نیمرخ قسمت هفتم - اینفو
طالع بینی

نیمرخ قسمت هفتم


به یک باره عرق سردی روی پیشونیم نشست ....جواب دادم

 ...سلام بیدارم ....تا خواست جواب بده پنج دقیقه زمان برد. پنج دقیقه ای که واسم به اندازه پنج سال گذشت پنج دقیقه ای که نمیدونستم راتین با ابروم بازی کرده یا گندی که زده خودش درست کرده. گرچن بعید میدونستم با بلایی که دیشب سرش اوردم بخوام گندی که زده رو ماست مالی کنه با صدای پیامک به خودم اومدم سریع گوشی باز کردم .
_راتین اینجا بود واقعیت بهم گفت ,درست نبود از اولش بخوای ی رابطه رو با دروغ شروع کنی ,ما قراره بود ازدواج کنیم ,نیمون دوستی نبود ..چی پیشه خودت فکر کردی ...
پوزخندی روی لبم نشست و به خودم لعنت فرستادم به اون روزی که پامو تو این خونه گذاشتم لعنت ...
حرفی برای گفتن نداشتم حتی اشکی هم برای ریختن...بی حرف گوشی و کنار گذاشتم که دوباره صدای پیامکش بلند شد ...به خیاله این که کیارشه گوشی باز کرد ولی با دیدی اسم راتین تپش قبلم بالا رفت , حس میکردم شقیقه ام نبض پیدا کرده ...مردک وقیح با چه رویی پیام داد ._وسایله خودتو اژند و جمع کن,مسافرت کاری پیش اومده فردا همه میریم رشت ,ساعت نه حرکت میکنیم .سریع پیام دادم ,من با تو هیچ قبرستونی نمیام ...جواب داد ,روزی که قبول کردی بشی پرستار رادوین باید به اینجاهاشم فکر میکردی ...از شدت عصبانیت دندومامو روی هم فشار میدادم...اخه این چه سرنوشتی بود که خدا واسم رقم زده بود ....
تمام شب حتی برای لحظه ای پلک روی هم نذاشته بودم...ساعت هفت اژند بیدار کردم و زمانی بهش گفتم قراره بریم رشت از خوشحالی نمیدونست چکار کنه ...بخاطر چمدونی که اریکا و اژند بسته بودن و مجبور شدیم با دوتا ماشین بریم اریکا و رایان و اژند با یه ماشین منو رادوین و راتین هم با یه ماشین ....تمام مدتی که تو جاده بودیم ، روی صندلی عقب خوابیدم و برای ناهارم از ماشین پیاده نشدم ..حتی یک ثانیه کمتر دیدنش هم واسم نعمتی بود ...
با تکونای اژند و صدای قهقه ای رایان و اریکا از خواب بیدار شدم ...با عصبانیت گفتم :اه اژند چند بار بهت بگم تا نرسیدم بیدارم نکن ,نمیفهمی!اول خودشو کنترول کرد ولی نتونست بیشتر از این تحمل کنه و با صدای بلند شروع کرد یه خندیدن
رایان گفت :بخدا اگر خرسم بود بعد این همه خوابیدن بیدار میشد ...
از روی صندلی بلندشدم و به اطرافم نگاه کردم تو حیاط ویلا بودیم و هوا رو به تاریکی میرفت ,با تعجب گفتم :اژند ساعت چنده ,نگاهی به ساعتش کردو گفت :اگر خدا بخواد ساعت هفت ده دقیقه اس ...شالمو سرم کردم و از ماشین پیاده شدم که راتین دیدم ...


بدونه توجه به مسخره بازی بچه ها از کنار راتین رد شدم روی کناپه ای قرمز رنگ کنار شومینه لم دادم و دستمو روی چشمم گذاشتم ...سه اتاق بیشتر نبود ...
طبق تصمیم راتین ,رادوین و رایان تو یه اتاق میموند ,رایکاو اژند و منم تو یه اتاق ...هیچ کسی هم حق اعتراض نداشت ...چمدونم برداشتم خواستم سمته اتاقی که اژند و رایکا میرفتن برم که راتین جلو اومد و با لبخند کجی که روی لب داشت گفت :چی شد کیارش خان ولت کرد و رفت. خواستم بگم اونم یکیه مثله خودت که صدای زنگ در بلند شد...
موقعه باز کردن در گفت :نمیخوای بری استقبالش ...
اول متوجه منظورش نشدم همینم باعث تمسخرش شد گفت:کیارش خانتون تشریف اوردن ...بعد از باز کرد در گفت :من میرم یه دوش بگیرم ,خودت ازش پذیرایی کن تا بیام .باورم نمیشد کیارش که دیشب گفت راتین همه چیو بهش گفته ,یعنی با حرف های راتین هیچ مشکلی نداشته!پس منظورش از پیام هایی دیشب چی بود ؟به سمته حیاط رفتم ,تا متوجه حضورم شد وبا رویی گشاده دستی تکون داد و گفت :سلام ,برو تو خودم میام .
سری تکون دادم و چمدونم برداشتم و رفتم سمته اتاق ,با باز شدن در رو به رایکا گفتم :تو خبر داشتی رایکا ؟؟؟متعجب گفت :از چی ؟از این که قراره کیارش دوسته راتینم بیاد ,شونه ای بالا انداخت و گفت :موقعه ناهار متوجه شدیم ...چطور مگه ؟چیزی شده .
سریع گفتم :نه همین جوری گفتم ,من میخوام لباسمو عوض کنم میتونید طی این مدت برید ازش پذیرایی کنید ...
اژند سریع گفت :من لباس عوض کردم میرم ...روی تخت نشستم ...هیچ از کاری راتین سر در نمیاوردم ,دیشب که حرف از جبران و تلافی میزد ,حالا خودش به کیارش گفته بیاد اینجا ...
لباسمو عوض کردم و به همراه اریکا از اتاق رفتیم بیرون .
کیارش همچنان داشت از ماشین پلاستیک خریدهارو به کمک رایان میاورد بیرون با دیدن منو اژند ایستاد و بعد از احوال پرسی گفت :پس راتین کجاست ....جواب دادم ,رفته دوش بگیره اگر کاری دارید بگید .سری تکون داد و گفت :راتین گفت برای شب جوجه درست کنیم ,اگر میتونید مزه دار کردش با شما. باشه ای گفتم و رفتم اشپزخونه ,اژند صدام کرد ...میگم اندیا این پسره همونی نیست که شب تولد راتین باهاش رقصیدی ...سری تکوند دادم و گفتم: خودشته ,چطوره !
جواب داد :میگم اینم وکیله ...میدونستم برای این چی سوال میپرسه ...ولی با لبخند به لب , شونه ای بالا انداختم و گفتم :خبر ندارم,برو از خودش بپرس ...بیشعوری زیر لب گفت و رفت
 

بیشتر از یک ساعت از اومدنمون میگذشت ,ولی هنوز راتین از اتاق بیرون نیومده بود ...
رایان و کیارش تو حیاط بساط کباب و حاضر میکردن و رایکا و اژند گوشه کنار ویلا در حال عکس گرفتن بودن. باز جای شکرش باقی بود با اومدنمون به این خونه اژند با کمک رایکا شروع به تحصیل کرد بود . رشته ای که میخواست قبول نشد ولی عزمشو جرم کرد برای سال بعد دوباره کنکور بده. طی این مدت دوستای خوبی برای هم شده بودن و بیشتر روز باهم سپری میکردن...روی تاب زیر درخت کاج نشسته بودم و به ماه نگاه میکردم که سنگینی نگاهی حس کردم برگشتم و نگاه مظلوم و غمگین رادوین دیدم,سریع از روی تاب بلند شدم و خواستم برم سمتش که اخماشو توهم کشیدو رفت تو خونه ...کمی تعجب کردم از برخورد رادوین .سریع دنبالش رفتم و درست زمانی که دستم به دستگیره اتاقش نرسیده بود صدای راتین و شنیدم .رادوین من که بهت گفتم ,فرشته خانومت اونجوری که تو فکر میکنی نیست .اون , اون میخواد ازدواج کنه ,تو باید ....
رادوین_نه نه نه ,راتین تو رو خدا یه کاری کن نره .اصلا بهم بگو کیه شوهرش من خودم میرم بهش میگم فرشته خانوم ماله منه ...
چند لحظه ای سکوت برقرار شد ودوباره صدای رادوین :داداش اگر فرشته خانوم بره من خیلی تنها میشم اون از همه شما با من مهربون تره. اون دوستم داره ,داداش یه کاری کن تنهام نذارم ....اخه من ...
_کسی بهت نگفته فالگوش ایستادن کار قشنگی نیست؟
سریع برگشتم و کیارش و دست به سینه پشته سرم دیدن و تو دلم یه خاک برسرت اندایا ابروت رفت به خودم گفتم و سریع یه لبخند گشاد روی لبم نشوندم و گفتم :ا شما کی اومدین! من میخواستم برم پیشه رادوین که ...
-که چی؟بد خندید و گفت راتین کجاست ؟
با سر به اتاق اشاره کردم ...
یک قدم جلو اومد و گفت :میتونیم باهم حرف بزنیم ؟
سرمو پایین انداختم گفتم :شما که حرفاتون گفتید .
-ولی از شما جوابی نگرفتم ...
صدای راتین از پشته سرم شنیدم
به به ببین کی اینجاست ,سلام خوش اومدی کیارش ...
قبل این که کیارش جوابشو بده نگاهی به شلوارم که کمی جذب بود ,انداخت و گفت :رادوین کارتون داره ,فقط خواهشا دیر نکنید که خیلی گشنمه ...باشه ای زیر لب گفتم ,نظاره گر رفتنشون بودن ...
 

چند ضربه به در اتاق زدم و بعد از شنیدن صدای رادوین درو باز کردم گوشه اتاق, پاشو تو شکمش جمع کرده بود و تو تاریکی اتاق نشسته بود .خواستم برق روشن کنم که گفت :روشنش نکن همینجوری خوبه ...
حرفی نزدم و در سکوت کنارش نشستم ,منتظر موندم خودش شروع کنه,همینم شد .
_میخوای ازدواج کنی ؟تو که گفتی هیچ زمانی تنهام نمیذاری همیشه پیشم کنارمی ...دستم جلو بردم و خواستم دستشو بگیرم که سریع عقب کشید و گفت :بهم دست نزن ,میخوای بری برو ولی یادت باشه من بعد تو دگ به حرف هیچ کسی گوش نمیدم. بازم از امپول میترسم و بداخلاقی میکنم ...
لبخند کجی روی لبم نشست...پاهاشو صاف کردم و روی زمین دراز کشیدم و سرم روی پاش گذاشتم پلکمو بستم ...با بغضی که تو گلوم بدجور سنگینی میکرد گفتم :میشه با موهام بازی کنی ...دستشو بین موهام حس کردم ...پلکمو بستم و شروع کردم _میدونستی تو این دنیا هیچ کسی منو مثله تو دوست نداشته ...از روز اولی که دیدمت حس کردم چندین و چند ساله میشناسمت ...کنارت ارامشی حس کردم که پیشه هیچ کسی نداشتم .تو سراسر وجودت انرژی مثبته. فرشته اصلی تویی نه من ولی... ولی رادوین من نمیتونم برای همیشه پیشت باشم ...بهت قول میدم هیچ زمانی تنهات نذارم و اگر روزی از اون خونه رفتم هر روز بهت سر بزنم و کنارت باشم ...تو که ...
_نرو من ...
-اندیا ؟؟؟رادوین کجایید .؟؟
سریع اشکامو از روی صورتم پاک کردم و نشستم ...در باز شد و رایکا تو چهارچوب در ظاهر شد ...کجایید شما دوتا بباید غذا حاضره .چرا برق اتاق خاموشه ...
-روشنش نکن رایکا الان میایم ...
باشه پس زود بیاید منتظرتونیم....
بعد از رفتن اریکا, دستی به صورت رادوین کشیدم و گفتم :بریم شام بخوریم؟؟نظرت چیه تا روزی که پیشت هستم درمورد رفتن حرف نزنیم...
سری تکون داد و موقع رفتن گفت:گوشتو بیار کارت دارم زمانی که صورتمو جلوی بردم بوسه ای به گونه ام زد و دویید از اتاق رفت بیرون ....
وابستگی رادوین شاید بهم کمک کرد تا در بدترین روز های که اواره خیابون بودیم سرپناهی داشته باشیم و ولی میدونستم در اینده دردسر های زیاد به دنبال داره...
 

به همراه رادوین به سمته حیاط رفتیم همه کنار اتیش نشسته بودن و در حال خوردن غذا , اریکا متوجه حضور رادوین شد و گفت :پس فرشته خانومت کجاست رادوین ...راتین به خیاله این که پیروز میدون شده و تونسته به کمک رادوین باعث بشه از فکر ازدواج بیام بیرون ,لبخند رضایت مندی روی لب زده بود با غرور به رادوین نگاه میکرد ولی با جمله رادوین اخماشو گره خورد و نفس عمیقی از روی خشم کشید ,رادوین :فرشتهه خانومم الان میاد اونهاش ...و با دست به من اشاره کرد ...لبخندی به لب زدم به راتین که مثله همیشه ازم طلب کار بود نگاه کرد ....
کیارش خندید و گفت :حالا چرا فرشته خانوم ؟چرا نمیگی اندایا ...رادوین گفت چون مثله فرشته ها مهربونه ولی فقط با من انقدر مهربونه نه با همه ...کنار رادوین نشستم و گفتم :حق با رادوینه ...چشمکی زدم زدم ادامه دادم ,من تو دنیا اول رادوین دوست دارم ...لبخند رضایتی به لب زد و با ولع شروع به خوردن کرد ....هوا تقریبا گرگ میش شده بود و بچه ها به یکی به یک از جمعمون جدا میشدن و اول از همه راتین رفت و با خودش رادوین و برد ...هیچ از کاراش سر در نمیاوردم ...اون که به خونم تشنه بود پس چرا مدام جلوی پام سنگ مینداخت ...
_تو فکری ...
نگاهی به چشمای که انعکسا اتیش و داشت خیره شدم...
_راتین بهتون چی گفت اون شب ...
-چرا میپرسی زمانی که خودت خوب میدونی ....
نمیدونستم در جواب سوالش چی بگم زمانی که حتی نمیدونستم راتین بهش کدوم واقعیتو گفته ...پس به اجبار سکوت کردم تا بیشتر گند نزنم ....
-فکراتو کردی ...
-با تعجب پرسیدم ؟درمورد چی ؟شما که حرفای راتین و پذیرفتید ,چطور میخواید با منی که ....
-راتین اون شب اومد و گفت خیلی مست بوده ... ولی بهم واقعیتو گفت .
-کدوم واقعیت ...
پوزخندی زد :مگه جز این که تو پرستار رادوینی و هیچ نصبتی با راتین نداشتی دروغ دیگه ای هم گفتی ...
تا خواستم جواب بدم گفت:ببین اندیا خانوم ,من همون روز اولم بهتون گفتم من فقط تو رابطه ام با شما یه چیزی میخوام,فقط صداقت اگر فکراتو کردی و پیشنهاد ازدواجمو قبول کردی باید بهت بگم من نه جهاز میخوام ازت نه هیچ چیز دیگه ای ولی اگر به هر دلیلی جوابت منفیه بگو همین الان قبل از این که وابستگی و عشقی به وجود بیاد راهمو بکشمو برم ...
ناخوداگاه سنگینی نگاهی و حس کردم و برگشتم ,سایه ای کنار در دیدم میدونستم کیه ... به کیارش نگاه کردم .دلیل اینکه بین این همه دختر منو انتخاب کردین چی بوده ؟؟

کیارش نگاهش از اتیش رو به رو برداشت و نگاهم کرد ...گفت :تو بذار پای خاکی بودن و خانومیت ...
از شنیدن جمله های قشنگش خوشحال نمیشدن و با دیدنش به هیجان نمیومد ولی همه رو میذاشتم پای, عشق بعد از ازدواج.
روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم و شراطمو بگم .از استرسی که تو دلم به وجود اومده بود پوسته لبمو میکنید و در اخر شوری مزه خون تو دهنم حس کردم در اخر با یک تصمیم انی گفتم :شما میدونید من خانواده ای ندارم ...پولی هم ندارم که بخوام جهاز بخرم ...میدونم شرایطم خیلی متفاوته ولی من فقط یه شرط دارم مهریمو روز عروسی میخوام .زیر چشمی نگاهش کردم تاعکس العملشو ببینم ....بدونه کوچک ترین تغییر همچنان به روبه روش خیره شده بود
ادامه دادم ,من صدو پنجاه میلیون پول میخوام ...
پوزخندی روی لبش نشست ...
گفت :من به راتین در مورد سفته ای که ازت گرفته حرف زدم نیاز نیست نگران اون باشی ..رنگم پرید هیچ توقع نداشتم خبر داشته باشه ,همینم باعث شد بیشتر از پیش کمبود جای خالی پدرو مادرم حس کنم .اگر بودن و منو اژند و ترک نمیکردن شاید هیچ زمانی این بلاهای ,این حس خفت بهمون دست نمیداد ...
هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد جز اینکه کیارش پرسید :تا کی خبرشو بهم میدی ؟
جوابمو خوب میدونستم ...سرمو پایین انداختم و گفتم من جوابمو خوب میدونم ...فقط دوست دارم قبل از ازدواج بریم دکتر ...
خندید و گفت :دکتر چرا ؟
هیچ دلم نمیخواد بعد از ازدواج تهمتی بهم زده بشه ...
سری تکون داد گفت :پس جوابت ؟؟؟
نگاهش کردم :مثبته ...لبخند رضایتی زد و گفت :پس برای خاستگاری کی مزاحم بشیم ...دلم غم گرفت میخواستم بگم کجا بیان, دنیا فقط یه عمو داشتم که اونم گفته بود برای همیشه فراموش کنید من هستم ...با خجالت گفتم :به راتین بگم بهتون خبر میدم ...
باشه پس عروس خانوم بریم بخوابم که من دیگه توان باز نگه داشت پلکمو ندارم ...
شما برید من یکم دیگه بشینم میرم میخوابم فقط من هنوز به اژند حرفی نزدم لطفا بریم دکتر بعد ..
باشه ای گفت و رفت
 

به رفتنش خیره شده شده بود و تو ذهنم فقط یک سوال تکرار میشد ,ایا این ادم همون کسیه که من بخوام موهامو کنارش سفید کنم ....
#####
ساعت از ده میگذشت که با سرو صدای اژند و اریکا بیدارشدم ...
جلوی اینه نشسته بودن و در حاله نقاشی کردن صورتشون بودن....خیرباشه ,کجا به سلامتی ...
اژند برگشت و گفت :ا بیدار شدی ...قراره کیارش مارو ببره دریا,گفتم تو زود حاضر میشی بیدارت نکنم....از روی تخت دو نفره که دیشب به سختی سه تایی روش خوابیده بودیم بلند شدم و گفتم :رادوین کجاست ؟رایکا گفت :یک ساعته داره با کیارش بازی میکنه ,
خمیازه ای کشیدم و از اتاق زدم بیرون ...هوای شمال باعث شده بود خوابم چند برابر بشه هنوزم کمبود خواب حس کنم .تو اشپرخونه در حاله لقمه گرفتن بودیم که راتین وارد اشپزخونه شد ...بدونه توجه به من لیوان شیرشو سر کشیدو دکمه استینشو درست کرد و خواست بره که گفتم :مگه تو نمیای ؟برگشت و کمی چپ چپ نگاهم کرد و گفت :نخیر من مثله تو امثاله تو بیکار نیستم ...شما برید خوش بگذره ...شونه ای بالا انداختم و اهسته گفتم :بهتر. برگشت و گفت : چیزی گفتی !محل ندادم که ادامه داد .دیشب خوش گذشت؟ بدجود دلو قلوه میدادید به هم ...پوزخندی زدم و گفتم :باید از شما اجازه بگیرم؟
برگشت و جفت دستاشو محکم زد روی میز وچند میلی متری صورتم, از بین دندوناش غرید :تا روزی که تو خونه منی باید برای نفس کشیدنت هم از من اجازه بگیری ....خودتم خوب میدونی اینده تو اون مریتکه تو دستای منه ....حالا از جلوی چشمام گم شو ...
لقمه تو دهنم مونده بود ...بی هوا اشکم روی گونه ام چشید. اخماش باز کردو گفت :لوس ,همیشه اشکش دمه مشکشه ...
خواست از اشپزخونه بره بیرون , با صدایی که به هزار بدختی از گلوم خارج شد گفتم :
_چرا انقدر از من بدت میاد ,من چه هیزم تری بهت فروختم ...نیم نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد و گفت : از بس نفهمی و رفت ...
به جای خالیش نگاه کردم و بی صدا اشک ریختم برای خطایی که ازم سر نزده بود داشتم توبیخ میشد ...
از روی میز بلند شدم و وسایل و جمع کردم .اشکمو پاک کردم رفتم سمته اتاق و حولمو از چمدون برداشتم و موقعه باز کردن در حموم رو به اریکا و اژند گفتم :من. سرم درد میکنه نمیام شما برید ...ولی اندیا ....
برگشتم و تمام عصبانیتی که مسببش راتین بود ریختم تو چشمام و گفتم :یک بار گفتم نمیام اژند اسرار بی مورد نکن. خیلی مواظب خودتو رادوین باش ...
در حموم بستم ...
از روزی که راتین شناختم, گند زده بود به تمام روز هام ...
 

با بسته شدن در بغضه نیمه کارم سر باز کرد و زمانی به هق هق افتادم که حس کردم چند ضربه به در زده شده .سریع رفتم از زیر دوش بیرون اومد در قبلش کردم .
_کیه؟_اندایا منم کیارش ...پس چرا رفتی حموم ...همه منتظرتن ؟؟؟
چند سرفه مصلحتی کردم و گفتم ...منم حالم خوش نیست شما برید خوش بگذره ..._ولی رزا من به خاطر تو اینجام ...دوباره چشمه اشکم جوشید ..._اقا کیارش شما برید ایشالله یه روز دگ با هم میریم ..._باشه پس اگر حس کردی حالت بد شده یا کاری داشتی سریع باهام تماس بگیر ..._باشه ممنون ....بعد از به گوش رسیدن صدای در اتاق گوشه حموم نشستم و با صدای بلند برای حسی عاشقی که نصب به اون داشتم زار زدم ...
بیشتر از یک ساعت بود با ماگ لبالب از چایی روی تاپ نشسته بود ,با شنیدن صدای ماشین به خیاله این که کیارش به همراه بچه هابرگشته ,بلند شدم ولی با وارد شدن ماشین راتین دوباره روی تاپ نشستم ,راتین که میگفت قراره کاری داره پس چی شد ...متوجه حضورم شد لبخندی رضایتی به لب زد و با قدم های شمرده به سمتم اومدو کنارم روی تاپ نشست ...
-پس چرا نرفتی ...
سکوت کردم -کیارش بخاطر تو اومده بعد تو اینجا موندی ...
و باز سکوت
برگشت و به چشمام زل زد
تا خواست جمله بعد و بگه گفتم :
_من چکار کردم که در نگاه تو یه ادم نفهم جلوه کرده ...
سرشو پایین انداخت -تصمیمتو گرفتی؟
_در چه مورد؟
_کیارش
برگشتم و به چشماش نگاه کردم ..همون نگاهی که بار اول دل و دینمو ازم گرفت ,با همون اخماهای همیشگی که واسم از لبخند هر مردی زیبا تر بود ...با همون عطر تند و تلخی که از هزاران کیلومتری هم دیونه ام میکرد ..خواستم لب باز کنم و برای همیشه به خودم و خودش حسی که تو دلم ماه هاست به وجود اومده اعتراف کنم ولی با جمله بعدیش گند زد ,به حسم به نگاهی که فکر میکردم شاید از دوست داشتن اینجوری شده ,پیشه خودم همیشه میگفتم شاید اونم مثله من باشه و نخواد از حسش حرف بزنه ولی
با جمله بعدیش خراب کرد تمام اون شب هایی رو که خودمو کنارش تصور میکردم ...
_کیارش جونه خوبیه ...خیلی ساله میشناسمش ...امیدوارم کنارش خوشبخت بشی ...
کتشو روی دستش انداخت و بلند شد رفت ....
با رفتنش فقط پوزخندی روی لبم نشست .برای عشق یک طرف, برای رویایی پوچ, برای قلبی که شکست و اعترافی که تا ابد تو گلوم خشک شد ...
 

سه روز از برگشت ما به تهران میگذشت,همون شب حسی که به راتین داشتم و در کور ترین نقطه قلبم دفن کردم ... قرار خاستگاری شد برای پنج شنبه شب ,درست دو روز دیگه ...
زمانی که به اژند گفتم توقع داشتم خوشحال بشه و ولی برعکس تصورم اول کمی تعجب کرد و به طعنه مبارک باشه ای گفت ... نگاهی تو اینه به خودم انداختم و دستی به موهایی طلاییم کشیدم و زیر لب زمزمه کردم :روزی که خدا خوشحال و شانس تقسیم میکرد ,بی شک من خواب بودم ,حتی تک خواهرمم از بابته خاستگاری امشب خوشحال نبود رادوینم از لحظه ای که متوجه شده بود از اتاقش بیرون نمیومد و اجازه نمیداد سمتش برم .
. (((از زبون رادوین ...)))
بعد از خداحافطی با اقای انصاری موبایل و روی میز انداختم و کلافی دستی تو موهام کشید ....امشب شب خواستگاریش بود، دستو از تو موهام بیرون کشیدن و گفتم :
خب به تو چه راتین به تو چه... اونم یکی مثله هزاران دختره دیگه ای که باهاش بودی ,چی عوض شده که الان حالت انقدر نامعلومه ...
روی صندلی پشت میز نشست و سرمو به تکیه دادم و برای لحظه ای پلکم روی هم رفت و صحنه ای که شمال تو چشمام زل زده بود و واسم تداعی شد ,برای اولین بار معصومیت و تو نگاهش میخوندم.... سریع از روی صندلی بلند شدم باید میرفتم و باهاش حرف میزدم .کیفمو برداشتم و دکمه بالای پیراهنمو که مجبور بودم همیشه مثله طناب دار دور گردنم چفتش کنم و باز کردم و از دفتر زدم بیرون ... سوارماشین شدم تمام عصبانیم و روی پدال گاز ماشین خالی کردم ,
طول مسیر فقط به این فکر میکردم که اگر بهش بگم خاستگاری کنسل کنه در جوابم چی میخواد بگه... من ادمی نبودم که کسی غرورمو خورد کنه و جبران نکنم ...میترسیدم بدتر همه چی خراب تر از اینی بشه که هست...از فکری که ترسرم بود پشیمون شدم و پشته چراق قرمز شماره رایکا گرفتم :
الو رایکا کجایی
خونه داداش برای چی ؟
اندیا کجاست؟
اندایا ؟راستیش از صبح تو اتاقشه چطور مگه کاریش داری ؟نه, هیچی دارم میام خونه ...
با حرف رایکا کور سو امیدی تو دلم روشن شد ,شاید اون خوشحال نیست که هنوز تو اتاقشه ...اره اره حتما همینه, با سبز شدم چراق راهنما کمتر از ده دقیقه خودمو به خونه رسوندم ...
 
((از زبون راتین ))
درو باز کردم خودنه غرق سکوت بود ...صدای خنده های رادوین و اندیا نمیدومد و رایان سر به سر رایکا و اژند نمیذاشت ...اگر میدونست با ورودش به خونه ای که همیشه توش سکوت حکم فرما بوده ولی الان امید جونه زده هیچ زمانی نمیرفت...سرکی به اشپزخونه زدم تنها فرد در حاله جمب جوش خونه ساناز بود,قبل این که متوجه حضورم بشه از پله ها بالا رفتم ,جلوی در اتاق اندیا ایستادم ولی برای لحظه ای نگران حاله رادوین شدم ...رادوینی که بیشتر از چند هفته دیگه لب به قرص های ارامبخش نمیزد...
قدم تند کردم و بدونه در زدن وارد اتاق رادوین شدم دور تا دور اتاقشو نگاه کردم نبود.چند بار صداش زدم ولی جز سکوت چیزی به گوش نرسید خواستم از اتاقش برم بیرون که دکمه اسانسور توجمو جلب کرد ...طبقه بالا بود ...برای اولین بار بعد از مدت ها میخواستم برم اتاق نقاشیاش ...دکمه اسانسور و زدم و خواستم برم بالا کا صداشو شنیدم ...
نیا بالا ...
سرمو بلند کردم به چشمای سرخش چشم دوختم....دستای گره شدم بیشتر مچاله شد .درست صحنه ای به خاطر اوردم که مامان با خوشحالی رایکا و رایان و سپردم بهم و پیشونیم و بوسید و قبل از سوار شدن ماشین گفت :اگر رفتم و با داداش کوچولوت برگشتم قول میدم بازم تو واسم از همشون عزیزتر باشی،درست جمله ای که قبل به دنیا اومدن دوقلو ها گفته بود ,ولی اگر برنگشتم قول بده همون قدر که من دوستت دارم ,دوستشون داشته باشی و هیچ زمانی نذاری کمبود مادر حس کنن ...
خواستم صداش کنم ولی از شدت بغضی که تو گلوم نشسته بود صدام دو رگه شده بود ,دلم نمیخواست رادوین غم صدامو تشخیص بده ...روی تختش نسشتم سرمو بین دستام گرفتم ...بعد از چند بار نفس عمیق گفتم:رادوین بیا پایین ...
-نمیام ...
-پس من بیام بالا ...
بعد از چند دقیقه سکوت گفت :بیا ...
سریع از روی تخت بلند شدم رفتم بالا ...
باورم نمیشد
دور تا دور اتاق پر بود از بوم نقاشی که روی چن تاشون ملحفه سفیدی کشیده شده بود ...
سه کنج اتاق تو تاریکی , نقاشی رو به روش گذاشته بود , نشسته بود ...تا خواستم برم سمتش گفت :نیا ,نمیخوام بیای و مسخره ام کنی ...
ولی رادوین ...
تو ام دروغگویی,مثله فرشته ...اونم تو همین اتاق بهم قول داد نمیره ...
دوباره اشک روی گونه های سفیدش جاری شد
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : nimrokh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه przlc چیست?