رمان سوره عشق آیه تو - قسمت 13 - اینفو
طالع بینی

رمان سوره عشق آیه تو - قسمت 13

با این که سرش را زیر انداخت اما متوجه کش آمدن لب هایش شدم‌.

 

جواب سلامم را داد و خواست سمت اتاقش برود که تند گفتم:
- چند لحظه صبر کنید.
دوربین را از روی میز برداشتم و سمتش رفتم.
در دو قدمی اش ایستادم.
- این رو سروش... یعنی آقای نادری داد، بدمش به شما.
بند کیفش را روی شانه انداخت و متعجب پرسید:
- بدید به من؟ برای چی؟!
شانه بالا انداختم.
- به من چیزی نگفتن.
با مکث سر تکان داد و سپس دوربین را از دستم گرفت.
- به هر حال، ممنون.
«خواهش می کنم»ی گفتم و پشت کردم تا سمت میزم بروم.
- میتونم یه سوال بپرسم؟
کم پیش می آمد حرف بزند، خیلی کم... شاید اصلا بشود گفت حضورش حس نمی شد. حالا این سوال و درخواستش برایم جالب آمد.
جای قبلی ام برگشتم.
- بفرمایید.
برای زدن حرفش تردید داشت و این پا و آن پا می کرد، کلافه دستی به گلویش کشید که پرسیدم:
- چیزی شده؟
لبخند عجولی زد.
- نه، نه.
ساعت دو بود و من فقط نیم ساعت تا آمدن حامد وقت داشتم تا کارهایم را انجام دهم.
- اگه صحبتی ندارید، من برم به کارهام برسم‌؟
با شتاب سر بلند کرد و نگاهش را به چشمانم دوخت، اولین باری بود که چشم در چشم می شدیم!
چیزی که در نگاهش بود، برایم خوشایند نیامد، برای همین چینی به پیشانی دادم و سر به زیر انداختم.
سنگینی نگاهش را هنوز حس می کردم تا این که با کلی من من کردن، پرسید:
- آقا سروش، برادر شماست؟
سوالش برایم مضحک بود، آن همه خودکشی و معطلی برای این سوال بود؟!
تا آمدم جوابش را بدهم، صدای سروش بلند شد.
- نه خیر، برادر شوهرشم.
من از به یک باره آمدنش ترسیدم و ایمان از لحن عصبی و آن نسبتی که به خودش و من داد.
با جلو آمدن سروش، قدمی عقب رفتم.
سوؤیچ را سمتم گرفت و دستوری گفت:
- وسایلت رو بردار، برو تو ماشین تا بیام.
خواستم حرفی بزنم اما با چشم غره ای که رفت، ترجیح دادم سکوت کنم.
بی توجه به فایل ها و میز نامرتبم، کیفم را برداشتم و با قدم هایی بلند اما لرزان از آتلیه بیرون آمدم.
از تصور ایجاد بحث یا دعوایی بین سروش و ایمان، دست هایم یخ زده بود و قلبم وحشتناک می لرزید، فقط دعا دعا می کردم منظور ایمان از این حرف و سوالش، آنی نباشد که سروش برداشت کرده بود.
چند دقیقه ای از خیره ماندنم به در آتلیه می گذشت که سر و کله ی سروش پیدا شد.
از دیدن صورت پر خشمش، وحشت کرده در خودم مچاله شدم.
کنارم و پشت فرمان نشست و در را محکم کوبید که با ترس چشم بستم.
- مردتیکه بی ناموس!
و به یک باره سمت من برگشت.
- چرا بهم نگفتی چشم این یارو دنبالته؟ ها؟!
داشتم قالب تهی می کردم و تمام سیستم مغزی و عصبی ام از کار افتاده بود و نمی دانستم چه بگویم.
- با توأم!
با دادش، شانه هایم پرید و مثل بلبل شروع به حرف زدن کردم.
- به خدا من نمی دونستم، من... من حتی یه بارم باهاش حرف نزدم. به خدا... من... به خدا من کاری بهش نداشتم.
از عجز کلامم، دل خودم ریش شد و اشک های دم مشکی ام سیل شد و روی گونه جاری گشت.
مشتی به فرمان کوبید.
- تف به شرفش!
با همان عصبانیت، ماشین را روشن کرد، حین راه افتادن با خودش زمزمه کرد:
- میدونم چی

کارش کنم، صبر کن.
در دل هر چه فحش بلد بودم نثار ایمان کردم، با خودش چه فکر کرده بود؟ اصلا معلوم نیست لعنتی چه حرف هایی به سروش زده که این طور اسفند روی آتشش کرده؟
آب بینی ام را بالا کشیدم و مظلوم و با صدای تو دماغی گفتم:
- حامد میره آ...
بین حرفم پرید.
- تو که الحمدالله گوشی دستت نمیگیری، زنگ زد به من گفت برسونمت. خودش هم تو راهه.
دلخور پرسیدم:
- نمی شد سر راهش بیاد دنبالم؟
به ترافیک پیش رو اشاره کرد.
- می خوای با این وضع خیابون ها، از اون سر شهر بیاد دنبالت؟
سر سمت شیشه برگرداندم و تا رسیدن هیج حرفی نزدم.

هر دو بی حرف به انتظار حامد نشسته بودیم، سروش از عصبانیت مدام پایش را تکان می داد و من از استرس به جان ناخن هایم افتاده بودم.
به ناچار صدایش زدم.
- سروش؟
در حالی که نگاهش به تلوزیون خاموش بود، گفت:
- چیه؟
هیچ گاه با من این طور حرف نزده بود، چه آن اوایل و چه حالا که به برادری قبولش کرده بودم.
بغ کرده پرسیدم:
- تقصیر من چیه که باهام این طور حرف می زنی؟
جوابی نداد.
از سر رسیدن حامد می ترسیدم، برای همین بیخیال جوابم شدم.
بار دیگر و این بار با التماس صدایش زدم.
- سروش!

 

تند سمتم برگشت.
- بیخود سروش سروش نکن، من به حامد میگم، چون باید بدونه، چون شوهرته... فهمیدی؟
کاسه ی چشم هایم لبریز اشک شد.
- به خدا من کاری نکردم!
پوفی کشید و از جا بلند شد، بی توجه به اِز و جز من به آشپزخانه رفت.
این اخلاقش شبیه بهار بود، بی تعارف و خودمانی بودند و احساس مهمان بودن بهشان دست نمی داد.
با صدای کلیدی که در قفل چرخید، نفس در سینه ام حبس شد و بی اختیار «وای» گفتم.
در بسته شد و متعاقب آن مرا خواند.
- آ...
اما قبل از آن که اسمم را کامل صدا بزند، از روی مبل بلند شدم.
- این جام.
با دیدن چهره ی در هم و خسته اش، دلم به درد آمد.
کاش سروش دندان سر جگر می گذاشت تا کمی خستگی در کند!
به استقبالش رفتم.
- سلام. خسته نباشی.
لبخند مهربانش را به صورتم پاشید.
- سلام خانمم!
یک دستش را دور کمرم پیچاند و به طلب بوسه، سر پیش آورد.
این بوسه های دم آمدن و رفتن، اثرات آن شب پر شور و حرارت بود.
قبل از آن که فاصله ها از بین برود، دست روی لب هایش گذاشتم.
- سروش این جاست.
چشم دور سالن چرخاند و سپس دوباره روی صورتم توقف کرد.
- این جا چی کار داره؟
شانه بالا انداختم و عقب کشیدم.
صندل های مشکی اش را پوشید و داخل آمد، خدا خدا کنان پشت سرش راه افتادم.
به امید این که آخرین تیرم به هدف بخورد و به بهانه ی آوردن شربت، سمت آشپزخانه پا تند کردم اما همان لحظه سروش بیرون آمد و نشد برای آخرین بار تقاضای سکوت کنم.

به اجبار و از روی ترس، خودم را در آشپزخانه حبس کردم.
زیر لب تند تند ذکر می گفتم و خدا را صدا می زدم و دعا می کردم قبل از هر حرفی، کاری برای سروش پیش بیاید و برود اما زهی خیال باطل!
صدای حامد را شنیدم.
- چته؟ دمغی، اتفاقی افتاده؟
- آره.
حامد نگران گفت:
- خب، چرا؟
دست روی دهان گذاشتم، احساس می کردم ثانیه ها روی دور کُند افتاده اند و جان می کنند تا رد شوند.
- آیه دیگه لازم نیست بیاد آتلیه.
- چرا؟!
هیچ صدایی از سروش بلند نشد.
- با توأم، میگم چرا نیاد؟
سروش کلافه و عصبی گفت:
- میگم نیاد یعنی نیاد.
حامد که انگار شاخک هایش به کار افتاده بود، مصرتر گفت:
- منم شوهرشم و میگم چرا؟ توأم وظیفته بگی چرا؟
ثانیه ها...
ثانیه های لعنتی...
- براش خواستگار پیدا شده.
چشم بستم و از صمیم قلب آرزوی لال شدن برای سروش کردم!
- خفه شو!
از فریاد حامد، خون در رگ هایم یخ بست و نفس کشیدن یادم رفت.
سروش کم نیاورد و به تبع صدا پس کله اش انداخت.
- واسه من صدا کلفت نکن، به جاش یکم حواست به زنت باشه.
نفهمیدم چه بود که افتاد و شکست، فقط صدای حامد را شنیدم؛ داد نمی زد، داشت نعره می زد!
- خفه شو!
و متعاقبش با تهدید ادامه داد:
- یه بار دیگه درباره آیه این طور حرف بزنی، چشم روی هر رفاقتی می بندم و اون طور که لایقته باهات رفتار می کنم.
- دستت رو بکش اون ور!... کی گفت آیه بد؟ آیه خیلی هم خوب، خانم، نجیب و با وقار اما کجاش شبیه یه زن شوهر داره؟ هان؟ کجاش؟! یه نگاه به صورتش انداختی؟ شبیه دختربچه های دبیرستانی، یه زیر ابرو برندا...
حرفش با «آخ»ی قطع شد. محکم به سرم کوبیدم، خواستم بیرون بروم اما می ترسیدم بلایی بدتر از سروش سرم بیاید.
سروش کوتاه نیامد.
- می زنی؟ بزن اما من رو نه. اگه آیه زن تو، شک نکن خواهر منم هست، ناموس منم هست، به قول خودت؛ کور می کنم چشم اونی که سمتش چپ بره اما حامد خان، با رگ کلفت کردن و الدرم بلدرم نمیشه. می خوای همه بدونن صاحب داره، شوهر داره، یه حلقه بگیر بنداز دستش، نه این که فقط مشت و لگد بپرونی.

سرم به دوران افتاده بود و معده ی خالی ام داشت می سوخت، این ها به جهنم، نگران حامد بودم، نگران سرش، نگران قهوه ای هایش.
با صدای قدم هایی که نزدیک می شد، «هین»ی کشیدم و به کابینت پشت سرم چنگ زدم.
با دیدن قامت بلند حامد و صورت کبود و چشم های سرخش، قالب تهی کردم.
سمتم قدم گذاشت که به گریه افتادم و ملتمس گفتم:
- به خدا تقصیر من نیست!
سروش دستش را گرفت و عقب کشید اما زور حامد به او می چربید، محکم تخت سینه اش زد و به عقب هل داد.
مقابلم ایستاد، همانند شیری که بالای سر آهوی بی نوا ایستاده باشد.
- سرت رو بگیر بالا.
وقت لبجبازی نبود، سر بلند کردم، با دیدن رگ های سرخ درون چشم هایش، شدت گریه ام بیشتر شد.
- حا...مد.
دست بالا آورد، بی توجه به هر هدفی که داشت، با زجه گفتم:
- به ارواح خاک بابا مهدیم، من کاری نـ...
با کشیده شدن به آغوشش، نفس حبس شده ام همراه با بغض بیرون پرید. بلند بلند گریه می کردم و حرف هایی می زدم که شبیه هذیان بود و بی سر و ته.
- همین رو می خواستی؟ که بزنی من رو ناکار کنی و گریه این بچه ام دربیاری؟
فشار دستانش را دور کمرم بیشتر کرد و خطاب به سروش گفت:
- تو حقت بود، حالام برو بیرون.
- میرم ولی نامردم اگه دیه نگیرم. حالا ببین کی گفتم... زدی دماغم رو ناکار کردی!
از روی شانه اش به صورت و بینی خون آلود سروش نگاه کردم، وقتی متوجه نگاهم شد، مشت نشانم داد و با حالت فرضی بر فرق سر حامد کوبید که باعث خنده ام شد.
برای بیشتر خندان من، دو دستش را کنار گوش گرفت و در حالی که خودش را تاب می داد، برای حامد زبان درازی کرد. این بار خنده ام به یک کش آمدن کوتاه اکتفا نکرد و بین گریه با صدا خندیدم.
حامد مرا از خودش جدا کرد و به صورت اشکی اما لب های خندانم خیره شد.
- چت شد تو؟
سروش با لودگی جواب داد:
- گمونم سکته زد.
حامد طوری نامش را غرید که نیشش بسته شد، دست بالا گرفت و گفت:
- غلط کردم. خداحافظ.
و بعد پا به فرار گذاشت.
خنده ام را قورت دادم و سر به زیر انداختم.
دست چپم را گرفت، در حالی که جای خالی حلقه را روی انگشتم نوازش می کرد، گفت:
- دلم می خواد بمیرم!
دلخور و با بغض صدایش زدم.
- حامد!
نگاهش را به چشم هایم سوق داد و با شرمندگی گفت:
- خدا میدونه یادم نبود آیه، وگرنه زودتر از این ها و بهترینش رو برات می خریدم. شرمنده ام که به خاطر کوتاهی من...
و آهسته زمزمه کرد:
- بیشتر شرمنده خودمم.
بارها پیش خودم گله کرده بودم که چرا با آن همه حساسیت و ابراز علاقه، یک حلقه ی ساده برایم نخریده و نشانم نکرده و با خودم می گفتم فرصتش بیفتد طعنه ای سنگین خواهم زد اما حالا دیدن شرمندگی اش تمام آن حرف ها و طعنه ها را شسته و برده بود.
دست روی دستش گذاشتم.
- اونی که چشم و گوش و ذهنش مریض باشه، نگاه به زیر ابرو و حلقه طرف نمی کنه و...
دوباره رگ گردنش متورم شد.
- چشمش هرز رفته؟
از این غیرت و

احساسات در رفت و آمدش، لبخند بر لبانم نشست.
- نه. باور کن نه چشمش هرز رفته و نه هیچ چیز دیگه. درسته زیاد نمی شناسمش اما یه بار ندیدم سر بلند کنه و با من یا دختر و زن های دیگه حرف بزنه یا شوخی کنه. این که چرا چنین فکری کرده... باور کن خودمم تو شوکم. من نمی خواستم بهت بگم، نه این که پنهون کنم، نه! می خواستم تو یه موقعیت دیگه بهت بگم و برات توضیح بدم، نه این طور دم اومدن و با کلی خستگی کار و مشغله. سروش عجله کرد، وگرنه خدا میدونه خودمم تصمیمم این بود بهت بگم و دیگه هم آتلیه نرم‌.
صورت گرفته اش آرام رنگ لبخند و رضایت به خود گرفت.
- وقتی این طور بزرگ میشی، کیف می کنم از درک و شعورت و دلم می خواد درسته و با پنیر اضافه قورتت بدم.
تکه آخر حرفش را با شیطنت و چشم و ابرو آمدن زد که برایش چشم غره ای رفتم.
تک خنده ای کرد و دستم را کشید.
- حالا بدو طلبم رو بده که دلم کلی تنگه!
نمی شد، یعنی نمی توانستم بگویم من هم دلم تنگه این بدهی ها و طلب هاست!

حامد با دقت و وسواس به ویترین های پر زرق و برق نگاه می کرد، بر خلاف او، من اما نگاهی کوتاه و سرسری می انداختم.
مثل اکثر زن ها، من هم طلا دوست داشتم ولی بیشتر عاشق نقره و بدلیجات بودم؛ عاشق تنوعشان، این که می توانم زود به زود تعویضشان کنم و نگران ضرر و زیانش نباشم.
- اون چه طوره آیه؟
نگاه از دختربچه ای که یک دستش بستنی و دست دیگرش نخ بادکنک بود، گرفتم و رو به حامد شدم.
- کدوم؟
به ردیفی اشاره کرد.
- سومی از ردیف دوم... چه طوره؟
به حلقه ی تاج مانند و پر نگین نگاه کردم؛ چشمگیر بود و زیبا.
- خوشت میاد؟
لبی غنچه کردم و گفتم:
- خیلی خوشگله اما نه.
متعجب پرسید:
- چرا؟!
در حالی که نگاهم دنبال حلقه ای ساده تر بود می گشت، جواب دادم
- خیلی خانمه. این طور خوشم نمیاد، بیشتر دوست دارم ظریف و ساده باشه. اوم مثلا...
به حلقه ی ساده ای که تنها دو نگین کوچک رویش کار شده بود، اشاره کردم.
- اون گوشه ای رو ببین؛ اون شکلی باشه... تازه سِت مردونه هم داره.
سپس رو به حامد با تردید پرسیدم:
- برای خودت هم می خری دیگه؟!
با شیطنت جواب داد:
- دیگه برای این که همه بدونن این آقای خوشتیپ صاحب داره، آره، می خرم.
پشت چشمی برایش نازک کردم و با دهن کجی گفتم:
- فعلا که برای این خانم خوشگله خواستگار پیدا شده.
حرفم فقط برای جواب به شوخی اش بود اما انگار اشتباه کردم، چرا که حالت چهره اش عوض شد.
پر چادرم را بین مشتش گرفت و در صورتم غرید:
- هیچ خوشم نمیاد که هی بخوای این ماجرا رو پیش بکشی و با غیرتم بازی کنی.
چشم هایم از ترس گرد شده بود.
تته پته کنان گفتم:
- اما من... من که حرفی نزدم.
چادرم را رها کرد.
- آره، فقط ریدی به اعصاب و غیرتم.
- حامد!
جواب را نداد و از کنارم گذشت.
شوکه از حرف و کارش، در جا خشکم زده بود اما زود به خود آمدم و پشت سرش دویدم.
- حامد وایستا.
مقابلش ایستادم و مانعش شدم.
- حامد به خـُ...
- قسم نخور.
سر به طرفین تکان دادم.
- قسم می خورم، چون می خوام باور کنی که...
باز بین حرفم پرید.
- باورت دارم.
گردن کچ کردم و با چشم هایی غمگین و لحنی دلخور گفتم:
- پس چرا اون حرف رو زدی؟
نگاه از طبقه ی زیرین گرفت و به چشم هایم دوخت.
- چون همین طوریش از تو دارم منفجر میشم، دلم داره می پوکه از تصور این که یکی دیگه به تو، به زنم چشم داشته. دلم می خواد بمیرم وقتی تصور می کنم که اون پسره، تو رو...
سرخ شده بود و سینه اش با شتاب بالا و پایین می شد، دست روی صورتش کشید و نفسش را محکم بیرون فرستاد.
- بریم آیه... بریم.
در دل فحشی نثار ایمان و گندی که زده بود، فرستادم. تمام شیرینی کام این دو روز پس از آن شب را با یک ندانم کاری، برایم زهر کرده بود.
با دیدن کافه ی کوچک انتهای سالن، فکری به سرم زد. شاید یک بستنی خوشمزه می توانست التهاب درونی و کام تلخ لحظه مان را شیرین کند.
حواس حامد به ویترین ها بود، فرصت را غنیمت شمردم و فورا دو بستنی قیفی میوه ای خریدم و برگشتم.
حامد طوری غرق طلاها بود که اصلا متوجه ی غیبتم نشد، البته گمانم بیشتر غرق فکر بود، تا حلقه ها!
- حامد؟
سمتم برگشت، یکی از بستنی ها را بلندتر شده بود، سمتش گرفتم.
- این درازه مال تو.
نگاهی به پشت سرم و کافه انداخت و سپس پرسید:
- کی رفتی گرفتی تو؟ می گفتی خودم می گرفتم.
نیشم را برایش شل کردم و با لحن لوسی که از من بعید بود، گفتم:
- آخه دلم می خواست با اولین حقوقم این آقای خوشتیپ رو مهمون کنم.
و با لب و لوچه ای آویزان و لوس تر افزودم:
- البته کمه میدونم ولی قول یه شام خوشمزه رو هم میدم.
تکه آخر را با شور و هیجان گفتم که باعث شد لب هایش به خنده باز شود. نزدیکم شد و در حالی که بستنی را از دستم می گرفت، پرسید:
- نمیشه چیز دیگه مهمونم کنی؟
گاز کوچکی به بستنی ام زدم و گفتم:
- چی؟
چشم هایش شیطان شد و درخشید.
- یه شب دو نفره و پر تب.
به یک باره گر گرفتم و شل شدم، احساس می کردم هر آن ممکن است آتش از صورتم شعله بکشد.

با دیدن حالتم، زیر خنده زد.
- آخ آخ، کاش الان خونه بودیم، یه گاز از اون لپ های گل انداخت می گرفتم.
بین آن هم حس عجیب و غریب و ناشناخته، چشم غره ای برایش رفتم که خنده اش بیشتر شد.
با چشم به بستنی ام اشاره کرد.
- الان آب میشی، بخورش خنک شی.
«مرض»ی نثارش کردم، با حرص گاز بزرگی به بستنی ام زدم و از کنارش گذشتم.
دور آخر پاساژ بود که چشمم به یک جفت حلقه ی ست افتاد، بازوی حامد را گرفتم و ذوقی کودکانه گفتم:
- وای حامد، اون ها رو ببین.
و دو حلقه که روی هر کدام چند نگین کار شده بود، اشاره کردم. مدل نگین ها طوری بود که اگر حلقه ها کنار هم قرار می گرفتند، شکل قلب ایجاد می شد.
رو به حامد پرسیدم:
- قشنگ نیستن؟
لبخندی زد و سر تکان داد.
- قشنگه، منم خوشم اومد.
و بعد دوشادوش هم وارد مغازه شدیم. مرد جوانی که پشت پیشخوان بود، بلند شد و خوش آمد گفت.
حامد بعد از تشکر، سفارش آن دو حلقه را داد.
وقتی مرد فروشنده، حلقه ها را مقابلمان گذاشت،

همانند ندیده ها سمت حلقه ی زنانه اش هجوم بردم و در چشم بر هم زدنی به انگشت انداختم. دستم را کمی از خودم دور کردم تا بهتر نگاهش کنم، با دیدن حلقه ی نسبتا پهن روی انگشتان ظریفم، لب و لوچه ام آویزان شد.
- اوم... تو دست قشنگ نیست.
و به حامد نشانش دادم و منتظر نظر او ماندم.
بعد از مکث کوتاهی گفت:
- یکم زیادی پهنه.
سر به تایید تکان دادم و حلقه را از انگشت بیرون آوردم.
فروشنده پرسید:
- چه جور ست و مدلی مد نظرتون؟
حامد با نگاه اجازه ی صحبت و گفتن نظرم را داد.
- خیلی شلوغ یا ساده نباشه، یکمی هم ظریف باشه.
مرد سری تکان داد و گفت:
- یه کار هست، اگه اجازه بدید خدمتتون نشونش بدم. یکی از کارهای شیک و جدیدمونه.
سپس پشت سرش برگشت و از کشوهایی که آن پشت و روی دیوار نصب شده بود، جعبه ای قرمز و مخملی بیرون آورد و بعد از باز کردن درش، روی میز و مقابل ما گذاشت.
حامد با دیدن حلقه ها، رو به مرد کرد و با خنده گفت:
-خوشگل هاش رو قائم کردید که!
و واقعا خوشگل و زیبا بود؛ حلقه ی مردانه اش رینگ ساده بود که فقط یک خط از کنار لبه اش رد می شد، ست زنانه اش هم یک انگشتر فوق العاده ظریف با چند نگین بود.
- چه طوره؟ خوشت اومد؟
در حالی که چشم هایم از خوشی دیدن حلقه ی مد نظرم برق می زد، گفتم:
- خیلی!
بر خلاف سری پیش، این بار حامد دست به کار شد و حلقه را از جعبه بیرون کشید.
دستم را میان دستان مردانه اش گرفت، نمی دانم چرا قلبم از این لمس شدن، دیوانه شده و یک جا بند نمی شد!
به آهستگی حلقه را درون انگشتم جای داد. ظرافت انگشتر با پوست سفید و انگشتان کشیده ام جلوه ای دو چندان گرفته بود.
- به دستشون میاد.
فروشنده بود و بر حسب شغلش گاه مجبور به چرب زبانی می شد اما حامد خوشش نیامد. انگشتان پهن و مردانه اش را میان انگشتان من جای داد و دستم را محکم گرفت و پایین آورد.
دل بی جنبه ام برای این هم آغوشی انگشتانمان، رفت!
بعد از پرداخت پول حلقه ها، بیرون آمدیم. حلقه هم چنان دستم بود اما برای حامد هنوز درون آن جعبه ی قرمز رنگ جا خوش داشت.
در حالی که سمت دیگر سالن می رفتیم، پرسیدم:
- تو نمی خوای حلقه ات رو بندازی؟
از گوشه ی چشم نگاهم کرد و با شیطنت گفت:
- می خوام تو موقعیت خوب و یه جای خلوت دستم کنم.
آن قسمت از پاساژ، مغازه های تازه ساختی بود که چراغ روشنی هم نداشت.
- خب، این جا که خلوته.
خندید و آهسته کنار گوشم گفت:
- هر چه قدرم خلوت، نمیشه وسط پاساژ از یه خانم خوشگل و دلبر بوسه گرفت. میشه؟
انگشت هایمان هنوز قفل هم بود و حتم داشتم حامد از همین راه ارتباطی متوجه تب و گر گرفتگی ام خواهد شد.
برای تغییر بحث، کوچه ی علی چپ را انتخاب کردم.
- حلقه خریدیم دیگه، چرا این وری میریم؟
خنده ای کرد و بعد جواب داد:
- یه چیزی اون ور دیدم، بدجور چشمم رو گرفته.
هر چه اصرار کردم بگوید کجا و چه چیزی، جواب نداد. برای خودم حدس هایی می زدم اما فکرش را نمی کردم منظورش به آن حلقه ی تاج مانند باشد.
با چشم هایی گرد و متعجب پرسیدم:
- حامد می خوای بخریش؟!
سر تکان داد و دستم را کشید و داخل مغازه شد.
چند نفری داخل بودند، فرصت را غنیمت شمردم و آهسته گفتم:
- حامد خریدیم دیگه، یکی دیگه می خواییم چی کار آخه؟
بی توجه به نارضایتی من، با آرامش و خونسردی گفت:
- خوشم اومده ازش، می خوام بخرم.
و بعد رو به یکی از فروشنده ها که منتظر ما ایستاده بود، کرد و حلقه را سفارش داد.

مقابل ساختمانی توقف کرد. نگاهی به ساختمان انداختم و با استیصال پرسیدم:
- دیر نیست آخه؟
- نه. بهار برات وقت گرفته، خودش هم هست تا تو تنها نباشی.
استرس داشتم و تپش قلبم دست خودم نبود.
- آیه؟
نگاهم را به چشم هایش دوختم.
دستم را گرفت و با لحن آرامی که تا عمق وجودم رخنه می کرد، گفت:
- مگه نگفتی می خوام از نو بسازم؟ خب، این هم یه شروع و از نو ساختنه. هوم؟
بود، خوب هم می دانستم که بود اما من اضطراب بعدش را داشتم و نمی دانستم چه طور برایش توضیح دهم؟
با صدای زنگ تلفنش، ارتباط چشمی مان قطع شد.
- جانم؟ دم دریم.
این یعنی بهار پشت خط بود.
تماس چند ثاتیه ایش را قطع کرد و رو به با لبخند گفت:
- برو عزیزم، بهار منتظرته.
لب به هم فشردم و سر تکان دادم.
دسته ی کیف و چادرم را گرفتم، دست سمت دستگیره ی در بردم که صدایم زد.
- آیه؟
بی حرف برگشتم.
صورتم را از نظر گذراند، انگار بار آخریست که من را می بیند!
- مواظب خودت باش.
دل آشوبه ام بیشتر شد اما باز هم حرفی نزدم.
- این کارت پیش باشه، لازم میشه.
نیم نگاهی به کارت آبی رنگ انداختم، سر به نفی تکان دادم.
- سروش پول این مدت کار کردنم رو ریخته به حسابم، همون بس میشه برام.
اخمی میان پیشانی انداخت.
- اون پول برای خودته.
چشم به نقطه ی نامعلومی روی چهارخانه های لباسش دوختم.
- مامانم کاری نداشت که بخواد دستمزدی هم داشته باشه اما هر ماه بابام یه مبلغی از حقوقش رو به مامان می داد و می گفت برای خودت خرجش کن. مامان اما بهش دست نمی زد، نهایت برای من یه لباس می خرید ولی برای خودش هیچی نمی خرید. همه ی اون پول ها رو جمع می کرد، بعد وقت هایی که می دید بابام پول لازمه، اون پول ها رو بهش می داد. بابا مهدی قبول نمی کرد اما مامان می گفت پول من و تو نداره.
با مکث نگاهم را بالا و به چشم هایش سوق دادم.
- تو زندگی مشترک، من و تویی وجود نداره... این رو همیشه مامانم بهم می گفت.
مات و خیره ی صورتم بود، طوری که حتی شک داشتم گفته هایم را شنیده باشد.
«خداحافظ» آرامی گفتم و از ماشین پیاده شدم.

به دیواره ی فلزی آسانسور تکیه زده و در آینه قدی به خودم خیره شدم. قرار بود با این چهره خداحافظی کنم؛ چهره ای که از ابتدا این طور نبود اما به خاطر یک نفر، به خاطر یک مرد پا روی تمام عقایدم گذاشتم و از میان هزاران چهره و صورت، نقاب این دخترک معصوم را انتخاب کردم؛ دختری که نه رنگی به صورت می پاشید و نه تار رنگی به سر داشت.
به محض پیاده شدن از آسانسور، صدای موزیک لایتی به گوش هایم رسید. نگاهی به بنر کنار در ورودی واحد انداختم؛ «سالن زیبایی شمیم»
در واحد باز بود، زیر لب «بسم الله»ی گفتم و بعد از زدن تقه ای، در نیمه باز را گشودم و به داخل رفتم.
ورودی سالن، کوچک و شبیه پاگرد بود، سالن اصلی سمت چپ و دور از دید در و بیرون بود.
با شنیدن صدای بهار، کمی دلم آرام گرفت.
قدم به سالن اصلی گذاشتم، بهار با دیدنم از روی صندلی بلند شد و با رویی گشاده سمتم آمد.
- سلام عزیزم! خوش اومدی.
و مرا با مهربانی به آغوش کشید. هنوز کمی از دیدن صورتش و به آغوشش رفتن، عضلاتم منقبض می شد اما سعی می کردم به روی خودم نیاورم.
زن جوانی که یک تاپ و شلوارک به تن داشت، کنارمان قرار گرفت. از شانه ی دم باریکی که به موهایش بود، حدس زدم آرایشگر باشد.
بهار دست به کمرم گذاشت و خطاب به آن زن گفت:
- آیه خانم که می گفتم، ایشونن.
و سپس رو به من ادامه داد:
- ایشونم فرحناز هستن.
با فرحناز که زن خوش رویی به نظر می رسید دست دادم و احوالپرسی کوتاهی کردم.
بهار که گویا بیشتر از من هیجان و عجله داشت، چادرم را از سر برداشت.
- بدو که دل تو دلم نیست ببینم چه شکلی میشی.
فرحناز که برای بستن در رفته بود، آمد و با خنده گفت:
- این بهار این قدر ازت تعریف کرده بود که حسابی مشتاق بودم ببینم این دختر خوشگل کیه؟!
لبخند محجوبی زدم.
- بهار جون به من لطف دارن.

 

بهار چینی به بینی داد و گفت:
- تعارف تیکه پاره نکن. درار اون
روسری رو ببینم.
با لبخند، گیره ی روسری ام را باز کردم و به دست بهار که سمتم دراز شده بود سپردم.
فرحناز با دیدن موهای گیس شده و بلندم، «وای»ی گفت.
- دختر این موها تا فردا کار می بره که!
تند گفتم:
- نه، نه. نمی خوام رنگشون کنم، فقط یکم پایینش رو کوتاه کنید بسه.
بهار پشت چشمی نازک کرد.
- حرف نزن.
و رو به فحرناز گفت:
- ببین فرح، حرف منو تو گوش کن. این رو شوهرش سپرده به من.
متعجب پرسیدم:
- حامد گفته موهام رو رنگ کنم؟!
در حالی که از شانه هایم گرفته و روی صندلی مخصوص و رو به روی آینه می نشاند، جواب داد:
- حامد گفت لولو میدم، هلو تحویل میگیرم.
چشم هایم گرد شد. حامد واقعا چنین حرفی زده بود؟!
با دیدن حالت چشم هایم، هر دو بلند زیر خنده زدند.
بهار بوسه ای به گونه ام کاشت و گفت:
- شوخی کردم بابا. بنده خدا اصلا همچین حرفی نزده ولی ما می خواییم یه کاری کنیم که تا تو رو دید، همچین این دلش بندری بره.
با دیدن لرزی ک

ه به دست و شانه اش می داد، خنده ام گرفت. البته کمی هم از تصور لحظه ی رو به رو شدنم با حامد، ته دلم خالی شد.

بهار با دیدن حلقه ام کلی ذوق زده شد و من از تعریف هایش قند در دلم آب می کردم‌.
فرحناز و بهار به قدری با من حرف زدند و شوخی کردند که به کل آن حس استرس و اضطراب را از بین رفت. یاد روزهایی افتادم که در آرایشگاه لیلا خانم کار می کردم؛ یاد خنده ها و شوخی هایمان با دخترها، یاد غر زدن بعضی زن ها و تعریف هایی که از شوهرشان می کردند یا یاد عروس هایی که استرس و هیجان از سر و رویشان می بارید.
من اما...
این اولین آرایشگاه آمدنم بعد از عقدم بود و طبیعتا باید مثل هر دختر دیگری ذوق می داشتم و برای خودم خیالبافی هایی می کردم که چه طور با نامزدم رو به رو شوم تا حسابی غافلگیر شود یا...
خیلی شنیده بودم که دوران نامزدی، دوران شیرینی ست ولی من هیچ چیز از آن دوران نفهمیدم، اصلا نامزدی نماندم که بخواهم شیرینی اش را بچشم. من حتی ذوق و اشتیاق بازار گردی و خرید جهزیه را هم نچشیدم!
حتی شیطنت های ریز ریز هنگام چیدن جهازم در خانه ام را...
من هیچ چیز از عروس شدن نفهمیدم، من یک راست به دنیای زن بودن پا گذاشتم.

***

فرحناز کمر راست کرد و عقب کشید.
- ببین خوب شد ابروهات؟
تشکری کردم و از روی صندلی بلند شدم. به خاطر مدت زمان طولانی که نشسته بودم، کمرم تیر می کشید.
مقابل آینه ایستادم، با دیدن صورت سرخم، آه از نهادم بلند شد و خدا خدا کردم جوش نزند.
با دقت به ابروهایم نگاه کردم، طبق خواست خودم، فرحناز نازکشان یا خیلی رو به بالا نکرده بود.
- چه طوره؟
با لبخند سمتش برگشتم.
- دقیقا همونی که خودم می خواستم. دستتون درد نکنه.
لبخند مهربانی به صورتم پاشید.
- مبارکت باشه گلم.
و سپس افزود:
- بذار ببینم موهات در چه حاله؟
با وجود انکارهای من، بهار دستور رنگ کردن موهایم را صادر کرد. به قول خودش، حسابی داشت برایم خواهرشوهر بازی در می آورد و من حق و جرأت مخالفت نداشتم.
بهار بیرون رفته بود و فرحناز به تنهایی موهایم را شست و سشوار کشید.
وقتی بار دیگر مقابل آینه رفتم، جا خوردم. لحظه ای خودم را نشناختم!
موهای زیتونی و عسلی ام به پوست سفید و روشنم عجیب می آمد، حتی احساس می کردم رنگ چشم هایم هم روشن شده.
- وای خدا! ببینمت تو رو!
با صدای بهار دل از آینه کندم و برگشتم.
پاکت هایی که دستش بود، روی صندلی رها کرد و سمتم آمد.

در حالی که نگاهش روی صورت و موهایم می چرخید، گفت:
- چه قدر ناز شدی دختر! عروسک شدی به خدا!
فرحناز که در حال جمع کردن وسایل بود، با شیطنت گفت:
- یه لقمه ی چپ میشه امشب.
لب گزیدم و سر به زیر انداختم و آن دو قاه قاه به سرخ و سفید شدنم خندیدند.
بهار دستم را گرفت و سمت آینه ی بزرگی که مقابلش خلوت و مرتب بود، کشید.
- می خوام یه عکس بگیرم، دل حامد که هیچ، دل خودت هم آب بشه.
در چشم بر هم زدنی، دوربین کوچکی از کیفش بیرون آورد. مجهز آمده بود!
از زیر مانتوام تاپ مشکی و دو بنده ای پوشیده بودم و همان از نظر بهار برای عکس عالی بود.

قبل از گرفتن عکس، فرحناز آرایش لایتی به صورتم زد. سایه ی دودی و مژه های فر شده و پر ریمل، لب های برآمده و سرخ تیره هیچ شباهتی به آن صورت بی رنگ و روی چند ساعت پیش نداشت.
بهار در چند حالت و زاویه از صورتم عکس گرفت، آخرین عکس در حالی بود که من مقابل آینه ایستاده بودم و داشتم موهایم را جمع می کردم؛ در واقع عکسی بی هوا بود.
- اوف، ببین چی شد؟!
هر چه اصرار کردم عکس را به من هم نشان دهد، قبول نکرد و فقط به فرحناز نشان داد و به من وعده ی چاپ کردن داد.
می خواستم آرایش ورتم را پاک کنم اما بهار مانع شد.
- دست زدی، نزدی ها! با ماشین قراره بری، شب هم که هست، پس لازم نیست نگران چیزی باشی.
درمانده گفتم:
- آخه...
مانتوام را دستم داد.
- آخه بی آخه. بگیر بپوش، حامد الان میرسه‌.
قلبم از شنیدن نامش به تپش افتاد، قرار بود این طور مقابلش ظاهر شوم؟!
وای...
با دلی پر تپش و هیجان، مانتوام را پوشیدم. روسری ام را حدالامکان جلو کشیدم تا چشم هایم کم ترین دید را داشته باشد.
بعد از خداحافظی با فرحناز، همراه بهار بیرون آمدیم.
حامد مقابل ساختمان و در ماشین منتظر بود. دل در دلم نداشتم و دست هایم یخ زده بود.
به خاطر آرایش صورتم و از روی خجالت، جرأت بلند کردن سر نداشتم اما به جایش بهار با شیطنت کنار گوشم می خندید و از نگاه های حامد برایم می گفت.
به ماشین که رسیدیم، بهار در را برایم باز کرد و به داخل ماشین هولم داد. فکر می کردم او هم با ما می آید اما وقتی در را بست، ضربان قلبم بالا گرفت.
از شیشه به داخل خم شد و رو به حامد گفت:
- اینم امانتی، صحیح و سالم خدمت شما. من دیگه میرم.
اما قبل از رفتن، با شیطنت افزود:
- فقط،‌ فردا نیام ببینم سه تا شدیدا!
«هین» آرامی کشیدم و لب گزیدم. گویا بهار قصد سکته دادنم را داشت!
بوسه ای برای من فرستاد و به حامد گفت:
- تلگرامت رو حتما چک کن. خداحافظ.
نه من جواب خداحافظیش را دادم و نه حامد.
از فرط هیجان به جان دسته ی کیفم افتاده و با ناخن هایم داشتم پوستش را می کندم.
با نزدیک شدن دستش، از جا پریدم.
- سرت رو بلند کن، می خوام ببینمت.
عرق از تیره ی کمرم شره گرفته بود، شبیه نو عروس ها شده بودم!
- آیه؟
بدون بلند کردن سر، آرام گفتم:
- میشه بریم خونه؟
سر خم کرد تا صورتم را ببیند، من هم به طبع سر به زیرتر شدم.
- ای بابا. خب تا برسیم خونه که من می میرم. بذار یه نظر نگاهت کنم. عه!
خنده ام گرفت، این بی قراری اش مصمم ترم می کرد تا هیچ رخی نشانش ندهم.
- بریم خونه، بعد.
پوف کلافه ای کشید اما با شیطنت و تهدید گفت:
- باشه میریم خونه ولی بدون این کارت عواقبی هم داره.
دلم مستانه به خنده افتاد. عجیب شاد می زد!
***
سمت اتاق پا تند کردم که از پشت دستم را کشید.
- کجا؟! صبر کن ببینم.
سمت خودش برمگرداند؛ تپش قلبم دیوانه کننده شده بود، لب زیرینم را به زیر دندان کشیدم.
دست زیر چانه ام فرستاد.
- گفتی خونه، الانم خونه ایم. جون حامد دل تو دلم نیـ...
به محض این که سر بالا گرفتم و نگاهش به صورتم افتاد، حرف در دهانش ماسید، چشم های گردش درشت تر شد و ناباور نگاهم کرد.

- آ... آیه!
طوری نامم را صدا زد که قلبم «هورا» کشان درون سینه لیز خورد.
- تو... تو... آیه، تو...
تا چند لحظه ی پیش ذوق داشتم تا واکنشش را ببینم اما حالا با دیدن عکس العملش ترس به دلم افتاده بود، نکند خوشش نیامده؟!
مظلوم و بی دفاع گفتم:
- من نمی خواستم آرایش کنم یا موهام رو رنگ کنم ولی بـَ...
نگذاشت حرفم پایان یابد؛ دستی که زیر چانه ام بود، بالا آورد و با مکث گیره ی روسری ام را کشید، روسری ساتنم لیز خورد و عقب رفت.
نگاهش روی موهایم نشست، نمی توانستم از چشم هایش هیچ چیز بفهمم.
سر به زیر انداختم.
- من دوست نداشتم بدون اجازه دست به موهام بزنم... ببخشید!
بلند گفت:
- ببخشم؟!
ترسیده سر بالا آوردم.
لبخندی زد، صورتم را قاب گرفت و با چشم هایی که شبیه آسمانی پر ستاره شده بود، به چشم هایم خیره شد.
- وقتی قراره همه ی این قشنگی ها فقط مال من باشن، چه نیاز به اجازه؟
قشنگ شده بودم یعنی؟!
لبخندش کش آمد.
- به خدا عین ماه شدی!
از تعریفش دلم و کِش لب هایم در رفت.
گردن پایین کشید، پیشانی به پیشانی ام چسباند؛ در حالی که نفس هایش پوست صورتم را قلقلک می داد، آهسته پچ زد:
- دوسِت دارم!
«دوستت دارم»ی که آماده ی بیرون جهیدن بود، با به کام کشیدن لب هایم، همان پشت، جا ماند...

به اتاق آمده بودم تا لباس تعویض کنم اما شبیه مجسمه جلوی کمد خشکم زده بود. ذهنم هر لحظه یک بار، اتفاق چند لحظه پیش را به خاطرم می آورد و هر بار شهد و شیرینی از قلبم می چکید.
از قشنگ و زیبا شدنم تعریف کرده بود، از این که تمام این ها را برای او انجام داده بودم تشکر کرده و قدر دان زنانگی ام بود، به آغوشم کشیده و...
لب های کش آمده ام را به داخل فرستادم، حتی پیش خودم هم خجالت می کشیدم!
بین لباس هایم نگاهی چرخاندم، شاید باید در چنین ساعت و شبی از آن لباس خواب ه

ای پشت ویترینی می پوشیدم اما در کمد لباس من جای چنین لباس هایی خالی بود. بد که نمی شد اگر با اولین حقوقم جای این دست لباس ها را پر می کردم؟
موهایم را از بالا و محکم بستم، چشم های نسبتا کشیده و پر آرایشم این طور بیشتر به چشم می آمد.
با دیدن رژ لب پاک شده ام، بار دیگر لبخند مهمان لبانم شد. هرگز فکر نمی کردم روزی بخواهم این طور از بوسه اش به وجد بیایم و راه و بیراه بخندم.
رژ لب صورتی که باز هم خرید حامد بود، روی لب کشیدم. عطر و مزه اش خوب برای خودم خوشایند بود چه برسد به...
بی حیا شده بودم؟ اگر این چنین هم بود، باز این بی حیایی را دوست داشتم!
نگاه آخرم را به صورتم انداختم، همه چیز خوب و مرتب بود، جز دلم که به شکل ناجوری نامنظم می تپید.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون آمدم. به محض پا گذاشتنم به سالن، سر حامد سمتم برگشت. نگاهش از صورتم سور خورد روی پاهایم و سپس دوباره بالا آمد، این کار را دوبار تکرار و سر آخر دست سمتم دراز کرد.
- بیا این جا ببینم.
عاشق... نه؛ می مردم برای این «بیا این جا ببینم»هایش!
با قدم هایی آهسته و کوتاه سمتش راه افتادم. یک قدمی اش که رسیدم، دستم را کشید و روی پایش نشاندتم.
چتری هایی که کنار صورتم ریخته بودم، پشت گوش فرستاد، با نگاه جای جای صورتم را نوازش کرد.
- دلبری کردن بلد نیستی...
حرفش توی ذوقم خورد، تا خواستم اخمی به ابرو بیاورم، ادامه داد:
- ولی بدجور پدر دلم رو در آوردی!
مهره های گردنم بی اختیار من، به چپ متمایل شدن، موهای پشت گوش زده ام هم با طنازی در هوا معلق شدند و لحنم...
امان از لحنم!
- تو که گفتی بلد نیستم دلبری کنم؟!
نگاهش روی لب های نیمچه غنچه شده ام کشیده شد و بعد از ثانیه هایی بلند مدت، باز روی چشم هایم برگشت.
لبخندی زد.
- چون خدا انواع آپشن های پدر در آوردن رو تو وجودت به کار گذاشته و بلدی نمی خوای.
با این حرفش، بلند زیر خنده زدم؛ از آن خنده های کیفوری و مستانه!
یادم است دوران مدرسه، معلم دین و زندگیمان که وقت های بیکاری نکات خانه داری و زناشویی یادمان می داد، می گفت «کافیه یه بار شوهرت ازت تعریف کنه، اون وقت دیگه بدون دامبولی دیمبولی میپری وسط و قر میدی.»
آن روز کلی به حرفش خندیدیم و مسخره اش کردیم اما حالا گمانم داشتم تجربه اش می کردم!

چشمم به نگاه میخ شده اش روی لب هایم افتاد و خنده ام خود به خود قطع شد. زیر نگاه مستقیم و نزدیکش در حال ذوب شدن بودم، به خصوص که دستش روی کمرم نوازش گونه می چرخید و هُرم نفس هایش به صورتم می خورد. داشتم بی تاب می شدم و عقده ی حالم را روی انگشتانم خالی می کردم.
با به صدا در آمدن زنگ خانه، کوتاه سر سمت در چرخاندم. از فکر این که مبادا سروش یا بهار باشد، حسی شبیه به عصبانیت پیدا کردم و بی اراده دست هایم مشت شدند.
فشار آرامی به پهلویم آورد.
- غذا بخوریم بعد.
بوسه ای روی گونه ام کاشت و مرا از روی پا بلند و روی مبل گذاشت و رفت تا غذاها را بگیرد اما ذهن من درگیر آن جمله ی کوتاهش بود؛
«غذا بخوریم بعد.»
آن «بعد» یعنی...
قلبم کِل کشان پایکوبی می کرد و عقلم «دیوانه» خطابش می کرد.
*
شام را که پیتزا بود، همان جا و روی مبل و در حال تماشای تلوزیون خوردیم. البته من حواسم همه جا بود الا به آن جعبه ی جادویی.
- آیه؟
لقمه ام را گوشه ای از دهان فرستادم.
- بله؟
جرعه ای از نوشابه اش را سر کشید و بعد گفت:
- فردا نوبت اون مشاوره اس که گفته بودم، بریم پیشش؟
کمرم را که برای خوردن راحت تر به جلو خم کرده بودم، صاف کردم.
صادقانه ترین سوالم را پرسیدم.
- بریم که چی بشه؟
شانه بالا انداخت.
- نمی دونم، فکر کنم لازمه یه سر بریم، چون نه من یه بزرگ تر دارم که راهنماییمون کنه و نه تو... حالا درسته تو این یه مدته تو خوب شدی و دیگه ازم بدت نمیاد ولی بازم لازمه. نیست؟
حق با او بود، گره ها و سوال های زیادی داشتیم که خودمان از پسش بر نمی آمدیم و نیاز بود با یکی صلاح و مشورت کنیم.
- هوم؟ نظرت چیه؟ بریم؟
نگاه به پنیر کش آمده ی پیتزایم کردم.
- نه.
و سپس نگاه به صورتش سوق دادم.
- میتونم رک حرف بزنم؟
با سر جواب داد.
سخت بود اما باید حرفم را می زدم.
- اوایل آره، ازت بدم میومد، می ترسیدم، دلم نمی خواست ببینمت ولی به مرور بهت عادت کردم...
خواست حرفی بزند که اجازه ندادم؛گ.
- بذار حرفم رو بزنم... میدونم نباید بهت عادت کنم، یعنی درستش هم اینه که عادت نکنم، من باید مثل هر زن دیگه ای دل به تو، به شوهرم بدم ولی... خب ما، یعنی من مثل اون ها ازدواج نکردم که بخوام مثلشون هم دل بدم. خودت میدونی از چی حرف میزنم.
سکوت کردم که پرسید:
- هنوزم دوستش داری؟
بی درنگ جواب دادم:
- نه.
و سر به زیر و آرام و شاید هم با ترس گفتم:
- میدونم نباید بگم ولی... خب گاهی، یادش میفتم، بهش فکر می کنم ولی به خدا مثل قبل نیست برام، حتی...
مظلوم نگاهش کردم.
- حامد به خدا حتی گاهی ازش متنفر هم میشم.
با خنده گفت:
- جوون که! اولین بار از حس تنفر یکی خوشحال میشم. خدا زیادش کنه ایشالا(ان شاءالله).
خنده ام گرفت و مشتی به بازویش کوبیدم.
دست دورم شانه ام پیچاند و به آغوشم کشید، شقیقه ام را بوسید و گفت:
- خُلِتَم به مولا!
خندیدم و «دیوانه»ای نثارش کردم.
تکه ای از پیتزایش کند و مقابل دهانم گرفت، سر عقب کشیدم.
- نمی خورم، سیر شدم.
تای ابرویش را بالا داد.
- مطمئن؟!
سر بالا و پایین کردم و کشدار گفتم:
- بله.
با نگاهی شیطان، پیتزا را به دهن گذاشت و با همان دهان پر گفت:
- پس پاشو بریم که کلی کار داریم.
گیج پرسیدم:
- کجا؟ چه کاری؟!
سر جلو آورد.
- کارهای خوب خوب.
با فهمیدن منظورش، سرخ شدم و لب گزیدم. با انگشت شست، لبم را از حصار دندان بیرون کشید.
- به اموال خصوصی من دست نزن.
و متعاقب حرفش و قبل از آن که واکنشی نشان دهم، دست زیر زانویم انداخت و مرا از جا کند و به آغوش کشید. از ترس جیغ زدم و دست هایم را محکم دور گردنش قفل کردم. سر کنار گوشم آورد و جانش را نثارم کرد و جانِ دل من برای بار یک صد و یکمین بار رفت...

 

نویسنده : مریم گل محمدی

ادامه دارد...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sore
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

2 کانت

  1. نویسنده نظر
    ارام
    سلام. ممنون بابت داستانهاتون .فقط اینکه برای خوندن قسمت بعد باید مسیر رو از اول طی کرد یکم اعصاب خورد کنه .کاش زیر هر قسمت لینک قسمت بعد رو میذاشتین بجای همه ی داستان از اول!
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    admin
    سلام
    بله به زودی همین تغییر رو انجام خوایم داد.
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه wpxz چیست?