رمان سوره عشق آیه تو - قسمت 9 - اینفو
طالع بینی

رمان سوره عشق آیه تو - قسمت 9

سروش به جای من پرسید:
- چرا؟ هم کارش سبک و هم عالفی عکاسی و خستگی هاش رو نداره. دستمزدش هم فرق
چندانی نداره.


اخم های حامد شدت گرفت.
- آیه نیازی به دستمزد نداره، هر چی الزم داشته باشه خودم براش فراهم می کنم.
سروش لبخندی زد و دلجویانه گفت:
- می دونم داداش. ان شاءهللا که خدا برای هم نگهتون داره اما از حرف من دلخور نشو،
روند کار رو گفتم فقط. بازم هر چی صالح می دونی، من در خدمتم.
و با گفتن »بر می گردم« بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
حامد نگاهش را از جای خالی سروش به چشم های من دوخت.
- تو چی میگی؟
شانه باال انداختم.
- من نه تا حاال منشی بودم و نه با دوستت آشنام.
دست روی زانویش کشید.
به سروش که اعتماد دارم اما من بیشتر نگران خودتم. خسته نمیشی از سر و کله زدن با
مردم؟
خنده ام گرفت.
- مگه قراره برم فروشنده بشم که بخوام سر و کله بزنم؟
خودش هم خنده اش گرفت.
بعد از چند لحظه گفت:
- حاال میگیم یه مدت آزمایشی بیای، اگه دیدیم خسته میشی و نمی تونی، میگیم نه. هان؟
سری به طرفین تکان دادم و »هوم«ی جواب دادم.
چند دقیقه ای می گذشت و هنوز از خبر سروش نبود. نگاهم را از انگشتان کشیده و
مردانه اش که نوازشگر روی دستم می چرخید، گرفتم و به بازویش دادم.
- درد نمی کنه؟
فشار آرامی به دستم داد و با مهربانی گفت:
- نه عزیزم.!نگاهم را به چشمانش دوختم.
- چی شد دیشب؟
- تو تراس بودم، خواستم بیام تو که پام گیر کرد به پرده و خودم و گلدون روی کنسول
پخش زمین شدیم.
از تصور صحنه ی زمین خوردنش و افتادن به روی شیشه، دلم در هم پیچید.
شماتت بار نگاهش کردم.
- چرا چراغ روشن نکردی خب؟
انگشتانش را قفل انگشتان ظریفم کرد.
- چون نمی خواستم خانم کوچولوم بد خواب بشه.

حامد در اتاق کارش سرگرم بود و من در اتاق دیگر مشغول قرآن خواندن. تصمیم داشتم به نیت آسان شدن زندگی ام و آرامشم، قرآن ختم کنم.
اواسط جزء بودم که در اتاق باز شد و حامد داخل آمد، کوتاه سر سمتش چرخاندم و دوباره مشغول خواندن شدم.
- نماز می خونی یا داری با گوشی بازی می کنی؟ اصلاً چی شده گوشی دستت گرفتی؟!
با اتمام آیه، جوابش را دادم:
- قرآن می خونم.
سکوت کرد و حرفی نزد. در حضورش دیگر آن حس و حال را نداشتم، از برنامه خارج شدم و بعد از بوسیدن مُهرم، جانماز کوچکم را تا زدم و بلند شدم. سمتش چرخیدم، از دیدن چهره ی مات و بهت زده اش، جا خوردم.
- چیزی شده؟
انگار در عالم دیگری سیر می کرد که با شنیدن صدایم، تکانی خورد و به خود آمد.
سوالم را تکرار کردم که کلافه دست به پشت گردنش کشید و با گفتن «نه» از اتاق بیرون رفت. متعجب از این رفتارش، شانه ای بالا انداختم.

*

طبق گفته ی سروش، کار من از یک هفته ی دیگر شروع می شد. ذوق چندانی برای شاغل شدن نداشتم، آن هم در کنار مردی مثل سروش اما به خودم قول داده بودم کسالت را از خودم دور کنم و همانند کسانی که از صفر شروع می کنند، من هم از نو زندگی ام را بسازم. سخت بود، محال جلوه می کرد، دور دیده می شد و خارج از توان اما تصمیمم را گرفته بودم. بار اولی نبود که زندگی ام را می باختم، من از بچگی در حال جنگیدن بود؛ جنگیدن با قبول رفتن پدر، جنگیدن با جای خالی پدر و جنگیدن با جانشین پدر.
فقط یک تفاوت داشت؛ این جنگ با خنجری از پشت خوردن شروع شده بود.
فیله ها را درون روغن داغ انداختم که صدای جلز و ولزشان بلند شد، نیم قدمی عقب رفتم و شعله را کم کردم. تا سرخ شدنشان، سراغ کاهوها رفتم.
سرگرم درست کردن سالاد بودم که صدای حامد در خانه پیچید.
- آیه؟
دیگر به این صدا زدن های بدو ورودش عادت کرده بودم.
بلند، طوری که صدایم را بشنود، گفتم:
- بله؟ بیا آشپزخونه.
چاقو را درون ظرف گذاشتم، دست هایم را با دستمالی پاک کردم و از جا بلند شدم.
- سلام.
سمتش برگشتم و جوابش را دادم.
- سلام. خسته نباشی.
تشکری کرد و سمت میز قدم گذاشت. می دانستم هدفش ناخنک زدن است اما با این حال مانعش نشدم. بعد از سر زدن به فیله های در حال سرخ شدن، لیوانی برداشتم و سمت یخچال رفتم.
- کارت طول می کشه؟
لیوان را از شربت آلبالو سیراب کردم و بعد از بستن در یخچال، سمتش برگشتم.
- چه طور؟
برای گرفتن لیوان پیش قد

م شد. مقابلم ایستاد، جرعه ای از شربت را خورد.
- کارت دارم.
لب هایم را غنچه کردم و گفتم:
- خب، بگو.
نیم نگاهی به فیله ها که حسابی طلایی شده بودند، انداخت. احساس کردم کلافه و بی قرار است، همین باعث نگرانی ام شد.
- چیزی شده؟
«نه»ای گفت و سپس افزود:
- کارت تموم شد، بیا.
اما مگر دل من تا آن موقع طاقت می آورد؟!
از کنارش رد شدم و گاز را خاموش کردم. دوباره مقابلش ایستادم.
- حالا بگو چی شده؟
چهره ی خسته و گرفته اش، رنگ لبخند به خود گرفت. سر تکان داد و شربتش را لاجرعه سر کشید. بعد از گذاشتن لیوان روی کابینت، دستم را گرفت و سمت در کشید.
سکوتش نگران ترم کرد.
- حامد.
فشار اندکی به دستم داد.
- چیزی نشده، خیالت راحت.
با رسیدن به مبل ها، دست مرا به جلو کشید و «بشین»ی گفت.
روی مبل تکی نشستم و تازه نگاهم به پاکت های نسبتاً بزرگ روی میز افتاد. آن قدر نگران بودم که نمی توانستم روی حروف نوشته شده تمرکز کنم و بخوانم.
رو به رویم نشست، نگاهش را از صورت نگران من به پاکت های سفید رنگ داد ‌و بعد از مکث کوتاهی سمتم کشید.
- برای تو.
نگاهم را بار دیگر به پاکت دادم، مهم تر از دیدن محتوای آن پاکت ها، حال عجیب حامد بود.
- بعداً می بینمش. تو بگو چته؟ به خدا نگرانم کردی.
لبخندی زد و با مهربانی گفت:
- باور کن چیزی نیست عزیزم!
اخم بر پیشانی نشاندم.

- پس چرا این شکلی شدی؟ چرا کلافه ای؟
در حالی که نگاهش به همان پاکت ها بود، جواب داد:
- به خاطر این.
متعاقب حرفش، نگاهم روی پاکت نشست و انگار موتور مغزم به کار افتاد و توانستم حروف را بشناسم و بخوانم؛ «فروشگاه قرآن و عترت»
گیج و گنگ سر بالا آوردم و به حامد خیره شدم، نگاهش هنوز به پاکت بود.
ناباور دست سمت یکی از پاکت ها بردم و بازش کردم، جعبه ی صورتی رنگ را بیرون آوردم. قبل از گشودن قفل کوچک و طلایی، نیم نگاهی به حامد و خط های روی پیشانی اش انداختم. بعد از مکث کوتاهی قفل را چرخاندم و به محض باز کردن در جعبه، خشکم شد. چیزی که می دیدم، باور نداشتم!
- با گوشی چشم هات اذیت می شد.
ناباور سر بلند کردم. حامد برایم قرآن خریده بود؟!
کلافه دستی به پشت گردنش کشید و از جا برخاست و بی حرف به اتاق رفت.
نگاه حیرانم را بار دیگر به جعبه دوختم؛ یک قرآن همراه با مفاتیح که هر دو به رنگ صورتی بودند، با یک تسبیح سِت که گلی به همان رنگ از آن آویزان بود. حتی خوابش را نمی دیدم حامد چنین هدیه ای برایم بخرد!

نگاهم سمت پاکت دیگر کشیده شد، جعبه را روی میز گذاشتم و پاکت را برداشتم. این یکی سبک تر بود، کنجکاو بازش کردم، با دیدن چادر نماز سفید و گلدار و جانماز هم طرحش، دهانم از حیرت باز ماند.
آن قدر به وجد آمده بودم که سر خوش بلند شدم و تای چادر را باز کردم، با افتادن چیزی روی زمین، خم شدم و تازه متوجه مقنعه ی سفید رنگ که روی سرش نواری از گل های صورتی خورده بود، افتاد؛ درست شبیه مقنعه ای که مادر برای جشن تکلیفم دوخته بود.
با لب هایی که خنده از رویشان محو نمی شد، چادر و مقنعه را برداشتم و سمت اتاق راه افتادم، بدون در زدن، دستگیره را فشردم و به داخل رفتم. حامد سر به زیر روی تخت نشسته بود و گویا در این دنیا نبود که متوجه ام نشد. با ذوق و همانند روز جشن تکلیفم، طرف آینه رفتم.
بعد از پوشیدن مقنعه، چادرم را هم سر کردم. به قدری از دیدن شکوفه های روی سرم و گل های ریز چادرم سر ذوق آمده بودم که سر از پا نمی شناختم.
نگاه خندانم را از آینه به حامد دوختم، هنوز هم سر به زیر بود.
عقب برگشتم و سمتش قدم گذاشتم، رو به رویش ایستادم. از فکری که در سرم بود، لب گزیدم اما کسی با لبخند تشویقم می کرد جلو بروم‌. قبل از آن که پشیمان شوم، سر پیش بردم و تند و فرز بوسه ای روی گونه ی حامد نشاندم. تکانی خورد و سر بالا آورد، لبخند خجلی زدم و چشم دزدیم.
با هزار رنگ عوض کردن و جان کندن، به حرف آمدم.
- دستت در...
- شبیه فرشته ها شدی.
باز هم دل شیطانم از دستم در رفت و شروع به سرسره بازی کرد.
حتم داشتم گونه هایم هم رنگ گل های چادرم شده است.
لبه ی چادرم را گرفت و گفت:
- به خاطر اون روز و شکستن مُهرت معذرت می خوام، عصبی بودم.
برخلاف آن روز که دلم می خواست سر به تنش نباشد، حالا دلم بی شرمانه بوسه زدن به گونه و ته ریش زبرش را می خواست!
جوابش را با سر به زیری و لبخند محجوب دادم.
پر چادرم را کشید و وادارم کرد جلو بروم. قلبم بی تاب شده بود و می ترسیدم صدای تپش هایش به گوش حامد هم برسد.
دست های یخ زده ام را زیر چادر پنهان کردم و با صدایی تحلیل رفته، گفتم:
- بابت قرآن هم ممنون. خیلی خوشگله! همیشه دوست داشتم یکی از این قرآن رنگی ها رو داشته باشم.
نگاهم را بالا و تا روی یقه ی پیراهن سفیدش دوختم.
- قول میدم هر روز شده یه آیه برات بخونم.
بعد از سکوت کوتاه مدتی، صدایش را شنیدم.
- کتابخونه ام پر کتابه، از هر سبک و ژانری و زبانی اما همچین کتابی نداشتم، اصلاً به فکر خریدنش هم نبودم. می دونی چرا؟
نگاهم را به چشم هایش که برق عجیبی داشتند، دوختم.
لبخند محوی زد.
- چون بهش احتیاج نداشتم. می دونی چرا؟
منتظر بودم تا دلیلش را بگوید و من برایش فلسفه بچینم و از اعتقاداتم و کتاب آسمانی ام دفاع کنم اما با حرفی که زد، مرا مات کرد.
- چون یکی از آیه های قشنگش رو تو دلم داشتم‌.

***
یک هفته گذشت و من در آتلیه سروش مشغول کار شدم.
روز اول خود حامد مرا رساند و به سروش تأکید کرد که حواسش به من باشد.

بعد از آن روز و حرفش، گویی آیه ای جدید در من شکل گرفته بود. شاید هم آن آیه ی چند سال پیش بود که سر از خاک بر آورده بود! نمی دانم اما دقیقاً از همان روز دلم با هر حرف و توجه حامد زیر و رو می شد و به قول معروف «غنج می رفت.»
می ترسیدم از قندهای دلم، از ضعف هایش. می ترسیدم کار دستم بدهند.
ساعت حول و حوش ده بود که دختر و پسری به آتلیه آمدند. ابتدا فکر کردم مشتری باشند اما بعد از معرفی سروش متوجه شدم خواهر و برادر دو قلو هستند و کار طراحی و فتوشاپ انجام می دهند. هدیٰ دختری با قد متوسط و صورتی گرد و سبزه بود. هادی هم با همان مشخصات بود، با این تفاوت که چشم های هادی مشکی بود و چشم های هدیٰ عسلی.
اتاق کارشان هم، رو به روی اتاق سروش و دست راست من بود.
چند دقیقه ی بعد، پسر جوان دیگری آمد.
با فاصله از میز ایستاد و با سری که به زیر بود، سلام کرد.
نگاه از قد بلندش گرفتم و جواب دادم.
-سلام‌. خوش اومدید. بفرمایید؟
دسته ی کیف مشکی اش را روی شانه مرتب کرد و گفت:
- ایمان موسوی هستم. با آقای نادری کار داشتم.
اگر نشنیده بودم هادی، سروش را «نادری» خطاب می کرد، قطعاً می گفتم اشتباه آمده و ما نادری نداریم.
هنوز کار با گوشی را بلد نبودم که بخواهم با سروش تماس بگیرم و اطلاع بدم کسی برای دیدنش آمده. صندلی چرخدارم را عقب کشیدم و از جا برخاستم. میز را دور زدم و از کنار پسر جوان گذشتم.
تقه ای به در زدم، با شنیدن صدای سروش دستگیره را پایین کشیدم.
پشت میزش نشسته بود و نگاهش به مانیتور رو به رویش بود.
- آقایی به اسم موسوی اومدن. میگن با شما کار دارن.
چشم از مانیتور گرفت و سر بالا آورد. لبخندی تحویلم داد که باعث اخمم شد.
از در فاصله گرفتم و با اشاره ی دست از آن مرد خواستم داخل برود.
هنوز سر جایم برنگشته بودم که صدای سروش را شنیدم.
- اولا،ً من تا اجازه ندادم، کسی رو به اتاقم راهنمایی نکن. دوماً، به جای اومدن تا دم در، با اتاقم تماس بگیر.
بی ت

عارف شانه بالا انداختم و صادقانه گفتم:
- بلد نیستم.
خنده ای کرد و گفت:
- بعداً یادت میدم.
و منتظر جوابی نماند و به اتاقش رفت. چرا از او بدم می آمد؟ چرا حس ناامنی داشتم؟ چرا؟!

وقت استراحت بود، هدیٰ و هادی که خانه شان نزدیک بود برای ناهار رفتند، ایمان هم از اتاقش بیرون نیامد.
پشت میز نشسته و داشتم بیسکوئیت و چای می خوردم که سروش از اتاق خارج شد. با دیدن بسته ی بیسکوئیت، ابرویی بالا داد.
- ناهارت اینه؟!
حامد می گفت پسر خوبی است و سفارش کرده کم تر دم پر من شود اما گویا گفته های حامد همه از دروازه ی گوش هایش بیرون رفته بود.
«بله» خشک و رسمی گفتم و برای آن که بی ادبی نشود، تعارفی زدم.
خندید و گفت:
- یه بسته ام بهم بدن، سیر نمیشم.
شانه ای بالا انداختم و حرفی نزدم.
رو به روی من و سمت دیگر میز ایستاد. گوشی تلفن را برداشت و در حالی که شماره ای می گرفت، پرسید:
- چی می خوری سفارش بدم؟
چرا سعی داشت ایجاد صمیمیت کند؟
لیوان چایم را برداشتم و در حالی که از پشت میز بیرون می رفتم، جواب دادم:
- من ناهارم رو خوردم. شما برای خودتون سفارش بدید.
و با طعنه افزودم:
- در ضمن، اتاق خودتون هم تلفن داره.
صدای خنده اش در سالن پیچید که باعث شد چهره در هم بکشم.
میان خنده گفت:
- شمشیرت برای همه از رو بسته شده یا فقط برای من این طوره؟
دلم می خواست لیوان را فرق سرش بکوبم و آن چشم های زاغ را که رعشه به اندامم می انداخت، از حدقه بیرون درآورم.
- با هر کی بخواد زود پسرخاله بشه، بهتر از این نمیشه رفتار کرد.
«اوه»ی کرد، گوشی را سر جایش قرار داد و دست به سینه شد.
- قصد من پسرخاله شدن نیست، خانم آیه خانم! من فقط دارم به قولی که به همسر عزیزتون دادم، عمل می کنم.
اخم هایم در هم شد. تنفر که شاخ و دم نداشت!
- همسرم اشتباه کرده.
و با قدم های بلند سمت آشپزخانه ی کوچکی که گوشه ی سالن بود، رفتم.
صدایش را شنیدم.
- برات جوجه سفارش میدم، آخه شنیدم از کباب بدت میاد.

وارد آشپزخانه شدم، لیوان را روی کابینت کوبیدم و «لعنت»ی زیر لب زدم.
از شدت عصبانیت می لرزیدم و نفس هایم تند شده بود. حامد حق نداشت تمام جیک و پوک مرا به آن مردک دهد که حالا بخواهد طعنه بزند و به ریشم بخندد.

ناهار آوردند، من حتی در ظرف را هم باز نکردم! سروش هم در مقابل، پوزخندی زد و به اتاقش رفت.
دلم می خواست زودتر ساعت به دو برسد و از آن جهنم فرار کنم.
پشت میز بیکار نشسته بودم، حتی مگسی هم برای پراندن نبود. مانده بودم سروش برای چه چنین پیشنهادی به من داده وقتی هنوز کارش رسمی شروع نشده بود، منشی می خواست چه کند؟
در دل غرغر می کردم و عقربه ها را دنبال می کردم که در سالن باز شد. به خیال این که حامد است، پاهایم را از لبه ی داخلی میز پایین آوردم و نیم خیز شدم اما با دیدن سوزان، بادم خالی شد و وا رفتم. همین یکی را کم داشتم!
عینک قهوه ای و مربع شکلش را از چشم برداشت و قدمی به داخل آمد. نگاهی سراسر از تحقیر به من انداخت و پوزخند زد. می توانستم مثل او رفتار کنم اما هیچ دلم نمی خواست همانند او باشم.
از جا برخاستم، در جواب پوزخندش، لبخند زدم.
- خوش اومدید.
با لبی کج شده و صدای نازک جواب داد.
- مرسی.
به اتاق سروش اشاره کرد.
- سروش هستش؟
سر تکان دادم.
- بله. بفرمایید.
نگاهش را از چشم هایم گرفت و به تلفن روی میز دوخت، سپس باز نگاهش را بالا کشید.
- نمی خوای بهش خبر بدی اومدم؟
حالا چه طور می گفتم کار با آن ماس ماسک پر دکمه را بلد نیستم؟
قبل از آن که بخواهم جوابی دست و پا کنم، در اتاق باز شد و سروش بیرون آمد.
- بَه! سوزی خانم!‌ از این ورا؟
سوزان که از استقبال گرم سروش، خوشحال شده بود، خودش را لوس کرد.
- گفتم بیام یه سر به رفیقم بزنم. بد کردم؟!
تکه آخر کلامش را با چنان لحن زننده ای گفت که کم مانده بود عق بزنم.
سروش با لحن کشدار جوابش را داد:
- جونم رفیق!
و بعد با دست به اتاق راهنمایی اش کرد. سوزان قبل رفتن، نگاهش را به من دوخت و خطاب به سروش پرسید:
- نگفته بودی دخترخاله ی حامد منشیته!
لعنت به تو حامد که همه چیز را کف دست هر بی سر و پایی می گذاری!
دست هایم مشت شد، دلم می خواست یک جواب دندان شکن بدهم ولی نه به خاطر «منشیت» گفتنش، نه! این که مرا به جای همسر حامد گفتن، دخترخاله اش خطاب کرده بود، عصبی ام کرد.
قبل از من، سروش همراه با لبخندی گفت:
- سوزی، دخترخاله چیه؟ خانم حامده.
و بعد ادامه داد:
- دنبال منشی بودم که آیه خانم قبول زحمت کردن و قرار شد تا پیدا کردن منشی مناسب، ایشون کمکم کنن.
با وجود تمام تنفرم نسبت به سروش، از این که مرا پیش سوزان خراب نکرده و دنباله ی توهین و تحقیر او را نگرفته بود، خوشم آمد و موجب شد لبخندی روی لبم جا خوش کند.
سوزان که گویی انتظار چنین برخورد و طرفداری از من نداشت، «باشه»ای گفت و به اتاق رفت. سروش هم پشت سرش راه افتاد اما قبل از وارد شدن به اتاق، برگشت و با خنده چشمکی زد.

ساعت دو بود که حامد به دنبالم آمد اما با دیدن سوزان، رفتن به خانه را به تأخیر انداخت.
سوزان که گویی مرا نمی دید، با حامد گرم صحبت شده بود و مجالی به من یا سروش نمی داد. عصبی از صمیمیت و بی پروایی های سوزان خودخوری می کردم و چادرم را در دست می چلاندم.
نگاهم به پایه ی میز عسلی بود که صدای سروش را از پشت سرم شنیدم.
- بیا، کارت دارم.
دلم می خواست از آن اتاق بیرون بروم تا بلکه ندیدن خنده های سوزان کم تر خط بر اعصابم بکشد اما از طرفی نمی خواستم حامد را با او تنها بگذارم. هر چه باشد زن بودم و حساس! با این حال برای آن که متوجه حساسیتم نشوند از جا برخاستم و همراه سروش شدم.
بعد از بستن در اتاق، پشت میز من رفت.
- بیا این جا، کار با تلفن رو بهت یاد بدم.
الان وقت آموزش کار با تلفن بود؟! با خودش چه فکر کرده بود؟ در آن لحظه به قدری ذهنم درگیر بود که هیچ تمرکزی برای یادگیری کاربرد چند دکمه ی ساده را نداشتم.
- نمی خوای یاد بگیری؟
با صدایش به خودم آمدم و گوش هایم را که سمت در تیز شده بود، به حرف هایش دادم و سمتش قدم گذاشتم.
سروش برایم جز به جز کاربرد تلفن را گفت اما من هیچ چیز نمی فهمیدم یا بهتر است بگویم نمی شنیدم. حق هم داشتم؛ همسرم در اتاق مجاور با یک دختر که از قضا زیادی لوند بود، تنها بود!
- همه رو یاد گرفتی؟
به دروغ سر تکان دادم و «آره»ی لب زدم.

دست هایش را روی میز گذاشت و کمی به جلو و سمت من مایل شد که عقب رفتم. نگاهی
به سر تا پایم انداخت و گفت:
- وقتی میگم برای حامد حیفی، دقیقا منظورم همینه. تو از نزدیکی با یه مرد فرار می کنی
ولی اون جلو چشم تو با یه دختر میگه و می خنده و عین خیالش نیست زنش داره می بینه.
حرفش، حرف خودم هم بود اما او حق نداشت دخالت کند، حق نداشت به من ترحم کند.
گره ای به ابرو انداختم.
- حرف زدن با همکارش فکر نمی کنم مشکلی داشته باشه.
پوزخندی زد.
- آره خب اما همکار داریم تا همکار. یه همکار میشه مثل تو که حتی سرش رو باال نمیاره
طرف رو نگاه کنه، یکی هم میشه مثل سوزان که برای تور کردن طرفش نگاه به متأهلی
و مجردی نمی کنه.
رعشه به اندامم افتاد و دلم به آشوب نشست. سر به زیر انداختم و سعی کردم سوزش پشت
پلک هایم را پس بزنم.
از پشت میز بیرون آمد و مقابلم ایستاد. با لحنی مالیم گفت:
- حامد گفت که ازم خوشت نمیاد و فکر می کنی زود پسرخاله میشم اما این طور نیست.
تو زن بهترین دوستمی، زن برادرم! برای همین وظیفه ی خودم می دونم که یه چیزهایی
رو بهت بگم و روشنت کنم تا بفهمی با کیا و چیا طرفی؛ منتهی نمی دونم چرا باورم
نداری؟
برخالف میل باطنی ام، گره ابروهایم بیشتر شد.
- نیازی نمی بینم برای زندگیم از کسی کمک بگیرم. من با زندگیم و حامد مشکلی ندارم.
تکه آخر کالمم را خودم باور نداشتم چه برسد به سروش!
قبل از آن که بخواهد حرفی بزند، سمت در رفتم و بی معطلی دستگیره را پایین کشیدم و
در را گشودم. با دیدن صحنه ی رو به رویم خشکم زد و نفس کشیدن از یادم رفت.
حامد به پشتی مبل تکیه داده و سوزان سر به سینه اش گذاشته بود.
پلک زدم، نه یک بار، بلکه چند بار اما آن صحنه ی لعنتی حتی کم رنگ هم نشد!
دستم از روی دستگیره ُسر خورد و کنار بدنم افتاد.
- هنوزم میگی مشکلی ندارید؟
با تنفر و ضرب سمتش برگشتم و به چشمان دریده اش خیره شدم.
- به تو هیچ ربطی نداره.
با تأسف سر تکان داد و »اکی« گفت اما با این حال باز زهرش را ریخت.
- مثل این که زیادی بهشون خوش می گذره که متوجه اومدنت نشدن، نه؟
لب به هم فشردم و رو گرفتم اما چه می کردم با چشم هایم؟ چشم هایم را کدام گوری می
فرستادم تا آن صحنه را نبیند؟
پشت پلک هایم می سوخت و سینه ام رو به سنگینی می رفت. سروش از کنارم گذاشت، به
عمد قدمش را محکم برداشت تا آن دو را متوجه حضورش کند و همان طور هم شد. اول
حامد چشم باز کرد و سر باال آورد، به محض این که چشمش به من افتاد صاف نشست و همین باعث شد سوزان هم به خودش بیاید. هر چه کردم تا جلوی اشک سمج گوشه ی
چشمم را بگیرم، موفق نشدم. بی توجه به نگاه پر از ترحم سروش، عقب گرد کردم و با
قدم های بلند خودم را به میز رساندم، کیفم را چنگ زدم و بدون معطلی از آتلیه خارج
شدم.

هنوز چند قدم از آتلیه دور نشده بودم که بازویم کشیده شد و به عقب برگشتم. بی هیچ
حرفی مرا سمت ماشینش که کنار خیابان پارک بود کشید و اعتنایی به تقالهایم نکرد.
در را برایم باز کرد و با صدای گرفته ای گفت:
- بشین.
به تیله هایی قهوه ای اش نگاه کردم. عصبی بود؟ نه! ولی چرا سرخ بودند؟!
بی اختیار زبانم در دهان چرخید.
- خوبی؟
پلکی زد و کوتاه سر تکان داد. سمت دیگر ماشین رفت و سوار شد، با مکث من هم نشستم
و راه افتادیم. هیچ کدام حرفی نمی زدیم اما حواسم به او بود که دریچه ی کولر سمت
خودش را بست. از حامد گرمایی این کار بعید بود!
دلخور بودم، بغض داشتم و آن صحنه هنوز پیشش چشمم بود و قلبم را به درد می آورد اما
با این حال نگرانش شدم.
...ِ
- حامد. خوبی؟ چـ
- رانندگی بلدی؟
متعجب از سوالش کامال سمتش برگشتم.
- چی؟
سوالم را بی جواب گذاشت. راهنما زد و ماشین را کنار خیابان کشید و خاموش کرد. نگاه
بهت زده ام را از سوئیچ سمت سرش که روی فرمان بود، کشیدم.
گیج و سوالی نگاهش می کردم که صدای گرفته و آرامش به گوشم رسید.
- مسکن داری؟
همانند خودش آهسته جواب دادم:
- مسکن چی؟
سر از روی فرمان بلند کرد، با دست چپ شقیقه هایش را گرفت. نگاهم به دست دیگرش
افتاد که داشت فرمان را له می کرد.
- سرم داره می ترکه، قرص می خوام. داری؟
از عجز و بی حالی صدایش، دلم به درد آمد. هیچ گاه -چه در گذشته و چه طی این مدت-
نشده بود با چنین حالی ببینمش.
آب بینی ام را که حاصل اشک چند دقیقه ی پیشم بود، باال کشیدم. زیپ کیفم را باز کردم و
از میان وسایل های نه چندان زیادش، بسته قرصی که محض احتیاط همیشه در کیف داشتم
بیرون آوردم. نگاهی به اطراف انداختم، با دیدن دکه ای که مقابل پارک و سمت دیگر
خیابان بود، رو به حامد کردم و گفتم:
- صبر کن برم آب بخرم.
قرص را روی داشبورد گذاشتم و پیاده شدم. با قدم هایی بلند خودم را به دکه رساندم و
نفس نفس زنان گفتم:
- آقا یه بطری آب بدید.
مرد جوان بدون آن که سرش را از گوشی باال بیاورد، سمت یخچال گوشه ی دکه اش رفت
و بطری ای بیرون کشید. قبل از آن که در یخچال را ببند، تقاضای چند آبمیوه کردم و
خودم از روی پیشخوان دکه چند کیک برداشتم. بعد از حساب کردن همه، با همان سرعت
اولیه سمت ماشین دویدم. در تمام این مدت کسی سرم فریاد می زد که »چه مرگت شده؟
چرا دست و پات رو گم کردی؟ نگران کی شدی احمق؟!«
به محض نشستن، بسته ی قرص را از روی داشبورد برداشتم، با دیدن دو روکش باز شده
چشم هایم گرد شد. تا جایی که می دانستم من هیچ استفاده ای از آن بسته نکرده بودم!
سمت حامد برگشتم، چشم هایش بسته بودند و رنگش به زردی می زد.
- دو تا قرص خوردی؟ اونم بدون آب؟!
و بالفاصله با تشر و توبیخ افزودم:
- می دونی این قرصه چه قدر قوی؟ برای چی د...
سرم درد می کرد، نمی فهمیدم داره چی میگه، حتی نفهمیدم کی خوابم برد.
حرف هایش چیزی شبیه هذیان بود و سر در نمی آوردم چه و از که حرف می زند.
- چی میگی حامد؟ از چی حرف می زنی؟
در حالی که سرش روی پشتی صندلی بود، گردن سمتم چرخاند. چشم هایش و قلب من...
چه بر سرش آمده بود؟!
- من حتی قبل از تو هم با سوزان رابطه ای به جز همکاری و شراکت نداشتم، چه برسه
به حاال که تو رو دارم.
تازه دو هزاری ام افتاد که از چه کسی حرف می زند.
از این که برایم داشت توضیح می داد، احساس رضایت داشتم و کارش برام با ارزش بود
اما قهوه ای های سرخش اجازه نمی داد کامم شیرین شود.
نی را درون منفضه ی آبمیوه فرو کردم و سمتش گرفتم.
با لحنی مالیم و دلجویانه گفتم:
- مهم نیست. این رو بخور، فشارت افتاده.
خنده ی بی حالی کرد.
- از کجا فهمیدی فشارم افتاده خانم دکتر؟
نمی دانستم و فقط می خواستم حرفی زده باشم. شانه باال انداختم که باعث خنده ی دوباره
اش شد اما خیلی کوتاه.

نگاهش را از چشم هایم گرفت و به پشت سرم دوخت.
- به خاطر فشار عصبی زیاد سر درد می گرفتم، هر بار با قرص و مسکن خود درمانی می کردم تا این که یه روز خیلی عصبی شدم، چشم هام یهو تار شد و از حال رفتم. وقتی به هوش اومدم دیدم تو بیمارستانم! دکتر می گفت سر دردهام عصبی و میگرن بود ولی چون بهش توجه نکردم به عصب چشم هام آسیب زده، باید عمل بشه و اگه بخوام بازم مراعات نکنم کور میشم.
با وحشت دست مقابل دهان گرفتم. داشت چه می گفت؟ کور شود؟! در این مدت که از هم بی خبر بودیم، چه بر سرمان آمده بود؟ چه قدر از هم دور و غافل شده بودیم؟ مایی که اگر ناخن یک کداممان می شکست، آن دیگری با خبر می شد!
تکیه اش را از صندلی گرفت و سمتم خم شد، آبمیوه ای که روی چادرم برگشته بود، برداشت و با صدایی که گویی خنجر داشت و به قلبم فرو می رفت، گفت:
- حواست کجاست؟
سوالش را بی جواب گذاشتم و به جایش پرسیدم:
- عـ... عمل کردی؟
دستمالی از جعبه ی روی داشبورد بیرون کشید، در حالی که سعی داشت چادرم را تمیز کند، جواب داد:
- آره، دو سال پیش عمل کردم.

نگاه ابری و گرفته ام را به چشم هایش دوختم.
- خیلی درد می کنه؟
لبخند مهربانی زد.
- نه زیاد.
به یک باره و بی هوا از کوره در رفتم.
- دروغ نگو. چشم هات شده کاسه ی خون. میگی نه زیاد؟ سر خود قرص هم که خوردی. مگه دکترت نگفته باید مراعات کنی؟ اینه اون مراعات کردنت؟ آره؟
سرش را کج کرد و انگشت روی گوشش گذاشت و در حالی که یک چشمش را بسته بود، گفت:
- خیل خب، غلط کردم. جیغ نزن بابا، بدتر کردی که.
به چشم های بی حالش که طرح خنده داشتند خیره شدم. از تصور این که روزی این قهوه ای ها بخواهند تیره و تار شوند، قطره اشکی روی گونه ام سر خورد..
دست های یخ زده اش را میان دستان منجمد خودم گرفتم و ملتمس گفتم:
- بریم دکتر؟ حالت بدتر میشه ها.
جای دست هایمان را عوض کرد.
- از چی می ترسی؟ الان بریم خونه، یکم استراحت کنم، خوب میشم.
به جهنم که فکرهای دیگر می کرد یا بعدها دستم می انداخت و مسخره ام می کرد، برایم فقط خوب شدن حالش مهم بود، رفتن آن سرخی ها و برگشتن شیطنت قهوه ای هایش بود.
- نمی خوام. اگه حالت بد...
با چکیدن دوباره ی قطره به روی گونه ام، ساکت شدم و سر به زیر انداختم.
دستم را کشید و من با کمال میل به آغوشش پناه بردم و سر به روی سینه ی پهنش گذاشتم.
در حالی که کمرم را نوازش می کرد، آرام کنار گوشم پچ زد:
- دیوونه ی من!
نمی فهمیدم چه مرگم شده و این گریه و بغض سنگین دقیقا برای چه چیز است؟ برای سر درد و چشم هایش؟ یا رابطه اش با سوزان و حس حسادتی که نمی دانستم از کجا سر در آورده؟
خواست سرم را از سینه اش جدا کند که محکم تر به پیراهنش چنگ زدم و میان گریه نالیدم:
- من که بدون تو کسی رو ندارم. بابام که دیگه نیست، مامانمم دوستم نداره و همه اش به فکر آیدا... غیر تو دیگه کی رو دارم؟ اگه طوریت بشه به خدا من می میرم... می میرم حامد!
آغوشش را برایم تنگ تر کرد، آن قدر که استخوان هایم به درد آمد اما دردی شیرین!
آغوشش برایم شبیه گهواره بود؛ به همان اندازه آرامش‌بخش.
- میدونی وقتی گریه می کنی، عمو مهدی ناراحت میشه؟ من ناراحت میشم. هوم؟
دلم پدرم را می خواست! بابا مهدی مهربانم را! و عجیب آغوش همسر اجباری ام بوی آغوش پدر می داد!
سرم را از سینه جدا کرد و مقابل صورتش گرفت، با همان بی حالی و رنگ پریده، لبخند به صورتم پاشید، اشک هایم را با ملایمت از گونه ام پاک کرد.
- دختر زر زروی من!
پدرم بود یا همسرم؟! چرا پدرانه رفتار می کرد؟
سوالم را پرسیدم که جواب داد:
- همون طور که مردها خوششون نمیاد زنشون براشون مادری کنه، دوست ندارن برای زنشون نقش پدر داشته باشن اما تو گاهی اون قدر بچه میشی که بخوام یا نخوام احساس می کنم باید برات پدری کنم، شاید چون بعد عمو مهدی هیچ کس نبود این خلأ رو برات پر کنه.

حق با او بود. بعد از پدرم، هیچ کس حتی سعی نکرد نقش پدرم را پر کند. جعفر بود اما نه به عنوان پدر، بلکه او فقط جای همسر مادرم را پر کرده بود و هیچ گاه تلاشی برای کمبود محبت های پدرانه من نکرد اما...
کسی ناراحت بود، بغ کرده بود و دلش نمی خواست حامد پدرش باشد اما چرا؟!
پاکت کیک و آبمیوه ها را برداشت و رو به من گفت:
- فعلا نمی تونم رانندگی کنم، بیا بریم یکم تو اون پارک بشینیم، بعد میریم.
لب گزیدم تا مبادا از دهانم خارج شود «الهی بمیرم!»
بعد از زدن قفل ماشین، دوشادوش هم سمت دیگر خیابان رفتیم.
هوا به شدت گرم بود و کسی در آن اطراف دیده نمی شد و کار ما احمقانه به نظر می رسید.
- بیا این جا.
به سمتی که اشاره می کرد، برگشتم‌.
گوشه ی دنجی که دور تا دورش را شمشادهای بلند گرفته بود و دو طرفش درختان سر به فلک کشیده ای همچون ورودی قرار داشت.
حامد جلوتر رفت و پشت شمشادها و زیر سایه ی یکی از درخت ها و روی چمن ها نشست، پشت سرش من هم وارد آن خانه ی سر سبز و کوچک شدم.
به محض نشستن من، حامد دراز کشید و سرش را روی پاهایم گذاشت.
متعجب و با توبیخ صدایش زدم اما او بی اهمیت ساعدش را روی چشم گذاشت و بی حال نالید:
- خسته ام، بذار یکم بخوابم.
نگاهی به پاهای بلند و دراز شده اش انداختم.
- این طور آخه؟ پاشو لااقل یه چی بنداز زیرت، بعد.
دستش را از روی چشم هایش پایین آورد و خیره ی صورتم شد.
- به نظرت الان اومدیم پیک نیک که زیرانداز بیارم بندازم زیرم؟!
راستش حرفم بهانه بود، بیشتر به فکر دلم و رسوا شدن حال خودم بودم تا کثیفی لباس های او.
- امروز مامانم زنگ زده بود.
از فکر بیرون آمدم و نگاهم را از چمن ها به موهای کوتاه روی دستش دادم.
با وجود آن که از خاله دل چرکین و ناراحت بودم، حالش را جویا شدم.
- خوب بودن؟
جوابم را نداد و به جایش حرف خودش را ادامه داد:
- خیلی وقت بود زنگ نمی زد، باهام قهر کرده بود. می گفت چرا بدون اجازه ی اون ها ازدواج کردم، اونم بدون گرفتن جشن و عروسی...
میان حرفش پریدم.
- میدونم خاله از این که منو گرفتی ناراحته... شاید اگه یه دختر هم سطح خودتون می گـ...
نگذاشت حرفم تمام شود و با عصبانیت بلند شد و نشست.
-ساکت شو آیه. این چرت و پرت ها چیه میگی؟ کدوم سطح؟ مگه فرقی بین ما هست؟
چنگ به چمن های کنار پایم انداختم و زیر لب گفتم:
- آره، خیلی.
دست زیر چانه ام برد و وادارم کرد سمتش برگردم.
- وقتی حرف می زنی به من نگاه کن.
دلم می خواست نگاهش کنم اما هم شرم کم بودنم برای او اجازه نمی داد و هم آن رگه های سرخی که در آن مدت کوتاه دلم را بدجور به درد آورده بود.
- ببین منو، بخوای مثل اون ها حرف بزنی، خودت رو دست کم بگیری یا چه بدونم، بگی هم سطح نیستیم، می زنم تو دهنت... به خدا که می زنم آیه! فهمیدی؟
با بغض سر تکان دادم، دست از زیر چانه ام کشید و زیر لب غرید:
- لعنت به همشون! لعنت...
و به یک باره صدایش اوج گرفت:
- همین لعنتی ها باعث بدبختیم شدن، همین ها که حالا ادعای خانواده بودن می کنن. کجا بودن وقتی خودم رو به در و دیوار می کوبیدم تا پول شهریه دانشگاهم رو جور کنم؟ هه! پیش همه یه دونه پسرشون بودم، یه حامد می گفتن و صد تا حامد می زد بیرون اما همون حامد بدبخت وقتی اسم پول میاورد می گفتن باید روی پای خودت وایستی. ما پول بدیم ولخرجی می کنی. خودت درار که قدرش رو بدونی. حالا شدم عزیزشون؟! حالا که با سگ دو زدن گلیمم رو از آب کشیدم؟ برای خودم زندگی تشکیل دادم؟ حالا؟!
با ضرب سر سمت من چرخاند و با لحن و نگاهی که وحشت به جانم می انداخت، پرسید:
- میدونی درد این ها چیه؟
بلافاصله خودش جواب داد:
- مشکل اون ها با پول و خانواده ی تو نیست، مشکل اون ها اینه که من می خوامت! من دوستت دارم! من!
وقتی آن طور به سینه کوبید و از احساساش گفت، مو بر اندام سیخ شد و لرزی بر قلبم نشست. طوری فریاد می زد که گویی می خواهد با صدایش گوش فلک را کر کند!

دروغ چرا، اعترافش به مزاج دل و دهانم شیرین و خوش آمده بود و با جان کندن سعی می کردم لبخندم را مهار کنم.
چنگ به موهایش زد و سر پر دردش را میان دستانش فشرد.
با دیدن این حالش، خوشی ام پرید. کیفم را که توی بغلم بود، کنار گذاشتم. خودم را کمی سمتش کشیدم و دست روی شانه اش گذاشتم.
- حامد.

جوابم را نداد و فقط دیدم که فشار دستانش را روی شقیقه هایش بیشتر کرد.
دستم را این بار جلوتر کشیدم و مچ پهن و مردانه اش را گرفتم و وادارش کردم سر بی نوایش را رها کند.
با چشم هایی که گویی باران آتش و خون داشت، به صورت ترسیده و نگرانم خیره شد.
تحمل دیدن این حالش را نداشتم. این حامد را نمی خواستم. حاضر بودم حامد عصبی و سرد روزهای اول برگرد اما این حامد را حتی یک لحظه نبینم.
دستش را کشیدم، بی حال تر از آن بود که بخواهد مقاومتی کند. این بار خودم خواستم تا سرش را روی پاهایم بگذارد.
به پهلو دراز کشید، صدای بی حالش را شنیدم:
- سرم داره می ترکه.
لب گزیدم تا مبادا بغضم بترکد. سر بالا گرفتم و رو به آسمان کردم و در دل خدا را صدا زدم.
بی آن که بخواهم، دستم روی سرش نشست و انگشت هایم میان موهایش فرو رفت و برای خودشان شروع به گشت زدن کردند.
نمی دانم چه قدر گذشته بود که صدای ضعیفش از میان همهمه ی گنجشک ها و کلاغ ها به گوشم رسید.
- برام قرآن بخون.
این که حامد از من می خواست برایش قرآن بخوانم، عجیب بود و ناباور!
عجیب تر زمانی بود که بدون هیچ سوال و جوابی، آیات روی لبان من جاری شدند.
- بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَك
و َوَضَعْنَا عَنْكَ وِزْرَكَ...
آیات را با صدایی مرتعش خواندم تا جایی که رسیدم به این آیه؛
- فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا
قطره اشکی روی گونه ام فرود آمد.
- إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا...
چشم بستم و در دل نجوا کردم: «آسونی زندگی من کی میرسه؟!»

***

با صدای بوق و تردد ماشین ها از خواب بیدار شدم. خواستم تکانی بخورم اما تیری از گردنم تا کمرم کشید. حق هم داشتند مهره های بی نوایم، معلوم نبود چند ساعت است به آن حالت نشسته و خوابیده ام.
حامد هنوز خواب بود. پاهایم حسابی خواب رفته و سنگین شده بود اما می ترسیدم با تکان خوردن من، حامد بیدار شود. از این دلسوزی ام حالم به هم می خورد اما دست خودم نبود؛ گویی آن روز آیه ای دیگر در من تجلی کرده بود.
از لا به لای شمشادها پای رهگذرها را می دیدم اما به لطف شاخ و برگ ها و بلندی شمشادها، کسی متوجه ما نمی شد.
با صدای کوبش پاهای کسی که به سرعت می دوید، شانه های حامد پرید و تکان خفیفی خورد. درد پاهایم بیشتر شده بود و دیگر نمی توانستم تحمل کنم. دست روی شانه اش گذاشتم و آهسته صدایش زدم.
- حامد؟
هیچ واکنشی به صدایم نداد. دوباره و این بار بلندتر صدایش زدم.
- حامد؟
همان کودک نق نقویی تکانی به شانه هایش داد و «هوم» کلافه ای گفت. از کارش خنده ام گرفت.
با سر انگشتانم کمی شانه اش را فشردم و با خنده گفتم:
- هوم و کوفت! پاشو پاهام داره میشکنه.
خواب آلود گفت:
- بذار بخوابم؛ خوابم میاد.
با حرص نامش را صدا زدم.
- حامد!
- بیا بابا. اَه!
بعد به حالت قهر سرش را از روی پاهایم سور داد و روی زمین گذاشت.
پوفی کشیدم و لحظه ای چشم روی هم گذاشتم.
شانه اش را گرفتم و گفتم:
- لوس نشو، پاشو. الان همه ی صورتت زخم میشه روی این چمن ها.
با التماس نالید:
-آیه بذار بخوابم.
پاهایم را تکانی دادم که از دردشان چشم هایم به اشک نشست.
- پاشو میریم خونه، اون وقت هر چه قدر خواستی بخوابی، بخواب.
بالاخره موفق شدم و وادارش کردم بلند شود. در جا نشست و کلافه چنگی به موهای پریشانش زد و غرید:
- یه دقیقه آسایش ندارم به خدا!
مشتی حواله ی بازوی پهنش کردم.
- یه دقیقه بود؟! دو ساعت عین چی چسبیدی به من، نذاشتی جُم بخورم. پاهام داره میشکنه، بعد میگی نمی ذارم آسایش داشته باشی؟ پر رو!
به غرغر کردنم خندید، خودش را جلو کشید، خم شد و بوسه ای روی هر دو پایم زد. شوکه از کارش، پاهای هر چند پر دردم را جمع کردم و با توبیخ صدایش زدم.
توجه ای به عصبانیتم نکرد و دست دور شانه ام انداخت و این بار گونه ام را هدف قرار داد که سریع عقب کشیدم.
- دیوونه شدی؟ مثل این که یادت رفته کجاییم ها؟!
«نچ»ی کرد و مرا بیشتر به خود فشرد.
-زنمی! هر جا بخوام ماچت می کنم، کسی رو سَنَنه؟
با کف هر دو دست فشاری به سینه اش دادم و خودم را از آغوشش بیرون کشیدم‌، زیر لب غریدم:
-خونه هم واسه عمه امه!
در حالی که بر می خاست، گفت:
- نیست که تو خونه می ذاری.

 

 

 

 

 

 

نویسنده : مریم گل محمدی

ادامه دارد...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sore
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.71/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.7   از  5 (7 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

4 کانت

  1. نویسنده نظر
    رضوان چهارده چریک
    درود
    من خیلی کنجکاوم که تا انتهای این رونان رو بخونم
    بنظرم رمان جالبیه
    لطفا هیچوقت داستان یا رمان ناقص نذارین
    داستان های دیگه تونم خیلی خوبه
    درضمن بابت رمان خیالت رفتین نیست که کاملشو گذاشتین ازتون ممنونم
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    رضوان چهارده چریک
    درود
    ممنون بابت داستان‌های زیبا و آموزندتون
    من همشونو خوندم
    کنجکاوم نتیجه ی رمان سوره ی عشق آیه ی تو رو هم بدونم
    ممنون بابت تکمیل خیالت رفتینی نیست
    لطفا این رمان رو به سرانجام برسونین
    ممنون
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    رضوان چهارده چریک
    درود
    بابت داستان‌های خوبتون سپاسگذارم
    وهم رمان خیالت رفتین نیست که کاملش کردین
    ممنون میشم اگر رمان زیبای سوره ی عشق آیه ی تو رو هم کامل کنین و در اختیارمون قراربدین
    باتشکر
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    admin
    باسلام خدمت شما
    رمان رمان زیبای سوره ی عشق آیه ی تو بصورت کامل در سایت قرار گرفت
    موفق باشید
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه xiswec چیست?