نیمرخ قسمت اول - اینفو
طالع بینی

نیمرخ قسمت اول

دستم میلرزید و پشته در اتاق عمل ایستاده بودم.... اگر مادربزرگ میمرد و نمیتونست سکته رو رد کنه ,حتم داشتم ,عمو یاسر مارو از خونه مادر بزرگ پرت میکرد گوشه خیابون و مجبور میشیدم کاسه چکنم چکنم به دست بگیریم


تو حاله خودم بودم و سرگردن راهرو بیمارستان و طی میکردم که صدای پیس پیس پسری بدجور روی عصابم تردمیل میرفت , با عصبانیت برگشتم و گفتم:
اهههه ...خب درد مگه ماری مرتیکه مفنگی که هیچ پیس پیس میکنی ,چی مخوای، بنال ؟
پاشو که ستون دیوار کرده بود روی زمین گذاشت و گفت:
جون عصبانیتت هم قشنگه عسلم ...چی شده چرا عصبی هستی ..حاله مامی بد شده یا ددی!!!! از سر تا نوک پاشو رصد کردم...
پسری با موهای بور و چشمای عسلی و پوستی به شدت سفید ,ناخوداگاه یاد شیر برنج افتادم همینم باعث پوزخندم شد...چند به جلو برداشتم روبه روش ایستادم و گفتم :
شبی که مامانت زیر بابات بود ,شام چی داشتیدی که تو شفته، دوزاری و پس انداخته ...
رنگ از صورتش پرید و با عصبانیت نفسشو از دماغش بیرون فرستاد و صورت درست در چند میلی متری صورتم اورد و از بین دندوناش غرید :
ننه ای تو زیر چند نفر خوابیده بود که نتیجه اش شد یه توله ای مثله تو ...
انتظار داشت مثله خودش عصبی بشم ولی من کارمو خوب بلد بودم ،بار اولم نبود که حرص جوجه فکلیایی مثله اونو در میاوردم و خوشبختانه هیچ رگ غیرتی نسبت به ننه بابام نداشتم,ننه بابایی که منو اژند و تو بچگی ول کردن و برای اینده بهتر ترک وطن کردن, هیچ به اینده و زندگ بچه هایی که پس انداخته بودن فکر نکرده بودن
برا همین قهقه ای زدمو گفتم :
حرص نخور جوجه، همون چن تا رنگ دونه ای هم که تو بدنت داشتی ام پرید, شونه ای بالا انداختم و خواستم به ستم اتاق عمل برم که صدای اژند و شنیدم که
نفس زنون جلوی پام ایستاد و گفت:

_اندیا پول داری ؟؟
دستی به جیب های خالی از پول و پر از شپشم کشیدم و گفتم :
مگه به پسرش نگفتی مامانش مریضه ؟؟
سرشو پایین انداخت و گفت :
چرا زنگ زدم ولی گفت :
_جیره خورش کی بوده که من بخوام پوله دوا درمونشو بدم ....اون از خداشه مادربزرگ بمیره تا بیاد همون یه خونه ای که مونده رو بگیره دود کنه بره هوا واقعا فکر کردی غیرتی هم واسش مونده ؟؟؟
از عصبانیت نمیدونستم حرفی بزنم برای اینکه اژند متوجه لرزش دستم نشه ,دستم مشت کردم و از قضا همون لحظه همون پسری که چند دقیقه پیش حرصشو در اورده بودم جلو اومد و با لبخند ژکوندی که به لب داشت گفت :
-خانوما میتونم کمکتون کنم .قبل از این که جمله اژند تکمیل بشه دسته مشت شدم به سمته پسرک رونه شد و صدای اخش طنین انداز روح و جسمم شد و زمانی به خودم اومدم که اطرافمون پر شده بود از ادم و از دماغ پسرک خون سرازیر شده بود و با فریاد میگفت: بگیریدش، نذارید فرار کنه...
