رمان سوره عشق آیه تو - قسمت 1
آخرین نگاه را هم از خانه و آن باغچه ی کوچک گوشه ی حیاط گرفتم. وقت رفتن و دل کندن بود. همان دلی که فرهاد به خاطرش کوه و جان کَند.
در دو طاق سفید رنگی که یقین داشتم دیگر هرگز به رویم باز نخواهد شد، بستم.
به راه افتادم. برخلاف چرخ های کوچک ساک نیمه پُرم، چرخ زندگی ام شکسته بود. یعنی چوب لای چرخش گذاشتند و سرنگونم کردند.
برخلاف فیلم ها و داستان ها که روز رفتن آسمان تیره و دلگیر است و می بارد، آسمان شهر من، آفتابی تر از همیشه بود.
به اواسط کوچه ی باریک و بلند رسیده بودم که بی اختیار ایستادم. به سمت ساختمان دو طبقه ی سنگ نما برگشتم. به پنجره ای چشم دوختم که یک ماه از بسته شدنش می گذشت. خبر از او داشتم ولی آیا او هم از من خبر داشت؟ گمان نمی کنم!
قبل از آن که نگاهم به طبقه ی نیمه ساختی که روزها و ساعت ها برایش طرح و نقشه می کشیدم، سنجاق شود، از آن جا دور شدم.
برای اولین تاکسی، دست تکان دادم. به محض نشستن سر به شیشه ی تاکسی زرد رنگ تکیه دادم و چشم بستم. هر چه بیشتر نمی دیدم راحت تر می توانستم بگذرم و بروم.
با صدای سوت قطار، چشم از سنگ های سیاه و سفید کف سالن برداشتم، پر چادرم را میان دست گرفتم و با دست آزاد دیگرم چمدان را به دنبال خودم کشیدم.
بدون شک تمام مسافرها خبر از مقصد نهایی خود داشتند، اما من چه؟ من هم خبر از انتهای این مسیر داشتم؟ داشتم! می دانستم انتهای این راه سر از جهنم در خواهد آورد. می دانستم و چاره ای به جز رفتن، نداشتم.
از راهرو و از میان آدم هایی که لبخند شادی بر لب داشتند، گذشتم. جلوتر از من، دخترک مو خرگوشی با لباس سفید و سرهمی آبی رنگ، لی لی کنان پیش می رفت. لبخند تلخی روی لبانم نقش بست. کاش من جای او بودم!
بعد از گذاشتن چمدانم در باکس مخصوص، روی صندلی و کنار شیشه نشستم. پرده ی آبی رنگ چرک مرده شده را با انزجار کنار کشیدم و از پس شیشه ی پر از لک و گرد و خاک گرفته، به قطارهای زنگ زده و از کار افتاده ای که مثل تکه آهن قراضه ای گوشه و بیرون از ریل گذاشته بودند، چشم دوختم.
دلم برای غربت و تنهاییشان سوخت. خدا می دانست که در دل آهنیشان چندین بار شاهد معاشقه و شیطنت های ریز و زیر زیرکی بودند و یا چندین آدم تنها را به دل راه داده و شنوای درد دل هاشان بودند.
قطار آرام و نرم نرمک شروع به قدم زدن بر روی ریل ها کرد و تیتراژ زندگی من آغاز شد.
***
پشت به در ایستاده بودم و زیر لب در جواب دعاهای سخنران پشت میکروفن "آمین" می گفتم و استکان های کمر باریک را از چای خوش رنگ و عطردار سیراب می کردم.
از میان صدای همهمه ی مهمانان، صدای "کو پس چایی؟" گفتن های علویه خانم را می شنیدم.
آخرین استکان را هم پر کردم و درون سینی گِرد و ساده ی استیل گذاشتم. پر چادرم را ناشیانه به زیر بغل زدم، سینی سنگین شده را به زحمت برداشتم. عقب گرد کردم که صدایش در آشپزخانه ی کوچک پیچید.
- شیرین، چی شد این چایی؟
به دلیل بی هوا آمدنش، در جا پریدم. استکان ها هم گویی همانند من، بند دلشان پاره شد و درون سینی چپه شدند.
با سوزش دستم، اشک به چشمانم دوید و لب گزیدم.
- بانو، شمایی؟
چینی به پیشانی دادم و غریدم: می بینید که!
دست سوخته ام را در هوا تکان دادم تا بلکه از سوزشش کاسته شود.
امیرحسین که حسابی از این بی هوا آمدنش، پشیمان بود، سر به زیر و شرمنده گفت: معذرت می خوام! قصدم ترسوندن نبود.
تمایل عجیبی به کوبیدن سینی بر فرق سرش داشتم اما خودداری کردم. از شدت سوزش دلم می خواست جیغ بکشم و بالا و پایین بپرم اما این هم عملی نبود.
امیرحسین دستمالی از جیب کت مشکی اش بیرون آورد و به آرامی و با احتیاط روی جای سوختگی گذاشت. با این کار حس کردم تمام آن بخارهایی که از دستم بلند می شدند، به درون پوستم برگشتند و تا استخوانم را سوزاندند. دستمال را پس زدم. با چشمانی پر از اشک به دست سرخ شده ام نگاه کردم، اشکی روی گونه ام چکید و چشم بستم.
با نشستن دستی روی آرنجم، چشم گشودم. با دیدن امیرحسین و فاصله ی کم میانمان، نفسم در سینه حبس شد. چیزی را که می دیدم، غیرقابل باور بود. هنوز از شوک این حرکت بیرون نیامده بودم که خنکای نفسش را روی پوست سوخته ام حس کردم. با دهانی باز و چشمانی وق زده، مات و مبهوت به امیرحسین چشم دوخته بودم. در تمام این یک سال، هیچ وقت فاصله مان از یک قدم فراتر نرفته بود اما حالا در نزدیکی چند سانتی متری ام ایستاده بود و علاوه بر آن، دستم میان پنجه هایش بود. حواسش به پوست سوخته ام بود ولی من محو صورتش بودم؛ همان صورتی که عکسش را پشت پلک هایم پونز کرده بودم. موهای پر پشت خرمایی تیره، ته ریشی که ریشه ی جانم شده بود، ابروهای مردانه، بینی قلمی و لب های گوشتی که همیشه طرح لبخند به خود داشتن... در آخر چشمانی شیرین تر از عسل!
- این جا چه خبره؟
با شنیدن صدای علویه خانم، هر دو پس کشیدیم. با تصور چیزی که علویه خانم دیده بود و از فکرهای احتمالی شکل گرفته در ذهنش، شرم زده سرم را تا آخرین درجه به زیر انداختم. حالا به جای دستم، این گونه هایم بودند که گُر می گرفتند.
علویه خانم جلو آمد، با دیدن استکان های برگشته و سینی پر از چای، پرسید: این ها چرا همچین شدن؟ کُشتی می گرفتید؟
من که حتی توان بلند کردن سرم را نداشتم، چه برسد به حرف زدن. امیرحسین با صدای لرزانی به جای من جواب داد.
- آیه خانم داشتن چای می آوردن اما من با یهو اومدنم، ترسوندمشون و باعث شدم دستشون بسوزه.
علویه خانم با نگرانی به سمتم برگشت.
- آره مادر؟
سرم را چند درجه ای بلند کرد.
- بله.
علویه خانم دستم را که در حال مچاله کردن چادرم بود میان دستانش گرفت. با دیدن سرخی و تورم پوست دستم "وای" گفت و رو به امیرحسین غرید: زدی دستش رو سوزوندی، بعد وایستادی نگاهش می کنی؟
علویه خانم که نمی دانست آن خنکای نفس پسرش برای من بهتر از هر دکتر و پماد سوختگی عمل می کرد.
دلم نیامد امیر بی گناهم، شماتت شود. لبخندی بر لب نشاندم و خطاب به علویه خانم گفتم: چیزی نشده که خاله! خودم باید حواسم رو بیشتر جمع می کردم.
علویه خانم نیم نگاه کوتاهی به امیرحسین سر به زیر انداخت.
- لازم نیست ازش دفاع کنی. من جای تو باشم یه جواب منفی بهش میدم که یاد بگیره این جور مواقع نباید وایسته و عین ماست نگاه کنه.
برخلاف امیرحسین که ناباور به مادرش نگاه می کرد، من به دفاع جانانه اش ریزه ریزه می خندیدم.
علویه خانم دستم را کشید و مرا همراه خودش کرد. در همان حال هم خطاب به امیرحسین گفت: بار آخرت هم باشه که دستت کج میره.
هنوز طرح لبخند به روی لب داشتم ولی با حرف بعدی علویه خانم احساس کردم تمام یخ های قطبی آب شدند و بر سرم ریختند.
- توام بهتر مواظب چشم هات باشی.
عرق شرم بر پیشانی ام نشست، دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا یک جا ببلعد.
علویه خانم دو تا از دختران هیئت را مامور پذیرایی کرد. تمام مدتی که مادر و علویه خانم مشغول دوا و درمان دست من بودند، حواس من پیش امیرحسینی بود که سر به زیر و با شانه هایی افتاده، به بیرون رفت.
شیرین که به بهانه ی تماس با نامزدش از زیر کار در رفته و شانه خالی کرده بود، آمد و وقتی ماجرا را فهمید به زیر خنده زد و مرا هم به خنده آورد.
از صبح سر پا بودم و حالا دلم می خواست هر چه زودتر به خانه برگردم و یک دل سیر بخوابم اما گویا بحث خانم ها تازه گل انداخته بود. حوصله ام حسابی سر رفته بود، به خصوص که شیرین هم مدام از حمید -نامزدش- و قول و قرارهایی که هیچ ارتباطی به من نداشتند، می گفت.
به مادر نگاه می کردم تا بلکه سنگینی نگاهم را حس کند و به سمتم برگرد اما مادر چنان محو سخنان شهربانو خانم -همسایه- بود که اصلا متوجه ام نمی شد. با لرزش گوشی درون دستم، چشم از مادر گرفتم. با دیدن اسم امیرحسین که بر روی صفحه ی گوشی خودنمایی می کرد، قلبم به تپش افتاد. دست خودم نبود که با گذشت یک سال و با وجود مطلع بودن خانواده ها، باز هم مثل روزهای اول، دست و پایم را گم می کردم و قلبم دیوانه وار خود را به سینه می کوبید.
نگاهی به شیرین انداختم که مشغول صحبت با یکی از بستگانشان بود. خیالم که از او راحت شد، پیام را باز کردم.
- دستت بهتره؟
همیشه همین طور بود؛ رو به رو "شما" بودم و در پیام "تو"!
برایش نوشتم.
- بله. چیز مهمی نبود. نگران نباش.
چند دقیقه ای طول کشید تا جواب بدهد.
- بابت اون کار معذرت می خوام! خدا شاهده قصد بدی نداشتم، ناخواسته بود.
خنده ام گرفت. او بابت یک تماس نصفه و نیمه شرمنده بود، در حالی که من هر شب به یاد او می خوابیدم و هر صبح به امید او چشم باز می کردم.
جواب دادنم که طولانی شد، پیامک دیگری ارسال کرد.
- چی شد؟
نوشتم.
- هیچی. داشتم فکر می کردم.
- به چی؟
نیم نگاهی به علویه خانم انداختم که زیر گوش مادر پچ پچ می کرد. لبخند شیطانی بر لبانم نشست.
- به حرف مادرت!
از تصور چهره ی مات برده و آن عسلی های گرد شده، خنده ام شدت گرفت. دست به روی دهان گذاشتم تا کسی متوجه خنده ام نشود، هر چه باشد در مراسم عزاداری و هیئت بودیم.
- بی اجازه برده ای قلب مرا دنبال خود
ای مسلمان، مال حقُ الناس می دانی که چیست؟
(سیدمحمدصادق آتشی)
با این یک بیت، حس شیرینی بر دل و جانم نشست، احساس کردم چند پله ای را جا انداختم و ته دلم خالی شد یا به قول معروف "دلم قیلی ویلی رفت."
***
از به یادآوری آن روز، لبخند بر لبانم نشست اما طولی نکشید که جایش را به بغضی سرد و سخت داد.
به محض رسیدن و پیاده شدن از قطار، صدای بانگ اذان در سالن پر جمعیت و پر همهمه پیچید. دلم می خواست خوش خیالی کنم و این اذان را به فال نیک بگیرم و یا هر خرافه ی دیگری؛ اما حسی قوی مانع می شد، چون خوب می دانستم بعد از این اذان، قرار است غم بر سرم اقامه کند.
با تسبیح فیروزه ای رنگی که سوغات کربلایم از امیرحسین بود، ذکر می گفتم و فکر می کردم. شده بودم مثل کسی که دم مرگ است و دارد واپسین لحظاتش را به مرور گذشته و زندگی اش سپری می کند؛ و فقط خدا می دانست که چه مرگ دل خراشی را پیش رو داشتم.
امیرحسین طبق عهدی که با خدایش بسته بود، همراه دوستانش برای اردوی جهادی به روستاهای دور افتاده رفت. این اردو قرار بود آخرین اردوی مجردی اش باشد و قول داده بود بعد از عقدمان، مرا هم در این کار خیر سهیم کند. غافل از این که تقدیر چیز دیگری در نظر داشت.
یک هفته از رفتن امیرحسین می گذشت، تمام این مدت یا با رفتن به خانه شان و صحبت کردن با شیرین می گذراندم یا دل خوش پیامک های آخر شبی اش بودم که آن هم باید زود تمام می کردم تا برای روز بعد استراحت کند.
از صبح که بیدار شده بودم دلم شور می زد، آرام و قرار نداشتم، دلم گواه می داد که قرار است خبر بد بشنوم یا یک اتفاقی رخ دهد اما لحظه ای هم به ذهنم نمی رسید که قرار است صاعقه به زندگیم بزند و خاکسترم کند.
مشغول شستن ظرف های شام بودم که مادر به آشپزخانه آمد و گفت که کارم را زود تمام کنم و به اتاق مشترکشان بروم. دل شوره امانم را بریده بود و می خواستم زودتر بروم تا ببینم قضیه از چه قرار است اما از طرفی هم دلم می خواست تا ابد پای همان سینک ظرفشویی بایستم و قابلمه های رنگ و رو رفته را سیم بکشم.
آن قدر غرق فکر و خیال بودم که متوجه گذر زمان نشدم و وقتی به خودم آمدم که آیدا -خواهر کوچکم- صدایم زد.
- آبجی.
به سمتش برگشتم، از دیدن صورتم جا خورد، قدمی جلو آمد و نگران پرسید: خوبی آبجی؟
خوب نبودم، اصلا در آن لحظه "خوب" برایم معنی و مفهومی نداشت اما لبخندی به صورتش زدم و جواب دادم: خوبم. چی کارم داشتی؟
به پشت سرش اشاره کرد.
- بابا گفت بهت بگم بری پیشش، کارت داره.
این را گفت و بعد دوان دوان به بیرون رفت.
هنوز از رفتن آیدا چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادر به گوشم رسید.
- آیه! کجا موندی دختر؟
حالا دیگر باورم شده بود که خبرهایی هست.
دست هایم بس که سیم به ته قابلمه ها کشیده بودم، سیاه و ترک خورده شده بودند و گزگز می کردند. با حوله ای که از میخ کنار ظرفشویی آویزان بود، دستانم را خشک کردم و با گفتن "بسم الله" پا به بیرون و هال گذاشتم.
با دیدن آن دو در کنار هم، مثل هر بار قلبم به درد آمد. سال های زیادی از آن روز می گذشت که عمو جعفر به خانه مان آمد و دیگر هرگز به خانه خودشان نرفت. آن زمان من یک دختر بچه ی هشت ساله بودم و چیز زیادی از روابط ها نمی دانستم اما برایم سوال بود که چرا مادر دیگر پیش عمو جعفر چادر به سر نمی کند؟ بزرگ تر که شدم، فهمیدم عمو جعفر دیگر عمویم نیست و نیامده تا شب ها مراقب باشد که مبادا دزد به خانه مان بیاید، بلکه آمده تا جای پدرم را که به پیش خدا رفته بود، بگیرد.
سن زیادی نداشتم اما گویا آن زمان هم غیرت دخترانه ام نمی توانست این را بپذیرد که مردی بخواهد جای پدرم را بگیرد.
هیچ وقت فراموش نمی کنم آن شب از شدت غصه، کارم به بیمارستان کشید. نمی خواستم باور کنم که عمو جعفر شده "پدرم".
عزیز خانم -مادربزرگ مادری ام- مرا به خانه شان برد تا شاید ندیدن و دور بودن دردم را تسکین دهد اما سه سال بیشتر از این مهمان شدن نگذشته بود که عزیز خانم هم به پیش پدرم رفت و من به اجبار به خانه برگشتم. با این تفاوت که در آن سه سال دور بودن من، تغییری ایجاد شده بود و آن تغییر بزرگ حضور یک موجود کوچک به نام آیدا بود.
عمو رو به روی کولر تکیه بر پشتی داده بود و سیگار دود می کرد، مادر هم در حال خوش خدمتی بود و برایش میوه پوست می کَند.
همان جا جلوی آشپزخانه، تکیه بر دیوار گچی و کوتاه اُپن دادم. نگاهی به عمو جعفر انداختم که متفکر به گل قالی خیره مانده بود.
- چیزی شده؟ چی می خواستید بهم بگید؟
گل لبخند بر لبان مادر شکفت. کارد و سیب در دستش را روی بشقاب گذاشت؛ با سر خوشی گفت: قراره امشب برات خواستگار بیاد.
با فکر این که امیرحسین بازگشته و قرار است این دوری پایان یابد، جان تازه گرفتم. با گونه هایی سرخ و ملتهب، سر به زیر انداختم. گوش تیز کردم و منتظر آمدن اسم دردانه ی قلبم بودم اما با خبری که عمو داد، تمام آسمان و کائنات بر سرم فرود آمدند.
- حامد پسرخاله ات قراره بیاد.
با شنیدن اسمش هم قلبم از ضربان افتاد.
- خودت که خبر داری، چند سالی هست خاطر خواهت شده، منتهی هر بار تو جوابش کردی اما این دفعه دیگه مثل سابق نیست که با توپ و تشر بیخیال بشه و بره؛ می خوادت. سفت و سخت هم پای حرفش وایستاده و گفته تا ازت بله نگیره ول کن نیست.
عمو نفس عمیقی کشید، از آن هایی که من هم محتاجش بودم اما گویا کسی پا روی گلویم گذاشته بود و قصد خفه کردنم را داشت.
- من و مادرت فکر کردیم، دیدیم این پسره -امیرحسین- به دردت نمی خوره. نه کار و درست و حسابی داره و نه آینده ای. هر چند وقت یه بار هم که معلوم نیست کجا میره و چی کار می کنه و با کیا می گرده؛ خلاصه این که من و مادرت موافقت کردیم تو با حا...
- من مخالفم.
خدا می دانست برای به زبان آوردن این یک جمله ی نصفه و نیمه، چه جانی کَندم.
قبل از عمو، مادر پا در میانی کرد.
- آیه جان، مادر ببین؛ امیرحسین پسر خوبیه اما خب، خودت که بهتر از ما می شناسیش...
به میان حرفش پریدم.
- چون خوب می شناسمش، میگم مخالفم.
عمو عبوس تر از همیشه با آن صدای بم و نامهربانش پرسید: منظورت چیه؟
دروغ چرا، از عمو می ترسیدم. کم ناز شصتش را نچشیده بودم که بخواهم راحت بلبل زبانی کنم و شاخ و شانه بکشم اما نمی دانم در آن لحظه چه طور و با تکیه بر چه نیرویی توانستم جوابش را بدهم.
- به همون اندازه که امیرحسین رو می شناسم، حامد رو هم می شناسم و می دونم چه جور آدمیه. شما میگی امیرحسین پول و آینده نداره اما عوضش یه مَرده، نه یه نَر مثل حامد.
مادر چنگی به صورتش زد و از میان دندان های بهم قفل شده اش، گفت: ذلیل نمرده، این حرف ها چیه جلوی بابات میگی؟!
مادر که خبر از دل من و ذات پلید همسرش نداشت و نمی دانست این مرد فقط عموی من است نه پدرم!
نگاه عمو هر لحظه سرخ تر و رنگش کبودتر می شد اما با این حال چشم از او نگرفتم و ادامه دادم: من شیرینی خورده ی امیرحسینم. نه شرعاً و نه عرفاً جایز نیست با مرد دیگه ای وصلت کنم.
مادر شماتت بار صدایم زد ولی من همچنان خیره ی آن دو گوی سیاه و غلتان در خون بودم.
- انتخاب من امیـ...
با فریاد عمو، صدا در گلویم خفه شد.
- ساکت شو دختره ی احمق! نشستی جلوی من و داری از شرع و عرف میگی؟ واسه من آدم شدی؟ آره؟
از صدای نکره و بلندش گوش هایم زنگ می زدند، قلبم همانند کودک خردسال وحشت زده ای در خود مچاله شده بود و می لرزید. مادر بازوی عمو را گرفت و دعوت به آرامشش کرد، همان حین هم سمت من برگشت و با تشر گفت: نشستی منو نگاه می کنی؟ پاشو یه لیوان آب بیار! زود باش.
از جا برخاستم اما به جای رفتن و آوردن لیوان آبی، راه سمت اتاقم کج کردم.
صدای پچ پچ مادر را می شنیدم ولی می دانستم عمو آدمی نیست که بخواهد به حرف های مادر و وعده و وعیدهایش گوش دهد و کاری به کارم نداشته باشد؛ تجربه این را ثابت کرده بود.
آیدا که در اتاق و مشغول حل تکالیفش بود، نگاه نگرانش را به من که لباس می پوشیدم، دوخت. چادرم را به سر انداختم و سمت در رفتم.
با صدای باز شدن در، آن دو به سمتم بازگشتند. عمو با دیدنم، برزخ تر از قبل شد. مادر دستی به زانویش گذاشت و زودتر از عمو برخاست.
- کجا به سلامتی؟
نیم نگاهی به پشت سرش و عمو انداختم، از کنارش گذشتم و در حالی که سمت در خروجی می رفتم، جواب دادم: میرم ببینم شیرین از امیرحسین خبر داره. از دیشب بی خبرم، گوشیش هم خاموشه، نگرانشم!
مادر خودش را به من رساند، نیشگونی از بازویم گرفت و زیر لب غرید: نمی بینی آتیش مزاج شده و هی امیرحسین امیرحسین می کنی؟
بازویم از نیشگون مادر می سوخت اما بیشتر از آن، این دلم بود که زبانه می کشید. مادر چه راحت مرا به همسرش فروخته بود.
دستم را کشیدم، بغض آلود نگاهش کردم.
- من امیرحسین رو دوست دارم!
با صدای جیغ آیدا، هر دو به عقب برگشتیم اما هنوز پاهایم کاملا نچرخیده بودند که دست پر قدرت عمو بر روی صورتم فرود آمد. شدت ضربه آن قدر زیاد بود که به عقب پرت شدم. جیغ مادر در میان صدای برخورد من با در و لرز شیشه ها گم شد. مادر به صورتش کوبید و کنارم زانو زد.
- آیه، آیه دخترم!
چه قدر درد داشت این "دخترم" گفتن های تو خالی مادرم.
چشم بستم. دلم نمی خواست کسی را ببینم، اصلا کاش می شد، بمیرم! کاش پدرم زنده بود!
مادر با گریه و جیغ خطاب به عمو گفت: این چه کاری بود؟ مگه نگفتم خودم باهاش حرف می زنم؟
عمو بی توجه به حال من و مادر، صدایش را پس کله انداخت.
- از این به بعد هیچ کس حق نداره اسم اون پسره رو تو این خونه بیاره. شیر فهم شدید؟
احساس می کردم مهره های کمرم خرد شدند، توان حرکت نداشتم اما با این حال خودم را کمی بالا کشیدم و با صدایی که از شدت درد به زور شنیده می شد، زمزمه کردم: تو حق دخالت تو زندگی منو نداری. تو هیچ کاره ای!
عمو سمتم یورش کرد که مادر خودش را سد راهش کرد.
- ببخشش! به من ببخشش جعفر جان!
پوزخندی بر گوشه ی لبم جا خوش کرد. داشتم جلوی چشمانش جان می دادم و او "جان" نثارش می کرد؟ چه مادر مهربان و فداکاری!
با کمک گرفتن از در ایستادم. مادر خواست دستم را بگیرد که اجازه ندادم. دست به سمت دستگیره بردم، عمو خودش را جلو کشید.
- حق نداری پات رو از این خونه بیرون بذاری. حالا هم گم شو تو اتاقت!
از چشمانش، از بوی گند سیگارش و از آن قامت بلندش بیزار بودم.
از آن روز به بعد خانه برایم زندان و زندانبانم برادر پدرم شد. طبق گفته اش هیچ کس جرات نداشت اسمی از امیرحسین بیاورد، فقط این من بودم که به دفاع بر می خواستم اما در جواب، چیزی به جز کتک حاصلم نمی شد.
تنها همدم دردها و اشک هایم، آیدا بود. آیدایی که در چهره با پدرش مو نمی زد اما دل کوچکش، بزرگ تر از دل پدرش بود.
چند روزی از آن ماجرا گذشته بود که با آیدا نقشه کشیدیم صبح روز بعد در راه مدرسه، نامه مرا به دست شیرین برساند. بی خبر از آن که عمو حواسش به همه چیز است. با بر آب شدن نقشه مان، دیگر امید من هم ناامید شد.
پنج روز از زندانی شدنم می گذشت. پنج روزی که کم خوردم و خوابیدم و حرف زدم. بحث قهر و آشتی و نازکشی نبود، چرا که نازهایم خریداری نداشتند. هدف نخوردن و مُردن بود اما هیچ کدام افاقه نکردند. جان سخت تر از این حرف ها بودم.
روز ششم بود که حامد آمد.
با وجود تنفری که نسبت به او داشتم، ساعت ها برایش حرف زدم و توضیح دادم تا بیخیال من شود. به عشقی که مدعی بود نسبت به من دارد، قسمش دادم، التماس و خواهش کردم، اشک ریختم و زار زدم، خودم و غرورم را شکستم و زیر پا گذاشتم تا دست از سر من و زندگی ام بردارد و برود اما حامد کر و کورتر از این حرف ها بود که زجه و مویه های من به چشم و گوشش بیایند. جواب تمام آه و ناله هایم را با ریشخندی می داد و مرا "حقیر" و "ذلیل" خطاب می کرد.
یک هفته با همین منوال گذشت.
مثل تکه گوشتی گوشه ی اتاق افتاده بودم، نای حرکت کردن و حرف زدن نداشتم. نور کم جانی از پس پرده ی سفید گل دار به اتاق می تابید و خبر شروع یک روز دیگر را می داد.
در تاریک و روشن اتاق به نقطه ی نامعلومی خیره بودم، در اتاق با صدای آرامی باز شد و مادر پا به داخل گذاشت. مادری که برایم غریبه شده بود.
با دیدن چشمان بازم، لبخندی بر لب نشاند، از آن هایی که فقط محض خام کردن بودند.
کنارم نشست، دست به سمت صورتم آورد که سر به عقب کشیدم، به پهلو چرخیدم و پتو را روی سر انداختم. در این مصیبتی که بر سرم نازل شده بود، نقش مادر پر رنگ تر از عمو بود. اگر او همه ی اختیارات را به عمو نمی سپرد و خود را کنار نمی کشید، قطعا به چنین روزی دچار نمی شدم.
مادر "آه" کشید و مغموم زمزمه کرد: چهارده سالم بود که بابات اومد خواستگاریم. هم زمان باهاش پسر دوست آقام هم خواستگارم بود ولی خب، من دلم پیش بابات بود. مثل الان تو، منم خودم رو تو اتاق حبس کردم، با هیچ کس حرف نزدم، غذام رو هم یکی در میون می خوردم. مادرم از دستم عاصی شده بود، سرم داد می زد، فحشم می داد ولی من باز به کارم ادامه می دادم، یه ماه گذشت تا آخر آقام رضایت داد بابات دوباره بیاد خواستگاریم. کلی شرط و شروط گذاشت، می خواست هرطور شده بابات رو از تصمیمش منصرف کنه اما بابات همه ی شرط ها رو قبول کرد و قول داد نذاره آب تو دلم تکون بخوره.
نفس آه مانندش را بیرون فرستاد و زیر لب "روحت شاد" زمزمه کرد و ادامه داد: وقتی رفت، شکستم. آخه بابات برام فقط سایه ی سر نبود؛ پدر بود، برادر بود، دوست بود. وقتی رفت بی کس شدم. حتما یادته که همه اش یه پام تو بیمارستان بود، حتی از تو که جیگر گوشه ام بودی، غافل شدم.
جهنم آن روزها را خوب به یاد داشتم. تمام شب هایی که در نبود پدر و مادرم با گریه می خوابیدم و روز بعد با اصرار و به زور راهی مدرسه می شدم؛ همه را خوب به یاد داشتم.
- هنوز از فوت بابات چند ماه نگذشته بود که از گوشه و کنار حرف ها شنیدم، حرف هایی که خون به دلم می کردن، نگاه هایی که عذابم می دادن. زن بیوه همینه، پشتش هزار جور حرف و حدیثه. منم برای فرار از این حرف ها بود که قبول کردم زن عموت بشم، وگرنه خدا به سر شاهده قلباً راضی نبودم، مجبور شدم، به خاطر تموم شدن حرف ها و نگاه ها، به خاطر تو و آینده ات، می فهمی؟ مجبور بودم.
بغض و لرز صدایش، قلبم را به درد می آورد اما چه کنم که زخم خورده بودم و دل چرکین.
آب بینی اش را با صدا بالا کشید و گرفته تر گفت: می دونم دلت باهاش نیست اما اون دوستت داره! چند ساله که خاطر خواهته، پس دل بهش بده. باور کن اگه بهش محبت کنی، عبد و غلامت میشه، فقط کافیه بهش محبت کنی. این طوری کم کم امیرحسین هم از یادت میره.
پتو را کنار زدم و در جایم نشستم. با چشمانی خیس و اشک آلود به نگاه بارانی اش خیره شدم.
- من بیوه ام؟ پشت سر منم حرف و حدیثه که مجبور باشم تن به ازدواج با مردی بدم که هیچ حسی بهش ندارم؟ هان؟ شما بگو.
مادر آرام و بی صدا اشک می ریخت.
سر تکان دادم و خودم جواب دادم: من نه خودم، خودم رو تو این اتاق زندونی کردم و نه مجبورم. تقدیرمم این نیست، این شماهایید که دارید اجبارم می کنید و تقدیرم رو به نفع خودتون تغییر می دید. فکر می کنید بچه ام و حالیم نیست ولی من همه چی رو می دونم، شماها خام پول و پَله ی حامد شدید، وگرنه خودتون هم خوب می دونید این عشق و عاشقی همه اش کشک و دروغ. مگه نمیگید خاطرم رو می خواد؟ پس کو دسته گلش؟ کو پدر و مادرش؟ کو خواهرش؟ چه طور پسرشون عاشقمه ولی خودشون نکردن بیان خواستگاری؟ حتی یه زنگ هم نزدن، یه جو ارزش قائل نشدن برام، انگار یه زن مطلقه و بیوه ام که...
با باز شدن در، حرفم نیمه کاره ماند. با دیدن عمو، سر چرخاندم، دیگر حتی چشم دیدنش را هم نداشتم. از شدت تنفری که نسبت به او داشتم، پتو را چنگ زدم و دندان به هم سابیدم.
- دو ساعته اومدی که حاضرش کنی؟
چه قدر دلم می خواست با دست های خودم خفه اش کنم. آخر مادر چه طور توانسته بود جای خالی پدر عزیز و مهربانم را با چنین دیوی پر کند؟!
مادر تند جواب داد: الان میاییم، شما برو.
سنگینی نگاه عمو را حس می کردم اما برنگشتم.
با رفتن عمو و بسته شدن در، سمت مادر برگشتم و به طعنه گفتم: این اون محبت کردن و عبد شدن مردهاست؟ یه عمر باهاش ساختید و از گل نازک تر بهش نگفتید اما اون باهاتون مثل یه کلفت رفتار می کنه.
پوزخند صدا داری زدم و از جا بلند شدم. مادر از جا پرید و سد راهم شد.
- می خوای چی کار کنی؟
چادر نمازم که از چوب رختی آویزان بود، برداشتم و در حالی که به سر می انداختم، جواب دادم: کاری که خواستید، رقصیدن به سازتون.
سمت در رفتم اما قبل از خروج با بغضی که هر لحظه امکان ترکیدنش بود، زمزمه کردم: دعا می کنم تقاص ظلمی که با من کردید، پس بدید.
با اکراه راضی شدم تا همراه حامد و بدون حضور نفر سومی، راهی آزمایشگاه بشوم؛ هر چند که نفر سومی برایم وجود نداشت.
هنگام خروج از خانه، عمو و مادر طوری مراقبم بودند که مبادا فکر فرار بر سرم بزند. از رفتارشان حالم داشت به هم می خورد.
با سوار شدنم، حامد به راه افتاد. به اواسط کوچه که رسید، توقف کرد. هر دو دستش را روی فرمان گذاشت و سرش را پایین و به جلو کشید؛ بعد از نگاه کوتاه و اجمالی، رو به من کرد و با طعنه پرسید: قرار بود تو اون آلونکه زندگی کنی؟
دستانم را مشت کردم و دندان به هم سابیدم. با تنفر نگاهش کردم.
- زندگی کردن تو آلونک، شرف داره به خونه ای که همه جور آدمی به خودش دیده و عین کاروانسراس.
پوزخندی زد و با تمسخر "عه" کشداری گفت که رنگ و بوی تهدید داشت.
برخلاف زوج هایی که در حال صحبت بودند یا زیر زیرکی به هم نگاه می کردند و لبخند تحویل یکدیگر می دادند، من و حامد در گوشه ترین قسمت سالن و با فاصله ای زیاد از هم ایستاده بودیم و هیچ کلامی بینمان رد و بدل نمی شد. در آن لحظه با خودم فکر می کردم اگر به جای حامد، امیرحسین بود باز هم با حسرت به زوج ها نگاه می کردم؟ یا نه! امیرحسین زیر گوشم عاشقانه ای نجوا می کرد و مرا محسور صدا و عطر حضورش می کرد؟
- آیه نورمنش.
این صدا زدن برایم حکم دعوت نامه به جهنم را داشت.
مثل مجرمی که حکم اعدامش آمده و دارند کَت بسته به سمت چوبه ی دار می برند، با قدم هایی سست و لرزان سمت اتاق می رفتم. هر قدمی که به جلو بر می داشتم، سالی از سال های عمرم را کم می کرد. قلبم از درون، دست روی سینه ام گذاشته بود و با التماس می خواست برگردم، فریاد می زد و امیرحسینش را به داد می طلبید اما دست های سرنوشت قوی تر بودند و مرا ناجوانمردانه به این مسلخ کشانده بودند.
وارد اتاق شدم؛ اتاقی که برایم پایان دنیا بود. با راهنمایی پرستار، روی صندلی نشستم، خودش بالا سرم ایستاد و مشغول آماده کردن سرنگ شد. کاش می شد با آن سرنگ به جای کشیدن خون از رگ هایم، هوا به درونشان تزریق می کرد و مرا از این جهنم نجات می داد!
- می ترسی؟
می ترسیدم اما نه از سرنگ و آمپول؛ من از آن لحظه ای می ترسیدم که قرار بود این خبر به گوش امیرحسین برسد. با تصور آن روز و حال امیرحسین، اشکی روی گونه ام چکید.
پرستار در حالی که بند کشی و سرمه ای رنگی را به بازویم می بست، با مهربانی گفت: نترس، زیاد طول نمی کشه. خودت بهتره نگاه نکنی.
برخلاف گفته ی پرستار، چشم از سرنگ که مانند زالویی در حال مکیدن خون ام بود، بر نداشتم.
بعد از پر شدن منفذه، پرستار تمام سرنگ را به داخل شیشه ی استوانه ای شکل خالی کرد و در پوشش را بست و تمام.
چه ساده خون ام به شیشه شد!...
با صدای زنگ گوشی ام که شب گذشته با سیم کارتی جدید تحویلم داده بودند، چشم گشودم. گردنم به دلیل تکیه طولانی مدت به دیوار، خشک شده بود. نگاهی به اطراف انداختم، کسی به غیر از من در نمازخانه ی کوچک راه آهن نبود. تابی به گردنم دادم، گوشی را از کیف بیرون آوردم. هنوز هیچ اسمی در گوشی ذخیره نکرده بودم، یعنی کسی را نداشتم یا بهتر است بگویم دیگر کسی را نداشتم.
با دیدن پیش شماره، فهمیدم مادر است. حوصله ی حرف زدن با هیچ کس را نداشتم اما برای ختم کردن قائله ی تماس های مکرر، دکمه ی اتصال را فشردم. صدای مادر در گوشم پیچید.
- الو، آیه جان؟
جانش بودم و به قاتل جانم کمک می کرد؟!
سرد جواب دادم: بله؟
سردی کلامم گویا زبانش را بند آورد که سکوت کرد. نمی دانم شاید حقش نبود این رفتارها اما من چه؟ حق من نبود؟ آیا حق نداشتم که از عالم و آدم کینه به دل بگیرم؟
حرفی نمی زد، نفسم را با صدا بیرون فرستادم.
- نمی خواد نگران چیزی باشید، فرار نکردم. الان هم توی راه آهنم و منتظر داماد عزیزتون.
همچنان صدایی از مادر به گوش نمی رسید. تصمیم بر قطع تماس داشتم که صدای گرفته اش در گوشم طنین انداز شد.
- حلالم کن! مامان رو حلال کن آیه جان، مامان بـَ...
بغض امانش نداد تا ادامه دهد و تماس را قطع کرد.
آه کشیدم و گوشی را در دست فشردم. شاید اگر مادر به خاطر من و برای نجات زندگی ام تلاش می کرد، حالا مجبور به این اشک ریختن و حلالیت طلبیدن ها نبود؛ آن وقت من هم حالا در خانه و منتظر امیرحسینم بودم.
نگاهی به ساعت گرد و سفید روی دیوار انداختم که همانند بخت و شانس من به خواب رفته بود. به صفحه ی گوشی نگاه کردم. ساعت دو بعد از ظهر را نشان می داد. نمی دانستم در این ساعت از روز کجاست، سر کار است یا خانه. شماره اش را از گذشته به یاد داشتم اما باید تماس می گرفتم یا پیام می دادم؟ چه می گفتم؟ مثلا برایش می نوشتم "من رسیدم." یا "من اومدم." اصلا آمدنم برایش مهم بود؟ اگر بود پس چرا خودش به دنبالم نیامد؟
آه...
لعنت بر سرنوشتی که جعفر برایم نسخه پیچ کرده و حامد نامی را مأمور عذابم قرار داده بود.
بعد از خود خوری های طولانی مدت، پیامی بدون متن برایش ارسال کردم؛ می دانستم که این تغییر سیم کارت به دستور او بوده و اولین کسی هم که شماره ام برایش ارسال شده، او بود اما باید بگویم آن ها احمق بودند که فکر می کردند می توانند با تغییر شماره، مرا از امیرحسینم جدا کنند، چرا که امیرحسین در قلب و ذهن من جای داشت.
خسته ی راه و خسته ی روزگار بودم، همان جا گوشه ی دیوار و روی فرش های سبز رنگی که طرح محراب داشتند، دراز کشیدم. از کیفم به عنوان بالشت استفاده کردم، چادرم را روی صورتم انداختم اما با وجود سنگینی پلک هایم، خوابم نمی برد. استرس یک ساعت دیگر و رفتن به خانه ای که می دانستم مسلخ روحم خواهد شد، خواب را از چشمانم و قرار را از دلم ربوده بود اما بیش از همه ی این ها، دلم برای غریبی خودم می سوخت. هنوز دو دهه از زندگی ام نگذشته بود که مانند زنی بیوه راهی خانه ی بختم کرده بودند.
هیچ وقت فراموش نخواهم کرد جشن عقدی را که شرکت کننده هایش به ده نفر هم نمی رسیدند. نیامدن خاله و مینا -خواهر حامد- توهین بزرگی بود که هرگز از یاد نخواهم برد. تنها همراهان حامد فقط دو مرد بودند که به عنوان شاهد حضور داشتند. عاقد هم که خودی بود و توجه ای به نارضایتی عروسی که من باشم نداشت و فقط به فکر چک روی میزش بود.
لحظه لحظه هایی که عاقد خطبه می خواند، من با چشمانی اشک آلود برای زندگی ام اَشهد می خواندم.
بر خلاف من، حامد با آرامش و پوزخند به لب در آیینه به تصویر من که سرا پا سیاه پوش بودم، نگاه می کرد.
نه کسی قندی برایم سابید و نه راهی آوردن گل و گلاب شدم، همان بار اول به عاقد که طلب جانم را می کرد، "بله" گفتم؛ "بله"ای که در پی اش نه کَفی زده شد و نه کِلی.
با لرزش گوشی که درون کیف و زیر سرم بود، از فکر بیرون آمدم. چادر را کنار زدم و در جا نشستم. رد اشک های خشک شده به صورتم را پاک کردم. گوشی را از کیف بیرون آوردم، با دیدن شماره ای که خوب می شناختمش، ابرو در هم کشیدم. میلی به شنیدن صدایش نداشتم، "لعنت" بر جبری که حاکم زندگی ام شده بود فرستادم، تماس را بر قرار کردم و گوشی را بی حرف کنار گوشم گرفتم.
- کجایی؟
کاش مادر بود تا می دید داماد عزیزش چه طور عاشقانه حرف می زند و از آمدن دخترش استقبال می کند!
- کری؟ میگم کجایی؟ پاشو بیا دم در، من توی ماشینم.
آخ مادر! کاش بودی و می دیدی که خواهر زاده ات حتی به خودش زحمت پیاده شدن از ماشینش را هم نداده! کاش بودی مادر! کاش بودی پدر! کاش...
تماس را بی هیچ حرفی قطع کردم. کاش می شد نفس هایم را هم به همین راحتی و با لمس یک دکمه، خاتمه می دادم!
سر بلند کردم، با دیدن زن جوانی که آرایش ماتی به صورت داشت و موهای فندوقی اش را آزادانه به روی شانه انداخته بود و محض بستن در دهان ارشادی ها، شالی هم به سر داشت و کمی دورتر از من به دیوار تکیه داده بود، لبخند ماتی بر لبانم نقش بست. یاد گذشته ی نه چندان دور خودم افتادم، گذشته ای که با آمدن امیرحسین نامی، بوسیدم اش و کنار گذاشتم.
چادرم را روی سر مرتب کردم، کیفم را به دوش انداختم و با برداشتن چمدان از نمازخانه بیرون آمدم. جمعیت حاضر در سالن کم تر شده بودند اما همچنان بودند کسانی که روی صندلی های انتظار نشسته و منتظر آمدن قطار مقصدشان بودند اما من...
قطار زندگی من به قعر جهنم سقوط کرده بود!
از سالن بیرون آمدم و به سمت خیابان حرکت کردم. تابش مستقیم آفتاب، چشمانم را آزار می داد. دستم را به عنوان سایه بان روی پیشانی گذاشتم تا بتوانم از بین ماشین ها، خودروی لیفان مشکی حامد را تشخیص بدهم اما راننده ی تاکسی ها مجال نمی دادند، یکی را رد می کردم، دیگری سد راهم می شد. کلافه از این شلوغی ها و مردهایی که به دورم جمع شده بودند و سوال پیچم می کردند، بغض بر گلویم نشست. همیشه از مردها و جاهای شلوغ فراری بودم و حس ترس بر من غلبه می شد.
مانند کودکی که دستش از چادر مادرش رها شده و حالا با چشمانی اشک آلود وسط پیاده رو و آدم هایی که از کنارش عبور می کنند، ایستاده بودم و چشم می گرداندم تا حامد را بیابم. پارادوکس عجیب و مسخره ای بود، شاید اگر کس دیگری جای من بود از فرصت استفاده می کرد و پا به فرار می گذاشت یا شاید اصلا تا به این جا نمی آمد ولی من نه تنها به فرار نکرده بودم، بلکه در شلوغی شهر و آدم ها به دنبال مرد منفور زندگی ام بودم.
راننده ها که دیدند از من آبی گرم نمی شود، بیخیالم شدند و رفتند. چمدانم را که در حال افتادن بود، محکم گرفتم و به خودم تکیه اش دادم. چشمانم به گرما حساسیت داشتند و در حال سوزش و خارش بودند. با اعصابی خرد شده به خیابان نگاه می کردم و زیر لب به حامد لعنت می فرستادم که مرا این چنین آواره کرده. با شنیدن صدای تک بوق ماشینی، سر چرخاندم؛ از دیدن حامد هم خوشحال شدم و هم ترس بر جانم نشست. دلم می خواست چمدان را رها کنم و پا به فرار بگذارم.
با توقف ماشین پیش پایم، دستان لرزانم را محکم تر به پر چادرم گرفتم، نیم قدمی به عقب رفتم. حامد شیشه ی سمت من را پایین کشید، سر به جلو متمایل کرد و تند گفت: زود باش بشین.
مادر می دانست که دامادش آن قدر مردانگی ندارد که حتی چمدان از دستم بگیرد و درون ماشینش بگذارد؟!
حامد بی توجه به من و چمدانی که نمی دانستم باید چه کارش کنم، با پوزخندی بر لب پشت فرمان نشسته بود. احساس می کردم تمام مردم ایستاده اند و با چشم ترحم و حقارت نگاهم می کنند. بغضم را به سختی قورت دادم، دسته ی چمدان را گرفتم و سمت صندوق عقب کشاندم. کاش آن قدر جرأت داشتم که می توانستم همان جا رهایش کنم و پا به فرار بگذارم! اما کجا می رفتم؟ به کدام پناهگاه نداشته، پناه می بردم؟ اصلا مگر کسی حاضر می شد به یک دختر نوزده ساله، آن هم با شناسنامه ای سیاه، جا و مکان دهد؟ تنها پناهم امیرحسین بود که آن هم شده بود میوه ی ممنوعه!
در نیمه باز صندوق را که حامد دکمه اش را زده بود، باز کردم، چمدان نه چندان سنگینم را درون صندوق جای دادم و درش را بستم. چادرم را جمع کردم و با پاهایی که دلشان می خواست چهار تا شوند و از آن مهلکه فرار کنند، پیش رفتم. مقابل در خودرو ایستادم، برای سوار شدن تردید داشتم و احساس می کردم کسی دست به دامانم شده و التماس می کند برگردم؛ نمی دانم، شاید آن شخص دلم بود.
- بشین دیگه! الان جریمه ام می کنن.
او نگران چند هزار تومان جریمه شدن بود و من نگران امیرحسینی که می دانستم در راه خانه است و به زودی می فهمد چه بلایی سر زندگی مان آمده.
هوای هر چند آلوده را با نفسی سخت و عمیق به ریه هایم فرستادم، طوری که انگار نفس آخرم خواهد شد، البته همین طور هم بود. من عطای هوایی را که در آن نفس ها و عطر یاس و خاک نم خورده ی امیرحسین نباشد، به لقایش می بخشم.
با دستانی لرزان دستگیره ی داغ شده به دلیل تابش مستقیم آفتاب را گرفتم. قبل از سوار شدن در آن خودرویی که حکم تابوتم را داشت، چشم بستم و با سوزی در سینه، لب زدم: خداحافظ امیرم.
از پشت شیشه ی دودی که دنیا را پیش چشمم خاکستری کرده بود، به منظره ی شهر و آدم ها نگاه می کردم اما تمام حواسم پرت آن طبقه ی نیمه ساخت و نقشه ها و رویاهای بر باد رفته ام بود.
با صدای حامد به خود آمدم.
- سواد نوشتن نداری که پیام خالی میدی؟
او که خبر نداشت سواد من فقط تا نوشتن یک نام قد می دهد؛ و آن "امیرحسین" است.
با تمسخر پرسید: چیه؟ کر شدی یا لال؟
او که نمی دانست من کر و کور عشق امیرحسین شده ام.
- با توأم!
میلی به برگشتن و غرق شدن در آن دو گوی قهوه ای که عجیب هم رنگ نگاه خودم بود، نداشتم اما برای خلاص شدن از سوال ها و شنیدن صدایش، سر چرخاندم اما هم چنان نگاهم به بیرون بود.
با طعنه گفت: منتظر بودم زنگ بزنن و بگن فرار کردی و رفتی پیش اون پسره... راستی الان کجاست؟ باز رفته کجا رو آباد کنه؟
چه قدر خوب آمار همه چیز را داشت یا بهتر است بگویم چه قدر دقیق آمار همه چیز را به او داده بودند.
این بار هم که جوابی از جانب من نگرفت، دندان قورچه ای کرد و غرید: فکر نکن با ماتم گرفتن و لال مونی در آوردن دلم برات می سوزه و می ذارم بری. کور خوندی. فهمیدی؟
تهدید می کرد؟ اما به چه؟ به داد و فریاد کشیدن بر سرم؟ به کتک زدن؟ یا به کشتن؟!
چه کسی را تهدید می کرد؟ منی که دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم؟!
با گفتن " آدمت می کنم." پا روی پدال فشرد و سرعتش را زیاد کرد.
وارد کوچه ای خلوت که دو طرفش درخت و بوته های شمشاد کاشته بودند، شدیم. مقابل ساختمانی بلند با نمای سفید توقف کرد. سمتم خم شد، وحشت زده خودم را عقب کشیدم و به در چسبیدم. با تاسف سری برایم تکان داد و ریموتی از داشبورد بیرون آورد و به قصد بیشتر ترساندن من، در داشبورد را محکم به هم کوبید که از جا پریدم.
با زدن دکمه ی ریموت، در سفید و آهنی خانه که بیشتر به دروازه شبیه بود، باز شد. از همان جا هم می توانستم سر سبزی محوطه ی ساختمان را ببینم؛ شاید اگر در موقعیت و زمانی دیگر بودم محو جلال و جبروت ساختمان و بهشت پنهانش می شدم اما در آن لحظه بیشتر برایم حکم جهنم و تبعیدگاه را داشت.
هنوز در کاملا باز نشده، ماشین را به حرکت در آورد و وارد محوطه شدیم.
از راه سنگ فرش شده ی منتهی به زیر زمین گذشتیم و وارد سالن بزرگ با چراغ هایی روشن و ستون هایی قطور شدیم. سکوت و خلوتی اش بیشتر از پارکینگ بودن، برایم مخوف و ترسناک جلوه می کرد.
سمت دیواری که رویش بزرگ با قرمز عدد چهار نوشته شده بود، پیچید و ماشین را پارک کرد. سوئیچ را چرخاند و ماشین خاموش شد؛ زندگی جدید من اما تازه استارت خورد.
از کیف پول چرمی روی داشبورد، تک کلیدی بیرون آورد و سمتم گرفت.
- تو برو بالا، طبقه ی چهار... من یکم دیگه میام.
نگاهم را از کلید نقره ای رنگ گرفتم و به چشمان حامد دوختم. دلیل این همه شباهت را نمی دانستم اما تا جایی که یاد دارم در کودکی همه ما را خواهر و برادر می دانستند؛ و ای کاش حامد برادرم بود، نه این طور که الان است، قاتل جانم!
- به چی نگاه می کنی؟ بگیرش دیگه!
احساس می کردم به ته خط رسیده ام، به پای چوبه ی دار و باید برای نجاتم دوباره تلاش بکنم.
ملتمس صدایش زدم.
- حامد! تو رو خـُ...
با بلند شدن صدای گوشی اش، حرف در دهانم ماسید. بی توجه به من، گوشی اش را کنار گوش گرفت و با گفتن "الو" از ماشین پیاده شد.
کلید روی پایم را در دست فشردم و به گراهام بل و اختراعش لعنت فرستادم.
به دنبال حامد سر چرخاندم اما نتوانستم ببینمش، به اجبار از ماشین پیاده شدم و قدمی جلو رفتم ولی هیچ خبری از حامد نبود. به این سرعت کجا غیبش زد؟!
نفسم را با صدا بیرون فرستادم و سمت صندوق عقب رفتم تا چمدانم را بردارم اما درش قفل بود. گریه ام گرفته بود. دلم می خواست همان جا بنشینم و زار بزنم، دیگر کشش این همه استرس و تشویش را نداشتم. این همه بد بیاری و بد شانسی برای چه بود؟ اصلا گناهم چه بود؟ سر در آوردن از این جهنم، تاوان کدام راه کج نرفته ام بود؟!
- مشکلی پیش اومده خانم؟
نویسنده : مریم گل محمدی
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید