نیمرخ قسمت چهارده - اینفو
طالع بینی

نیمرخ قسمت چهارده

نفسم به شماره افتاده بود .


_ مگه مریضی زنگ میزنی جواب نمیدی ..
_الو اژند
ساکت شد ... زمان در همون لحظه و ثانیه متوقف شد و از حرکت ایستاد ولی به یک باره شروع از سر گرفت ولی با دور تند .
_اندایا تویی
قطره اشکم روی گونه ام بی مهابا میریخت ,واسم مهم نبود غریبه های رهگذره با نگاهی متعجب بهم نگاه میکنن یا زیر لب به تمسخر پچ پچ میکن ,
سرتا پا گوش شده بودم برای صدایی که یک ماه حسرتش به دلم مونده بود ...
_الو اندیا ,صدامو داری ...کجاییی تو ..
_خوبی اژند -من خوبم تو بگو کجایی ,همین الان میام ,فقط ادرس بده
بینمو بالا کشیدم اهسته قدم برداشتم
_اژند نمیتونم بگم کجام ,حداقل فعلا نمیتونم بگم کجام ,شمارمو سیو کن ,ولی اصلا زنگ نزم ,کیارش متوجه بشه بدبختم میکنه
_خیلیییی ....استغفروالله , اون مردک عوضی هیچ غلطی نمیتونه کنه از روزی که رفتی, هممون تنها گذاشتی ,درست همون روز راتین ازاد شد ...نگران نباش ,به زودی از شر اون مردک راحت میشی ,راتین با چند تا از همکاراش صحبت کرده ...
پوزخندی زدم و گفتم
_من با کیارش ازدواج کردم ,
و دوباره سکوتی که در اون هزاران فریاد نهفته بود -اذیتت میکنه؟
سریع اشکمو پس زدم گفتم :نه نه خیالتون راحت ,حتی دستشم بهم نخورده ,فقط بهم گفته حق ندارم با شماها در ارتباط باشم ...
همون لحظه کیارش اومد پشت خطم
هول شدم, دست و پامو گم کردم
سریع گفتم قطع کن اژند قطع کن کیارش پشته خطه ...
کیارش وصل کردم
به محض جواب دادن صدای فریادش رعشه به جونم انداخت
_گدوم گوری رفتی تو زنیکه خراب ,فکر کردی چون دست و پام بسته اس میتونی بری هر غلطی دلت خواست کنی ,تا نیم ساعت دیگ خونه ای وگرنه هر گوری باشه پیدات میکنم و خودم جنازتو تحویل خانواده ات میدم ....صدای بوق ممتد گوشی
موبایل و از گوشم فاصله دادم به صفحه خاموشش نگاه کردم
اه گندت بزنن الان وقت خاموش شدن بود ,اینجوری فکر میکنه از قصد گوشی روش قطع کردم .موبایلمو تو کیفم انداختم هرچی فحش بلد بودم نصار خاندان کیارش کردم و به سمته مترو پا تند کردم و با قدم های بلند خودمو به ایستگاه رسوندم و کمتر از چهل دقیقه جلوی خونه بودم ...


از این همه استرس بیخود خندم گرفت ,موقعه باز کردم در به خودم گفتم ,
اخه بدبخت مثلا میخواد چکار کنه ,کیارشی که نمیتونه تنهایی به کارای شخصی خودش انجام بده ممکنه چه خطری برای تو داشته باشه ...
با حرفام و تفکرم کمی به خودم اعتماد به نفس دادم و به محض چشم تو چشم شدن ,با صدای بلند ,فریاد زد :
_حالا گوشی رو من قطع میکنی؟ لیوان روی میزو به هوای سرم پرت کرد که اگر دیر میجنبیدم بی شک بد بلایی سرم میومد ..
اعتنایی نکردم وسعی کردم خودم اروم جلوه بدم, گوشی و از کیفم بیرون اوردم و گفتم به جای قضاوت کردم یه نگاه بنداز ببین ,خاموش شده ...
دستشو روی چرخ ویلچرش گذاشت و به سختی جلو اومد
گوشی از دستم کشید و موقعه ای که با صفحه خاموش گوشی روبه رو شد کمی از سرخی صورتش کم شد ولی با حرکت بعدیش رسما فاتحه خودم خوندم
گوشی به شارژ زد و ازم خواست رمز گوشی باز کنم
دستم شروع به لرزیدن کرد
اول خودم زدم به پرویی گفتم :بهت یاد ندادن گوشی یه وسیله شخصیه !
برگشت و چپ چپ نگام کرد وگفت ببر صدا تو رمزز
صدای زنگ در بلند شد
از چشمی در نگاه کردم
یه زن جون پشته در ایستاده بود
_کیه
تو دلم گفتم فرشته نجات _نمیدونم یه خانومه جونه ,درو باز کنم ؟
سری تکون داد
در و باز کردم -بله بفرمایید -سلام من همسایه طبقه پایین شمام ,ببخشید تو رو خدا مزاحمتون شدم ,من رفتم اشغالارو بذارم بیرون در بسته شد پشته در موندم میتونم با گوشیتون به همسرم زنگ بزنم
کیارش با صدای بلند گفت.
_کیه اندیا
رو به دختر جواب گفتم
_بله حتما بفرمایید داخل
دختر اول کمی تعارف کرد ولی در اخر پشته سرم وارد خونه شد رو به کیارش گفت :ببخشید مزاحم شما شدم
در عرض چند ثانیه لحن صبحت کیارش عوض شد ,لبخندش جون گرفت و گفت
_خواهش میکنم بفرمایید بشنید,اندیا گوشیمو بیار
سری تکون دادم از اتاق گوشی کیارش اوردم و دادم دسته دختره
تشکری کرد و بعد از تماس با شوهرم گوشی به دستم داد ,
-با اجازه ای گفت تا بره ولی کیارش ممانعت کرد وگفت تا رسیدن شوهرتون بمونید ،شما که غریبه نیست ,گفتید همسایه پایینی هستید درسته؟

موقعیت و مناسب دیدم
کیارش روی ویلچر کنار اشپزخون بود و گوشیم تو شارژ روی اپن ... مطمئن بودم به محض روشن شدن سریع تماس هامو چک میکنه
پس پیش قدم شدم و گفتم .اره عزیزم تا همسرتون بیان اینجا بمونید
من اندیام,ایشونم کیارش همسرم هستند
جواب لبخندم داد و گفت
خوشبختم عزیزم منم سارام ...
سری تکون دادم و دسته های ویلچر کیارش گرفتم و به سمته صندلی سارا هدایت کردم و به کیارش گفتم
تا شما با سارا خانوم صحبت کنید من چایی دم کنم ,کیارش با سر تایید کرد و سریع به اشپزخونه پناه بردم
خوشبختانه کیارش پشت به من بود هیچ دیدی به اشپزخونه نداشت به محض روشن شدن گوشیم شماره اژند و پاک کردم و دوباره گوشی و خاموش کردم و سر جاش گذاشتم ,با سینی چایی به پذیرایی برگشتم.به محض تعارف کردن
نگاه متعجب سارا روی فنجون های تا به تا دیدم از شرم سرخ شدم و گفتم
شرمنده وسایل پذیرایی مهیا نیست ,منو کیارش جان زندگیمون از صفر شروع کردیم فعلا از وسایل خونه مجردی کیارش استفاده میکنیم
سارا خندید وگفت :نه عزیزم همه چی باسلقه, مرتبه. کمی از چایی داغش مزه مزه کرد
نگاهم روی لبخند گشاد کیارش ثابت موند ...اصلا هیچ اثاری از خشم و عصبانیت چند دقیقه پیش تو صورتش دیده نمیشد ...
بیشتر از نیم ساعت از حضور سارا میگذشت و طی همین مدت کم ,از سیر تا پیاز زندگیشو تعریف کرد ,جوری که حس میکردم چندین و چند ساله میشناسمش ...
دختر با نمک و شوخ طبعی بود از خانواده مرفعه جامعه با پدری سخت گیر که در اخر همین سختگیری کار خودشو کرد و روزی که پدر و مادر سارا برای مراسم خطم یکی از بستگان به مسافرت یک روزه میرن ,سارا دوست پسرشو که همسر فعلیشه میاره خونه .از قضا ماشین پدر سارا خراب میشه و برمیگردن خونه و سارا با شهاب میبینن .پدر سارا که تحمل این بی ابرویی نداشته بدونه هیچ مراسمی برای سارا ی جهاز ساده جور میکنه میفرستش خونه بخت...
به گفته سارا طی این دوسال به جز. خواهر بزرگش از هیچ کدوم از افراد خانواده اش خبری نداشته ...

بیشتر از یک ساعت از موندن سارا میگذشت و طی این مدت کیارش رنگ نگاهش تغییر کرده بود شاید اگر هر زنه عاشق پیشه ای بود از این همه توجه شوهرش نسبت یه زن غریبه ناراحت میشد, ولی برای من, بود و نبود کیارش هیچ فرقی نداشت ...
گوشه ای روی مبل نشسته بودم ظاهرا به حرفای سارا گوش میدادم ولی برخلاف ظارهرم ,شیش دنگ حواسم به پیدا کردن کار بود ,امید داشتم با سر کار رفت حداقل نیمی از روزمو بیرون از خونه و سر میکنم...
با صدای زنگ در ,از رویا پردازی بیرون اومدم ,سارا لبخندی پهنی به لب زد و خوشحال گفت :ا حتما شهاب شوهرمه ...من دگ برم
درو باز کردم ...
_سلام بفرمایید
دستشو جلو اورد
_سلام شهابم ,خوشبختم از اشناییتون
سر تا پاشو از نگاه گذروندم ,مردی با قد متوسط ولی چهارشونه چشمایی عسلی ,لبا دو چال روی لپش ...
در اخر رسیدم به دستش که همچنان رو هوا معلق بود
از در فاصله گرفتم :بفرمایید سارا خانوم ,منتظرتونن
لبخند رو لبش ماسید دستشو اهسته عقب کشید و جدی گفت :بهش بگید بیاد بریم من خیلی کار دارم
بدونه کوچک ترین تعارف تیکه پاره کردنی از در چند قدم فاصله گرفتم و رو به سارایی که همچنان در حاله درد و دل بود گفتم
_همسرتون گفتند تشریف بیارید ,کار دارن وقت نمیکنن بیان منزل...
اخمای کیارش درهم کشیده شده و جدی گفت :این چه وضعه حرف زدن با مهمانه
دستشو روی چرخ ویلچر گذاشت و به هر سختی بود خودشو به جلوی در رسوند ...
در برخورد اول تعجب و از نگاه شهاب خوندم ,با لبخندی محو به چشممام زل زد به نشونه تاسف سری تکون داد ,
ولی به خیاله این که اشتباه برداشت کردم ,ساده ازش گذشت ولی ای کاش هیچ وقت انقدر بی تفاوت از هر مسئله ای سرسری نمیگذشتم .
از همون روز کاذیی به بعد ,سارا و شهاب شدن بهترین دوستای کیارش ,میشه گفت یه جورایی هم خونه مون ,به مرو زمان سارا با لباس های باز و راحت تر جلوی کیارش ظاهر میشد و شهابم اخم به ابرو نمیاورد..
تا این که یک روز سرد زمستونی وقتی که از سرکار برمیگشتم بارون شدیدی گرفت و به محض رسیدن رفتن حموم .
 

بعد از دوش نیم ساعته خواستم از
حموم بیام بیرون که سایه مردی روی دیوار دیدم ,اول وحشت کردم ولی به محض اینکه متوجه حضورم شد سریع از اتاق بیرون رفت ...تمام وجودم میلرزید و
جرات بیرون اومدم از حموم و نداشتم.
به اجبار برگشتم تو حموم در قفل کردم ,از ترس به خودم میلرزیدم که نکنه همون دوستای عیاشه کیارش اومدن و مثله دفعاته قبل مست کرده باشن و حالام به سراغم اومدن
با صدای چند ضربه به در حموم یه متر پریدم و جیغ خفیفی کشیدم
_اندایا منم ..چه غلطی میکنی تو حموم در باز کن ببینم
حوله رو دور خودم پیچیدم درو باز کردم
لبخندی به لب زد و به حوله ام اشاره کرد
-از داشتن س ک س که محرومم کردی حداقل بکش کنار اون حوله رو تا اندام زنمو ببینم ...از شرم سرخ شدم خواستم حرفی به زبون بیارم که به تخت اشاره کرد .
روی تخت پر شده بود از گل های رز قرمز پر پر شده ...
لبخندش جون گرفت و گفت
_به نظرت بعد از یک ماه نباید بری تو حجله؟؟؟
حوله بیشتر دور خودم پیچیدم جدی گفتم:
نکنه تو میخوای منو ببری تو حجله ات ؟تویی که حتی توان دستشویی رفتن نداری چطور .... همون لحظه در اتاق باز شد و تو چهار چوب در کاوه حاضر شد ...
لبخندی به لب زد و گفت
_اونی که قراره امشب تو رو صیغه کنه و هر شب به جای شوهرت ببره روی تخت منم...
متعجب به کیارش نگاه کردم
اخمی ریزی بینه ابرو هاش بود ولی با پوزخند روی لبش تمام امیدم و ناامید کرد.
روبه کیارش گفتم:میفهمی داداشت چی داره بهم میگه ...مگه تو همون ادامی نبودی که بخاطر چند تاعکس این بلارو سر خودت اوردی ,حالا داری دستی دستی زنتو تقدیم داداشت میکنی .
کاوه از کیارش فاصله گرفت و خواست حوله مو از تنم بکشه که کیارش صداش بلند شد
_برو بیرون کاوه...
کاوه متعجب به کیارش نگاه کردم و گفت _هیچ معلومه چی میگی ,مگه ما حرفامونو نزدیم ...
_برو بیرون تا صدات نزدم نیا...
کاوه دستاشو مشت کرد و از اتاق رفت بیرون
با رفتن کاوه همونجا روی زمین نشستم و هقهقم بلند شد سرمو بین پاهام گذاشتم ونالیدم
_اخه چرا میخوای این بلا سرم بیاری ,چرا انقدر زجرم میدی ,من چه بدی به تو کردم ؟؟؟؟
چند دقیقه به سکوت گذشت ...

خودت مسبب تمام این بلاهایی هستی که داره به سرت میاد.
فکر کردی روزی که تو بیمارستان قبول کردم در ازای ازدواج با تو رضایت بدم راتین ازادشه ,عاشقه چشمو ابروت بودم ؟نه .همون روزی که اون فلش افتاد دستم از چشمم افتاد و واسم با یه خراب خیابونی هیچ فرقی نداشتی ...ولی باید عقدت میکردم ,تا بتونم توان این پاهای فلج و ازت بگیرم ...میدونی چیه ,از راتین ناراحت نیستم ,شاید برای همینم انقدر راحت قبول کردم رضایت بدم ,اون مقصر نبود ...هر مرد دیگه ای هم بود نمیتونست از چنین گوشتی بگذره ,تو نباید میذاشتی ...لبخندی زد و گفت
یادته روز اول ازت چی خواستم؟
_ولی من ...
_هییسسسسس خفه شو فقط گوش کن
روز اول ازت خواستم فقط بهم دروغ نگی ,صادق باشی باهام ,ولی تو چکار کردی ...
شونه ای بالا انداخت و خودش جوابه خودش و داد
همون روزی که راتین شب تولدش مست کرد و اومدن تو اتاق ,یادته؟؟
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم
_چقدر من احمق به تو اعتماد داشتم,با یه جمله ات خام حرفات شدم
هه چقدر خر بودم. میدونی چرا؟
سرمو پایین انداختم. حتی رویی برای اشک ریختن نداشتم
اون شب هایی که ازت میخواستم پیشم باشی و باهام باشی ولی تو به هر بهانه ای ازم دوری میکردی ,من ساده به خیاله این که زنم ,محرمم ,ناموسم , کسی که قرار بود بشه مادر بچم و زندگیمو به پاش بریزم ,
با شرم و حیاست ,ولی کور خوندم ,زنم عاشقه یکی دیگه بود و از سر لجبازی به من بله گفته بود.
سرتو بلند کن نگاه کن ببین ...ببین چه بلایی به حاله روزم اوردی ,ببین چه ظلمی در حقم کردی و به روی خودت نیاوردی ..خوب نگاه کن.چون از این به بعد نوبته منه که بشینمو به خورد شدنت نگاه کنم ,بشینمو تماشاگ ذره به ذره جون دادنت باشم
با شنیدن اسم کاوه از زبونش بلند شدم و با یک جهش خودمو بهش رسوندم و به پاش افتادم ,زجه زدم. التماس کردم ,گریه کردم و قسمش دادم که این کارو باهام نکن ولی دلش از سنگ شده بود و فقط به گل های پر پر شده روی تخت نگاه میکرد ...
با وارد شدن کاوه خشم زد
نفسم بند اومد ,باورم نمیشد که قراره پیشه روی کیارش برم حجله بردارش ...با یک تصمیم انی از روی زمین بلند شدم خواستم خودمو از پنجره پرت کنم پایین ولی بی فایده بود
هنوز دستم به پنجره نرسیده بود که کاوه موهامو از پشت گرفت و روی تخت پرت کرد
قبل اینکه حوله از تنم دربیاره برای اخرین بار کیارش و صدا کردم ولی انگار کیارش کر شده بود و هیچ کدوم از زجه هامو نمیشنید ...

کاوه دستامو بالا سرم تو مشتش نگه داشته بود و زمانی که دستش سمته کمربندش رفت از میون هاله ای از اشک چشمای بسته کیارش و دیدن ... یا صدای بلند فریاد زدم به خداوندی خدا اگر این نکبت بخواد بلایی سرم بیاره خودمو میکشم دسته کاوه بلا رفت تا سیلی جانانه ای بهم بزنه که با فریاد کیارش دستش رو هوا مشت شد
برو بیرون کاوه ,کاوه عصبی غرید
مگه تو از همون روزی که این زنیکه اومد بیمارستان چنینی نقشه ای نکشیدی ,پس چی شد حالا که ....چیههه نکه دوباره گوله این مظلوم نمایی هاشو خوردی ...
کیارش کمی چپ چپ نگاهش کرد و گفت :نمیخوام هیچی بشنوم ,حالام گمشو از خونه ام بیرون ,خودش به هر سختی بود از اتاق بیرون رفت ...
دستمو از حصار دست کاوه بیرون کشیدم, فریاد زدم
تنه لشتو از روم بلند کن.
کاوه با چشمای به خون نشسته از روم بلند شد و چونمو قاب کرد گفت :
اول و اخرش زیر خواب خودمی
تمام نفرتی که از خودشو اون داداشه بی غیرتش تو وجودم جونه زده تو چشمام ریختم تو صورتش تف کردم گفتم
تو نگاه اول فهمیدم ادم درستی نیستی ولی فکر نمیکردم تا این حد لاشی باشی...نگاهش از خشم دودو میزد و در اخر و چنان سیلی به صورتم زد که همون لحظه شوری خون تو دهنم مزه کردم.
چنگی به پیراهنش زد و از روی تخت برش داشت و کمتر از چند دقیقه صدای بسته شدن در شنیدم ...
*****
دم دمای صبح بود ,هنوزم باورش واسم سخت بود که کیارش منو به دسته داداشش سپرد تا هر بلایی که خواست سرم بیاره ...
و باز چشمه اشکم جوشید ...برای هزارمین بار فقط یک جمله تو ذهنم تکرار میشد ,
اگر راتین این بلارو سرم نمیاورد ,هیچ کدوم از این اتفاقا به سرم نمیومد ,پوزخندی کنار لبه زخمیم جون گرفت ,چی شد اون راتینی که خودتو بخاطرش به اب و اتیش زدی تا ازادبشه ,حالا کجاست , چی شد ,حتی یک بار سراغتو گرفت ؟؟؟
بینیمو بالا کشیدم ,تو دلم به خودم امید دارم صبح میشه این شب ,باز میشه این در,
دستم زیر بالشت بردم تا گوشیمو بردارم ولی نبود تازه یادم اومد گوشیم روی اپن تو شارژه بدنم درد میکرد به هر سختی بود از روی تخت بلند شدم و در باز کردم. از زمانی که کاوه پاشو از خونه بیرون گذاشته بود از اتاق بیرون نیومده بود و هیچ صدایی از کیارش نشنیده بود ,گوشیمو از روی اپن برداشتم و با دیدن تماس های گوشیم برای لحظه ای وحشت کردم .
خدای من اژند چکارم داشته که انقدر زنگ زده ,حالا خوبه بهش گفتم اصلا بهم زنگ نزن
نگاهی به در بسته اتاق کیارش انداختم و گوشیمو از شارژ بیرون کشیدن سریع به اتاقم برگشتم .

گوشیمو از شارژ بیرون کشیدم به سمته اتاقم پا تند کردم
بیش از ده تا پیام از اژند ,نفسم به شماره افتاده بود ,از ترس و نگرانی حتی توان باز کردن پیام هاشو نداشتم. دستم لرزون روی صحفه گوشیم لغزید و پیام های اژند باز شد ..اندایا حاله رادوین خیلی بده پیاموو دیدی سریع زنگ بزن ,
اندیا ما رفتیم بیمارستان ....
خواهش میکنم جواب بده لعنتی ,رادوین فقط اسم تو رو صدا میکنه
هیچ متوجه حالم نشدم ,زمانی به خودم اومدم که وسط کوچه هاج واج تو کوچه ایستاده بودم , و بدونه توجه به کیارش از زدن بیرون .هوا کم کم داشت روشن میشد ...
تا سر کوچه ده دقیقه فاصله بود ,زنگ زدم 118شماره اولین اژنسی که به خونه نزدیک بود گرفتم و بعد از چندین بار تماس ,اقایی با صدای خوابالود گوشی و جواب داد
الو اژانس صداقت بفرمایید
دستپاچه ادرس و دادم و در اخر با صدای لرزون گفتم
فقط اقا خواهش میکنم عجله کنید ...
کمتر از پنج دقیقه ی پیکان قدیمی سفید جلو پام ترمز زد و بلافاصله سوار شدم و ادرس بیمارستان و دادم.
مسیر که یک ربع بیشتر زمان بر نبود واسم به اندازه تمام سال های سخت زندگیم سپری شد ,به محض رسیدن کرایه مرد جوان حساب کردم و منتظر نموندم بقیه پولمو پس بگیرم ,با هر توانی که داشتم دویدم بلافاصله خودمو به پذیرش رسوندم
میبخشید خانوم
سرشو بلند کرد و طلب کار گفت
بله .
شما مریضی به اسم رادوین شفاهی دارید
کمی به صفحه کامپیوترش نگاه کرد و گفت
بله اتاق ای سی یو هستند
با شنیدن جمله ای سی یو به یک بار رنگ باختم ,انگار تمام انرژیم تحلیل رفت
درست همون موقعه گوشیم زنگ خورد بدونه نگاه کردن به صفحه گوشیم جواب دادم
اندیا کجا؟؟؟جلوی پذیرشم اژند ,فقط خودتو برسون ...
درست همونجایی که ایستاده بودم روی زمین نشستم ,طی مدتی که اژند بیاد به کمک دو خانوم روی صندلی هدایت شدن ...
زمانی که اژند بعد از یک ماه و چند هفته باهام رو به رو شد
کمی گنگ نگاهم کردو با قدم های سست جلو اومد ,جلوی پام زانو زد
اندایا ,ابجی ,قربونت برم تو چرا اینجوری شدی ...
سرشو روی پام گذاشت و شونه هاش شروع به لرزیدن کردن
دیگ اشکی نداشتم برای همراهی کردنش
پرستاری که از کنارمون رد میشد بلافاصله با دیدن رنگ و روم جلو اومد و رو به اژند گفت
این خانوم با شمان ؟؟؟

اژند سرشو از روی پام بلند کرد و سریع اشکشو پس زد و گفت :بله اتفاقی پیش اومده؟
پرستار دسته نیمه جونمو گرفت و بعد از برسی نبض دستم گفتم
ولی این خانوم اصلا حالشون خوب نیست .
مرد با یونیفرم ابی صدا زد گفت
لطفا کمک کنید این خانوم بشینن رو صندلی باید فشارشون گرفته بشه .
زمانی که خواستم از روی صندلی بلندشم از حال رفتم و دیدم تار شد *****
نمیدونم چقدر گذشته ,یا من الان کجام فقط میدونم این مردی که الان دستم تو دستشه و سرشو کنار تختم گذاشته و خوابیده ...بوی اولین حس پاک عاشقیو میده ,مردی که نه که نتونم ,نخواستم ازش شکایت کنم ,فرار کردم ,ولی لحظه به لحظه منتظر بودم برگرده اعتراف کنه که دوستم داره ,که اونم درست مثله من با اولین نگاه دلو دینوشو از دست داده ..که بگه ,تا بگم ,درست روزی که جلوی پیرمرد نگهبان واسم خط و نشون کشید ,دلم برای جذبه و بم بودن صداش رفت ,که زندگیم از همون روز گره خورد به ابروهای قفل شده اش ,اما نگفت ,رفت ,رفت با اژند, میدونست ,مطمئنم از حسم و از حال دلم خبر داشت ولی بد کرد و با ی فلش کوچیک گند زد به زندگیم و باعث شد بلاهایی سرم بیاد که یک شبه پیرم کنه ...بد کرد ...ولی من بد نشدم ,ظلم کرد ولی من عاشق تر شد ...به دستای گره شدمون نگاه کردم پوزخندی روی لبم نقش بست ,
دوباره برای خودت رویا پردازی نکن...اروم بگیر دله دیونه ,کیو دیدی عاشقه مردی بشه که گند زده به زندگیش ,یکم عاقل باش ,فقط یکم
اهسته دستمو از دستش بیرون کشیدم
و خواستم از تخت بیام پایین که سوزش بدی تو دستم حس کردی
راستی چی شد که من الان روی تخت بیمارستانم .یک لحظه تمام اتفاق های دیروز جلوی چشمم تداعی شد .
اتاق ,کاوه ,کیارش ,پیام اژند ,حاله رادوین ,وای ای سی یو ...سرم از دستم جدا کردم و خواستم کفشمو پا کنم که صداشو شنیدم
به یک باره قلبم پایین ریخت ,درست مثله روزی هایی که پرستار داداشش بودم و با هر بار شنیدن اسمم از زبونش بیشتر عاشقه اسمم میشدم .
کجا ...
توان برگشتن نداشتم ,بدونه اینکه نگاهش کنم کفشمو پام کردم و خواستم از روی تخت بلندشم که نگران ادامه داد .از دستت خون میاد ...از میز کنار تخت چند دستمال کاغذی برداشتم روی زخم گذاشتم و همینجوری که سرم پایین بود گفتم اتاق رادوین کجاست...
بشین قبلش باهات حرف دارم
با شنیدن صداش قلبم رم کرده بودن و به هر در و دیواری خودشو میکوبوند ,ولی به حرف عقلم گوش دادم و اولین قدمی که برداشتم سرم گیج رفت و همونجایی که بودم ایستادم
اگر انقدر لجباز نبودی الان زندگی هیچ کدوممون اینجوری نبود .
نه تو توی این سن بیوه میشدی و نه برادر من روی تخت بیمارستان بود.
سرمو بلند کردم که طلب کار بگم من ,من گند زدم به زندگیمون یا تویی که ....
که متعجب گفتم
دوباره جمله تو تکرار کن
سرشو پایین انداخت و گفت
کیارش دیشب خودکشی کردو متاسفانه دیر به دادش رسیدن
دهنم باز مونده بود بسته نمیشد ....لبخندی زدم و گفتم :هیچ معلومه چی میگی ,کیارش خودکشی کرد ؟؟
تمام مدتی که من حرف میزدم راتین حتی لحظه ای بهم نگاه نمیکرد
پاتند کردن و دستمو گذاشتم زیر چونه اش گفتم :هیچ معلومه چی میگی ,به نظرت من الان تو وضعیتی هستم که بخوای باهام شوخی کنی
راتین دهن باز کرد تا حرف بزنه ولی ویبره گوشیم باعث شد ساکت بشه
زهرا خانوم بود
سریع تماسو وصل کردم که صدای شیون و گریه زاریش تو گوشم پیچید ,
زنیکه خراب ,نحس ,بدیمن ,شومممم ,تویی که مثله جغد شوم اومدی ,با اومدنت گند زدی به زندگیمون ,
کجایی ببینی که شوهرت مرد,کیارشمم خودکشی کرد مردددددد,کجاییی ببینی که بی داداش شدم ,,,کجایییی .
روی تخت نشستم وگوشی از دستم افتاد .
هیچ باورم نمیشد
چرا ,باید هرچی بلاست سر من بیاد
دستام شروع به لرزیدن کردن ...تمام بدنم منجمد شد ...
من با کیارش ی ساعت خوش نداشتم ,ولی با رفتنش,خودکشی کردنش ,به لیست عذاب وجدانم اضافه شد .
خدایا منی که به هیچ کدوم از این بنده هات هیچ بدی نکردم ,حقم این این زندگی و این ثانیه ها نبود ,
تمام مدت فریاد میزدم و اشک میریختم ,جز راتین که سرمو تو سینه اش فشار میاد و زیر لب ازم میخواست اروم باشم کسی کنارم نبود....

یک ماه از بیوه شدنم میگذشت و به اجبار طی این یک ماه برگشتم به عمارت راتین... دفتر خاطراتمو بستم و دوباره اخرین تصوری ک از کیارش داشتم تو ذهنم تداعی شده جلوی چشمم نقش بست ...باز هم زجه ها زهرا خانوم و نفرت کاوه ...
کلافه پلکمو محکم روی هم فشردم و از روی نیمکت بلند شدم ..
اخرای زمستون بود... بافتمو روی شونه ام جابه جا کردم با قدم های شمرده روی سنگ فرش حیاط قدم برمیداشتم که صدای رادوین نوازشگر گوشم شد .
اندایا...لبخندم جون گرفت ,برای اولین بار بود که فرشته خانوم خطابم نمیکرد
_جانم ..._میشه کمکم کنی بیام پایین ..
به سمتش پرواز کردم و دسته رادوین و از دسته راتین جدا کردم و درست زمانی که نگاهمون تو هم گره خورد
غم عمیقی تو چشماش خوندم ,مطمن بودم راتین موضوع مهمی و از هممون مخفی میکنه ,ولی حرفی به میون نیاوردم ,همراه رادوین از پله ها پایین رفتم کمکش کردم روی تاپ بشینه
_خب اقا رادوین بگو ببینم ,رفتی دکتر ,دکترت چی گفت ؟
رادوین کمی صداشو صاف کرد و گفت :
_دکتر ازم راضی بود ولی به راتین گفت اگر یک بار دیگ مثله اون شب سکته کنم ,هیچ امیدی نیست... دستی به موهاش کشیدم و گفتم :میخواستی به دکتر بگی فرشته خانوم برگشته ،برگشته که برای همیشه بمونه... با رادوین گرم صحبت بودم که صدای قدم هاشو شنیدم
سریع از کنار رادوین بلند شدم و گفتم :ا اومدین,
پس اگر شما اومدین پیشه رادوین, من برم به اژند و رایکا سر بزنم
راتین به رادوین نگاهی انداخت و چشمکی زد
رادوین لبخند پهنی به لب زد و گفت
من برم با توپم بازی کنم ...
متعجب گفتم :اقا رادوین میخواستی از پله ها بیای پایین نمیتونستی حالا الان میخوای بری توپ بازی ...
تو چشم به هم زدنی رادوین از نگاه منو راتین محو شد ...
راتین جای رادوین نشست و رو به من گفت:
_بشین کارت دارم
دست پاچه گفتم:همینجوری خوبه لطفا حرفتونو بزنید باید برم ..
سرشو بلند کرد و به چشمام زل زد
_بشین میخوام حرفی که باید خیلی قبلتر ها میزدم و میخوام بگم ...

سری تکون دادم و کنارش جا خشک کردم
_میدونی اژند کیو دوست داره ؟
دوباره تپش قلبم بالا رفت و تا خواستم جمله ای به زبون بیارم خودش ادامه داد
اژند و رایان همو دوست دارن
برای لحظه ای دهنم باز موند پوزخندی زد و ادامه داد ,واقعا چی پیشه خودت فکر کردی ,چیه نکنه توقع داشتی بیام و بگم من عاشقه اژندم نخیر اندایا خانوم اگر اون روزها مجبور شدیم نقش بازی کنیم فقط به یک دلیل بود ,شک کیارش از روی منو تو برداشته بشه که خودت... عصبی گفتم :هیچی نمیخوام در مورد اون شب و اون روز ها بشنوم
دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت :باشه باشه ,منم نخواستم عصبیت کنم, اومدم حرفایی بزنم که اگر زودتر غرورمو زیر پا میذاشتم, شاید هیچ کدوم از اون اتفاقا پیش نمیومد ...کمی سکوت کرد پلکشو روی هم گذاشت و ادامه داد
نمیگم تو نگاه اول عاشقت شدم ولی از لحظه ای که به پاکیت ایمان اوردم متوجه شدم تو همون نیمه دوم منی ,همونی که میتونه با گند اخلاقیامو نامهربونیام کنار بیاد, اندایا من دوستت دارم ...
برای لحظه ای قلبم از تپش ایستاد ولی به روی خودم نیاوردم ...
شاید اگر اندایا چند ماه پیش بودم از خوشحالی پس میوفتادم ولی باید منم حرف دلمو میزدم
اگر حسی بهم داشتی و دوست داشتنت واقعی بود, پس چرا موقعی که بخاطر تو, مجبور شدم با کیارش عقد کنم هیچ سراغی ازم نگرفتی ...دستپاچه گفت
_نزن اندیا دگ این حرف و نزن ,فکر میکنی دلیل اینکه کیارش هیچ رغبتی نصبت به تو نداشت بهت دست بزنه چی بود ,یا این که هر شب به تخت نرسیده از خواب بیهوش میشد ...اندایا من مسعود و فرستادم ,تمام شب هایی که مسعود میومد تو اون خراب شده به بهانه مشروب به کیارش ارامبخش قوی میداد, در اخر حرفای مسعود باعث شد کیارش قبول کنه تو بری سرکار ,زمانی که بهت پیشنهاد کار داد ...
ولی من از مسعود به جز ی جفت چشم هیز هیچی ندیدم
راتین عصبی گفت
بهت دست درازی کرد ؟؟نکنه ,نکنه ...
سریع گفتم :نه راتین من فقط گفتم هیز نگفتم بهم دست زده که ...
نفسشو با خشم به بیرون هدایت کرد و گفت :خودم جفت اون چشماشو از کاسه در میارم مرتیکه بی ناموس
لبخندی به لب زدم, دوباره ته دلم ضعف رفت ...چند ثانیه ای به سکوت گذشت
_تو چی دوستم داری ؟
زبونم از کار افتاده بود و گویی لال شده بودم .پوزخندش از همیشه جذاب تر شده بود
خودش جواب داد .
_میدونم تو ام دوستم داری ,سرمو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم
_از روزی که این دو چشم و دیدم, تپش قلبم به گره ابروهات پیوند خورد
زبونم کوتاه شد.
من این نبود راتین, من دختری نبودم که حقشو پای مال کنن و مورد تجاوز قرار بگیره و بهش زور بگن ولی سکوت کنه ...عشقو تو باعث شد من بشم اندایا تو سری خور که حاضر شد بخاطر حسی که قبل از این فکر میکرد یک طرفه اس ‌بشم زن کیارش ,که برم ,تا نباشم و نبینم تو با یکی روزهاتو شب میکنی و موهاتو سپید ,من از دوست داشتن تو عوض شدم ...
تمام مدت به لب هام خیره بود ,دقیقه به دقیق بیشتر, نگاهش رنگ کلافه بودن به خودش میگیرفت و در اخر از روی تاپ بلند شد و دستی به خرم موهاش کشید و گفت
اخه من چجوری بگم....
متعجب پرسیدم چیو
نقس عمیقی گرفت با سر به رادوین اشاره کرد ...
سرشو پایین انداخت .
اندایا ...دکترا...دکترا گفتن رادوین
همون لحظه بغضی که خوب میدونستم مدت ها تو گلوش گیر کرده سر باز کرد .
سکوت کردم. جلو نرفتم... بیشتر از ده دقیقه اشک ریخت و شونه هاش لرزید در اخر میون هق هقه گریه اش نالید
دکترش امروز گفت هیچ امیدی نیست ...رادوین بیشتر از چند ماه ....
دوباره هق هقه گریه اش دلمو ریش کرد ....

خانوم اندیا رادمنش ایا اجازه دارم شما رو به عقد اقای رادوین شفاهی دربیاوریم ؟
ایا وکیلیم؟؟؟ به رادوین نگاه کردم
چشماش از خوشحالی برق میزد
دستشو بین دستام گرفتم و گفتم
بله.. صدای دست و کل کشیدن مهمان های حاضر در باغ گوش فلک و کر میکرد اما
بین حضار تلخ ترین لبخند توجمو جلب کرد.
دست میزد ولی تند تند نفس عمیق میکشید تا مبادا بغضش سرباز, کنه ...ولی باز, هم نتونستن شاهد خوشحالی برادری باشه که حتی دیگه توان راه رفتن هم نداره و کمتر از یک ماه فرصت زندگی داره... "یک ماه قبل"
بیشتر از, این نتونستم شکاش اشکاشو ببینم و سکوت کنم
رو به روش ایستادم و با پشت دست صورت پر شده از اشکشو پاک کردم و گفتم
راتین, حالا که بعد این همه مدت عشقمون به هم اعتراف کردیم, چرا؟ چرا داری خرابش میکنی ,عمر دسته خداست.... سری تکون داد و گفت
میدونی چی باعث شد تمام این مدت سکوت کنم ....میدونستی حسی که رادوین بهت داشت دلیل اصلی خاموشی این عشق شد ...
چشمامو گرد کردم و گفتم ,هیچ میفهمی چی میگی؟
راتین چند بار سرشو تکون داد گفت :رادوین علاقه های به خصوصی داره, از, بچگی همین بود... علاقه ای که رادوین به تو داشت باعث شد, نصبت به و برخورد و کارات نکته سنجتر بشم و کمکم.....
پوزخند زدم :هنوزم واست سخته به زبون بیاری عاشقه , یه دختره بی کسو کار فقیر شدی.... به چشمام خیره شد و اهسته کنارم گوشم پچ زد. عاشق نشدم.... اسم این حس دیوانگیه... جنونه...
صورتمو کنار کشیدم و گفتم :نکنه قصد داری از, همین روز اول, از عشقت, کارم به تیمارستان بکشه... چشمکی زد چند قدم فاصله گرفت
روی نیمکت, زیر درخت بیدمجنون نشست ...
_اندایا ... اول کلمه جانم به زبونم اومد ولی منصرف شدم
_بله... به رادوین اشاره کرد... چکارش کنم... کنارش جا خشک کردم و گفتم:
_درچه مورد :
_دکترش گفت طی این مدت هرکاری که دوست داره واسش انجام بدین... دلم میخواد به ارزوش برسه... اما... _اما چی... _اندایا, رادوین تنها ارزوش رسیدن به تو هست...
لبخندی زدم و گفتم :خب پس ما هم کاری میکنیم به ارزوش برسه ...
_اخه چجوری ...
چشمکی زدم و گفتم :اون با من
"شب عروسی "
با, رفتن مهمان ها به کمک رایان, رادوین و از پله ها بلا بردیم. موقع شب بخیر گفتم نگران به راتین نگاه کردم... ولی ارامشه نگاهش بیانگر راستو ریست کردن کارا بود ,همینم شد ...به محض اینکه رایان لباس رادوین و عوض کرد,
سر رادوین به بالشت نرسیده خوابش برد ...
همین باعث شد من اولین شب عروسی سوریمو برم حجله برادرشوهرم... مردی که روز قبل رسما زن عقدی و دائمش شدم.... .
.
.
امروز که این سرگذشت واستون مینوسیم ,بیشتر از سه سال از این اتفاق میگذره نخواستم با ادامه دادن رمان ,پایان تلخ رقم بخوره ,ولی برای اوم دسته از دوستانی که علاقه داشتن بدونن سرگذشت دیگر افراد این سرگذشت چی شده
رادوین درست سه روز بعد از عروسی یک شب بهاری چشمشو بست و دیگ هیچ وقت باز, نکرد
ولی بعد از شیش ماه, اژند و اندیا باهم جاری شدن و رایکا برای همیشه از ایران رفت ....
امیدوارم از, خوندن رمان نیم رخ لذت برده باشید...
 
نویسنده:رزا

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : nimrokh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه jvbc چیست?