نیمرخ قسمت یازده - اینفو
طالع بینی

نیمرخ قسمت یازده

دسته کیارش و تو دستم چفت کردم از اتاق زدیم بیرون


طی این مدت دوگانگی رفتار تو برخوردای کیارش دیده بودم ولی شدتش به قدری نبود که نتونم تحمل کنم ,اگر واسش کر کری نمیخوندم مهربون بود ,تا زمانی که تو جمع بهش محبت میکردم بها میدادم مخصوصا جلوی راتین اصلا ازم توقع های نابه جا نداشت, ولی اینو هم خوب درک کرده بودم, خیلی زرنگه اگر حواسمو جمع نکنه با یه حرکت اشتباه از همه مسائل پنهان زندگیم با خبر میشه.
به محض ورودم به سالن غذا خوری اولین شخصی که متوجه حضورمون شد و نگاهش بینه دستای گره خورده ای منو کیارش جا موند راتین بود ,واسم جالب بود با تمام سیاست و زیرکی که داشت باز هم نمیتونست خودشو کنترول کنه و به محض رو به رو شدن با منو کیارش رنگ میباخت دستش برای ثانیه ای مشت میشد و نفسش به شماره میوفتاد و این دقیقا چیزی بود که من برای دیدنش حاضر بود تن به هرکاری بدم ...
صندلی کنار رادوین و انتخاب کردم و نشسته ام ,کیارش کنارم جا خشک کرد .برخلاف چند روز گذشته با رویی گشاده رو به اژند گفتم :از دو کبوتر عاشقه ما چه خبر ...
اژند به یک باره سرشو بلند کرد وبا دست به خودشو راتین اشاره کرده گفت:
درست متوجه نشدم ,منظورت ما دوتاییم ؟؟؟
لقمه ای که کیارش واسم گرفته بود و تو دهن گذاشتم و سرمو تکون دادم و بعد از چند ثانیه گفتم :فکر نکنم جز منو کیارش و تو رایتن جفته دیگه ای در کار باشه درست نمیگم رایکا ...
رایکا لبخندی زدو گفت :ترشیدتون فقط منم ...
برخلافه لبخند بقیه راتین معترض گفت :برعکس رایکا ... تو اگر تنهایی چون عشق و از کسی گدایی نکردی و دنباله شوهر نبودی ...اژند معترض به بازوی راتین مشتی حواله کرد و گفت ,یعنی من عشق و از تو گدایی کردم ,و راتین تیر خلاص و زمانی رها کرد که دستای اژند تو دست گرفت و بوسه ای پشت دسته اژند نشوند و گفت :اونو که من از شما گدایی کردم عزیزم ...
تلاشم بی فایده بود ... درست لحظه ای که خواستم با حرفم راتین و ازار بدم ,اون با نگاهشو جمله ای که خوب میدونستم به دروغ تو گوش اژند میخونه ,منو از خود بی خود کردو باعث شد به یک باره از روی میز بلند شم بدونه توجه به نگاه متعجب کیارش به سمته اتاق برم ,ولی قبل از رسیدن به اتاق با صدای بلند گفتم :
_بعد از ناهار حرکت میکنیم ,من تهران کار دارم


همون لحظه صدای اژند بهونه ای شد برای خالی کردن عقده ای چند ماهه... راه رفته و برگشتم و دست به کمر با صدای که بی شک به فریاد مانند شده بود گفتم :هنوز انقدر بی کسو کار و اختیار سرخود نشدی که هرغلطی دلت خواست انجام بدی ,همین که گفتم ,شنیدی یا نه ...
اهسته گفت:من که حرفی نزدم فقط گفتم کاش بازم میمونیدم ...
کمی چپ چپ نگاهش کردم و به اتاقم برگشتم ...چمدون کنار دیوار و برداشتم و روی تخت انداختم ,با هر لباسی که تو چمدون جا میدادم اشک میریختم و از خدا میخواستم بهم توان رو به رو شدن با مشکلاتی که خوب میدونستم در اینده نه چندان دور گریبان گیرم میشه ,سربلند بیرون بیام ...
تقریبا وسایلمو جمع کرده بودم ,لباس راحتی به تن کردم و بشمور سه به خواب عمیقی رفتم ,با احساس دستی لابه لای موهام پلکمو باز کردم ولی جز عطری اشنا ,چیزی ندیدم .
کلافه از پخت پایین اومدم ولی با دیدن ساعت خشکم زد ساعت از هفت بعد ظهر میگذشت و ما هنوز شمال بودیم ,بافتی روی شونه های برهنه ام انداختم و از اتاق زدم بیرون ,چند مرتبه کیارش و اژند صدا زدم ولی خونه غرق سکوت بود. برای لحظه ای ترس بندمو احاطه کرد ,با وحشت از تنهایی در حیاط و باز کردم و خواستم پا به فرار بذارم که کیارش در ورودی باز کرد ...
با دیدنش حس کردم کوهی از امنیت پیشه رومه ...پا تند کردم و با صدایی که از شدت بغض میلرزید خودمو تو اغوشش انداختم و گفتم :هیچ معلومه کجایین. من که صد بار مردم و زنده شدم
بوسه ای به موهامو زد و کنار گوشم پچ زد
_هیسسسس اروم باش خانوم ...بچه ها کنار ساحلن. تازه اومدم بیدارت کنم ...راستی خسته نشدی بس که خوابیدی ...
اخمامو تو هم کشیدم و طلب کار گفتم :
_قرار ما چی بود؟
لبخندش عمیق شد
_حالا خوبه تو تا الان خواب بودی ,برو لباستو بپوش بریم پیشه بچه ها ...
اول دست به سینه خواستم تنها برم تو اتاق ولی از تاریکی خونه ترسیدم و برگشتم و با لب های اویزون گفتم :
_میشه تو سالن منتظرم باشی ...

سرشو تکون داد و گفت :باشه ولی تا کی من باید مثله مرد غریبه از داشتن بدنت محروم باشم ...
فاصله بینمون پر کردم دستاشو گرفتم که از دور راتین و دیدم ,زمانی نگاهشو با نگاهم یکی شد که لب هامو روی گونه کیارش گذاشتم و به چشمای راتین خیره شدم ولی زیر گوش کیارش نجوای عاشقونه سر دادم و دستشو کشیدم و جلوی چشمای ناباور راتین ,کیارش همراه خودم به اتاق بردم ...به محض بسته شدن در اتاق رنگ نگاه کیارش عوض شده بود با یه حرکت تیشرتشو از تنش دراورد و دستش سمته دکمه شلوارش رفت .قبل اینکه من بخوام ممانعت کنم ,در با صدای بدی باز شد و راتین با چشمای به خون نشسته تو چهار چوب در حاضر شد ولی با دیدن کیارش که هنوز لباس تنشه ,نفسشو مثله گاو زخمی از بینیش خارج کرد و گفت :
ا داداش تو اینجایی ...
اخمای کیارش در هم کشیده شده و گفت :با اجازت میخواستم یکم با زنم خلوت کنم که ...
راتین با تمام غروری که داشت جلو اومد و چند ضربه به کمر کیارش زد و گفت :حالا وقت بسیاره نترس اهسته کنار گوش کیوان پچ پچ کرد که کیارش خندید و گفت :باشه پس زود بیاید ....از اتاق زد بیرون و بعد از کمی سرو صدا از خونه رفت ...
با دهنی باز گفتم :کیارش کجا رفت ...راتین لبخندی به لب زد و گفت :چند دقیقه صبر کن ...از اتاق رفت بیرون و زمانی که مطمئن شد کیارش رفته ,سریع به اتاق برگشت و در بست ...
کنار راتین بود ترس واسم معنا نداشت ,چون راتین چیزی برای ترس باقی نذاشته بود ولی باز هم مثله روز اولی که دیده بودمش تپش قلبمو بالا میبرد ...
سر تا پامو از نگاه گذروند با ضربه ای که به شونه ام زد باعث شد روی تخت بیوفتم ...تا به خودم بیام روم خیمه زد و سرشو کنار گوشم اورد و اهسته گفت :خودتم خوب میدونی که به کیارش هیچ حسی نداری ...پس تموم کن این نامزی مسخرتو .دستمو رو سینه اش گذاشتم و قبل اینکه بخوام راتین و از روی خودم بلند کنم در باز شد ...

با صدای باز شدن در برای لحظه نفسم بند اومد...راتین وحشت زده از روم بلند شد و همزمان به درنگاه کردیم ولی وزش باد باعث باز شدن در شده بود
نفسی از سر اسودگی کشیدم و به سمته در رفتم و رو به راتین گفتم
قبل اینکه همه از ذات کثیفت با خبر بشن گورتو گم کن. همین الان
لبخند دندون نمایی زد رو به روم ایستاد وگفت
_به شوهرت گفتم زنتو میارم لب ساحل ...
اخمامو تو هم کشید .
/که چی بشه ؟
دست کرد تو جیببشو فلشی جلوم نگه داشت ...خواستم اول خودم سوپوایزت کنم ...بیرون منتظرتم لباستو عوض کن بیا ...رفت و در پشت سرش بست ...
به در بسته فلش تو دستم نگاه کردم .اگر اون لحظه به جای باد ,کیارش یا هرکدوم از بچه ها در باز میکردن هیچ حرفی برای گفتن نداشتم ,بیخیال از فکر های ازار دهنده فلش و گذاشتم تو کیف دستیم سریع لباسمو عوض کردم و از اتاق زدم بیرون .
راتین به ماشین کیارش تکیه داده بود سرش تو گوشیش بود ,بدونه توجه بهش از کنار رد شدم که با صدای بلند گفت :چیه طلب کاری ...برگشتم و جدی گفتم :نه پس بدهکارم ,چونمو تو دستش گرفت و گفت ,ی حرکت اضافه باعث میشه اینده خودتو خواهرت و به سیاهی بکشونم پس حواست ...
-برو بابا .هر غلطی دلت خواست انجام بده ,منو با چی تهدید میکنی ...سری تکون داد حرفی نزد منم به سمته ساحل رفتم ولی با صحنه ای که رو به روم دیدم دهنم باز موند
برگشتم و راتین و دیدم ,دستشو تو جیبش گذاشته بود و به دریا خیره بود ...
پس سوپرایز، تولدم بود و فلشی که راتین داده بود هدیه تولدم به حساب میومد ,همینم بیشتر کنجکاوم میکرد که بفهمم چی توفلشه ...کیارش جلو اومد و دستمو گرفت پیشونیم و بوسید هم صدا با دخترا تولدت مبارک خوندن
از خوشحالی هیچ جمله ای روی زبونم بند نمیشد و هر بار که میخواستم حرفی بزنم بغض لعنتی ممانعت میکرد ...طی این بیست و اندی سال هیچ زمانی سوپرایز نشده بود و حتی یک بار تولد نگرفته بودم ...نگهام تو چشمای اژند گره خورد ,شاید تنها کسی که خوب حالمو درک میکرد و حرفه دلمو از چشمام میخوند خودش بود ...به سمتم اومد و خواست بغلم کنه ولی کنار کشیدم و اهسته گفتم ,نیاز نیست ...ممنون ...
تا پاسی از شب کنار ساحل به بزم و خوش گذرونی سپری شد و در اخر به اسرار بچه ها همونجا روی زیر انداز حصیری با چند بالشت و پتو ,شب صبح کردم و بعد از خوردن صبحونه راهی تهران شدیم ...

بر خلاف مسیر تهران به شمال ,که در خواب به سر بردم ,موقعه برگشت برای لحظه ای پلک روی هم نذاشتم ...درست سر کوچه ویبره گوشیمو تو جیبم حس کردم ,با دیدن شماره ساناز دلشوره وجودمو فتح کرد ,رد تماس زدم ,منتظر موقعیت بهتری بودم تا بتونم خودم باهاش تماس بگیرم ...به محض رسیدن چمدونم و برداشتم و رو به کیارش گفتم :مسافرت خوبی بود عزیزم ...
کیارش لبخند کجی زد و گفت :یعنی همینجا تنهات بذارم ...سری تکون دادم ,
دل تو دلم نبود ,دوست داشتم هر چه زودتر تنها بشم تا بفهمم ساناز چکار داشته ,
خوب میدونستم با وجود کیارش نمیشه خوشبختانه میخواد دم به دقیقه پیشش باشم ,اما شانس یارم بود ...
با فاصله چند دقیقه ای راتین پیچید تو کوچه و ریموت زد و کیارش با تک برقی از بچه ها خداخافظی کرد ...
دسته چمدون بالا کشید و بدونه نیم نگاهی به لبخند راتین چمدون به دست وارد عمارت شدم ولی برخلاف تصور بقیه به جای تک اتاق کنار حیاط به اتاق قبلی ,یعنی اتاق مشترکم با اژند برگشتم ,
تنها شخصی که به خودش جرات داد ازم دلیلشو برسه رادوین بود ...
_فرشته خانوم با اون اقاهه قهر کردی ؟؟_رایکا سریع مداخله کرد و گفت :ا رادوین,این چه حرفیه ؟
خندیدم و موهای روی پیشونیم و به پشته گوشم هدایت کردم گفتم :نه عزیزم ,برگشتم به اتاق قبلیم چون به خیلی ها مثله سابق اعتماد ندارم درضمن فراموش نکن ,من هنوزم پرستارتم ,هم من هم اژند پس باید تا اخرین روز کاریمون حواسمون به تو باشه ...درست نمیکنم اژند ...اژند اب دهنشو با صدا قورت داد و رو به رادوین گفت :ولی باید یه پرانتز باز کنم ,رو به رادوین گفت :من هیچ زمانی ترکت نمیکنم ,مگه نه راتین ؟؟؟
راتین به اژند نگاه کرد و چشمکی زد ...لبخند دندون نمایی زدم دسته چمدونم گرفتم و موقعه بالا رفتن از پله با صدای نسبتا بلندی گفتم :شتر در خواب بیند پنبه دانه ...
بعد از مرتب کردن چمدون به حموم پناه بردم و همون لحظه اژند در اتاقو باز کرد و گفت :ا تو داری میری حموم؟
_رسیدن بخیر ...چند تا پله چقدر زمان برد .
_پیشه رایکا بودم ,
کمی خیره به چشماش زل زدم و در اخر گفتم :خر خودتی
_ا اندیا باور کن ...

درو بستم و نخواستم بیشتر از این شاهد دروغ گفتنش باشم در این لحظه و ثانیه تنها دوشه اب خند حالمو جا میاورد و باعث میشد روی تصمیم و هدفم بیشتر تمرکز کنم ولی هر بار که به گذشت برمیگشتم تنها ی جمله ذهنم پر میکرد "هیچ فکر نمیکردم روزی برسه که به گذشته ام قبطه بخورم "
با سرو صدا هایی که از بیرون به گوش میرسید وحشت زده حولمو تن کردم و از حموم زدم بیرون ولی به محض باز شدن در سیلی محکمی که به صورتم خورد و سرم به لبه در خورد و تا خواستم به خودم بیام موهامو تو دستای کیارش دیدم که مجبورم میکرد از روی زمین بلند شم و همراهش برم و این ما بین اژند و رایکا هم نمیتونستن منو از زیر مشت و لگد هاش, نجات بدن تا با صدای فریاد راتین به یک باره برای چند ثانیه داد و فریاد ها اروم شد -هی مریتکه معلومه چی گوهی میخوری ...
کیارش نگاه به خون نشسته اش و ازم گرفت و به سمته راتین یورش بود و دست مشت شد و به سمته راتین حواله کرد ,راتین هیچ توقعه چنین حرکتی از کیارش نداشت ,چند قدم به عقب برداشت ... چشمشو بسته بود چند بار سرشو تکون داد .
کیارش خواست دوباره حمله کنه که با فریاد اژند چشمشو باز کرد و جا خالی داد و مشته کیارشو گرفت و با زانو زد تو شکم کیارش همین باعث شد کیارش تو خودش جمع بشه ...درست زمانی که راتین دستش مشت شد با جمله کیارش رو هوا خشک شد ,
_دزد ناموس....تو میدونستی اندایا دوست دارم بازم باهاش بودی ....تو میدونستی ...
همونجا روی زمین خشکم زد
راتین با صدای بلند داد زد ,خفه شو مرتیکه ...هیچ میفهمی چه زری داری میزنه ....
کیارش دست کرد تو جیب شلوارش و فلشی که شب قبلش راتین بهم داده بود و از جیبش بیرون کشید و مقابله چشمه منو راتین تکون داد .
پس این چه نامرد... به من زل زد فریاد زد ,این چیه اندایا ,پس چرا لال شدی ...هیچ حرفی برای گفتن نداشتم .دلم نمیخواست نگاه سرزنش امیز هیچ کسیو ببینم .
از روی زمین به سختی بلند شدم و خواستم در اتاق و ببند که کیارش پاشو ما بین چهار چوب و در گذاشت و با نفرت غرید ...فکر کردی به همین راحتیا ولت میکنم تا بازم بری هر گوهی میخوای بخوری ,درو هول داد و وارد اتاق شد .بند به بند بدنم میلرزید
صدای راتین بلند شد

ولشکن کیارش ,میخوای تسویه کنی ,بیا مثله یه مرد با خودم تسویه کن ...
کیارش برگشت و پوزخندی زد و گفت :مرد نمیبینم که بخوام مثله یه مرد برخورد کنم ,یالا حاضر شو اندیا. با فریاد دومش تکون شدیدی خوردم....زود باش .
دستام میلرزید ...موهای خیسم چسبیده بود به پیشونیم که شکافته شده بود
باصدایی که از شدت ترس انگار از اعماق چاق در میومد نالیدم
_درو ببند فقط حوله تنمه ... کیارش با صدای بلند قهقه ای زد و رو به راتین که چشماش سرخ بود و اژند و رایکا که از شدت ترس گریه میکردن گفت :شنیدین چی گفت :حالا مریم مقدس شده ...
درو پسته سرش بست وبا چند قدم بلند رو به روم ایستاد و چونمو تو مشتش گرفت و کنار گوشم پچ زد
من بعد خودتو برای ی زندگی متفاوت حاضر کن .. لاله گوشمو بین دندوناش گرفت و انقدر فشار داد که اخر فریادم بلند شد همون لحظه راتین در و باز کرد ولی قبل اینکه کیارش بتونه از خودش دفاع کنه با شیشه مشروبی که تو دستش بود سر کیارش و نشونه گرفت و همینم باعث شد کیارش از حال بره نقشه زمین بشه ... با ترس این که کیارش مرده حالت تشنج بهم دست داد و چشمام سیاهیی رفت ...
++++++
سه روز میشد که بیمارستان بستری بودم و بخاطر شک عصبی که طی این مدت روی سرم اوار میشد ,بدنم به شدت ضعیف شده بود و به کمک سروم زنده موندم ...روز سوم بعد از معاینه پزشک اعلام ترخیص , مجبور شدم با راتین و اژند و رایکا رو به رو بشم و به اجبار به همون عمارتی برم که برای من جز بدبختی هیچی به همراه نداشت. موقعه ترخیص از دکترم خواستم به همراهام بگه برای مدتی نزدیکم نیان و حتی باهام هم صحبت نشن ....
حس میکردم ,زندگی به لبه ای پرتگاهش رسیده ,حتی دوست نداشتم بفهم کیارش زنده اس یا اون روز مرده ...
ولی در بدترین و حاد ترین شرایط روحیم سرو کله کیارش پیدا شد ولی این بار به روش خودش

چند روزی از ترخیصم میگذشت و تمام مدت حاضر نبودم هیچ کسی و ببینم ولی صبرم لبریز شده بود و باید متوجه میشدم تو اون فلش کوفتی چی بود که باعث شد زندگیم در عرض چند ثانیه نابود بشه ...
گوشیمو از زیر بالشت برداشتم بهش پیام دادم
_تو فلش چی بود ؟
بلافاصله پیام داد
میتونیم حرف بزنیم ؟
_دلم نمیخواد حتی برای ثانیه ای چشمم به چشمت بیوفته ...
_هه موردی نداری ,تو فلش فیلمی بود که بهت گفته بودم اگر نامزدی مسخرتو تموم نکنی به کیارش نشون میدم ,ولی اگر دختر خوبی بود و از روز اول به حرفم گوش میکردی ,الان خواهر عزیزت اینجوری عاشقم نبود ...
حدس میزدم, پس اخر کار خودشو کرد ...
سری تکون دادم و تو خلوت خودم واسش خط نشون کشیدم ...شماره ساناز و گرفتم اولین بوق جواب داد
سلام چه خبر ساناز ؟؟؟
_الو اندایا ...امشب مهمونیه ولی میترسم ...
سریع بلند شدم نشستم ...چرا چی شده ؟؟؟
_ امار این دوتا رو در اوردم ,این ابجیت بدجور چسبیده به رایکا ,من که نمیتونم تو اون شلوغی ....
پوفی کشیدم
خب بابا تو ام ...نمیذارم امشب بیاد
_اگر بتونی که عالی میشه ...
_باشه دختر منتظر تماسم باش .....
یک روز بعد از مسارفرت شمال ,زمانی که روی تخت دراز کشیده بودم ,برای تک به تگ افراد خانواده شفاهی نقشه کشیده بود,همون روز با ساناز تماس گرفتم ...باید هرچه زودتر کارو تموم میکردم و دممو میذاشتم رو کولم و برای همیشه میرفتم ولی اینبار باید از این شهر بارمو میبستم و میرفتم ....
با ساده لو بودن و اعتماد که رایکا نصبت به همه داره به سادگی تو اینستا با ساناز دوست شد و با اولین پیشنهاد مهمونی ساناز تو دامی افتاد که واسش پهن کرده بودیم ...حالا باید منتظر میموندم و از بلا هایی که قرار بود به سر راتین بیاد ,لذت میبردم ...از روی تخت بلند شدم .هنوزم سرگیجه داشتم و به محض ایستادن دیدم تار میشد و دنیا دور سرم میچرخید ولی حاضر نبودم برای لحظه ای اژند کنارم حتی حس کنم ,به هر سختی بود دستمو به دیوار زدم و به سمته پله های طبقه پایین قدم برداشتم ...
جفتشون کنار هم دیدم کاملا مشخص بود دارن برای مهمونی شب برنامه میریزن و از لباسی که قراره تن کن حرف میزنن ولی با حضور من سکوت کردن و اژند بلند شدو گفت :ا اندیا ,چرا صدام نکردی؟چیزی لازم داری؟؟از سر تا پاشو از نگاه گذروندم ...
طرز لباس پوشیدنش و ارایشش با رایکا مو نمیزد و تنها تفاوتشون لباس های مارک رایکا بود ...
پوزخندی زدم ...
نیاز نیست ,شب میخوام برم حموم دوش بگیرم ,میترسم دوباره سرم گیج بره ...
با لحنی پر از تمسخر ادامه دادم :اگر سختتون نیست ,کمکم کن برم حموم ...

سختِ ...آخه...صدای ریکا بلند شد.
آژند.
خوب معنی این صدا کردن رو متوجه میشدم. پس قرار بود به کسی در مورد مهمونی شب حرفی نزنن... لبخندی روی لبم نقش بست و با تصمیمی آنی گفتم: باشه کار داری ایراد نداره. من فردا میرم حموم... صورت آژند از شرمندگی سرخ شد، حالم از خودم بهم میخورد... چطور میتونستم برای این دو تا فرشته که اون روز کذایی مثل ابر بهار واسم اشک ریختن نقشه بریزم. خدا لعنتت کنه راتین باعث و بانی همه این کارا خودت بودی ، خودت.
به سمت آشپزخونه رفتم و قرص آرام بخشمو با یه لیوان آب سر کشیدم ، دکتر تا آخرین لحظه اسرار داشت که از هرچی استرسِ دوری کنم ولی مگه میشد؟؟
سریع از پله ها بالا رفتم و شماره ی سانازو گرفتم:
الو، ساناز. سلام،خوبی؟ ببین نقشه عوض شد. آژند همراه ریکا میاد ،ولی مواظب باش تورو نبینه... میترسم شک کنه ولی به چند نفر بسپار چهار چشمی حواسشون به این دوتا باشه. به اون پسره که گفتی باید دستش به ریکا بخوره، فقط میخوام وابستَش کنه و باهاش بره مهمونی، ولی برای آژند... آژند میخوام یکی و برای چند دقیقه بفرستی کنارش و ازش یواشکی عکس بگیری ، آره مطمئنم. کارتو درست انجام بدی یه شیرینی خوب پیشم داری ولی...‌
خب پس دیگه سفارش نمیکنم خیلی مواظبشون باش.
تماس و قطع کردم
مجبور بودم برای زمین زدن راتین تمام پس اندازم و همراه حقوقی که ازش میگیرم خرج این تلافی کنم 
ولی ارزش داشت
حاضر بودم برای زمین زدن راتین هرکاری کنم ...
ساعت از 4بعد ظهر میگذشت و رایکا و اژند به تکاپو افتاده بودن ولی استرس از چشمای جفتشون میبارید ,
یکی نبود بهشون بگه مگه مجبورید شما که میترسید برید مهمونی ...
حاله خودمو درک نمیکردم دوست داشتم پشیمون بشن و مهمونی و کنسل کنن ولی از طرف دیگه من برای هماهنگ شدم و ساناز و رایکا کلی خونه دل خورده بودو سه شبی که بیمارستان بودم برای لحظه به لحظه اش نقشه کشیده بودم
در اخر اژند , رایکا جلو فرستاد :
با چند ضربه ای که به در خورد سریع زیر پتو خزیدم و با صدای گرفته ای گفتم ،بیا تو ...رایکا در باز کرد,لبخندی یه لب هاش چسبونده بود ...کمی نیم خیز شدم و گفتم:جانم رایکا ...کاری داری
اومدم حالتو بپرسم,حالت خوبه عزیزم
لبخندمو محو کردم و گفتم :رایکا کارت و بگو ...تو هیچ زمانی انقدر مهربون نمیشی یه دفعه ...
لبخندش عمیق شد و گفت :میگم ,اندایا ....ا خب انقدر تازگیا جدی و اخمو شدی ادم جرات نمیکنه حتی از چند متریت رد بشه ...
از زیر پتو بیرون اومدم و گفتم ،خب اگر اومدی حالمو بپرسی ,باید بگم بهترم ...مممنون ... اگرم حرف دیگه ای داری بزن میخوام برم دستشویی ...
هول کرد و گفت :اندایا اجازه میدی امشب اژند با من بیاد تولد ...
ابرو هامو بالا انداختم ,تولد ؟؟؟تولد کی ...
ببین تولد یکی از دوستامه خیالت راحت فقط دخترا هستن ,ساعت8میریم وقبل 12میایم ...بریم
اول خواستم بگم باشه ولی ترسیدم شک کنه برای همین گفتم
دلیل نداره اژند بیاد تولد کسی که نمیشناسه
ولی اندیا .منو اژند همه اش خونه ایم خب بذار بیاد دگ
خندیدم و گفتم ,چی بگم والله ...فقط قبل ساعت 12خونه باشید ,خودت که خوب میدونی اژند دسته من امانته ...شاید اگر پدر و مادرم بودن انقدر گیر نمیدادم بهش یا برای کاراش تصمیم نمیگرفتم ولی ....
سریع گفت :خیالت راحت ...جلو اومد و روی گونه ام بوسه ای نشوند و گفت :تو بهترین خواهر دنیایی
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : nimrokh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه dgnpzh چیست?