رمان سوره عشق آیه تو - قسمت 12
این حامد سر خوش هیچ شباهتی به مرد عبوس و اخموی یک ساعت پیش نداشت.
روی صندلی میز آرایش نشستم و مشغول شانه زدن موهایم شدم.
روی تخت بلند شد و نشست.
- باور نمی کنی؟ بگم چه رنگی بود؟
نگاه پرخاشگرم را از آینه به صورت خندانش پرتاب کردم.
از روی تخت بلند شد و سمتم آمد، پشت سرم ایستاد و دست روی شانه ام گذاشت.
با شیطنت نگاهم کرد.
- سفید بود با یه پاپیون این جاش...
و دستش را روی جناق سینه ام گذاشت.
با تعجب سر چرخاندم، از کجا می دانست؟ او که...
دوباره به عقب برگشتم، آینه سه تکه داشت و تکه سمت چپی، گوشه ی راست اتاق را نشان می داد، یعنی دقیقا جایی که من آن جا ایستاده و لباس عوض می کردم.
دوباره گر گرفتم اما این بار از شرم آن چه حامد دیده بود. احساس می کردم تا پشت گوش هایم هم سرخ شده اند!
حامد سرخوش زیر خنده زد، در حالی که دست هایش روی شانه ام بود، خم شد و صورتش را کنار صورت داغ من گرفت.
- برای بار هزارم میگم؛ دیوانه، زنمی! دلم خواست دیدت بزنم.
و برای بیشتر حرص دادن من، افزود:
- اوم، خیلی هم چسبید.
شانه هایم را تکان محکمی دادم و از زیر دستش بیرون آمدم، با عصبانیت بلند شدم و مقابلش ایستادم. دهان باز کردم تا حرفی بارش کنم اما هیچ چیزی به ذهنم نرسید.
با خنده سر تکان داد.
- جونم عشقم؟ چی می خوای بگی؟ راحت باش.
دل احمق و بی جنبه ام با همان «عشقم» اول وا داد. دست هایم را مشت کردم و لب به هم فشردم تا بلکه این طور احساسات عجیب و غریبم را کنترل کنم.
حامد که تا آن زمان دست به سینه ایستاده و به حرص خوردنم می خندید، دست پیش آورد.
- بیا این جا ببینم.
و مرا به آغوش کشید.
تقلا کردم تا از حصار بازوانش خارج شوم اما او بیشتر مرا به خود فشرد و با شیطنت کنار گوشم گفت:
- میرم آیدا رو بغل می کنما.
داشت دستم می انداخت و این عین روز برایم روشن بود اما...
خب، در این چند روز که آیدا مهمانمان شده، بغلم نکرده بود!
همان طور که در آغوشش بودم، از پشت دست زیر لباسم برد، خواستم مانعش شوم اما با فشار آوردن آرنج هایش به کمرم مرا سفت در آغوش گرفت.
از برخورد دستش با پوست سردم مور مورم شد و لرزی به بدنم نشست. به پایین لباسش چنگ زدم، سرم را به بازویش فشردم و چشم بستم. قاعدتا باید بیشتر تقلا می کردم یا مثل گذشته جیغ می زدم و برایش شاخ و شانه می کشیدم اما چرا هیچ کاری نمی کردم؟!
قلاب لباس را بست و بی هیچ حرکت اضافه ی دیگری دستش را بیرون کشید.
کمی فاصله گرفت، شاید یک وجب!
دست زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد، جرات نگاه کردن به چشم هایش را نداشتم.
- تا کی قراره بهم بی اعتماد باشی؟
جوابی به سوالش ندادم.
نفس عمیقی کشید و دستم را گرفت و مرا سمت تخت برد، کنار هم و با فاصله ی کم نشستیم.
کلافه بود و بی قرار، می خواست چیزی بگوید اما هر بار تا دهان باز می کرد، ساکت می شد.
بهار گفته بود حامد پر از حرف است و باید به او فرصت صحبت و توضیح دهم، شاید حالا همان موقع بود.
- من بهت بی اعتماد نیستم، فقط... می ترسم.
عین حقیقت را گفتم، من از او، از همسرم، از شوهرم، از محرم ترینم یا به قول او، از حلال ترینم می ترسیدم.
گردن سمتم چرخاند، نگاه تیره و گرفته اش را به نیم رخم دوخت.
- به خاطر اون شب؟
سر به زیر انداختم.
این بار کاملا سمتم برگشت، با لحنی که پشیمانی و درماندگی اش به وضوح پیدا بود، گفت:
- به چی قسم بخورم تا باور کنی اون شب قصدم اذیتت کردنت نبود؟
پس از مکث کوتاهی، با تردید پرسید:
- خیلی اذیت شدی؟
یاد آن شب افتادم؛ اولش سخت بود، وحشتناک بود، هزاران حس بد به جانم افتاده و صدها فکر سیاه و شوم از سر و روی مغزم بالا می رفت اما بعدش...
تقلا می کردم تا رهایم کند، جیغ می کشیدم و التماس می کردم و زجه می زدم ولی درد...
نه، درد نداشتم؛ فقط همان دردی که اکثر زنان چشیده و کشیده بودند، داشتم اما...
- حال روحم خوب نیست حامد!
دلم برای درد و بغض و غصه ی کلامم سوخت.
دست دور شانه ام پیچید و سرم را به شانه اش تکیه داد. هیچ حرفی نزد، نه اظهار پشیمانی کرد و نه دلداری ام داد و نه هیچ چیز دیگر، فقط شقیقه ام را بارها بوسید؛
بارها،
بارها،
*
به تاج تخت تکیه داده و من سر به سینه اش گذاشته و دل به سر انگشتانش که روی موهایم می رقصید، داده بودم.
- به خاله قول دادم آیدا رو سر یه هفته برگردونم.
یک هفته؟ سه روز از آن یک هفته گذشته و مانده بود چهار روز...
می شد در این چند روز باقی مانده دل خواهرکم را به دست بیاورم؟
- از یه مشاور وقت گرفتم، میگن کارش خیلی خوبه و خیلی ها ازش تعریف کردن. بعد رفتن آیدا، بریم پیشش... باشه؟
به گل های برجسته ی فرش گرد اتاق چشم دوختم؛
- به نظرت فایده ای داره؟
انگشتانش از حرکت ایستاد، بعد از ثانیه هایی کوتاه دوباره به گردش در آمد.
- حامد؟
- اگه دیگه دوستش نداشته باشی، آره، فایده داره.
سرم روی قلبش بود برای همین متوجه کوبش شدیدش شدم. سر بلند کردم، صورتش گرفته بود، خیلی گرفته! رگ پیشانی اش هم برجسته بود.
بی اختیار دستم بالا رفت و روی رگش نشست، همین کار باعث بسته شدن چشم هایش شد.
- مگه دکتر نگفته نباید عصبی بشی؟
آرام جواب داد:
- چرا.
- پس چرا عصبی میشی؟
دستم را گرفت و تا روی لب هایش پایین آورد، بوسه ای کوتاه به کف دستم زد که باعث شد برقی هزار ولتی همانند رعد به قلبم بزند.
- باشه عزیزم، دیگه عصبی نمیشم.
و بعد گفت:
- بخواب.
دستش را همراه دستم روی سینه اش و کنار سرم گذاشتم، پاهایم را در شکم جمع کردم و چشم بستم.
چند دقیقه ای می گذشت که صدایش زدم.
- حامد؟
بدون معطلی جواب داد:
- جان حامد؟
به گمانم دلم سرما خورده بود، آخر این لرزش های مداوم عادی نبود!
- چیه عزیزم؟ چی می خواستی بگی؟
دستش را نزدیک صورتم آوردم، آن قدر نزدیک که با لب هایم فاصله ی چندانی نداشت.
- دیگه مثل قبل دوستش ندارم.
*
شام را مهمان خانه ی بهار بودیم؛ خانه ی بهار هم همانند خانه ی ما بود، با این تفاوت که او اتاق تاریک و بی نور را به یک آتلیه کوچک تبدیل کرده بود، تمام خانه اش هم پر بود از قاب عکس های کوچک و بزرگ، از هر منظره ای؛ طبیعت، کویر، کودک، پیر، حیوانات و...
همه هم به زیباترین شکل و کاملا حرفه ای گرفته شده بود اما یک عکس بیشتر از همه مرا مجذوب خودش کرد؛ عکسی از چهره ی خودش! بدون هیچ ردی از سوختگی!
موهای خرمایی روشن و بلند که در هوا به رقص در آمده و چند تار روی صورتش ریخته بود، چشم های آبی روشنی که زیر نور آفتاب کویر می درخشید و هر بینده ای را محو زیبایی خود می کرد.
- این رو سروش ازم گرفته.
با شنیدن صدایش، چشم از عکس گرفتم و برگشتم.
نگاهش به چهره ی دختر در قاب بود و لبخندی روی لبش؛ لبخندی که برایم عجیب می آمد، یک جور خاصی بود، یک جور...
اصلا شبیه لبخند نبود!
نگاهش را روی چشمانم سوق داد.
- تازه برای آتلیه مون دوربین خریده بودیم، این عکس هم اولین عکس با اون دوربین و برای آتلیه بود؛ یعنی سروش اصرار داشت اولین عکس از من باشه.
می خندید، واقعی... نه مثل چند دقیقه ی قبل.
سوالی که در ذهنم می چرخید به زبان آوردم.
- چه طور می تونی این قدر راحت ازش حرف بزنی و از خاطراتتون بگی؟
در حالی که سمت مبل های راحتی فیلی رنگ می رفت، جواب داد:
- چون دیگه نیست؛ چیزی هم که نیست، نیست.
مقابلش نشستم.
- یه روز برام همه چیز بود، همه کس بود، خود نفس بود اما حالا نه. فقط یه اسم و یه مشت خاطره که نه مثل گذشته شیرینن و نه تلخ، پوچن، نهایتا فقط یه قاب عکس بی روح روی دیوار.
از حرف هایش چیزی سر در نمی آوردم و سرم بدتر از قبل پر سوال شد.
- ولی تو گفتی دوستش داشتی!
فنجان قهوه ی روی میز را سمتم کشید و همان حین با خنده گفت:
- داشتم، داشت.
یعنی واقعا دیگر دوستش نداشت؟!
باورم نمی شد. سروش اگر دوستش نداشت که سر از نا کجاآباد در نمی آورد. او هم اگر نمی خواست و به قولش در گذشته دوستش داشت، پس چرا هنوز خاطراتش را به دیوار و مقابل چشم زده بود؟
صدای خنده ی حامد و آیدا از اتاق یا همان آتلیه به گوش رسید، از بین در دیدم که حامد به جان آیدا افتاده و قلقلکش می دهد و او با جیغ می خندد.
از دیدن چنین صحنه ای، لبخند روی لبم نشستم.
حامد چه قدر خوب داشت جور کم کاری های مرا نسبت به خواهرم جبران می کرد.
- دوست نداری بچه دار بشی، نه؟
باز هم سوال تکراری...
سمتش برگشتم و بی پروا خیره ی صورتش شدم، دیگر نمی ترسیدم!
- من خودم تو این زندگی اضافه ام، نیاز نیست یکی دیگه رو هم وبال گردنش کنم.
لحنم تند بود و گزنده، شاید هم تلخ مثل زهر.
جرعه ای از قهوه اش نوشید، درحالی که فنجانش را روی میز کناری اش می گذاشت، گفت:
- اشتباه می کنی.
و بلافاصله ادامه داد:
- شاید حامد توی زندگی تو اضافه باشه اما تو برای اون نه تنها اضافه نیستی، که خود زندگی ای.
پوزخندی زدم و صریح گفتم:
- از اغراق بدم میاد.
پوزخندم را با لبخند ملایمی جواب داد.
- وقتی قرار بود بیای، روی پا بند نبود، کارش رو ول کرده و افتاده بود جون پاساژ و بازار که خونه رو تا اومدنت آماده کنه. یادمه موقع خرید تخت، کلی سرخ و سفید می شد؛ این حالت از حامد بعید بود، خیلی هم بعید! همه اش می گفت یعنی میشه؟!
لبخندش عمق گرفت.
- پسره ی دیوونه حتی رفته بود بگرده یه جا رو پیدا کنه که کاچی می فروشن تا برای روز مبادا گیج نشه و سریع بره برات کاچی بخره.
چشم هایم کم مانده بود از کاسه بیرون بزند. حامد واقعا چنین کاری کرده بود؟!
بهار با دیدن چهره ام، پقی زیر خنده زد.
شرمگین سر به زیر انداختم و انگشتانم را به هم تاباندم.
بین خنده «دختر خجالتی»ای گفت اما زیاد نگذشت که خنده اش جمع و محو شد.
با حالت غمگینی ادامه ی صحبتش را گرفت.
- حامد خیلی سختی کشیده، حتی میتونم بگم بیش از حد توانش. راه های زیادی رو دویده، بارها شاهد زمین خوردنش بودم اما هیچ وقت گریه اش رو ندیده بودم تا اون شب...
نگاهش را به چشم های منتظرم دوخت.
- تو از حال رفته بودی و نمی دیدی چه طور داشت بالا سرت بال بال می زد. باورت نمیشه، حامدی که برای سر کوچه و سوپری رفتن هم باید لباس مناسب و کفش بپوشه، فقط با یه شلوار گرمکن و پا برهنه اومده بود دم خونه ی من! تمام شب کنارت نشسته بود و داشت زار می زد و خودش رو لعن می کرد.
آهی کشید.
- هیچ وقت حامد رو این طور ندیده بودم.
راستش من هم چنین تصوری از او نداشتم؛ گفته بود دوستم دارد و بارها هم اثبات کرده اما این طور...
باورش سخت بود!
- هی بیریخت، چی داری به زن من میگی؟
قبل از آن که حامد متوجه گریه اش شود، اشک هایش را پاک کرد.
چشمکی به من زد و بعد رو به حامد گفت:
- بیریخت زنته.
با حرف ها و توصیفات بهار، منتظر توپ و تشری از جانبش بودم اما با بی قیدی آمد و خودش را کنارم و روی مبل انداخت.
- اون رو که خودمم میدونم.
با دهان باز نگاهش کردم، من بیریخت بودم؟!
- آدم نباید یکی دیگه رو مسخره کنه،
خدا قهرش میگیره.
هر سه سمت آیدا که گوشه ای ایستاده بود، برگشتیم. همه در شوک حرفش بودیم.
حامد روی پایش زد و با این کار آیدا را به آغوش دعوت کرد.
با نشستن آیدا روی پایش، موهایش را نوارش کرد و پرسید:
- کی این حرف رو زده؟
- عمو امیر...
به یک باره «هین» کشید و با دو دست روی دهانش کوبید و ترسیده سمت حامد برگشت.
عمو امیر...
من فقط یک عمو داشتم، که آن هم شده بود پدرخوانده ام.
آیدا هم فقط یک عمو داشت، که می شد پدر من...
پس این «عمو امیر» فقط می توانست یک نفر باشد؛ صاحب آن اتاق و طبقه ی نیمه ساخت!
- عمو امیر حرف درستی زده، نباید هم دیگر رو مسخره کنیم.
حامد داشت چه می گفت؟ زده بود به سرش؟! عمو امیر؟! حرف عمو امیر آیدا را تصدیق می کرد؟ آن هم مقابل من؟! دیوانه شده بود یا می خواست مرا دیوانه کند؟
خواستم بلند شوم و از آن جا و هر عمویی فرار کنم اما با قرار گرفتن دست حامد روی پایم، دوباره نشستم.
متعجب و ناباور، با اندکی بغض و ناراحتی به صورتش نگاه کردم اما او به جای هر نگاهی، خطاب به آیدا پرسید:
- من رو دوست داری یا عمو امیرت رو؟
حتی آیدا هم در شوک بود، چرا که آن ترس اولیه و خوردن کلامش نشان می داد قبل از آمدن حسابی درس دیده تا مبادا پیش من حرفی از او بزند.
با دست موهای آیدا را به هم ریخت.
- هی وروجک، با توام... جواب میدی یا باز قلقلکت بدم؟
آیدا تند سر بلند کرد و خنده ی نمکی زد، حتما یاد بازی چند دقیقه پیششان افتاده بود.
- تو رو.
حامد ابرو بالا داد، یک چشمش را بست و سر خم کرد.
- الکی؟!
آیدا سر تکان داد و گفت:
- نه، راستکی.
دستش را بالا آورد و با خنده گفت:
- پس بزن قدش ببینم.
آیدا دست های کوچک و تپلش را به کف دست حامد کوبید.
- حالا بگو ببینم، چرا من رو بیشتر دوست داری؟
آیدا با کمی من من کردن، جواب داد:
- آخه تو خیلی جِرتِرمَنی.
چشم های حامد گرد شد.
- چی چی ام؟!
آیدا باز تکرار کرد.
- جرترمن.
به صدم ثانیه نکشیده، شلیک خنده ی حامد و بهار به هوا رفت، به طبع از آن دو، من هم به این شیرین زبانی و کج و کوله حرف زدن خواهرم زیر خنده زدم.
خود آیدا هم با این که دقیق علت خنده ی ما را نمی دانست، می خندید.
حامد نوک بینی اش را گرفت و کشید.
- وروجک خوشمزه ی من که عین آبجیش خنگه!
خنده ی بهار دوباره بلند شد اما من با خشم و اخم ظاهری نگاهش کردم.
- من خنگم؟
آیدا هم دست به کمر زد و طلبکار گفت:
- من خنگم؟!
حامد در حالی که از خنده سرخ شده بود، دست بالا برد.
- یا خدا... آقا من غلط کردم.
به حرکت و حرفش خندیدم اما آیدا که تازه فرصت تلافی پیدا کرده بود، به جان دل و گردن حامد افتاد و قلقلکش داد.
من و بهار هم بعد از چند دقیقه تماشاچی بودن، به آشپزخانه رفتیم تا میز شام را بچینیم.
وقتی کوفته های خوش رنگ را درون قابلمه دیدم، به واقع هنگ کردم.
با خنده پرسید:
-چیه؟ کپ کردی؟
صادقانه جواب دادم:
- فکر می کردم از این دخترهایی باشی که دست به سیاه و سفید نمیزنن و ته آشپزیشون ماکارانی.
در حالی که کوفته های یک اندازه را درون دیس می چید، گفت:
- این طور بودم ولی بعد اومدن تهران، همه چیز یاد گرفتم؛ یعنی مجبور شدم یاد بگیرم، چون تو دانشگاه و خوابگاه اکثرا غذا به عهده ی خودمون بود، که اونم نهایتا کتلت و املت می شد، غذای دانشگاه هم که نگم برات... کباب میدن، یا عین سنگ بود یا عینهو پلاستیک که باید مثل شتر فقط می جویدیم.
از نحوه ی جویدن و حرکت فکش خنده ام گرفت.
خودش هم می خندید.
چه قدر دختر شادی بود!
هر چهار نفر کنار هم و دور سفره و روی زمین نشستیم، بهار معتقد بود غذاهای سنتی را باید روی زمین نشست و خورد تا آن صفا و صمیمیت حس شود، الحق هم که راست می گفت.
شام آن شب عجیب برایم لذیذ آمد، فکرش را هم نمی کردم روزی بخواهم مهمان خانه ی دختر نیمه سوخته بشوم و غذایی که او پخته بخورم!
با اصرارهای زیاد بهار، آیدا آن شب خانه ی او ماند. البته دلیل اصرارش مثل روز روشن بود، می خواست به من و حامد فرصت حرف زدن بدهد.
از این که به جای فضولی و سرک کشیدن، از حامد و گذشته اش می گفت و سعی می کرد با حرف هایش راهنمایی ام کند، خوشم می آمد و جایگاهش برایم عزیزتر و نزدیک تر می شد.
حامد روی مبل نشسته و داشت شبکه های تلوزیون را بالا و پایین می کرد، همانند هر زن دیگری، دو چای ریخته و به کنارش رفتم.
سینی را روی میز گذاشتم که تشکر کرد.
- دستت درد نکنه.
- نوش جان.
تا چند دقیقه هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد.
وقتی هیچ برنامه و سریال باب میلی پیدا نکرد، غر زد:
- کوفت هم پیدا نمیشه آدم نگاه کنه.
سمتش برگشتم و گفتم:
- فیلم داشت که.
با شیطنت نگاهم کرد.
- اون ها از اون فیلم چیز داران، نمیشه پیش بچه نگاهشون کرد.
حق به جانب توپیدم:
- من بچه نیستم.
برق شیطنت چشمانش بیشتر شد.
- میگی یعنی نگاه کنیم؟!
و بلافاصله کنترل را از روی میز برداشت.
- بذار الان میارم.
راست راستی می خواست چنین کاری کند؟!
سمتش خیز برداشتم و کنترل را از دستش کشیدم.
- بده ببینم، دیوونه.
با بی قیدی شانه بالا انداخت و گفت:
- عیب نداره، خودمون یه صحنه خلق می کنیم. نظرت چیه؟
سمتم خم شد که با ترس عقب کشیدم و به دسته ی مبل چنگ انداختم، دست دیگرم را روی شانه اش گذاشتم.
- حامد!
دستش را کنار سرم و روی پشتی مبل گذاشت و کشدار گفت:
- جون حامد؟
قلبم داشت از جا کنده می شد و چیزی تا سکته کردنم نمانده بود.
فشاری به شانه اش دادم و ملتمس گفتم:
- برو اون ور.
سرش را نزدیک تر آورد و من گردن به عقب تاباندم.
دست پشت سرم گذاشت و گردنم را صاف کرد.
- فکر می کنی بهار برای چی آیدا رو پیش خودش نگه داشت؟
زبانم در دهان خشکیده بود و توان هیچ حرکتی نداشت تا بخواهم جوابی بدهم، تنها با سر انگشتانم به شانه اش فشار می آوردم و چشمانم التماس را فریاد می زد.
نگاهش روی جز جز اعضای صورتم چرخید و در نهایت روی چشمانم متوقف شد.
- متاسفانه هنوز میتونم صبر کنم.
و بعد دست پس کشید و عقب رفت.
بی اختیار نفس حبس شده ام بیرون پرید، قفسه ی سینه ام به شدت بالا و پایین می شد، درست شبیه کسانی که مسافت ها دویده اند.
فنجان چایش را برداشت، خونسرد پا روی پا انداخت و مشغول نوشیدن شد، و انگار نه انگار همین چند لحظه ی پیش می خواست...
واقعا می خواست؟!
از تصورش حس عجیبی به دلم دست داد، حسی که هم ترس درش بود و هم هیجان.
صدای همیشه توبیخ گر وجدانم بلند شد «حالا برو نماز بخون، قرآن بخون، پای سجاده زار بزن اصلا... ولی بدون همون خدایی که واسش خم و راست میشی گفته اول تمکین شوهر! بعد تو چی کار می کنی؟ شوهرت رو پس می زنی.»
حس عذاب وجدان داشت خفه ام می کرد، طوری که اشک تا پشت پلک هایم آمد.
حامد متوجه حالم شد، فنجانش را که تا آن موقع روی پا نگه داشته بود، کنار گذاشت و سمتم برگشت.
- چت شد تو؟ داشتم شوخی می کردم به خدا! خودم از بهار خواستم آیدا رو نگه داره تا ما با هم حر...
بین کلامش پریدم.
- اگه تُـ... تو می...خوای... با... باشه.
به آنی اخم هایش در هم شد.
- چی میخوام؟!
سکوتم را که دید توپید.
- فکر می کنی فقط جسمت برام مهمه؟ همه ی هم و غمم نیازها
ی زیر شکمی؟ آره؟! نه دیوانه، نه! درد من اینه...
و دستش را روی قلبم گذاشت.
- من این رو ازت میخوام، تا این لعنتی منو نخواد، نه جسمت به کارم میاد و نه چیز دیگه ات... فهمیدی؟
بارها سرم عصبانی شده و داد زده بود اما این اولین باری بود که تا این حد می ترسیدم.
- شنیدی آیه؟
از ترس شانه ام پرید.
- بـ... بله.
اگر جا داشت می گفتم «بله قربان»، چرا که تا این حد ترسیده بودم.
نفسش را با صدا بیرون فرستاد.
- دروغه اگه بگم نمی خوام و میل بهت ندارم، اتفاقا دارم، چون زنمی و از قضا خیلی هم دوستت دارم! همین دوست داشتن خودش کافیه تا بهت کشش داشته باشم.
زبان سنگین شده ام در دهان چرخی زد.
- ا... اگه دوستم داشتی، چرا پس... چرا با دخترها...
نمی دانستم چه طور بگویم و سوالم را بپرسم، یعنی روی پرسیدن نداشتم.
کف هر دو دستش را روی صورت کشید.
- چون خر بودم.
نفسش را با صدا بیرون فرستاد، در حالی که به جلو متمایل و آرنجهایش روی زانو بود، سمتم برگشت.
- چند بار به مامانم گفتم بریم خواستگاری، گفت نه و هزار بهونه آورد تا این طور تو رو از مغز من بشوره اما نشد، چون واقعا دوستت داشتم و این دوست داشتن برای یه روز و دو روز نبود که با چهار تا حرف بپره. یادم نیست بار اولی که به چشم دیگه نگاهت کردم کِی بود ولی آیه...
مکث کوتاهی کرد.
- ولی بدون ته نداره!
زلزله شد اما نه بین لایه ها و صفحات زمین، بلکه در دلم.
- وقتی دیدم مامانم راضی نمیشه، خودم پا پیش گذاشتم...
حرفش را نصفه رها کرد و پرسید:
- بار اولی که ازت خواستگاری کردم یادته؟
سری جنباندم و جواب دادم:
- سوم راهنمایی بودم.
کمرش را صاف کرد و منتظر به لب هایم چشم دوخت تا ادامه دهم.
- از مدرسه اومدم، دیدم مامانم داره با جعفر حرف میزنه. وقت هایی که پیش هم بودن، زیاد نمی رفتم سمتشون اما چند بار اسم تو رو شنیدم، خب نگران شدم؛ وقتی هم سوال کردم چی شده؟ جعفر سرم داد زد که برو تو اتاقت... منم دیگه حرفی نزدم ولی بعد چند روز مامان بهم گفت قضیه چیه و خودشون بهت جواب رد دادن.
لبش را به هم فشرد.
- جعفر پشت تلفن هر چی خواست بارم کرد، گفت به چیت دختر بدم وقتی نه کار داری و نه چیزی... راست هم می گفت، اون موقعه ها دانشجو بودم و برای پول کتابامم می موندم ولی می ترسیدم از دستت بدم. وقتی جعفر گفت آیه هنوز بچه اس و وقت شوهر کردنش نیست، یکم دلم آروم گرفت. با خودم عهد بستم بیشتر کار کنم تا بتونم پس انداز داشته باشم و بعد بیام خواستگاری، با دست پر بیام. اگه به بابا یا مامانم می گفتم پول می دادن ولی از وقتی حرف تو شده بود، باهام سر لج افتادن و کلا همون یکم پولی هم که برام می فرستادن، قطع کردن؛ همه ی این ها هم زیر سر مامانم بود، اون مخ بابامم می زد و با من لجش مینداخت.
آهی کشید و سکوت کرد.
با تردید پرسیدم:
- چون وضعمون خوب نبود، خاله مخالفت می کرد؟
سر به نفی تکان داد.
- نه.
- پس چی؟
آه دوباره ای کشید، و عجیب سینه ی من سنگین شد!
- دقیق نمی دونم چی شده اما انگار مامان من و جعفر همون اوایل ازدواجش با خاله، حرفشون شده. حالا چی گفتن و چی شنیدن رو خبر ندارم ولی مامانم هنوز ازش کینه به دل داره؛ یعنی جعفر هم همین طوره، برای همین هر بار زنگ می زدم برای خواستگاری و اومدن، سنگ مینداخت جلو پام و صد تا حرف بارم می کرد.
یعنی چه بحثی شده بود؟ چرا من خبر نداشتم؟! مادر که همه چیز را می گفت، چرا از این دعوا حرفی نزده بود؟
- شاید بالای ده بار زنگ زدم، حتی چند بار اومدم و رفتم دم مغازه جعفر؛ به عنوان پدرت قبولش نداشتم، چون هیچ جوره نمی تونستم با عنوان عمو مهدی نگاهش کنم، برام فقط قَیِم بود که باید ازش اجازه می گرفتم... هر بار یه جور کوبوندتم، حتی تو صورتم زد، اونم جلوی دوست هاش... اون روز خیلی شکستم، اصلا داغون شدم، احساس می کردم شخصیت و غرورم پیش اون آدم ها له شد، به خصوص که بهم خندیدن. با همون حال برگشتم تهران؛ یادمه اون روز تولد دوستم بود، نمی خواستم برم اما فکر کردم رفتنم بهتره تا تو خوابگاه موندن و خودخوری.
ساکت شد. چند لحظه ی بعد شنیدم که آرام زمزمه کرد:
- خریت کردم.
بعد از گذشت سکوت نسبتا طولانی مدتی که هر کدام به یک نکته خیره بودیم، به حرف آمد.
- قبلا هم مشروب خورده بودم، در حد یه نصفه پیک، زیاد خوشم نمیومد، کار به حرومی و گناهش نداشتم، کلا دوست نداشتم مثل بعضی ها زیادی روی کنم اما اون شب... حتی تعدادشون هم یادم نیست ولی خوب یادمه، هر بار یاد جعفر و حرف هاش و اون آدم ها میفتادم، یه پیک می دادم بالا. تا خرخره خوردم، اون قدری که دیگه هیچی حالیم نبود.
سرش را به پشتی مبل تکیه زد، با انگشت شست و سبابه دست چپش، چشم هایش را فشرد، طوری که صدای قرچ قرچشان را شنیدم!
بی اراده دست روی دستش گذاشتم.
- نکن.
دستش را برنداشت اما فشارشان هم نداد.
با همان حالت و صدای گرفته و تحلیل رفته ای گفت:
- من هرزه نبودم، بالهوس نبودم، دنبال هیچ دختر و زنی نبودم اما اون شب...
بین حرفش پریدم.
- بسه، نمی خواد بگی.
دستش را از روی چشم برداشت و دست مرا گرفت و روی پایش گذاشت.
با درد نگاهم کرد، رگ های سرخ لعنتی دور تا دور قهوه ای هایش را گرفته بود.
- باید بگم، باید بدونی.
باید می شنیدم، یک بار برای همیشه اما نه به اِزای درد کشیدن او.
کسی با طعنه گفت «مهربون شدی!»
جواب صدای مزاحم درونم را ندادم، به جایش دست حامد را گرفتم و کشیدم.
- پاشو برو بخواب... پاشو.
از جایش هیچ تکانی نخورد، یعنی زورم نمی رسید.
- آیه.
دوباره دستش را کشیدم و همان حین جواب دادم:
- بله؟
تکانی به خود داد و صاف نشست.
- دلم برات تنگ شده، پیشم می خوابی؟
بووومب...
قلبم از جا کنده و به قعر قعرهای درونم سقوط کرد.
دستم را گرفت و فشار آرامی داد.
- باشه آیه؟
مسلم بود که وقتی آیدا نیست، مثل گذشته به اتاق مشترکمان می رفتم و روی تختی که به نام من خریده شده، می خوابیدم اما این که حامد این طور در خواست می کرد، حالم را دگرگون و هیجان عجیبی به دلم می انداخت.
کوتاه لب گزیدم و آهسته گفتم:
- باشه.
دستم را از دستش کشیدم و بلند شدم، فنجان ها را خواستم جمع کنم که مانع شد.
- نمی خواد، ولشون کن.
نگاه دزدیم، برای زدن حرفم تردید داشتم و راستش کمی هم می ترسیدم.
وقتی دید هنوز مستاصل ایستاده ام، دستم را گرفت و سمت اتاق کشید.
هنوز چند قدم نرفته بودیم که به حرف آمدم.
- حامد باید قرص... بخورم.
منتظر بودم داد بزند یا لااقل چشم غره ای تحویلم دهد اما به جای این ها، نگاه غمگینی به چشمانم انداخت و سپس بوسه ای روی شقیقه ام کاشت و بی هیچ حرفی به اتاق رفت.
درمانده ایستاده بودم،
نگاهش...
نگاهش...
نگاهش...
وای از نگاهش!
لعنتی ها چه داشت که این طور به همم ریخت؟!
حرفشان چه بود؟
دردشان چه بود؟
چه می گفتند؟
چرا زبان نگاهش را نمی فهمیدم؟!
مگر همسرش نبودم؟!
پس چرا...
وای خدا! وای...
دست روی پیشانی گذاشتم و در همان حال به آشپزخانه رفتم.
وقتی چشمم به بسته های قرص افتاد، بی اختیار بغض کردم.
همه برای مادر شدن تلاش می کنند اما من برای مادر نشدن!
مگر گناهم چه بود؟
چه فرقی با زن های دیگر داشتم؟
باز هم همان صدای لعنتی...
«فرق تو این که نمی خوای قبول کنی همه چیز تموم شده و اون لعنتی رفته. فرق تو نادونیته، حماقتته... حماقتت.»
قرص را با حرص بالا انداختم و لیوان آب یخ را یک نفس سر کشیدم.
زیر لب با خودم نجوا کردم.
- من نادون نیستم، احمق نیستم... نه، نیستم... نیستم.
بالاخره یک هفته سپری و آیدا راهی شد.
دلم گرفته و بغض داشتم، دلم می خواست بیشتر بماند اما حامد می گفت قول یک هفته داده. می شد این یک هفته را تمدید کرد اما دلم نمی خواست به خاطرش با مادرم یا جعفر بحث کنم و رو بزنم؛ از طرفی شروع ثبت نام مدارس بود و باید بر می گشت.
حال و روز آیدا بهتر از من نبود و مدام گریه می کرد، این وسط حامد با وعده و وعیده دوباره آوردن او آرامش می کرد.
لحظه ی خداحافظی خودم را در اتاق حبس کرده بودم، حامد آمد و گفت اگر می خواهم تا با هم بریم ولی قبول نکردم، راستش این طور برایم سخت تر می شد، چون رفتن به آن شهر و محل و کوچه...
خب، دل بود دیگر...
اگر ناغافل چشم هایم می سُرید سمت آن طبقه نیمه ساخت، تمام رشته هایی که برایشان جان کنده بودم، پنبه می شد.
خانه غرق در سکوت و من بغ کرده منتظر آمدن حامد بودم.
به محض شنیدن صدای کلید و باز شدن در، از جا پریدم.
سمت در برگشتم، با دیدن سر و صورت حامد، «یا حسین»ی گفتم و سمتش دویدم.
- حا... وای، وای!
حامد مقابل در ایستاده و انگار نای تکان خوردن نداشت.
نگاهی به سر تا پایش انداختم، لباس هایش خاکی و پاره بود و صورتش...
صورتش حتی یک جای سالم نداشت!
با صدایی که از قعر چاه بیرون آمد، پرسیدم:
- چی... شده؟ چرا... چرا این شکلی... شدی؟
لبخندی زد و گفت:
- چیزی نیست.
نگاهم سمت لب هایش رفت، خنده به خون های خشکیده و تا چانه راه گرفته اش نمی آمد.
بغضی که از سر صبح اسیر گلویم ام شده بود، بی صدا شکست و اشک هایم روی صورت روان شد.
دست روی خون ها کشیدم، دستش را روی دستم گذاشت.
- آروم باش، با...
نگذاشتم حرفش تمام شود و همانند ترقه از جا پریدم و سمت اتاق دویدم.
- کجا آیه؟ چت شد تو؟
در همان حین دویدن، جواب دادم:
- باید بریم بیمارستان.
و بی توجه به «نمی خواد» گفتنش، دم دستی ترین مانتو را از کمد بیرون کشیدم و تن زدم.
هنوز فرصت بستن دکمه هایش را نکرده بودم که حامد کنارم ایستاد.
دست روی دکمه ها گذاشت.
- میگم نمی خواد. ببین...
و سپس دستمالی از جعبه بیرون کشید و روی خون های خشکیده کشید.
دستمال را سمتم گرفت.
- همه اش گریمه.
مات لب هایش بودم، هیچ جای زخمی رویشای نبود!
- دیدم تا بخوام برم صورتم رو بشورم و لباس عوض کنم و بیام، دیر میشه؛ برای همین با همین سر و شکل اومدم.
اشک هایم خشکید و جای بغضم را عصبانیت گرفت.
هر دو دستم را مشت کردم و با صدای بلند غریدم:
- تو یه مریض روانی هستی.
خواست شانه ام را بگیرد که عقب رفتم.
- به من دست نزن!
و بلافاصله با خشم بیشتر گفتم:
- یه لحظه با خودت فکر نکردی اگه با این سر و شکل بیای، من چه حالی میشم؟ نگفتی از نگرانی ممکن بمیرم؟ فقط به فکر زود اومدنت بودی؟!
با ملایمت لبخندی زد.
- من اگه به فکر زود اومدنم بودم، به خاطر تو بوده؛ امروز آیدا رفت و می دونستم جای خالیش اذیتت می کنه، برای همین یه کله روندم تا بیام خونه و پیش تو... وگرنه دیوونه نیستم که بخوام با دل خانم کوچولوم بازی کنم.
حرف هایش نتوانسته بود ذره ای از عصبانیتم بکاهد تا آن جمله ی آخری...
لعنتی همانند آب روی آتش عمل کرد!
چشمه ی اشکم دوباره جوشید و چانه ام به لرزه افتاد.
- دلم براش تنگ شده! کاش نمی رفت!
«عزیزم»ی گفت
و آغوش به رویم باز کرد.
- بیا این جا ببینمت.
و من بی رو دربابستی و تعارفی، با سر به سویش دویدم.
با یک دست کمرم و با دست دیگر موهایم را نوازش می کرد و من با خیال راحت اشک می ریختم؛ اشک هایی که هم از سر دلتنگی بود و هم از خوشی!
دروغ چرا؟ وقتی فهمیدم همه ی آن خون ها ساختگی و گریم هستند، دلم آرام گرفت و شنیدم کسی در دلم خدا را شکر گفت.
در حالی که سرم روی بازویش بود، موهایم را پشت گوش فرستاد.
- بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه؟ هوم؟
جوابی ندادم.
بوسه ای روی موهایم کاشت و سرم را از بازویش جدا کرد. صورتم را با هر دو دست قاب گرفت و اشک هایم را با انگشتان شست هر دو دستش پاک کرد.
- خونه موندن بیشتر اذیتت می کنه، یکم بریم دور دور تا حالت جا بیاد. باشه؟
آب بینی ام را با صدا بالا کشیدم و تو دماغی گفتم:
- ساعت دوازده رو هم گذشته!
شانه بالا انداخت.
- بهتر؛ هم هوا این موقع خنک تره و هم همه جا خلوته.
و سپس دوباره پرسید:
- بریم؟
بدون شک حق با او بود و دیدن جای خالی آیدا، دیوانه ام می کرد.
سر تکان دادم و «باشه» خفه ای گفتم.
بوسه ای به پیشانی ام زد و قدمی عقب رفت.
- لباس عوض کنم، بریم.
- تا تو صورتت رو بشوری، منم حاضر میشم.
سری تکان داد و گفت:
- نمی خواد چادر بپوشی؛ قرار نیست که از ماشین پیاده بشیم، این وقت شبم هیچ کس تو خیابون نیست.
اگر زمان دیگری بود، غیرممکن بود قبول کنم اما آن لحظه حوصله ی لباس پوشیدن نداشتم و پیشنهاد حامد باب حالم بود.
بی هدف در خیابان ها چرخ می زدیم، خیابان هایی که برخلاف روز، خلوت بودند و کم تر ترددی رخ می داد.
- شام که خوردی؟
نگاهم به خیابان بود.
- نه.
و سمتش برگشتم.
- حتی شامم نذاشتم.
با مهربانی گفت:
- فدای سرت! یه جا رو می شناسم، سنتی و غذاهاش خوبه، تا دیر وقتم بازه، بریم اون جا تا یه کباب مشتی بزنیم به رگ... نظرت چیه؟
باد خنکی که از شیشه به صورتم می خورد، موجب خواب آلودگی چشم هایم شده بود.
- نه، بریم یه چیز سبک بخوریم.
خنده ای کرد و گفت:
- چشم خانم خوابالو.
*
دیر وقت بود و هیچ مغازه و فست فودی باز نبود، نهایتا توانستیم یک فلافل فروشی پیدا و بی توجه به بهداشت مغازه و هر چیز دیگری، شکم هایمان را پر کنیم.
موقع برگشت، حامد مسیر را از کمربندی گرفت تا زودتر برسیم.
حسابی خوابم گرفته و چشم هایم به زور باز بود.
- خوابت میاد، بخواب.
کمی جا به جا شدم و به زور خودم را روی صندلی جا دادم.
نگاهی سمتم انداخت و با خنده گفت:
- خب صندلی رو بخوابون، چرا خودت رو اذیت می کنی؟
سر بالا انداختم.
- نمی خواد، الان میرسیم دیگه.
سکوت کوتاهی بینمان شد که حامد شکست.
- امروز دیدمش.
خمیازه ای کشیدم و پرسیدم:
- کی رو؟
نیم نگاهی سمتم انداخت و سپس در حالی که دنده را عوض می کرد، جواب داد:
- اون پسره رو.
این که چه طور و کجا او را دیده؟ یا چه برخوردی کرده؟ برایم سوال بود اما بیشتر این که چرا جبهه نگرفته و سرش داد نزدم «اون پسره، اسم داره» برایم عجیب می آمد!
بی تفاوت گفتم:
- خب؟
از گوشه ی چشمم نگاهم کرد.
- نمی خوای بپرسی خوب بود یا نه؟
نمی دانم تاثیر خواب آلودگی بود یا خنکای نسیم نوازشگر که عقلم عجیب ترین فرمان را به زبانم صادر کرد.
- این که حال تو خوبه و اون خون ها الکی بود، برام مهم تره.
ناباور از چیزی که شنیده بود، سمتم برگشت.
معذب از نگاه خیره اش، چشم دزدیم.
راهنما زد و ماشین را کنار جاده کشید.
کاملا سمتم برگشت.
- چی گفتی؟
احساس می کردم هر آن ممکن است از فرط خجالت آب شوم و در دل مدام عقل بی عقلم را شماتت می کردم که چرا چنین اراجیفی را به خورد زبانم داده؟
- آیه، تو...
مکثی کرد و بعد با شتاب پرسید:
- تو منو دوست داری؟!
دل محکم بر پیشانی اش زد و «لعنت» بر عقل فرستاد که ناگفته اش را فاش کرده.
- آیه!
دوستش داشتم و این را بعد از آن شب و ساعت ها فکر کردن و سبک و سنگین های مختلف فهمیده بودم که به او حس دارم!
عاشقش نبودم، ابدا اما دیگر خبری از تنفرم هم نبود و جایش را حسی گرفته بود؛ همان حس شیرینی که از حرف ها و بوسه های ناغافلش و امنیت آغوشش می گرفتم.
قبل از آن که بتوانم واکنشی نشان دهم، کمرم را گرفت و با یک حرکت مرا هم چون پر کاهی بلند کرد و روی پا نشاند.
استخوان هایم داشت زیر فشار بازویش خرد می شد اما به جای درد، آن شیرینی بیشتر و بیشتر می شد.
سرم را از روی شانه اش بلند کرد و مقابل صورتش گرفت.
چشم هایش ستاره باران شده و خندان بود.
بوسه ای روی پیشانی ام کاشت، طوری محکم که انگار می خواست جای بوسه اش را مُهر و موم کند.
سپس به چشمانم زل زد و با لب هایی که کش آمده بودند، گفت:
- دوسِت دارم!
نگفتم «من هم دوستت دارم» اما آن حس، مرزها را تا شهد عسل پیمود!
بار دیگر سرم را به آغوش کشید.
بوسه هایش تمامی نداشت و جای جای سرم را می بوسید.
از حس و حالش بغضم گرفت، آن قدر محتاج توجه از سمت من بود که با یک حرف ساده ام این طور به وجد می آمد؟!
مرا روی پا نشاند، طوری که پشتم به او بود و پاهایم کنار پایش.
استارت زد که ترسیده پرسیدم:
- چی کار می کنی حامد؟!
دستانم را همراه دستان خودش روی فرمان گذاشت.
- نگران نباش.
ماشین را به حرکت در آورد که جیغ زدم.
- نکن دیوونه!
خندید و سر کنار گوشم آورد.
- خودت دیوونه ام کردی.
و سپس افزود:
- نترس، اون قدر کوچولویی که اصلا تو بغلم به چشم نمیای.
در کمد را باز کردم، از میان لباس ها که اکثرشان پوشیده بود، چشمم به لباس مشکی که چند روز پیش همراه آیدا و بهار خریده بودم، افتاد؛ آن هم به اصرار بهار و برای گرفتن عکس با آیدا.
قد لباس تا بالای زانویم بود و یقه ای به حالت هفت و باز داشت، طوری که سفیدی پوست و برجستگی سینه ام به وضوح پیدا بود.
بین پوشیدن و نپوشیدنش تردید داشتم اما در نهایت دل به دریا زدم.
وقتی جلوی آینه ایستادم، از دیدن خودم متعجب شدم. بار اولی نبود که این لباس را می پوشیدم اما بار اولی بود که می خواستم جلوی حامد این طور ظاهر شوم.
آن صدای سیاه چیزهایی می گفت اما عقل و دل به زنجیرش کشیده و اجازه ی رسیدن صدایش به گوش هایم را نمی دادند.
گونه های سفیدم حسابی رنگ گرفته اما لب ها و دهانم از شدت هیجان خشک شده بود.
با باز شدن در، قلبم لحظه ای از کار افتاد اما به ثانیه نکشیده دوباره و با شدت بیشتر شروع به تپیدن کرد، طوری که می ترسیدم صدایش به گوش حامد هم برسد.
نزدیکم شد و این را از صدای قدم هایش متوجه شدم، جرات برگشتن و مستقیم نگاه کردن نداشتم اما سنگینی نگاهش را خوب می فهمیدم.
پشت سرم ایستاد، یک سر و گردن -شاید هم بیشتر- از من بلند بود.
دست گرمش روی انگشتان یخ زده و لرزانم نشست و مرا سمت خود برگرداند.
نگاهم بر خلاف شرم درونی ام، حریص شده بالا آمد، از دیدن چشم هایش که روی برهنگی هایم می چرخید، لب گزیدم و در دل گفتم: «خدایا خودت کمکم کن بتونم.»
- می دونی خیلی دوسِت دارم؟
جوابم سکوت بود.
همان یک قدم فاصله را هم پر کرد، دست به گودی کمرم گذاشت و من را به خودش چسباند.
نگاه خمار و پر نیازش را به چشمانم دوخت.
- قسم به عشقی که تو سینه ام، این کارت اگه از روی دلسوزی و رو در بایستی باشه، برام از هر حرامی حرام تره... آیه، حرومم میشه اگه بی عشق باشه.
از کدام حرام حرف می زد؟ مگر میان زن و شوهر، حرامی هم وجود دارد؟ اصلا مگر آدم می شود با همسرش رو در بایستی کند؟
وقتی جواب از جانبم نگرفت، عقب کشید و نگاه دزید.
- لباست رو عـَ...
- منم... می خوام.
به وللّٰه که نه این زبان برای من بود و نه آن دختر کله شق درونم با من نسبتی داشت!
به چشم هایم خیره شد تا این طور صدق کلامم را بیابد.
- مطمئن باش اگه نمی خواستم، الان این طور جلوت واینستاده بودم. من نه دلسوزی می کنم و نه رو در بایستی دارم، مثل همه ی زن ها که خودشون رو برای شوهرشون آماده می کنن، منم خودم رو...
حیا نگذاشت بگویم «من هم خودم را برای تو آماده کردم.»
در حالی که سر به زیر بودم، آرام نجوا کردم:
- من نمی خوام احمق و نادون باشم، می خوام همه چی رو از نو بسازم... با تو بسازم!
صدایی از او به گوشم نرسید، سر بلند کردم که فاصله به صفر رسید و...
شاید این تازه آغاز زندگی زناشویی ما شد!
***
پشت میزم نشسته و مشغول فایل بندی عکس ها بودم که صدای خنده ی سوزان به گوشم رسید.
یک ساعتی می شد آمده و در اتاق سروش بود.
سروش بارها گفته بود که سوزان و رفتارهایش باب میل او نیست، حتی در این مدت متوجه سردی برخوردش بودم اما سوزان به روی خود نمی آورد و با بهانه و بی بهانه سر از آتلیه در می آورد؛ هر بار هم سعی در تحقیر من داشت اما سروش همچون برادر و دژی مستحکم می ایستاد و دفاع می کرد.
با باز شدن در، کوتاه سر بلند کردم.
سوزان جلوتر بیرون آمد و سپس سروش در حالی که دوربین کوچکی دستش بود، از اتاق خارج شد.
سروش سمت میز آمد و کنارم ایستاد.
- این دوربین پیشت باشه، ایمان اومد، بده بهش.
سر تکان دادم.
- چشم.
لبخند مهربانی زد و مهربان تر گفت: چشمت بی بلا خوشگله!
اوایل از این «خوشگله» گفتن هایش بدم می آمد اما او باز تکرار می کرد، حتی پیش حامد هم می گفت و او پس کله اش می کوبید و می گفت: «مگه خودت ناموس نداری؟» و سروش با نیش باز جواب می داد: «آبجیمه، ناموسمه... تو رو سَنَنَه؟!»
- من یه سر باید برم جایی، کار نداری؟
«نه» گفتم و خواستم برای بدرقه اش غبلند شوم که اجازه نداد.
- بشین عزیزم. فعلا خداحافظ.
لبخندی زدم.
- خداحافظ.
سوزان که تا آن لحظه شاهد هم صحبتی کوتاه اما صمیمی ما بود، لبخندی که بیشتر شبیه دهن کجی بود، زد و با لحن زننده و لوسی گفت:
- بای.
و انگشت هایش را به شکل مضحکی برایم تکان داد.
بیش از آن که بخواهم از ادا و اطوارهایش حرص بخورم، خنده ام گرفته بود.
نیم ساعتی از رفتن سروش می گذشت، هادی و هدی در طبقه ی بالا مشغول کار بودند، سر و صدای اندکشان برایم قوت قلب بود تا از تنهایی نترسم.
بعد از تمام شدن کارهایم، از جا برخاستم و کش و قوسی به بدنم دادم که همان موقع ایمان داخل آمد. زود خودم را جمع و جور کردم و صاف ایستادم.
- سلام.
نویسنده : مریم گل محمدی
ادامه دارد...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید