نیمرخ قسمت دوازده
سرمو پایین انداختم ,روم نمیشد به چشماش نگاه کنم زمانی که خودم واسه جفتشون حتی خواهر خودم نقشه کشیده بودم..
با رفتن رایکا دستی به صورتم کشیدم و به سمته اتاق رادوین قدم برداشتم .
با رفتن رایکا دستی به صورتم کشیدم و به سمته اتاق رادوین قدم برداشتم .
مثله خیلی از روز ها طبقه دوم اتاقش, در حاله نقاشی بود
تنها کسی که اجازه داشت بدونه هماهنگی و یا کسب اجازه ازش برم اتاق نقاشیاش من بودم
دکمه اسانسور زدم و رفتم بالا
در حاله نقاشی ی منظره اشنا بود
روی گونه اش لکی از رنگ ابی جامونده بود
دستی به موهاش کشیدم و گفتم: اخه تو چجوری انقدر قشنگ منظره ها تو ذهنت تصور میکنی ...سرشو بلند کرد و به چشمام زل زد و گفت :با اون اقاهه قهر کردی ؟سرمو تکون دادم -اره ,قهره قهرم ,هیجان زده از روی صندلی بلند شد و گفت :پس حق با راتین بود ,ابرو هام بالا پرید و متعجب گفتم:مگه راتین چی گفته بود ؟دستمو گرفت و ادامه داد :
اون روز که اومدی تو اتاقم و ازم خواستی باهات بیایم شمال ,سرمو تکون دادم ,خب
بعد رفتن تو راتین اومد اتاقمو گفت ,نباید بذاریم اندیا تنها با اون مرده بره شمال ,باید کمکش کنیم کیارش و بشناسه ,اینجوری تو برای همیشه پیشه ما میمونی ...لبخند زدم و گفتم :پس تو برای همین دیگه باهام قهر نیستی ,سرشو بالا پایین کرد و به ساحلی که روی بوم کشیده بود اشاره کرد ,نگاه کن همون شمال رفتن باعث شد تو اون اقاه رو بشناسی و ازش جدا بشی ,برای همین خواستم نقاشیش کنم تا همیشه یادم بمونه ...
لخند بی جونی روی لبم نقش بست , خوب میدونستم فلشی که هنوز دقیق نمیدونستم چه عکس یا فیلمی توش هست باعث این اتفاق شوم شده ...
دستی به موهای رادوین کشیدن و همون لحظه در اتاق باز شد و ساناز هراسون صدام زد
_اندیا ,اندیا خانوم ...
سرمو پایین اوردم و گفتم
_چی شده ساناز ,این چه وضعه صدا زدنه؟
_بیا پایین ,از پاسگاه اومدن، با تو کار دارن .
به یک باره رنگ باختم و با صدای لرزون گفتم :من ؟؟؟؟
-اره بدو بیا ...
با دست و پایی لرزون رفتم جلوی در ,با هر قدمی که برمیداشتم بیشتر دلهره به دلم چنگ مینداخت و زمانی که زهرا خانوم و با دو مامور دیدم ,تا اخر داستان وخوندم,
دیگ هیچ ملایمتی تو صداش نبود با چشمای که از شدت خشم به قرمزی میزد , به محض رو به رو شدن با من گفت :
-بگیریدش ,خودشه,خوده هرزه ای هرجاییشه ...همین باعث شد الان داداشه معصومه من بیوفته رو تخت بیمارستان ..
حتی توان حرف زدن نداشتم ,منی که همیشه دو متر زبونم دراز بود , حالا زندگی چنان بلایی سرم اورده بود که حتی توان دفاع از خودمو نداشتم ...
یکی از مامورا گفت :اجازه بدین
خانوم اندایا رادمنش؟
بله خودم هستم اتفاقی پیش اومده
به یک باره زهرا خانوم مثله تیری که تفنگ رها میشه به سمتم یورش برد یقه لباسمو گرفت و گفت :دختره چشم سفید تازه میگی اتفاقی پیش اومده ,پدر و درمیارم ,
مامور زن با چادری سیاه و حجابی کامل ولی با ابرو های پهن دست نخورده و صورتی خشن و جدی جلو اومدو عصبی گفت :همه چی معلوم میشه ,لطفا خودتون کنترول کنید خانوم .
زهرا خانوم ازم جدا کرد رو به منی که چشمه اشکم در حاله جوشیدن بود گفت :شما باید همراه ما بیاید جلو اومد و خواست دستمو بگیره تا سوار ماشین بشم که گفتم :با این لباس ,حداقل صبر کنید لباسمو عوض کنم ...
سری تکون داد و رو به مامور مرد گفت :من همراهشون میرم ,شما اینجا منتظر بمونید ,هیچ کسی اجازه ,ورود و خروج نداره ,مامور احترامی گذاشت و زن چادر سیاه همراهم وارد خونه شد ...رادوین به محض ورودم جلو اومد و گفت :چی شده فرشته خانوم ؟در حالی که از پله های بالا میرفتم گفتم:به راتین خبر بده منو بردن پاسگاه ,به اژندم بگو ...وحشت زده گفت:_چرا اخه ...
که با صدای عصبی زن چادر سیاه از پله ها بالا رفتم مانتو شالمو سرم کردم و همراهشون سوار ماشین شدیم .پلیس زن به اجبار ما بین منو زهرا خانوم نشست که یک وقت زهرا خانوم بلایی سرم نیاره ,تمام مدت مسیر هیچ حرفی و صدایی جز نفرین های زیر لبی زهرا خانوم به گوش نمیرسید ...
به محض رسیدن به پاسگاه به سمته اتاقی جدا از دیگر افراد درگیر که تو راهرو در حال بحث بودن هدایت شدیم و با باز شدن در تمام امیدم تا امید شد .
راتین درست روی صندلی اول کنار میز سرگرد نشسته بود .درست مثله خودم متعجب گفت :اینو چرا اوردین! من که اعتراف کردن کار من بود و این خانوم هیچ کاره اس . صدای سرگرد بلند شد ,لطفا ساکت باشید اقای شفاهی
به مامور اشاره کرد تا راتین وبا خودش ببره ولی لحظه ای که راتین از کنارم رد شد گفت :من زدم ...
به همراه مامور رفت و تمام مدت زهرا خانوم یک لحظه خاموش نشد و با اشک نفرین به استقبال راتین رفت ..
و من با دهنی باز و دستای لرزون شاهد بلاهایی بودم که حتی تصور نمیکردم روزی به سرم بیاد
به گفته سرگرد روی صندلی نشستم و با صدای بم و کلفت ولی صورتی مهربون گفت: خب ,خانوم اندیا رادمنش ,میشنوم ؟
_من اصلا نمیدونم برای چی اینجام ,بعد شما میگید میشنوم ,شما به چه جرمی منو اوردین اینجا ؟ لبخندی زد و دست به سینه گفت :یعنی شما نمیدونید نامزدتون الان روی تخت بیمارستانه و بخاطر ضربه ای که شما به سرشون وارد کردین ,به گفته دکتر دیگه قادر به راه رفتن نیست
ناخود اگاه بلند شدم و با دست به خودم اشاره کردم
من ؟؟؟من زدم ؟؟
سرگرد از روی صندلی بلند شد با دست اشاره کرد ,بفرمایید بشنید ,درست رو به روی صندلیم جا خشک کرد و گفت :یعنی میخواید بگید اون شب هیچ دعوای بین شما و نامزدتون پیش نیومد درسته ؟
نمیدونستم راتین چی به پلیس گفته ,و میترسیم جمله ای به زبون بیارم که باعث بدبختی جفتمون بشه ,
سرگرد که سکوتمو دید گفت :پس قبول میکنید که کار شما بوده ؟؟تمام جسارت و جنممو گذاشتم و رو میز شیشه ای بینمون و دوباره شدم همون ادم مغرور زبون دراز که هیچ زمانی نمیذاشت کسی حقشو پایمال کنه ,با اعتماد به نفس سرمو بالا گرفتم و گفتم :از کی تا حالا سکوت یعنی اره من مجرم؟؟نخیر من هیچ اسیبی به کیارش وارد نکردم ولی ایشون به محض رو به رو شدن ,با من ,سیلی به صورتم زدن که باعث شدن سرم شکافت برداره و بخیه بخور ..