نمیدونستم چکار کردم ...فقط ایستاده بودم با تعجب به اطراف نگاه میکردم و صدای اژند بود که تو سرم اکو پیدا میکرد که :چرا این کارو کردم ...
نمیتونستم حرفی بزنم ,کم اورده بودم ...از زمانی که خودمو شناختم ،شد خواهر و مادر و پدر و حتی دوسته خواهری که فقط پنج سال از خودم کوچیک تر بود و برای اینکه منتی رو سر خودم و خواهرم حس نکنم شدم پرستاری مادربزرگی کردم که گوشاش کم شنوا بود به خاطر لرزش دستاش نمیتونست هیچ کاری انجام بده ...از همون بچگی بزرگ شدم...ولی جلوی اژند طوری خودمو قوی و شاد نشون دادم که اب تو دلش تکون نخوره و منو قد تمام نداشته هاش بدونه ...همینم باعث شد تو سن 23سالگی بشم دخترکی که غیر اراده دسته مشت شدش به سمته مردی روانه میشه ...
زمانی به خودم اومد که اقایی با پیراهن نگهبانی میگفت خانوم شما باید همراه من بیاید ...من بدونه حتی قطره ای اشک و حتی کوچکترین التماسی دنبالش راهی شدم...

توی اتاقک نگهبانی نشسته بودم
به جای شنیدن صدای نگهبان, تو سرم هزارتا فکر بود که از کجا و چجوری بتونم پوله عمله مادربزرگ پیدا کنم و اگر بمیره من اژند باید چکار کنیم ...
که در اخر صدای نگهبان باعث شد از دنیای خودم بیرون بیام
_گوشت با منه دخترم ,الان من زنگ بزنم اگاهی بیاد میخوای چکار کنی ,زشت نیست تو با این سن و سال واین همه زیبایی که خدا بهت داده بخوای بری بازداشتگاه و واست پرونده سازی کنن ...ماشالله ماشالله از زیبایی هم که چیزی کم نداری چه صورت ...فاصله بینمون کم کرد و گفت
چه اندام ...
کمی متعجب بهش نگاه کردم و گفتم: تو خجالت نمیکشی ؟؟؟اول کمی جاخورد ولی سریع خودشو جمو جور کرد و گفت :
چرا دخترجان ...منو اینجوری نگاه نکن !!!
سریع پریدم وسط حرفشو گفتم :
تو اول به من میگی دخترم بد در مورد زیبایی های من صحبت میکنی ...خجالت بکش تو جای پدر پدربزرگ منی ,باید بقچه تو ببندی برای اون دنیا ,نمیتونی کمر راست کنی بعد استغفروالله زیر لب گفتم که گفت دود از کنده بلند میشه عزیزجونننن ,نیششو تا بنگا گوشش باز کود و گفت :ببین باهام راه بیا، بی سرو صدا بفرستم بری وگرنه معلوم نیست سر از کجا در میاریا...خواستم چند تا فحش با پدر مادر نصارش کنم که صدای ضربه هایی که پشته سر هم به در زده میشد بلند شد و سریع پیرمرد خودشو جمو جور کرد و گفت
_اوووو چه خبره کندی در از جا
و به سمته در رفت و قبل از باز کردن در گفت :
حتما برای همون مشتی که زدن اومدن ,فکراتو کردی ؟؟؟
اخمامو تو هم کشیدم و گفتم
_یه چی بهت میگمااا ...
که پیر مرد زیر لب گفت,پس برو همونجا که عرب نی انداخت ...
پوزخندی تحویلم داد.....

با باز شدن در با مردی جون که موهاش کمی جوگندم شده بود و اخم اغم غلیظی بین ابروهاش جا خوش کرده بود رو به رو شدم  از ترس اب دهنم پرید تو گلوم و به سرفه افتادم همینم باعث کیف کردن پیرمرد شد و سریع یک قدم بهم نزدیک کرد و گفت: هنوز دیر نشده ها خوشگله 
کمی چپ چپ نگاهش کردم ,که صدای معترض مرد بلند شد
کجاست اون مردک زبون نفهمی که سمته برادر من دست بلند کرده ..
پیرمرد چشماشو درشت کردو با سر به من اشاره کرد و گفت :
مردکجا بود بابا جان این روزا زنا خیلی هار تر از هزارتا مرد خلاف کار شدن ...
به پیر مرد نگاه کردم ,هرچی دهنمو بستمو و حرمته موی سفیدشو نگاه داشتم , بست بود .چشممو بستم و دهنمو باز کردم و گفتم :
میبندی دهنتو یا خودم ببندم! نذار با پیشنهاد بیشرمانه ای که بهم دادی برم از دستت شکایت کنم بعد بفهمی هار کیه ها!!!
دستمو به کمرم زدم و سینمه جلو دادم و رو به روی مرد جوان ایستادمو گفتم :
من زدمش ,با مشتم زدمش، خوب کاری کردم، تاوانشم میدم ...تا اون مردک جلف باشه به ناموس من تیکه نندازه ,دلیلی نمیشه اگر بیکسو کاریم هر کی از راه میرسه واسمون شاخه و شونه بکشه ما هم از ترس ابرومون و دهنمون ببنید ,شمام به جای اینکه گارد بگیری قبلش از برادرت بپرس برای چی کتک خورده ,دستمو به سینه ام زدم و گفتم اره من زدمش ...
از چشماش تعجب میچکید اول کمی نگاهم کرد ولی سریع به خودش اومد عصبانیت جای نگاه متعجبشو گرفت
در چند میلی متری ازم ایستاد و از لابه لای دندوناش غرید
متنفرم از دخترای زبون دراز .ولی اینو بدون خوب بلندم چجوری زبون درازشون چ کوتاه کنم ...
پوزخندی زدم و گفتم :چیه میخوای ازم شکایت کنی ,هرییییی راه بازه ... بدو برو بددووو ,منو از چی میترسی ...
دست به سینه جلوم ایستاد و گفت
_نه کوچولو ,نقشه های قشنگتری واست کشیدم ...حالا حالاها باید برای غلطی که کردی تاوان پس بدی .و منتظر جوابی از جانب من نشد و روبه پیرمرد که بدجور ضایعه شده بود گفت
شکایتی ندارم میتونه بره ...یقه کتشو مرتب کرد و رفت ...
با هر قدمی برم میداشت و ازم فاصله میگرفت تازه متوجه میشدم چه زبونی ریختم ...ولی خرسند بودم که تونستم حقه خودمو بگیرم ...بیشعوری زیر لب به نگهبان گفتم و راهمو کشیدمو رفتم سمته اژند ....

سریع از پله ها بالا رفتم ولی هرچی گشتم اژند پیدا نکردم سریع شمارشو گرفتم و با اولین بوق صدای هق هق گریشو شنیدم
با صدای لرزونی گفت
مامان بزرگ نتونست..رفت اندیا رفت.
حس میکردم زبونم تو دهنم بزرگ و بزرگتر میشه و توان این که کلمه ای به لب بیارم و نداشتم و فقط تونستم بگم کجایی ؟؟؟
******
یه هفته از نبود مادر بزرگ میگذشت و جز من و اژند و و عمو یاسر هیچ کسی برای مراسم دفنش نبود و غریبانه به خاک سپردیمش و همون روز عمو بهمون گفت: اتاشغالتون و جمعو جور کنید...برای خونه قراره مشتری بیاد ...طبق حرفش قرار شد ,خونه رو بفروشه و سهم منو اژندو بده بعدش اون به خیر ا مارو به سلامت ...
قبل فوت مادر بزرگ با حقوق بازنشستگیش , میتونستم خونه رو بچرخونیم و هیچ زمانی نه بد خوردیم و نه لباس کهنه پوشیدیم ولی هیچ زمانی خودمون برای این روزها اماده نکرده بودم و جز دوتا چمدون لباس هیچ چیز به درد بخوری نداشتیم بخوایم جمع کنیم . طی این یک هفته با هر بار دیدن تخت خالی مادر بزرگ فقط اشک ریختم . برای جفتمونم بهتر بود که از اون خونه بریم ولی کجا ...ما که تو دنیا به این بزرگی کسو کاری نداشتم ...به اجبار بعد از بستن قولنامه خونه, عمو با پولی که کف دستمون گذاشت مجبور شدیم شبا بریم پانسیون و اون پول و نگه داریم برای خورد و خوراکمون تا بتونیم کاری پیدا کنیم . هر جا که میرفتیم یا مدرک بالا میخواستن یا باید سابقه کار ,اونم بالای پنج سال میداشتیم که جفتمون هیچ زمانی سر کار نرفته بودیم , بعد از کلی گشتن خسته و هلاک دوباره برمیگشیتم همون پانسیون و تا خود صبح تو مجله ها دنباله کار میکشتیم ,تا در اخر مجبور شدیم فرم پرستاری تمام وقت پر کنیم تا هم سرپناهی داشته باشیم و طی این مدت بتونیم پولمون و پسنداز کنیم و با پول ارثی که بهمون رسید یه کار جدید شروع کنیم...از صبح زود با اژند چند جا رفتیم ولی با دیدن وضعیت پیر زن و پیر مرد هایی که حتی کنترل ادارشونم نداشتن حالمون بدتر میشد ...تو پارک روی صندلی نشسته بودیم به ساندویچمون گاز میزدیم که برگه استخدامی روزی زمین افتاده, نظرم و جلب کرد

با دهنی باز به برگه استخدام نگاه کردم و ضربه به به اژند زدم
_هوم چی میگی اندیا ...اه بذار غذامونو کوفت کنیم دیگ
سریع لقمه تو دقورت دادم و گفتم
اژند اینجارو نگاه ....سریع خم شدم و از روی زمین برگه استخدام و برداشتم ...و با صدای بلند نوشته برگه رو خوندم .
به دو خانوم جهت نظافت منزل نیازمنیدم ...صرفا جون ...با بیمه و حقوق عالییی ....
اژند گفت :یعنی میگی بریم مستخدمی خونه مردم ...کمی چپ چپ نگاهش کردم و گفتم کار بهتری پیدا کردی ...اینجوری یه سرپناهی دارم و اگر زرنگ باشیم ی پولی پسنداز میکنیم و بعد میایم بیرون از اونجا و واسه خودمون یه کار و کاسبی راه میندازیم ...اژند با مظلومیت و زیبایی که تو اون دوتا چشماش داشت سری تکون داد...
از رضایتش لبخندی به لب زدم ولی تو وجودم خون میگریستم, برای خواهری که من بزرگترش بودم و نتونستم اونجوری که باید ازش مراقبت کنم ,تا مجبور نشه برای مستخدمی پا پیش بذاره ,ولی چاره ای نبود .حاضر بودم خونه مردم کار کنیم .کلفتی کنیم ولی هیچ زمانی از زیبایی که خدا به جفتمون داده سو استفاده نکنیم ,از گفته های مادربزرگ متوجه شدم منو اژند شبیه مادرمون بودیم ..مادری که با زیبای خیره کننده اش دله بابامو برده بود و به عشق این که یه مدل معروف یا بازیگر هالیود بشه , قید دوتا بچه شو زد و رفت و هیچ زمانی هیچ خبری ازشون نشد ...
تو خیاله خودم غرق بودم که با صدای اژند به خودم اومدم ,
ممنون اقا همینجاست, پیاده میشیم .کرایه رو حساب کرد و درست رو به روی عمارت بزرگی با سنگ های گرانیت مشکی و دری بزرگ ایستادیم ...اژند با لکنت گفت: اینجا کار کنیم اندیا ...منم مثله خودش بود ...دستو پامو گم کرده بودم ولی نباید پیشه اژند خودمو میباختم برای همین خیلی محکم گفتم
اره ابجی کوچیه بیا بریم ....
انگشتامو بین دست اژند چفت کردمو به سمته زنگ در رفتیم
بعد از چند دقیقه معطلی صدای جدی پیرمردی به گوش رسید
بله بفرمایید

سلام جناب برای اگهی استخدامتون مزاحم شدم ...
پیر مرد ای بابای گفت و زیر لب نالید ,از صبح صد نفر اومدن یکی و هم قبول نمیکنن تموم شه بره ...
نگاهی به اژند کردم ,استرس و نگرانی و از چشمام میخوندم و حاله خودمم دسته کمی از اژند نداشت ولی خوب یاد گرفته بودم کنار اژند نقابی از قوی بودن به چهره بزنم ,تا حس کنی تکیه گاهی داره وتنها نیست برای همین دستشو محکم تو دستم گرفتم و بعد از باز شدن در به سمته عمارتی پر از درختای بید مجنون رو ب رو شدم ,تا چشم کاری میکرد ,درخت بود و چمن کاری بسیار حرفه ای که منظره بکرو چشم نوازی و درست کرده بودن .اژند ضربه به پهلوم زد و گفت ,قربونه حکمه خدا برم ,یکی و انقدر پولدار میکنه که حیاط خونه اش هزار تای مثله منو تو رو میخوره بعد یکی مثله منو تو. ...همون لحظه صدای چند سگ به گوشم خورد که لحظه به لحظه صداشون نزدیک و نزدیکتر میشد تنها واکنشی که تونستم انجام بدم این بود که ,دستمو روی گوشم گذاشتم و از ته دل فریاد کشیدم و تا به خودم بیام اژند رو به روم زانو زد و دستشو روی دهنم گذاشت و گفت
هیسسسسس اندیا تموم شد هیسسسس سگ نگهبانه ...نترس تموم شد. سرمو بلند کردم و به مردی که قلاده سگ هارو نگه داشته بود و پوزخندی روی لب داشت, نگاه کردم و با کمک اژند از جام بلند شد و لباسمو تکوندم و خواستیم به سمته امارت قدم برداریم که صدای مرد جوان بلند شد .
من جای شما بودم نمیرفتم !
اژند خیلی خشک و جدی گفت
ب_عد چرااا!شما چه کاره باشی؟؟؟
شونه ای بالا انداخت و گفت .:اقا از زنای ترسو بدش میاد ,با این دادو فریادی هم که شما راه انداختید بعید میدونم قبولتون کنه .کمی چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
فضول و بردن جهنم ...رو به اژند گفتم بریم ...نمیدونم چرا و چی باعث این همه سرکشی منو اژند شد بود ولی خوب میدونم اگر میخواستیم مظلوم باشیم تا الان هزار بار دخله جفتمون اومده بود ...
از سه پله پیشه رو بالا رفتیم که بلافاصله دختری با سارافون سرمیه در و باز کرد . تو نگاه اول خط چشم گربه ای و رژ لب قرمز مایعه اش بدجور تو ذوقم خورد و زمانی که سعی میکرد صداشو مثله گوینده های رادیو کنه و دو چندان چندشم شد ...برای استخدام اومدن ؟؟
اژند جواب داد .بله
سر تاپای جفتمون و از نگاه گذروند و گفت :
همراهم بیاد .و خودش پیش قدم شد ...
به اژند نگاه کردم اونم مثله من لبشو گاز میگرفت تا با صدای بلند نخنده...

روی مبل جفتمون نشستم و در حاله دید زدن وسایله خونه بودیم که با وسواسه خاصی از رنگ سرمه ای طوسی استفاده شده بود و بسیار زیبا چیده شده بود ...
رو به اژند گفتم
به نظرت میشه با پوله حلال یا بدونه هیچ ارث و میراثی چنین خونه ای ساخت ؟
اژند شونه ای بالا انداخت و گفت به نظرم گذینه سومی هم وجود داره ,اختلاس..پوزخندی زدم و گفتم ...نمیدونم چرا ما ادم های معمولی برای یه وام پنج تومنی باید هزارتا ضامن ببریم بعد این اختلاس گرا ....
اژند با سر حرفمو تایید کرد و گفت: امیدوارم تک به تک اون کسایی که حقه ادمای بدبختی مثله مارو میخورن به زمین گرم بخورن ایشالله خیر نبینن .
جفتمون سخت در حاله ناله و نفرین بودیم که صدای قهقه زدن دختری و از پشته سر شنیدیم و در جا ایستادم
خانومی با اندام تراشیده و قدم بلند و صورتی زیبا ,تو نگاه اول ته چهرش واسم اشنا بود ولی هرچی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم ...
اژند ناخونشو تو کلیه ام فرو کرد و تازه متوجه شدم باید سلام کنم ...سریع سلامی کردم و که با خوش رویی و لبخندی که به لب داشت اشاره کرد و گفت: بفرمایید خواهش میکنم ...کدوم بخت برگشته ای و اینجوری نفرین میکردین
سریع اژند پا پیش گذاشت و گفت:
والله کسایی که حق ادامای مظلومی مثله مارو میخورن و یه لیوان ابم روش.. خانوم جوان گفت
من رایکا هستم ,خیلی خوش بختم از اشناییتون و این که اصلا باورم نمیشه دو دختر به این زیبایی برای استخدام اومده باشن ,شما دوتا الان باید دانشگاه و عشق و حال باشید ,نه این که ....
تمام مدت که رایکا صحبت میکرد از خجالت پوسته لبمو کنده بود که در اخر رایکا با اعتراض گفت -خون افتاد لبت دختر ...سرمو بلند کردم. موهای فر درشتی داشت با صورتی که زیبا مهربون ...
به چشم هاش خیره شدم و گفتم :
از بچگی پدر و مادر نداشتیم و با مادر بزرگمون زندگی میکردیم دوهفته اس فوت شده و عموم مارو بیرون کرد .مجبور شدیم کاری و انتخاب کنیم که یه سقفی هم بالای سرمون باشه
رایکا متاسف گفت
شرمنده اگر ناراحتتون کردم ...
من با شما هیچ مشکلی ندارم و این که فقط شما فردا صبح ساعت 9صبح اینجا باشید تا با برادرم صحبت کنید. مطمنم اونم قبول میکنه ...
با تایید رضایتش, دسته اژند و فشردم و گفتم: حتمااا پس ما 9صبح اینجاییم

تا خود صبح حتی لحظه ای پلک روی هم نذاشتم و شب و با فکر این که چه اینده ای در انتظار منو اژنده صبح کردم ...راس ساعت نه با کوله ای هامون جلو عمارت اریکا اینا ایستاده بودیم
از زمانی که با این دختر هم صحبت شده بودیم کمی خیالمون اسوده شده بود ولی بازم برای دو دختر جون یکم سخت بود که بخواد مستخدم بشه ...
با فشردن زنگ در دوباره صدای پیرمرد عصبی طنین اندازه گوشمون شد, اژند گفت :
فکر کنم همیشه حاج خانوم بهش تابلو ممنوع نشون میده که انقدر عصبیه و با تصور صحنه ای که اژند ازش صحبت میکرد با صدای بلندخندمون وارد عمارت شدیم
دو ماشین کنار حیاط, توجمون جلب کرد
اژند گفت :این دوتا اینجا نبود ,درسته ؟سری تکون دادم و گفتم حتما برای همین خونه اس دیگه وگرنه این موقعه صبح که مهمان ندارن
با رسیدن به درب چوبی پیشه رو خواستم زنگ درو بزنم که در با صدای تیکی, باز شد
نفسمو تو سینه حبس کردمو بسمه الله زیر لب گفتم و وارد خونه شدیم روی همون مبل دیروزی نشستیم و منتظر اریکا بودیم که صدای قدم های که بهمون نزدیک میشد و شنیدم و به خیاله این که یا اریکاست یا همون مستخدم دیروزی با اژند از رو مبل بلند شدیم خواستیم سلام بدیم ولی با دیدن صحنه رو به روم دهنم باز مونده بود ...باورم نمیشد ..خدای من این ,یعنی من درست میبینم و این همون برادر پسریه که با مشت زدم به دماغش ...مرد جوان هم مثله من کمی متعجب مونده بود و میتونستم علامت سوال بزرگ بالای سرشو به خوبی درک کنم ,سریع نقاب تعجب و از صورت برداشت با صورتی جدی و صدای کلفتی که داشت گفت
_بفرمایید امرتون؟
نمیدونستم چی بگم ,زبونم یاری نمیکرد بگم اومدم برای استخدام میخوام مستخدم عمارتتون بشم ,خوب میدونستم به جبران مشتی که به برادرش زده بود با مخالفتش رو به رو میشدیم و در اخر من و اژند میمونیم , مخالف اقا و غرور خورد شده من ,خواستم دسته اژند و بگیرم و از همون مسیری که اومدیم راهمون بکشیم و بریم ولی قبل از اقدام من صدای نازم و ظریف اریکا شنیدم که با لحنه گرم و صمیمی که داشت گفت
واییی ببین کیا اومدن اینجا داداش ...
با اتمام جمله اش اخمام بیشتر در هم کشیده شد ,پس این مردک برادر اریکا بود ...
اریکا ادامه داد ,معرفی میکنم ,اندیا و اژند ,برادم راتین ....
اژند با خوشرویی سریع گفت سلام خوشبختم .من اژندم .رو به من گفت خواهرم اندیا
پوزخندی روی لب های مردی که چند ثانیه قبل متوجه شدم اسمش راتینه نشست و سری تکون داد و اریکا گفت خواهش میکنم بفرمایید...

راتین دستی به یقیه پیراهن مشکیش کشید و کروات مشکی ورنیشو مرتب کرد و رو به رایکا با پوخندی که به لب داشت گفت
برای استخدام اومدن؟؟؟
رایکا سری تکون داد و گفت:من قبولشون کردم و گفتم جوابه نهایی و شما باید بدین .
راتین جان متاسفانه خانواده ای ندارن و مادر بزرگشون و چند هفته پیش از دست دادن ,همونجوری هم که میخواستی دو نفر هستن و به راحتی میتونن پرستاری ,رادوین و قبول کنن ,در ضمن به سارا خانوم گفتم واسشون اتاق کنار رادوین و حاضر کنه ,نظرت چیه ؟؟؟
راتین نگاهی به صورت قرمز شدم انداخت و گفت من حرفی ندارم فقط گفتی باید سفته بدن ؟؟خودت که خوب میدونی...
رایکا نگاهی به جفتمون انداخت و گفت
راستش نه اخه !!!
راتین خیلی جدی گفت من هیچ مشکلی ندارم ماهی دو تومن به هر کدومتون میدم و خورد و خوراکتونم با خودمونه ولی برای استخدام نیاز به سفته اس .
اژند گفت :چند ملیون؟؟ راتین لبخندی زد و گفت 150میلیون ...و سفته تا روزی که پیشه من کار میکنید دسته من میمونه و هر زمانی که خواستید برید سفته هاتون پس میگیرید ,اگر با سفته مشکلی ندارید میتونید از همین امروز استخدام بشید ولی اگر ....
اژند سریع گفت نه مشکلی نداریم، فردا حتما جورش میکنم و تا خواستم مخالف کنم اژند دستمو و گرفت و فشاری ریزی به دستم داد که سکوت کنم
با رفتن راتین ،رایکا با خوشحالی گفت
همراه من بیاید ،اتاقتون و نشونتون بدم ...
اژند همراه رایکا به سمته پله ها رفت ولی من سرجام ایستادم و گفتم :
ولی شما نگفتید برای پرستاری ,تو فرموتون نوشته بودین مستخدم !
اریکا برگشت و گفت همراهم بیا بهت میگم ،
نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت یه جای کار میلنگه ...
باهاشون هم قدم شدم و اریکا ادامه داد،
اولش نوشتیم نیاز مند پرستاریم ولی هرکی میومد ,ی خانوم یا یه اقا بود ,و اکثرا بچه ام داشتن تا به این نتیجه رسیدم بزنیم مستخدم و از بینه صدها نفر شما دوتارو قبول کردیم ,چون هم جون بودین و اینکه دوتا خواهر خیلی کم پیش میاد با هم دعوا کنن ,پرستار قبلی رادوین یه زنه و شوهر بودن و بخاطر مشکلاتی که باهم داشتن بیشتر باعث میشدن عصاب رادوین بهم بریزه...خب اول ببرمتون اتاقتون و نشونتون بدم تا وسایلتون بذارید بعد بریم پیشه رادوین
سری تکون دادم و هیچ حرفی نزدم. با حقوق دو میلیون,منو اژند میتونستم بعدواز یک سال برای خودمون یه کار خوب دستو پاکنیم ولی سفته باعث میشد ته دلم بلرزه ....
بعد از جابه جا شدن تو اتاقی که که یک تخت دونفره و سرویس بهداشتی مجاز داشت رفتم اتاق رادوین که درست کنار اتاق منو اژند بود....

با باز شدن در, با یه اتاق که سراسر قرمز بود رو به رو شدیم ,رادوین درست پشت به ما رو به پنجره روی ویلچر نشسته بود ...
اریکا با لبخندی که به لب داشت با صدای بلندی گفت
اینم اقا رادوین ما و به سمته رادوین قدم برداشت... با سر اشاره ای به اتاقش کردم و گفتم
اینجارو نگاه اژند اینجا که خودش یه خونه اس ...
اژند با دهنی باز به اسانسوری که تو اتاق رادوین بود اشاره کرد و گفت اینجارو ...
اتاقی به بزرگی صد متر که گوشه اتاق اسانسور داشت و به طبقه بالا متصل میشد .اریکا که نگاه متعجب منو اژند دید گفت
رادوین عاشقه نقاشیه و بالا پر شده از نقاشی هایی که هیچ کسی اجازه دیدنشون نداره ... و رو به اژند دوباره با صدای بلندی گفت
رادوین اینم دوتاپرستاری که میخواستی ,
رادوین نگاهشو از پنجره برداشت و به کمک اریکا برگشت ,تو نگاه اول باورم نمیشد که اریکا و راتین چنین برداری داشته باشن ولی دوست نداشتم رادوین حرفه دلمو از نگاهم بخونه برای همین سریع پیش قدم شدم و جلو رفتم و گفتم
سلام من اندیام با دست به اژند اشاره کردم
اونم خانوم ,اژند خواهرمه ...پرستای ها جدید شما هستیم ....اریکا به منو نگاه کرد و گفت رادوین کم شنواست و با استفاه از سمعک میشنوه ,سری تکون دادم و دوباره حرفمو با صدای بلند تری تکرار کردم ..رادوین کمی بهم خیره شد و بعد رو به رایکا گفت
اینا کین ...چرا اومدن اینجا ...
رایکا دوباره با حوصله حرفشو تکرار کرد و رادوین دوباره به من خیره شد و گفت :
برید بیرون میخوام استراحت کنم
رایکا چشمی گفت و زمانی که خواستیم از اتاق بریم بیرون رادین گفت
هی ,تو خانوم .سریع برگشتم و گفتم با منی؟ گفت اره بیا رفتم جلو و گفتم جانم ...با دست اشاره کرد بیا جلو ...
صورتمو بردم جلو و کنار گوشم گفت
تو خیلی خوشگلی ...بد با صدای بلند خندید ...
 



 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : nimrokh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه shvskf چیست?