دده كلي وسايل نو و تميز واسه خونه ي اقاجانم خريد،مثلا با اينكار ميخواست دلِ خانِمو به دست بياره.. اما از روز خواستگاري ديگه لبخند به لبِ خانِم نيومد كه نيومد.. با اينكه خسرو خيلي باهاشون با احترام برخورد ميكرد و تو روز عروسي اونهمه واسم سنگ تموم گذاشت اما خانِم خوشحال نشد، انگار اون يه چيزايي ميديد كه كسي نمتونست يا نميخواست ببينه.. شب وقتي ميخواستم برم تو اتاقِ خودم ، قبلش رفتم كه با پدرمادرم خداحافظي كنم..خانِم وقتي بغلم كرد با گريه بهم گفت يه روزي تو و اقاجانت از اينكه به حرفم گوش ندادين پشيمون ميشين اما برو مادر برو كه الهي خوشبخت بشي.. تو اين زندگي صبرت بايد زياد باشه و توقعت كم،برو مادر خدا به همراهت....

بعده عروسي زندگي عادي شروع شد.. خسرو صبح از خونه ميرفت بيرون و غروب برميگشت،هيچوقت ازش نميپرسيدم كجا ميره و كجا مياد.. رفتارشم با من معمولي بود.. چهار ماه بعده عروسي حامله شدم و نه ماه بعدش پسرم عليرضا بدنيا اومد..خيلي همه خوشحال بودن..خسرو خيلي به عليرضا اهميت ميداد..عليرضا هشت ماهه بود كه يه روز خسرو اومد خونه و گفت تو شهر خونه خريده ميخواد مارو ببره شهر.. اونروز از مادرشوهرم يه كتك مفصل خوردم اخه فكر ميكرد من خسرو رو مجبور كردم مارو از عمارت ببره..خلاصه دوهفته بعد ما رفتيم شهر..اوايل همه چي قشنگ بود، يه خونه خوشگل كه فقط و فقط واسه خودمون بود،نه مادرشوهري بود كه صبح تا شب ازش كتك بخورم و دستور بشنوم،نه پدرشوهري كه مجبور بشم جلوش حجاب بگيرم..تو خونه خودم ازاد و راحت بودم..خسرو هم يه مغازه ظرف فروشي باز كرده بود و كاسبي ميكرد.. شش ماه از رفتنمون به شهر گذشت كه فهميدم دوباره حامله شدم،عليرضا دوساله بود كه محمدرضا به دنيا اومد.. محمدرضا كه به دنيا اومد خوشيهاي من از دنيا رفتن..خسرو به بهانه بار و جنس چهار پنج شب خونه نميومد و منِ ساده فكر ميكردم شوهرم دنبال نون حلال واسه من و بچه هامه.. تا اينكه يه روز بچه هارو برداشتم و رفتيم حمامِ وسطِ بازار..بعدش گفتم برم يه سر به خسرو بزنم..رفتم مغازش ديدم يه پسر بچه سيزده چهارده ساله اونجا نشسته.. گفتم تو كي هستي؟ گفت من شاگرد اقاخسرو هستم،چيزي ميخواين؟گفتم خسرو كجاست؟ گفت رفت خانومشو برسونه خونه و بياد...گفتم چيييي؟ خانومش؟ خانومش كه منم! پسره انگار ترسيد گفت نميدونم خانوم ببخشيد اصلا من اشتباه كردم..گفتم اره حتما اشتباه متوجه شدي،شايد خواهرش بوده..راجع به اين قضيه به اقاخسرو چيزي نگو كه حتما اخراجت ميكنه،اصلا بهش نگو من اومدم اينجا..گفت چشم خانوم توروخدا شما هم از من چيزي به اقاخسرو نگو.. باشه اي گفتم و برگشتم خونه،ميخواستم ته و توي قضيه رو دربيارم،فكرم خيلي مشغول بود، يعني اون زن كي ميتونه باشه.. اون شب خسرو اومد خونه، خيلي هم سرحال بود.. اما هيچ حرفي نزد،منم مطمئن شدم كه اون پسره چيزي بهش نگفته.. خودمم حرفي بهش نزدم .. فردا صبح كه خسرو رفت مغازه بچه ها رو سپردم به ليلاباجي همسايمون و رفتم سمت بازار..يكي دوساعت كشيك دادم اما خسرو از مغازه تكون نخورد..اما بالاخره اومد بيرون..رفت سمت ميوه فروشي و چندتا پاكت ميوه خريد.. پيش خودم گفتم اي سرمه تهمت ناروا زدي،خسرو اينكاره نيست،ببين واسه تو و بچه ها ميوه خريده...

