نیمرخ قسمت دهم - اینفو
طالع بینی

نیمرخ قسمت دهم

دستمو جلو بردم ...روی گونه ام بوسه ای نشون و گفت :سحرخیر شدی عزیزم ...


لبخندی به صورتش پاشیدم و گفتم :پس چی فکر کردی ,چمدونمم بسته ام ,همون لحظه ساناز صدام کرد ...اندایا خانوم بفرمایید صبحونه ...
به کیارش نگاه کردم ...
-بریم ؟
مشخص بود هیچ علاقه ای نداره ولی به اجبار سرتکون داد,دستمو تو دستش گرفت و به سمته خونه رفتم ولی قبل از باز شدن در دستمو از حصار دستش جدا کردم خواست اعتراض کنه که گفتم :قبلا درموردش حرف زدیم ,نمیخوام رادوین ناراحت شه ...
_ولی من شوهرتم اینو باید بفهمه ...
تو چشماش خیره شدم و گفتم :
-اگر رادوین تو بعضی مسائل مثله منو تو فکر میکرد من الان اینجا نبودم ...سری تکون داد و در باز کردم
همونطور که حدس میزدن جز راتین هنوز کسی روی میز ننشسته بود ...با دیدن کیارش سریع بلند شد و گفت :به شادوماد ...بفرمایید ...با صدای بلند گفت :ساناز لطفا چایی بیار ...
کنار کیارش جا خوش کردم ...مردک هزار لای گوسفند ,تو ذهنم هر فحشی که بلند بودن نصار روحه مبارکش میکردم که با دیدن بچه ها اونم چمدون به دست گل از گلم شکفت ...
سریع به راتین نگاه کردم که با لبخندی که به لب داشت کمی از چاییش سر کشید. رو به کیارش گفت :مهمون ناخونده نمیخوای...
کیارش جا خورد ولی به اجبار گفت :این چه حرفیه داداش خوشحالم میشم ...
از همه جالب تر صورت خندون رادوین بود که فقط خود خدا میدونست راتین چه وعد و وعیدی بهش داده که اینجوری داره از پله ها میاد پایین ...ولی مهم نبود ..همین که قرار بود تو این مسافرت تنها نباشم از هر چیزی واسم با ارزش تر بود
برخلاف چند روز گذشته همه با خوش رویی سلام کردن و اژند به محض دیدن کیارش بلند گفت :سلام شوهر خواهر .نیش کیارش تا بنا گوشش باز شد و لبخند راتین پر رنگ تر ...هیچ متوجه این همه تغییر و تحول نمیشدم ...گویی فرشته ای پیدا شده و همشون با چوب سحر امیز جادو کرده...
بعد از خوردن صبحونه بچه ها وسایلشون گذاشتن تو ماشین راتین ,
رایان به بهانه ای درس خوندن نیومد
منم برعکس دفعه قبل با کیارش هم سفر شدم و به محض حرکت کردن با دلی پر
گفت :تو بهشون گفتی بیان ؟


"کیارش روز اول ازم تقاضا کرد هیچ زمانی بهش دروغ نگم ولی خودش مسبب تمام دروغ هایی بود که مجبور میشدم بهش بگم .برای همین دست پاچه گفتم: نه ...دیدی که من خودمم خبر نداشتم ...ضربه ای به فرمون ماشین زد و گفت :ااااا دیدی در عوض نیم ساعت گند زد به تمام برنامه هایی که داشتم ...با خوشحالی گفتم :کیارش اینجوری که بیشتر خوش میگذره ،اخه دوتاییی ....
با اخم نگاهم کرد و
گفت :نکنه قراره از این به بعد هرجا میخوایم بریم اینارو هم دنبالمون قطار کنیم ...
دلخور نگاهمو ازش گرفتم و سکوت کردم ...
طی مسیر چند بار توقف کردیم هربار , با رایکا و اژند مثله بچه های , برای خرید لواشک و الوچه ذوق میکردیم ,
کیارش و راتین بیشتر مواقع در حاله حرف زدن بودن , ولی برعکس اونا ,رادوین تمام مدت و میشه گفت حتی موقعه خرید دستمو رها نمیکردن.... همه چی به یک باره خوب شده بود ...
باورش برای خودمم سخت بود ولی دلم میخواست از این اتفاق لذت ببرمم.
+++++
کیارش برخلاف راتین ویلا نداشت ،بیشتر از هر چیزی سکوت راتین و تعارف نکردنش واسم جالب شده بود ,حتی یک بار راتین حرفی به میون نیاورد که بریم ویلای خودش ...در اخر کیارش با صورتی برافروخته بعد از کلی پرسو جو کردن ویلایی دو طبقه ای نزدیک
ساحل اجاره کرد...
به محض اینکه سوار ماشین شد کمی چپ چپ نگام کرد.
_مجبور نبودم بیام چنین ویلای اجاره کنم که اقا راتین خوشش بیاد...
سکوت کرد و منتظر شد تا عکس و العمل منو ببینه ولی کور خونده بود ,
هیچ حرفی باعث نمیشد حاله خوشم,خراب بشه ,شونه ای بالا انداختم و گفتم :به من چه میخواستی نگیری ...نفسشو با حرص بیرون فرستاد ...
به محض رسیدن به ویلا اژند و اریکا همزامان گفتن ,ما دخترا تو یه اتاق ,شما پسراهم با هم ...لبخندی از ته دل زدم ...به پاس قدر دانی بوسه ای واسشون فرستادم که از چشمای تیز بین کیارش دور نموند و گفت :
تو این قضیه دیگه شرمنده, عمرا زنمو بهتون قرض بدم ...خداروشکر ویلا سه اتاق خوابه به اتاق زیر پله اشاره کرد و گفت :اینم اتاق منو عشقم .
دستشو روی شونه ام انداخت و گفت :مگه نه عزیزم ...به اجبار لبخندی زدم و سکوت کردم و در اخر همراه دستای کیارش به سمته اتاق هدایت شدم ...
به محض بسته شدن روی تخت نشستم و دلخور گفتم ,خب مگه چی میشد برم پیشه دخترا ... با اخمایی درهم کشیده رو به روم ایستاد ..سرم بلند کردم و گفتم :چیه ...
کمی خم شد و عصبی غرید :اندایا هیچ متوجه برخوردات هستی ,اصلا معنی متاهلی میدونی ...
 

رو به روش ایستادم و گفتم :فکر نمیکردم نیاز باشه مدام بگم که ما صیغه ایم ...
بعدشم تو منی اوردی شمال که حال و هوام عوض بشه یا دم به دقیقه بخوای بری رو عصابم ...
پوزخندی زد و گفت:چیه ,نکنه موضوعی از مخفی میکنی که انقدر میترسی بهت نزدیک بشم ...
با پایان جمله اش یک دفعه تودلم خالی شد ولی اصلا ,حتی برای لحظه ای خودمو نباختم .
لب هامو مماس گوشش کردم و گفتم :اگر شک داشتم خودم بهت پیشنهاد نمیدادم قبل از عقد کردن بریم دکتر ...
مطمنئن باش روزی که این محرمیت بخواد دائمی بشه ,روز قبلش میرم دکتر...
از کنارش رد شدم و قبل از اینکه دستم به دستگیره در برسه از پست, دست ازادمو کشید .نتونستم خودمو کنترول کنم قبل از اینکه به خودم بیام تو بغلش بودم و با ولع لب هامو میبوسید و من مثله جسمی بیجون پلکمو روی هم گذاشته بودم جرات مخالفت نداشتم و درست زمانی که نفسم بند اومده بود ازم فاصله گرفت و گفت :قبل از چهار ماه عقدت میکنم ,نمیتونم هم داشته باشم ,و هم نه ...به سرتا پام نگاه کردو با لحنی که شهوت توش موج میزد نالید :ناب تر از اون چیزی هستی که حتی فکرشو کنی
زمانی که برای بار دوم صورتشو جلو اورد سریع به خودم اومدم بلند شدم گفتم :بسته کیارش الان موقعه اش نیست در اتاق و باز کردم و تقریبا ازش فرار کردم .
تو گلوم احساس سوزش میکردم و تمام بدنم عرق سردی احاطه کرده بود ...
در یخچال و باز کردم ولی هیچی توش پیدا نمیشد با عصبانیت از اشپزخونه زدم بیرون ...خواستم برم تو اتاق تا به کیارش بگم بره خرید ,همون لحظه راتین از اتاقش اومد بیرون ...زمانی که صورت برافروختمو دید جلو اومد و گفت :چیزی شده ...با سر به اشپزخونه اشاره کردم و گفتم :هیچی تو یخچال نیست حتی اب ...
به لب هام نگاهی کرد و پوزخندی زد و گفت :تو ماشین من هست بیا بهت بدم ,
معنی پوزخندشو هیچ درک نکردم و مثله بچه های حرف گوش کن همراهش رفتم از صندق عقب ماشین ی بطری بیرون کشید و به دستم داد و بی حرف از کنارم رد شد ...
همون لحظه در شیشه رو باز کردم و سرکشیدم و زمانی که سیر اب شدم در بطری و بستم ...
اول خواستم برگردم سمته خونه ولی با شنیدن صدای موج های دریا وسوسه شدم کمی لب ساحل قدم بزنم ,با اولین قدمی که برداشتم پیشمون شدم و سریع دویدم سمته ویلا و در اتاق رادوین و باز کردن .
کنار پنجره نشسته بود و به ساحل نگاه میکرد.
-رادوین
برگشتم :نگاهم کرد .درو پشته سرم بستم اهسته گفتم :بریم دریا؟
ایستاد و گفت :من و تو؟
سرمو تکون دادم ....
_اون اقاهه نمیاد...
_نه ؟بهش نمیگیم ...

جلو اومد و با خوشحالی دستمو گرفت و گفت :بزن بریم ...
اهسته در اتاق و باز کردم.جفتمون مثله پلیس مخفی ها برخورد میکردیم و درست زمانی که موقعیت و امن دیدم به سمته ساحل پرواز کردیم ولی متاسفانه اصلا حواسمون به حیاط و راتین نبود و سر بزنگاه مچمون گرفت
درست مثله همیشه مشغول صحبت کردن با گوشی بود, و از اخمه روی پیشونیش متوجه شدم از شخص پشته خط خیلی شاکیه .ترجیح دادم خیلی معمولی برخورد کنیم تا شک نکنه ولی درست موقعه باز کردن در ,به صحبتاش خاتمه داد و با صدای بلند گفت :اهای شما دوتا ...
جفتمون خودمو زدیم به کوچه علی چپ که بار دوم بلند تر گفت :اندایا و رادوین با شما دوتام کج؟
ایستادم و دسته راودین محکم تر تو دستم گرفتم
گفتم :بله
میگم کجا ؟
اگر اجازه بدین میخوام با رادوین کمی راه برم ,
اونو که فهمیدم میگم کجا میخواید راه برید ؟؟
رادوین گفت :لب ساحل ,
قبل این که راتین اعتراض کنه گفت :اه داداش من که بچه نیستم ,حرفای امروز صبح فراموش کردی ..نگران نباش ,نزدیک اب نمیشیم .حواسمم به اندایا هست ...
خندمو از رادوینی که میخواست مواظبه من باشه مخفی کردم و گفت :حالا اجازه هست ...
راتین حرفی برای گفتن نداشت فقط لحظه اخر گفت :خیلی مواظبش باش اندایا ....دارم تاکید میکنما...
چشم بلندی گفتم هم قدم رادوین دویدم سمته دریا .همیشه کنار رادوین سن و موقعیتمو ,تمام مشکلاتمو فراموش میکردم و هم پای سادگیشو مهربونیش قدم بر میداشتم مخصوصا که الان بیشتر از قبل قدر این برخورد های خوبشون میدونستم ...واقعا چه جمعه ای زیبایی:ادم هیچ زمانی قدر داشته هاشو نمیدونه همین که از دستش میده تازه متوجه میشه چه نعمت بزرگی از دست داده ...
صاحل درست پشته خونه بود ولی در پشتی قفل بود و به اجبار باید ازکوچه تنگی که دیوارهاش پر بود از خز و گل های روند رد میشیدم ...
هوا کمی گرم و شرجی بود همینم باعث میشد لباس به تنمون بچسبه ...
نیم نگاهی به دراوین کردم و گفتم : رادوین شما دارید ی موضوعی از من مخفی میکنید درسته ؟؟؟
سرشو بلند کرد و گفت :از من چیزی نپرس به داداش و دخترا قول دادم بهت حرفی نزنم .
شونه ای بالا انداختم و گفتم باشه نگو من که اخر متوجه میشم ...

دیگه سوالی ازش نپرسیدم, ولی تمام مدتی که همراه رادوین درحاله صدف جمع کردن بودیم ,حواسم پیشه جمله رادوین بود "داداش حرفای صبحتو که فراموش نکردی"
دیگه رسما مطمئن شده بود کاسه ای زیر نیم کاسشونه که یک دفعه انقدر مهربون شدن و در عرض چند ساعت تصمیم گرفتن همراه ما بیان شمال ...
هوا رو به تاریکی میرفت که شماره کیارش روی گوشیم دیدم
قبل از جواب دادن سریع به تراس نگاه کردم...به محض دیدنم واسم دست تکون داد ,گوشی و جواب دادم
_خانوم کوچولو اگر از شن بازی خسته شدی پاشو بیا میخوایم شام بریم بیرون ...
خندیدم و گفتم :باشه الان میایم ,تماس قطع کردم ...
_رادوین بریم خونه ؟؟؟
نگاهش و چاه عمیقی که کنده بود برداشت و گفت :صبر کن یکم دیگه بکنم ...
بالای سرش ایستادم و گفتم :دیگه بیشتر از این؟؟؟نگاه کن لباستو ...
زبونشو بیرون اورد و گفت :بازم بیایم باشه ؟؟
دستشو گرفتم کمکش کردم بلند شه
_باشه میایم ...بدو بریم که دارم از گشنگی میمیرم ...
پشته در منتظر بودیم که رایکا در باز کرد با صورتی متعجب گفت :هیچ معلومه کجایید شما دوتا ...
به رادوین نگاه کردو گفت :وایییی اینو نگاه کن ...چرا این شکلی شدی ...
حق با رایکا بود,حتی تو موهای رادوینم شن بود ...
قبل از اینکه رایکا بخواد رادوین و توبیخ کنه سریع دستشو گرفتم و بردمش خونه...
تقریبا همشون حاضر شده بودن و منتظر ما دوتا بودم ...سریع معذرت خواهی کردم ,اصلا تایم حموم رفتن نداشتیم برای همین به اجبار رادوین بردم حموم و کمکش کردم دستو صورتشو بشوره ...از چمدونش ی دست لباس واسش اماده کردم و رفتم اتاقم و کمتر از یک ربع همراه بچه ها سوار ماشین شدیم...بعد از دور زن تو شهر برای صرف شام رفتیم رستوران ساحلی ولی با برخورد اژند و راتین ,تمام افکارم پریشون شد ....هیچ باورم نمیشد موقعه پیاده شدن از ماشین راتین دستای اژند و تو دستاش گرفته بود و تنها کسی که متعجب به دستای گره شدنشون نگاه میکرد من بودم همین امر هم باعث شد اخمام تو هم کشیده بشه زمانی بیشتر شک شدم که موقعه سفارش ,راتین ,اژند و عزیزم خطاب کرد ...هر لحظه حس میکردم خوابم ....
به خودم دلداری میدادم که الانه که از خواب بیدارشی
 

اصلا باورم نمیشد ,یعنی راتین بخاطر ازار من با اژند دوست شده ...پس بخاطر همینم قبول کردن بیان شمال .
وای ,ای وای اندایا ,تو چرا انقدر ساده ای ,
به چشمای اژند خیره شدم غرق خوشی بود و فکر میکرد این محبت های راتین واقعا از سر عشقه.چکار کردی اندیا ...خودم مسبب این اتفاق بودم خودم .
تمام مدتی که همه در حال بگو بخند بودن من در حاله تجزیه و تحلیل بودم که چجوری اون روی راتین به اژند نشون بدم ...و زمانی که اژند کنار راتین تصور کردم برای لحظه ای حالت تهوع بهم دست داد و همینم باعث شد تکون بدی بخورم و نگاه همه به سمته من متمایل بشه ,
اژند بازومو گرفت و گفت :خوبی اندایا ؟سریع خودمو کنار کشیدم و گفتم اره اره ...کی بر میگیردیم ...راتین با لبخندی که از سرشب برای لحظه از صورتش محو نشده بود گفت :تازه سرشبه ...
رو به بقیه گفت :نظرتون چیه بریم ساحل و طلوع خورشید و تماشا کنیم؟
اولین نفری که استقبال کرد اژند بود ,سری تکون دادم ...شونه ای بالا انداختم و گفتم :باشه هیچ مشکلی نداره ,منم پایه ام ...
ولی تنها کسی که معنی جمله منو به قشنگی درک کرد کسی نبود جز راتین ...
بعد از خوردن شام موقعه جدا شدن از بچه ها پوزخندی تحویل راتین دادم و زمانی که کیارش رفت سمته صندق قبل از این که سوار ماشین بشم کنار راتین ایستادم و گفتم :اصلا بازی قشنگی شروع نکردی,میشه گفت شروع کردنش اخر خریت بود ,شونه مو بالا انداختم و گفتم :ولی حالا که شروع کردی منتظر عواقبش باش .خودت خوب میدونی نابود کردن تو و خانواده ات واسم به راحتی اب خوردنه ,پس بهتره بگم منتظر هر سوپرایزی از جانبه من باش ...
منتظر نموندم تا چرندیاتشو گوش کنم سوار ماشین شدم و بعد از چند دقیقه کیارش اومد ...به محض سوار شدن گفت :تو خبر داشتی راتین و اژند با هم هستند؟؟؟
مجبور بودم بگم اره ...
کیارش گفت :اخه زمانی که با هم بگو بخند میکردن خیلی متعجب و عصبی بودی ...
به ماشین راتین نگاه کردم که برخلاف همیشه اژند جلو نشسته بود ,
کیارش ادامه داد _اخه اژند هنوز خیلی بچه اس ,درست نمیگم
نگامو ازش گرفتم و گفتم :خودمم میدونم ولی نمیتونم حرفی بزنم ...
متعجب گفت :چرا ؟؟؟
هیچ جوابی نداشتم برای همین بحث عوض کردم
_چرا قبول کردی شب بریم دریا ؟
دستمو تو دستش گرفت و گفت :اگر دوست نداری بریم خب بگو ,منو تو میمونیم خونه ...
 

دستپاچه گفتم :نه نیاز نیست ,ولی من بعد قبل از جواب دادن ببین نظر من چیه بعد قبول کن ...چشمی گفت و صدای موسیقی و زیاد کرد ...تا رسیدن به ویلا حتی لحظه به ماشین راتین نکردم دیدن نگاه سنگینش روی اژند واسم از هر اتفاقی زجر اورد تر بود ,میترسیدم اخر نتونم خودمو کنترول کنم ,واکنشی نشون بدم و همه چیو بدتر به گند بکشم ... از تصمیمی که گرفته بودم راضی نبودم ولی همون جوری که راتین پا گذاشت رو خط قرمز من,منم همین کارو میکنم ...
بعد ار رسیدن ,همه سمته اتاقاشون رفتن و بعد از عوض کردن لباس و برداشت خوراکی و زیر انداز به سمته ساحل روانه شدیم ...
میدونستم که اژند با تمام مغرور بودنش ازم حساب میبره ,برای همین سعی میکرد در حد ممکن جلوم افتابی نشه ...هر بار که خودشو ازم مخفی میکرد , تو دلم فقط بهش میخندیدم ,اخه تا کی دختره احمق تا کی ...
تا پاسی از شب و بچه ها پانتومیم بازی کردن و صدای قهقه هاشون ساحل خلوت پشته ویلا پر کرده بود ...
هوا کم کم رو به روشنایی بود و جز رادوین همه بیدار بودن , اژند کنار راتین نشسته بود و هر چند دقیقه کنار گوش هم پچ پچ میکردن و همینم در اخر باعث اعتراض رایکا شد ....اه خب بلند بگید ما هم بشنویم ...
اژند خندید و گفت فضولی ممنوع
ولی با جمله راتین دوباره خونم به جوش اومد ...
رایکا اینجا همه جفت دارن جز تو ....
بعد با صدای بلند خندید
و اهسته گفتم :رو یخ بخندی ...
جز کیارش که بخاطر حرفم میخندید هیچ کسی صدامو نشنید
هوا روشن شده بود ,دیگه طاقت باز نگه داشتن چشمامو نداشتم , بقیه هم مثله من مدام در حاله خمیازه کشیدن بودن که اخر گفتم :اگر طلوع خورشید و دیدن و خیالتون راحت شد پاشید بریم ...
کیارش ای به چشمی گفت بلند شدو قبل این که بخوام قدمی بردارم دستشو گذاشت زیر زانمو ,بلند کردم مثله گونه سیب زمین انداخت رو دوش ...که صدای اخم بلند شد .با دسته دیگه اش فلاکس چایی برداشت و رو به بچه ها گفت :این از سهم من ....ما که رفتیم بخوابیم ...
هرچی اعتراض کردم منو زمین نذاشت و تا جلوی در برد ...
برخلاف شب گذاشته هیچ استرسی نداشتم و میشه گفت حتی ذره عین خیالم نبود که میخوام باری اولین بار شب با مردی جز راتین سر کنم ,خوشبختانه برخلاف تصوراتم به محض رسیدن به تخت ,خوابه عمیقی به چمشای جفتمون اومد و زمانی پلک باز کردم که نیمی از روز گذشت بود

با چشمایی پف کرده و موهایی ژولیده از اتاق بیرون رفتم
ولی خونه سکوته مطلق بود .سریع گوشیمو از تو کیفم بیرون اوردم و خواستم شماره کیارش بگیرم که اژند نفس زنان در باز کرد و زمانی که منو بیدار دید, در و بست خواست با به فرار بذاره که با صدای من مجبور به توقف شد .
-وایسا اژند .
حتی با یادوری اتفاقات دیشب خونم به جوش میومد و زمانی که سمتش قدم برمیداشتم تند تند تو ذهنم تکرار میکردم ,تو حق نداری رو اژند دست بلند کنی ,حق نداری اندایا
در شیشه ای بازم کردم ,خوب میدونستم جرات برگشتن نداره .منم هیچ اسراری نکردم ,دلم نمیخواست تو چشمام زل بزنه و اسم راتین به زبون بیاره برای همین با فاصله چند قدمی ازش گفتم :
_این بازی مسخره رو تمومش کن ...
انگار منتظر شنیدن همین جمله بود و هزار بار حرفایی که میخواست به زبون بیاره ,تمرین کرده بود
برگشت و با پوزخند مسخره اش که خشمو دو چندان میکرد گفت :یادم نمیاد ازت اجازه گرفته باشم یا حتی پیشنهادتو بخوام !
من هیجده سالمه اندایا ...فکر کنم انقدر بزرگ شدم که نیاز نباشه از کسی اجازه بگیرم ...تو برو پی زندگی خودت ...هه همونجوری که تو به فکر ایندتی منم باید به فکر ایندم باشم ,مگه نه ابجی جون ...
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم .اژند طی این مدت برای هزارمین بار قلبمو شکست ... بازدممو بیرون فرستادم راتین و میدیدم که با قدم های پیروزمندانه جلو میاد برای همین خیلی اهسته گفتم :اون روزیو میبینم که به پام میوفتی هزار بار جمله غلط کردم و دیکته میکنی ,اون روز دور نیست ولی یادت باشه ,دیگه اندایایی نیست که مثله بچگیت هزار بار زمین بخوری ,دستت و بگیره و بلندت کنه ...
درست چند قدمی راتین ,از اژند فاصله گرفتم و به اتاقم پنهاه بردم .در بسته ام ...
تو برای حسی که به راتین داشتی ,از کیارشی که محرمت بود فاصله میگیرفتی ,ولی راتین به بدترین نوع ممکنه از پشت خنجر زد ...
پس این بود همون تهدید رایتن ...
پشته در اتاق نشستم
با شنیدن جمله های عاشقانه راتین که از قصد با صدای بلند بیان میشد ,فقط من معنی این همه ریاکاری میفهمیدم ,چشمو روی هم گذاشتم و با دست جفت گوشامو نگه داشتم ...

دو روز میگذشت و تمام این مدت شاهده نزدیکی بیشتر از پیش راتین و اژند بودم
همینم باعث میشد ,رابطمو با کیارش بهتر و عاشقانه تر جلوه بدم ,ولی خودم خوب میدونستم بازنده این بازی کثیف خواهره منه ....چند بار به سرم زد برم بگم راتین چه بلایی سرم اورده و مسبب چه بدبختی هایی شده ولی هر بار از ترس خراب شدن جایگاهم پیش اژند وحشت کردم پشمون شدم ...
میترسیدم برم دستشو بگیرم و ببرم یه گوشه بهش بگم همون شبی که تو با بچه ها رفتی شهربازی و صدای خندهاتون به اسمون رسیده بود من زیر همین مردی که تو عاشقش شدی ,جون دادم و هیچ کس جز بالشتم شاهد فریادهام نبود .از ترس اینکه تو بعد ها رو به روم قد الم کنی و از حرفم سر پیچی کنی سکوت کردم ... خواهرت که یک عمر به هر دری زد تا مثله کوه پشتت باشه و حس نکنی دیگه ضعیفه و متوجه نشدی اونی که در گذشته برای همه یک متر زبون داشته و پشتش به خاک نمیرسید , حالا مجبوره بخاطر سفته های کوفتی ساکت بمونه ... ترسیدم برم بهش بگم راتین چه ادمی و بعد برم بخاطر تجاوزش شکایت کنم ولی دو بعد ها ادم های کوته فکر, برای ازدواج با خودش به گذشته سیاه خواهرش نگاه کنن ...و تمام این افکار و تفکر بیشتر باعث میشد سکوت کنم تنها با روش خود راتین بهش ضربه بزنم و بتونم خواهرم از چنگش در بیارم ...
کمی از چایی که دیگ سرد شده بود مزه کردم باز هم به به موج های خروشان دریا خیره شدم که برعکس چند روز گذشته
سرجنگ و با ساحل باز کرده بود ولی هم مثله همیشه برنده میدون ساحلیه که تنها در سکوت و ارامش برنده این میدون جنگ میشد ...
از تصورات لبخندی زدم و از روی صندلی بلند شدم و به سمته تراس رفتم ...ساعت هشت صبح بود .ویلا در سکوت خودش غرق بود و جز من بیخواب کسی نمیتونست سکوتشو بشکنه 
 

شال بافتی که دیروز از دست فروش های خانومی کنار بازار نشسته بود و با عشق , تمام ارزو هاشون به کاموا گره میزدن, نگاه کردم ...دیروز که اینو خریدم بچه ها به تمسخر گفتن این موقع سال و این شال کاموایی !!!ولی خبر نداشتند که به یک باره قراره هوا سرد بشه ...
شال و از روی صندلی برداشتم و روی شونه هام انداختم و گوشیمو برداشتم از ویلا زدم بیرون ....چند بار شماره ساناز دوستم و گرفتم ولی هر بار با یاداوری محبت بچه ها تماس و قطع کردم
دو اسم مشابه, هردو اسمشون ساناز بود ولی یکی برای به دست اوردن نون حلال ,با تمام ,جونی و زیبایی ,خونه دیگران کار میکرد و عرق میریخت ولی
دیگری با همون خصوصیات برای سرگرمی زیر دیگران عرق میکرد ...
شماره ساناز وگرفتم ولی این بار منتظر موندم تا جواب بده ولی جز بوق صدایی گوشمو نوازش نکرد و در اخر مجبور شدم پیام بدم
سلام ,شمارمو دیدی باهام تماس بگیر ,اگر بی ربط حرف زدم یعنی موقعیت درستی ندارم و خودمو باهات تماس میگیرم ...پیامو فرستادم و تنهایی به سمته دریا پا تند کردم و با فاصله روی سنگی بزرگ نشستم ....به گذشت ,به روز هایی فکر کردم که تنها دغدغه فکریم مد روز بودو اینکه چیو بهانه کنم و از مامان بزرگ پول بگیرم ...
راستی مامان بزرگ ,چرا هر زمانی در مورد مامان و بابا ازش سوال میپرسیدم موضوع عوض میکرد و من ساده سریع گول میخوردم ...ای کاش الان زنده بود ....اگر بود شاید هیچ کدوم از این اتفاقات پیش نمیومد وشاید بیشتر از گذشته پاپیچش میشدم که چرا منو اژند و نخواستند و برای همیشه تنهامون گذاشتن
برای ثانیه ای از این همه اما,اگر ,چرا و ای کاش ها خسته شدم و برای اولین بار دلم خواست از صحنه روزگار و این زندگی که حتی یک روز روی خوش بهم نشون نداده خداحافظی کنم ولی باز مثله همیشه تنها کسی که باعث میشد این زنگدی بتونه به پام زنجیر بزنه و مجبورم کنه به ادامه این زندگی,فکر کردم ...من مادرش نبودم ولی حرف مادر بزرگ و با تمام وجودم حس کردم که بچه مثله پیراهن اتیشی میمونه ... با صدای گوشیم از تصمیماتی که کم کم داشت خطرناک میشد بیرون اومدم و شماره ساناز و دیدم.
_الو ساناز
کمی مکث کردو بعد از چند دقیقه گفت :
-ساعت و دیدی مردم ازار ...
شرمنده گفتم :وای نه ببخشید ...برو بخواب بیدار شدی زنگ بزن -حالا که بیدار شدم ...چه خبر ..باز چی شده ...
خندیدم و گفتم عوضی -والله دیگه تو هر زمانی کار داری کارت گیره زنگ میزنی ...
خندیدم و گفتم تقصیر خودته اچارفرانسه ای ...میگم ساناز ی کمکی ازت میخوام..
سریع گفت :اگر میخوای مثله دفعه قبل پشیمون بشی بگوها...

گفتم :نه نه خیالت راحت ,اصلا کارم در این مورد ها نیست ,میخوام ی پسر خوشگل و زرنگ واسم پیدا کنی تا بتونه مخه یکی و بزنه و پاشو به پارتی های شبونه باز کنه ...میخوام ی دخترو و انقدر وابسته خودش کنه که دختره نتونه بدونه اون زندگی کنه,هرکاری که من میگم و انجام بده
ساناز گفت :اوه اوه اندیا کی پا رو دمت گذاشته
برگشتم و به ویلا نگاه کردم و گفتم :میتونی یا نه ؟
کمی سکوت کرد و گفت :تونستم میتونم ولی خرج داره ....سریع گفت برا خودم نه ها برای اون پسره ...
سری تکون دادم و ادامه دادم ,ایرادی نداره بتونه کارشو درست انجام بده ,هزینه اش مشکلی نداره
باشه فقط همین ؟
_نه
_پس چی؟
دقیقا با همین موضوع یه دختر میخوام که با ی پسر دوست بشه ولی میخوام دختره ...
-دختره چی اندیا ...
-هیچی تو فعلا همین کارو انجام بده ..فقط ساناز به پسره بگو حقه اینکه بخواد دست درازی کنه نداره وگرنه با خودم طرفه ...
_باشه خیالت راحت ,تا یکی دو روز دیگه بهت خبر میدم ...اگر دوست داشتی ,بیا ببینمت ,این رسم رفاقت نیست که فقط زمانایی که کار داری زنگ بزنیا .خندیدم و گفتم باورکن خیلی درگیرم ولی در اسرع وقت حتما .....عزیزم میبوسمت ,پس خبر از تو .
-باشه خیالت راحت ...
تماس و قطع کردم ...
کاش این بازی و شروع نمیکردی ولی حالا که شروع کردی بشینو نگاه کن ...
وزشه باد لحظه به لحظه بیشتر میشد همینم باعث شد برگردم ویلا,
باید از همین امروز نقشه مو شروع میکردم ,مجبور بودم جوری وانمود کنم از رابطه اژند و راتین ناراحت نیستم ...
به محض رسیدن صبحونه رو حاضر کردم و یکی یکی بچه هارو صدا کردم و دو اخر رفتم تو اتاق قبل بیدار شدن کیارش لباسمو عوض کردم موهامو بالا بستم و کمی ارایش کردم .بعد بیدار شدنه کیارش دستشو گرفتم و با هم به سمته میز صبحونه رفتیم ...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : nimrokh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه pivq چیست?