خورشید قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

خورشید قسمت دوم

اول مجلس یه پیر مردی که اسمش آقای قائمی بود اومد و شروع کرد روی یه تخته وایت برد به بقیه قرآن اموزش دادن.


بعد از اموزش قرآن و دعای توسل از مهمون ها پذیرایی کردیم و هرکسی رفت سوی خونه خودش. خونه که خلوت شد نیلوفر خانم به مامان گفت این آقای قائمی بنگاه داره حالا که خونه رو میخوای بفروشی بسپار به این خودت هم خواستی خونه بخری برو پیشش ادم خوبیه با نماز با خداست استاد قرآنه.
مامان هم با شنیدن این همه تعریف از آقای قائمی فرصتو غنیمت شمرد و همینکار رو کرد و خونه رو به قائمی سپرد.
یه روز آقای قائمی با مامان تماس گرفت و گفت خونه تشریف دارید مشتری بیارم خونه رو ببینه؟
مامان هم موافقت کرد و مشتری اومد.بعد از اینکه مشتری خونه رو دید و رفت،خود قائمی موند که با مامان در مورد قیمت صحبت کنه، از مامان پرسید اقاتون کی تشریف میارن؟
مامان هم که نمی تونست یهو تمام زندگیش رو بریزه تو دایره که شوهرم مرده و من صیغه ی یه مرد شوهر نمای عوضی هستم،برای همین گفت شوهرم فوت کرده.
از اون روز به بعد قائمی که زنش به تازگی فوت کرده بود پیله کرد به مامان که باهاش ازدواج کنه.
اونقدر به خونمون زنگ زد و مخ مامان رو به کار گرفت که مامان کم کم شروع کرد راجبش فکر کردن و در نهایت هم تصمیم گرفت از مجتبی جدا بشه و با قائمی که ۱۰ سال ازش بزرگ تر بود ازدواج کنه. تصور مامان این بود که حداقل یه مردی بالا سرش باشه که هرشب بیاد خونه و از حرف و حدیث در و همسایه در امان باشه.چون همسایه ها که فهمیده بودن مامان زن صیغه ایه و شوهرش هفته ای یکبار اخر شب میاد و صبح زود میره برای مامان حرف در میاوردن. میگفتن شوهر نداره دروغ میگه یا نکنه شوهرای ما رو از راه به در کنه.
این حرفا خیلی مامان رو آزار میداد و خودخوری می کرد.برای همین قبول کرد که با قائمی ازدواج کنه تا حداقل یه مرد بالا سرش باشه که رفت و امدش رو همه ببینن.
مامان از قائمی دو سه ماه فرصت خواست تا فکر کنه.
تو این فرصت هم یکی از شبایی که مجتبی اومد مامان بهش گفت که دیگه لازم نیست بیای،تو برای من شوهر بشو نیستی.
ازون شب به بعد دیگه از مجتبی خبری نشد و مامان هم که شاید می خواست با گفتن اون حرف به مجتبی،تلنگری وارد کنه تا بیشتر بهش سربزنه،ولی اون از خدا خواسته رفت و دیگه برنگشت.مامان تو این سه چهار ماهی که از قائمی فرصت گرفته بود فقط از دوری مجتبی گریه میکرد.ولی برعکس،من خیلی خوشحال بودم که از شر مجتبی راحت میشم.


نمیدونم مامان از مجتبی چه جوری جدا شد،آیا به محضر رفتن یا نه با همون چهار ماه دوری از هم صیغه خود به خود فسق شد.آخه یبار تو تلویزیون شنیدم که اگه سه چهار ماه طرفین از هم دور باشن صیغه خود به خود فسق میشه.
خلاصه مامان به قائمی جواب مثبت داد و باهاش ازدواج کرد.
اون زمان من دیگه یه دختر ۱۱ ،۱۲ ساله ای شده بودم که بخاطر اتفاقات گذشته دچار بلوغ زود رس هم بودم.اوایل ورود قائمی به زندگیمون روز های خیلی خوبی باهم داشتیم.قائمی که با مامان صیغه ی ۹۹ ساله شد اول برای من یه عروسک بزرگ خرید و بعد هم که دیده بود من به حیوونا خیلی علاقمندم برام یه جوجه مرغ مینا آورد.قائمی خوب نقش ادم های خوب و با خدا رو بازی میکرد،خوب خرج میکرد و مامان هم خیلی راضی و خوشحال بود.چند ماهی به این شکل گذشت تا اینکه یه روز مامان تصمیم گرفت سفره ی حضرت ابولفضل بندازه.
شب ها چون اتاق من گرم بود و باد کولر تا اونجا نمی زد من مجبور بودم بیام تو سالن بخوابم.
ساعت روی دیوار سالن ۹ صبح رو نشون میداد که مامان رفت بیرون تا برای سفره،نون سنگک تازه بگیره و قرار بود تا ساعت ۱۱ دوستاش بیان کمک.
همین که مامانم از خونه خارج شد چند دقیقه بعد قائمی اومد تو سالن با اینکه چشمام بسته بود ولی سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم.بعد از چند دقیقه نزدیکم شد و اومد توی رخت خوابم و از پشت بغلم کرد.دوباره اون حس لعنتی ترس همراه با بی پناهی اومد سراغم.دوباره عضلاتم منقبض شد،قلبم تند تند زد،کف دستام از استرس عرق کرد.
فقط تونستم خودم رو به خواب بزنم و آروم خودم رو جمع کنم که نتونه به قسمت های خصوصیم دست بزنه.قائمی در حال نوازش کردنم بود و داشت ادامه میداد که مامان کلید انداخت و در ورودی رو بازکرد.قائمی ترسید و قبل از ورود مامان خودش رو جمع و جور کرد.
خودمو به خواب زده بودم و منتظر شدم تا قائمی به بنگاه بره.اون رفت و مامان گفت بلند شو برو دست و صورتت رو بشور بیا این نونارو بسته بندی کنیم دیر شد.
گفتم باشه و رفتم سمت دستشویی اونقدر استرس گرفته بودم که حالم بد شده بود و تهوع داشتم. اول صبح بود و معدم خالی،فقط زرد آب بود که بالا میاوردم.چند بار صورتمو شستم ولی همش احساس میکردم هنوز لباش رو پوست صورتمه.چند بار صورتمو با اب و صابون شستم ولی بازم حالم بد بود و احساس کثیفی داشتم. مامان صدام کرد و گفت بیا دیگه چیکار میکنی یک ساعته؟
رفتم سر سفره نشستم که گفت صبحونتو بخور بعد شروع کن نون هایی رو که برش دادم بزار تو فریزر.
شروع کردم نون هارو بسته بندی کردن ولی توی دلم آشوب بود هی با خودم کلنجار میرفتم

 به مامان بگم یا نه؟می ترسیدم بگم باور نکنه یا دعوام کنه و گیر دادناش بهم شروع بشه.از طرفی هم نمیخواستم دوباره اون‌ بلا ها سرم بیاد و مورد سو استفاده ی آدمای حیوون صفت قرار بگیرم.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، گفتم مامان میخوام یه چیزی بهت بگم.مامان که برگشت سمتم و چشمشو دوخت به دهنم،سکوت کردم،خیلی استرس داشتم ولی با هزار جون کندن گفتم تو رفتی بیرون قائمی اومد پیشم و...
مامان با صورت قرمز شده فقط نگاه میکرد و بعد گفت مطمئنی؟ گفتم اره.گریم گرفته بود و دیگه نتونستم جلوی گریمو بگیرم.مامان گفت گریه نکن باهاش حرف میزنم.
ساعت ۱۱ شد و دوستای مامان اومدن برای کمک.کارا رو راست و ریست کردیم و اش و شعله زرد و حلوا هم برای خیرات بابام آماده شد.
مراسم تموم شد و با دوستای مامان کار هارو انجام دادیم.ظرفارو شسته شد و همه جارو تمیز کردیم.
شب قائمی به خونه اومد.خیلی مضطرب بودم ولی سعی می کردم عادی رفتار کنم.اون شب تو اتاق خودم خوابیدم و در رو هم پشت سر خودم قفل کردم.بااینکه خیلی گرم بود ولی ترجیح میدادم از گرما بپزم تا دوباره همچین اتفاقی برام بیوفته. شب موقع خواب صدای پچ پچ مامان و قائمی می اومد ولی چیزی متوجه نشدم.فردا صبح بعد از اینکه قائمی رفت سرکار از جام بلند شدم و سر و صورتم رو شستم.
نشستم سر سفره ی صبحونه و فقط منتظر بودم ببینم مامان چیزی میگه یا نه.مامان که متوجه شده بود منتظرم و مضطرب گفت دیشب باهاش حرف زدم،الکی بزرگش کردی قائمی گفت من خورشید رو مثل دختر خودم دوست دارم بخاطر همین بغلش کردمو بوسیدمش.
مامان کاملا قانع شده بود ولی من نه.حس من میگفت داره دروغ میگه اون لمسا از روی محبت پدرانه نبود،اصلا اگه از روی محبت بود پس چرا یواشکی؟چرا وقتی مامان برگشت خونه اون سریع خودش رو جمع کرد؟
یه مدت به این موضوع فکر میکردم و ذهنم مشغول بود و می ترسیدم دوباره آزار ببینم ولی با گذشت زمان تو ذهنم کم رنگ شد. قائمی هم خودش رو جم و جور کرده بود منم دیگه شَکم بر طرف شد و یقین پیدا کردم دارم راجبش اشتباه میکنم،چون ظاهرش به این چیزا نمی خورد،نماز خون بود و قاری قرآن.همه اونو یه مرد خوب و با خدا میدونستن و منم دیگه بهش اعتماد کردم.
مدتی بعد مامان خونه رو به کمک قائمی فروخت و رفتیم یه خونه جدیدتر و بزرگ تر تو همون اسلامشهر.
من هم رفتم کلاس اول راهنمایی و همه چیز به ظاهر خوب بود بجز دعوا های مامان و قائمی که به تازگی شروع شده بود.
با شروع شدن اختلافات مامان و قائمی محدود شدن منم
باز شروع شد.مامان اجازه نمیداد هر لباسی بپوشم و به وضع ظاهرم برسم.باز افسرده و گوشه گیر شده بودم و اعتماد به نفسم که پایین بود و فک میکردم زشتم و حالا بدتر هم شده بود.
گیر دادنای بیخودی و درک نکردنای مامانم که اصلا نمیخواست بفهمه تو ‌سن بلوغ هستمو دوست دارم مثل بچه های دیگه خوب بگردم و جلب توجه کنم باعث شده بود همچنان بچه های مدرسه ازم فاصله می گرفتن و اذیتم میکردن. سعی میکردم درسامو بخونم که حداقل به واسطه ی درسام به بچه ها نزدیک بشم و تا حدودی هم موفق شدم البته خیلی هم بچه ی زرنگی نبودم ولی درسم در حد متوسط بود و بچه هایی که از من ضعیف تر بودن به واسطه ی سوال درسی باهام حرف میزدن.
بغل دستیم،شمیم که دختر تپلی بود و درسش هم خیلی ضعیف بود،بخاطر ضعیف بودنش،معلم اون رو کنار من نشونده بود تا بهش کمک کنم و به این خاطر ما باهم دوست شدیم.
چون شمیم به بلوغ رسیده و پریود شده بود،مادرش راجب سیستم بدنی خانوم ها و اینکه دختر ها یه پرده ای دارن به اسم بکارت که باید از اون مراقبت کنن تا وقت ازدواجشون و اجازه ندن کسی قسمت های خصوصیشون رو ببینه یا لمس کنه و الا بی آبرو میشن بهش توضیح داده بود.
وقتی این حرف هارو شمیم برام تعریف کرد انگار یه چیزی تو دلم خالی شد.یاد خودم و بلا هایی که مجتبی سرم آورده بود افتادم.از خودم پرسیدم من تو چه وضعیتی هستم آیا اون پرده رو دارم یا نه؟جرئت اینو هم نداشتم که با کسی درمیون بزارم.نه خواهر برادر دلسوزی داشتم و نه دوست و رفیق صمیمی.
حتی با مادرم هم نمیتونستم درمیون بزارم.هم خجالت می کشیدم و باهاش راحت نبودم و هم در حالت عادی مامان بهم سخت می گرفت چه برسه به اینکه ازش راجب این مسائل بپرسم و حساس ترش کنم.مامان مشکلات دو قطبی بودنشو هیچ وقت نپذیرفت و برای درمانش اقدام نکرد تا شاید زندگی بهتری میداشتیم و کنار هم در آرامش بودیم.گاهی وقتا اون قدر خوب بود و بهم اعتماد داشت و محبت میکرد که میگفتم یه آدم چقدر میتونه خوب باشه و گاهی وقتا هم اون قدر بد بین و شکاک و بداخلاق میشد که هیچ آدمی نمیتونست اینقدر گند اخلاق و بد دل باشه.هیچوقت نتونستم باهاش راحت باشم و حرفامو بهش بگم همیشه یه ترسی تو وجودم بود که الان حالش بد میشه و دعوام می کنه یا کتکم می زنه.
با این اوصاف باید موضوع ترس از نداشتن بکارت رو به تنهایی به دوش می کشیدم و شاید باید با خودم به گور می بردم.تحمل این ترس و اضطراب خیلی سخت بود و کم کم از درون ویرانم می کرد.

این موضوع خودش به تنهایی برای آشفته شدن روح و روانم کافی بود ولی سعی می کردم فراموشش کنم و خودمو به خدا بسپارم.
یه روز که تو آشپزخونه مشغول کمک کردن به مامان بودم،قائمی خواست رد بشه که خودشو از پشتم بهم مالوند طوری که کاملا حسش کردم.مو به تنم سیخ شد.انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم.با اینکه حالم بد شده بود ولی با این وجود خودمو دلداری می دادم که عمدی نبوده و ناخواسته اینکارو کرده.ولی این اتفاق چند بار دیگه هم اتفاق افتاد.با این وجود به مامان چیزی نگفتم چون هم گفتنم بی فایده بود و هم قائمی یه جور خودش رو تبرعه می کرد.مامان هم که یا واقعا باور می کرد و یا شایدم ترجیح میداد باور کنه.اگه می خواست به این چیزا اهمیت بده همون بار اول تکلیف خودشو با شوهراش مشخص می کرد نه اینکه فقط منو محدود کنه.
سعی کردم حواسمو به خودم جمع کنم تا دیگه تو چنین موقعیتی قرار نگیرم تا حدودی هم موفق شدم تا اینکه یروز که مامان تو آشپزخونه مشغول بود،صدای میوه فروش از تو کوچه اومد و مامان صدام کرد گفت خورشید بدو برو به میوه فروش بگو وایسه برم میوه بگیرم.
بدو رفتم تو حیاط و در حیاطو باز کردم از لای در میوه فروشو صدا زدم که قائمی هم به بهونه ی میوه خریدن از پشت سرم اومد و از پشت بغلم کرد و خودشو بهم چسبوند.گفتم چکار می کنی ولم کن.گفت بزار بغلت کنم بهت پول میدم اصلا هرچی بخوای برات می خرم.گفتم ولم کن وگرنه جیغ میزنم،ترسید و ولم کرد که با اخم گفتم من هیچی نمی خوام فقط بهم نزدیک نشو.
اینو گفتم و برگشتم سمت خونه و ازون روز به بعد باهاش سر سنگین رفتار می کردم جلوش ظاهر نمی شدم سعی می کردم بهش اصلا نگاه نکنم و باهاش هم کلام نشم.تا اینکه مامان شک کرد و گفت از قائمی ناراحتی؟چیزی شده؟
گفتم نه چطور مگه؟
گفت آخه باهاش سر سنگینی.
گفتم نه خودم حوصله ندارم ربطی به قائمی نداره.مامان قانع شد و دیگه پاپیچم نشد.
چند وقتی گذشت یروز سر ظهر که مامان حموم بود و منم تو اتاقم رو تخت نشسته بودم و داشتم تلویزیون توی اتاقمو نگاه می کردم،قائمی اومد دم در اتاق.تا دیدمش شصتم خبردار شد.یکم این پا اون پا کرد و گفت هرچقدر پول بخوای بهت میدم هرچی بخوای برات می خرم فقط بزار بیام پیشت.
منظورش این بود اجازه بدم هر غلطی دلش خواست باهام بکنه.شوکه شده بودم اصلا انتظار نداشتم اینجور وقیحانه درخواستش رو بگه.اون لحظه مغزم درست فرمان نمی داد و فقط تونستم بگم عِههه؟
اونم پر رو پر رو گفت بلههه.
من فقط دوازده سالم بود هنوز تو عالم بچگی بودم و بر حسب اقتضای سنم گفتم اگه به مامان نگفتم یه آشی برات نپختم...

جمله ی من خیلی بچگانه و خنده دار بود ولی همین جمله باعث شد تا رنگ از رخسار قائمی بپره.ترسید و از جلوی در اتاقم کنار رفت.اگه میدونستم این جمله ام اینقدر تاثیر گذاره زودتر ازش استفاده می کردم.قائمی از مامان حساب می برد چون از آبروش می ترسید و به خاطر همین ترس بود که داشت مامان رو تحمل می کرد.
مامان خیلی بد دهن و بد اخلاق بود و این رفتاراش دست خودش نبود شاید تاثیرات زندگی سختی که داشته بود.
دلیل تند تند خونه عوض کردن مامان هم مربوط به همین دو قطبی بودنش بود.تو یه خونه بیشتر از سه چهار ماه بند نمیومد و فقط دلش می خواست ازونجا بره.دلیل دیگه شم به خاطر دعواها و سر و صداهاش با شوهراش بود که دیگه تو محله انگشت نما میشد و قصد فرار داشت.
روز ها می گذشت و اختلافات مامان و قائمی بیشتر میشد.من در این مورد حق رو به قائمی می دادم چون خودمم داشتم با مامان زندگی میکردم و اخلاق هاش رو می دیدم که واقعا آزار دهنده است.تحمل اخلاقش برای من که دخترش بودم واقعا سخت بود چه برسه برای قائمی که میخواست ازش جدا شه ولی به زور مامان داشت باهاش زندگی میکرد که مبادا بره دم بنگاه و آبروریزی کنه.
من مجبور بودم تحملش کنم ولی قائمی نمی خواست ادامه بده برای همین رفت و برای خودش یه خونه اجاره کرد و هروقت که با مامان دعواش میشد قهر میکرد و میرفت خونه ی خودش.مامان هم بعد یه مدت میرفت دنبالش و به زور برش میگردوند خونه.قهراشون طولانی شده بود ولی مامان راضی به جدایی نبود تا اینکهمامان تصمیم گرفت بره شمال و اونجا زندگی کنه.میخواست با این کارش قائمی رو ادب کنه یا بهش نشون بده منم قهر کردن بلدم و براش ناز کنه که اون هی قهر نکنه.
اولش در حد حرف بود ولی بعدش که مامان دید قائمی اهمیتی نمیده و میگه برو،واقعا خونه رو اجاره داد و رفتیم شمال خونه اجاره کردیم.دوتایی اونجا شروع به زندگی کردیم این در حالی بود که مامان راضی به جدایی هم نبود به قائمی میگفت ما باز هم زن وشوهریم فقط یه مدت باهم زندگی نمی کنیم،من میرم یه مدت شمال روحیم که عوض شد دوباره برمیگردم تهران.
خیلی بی منطق برخورد میکرد فقط خواسته ی خودش مهم بود.قائمی هم که از خداش بود از دست مامان راحت شه فکر میکرد مامان بره شمال دیگه بی خیالش میشه ولی اشتباه می کرد.گفت باشه تو فقط برو حالا بعدا اگه خواستی دوباره یا من میام شمال یا تو میای تهران زندگی کنیم.

این وسط من خیلی خوشحال بودم چون عاشق شمال بودم و همیشه آرزوی اینو داشتم که تو شمال زندگی کنم.
اون موقع تابستون بود،من دیگه یه دختر ۱۳_۱۴ساله شده بودم و قرار بود برم سوم راهنمایی.
همه چی خوب بود،یه فضای دلپذیر و آرام بخش برای منی که سال ها بود به دنبالش می گشتم.یه زندگی لذت بخش کنار صدای پرنده ها،بوی گل و سبزه و نسیم خنکی که فضا رو دل انگیز کرده بود.
بچه هایی که مامان از همسر اولش داشت هم شمال ساکن بودن و اتفاقی توی خیابون مامان پسرشو که بچه ی وسطی بود دید و همدیگه رو به آغوش کشیدن و گریه کردن.
سمیرا بچه ی سوم مامان هم با شنیدن خبر اومدن ما به شمال سراغمون اومد و حتی تو اسباب کشی کمکمون کرد.ارتباط مامان با بچه هاش قبل از اثاث کشی صفر بود چون پدرشون بعد از طلاق دادن مامان نگذاشته بود دیگه بچه هاشو ببینه دلیل دیگه هم این بود که ظاهرا دختر بزرگ مامان که قبل از به دنیا اومدن من ازدواج کرده بوده برای دیدن مادرش با همسرش میاد ولی چون مامان زیاد تحویلشون نمی گیره این ارتباط قطع میشه.
حالا دوباره این ارتباط شکل گرفته بود و هم بهمون سر می زدن و هم تماس می گرفتن و دور و برمون شلوغ شده بود.
مامان همچنان با قائمی در ارتباط بود و سعی می کرد از راه دور هم کنترلش کنه.
تو این فاصله مامان با یکی از بچه های بابام به اسم شهین هم ارتباطشو شروع کرد و همیشه می گفت حساب شهین از بقیه جداست و هیچ ‌وقت پدرتو به خاطر ازدواج با من سرزنش نکرد و برعکس بقیه هیچ وقت به من بی احترامی نکرد.
مامان راست می گفت خواهرم شهین زن مهربون و دست و دلبازی بود وقتی رفتیم خونش کلی از دیدنمون خوشحال شد و با چند نوع غذا برامون تدارک نهار دید.
بعد از نهار مامان و آبجی شهین مشغول دوخت و دوز با چرخ خیاطی شدن و در همون حال از اتفاقات و اقوام و از هر دری حرف می زدن.
منم در حالی که به حرفاشون گوش میدادم ساکت نشسته بودم که آبجی وقتی متوجه شد حوصلم سر رفته گفت رمان دوست داری؟
گفتم تا به حال نخوندم نمی دونم.
بلند شد و برام یه رمان به اسم تقدیر شیرین اورد و گفت ببین خوشت میاد.آبجی شهین مدیر دبیرستان بود و با خلق و خوی دخترای هم سن و سال من آشنا بود و کنارش احساس ارامش می کردم.من بعد از سالها صاحب خانواده ی بزرگی شده بودم که دست سرنوشت و شایدم اخلاق مادرم اونهارو ازم جدا کرده بود.
توی بالکن خونه ی آبجی نشستم و توی اون فضا و هوای عالی مشغول خوندن رمان شدم.اولین بارم بود رمان می خوندم،اونقدر جذبش شده بودم که همونجا نشستم و تا آخر کتاب رو خوندم.داستان دختری به اسم شیرین....

اون روز تا عصر خونه ی آبجی شهین بودیم تا اینکه خیاطیشون تموم شد و بعد از تیکه پاره کردن تعارف برای موندن،راهی خونه شدیم.
اون تابستون مامان یه پراید نقره ای گرفت و دیگه میتونستیم راحت همه جا بریم.یروز که تو مسیر خونه بودیم مامان گفت حالا که داریم از سمت خونه ی عمه ات رد میشیم بهشون یسر بزنیم.
دلم یهو ریخت،آخه قبلا هم مامان بحث خونه ی عمه رو پیش کشیده بود و با لحن شیطنت امیز گفته بود باید یسر بریم ببینیم شهاب بزرگ شده یا نه.
آخرین باری که عمه و خانوادشو دیده بودم عروسی پسرش بود که خیلی بچه بودم.دوست نداشتم برم می دونستم مامان یه نقشه هایی برای وصل کردن من با شهاب کشیده.ولی من دوست نداشتم هرگز ازدواج کنم از همه ی مردها متنفر بودم ازشون وحشت داشتم.از سالم بودن خودم هم بی خبر بودم و هر وقت مامان حرف ازدواجو پیش می کشید یاد بدبختیام میوفتادم.من تازه در حال وارد شدن به کلاس سوم راهنمایی بودم ولی معلوم بود مامان می خواد زودتر شوهرم بده تا دیگه مسئولیتی در قبالم نداشته باشه.شایدم از نظر بد قائمی روم خبر داشت.
مامان بی اعتنا به مخالفت من سر ماشینو به طرف خونه ی عمه کج کرد.
اعتماد بنفس پایینی داشتم،روبرو شدن با خانواده ی عمه اونم بعد از این همه سال برام سخت بود.عمه و شوهر عمه خیلی پیر شده بودن.ازمون استقبال گرمی کردن و دلگیر ازینکه چرا بی وفایی کردیم و این همه سال بهشون سر نزدیم.
یکی از دلایلی که مامان با عمه و آبجی این همه سال رفت و آمد نداشت این بود که نمی خواست اونها بفهمن شوهر کرده.
خواهر ها و برادرهامم که حتی عروسی مهدی و مونا هم دعوتمون نکردن با وجود اینکه چندین سال مامان زحمت مهدی و مونارو کشیده بود.
عمه و مامان حسابی گرم حرف شدن و منم سرمو کرده بودم تو کتاب رمانی که آبجی شهین بهم داده بود.مامان از بچه های عمه پرسید و لا به لای حرفاشون قضیه ی ازدواج من با شهاب رو مطرح کرد.
غرورم له شد دلم می خواست زمین دهن باز کنه و همون جا برم توش.چقدر من اضافه بودم تو زندگی مامان.مامان یه لحظه فکر اینو نکرد شاید مجتبی منو بی آبرو کرده باشه و با ازدواج فامیلی آبروم بریزه.
ظاهرا شهاب سرباز بود و کرمانشاه خدمت می کرد.به درخواست مامان که عکس شهاب رو می خواست ببینه.عمه رفت و آلبوماشو اورد.مامان اومد کنارم تا باهم البومارو نگاه کنیم.به یکی از عکساش نگاه کردم قیافه ی خوبی داشت ولی دلم نلرزید.ریش داشت و معصوم به نظر می رسید.با خودم گفتم حتما ازین بسیجیاست ولی من که زیاد مذهبی نبودم تا با یه بسیجی آبم تو یه جوب بره.

هوا در حال تاریک شدن بود و مامان رو بهم گفت تو تاریکی نمی تونم رانندگی کنم پاشو بریم.
با اصرارای عمه برای موندن،مامان قول داد به زودی باز بهشون سر بزنیم و شمارشونم گرفت تا قبلش اطلاع بده.
ازون روز زنگ زدنای مامان و عمه شروع شد و منم مشغول آماده کردن وسایلم برای شروع سال تحصیلی جدید بودم.
قبل از شروع مدارس به اصرار مامان یکبار دیگه به خونه ی عمه رفتیم.یکی از دخترای عمه به اسم ماهرخ با پسر و همسرش هم بودن.از تهران برای دیدن عمه اومده بودن و مامان از دیدنشون کلی ذوق کرد ولی برای من که اقوامم مثل غریبه بودن فرقی نداشت.ولی ماهرخ زن مهربون و خوش مشربی بود و خیلی زود با من صمیمی شد.برای شام نگهمون داشتن و به ناچار شب رو اونجا موندیم.لا به لای حرفاشون مامان که شنید دو روز دیگه قراره ماهرخ برگرده تهران،فیلش یاد قائمی کرد و گفت اتفاقا منم خیلی وقته به خونه ام تو تهران سر نزدم و دوستامم مدام تماس میگیرن دلمون برات تنگ شده بیا ببینیمت.
ماهرخ بیچاره هم که بی خبر از اینکه مامان خونشو اجاره داده و میخواد بره خونه ی شوهرش و منظور از دوستان هم قائمی بود،گفت چه خوب پس بهتره باهم بریم.
خلاصه قول و قرار تهران رفتنو اون شب گذاشتن و روز بعد،بعد از خوردن صبحانه به خونمون برگشتیم تا وسائل تهران رفتنو آماده کنیم.
دو روز بعد دوباره به خونه ی عمه رفتیم و بعد از خوردن نهار با ماهرخ شوهرش و پسرش راهیه تهران شدیم.خونه ی دختر عمه ماهرخ شهریار بود،مستقیم رفتیم خونه اش.خونشون خیلی زیبا بود و یه حیاط خیلی بزرگ داشت.دو طرف حیاط باغچه ی بزرگی بود پر از گل و سبزی و درختای میوه.معلوم بود ماهرخ زن تمیز و زرنگیه.اینو میشد از سلیقه و برق وسایل خونه اش متوجه شد.تقریبا غروب بود و ماهرخ بلافاصله تدارک شام رو دید.سر میز شام بودیم که مامان گفت من فردا با خورشید میرم اسلامشهر هم به دوستام سر بزنم هم به خونه ام،از همونجا هم برمیگردم شمال.ماهرخ گفت مگه میزارم هنوز یه روزم خونه ی ما نموندین اینجوری که نمیشه.
مامان هم گفت دستت درد نکنه همین امشب حسابی افتادی به زحمت.
ماهرخ که دید نمیتونه مامانو راضی کنه گفت پس بزار خورشید اینجا بمونه تو هم برو به خونه و دوستات سر بزن بعد بیا اینجا دنبالش.
مامان که دید حرف بدی هم نیست و یه سرخر کم میشه بهم نگاه کرد و گفت نظرت چیه؟
منم که از خدام بود ریخت قائمیو نبینم گفتم باشه.
خلاصه فردا صبح مامان رفت و منم دو روز پیش ماهرخ موندم و از بودن در کنارش لذت می بردم.یه زن خوش اخلاق و خوش سلیقه،خون گرم و دست و دلباز.

ماهرخ توی اون دو روز تمام تلاششو کرد تا به من خوش بگذره.فیلم عروسی خودش و شب بعد هم فیلم عروسیه برادرشو گذاشت تا ببینیم.واسم از خاطراتش میگفت و توی حرفاش از شهاب تعریف می کرد.مشتاق شده بودم این شهابو از نزدیک ببینم و دلیل این همه تعریف و دوست داشتنای ماهرخو بفهمم.
دو روز به خوشی گذشت و مامان اومد دنبالم،صبح روز بعدش به طرف شمال حرکت کردیم.
مدارس باز شده بود و من تو مدرسه ی نزدیک خونه ثبت نام کرده بودم.همون روزای اول مدرسه بود که قائمی تصمیم گرفت بیاد شمال،می خواست بیاد تا سنگاشو با مامان وا بکنه.وقتی از مدرسه برگشتم مامان گفت کتابا و وسایل مورد نیازتو جمع کن می خوایم برگردیم تهران.
خشکم زد،تازه داشتم طعم یه زندگی آرومو میچشیدم.با تعجب گفتم چرا؟
گفت قائمی میگه من خسته شدم بیا صیغه رو فسخ کنیم میخوام برم زن بگیرم،شما هم که دیگه شمال موندنی شدین منم برم پی کار خودم.
+خب بزار بره مامان ما هم که اینجا خوشبختیم.
_نه نمیتونم بزارم بره زن بگیره
+پس تو تنها برو من نمیام.
مامان بی توجه به حرف من مشغول جمع کردن وسایلش شد و گفت تنهایی اینجا می خوای بمونی چکار مجبوری با من بیای.
منم که دیدم چاره ای جز همراهش رفتن ندارم وسایلمو جمع کردم و فردا صبحش با مامان رفتیم پروندمو گرفتیم و راهی تهران شدیم.
رفتیم اسلامشهر توی آپارتمان اجاره ای قائمی که پنجاه متر بود و یک خوابه ساکن شدیم.منو هم هیچ مدرسه ای قبول نمی کردن و می گفتن پر شده، تا آخر مجبور شدیم با پارتی خانم زاهدی(همون خانمی که مامان چندین سال پیش پرستاریشو می کرد)توی مدرسه ی غیر انتفاعی ثبت نام کنیم.مدرسه ی کوچیکی بود و سرجمع کل دانش اموزاش ۳۸ نفر بودن.ده نفر کلاس اول راهنمایی،هفت نفر کلاس دوم و ۲۱نفر هم کلاس ما.هر بچه ای که اونجا ثبت نام میشد یا باید نمرات عالی میداشت یا پول خوب که من هیچ کدومو نداشتم.درسم بد نبود ولی عالی هم نبود و شهریه هم با وساطت خانم زاهدی قسط بندی شد.بچه های اون مدرسه وضع مالی خوبی داشتن و با منی که نه درسم در حدشون بود و نه پوششم حرف هم به زور میزدن چه برسه به اینکه دوست بشن.ولی چاره ای جز تحمل به خاطر خودخواهی مادرم نداشتم.
دو ماهی میشد که تهران بودیم و عمه هم تند تند با مامان تماس می گرفت.عمه همچنان نمیدونست مامان شوهر داره و دلیل برگشتنش به تهران اونه،یه بهونه ای جور کرده بود و سر عمه رو شیره مالیده بود.
یکی از همون روزا که گوشی مامان زنگ خورد و شماره ی عمه افتاده بود،چون دست مامان بند بود گفت من جواب بدم.با الو گفتنم چند ثانیه ای صدایی نیومد تا اینکه صدای مردونه ای
 تو گوشم پیچید و گفت سلام...
+سلام شما
_من شهابم شما؟
+منم خورشیدم
_خوب هستی دختر دائی؟
+ممنون مامان فعلا دستش بنده میگم خودش باهاتون تماس بگیره خداحافظ.
_نه نه اتفاقا با خودتون کار داشتم.
+با من!!!؟؟خب بفرمایید
_شما به من یه آلبوم بده کاری
+آلبوم!!!!!!؟؟؟؟
با شیطنتی که تو صداش بود گفت بله شنیدم اومدین خونه ی ما و آلبوم هامو نگاه کردین،یکی از آلبومام پاره شده و حالا شما باید یه البوم برا من بگیری
خجالت زده و متعجب گفتم به خدا من دست به آلبومای شما نزدم...ولی حالا که شما میگی باشه چشم یه البوم براتون می گیرم.
_کی البومم رو برام میاری؟
+هر وقت اومدیم شمال
_خب پس گوشیو بده زن دایی ببینم کی میاین شمال.
ازش خداحافظی کردم و گوشیو دادم به مامان.
مامان بعد از حرف زدن با شهاب و بعدشم عمه و قطع کردن تلفن رو بهم گفت:عمه بهت سلام رسوند و گفت بیاین شمال دلمون براتون تنگ شده،نظرت چیه بریم؟
مامان که هر کاری به میل خودش بود می کرد من نمیدونم منو گاهی چی فرض می کرد که نظر هم می پرسید.هنوز صدای شهاب تو گوشم بود و انگار تو دلم رخت میشستن،هم دلم می خواست برم شمال و هم از روبرو شدن با شهاب و ادامه دادن بازی که مامان شروع کرده بود می ترسیدم.
مامان که دید سکوت کردم گفت بزا ببینم نظر قائمی چیه اگه راضی بود بریم.شب که قائمی اومد و رضایتشو اعلام کرد قرار شد پنج شنبه بریم شمال و جمعه برگردیم.شب قبل از حرکتمون با مامان رفتیم تا یه البوم برای شهاب بگیریم.از بین البومایی که فروشنده نشون می داد یه البوم با طرح گل رز قرمز تو زمینه ی مشکیو انتخاب کردم.
به عمه خبر داده بودیم و تو راه شمال بودیم.تمام مسیر قلبم تند تند می زد و کف دستم عرق کرده بود.همش فکر می کردم خیلی زشتم و اگه شهاب منو ببینه تو ذوقش می خوره.مسبب این اعتماد بنفس پایینم مامان بود که هیچ وقت نذاشت مثل آدم بگردم.ولی اون روز سعی کرده بودم بهترین لباسی که داشتمو بپوشم و یه مداد چشم و یه برق لب بیرنگ هم از وسایل مامان کش رفته بودم که ازشون قبل از به شمال رسیدن استفاده کنم.با اینکه از مردها و از ازدواج هراسون بودم ولی بازم دلم می خواست جلب توجه کنم و زیبا به نظر بیام.همش نگران این بودم که شهاب هم مثل بچه های مدرسه ازم خوشش نیاد و غرورم بشکنه.
به خونه ی عمه نزدیک شده بودیم و مامان رفت تا یه جعبه شیرینی بگیره و منم ازین فرصت استفاده کردم و قبل از اینکه مامان برگرده تو آیینه ی ماشین با مداد و برق لبی که داشتم خودمو ارایش کردم.
مامان وقتی برگشت سریع متوجه ی ارایشم شد و یدونه زد پس کله ام
و چند تا هم بد و بیراه بارم کرد که مجبور شدم پاکشون کنم.
با اعصاب خراب به خونه ی عمه رسیدیم.مامان پیاده شده و در زد که پسری قد بلند،تپل و سفید رو درو باز کرد.شهاب بود بانمک و خوش قیافه.چهره ی مهربونی داشت و خودش خیلی بهتر از عکسش بود.ضربان قلب لعنتیم باز بالا رفت احساس می کردم صورتم داغ شده.شهاب داشت به ماشین نزدیک میشد که مجبور شدم پیاده بشم.وقتی سلام کرد سرمو با خجالت پایین انداختم و آروم گفتم سلام.گفت خوبی دختر دایی؟
ممنون زورکی گفتم و با تعارفش همراه مامان وارد خونه شدیم.بعد از روبوسی با عمه و احوال پرسی نشستیم.مامان و عمه شروع کردن از هر دری صحبت کردن.ولی من اصلا تو حال خودم نبودم تا ببینم چی میگن.سرم پایین بود و در حال سرخ و سفید شدن.هر وقتم سرمو بالا میاوردم میدیدم شهاب حواسش به منه تا اینکه سر صحبت رو باز کرد.
_دختر دایی آلبوم من چی شد؟
مثل برق گرفته ها تازه یاد البوم افتاده بودم،آلبوم کادو پیچ شده رو از تو کیفم دراوردم و روبروش گرفتم.
البوم رو گرفت و با ذوق کاغذ کادوشو باز کرد و به طرح روی البوم خیره شد.در حالی که تشکر می کرد گفت اتفاقا خودمم یکی گرفتم.رفت البوم خودشو رو هم اورد و منم مشغول دیدن البومش شدم که وقت نهار رسید.بعد از نهار شوخی شوخی میگفتن که ظرفارو باید خورشید بشوره.بلند شدم که ظرفارو به طرف اشپزخونه ببرم که عمه خندید و گفت شوخی کردیم بشین دخترم.
من که دیگه روم نمیشد بشینم با ظرفا به طرف آشپزخونه راه افتادم.مامان و عمه هم مشغول حرف زدن شدن و شهاب هم از فرصت استفاده کرد و بقیه ی سفره رو جمع کرد و به آشپزخونه اومد.
سر حرفو باز کرد و ازم راجب چیزایی که در اینده از زندگی می خوام میپرسید ولی من بیشتر شنونده بودم و مجبور بود خودش به تنهایی حرف بزنه.
به گفته ی مامان که گفت پاشید بریم بیرون،یسری به خونه ی من بزنیم هم یه هوایی بخوریم،اماده شدیم و با عمه و شهاب سوار ماشین شدیم.عمه جلو کنار مامان نشست و به ناچار من و شهاب هم کنار هم صندلی عقب.
حسابی معذب بودم و تا جایی که میشد خودمو به شیشه ی ماشین چسبونده بودم و صورتمم کاملا به طرف بیرون برگردونده بودم تا چشم تو چشم شهاب نشم.
یه مسیریو به سکوت گذشت تا اینکه شهاب گفت قهری؟
گفتم نه قهر چرا؟
_اخه روتو کردی اونور حرفم نمیزنی
+اخه حرفی ندارم چی بگم؟
_اگه یه روز ازدواج کنی دوست داری عروسی بگیری یا به جاش یه سفر خارجه بری؟
از سوالش معذب تر شدم ولی با من من گفتم دوست دارم عروس بشم و لباس عروس بپوشم.

_یعنی دوست نداری به یه کشور خوب سفر کنی؟
+دوست دارم ولی نه اینکه به جای عروسیم باشه.
بعد از چند لحظه سکوت پرسید:تا حالا از کسی غنچه ی نیمه باز رز گرفتی؟
+نه
_اصلا میدونی نماد چیه؟
یاد گل رز روی البومی که خریده بودم افتادم.گفتم نه و شهاب هم شروع کرد به تعریف کردن شجره نامه ی گل رز باز و نیمه باز.از حرفاش فقط همینو فهمیدم که وقتی کسی گل رز نیمه باز هدیه میده یعنی می خواد با اون طرف مسیر شکوفایی در عشق رو بگذرونه و به تکامل برسه.
مامان داشت به طرف بام سبز رانندگی می کرد و چون رانندگیش ضعیف بود سربالاییارو مدام ماشین خاموش میشد.پشت سریامون حرصشون درمیومد و یا فحش میدادن یا به مامان متلک مینداختن و این باعث شده بود من و شهاب یواشکی بخندیم.
تا اینکه بالاخره با صدبار خاموش شدن ماشین رسیدیم.یه گوشه نشستیم و همگی مشغول خوردن پسته و تخمه شدیم که مامان و عمه که معلوم بود هماهنگ کردن پاشدن و گفتن ما میریم یدور بزنیم.
من همچنان معذب بودم و سعی میکردم به شهاب نگاه نکنم.شهاب که دید من سکوت کردم چند تا پسته پوست کنده رو بهم تعارف کرد.گفتم ممنون خودم برمی دارم.
_نه باید از دست من بگیری.
پسته رو از دستش گرفتم که گفت اگه یکی بهت یه غنچه ی گل رز بده قبول می کنی؟
دوباره سرخ و سفید شدم و سکوت کردم که گفت نمی خوای جواب بدی؟
گفتم نمی دونم و دوباره سکوت کردم.یه ربی گذشت و مامان و عمه لبخند به لب برگشتن.
بعد از بام سبز و سر زدن به خونه مون به خونه ی عمه برگشتیم.بعد از خوردن یه شام ساده زود خوابیدیم تا صبح زود به طرف تهران حرکت کنیم.
شیش صبح راه افتادیم ولی دل من شمال موند.پیش شهاب،همش تو فکرش بودم.عقلم میگفت نه نباید ازدواج فامیلی بکنم و ابرومو به خطر بندازم ولی دلم چیز دیگه میگفت.
آبان ماه بود و از دیدارم با شهاب دو هفته ای گذشته بود که عمه تماس گرفت و خبر داد که یک شنبه میان تهران.
سر از پا نمیشناختم و برای رسیدن روز یک شنبه لحظه شماری می کردم.صبح اون روز رفتم مدرسه ولی اصلا حواسم تو کلاس نبود.بالاخره مدرسه تعطیل شد و من بدو بدو سوار سرویس شدم و رسیدم خونه.با مامان به طرف ترمینال آزادی حرکت کردیم.شهاب با مامان تماس گرفت و آدرس جایی که نشسته بودنو داد.وقتی رسیدیم مامان پیاده شد و بعد از چند دقیقه با عمه و دختر عمه مهستی و دختر کوچولوش برگشت.شهاب با کلی ساک و وسایلی که تو دستش بود به سختی پشت سرشون میومد.نگاهش که بهم افتاد لبخند پت و پهنی زد که منم با لبخند جوابشو دادم و نگاهمو دزدیدم.بعد از احوال پرسی عمه جلو نشست و من و مهستی و شهاب هم عقب.
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khorshid
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه sdtdqe چیست?