خسرو برگشت مغازه و منم كه خيالم راحت شد برگشتم خونه..اون روز ظهر خسرو واسه ناهار نيومد خونه..منم با خودم گفتم حتما جنس براش اومده..شب كه اومد خونه دستش خالي بود..يهو انگار قلبم لرزيد..استرس گرفتم.. بعد با خودم گفتم شايد ميوه هارو تو مغازه جا گذاشته.. سر شام بهش گفتم فردا يكم ميوه ميخري واسه خونه؟ گفت اگه بازارم خوب بود ميخرم.. اونجا بود كه فهميدم واقعا مشكوك ميزنه.. اون شب تا صبح خواب به چشمم نيومد..صبح دوباره رفتم خونه ي ليلاباجي تا بچه هارو بهش بسپرم.. از زير و بم زندگيم خبر داشت.. بهم گفت سرمه جان تو زندگي بهتره بعضي چيزا رو ندوني و نبيني و نشنوي.. خسرو كه واسه تو و بچه هات چيزي كم نميذاره پس تو هم بيخيال شو.. نذار زندگي ارومت خراب بشه...گفتم ليلاجان دلم اشوبه تا نفهمم چه خبره دلم اروم نميشه.. تورو خدا بيخشيد كه همه زحمتاي من و بچه ها واسه شماست.. گفت برو خدا به همراهت.. راه افتادم سمت بازار، خسرو مغازه نبود.. اومدم برم مغازه از شاگردش بپرسم كجاست كه يهو ديدمش.. از يه مغازه پارچه فروشي اومد بيرون..تو دستش چندتا پاكت بود اما نميدونستم تو اون پاكتا چي هست..با چادرم رومو پوشوندمو راه افتادم دنبالش... وارد يكي از كوچه هاي بازار شد و با كليد درِ يكي از خونه هارو باز كردو رفت داخل.. يعني نميدونم حال اون لحظمو چجوري براتون بگم،كم مونده بود وسطِ كوچه غش كنم.. تقريبا دوساعت بعد از خونه اومد بيرون و رفت سمت مغازه..خسرو كه رفت من رفتم درِ اون خونه رو زدم.. يه دختربچه اومد بيرون تقريبا چهارسالش بود..بهش گفتم اين اقايي كه از خونتون رفت بيرون بابات بود؟ سرشو به نشونه تاييد تكون داد.. گفتم مامانت هست؟رفت داخل و با صداي بلند مامانشو صدا كرد.. تپش قلبم از روي لباسم مشخص بود.. يه زن زيبا با موهاي رنگ شده،ارايش غليظ،عطر تند و لباسِ باز اومد دمِ در...با يه صداي نازك و پر از عشوه گفت بفرماييد با كي كار دارين؟ گفتم به من گفتن خونه ي ليلاباجي اينجاست،ميشه صداش كنيد؟ گفت اشتباه گرفتين ما اينجا ليلا باجي نداريم.. گفتم وااا مگه ميشه ادرس اينجارو دادن به من،نكنه همسايتونه؟ گفت نميدونم من سه چهار ماهه اومدم اينجا كسي رو نميشناسم.. گفتم اهان باشه ببخشيد توروخدا مزاحمتون شدم.. گفت خواهش ميكنم و درو بست.. به زور خودمو تا خونه ي ليلاباجي رسوندم، پاهام اصلا ناي راه رفتن نداشتن.. داشتم اتيش ميگرفتم.. ليلا باجي كه درو باز كرد خودمو انداختم تو بغلشو زار زدم.. اونم فهميد چه خبره سعي ميكرد ارومم كنه....يكم كه ارومتر شدم يه ليوان اب برام اورد و گفت بيا تعريف كن ببينم چي شده.....

.
همه چيو واسه ليلاباجي تعريف كردم... بهم گفت اي دختر منكه گفته بودم اگه بري ببيني ارامشت بهم ميخوره.. گفتم: اون دختربچه گفت خسرو پدرشه اما من شك دارم.. من مطمئنم اين زن همونيه كه خسرو ميخواست باهاش ازدواج كنه و شيراقا رضايت نداد.. خلاصه بچه هارو برداشتمو رفتم خونه..هيچي به روي خسرو نياوردم، نميخواستم بدون مدرك حرف بزنم..فردا صبح دوباره رفتم كشيك بدم ببينم بازم ميره اونجا يا نه.. بازم رفت،پس فردا هم رفت.. تا يكهفته من هرروز تعقيبش كردمو ديدم كه ميره تو اون خونه.. بالاخره بعد از يك هفته تصميممو گرفتم.. اونروز شوم هيچوقت از يادم نميره.. صبح بچه هارو سپردم به ليلاباجي و رفتم سمت بازار.. دلم ميخواست همه چي اشتباه باشه.. تا ظهر منتظر شدم اما خسرو از جاش تكون نخورد تا اينكه بالاخره اون زنه اومد مغازش.. اونجوري كه مشخص بود انگار با بچش حمام بود.. خسرو تا زنه رو ديد نيشش باز شد، فوري مغازشو بست و رفتن سمت اون خونه.. يكساعت بعد از اينكه رفتن داخلِ خونه، درِ خونه رو زدم.. دعا دعا ميكردم خسرو نياد دم در كه همونجورم شد.. دوباره اون دختربچه درو باز كرد.. بهش گفتم اسمت چيه؟ گفت هديٰ.. گفتم مامان و بابات خونه هستن؟ يهو صداي زنه از تو حياط اومد كه ميگفت هديٰ جان كيه؟ درو باز كردمو رفتم داخل..يه تخت چوبي تو حياط بود كه خسرو روش درازكشيده بود و اون زن يه سيني شربت دستش بود و تو حياط وايساده بود..خسرو دستش رو سر و چشمش بود و هنوز منو نديده بود.. اون زن گفت بازم شما؟؟منكه گفته بودم كسي رو نميشناسم.. خسرو دستشو از سرش برداشت كه ببينه كي اومده، تا منو ديد از جاش بلند شد و وايساد.. قبل از اينكه چيزي بگه به اون زنه گفتم اتفاقا ميشناسي خوبم ميشناسي.. تو شوهرِ منو ميشناسي.. خسرو گفت سرمه تو اينجا چيكار ميكني؟ زنه وقتي فهميد من كي هستم فوري دخترشو برداشت و رفت داخل خونه.. بهش گفتم فرار ميكني؟ تا كي ميخواي فرار كني؟ به خسرو گفتم تو خجالت نميكشي؟ دوتا بچه داري! اومد جلو محكم زد زير گوشمو گفت تو كار من دخالت نكن.. برو مثل بچه ادم بشين سر زندگيت.. واسه تو و بچه هات چيزي كم نذاشتم و نميذارم، تو هم سعي كن تو كاري كه بهت مربوط نيست دخالت نكني.. جاي انگشتاش ميسوخت.. گفتم يعني زندگي همينه؟ كه تو هركار دلت ميخواد بكني و من چيزي نگم؟ خسرو چرا اينكارو كردي؟ من واست چي كم گذاشتم؟ گفت برو خونه ميام حرف ميزنيم.. گفتم مگه حرفي هم مونده ؟ همه چي كاملا واضح و مشخصه، گفت اون روي سگ منو بالا نيار،برو خونه تا نيومدم با كسي حرف نزن..

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sorme
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه zvlfa چیست?