کمی روسریمو عقب کشیدم و گفتم :اینهاش ,هنوز بخیه هاش رو سرم هست ...
به اجبار شروع کردم به تعریف اتفاقات شوم اون شب و در اخر سرگرد گفت :یعنی شما میگید اون شب اقای شفاهی به حمایت از شما با شیشه زد به سر نامزدتون ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :بله ولی اگر اینکار نمیکرد مطمئن بودم من به جای اینکه برم روی تخت بیمارستان الان سینه قبرستون بودم ,
سری تکون داد و با صدای بلند مامور صدا زد و گفت راتین و بیارن ,راتین با صورتی رنگ پریده وارد اتاق شد ....مدام به خودم امید میدادم که راتین میتونه از حق خودش دفاع کنه ,راتین وکیل بود و غیر ممکنه بیوفته زندان ,اره اندایا نترس همه چی درست میشه ولی با صدای سرگرد تمام تصوراتم نقش بر اب شد
اقای راتین شفاهی ,طبق اعترافات خودتون و اندایا رادمنش ,شما باعث این جرم شدین ,قبول میکنید ؟راتین به چشمام زل زد و سرشو تکون داد و اهسته گفت :بله ...
سرگرد کاغذ و خودکار جلوی راتین و من قرار داد وگفت :پس لطفا جفتتون اعترافاتتون بنویسید ,راتین قلم به دست شد ولی من دستم میلرزید و توان نوشتن متنی و نداشتم که نمیدونستم ممکنه بخاطرش چه بلایی سر راتین بیاد ,خوب میدونستم مسبب این بلاها خودش و محتویات اون فلشه ولی در اخر بخاطر حمایت از من جلو اومد .
برای لحظه ای پشیمون شدم
من جز اژند هیچ کسی نداشتم که نگرانم بشه,الانم که اژند عاشقه راتینه ولی راتین مثله من نبود , شاید اگر من جرمو به گردن میگرفتم خیلی بهتر بود سرمو از روی نوشته های راتین بلند کردم و تا اسم سرگرد اوردم راتین ذهنم و خوند و گفت :بیشتر از این گند نزن به همه چی اینجوری پای جفتمون گیر میشه ,حقیقت و بنویس و برو خونه ...
برای اولین بار این لحن صدای میلایم ولی پر از نگرانی و از راتین میدیم و همینم بیشتر به دلم چنگ مینداخت و عذاب وجدانمو چند برابر میکرد ولی چاره ای نبود به اجبار حقیقت و روی کاغذ نوشتم ,لحظه ای که باید از راتین جدا میشدم گفتم :خودت باعث این بلاها شدی ولی نترس ,هرجور شده میارمت بیرون ,لبخندی به وسعت تمام درهای این روزام زد و سر تکون داد
موبایلمو همراه خودم نیاوردم بودم به اجبار از تلفن خود پاسگاه شماره اژند و رایکا گرفتم ولی هیچ کدوم جواب ندادن ...در اخر شماره خونه رو گرفتم و به ساناز گفتم زنگ بزنه اژانس ,متاسفانه حتی یه هزارتومنی نداشتم ولی گفت :به رایان خبر داده و داره با سند میاد ,باشه ای گفتم روی صندلی نشستم ,خداروشکر سروکله زهرا خانوم پیدا نبود, میتونستم برای چند لحظه ای بدونه نفرین هاش به فکر چاره باشم ,ولی هرچی بیشتر فکر میکردم ,بیشتر ناامید میشدم و همینم باعث کلافگیم شد و درست لحظه ای که از سردرد حالت تهوع بهم دست داده بود زهراخانوم و از دور با قدم های بلند و تند که به سمتم برمیداشت دیدم .تو دلم چند فحش به خودم دادم و گفتم :بیا که تمام دق و دلیی داداشتو سرخودت خالی میکنم, به شما جماعت احترام گذاشتن یعنی اخر خریت و به محض این که بالا سرم ایستاد و صداشو انداخت تو سرش وگفت :دختره بی حیا
درست مثله خودم رو به روش ایستادم,دست به کمر صدامو بلند کردم و گفتم:حد خودتو بدون ,میبینی بهت احترام میذارم و هرچی که لایق خودته ,به من نصبت میدی هیچی نمیگم دیگه دور برت نداره ,به احترام سن و سالت و نون و نمکی که باهم خوردیم ساکت موندم ولی ...
اگر بخوای همینجوری ادامه بدی میشم مثله خودت پس حواستو جمع کن که هیچ حال و حوصله این حرفارو ندارم
از نگاهش معلوم بود هیچ توقعه این حرفارو ازم نداره , ولی به محض اینکه به خودش اومد گفت :فکر نکنی از این حرفات ترسیدما نه ,چنان بلایی سر تو اون راتین حروم زاده بیارم که روزی هزار بار ارزوی مرگ کنی ,ببین زنگ زدم داداش بزرگه ام از سوئد بیاد خودش یه پا وکیله ,چنان اشی واست بپزم که کیف کنید ,منتظر باش اندایا خانوم منتظر باش ,لبخندی به لب زدم و گفتم :حالا هزاوتا وکیل وصیع پیدا میشه ...برو هر غلطی دلت خواست بکن ...
حس میکردن سرم روی گردنم سنگینی میکنه ,به دیوار پشته سرم تیکه دادم و چشممو بستم ...هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدا رایان و شنیدم
_اندیا ,راتین کجاست ,
از روی صندلی بلند شدم و به در اتاق اشاره کردم
_تو اتاقه ...هراسون به سمته اتاق رفت ...دوباره روی صندلی نشستم و به در خیره شدم ...منتظر بردم راتین همراه رادوین بیاد ولی برخلاف تصورم رایان با صورتی سرخ و عصبی از اتاق اومد بیرون ,سریع جلو رفتم ولی حتی نیم نگاهی بهم نکرد ,
_رایان چی شد ؟؟؟
چند قدم ازم فاصله داشت ,با خشم برگشت رخ به رخ صورتم ایستاد و گفت
_از روزی که دیدمت یک لحظه ارامش تو زندگیمون حس نکردیم ,حالام که به لطف شما داداشم و امشب بازداشت میکنن و تا حکم قاضی اعلام نشه باید بازداشتگاه بمونه.باید چکار کنم که گورتو از زندگیمون گم کنی بری ,بابا چقدر بهت پول بدم که بیخیال زندگی ما بشی ...
حرف شو زد و رفت ...
ناراحت نشدم ,حتی اخمم روی پیشونیم نقش نبست ...فقط سرمو پایین انداختم از بازداشتگاه بیرون رفتم ,به اجبار مسیر خونه رو باید پیاده میرفتم ...تمام مسیر با هر قدمی که برمیداشتم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که حرفای رایان درسته,
شاید اگر اون روز پامو تو اون خونه نیمذاشتم هیچ کدوم از این اتفاقا پیش نمیومد
ساعت از ده شب میگذشت و همچنان بی هدف تو خیابون پرسه میزدم
هیچ رویی نداشتم که با رایکا و رایان ,چشم تو چشم بشم ,
اون نگاه رادوین خنجر به دلم میزد
با صدای بوق ممتد ماشین نگاهمو از سنگ فرش های پیاد رو برداشتم
دو جون لاغر مردنی که داد میزد بیشتر از بیست سال سن ندارن کنار خیابون ماشین و پارک کرده بودن و ازم نرخ شبانه میخواستم ...
شاید اگر اون روز کار خونه راتین و قبول نمیکردم الان مجبور بودم برای سیر نگه داشتن شکمه خودمو اژند و سقفی بالاسر ,سوار ماشین این دو تا جوجه فنچ میشدم . در سکوت به مسیرم ادامه دادم ...
زنگ ایفون و زدم و بلافاصله ساناز درو باز کرد,تا پا تو حیاط گذاشتم رادوین دوید ,روبه روم نفس زنان ایستاد گفت :
_راتین کجاست
نمیدونستم چی بگم به رایانی که دست به سینه پشته سر رادوین ایستاده بود با اخمای گره خورده بهم نگاه میکرد نگاه کردم و در اخر گفتم
/راتین امشب رفت خونه دوستش ,گفت حالش خوب نیست ولی اخر شب میاد ...
رادوین یکم به چشمام نگاه کرد بدونه هیچ حرفی از دیدم ناپدید شد ,
خونه غرق سکوت بود ,از سکوت خونه ب یک باره یادم اومد رایکا و اژند امشب مهمونین ,ساناز و صدا زدم
سریع از اشپزخونه بیرون اومد ,جالب بود ,سانازم واسم قیافه میگرفت ,انگار من مقصر این اتفاق بودم و از خدام بود راتین بازداشت بشه ... _رایکا و اژند نیومدن ؟؟
رایان از پنجره فاصله گرفت و گفت:نه
سریع گوشیمو از کیفم بیرون اوردم ,
قرار بود ساعت یازده برگردن و تمام مدت با من در تماس باشن ولی حتی یک پیامم از هیچ کدومشون نداشتم
چند بار شماره جفتشون گرفتم ولی هیچ کدوم جواب ندادن
رایان پوزخندی زد و گفت :بیخود زنگ نزن جواب نمیدن ,از سر شب تا الان هزار بار شماره جفتشون گرفتم ...
در اخر به جمله اش اضافه کرد
ببین ی شب داداشم نبود ,اون از رایکا که تا این موقعه شب بیرونه ,اینم از مثلا پرستارای رادوین ,دلش خوشه برای رادوین پرستار گرفته ,نمیدونه بلای جون گرفته جای پرستار,
کم کم صبرم داشت لبریز میشد و خون به صورتم هجوم میاورد که صدای باز شدن در توجه جفتمون و جلب کرد
رایکا و اژند با چشمای خمار و حالتی نامعلوم دست به دیوار راه میرفتن ولی بازم تمرکز نداشتن...
با صدای جدی رایان که واسم غریبه بود رایکا سرشو بلند کرد
کدوم گوری بودی رایکا
رایکا سعی کرد کمی خودشو جم و جور کنه ولی بازم نتونست و با صدای گش دار گفت :تولدددددد بودمممم رایاننن
رایان به سمته رایکا قدم برداشت و قبل اینکه دستش بره بالا
رو به روی رایکا ایستادم و با فریاد گفتم
هنوز این خونه بزرگتر داره اون بزرگترش راتینه نه تو ...
فردا میرم همه جرم به گردن میگیرم
کمی سر تا پامو از نگاه گذروند و با دستای مشت شده از پله ها بالا رفت
با چشمای که از شدت خشم دو دو میزد ,نظاره گر رفتن رایان شدم و زمانی که از دیدم محو شد ,به رایکا و اژند نگاه کردم ...فقط به نشونه تاسف سری تکون دادم ,خوب میدونستم با حالی که دارن سرزنش کردن هیچ تاثیری نداره ,بدونه کوچک ترین نگرانی به سمته اتاقم پا تند کردم و به محض بستن در,شماره ساناز و گرفتم ...ولی هرچی منتظر موندم جواب نداد ,خوب میدونست اگر جواب بده با چه لحنی باهاش حرف میزنم,انتظارم نداشتم جواب بده ولی باید میفهمید چقدر از دستش عصبیم و برای همین شروع کردم به تایپ کردن _من به تو اعتماد داشتم ,اژند و سپردم دستت ,ولی تو با حال زار به من تحویلشون دادی ,منبعد هیچ دوستی بینه ما نیست .
پیام و ارسال کردم و گوشی و انداختم روی تختم و به حموم پناه بردم ...
*****
با الارم گوشیم کشو قوسی به بدنم دادم و به هر سختی بود از اغوش گرم تختم بیرون اومدم ,ساعت هشت صبح بود و من به اجبار قرص ارامبخش فقط دو ساعت خوابیده بودم ,پوزخندم دوباره جون گرفت :نترس اندایا منبعد انقدر وقت برای خوابیدن داری ,که باید مواظب باشی, باد نکنی .
تخت خالی و مرتب اژند بدجور حکایت از ترس دیشب میداد , به همین دلیلم به اتاق رایکا پناه برده بود .دستی به صورتم کشیدم و لباس خوابمو با مانتو شلوار مشکی ساده عوض کردم و مدارکمو تو کیف دستیم گذاشتم ,از پله ها پایین رفتم ولی حتی برای ثانیه برنگشتم و به پشت سرم نگاه نکردم تا مبادا دست و دلم بلرزه و از تصمیمم پشیمون بشم .
از عمارت رایتن ,راتین شفاهی بیرون اومدم ,درستش هم همین بود ,من باید میرفتم ,با رفتن من همه چی درست میشد ,برای اولین ماشینی که دیدم دست تکون دادم و چند دقیقه بعد جلوی ساختمونی پیاده شدم که راتین شب گذشته رو صبح کرده بود ...همون مسیر دیروز و از نگاه گذروندم و چند تقه به در زدم
_کسی تو اتاق نیست
برگشتم و به سربازی که با فاصله چند قدمی ازم ایستاده بود نگاه کردم -نمیدونی کی میان
به ساعت روی دیوان نگاه کرد
_نیم ساعت دیگ
تشکری زیر لب کردم و از پاسگاه زدم بیرون ...
درست روبه روی در خروجی پارک کوچیک ولی دنج خود نمایی میکرد ,
به اجبار روی نیم پارک نشستم ,از دیشب هزار بار جمله هایی که تو ذهنم مرور کرده بودم و دوباره و دوباوه تکرار کردم در اخر با صدای شکمم که از دیروز هیچی توش نریخته بودم از فکر بیرون اومد و از تو کیفم بیسکویتی که چند روز تو کیفم مونده بودم وکمی پودر شده بود در اوردم ...
کلافه به ساعت گوشیم نگاه کردم
راس ساعت نه سمند سفید توجمو جلب کرد. بلافاصله از روی نیمکت بلند شدم
و با قدم تای بلند و از خیابون رد شدم و سعی کردم و خودم و به سمند برسونم و همینم شد و تا از ماشین بیرون اومد با صدای بلند سلام کردم
برگشت و متعجب نگاهم کرد گفت سلام .بفرمایید
بدونه کوچیک ترین استرس یا دو دلی گفتم :اومدم اعتراف کنم
لبخندی زد و دستی به ریش جوگندیم کشید و گفت :حتما میخواید بگید که شما به سر نامزدتون ضربه زدین و اون مردی هم که دیشب تو بازداشتگاه بوده بیگناه؟
_اره ..در ماشین و بست و به سمته ساختمون اداره را افتاد ..سریع پشت سرش قدم برداشتم_کجا باید اعترافمو بنویسم ؟؟؟
-ولی شما یک بار اعتراف کردین
با ورودش به ساختمون سیلی از جمعیت دورش جمع شدن و برعکس خیلی از درجه دار هایی که بار ها بار ها دیده بودم، بدونه داد و هوار ایستاد و بعد از گذشت ده دقیقه که هرکسی سعی میکرد صداشو بلند تر کنه تا به گوش سرگرد برسه با متانت گفت :خودتون خوب دیدن ,اینجوری نه من میفهمم چی میگید نه کار شما راه میوفته پس لطفا تک به تک وارد اتاق بشید و مشکلتون بگید .بیشتر ادم هایی که دورش جمع شده بودن پراکنده شد و تا فرصت و مناسب دیدم پشته سرش راه افتادم که سرباز جلوی در مانع ورودم شد ولی با صدای سرگرد که اجازه داد وارد اتاق بشم ,چپ چپی نگاهش کردم و در پشته سرم بستم و روی همون صندلی نشستم که دیروز راتین جا خوش کرده بود
سرگرد کتشو از تن بیرون اوردن و پشت میز نشست
_دیدی که چقدر ارباب رجوع پشته در منتظره پس اگر حرف مهمی داری بزن و برو
_من که گفتم،اومدم اعتراف کنم ، دیروز دروغ گفتم ,اصلا منو راتین با هم هماهنگ کرده بودم ...سری تکون دادن و استغفروالله ی زیر لب گفت و در اخر بدونه این که بهم نگاه کنه گفت :بابا جان میدونستی دروغ گفتن و اعتراف الکی خودش جرمه ؟شما میخوای جرم اقای شفاهی و به گردن بگیری ولی با این کار بدتر هم خودتو هم اون بنده خدارو میندازی تو هچل ..
سرمر پایین انداختم و گفتم :پس چکار کنم ,شما بگید چکار کنم ,راتین بخاطر من ,بخاطر دفاع از من جلو اومد ؟
-ولی قانون این حرفا سرش نمیشه اگر هرشخصی برای دفاع از شخص دیگری بخواد بزنه تو سر یکی دیگه و باعث بشه اون شخص نقص عضو بشه که سنگ روی سنگ بند نمیاد ,شما هیچ میدونید این اشتباهی که اقای شفاهی انجام دادن جرمشون کمتر از قتل نبوده
به یک باره با شنیدن کلمه قتل با صدای بلند گفتم :یعنی اعدامش میکنن ...
سرگرد که از سادگی من خندش گرفته بود گفت ,اعدام نه ولی اگر شما میخواید به اقای شفاهی کمک کنید
از شدت استرسی که به جونم افتاده بود پست لبمو میکندم و همینم در اخر باعث شد مزه شوری خون و تو دهنم حس کنم
_ولی من میدونم به هیچ عنوان قبول نمیکنن ...سرگرد سری تکون داد و گفت :اگر قبول نکنن حق دارن ,شما خودتو بذار جای اون خوانواده یا اون شخص ,در ثانی اگر قبول نکردن باز هم برو ,ناامید نشو ,انشاالله که رضایت میدن ,چرا واسشون وکیل نمیگیرید ؟
-خودش وکیله پایه یکه
سری تکون داد و گفت از یه وکیل واقعا بعده این کار بعیده
_نمیتونیم سند بذاریم موقت بیان بیرون ؟
از روی صندلی بلند شد و لیوانشو پر از اب کردو گفت :زمانی که شاکی خصوصی داشته باشی ,تا حکم دادگاه و قاضی مشخص نشه نه ._کی مشخص میشه ؟
لیوان اب سرکشید وگفت :معلوم نیست, امروزم که پنج شنبه اس انشالله شنبه معلوم بشه ...
نفسی عمیق کشیدم وگفتم ولی من به داداش معلولش چی بگم ... سرگرد سکوت کردن و به اجبار با اجازه ای گفتم و از روی صندلی بلند شدم و دستم روی دستیگیره در بود که صدا سرگرد و شنیدم
_تا جایی که میتونی تلاش کن رضایتشون بگیرید , اگر نتونی رضایت بگیری ,به گفته خودتون اقای شفاهی وکیلن و برای اینده شغلیشون هم اصلا خوب نیست , ادرس بیمارستان تو پرونده اقای شفاهی هست میتونی بگیری ,هیچ حرفی برای گفتن نداشتم و از طرفی مطمئن بودم خانواده کیارش رضایت نمیدم ,به اجبار چشمی گفتم بعد از تشکر و از اداره زدم بیرون ...
کنار خیابون ایستاده بودم , واقعا دیگ نمیدونستم چکار کنم به نقطه ای از زندگی رسیده بودم که حس میکنم مغزم دیگ کار نمیکنه و توش فقط صدای ممتدی مثله صدای ایست قلبیه ...ولی درست همون لحظه صورت مظلوم و غمیگن رادوین که لحظه اخر با هاله ای از اشک ازم جدا شد تو ذهنم تداعی شد .من باید بخاطر رادوینم که شده باید برم و به پاشون بیوفتم ,شاید دلشون به رحم اومد و رضایت دادن ,به کاغذی که ادرس بیمارستان کیارش نوشته بودم نگاه کردم و منتظر تاکسی ایستادم و بعد از نیم ساعت با دست و پایی لرزون از ماشین پیاده شدم ,خداشاهد بود که تو اون لحظه حاضر بودم جرم راتین و به گردن میگرفتم و برای یک عمر تو زندان اب خنک میخوردم ولی برای لحظه ای با کیارش و خانواده اش رو به رو نمیشدم و دوباره گوشم پر نمیشد از نفرین های زهرا خانوم ...
اسم و فامیلی کیارش و گفتم و ادرس اتاقش گرفتم ولی روی صندلی کنار دیوار نشستم و سرمو تو دستام مخفی کردم و باز هم فکر کردم ,خدارو چه دیدی , شاید یه راه دومی پیدا کردم
نمیدونم چقدر میگذشت مکان وزمان فراموش کرده بودم که با صدای خانومی به خودم امدم .قطره های اشکه روی صورتمو پس زدم
_دخترم حالت خوبه ؟
برای لحظه ای بوی مادر بزرگ و استشمام کردم و نفس عمق کشیدم ,از اون نفسایی که دلت میخواد عطر به یاد موندیش تو تک تکه سلول های بدنت ذخیره کنی ...
دستی روی گونه های نمناکم کشیدم و گفت :گریه نکن خدا بزرگه ,به اتاق روبه روی نگاه کردن و گفت :درست شیش ماه خوابیده ,هر شب به امید اینکه فردا چشمشو باز میکنه از خواب بیدار میشم, خونمو اب و جارو میکنم میام دنبالش ولی بازم میبنم خوابیده ,میدونی چی ,بچه ام خسته اس ,هنوز خسته خدمتشه ,یک هفته بیشتر نمونده بود به پایان سربازیش,اومد خونه مدارکشو بگیره ولی تصادف کرد و امد اینجا خوابید ,منم مثله تو بودم هر روز کارم شده بود گریه زاری ولی اون خدایی که من میشناسم نمیذاره دله هیچ مادری خون بشه ,میدونم ی روز بیدار میشه و با هم میریم خونه ,خدابزرگه دخترم تو ام گریه نکن ...
تمام مدتی که دخترم خطابم میکرد و دستمو تو دستاش مخفی کرد وبود تمام وجودم شده بود گوش وچشم .دوست داشتم بشینم و ساعت ها واسم حرف بزنه ,دخترم صدام کنه و من با تمام وجودم حرفاشو به خاطر بسپارم و برای حتی لحظه ای هم که شده حس کنم برای یکی مهمم ,ولی نمیشد ,نه کنه نشه ,هم دله من پر بود و سرا پا گوش بودم هر پیرزن ولی باید میرفتم ,شاید حرفش درست بود و خود خدا نوری از محبت و بخشش تو وجود کیارش روشن میکرد...
جمله در وصف حاله خوبی که از حرفای مادر چشم به راه گرفتم نداشتم ولی با تمام وجود لبخندی از سر مهر به لب زدم و از خدا خواستم امیدشو ناامید نکنه ...
روبه روی اتاق 102ایستادم
دو تخت تو اتاق بود ولی کیارش تنها مریض این اتاق بود که چشماشو روی هم گذاشته بود ,به اطراف نگاهی کردم ,خبری از خانواده اش نبود ,پس میتونستم با خیاله راحت منتظر بمونم تا بیدار بشه
رفتم تو اتاق و روی صندلی کنار تخت نشستم ...به صورت غرق خوابش نگاه کردم
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید