رمان سوره عشق آیه تو - قسمت 15
تکه کیکی با دست کند و پرسید:
- جایی می شناسی بری؟
سر به طرفین تکان دادم.
- نه. برای همین اومدم که اگه کار نداشتی، با هم بریم.
متعجب گفت:
- با من؟!
جوابش را با لبخند دادم.
با شیطنت پرسید:
- چرا با حامد نمیری؟ نکنه میخوای لباس های خاک بر سری بخری؟ ها؟
دقیقا همین کار را می خواستم بکنم اما هنوز نمی دانستم که آیا بعد خریدشان به تن خواهم کرد یا نه؟
کوتاه سر تکان دادم و با کلی سرخ و سفید شدن، «آره» جواب دادم.
ریز خندید.
- پس به زودی سه تا میشید. مبارکه!
حتی به این هم فکر کرده بودم؛ به سه نفر شدنمان! اما فعلا ترجیح می دادم این تصمیم در همان پستوهای ذهنم باقی بماند تا سر فرصت.
***
برخلاف تصورم بهار خارج از خانه و میان مردم هم عادی برخورد می کرد و توجه ای به نگاه های پر ترحم یا گاه وحشت زده ی کودکان نداشت. برعکس؛ فوق العاده پر شیطنت و شاد بود. با این کار می خواست به همه بفهماند که هیچ فرقی بین ما و او نیست و از کره ی دیگر نیامده.
خرید من بود اما او ذوق بیشتر داشت.
با دیدن لباس توری و کوتاه پشت ویترین، دستم را کشید.
- وای، اون رو ببین... چه خوشگله. اون رو بخر.
از بس بهار تند تند راه می رفت به نفس نفس زدن افتاده بودم و نای راه رفتن نداشتم.
- من... دیگه... خسته شدم.
و همان جا به لبه ی ویترین تکیه دادم و نشستم. دست روی سینه گذاشتم و نفس عمیق کشیدم تا بلکه کمی حالم جا بیاید اما او همچنان انرژی داشت و با دقت به لباس های پشت ویترین نگاه می کرد. اگر با او بود مطمئنا تمام بوتیک ها را درون گونی خالی می کرد و به خانه بر می گشت.
دل از ویترین ها کند و کنارم آمد و او هم روی لبه ی ویترین نشست. به لطف پرده های پشت ویترین، فروشنده متوجه مان نبود وگرنه حتما ما را به دلیل ایستادن بی جا، مانع کسبش می دانست.
نفس عمیقی کشید.
- ولی خسته شدیما.
چپ چپ نگاهش کردم.
- مگه توأم خستگی میدونی چیه؟ پدرم رو در آوردی، هی از این ور به اون ور. تو این گرما به خدا دیگه پاهام تو کفشم ته گرفت.
بلند زیر خنده زد، خودم هم خنده ام گرفته بود.
بعد از کمی استراحت و خنده، بلند شدیم و به داخل همان مغازه رفتیم.
از دیدن لباس های دو تکه و به قول بهار «خاک بر سری» هم لپ هایم می سوخت و هم دلم غنج می رفت.
از میان آن همه لباس های نیم متری، بهار لباس یک وجبی که تماما تور بود انتخاب کرد.
- این قشنگه.
لباس را به چنگ گرفتم و نشانش دادم.
- آخه چی این قشنگه؟ یه جو شرف نداره لباسه، اینو میخوامش چه کنم؟
با شیطنت ابرو بالا انداخت.
- از سری مواد اولیه و مهم تولید مثله دیوونه. همین بی شرفا نبودن که خیلی وقت پیش نسل بشر منقرض می شد.
از حرفش هم خنده ام گرفته بود و هم حرص می خوردم.
فروشنده که شنونده ی بحث ما بود با خنده و رو به من پرسید:
- برای خرید عروسیت میخوای؟
بهار زودتر جواب داد:
- نه بابا، خانم باید تا الان یه جین بچه داشت منتهی پدر برادر منو در آورده و هی نمی خوام و نکن می کنه.
سقلمه ای به پهلویش زدم تا بیش از آن آبرویم را نبرد.
فروشنده غش غش می خندید و من برای بهار چشم غره می رفتم.
بالاخره بعد از کلی سر و کله زدن و نمک ریختن های بهار و سرخ و سفید شدن های من، دو دست لباس خاک بر سری و بی شرفانه خریدیم و بیرون آمدیم.
گرما حسابی کلافه ام کرده بود و زیر چادر در حال بخار پز شدن بودم، برای همین پیشنهاد کافه رفتن و خوردن بستنی دادم.
با اشتها بستنی ام را می خوردم که صدای لرزش گوشی از ته کیف به گوشم رسید. تمام این مدت حواسم از گوشی و تماس دو ساعت پیش پرت بود. حدس زدم این بار حامد باشد و درست هم حدس زده بودم.
- بله؟
- یه زن خوب، وقتی اسم شوهر جونش رو روی گوشی می بینه، نمیگه بله، میگه جانم همسرم؟
چشم در حدقه چرخاندم و با خنده گفتم:
- خب حالا... سلام.
پر شور جواب داد:
- به روی ماهت. خوبی؟ کجایی زنگ زدم خونه نبودی؟
نگاهی به بهار انداختم که دو لپی داشت بستنی اش را می خورد.
- خوبم. با بهار اومدیم بیرون. کار داشتی؟
- خوب کاری کردی. با اون بیریخت حالا خوش می گذره؟
دیگر از این «بیریخت» گفتن هایش حرص نمی خوردم و عادت کرده بودم.
چشم غره ای به بهار رفتم و جواب دادم:
- دیوونه ام کرده. پاهام تاول زدن دیگه. خستگی نمی دونه ماشاءالله.
خندید و گفت:
- مخت رو هم خورده، نه؟
یاد پر حرف هایش افتادم و گفتم:
- تا دلت بخواد. گوش هام دیگه صداش رو می شنون، جیغ می زنن.
با این حرفم پوقی زیر خنده زد. بهار هم که متوجه شده بحثمان سر اوست، گوشی را از دستم گرفت، با شنیدن صدای خنده ی حامد، گفت:
- شلوار اضافه همراهته که این طور می خندی آقای خوش خنده؟
از تیکه اش خنده ام گرفت، دست جلوی دهان گذاشتم که صدایم بالا نرود.
نمی دانم حامد چه گفت که بهار جواب داد:
- اگه بدونی برات چه خوابی دیدم حامد.
با دست و چشم و ابرو آمدن فهماندم که چیزی از لباس ها نگوید. آخر هنوز نمی دانستم کی می توانم با آن نیم متر و یک وجب ها جلوی حامد بچرخم!
سری برایم تکان داد و خطاب به حامد گفت:
- میتونی بیای پیشمون که بریم خرید؟ میخوام یه چند تا عکس باحال ازتون بگیرم.
ـ ...
- اون دختره، سوزان مگه نیست اون جا؟
ـ ...
- خب، پس پاشو بیا به این آدرسی که میدم. فقط زود بیا تا دیر نشده.
و بعد از دادن آدرس، تماس را قطع کرد.
متعجب پرسیدم:
- چرا قطع کردی؟
قاشق پری از بستنی نیمه آب شده اش به دهان گذاشت.
- بهش گفتم بیاد پیشمون. نشنیدی مگه؟
«اوم»ی کردم و حرفی نزدم.
چند دقیقه ای گذشت که پرسیدم:
- بهار، تو سوزان رو چه قدر می شناسی؟
بستنی درون دهانش را یک جا قورت داد و گفت:
- در این حد که مثل اسمشه، فقط آتیش می سوزونه.
خودم چنین شناختی از او پیدا کرده ب
ودم اما دلم می خواست بهار انکارش کند تا آن نگرانی که نسبت به او داشتم کم شود و آرام بگیرم.
متوجه گرفتگی ام شد.
- بیخود بهش فکر نکن. حامد قبل تو هم باهاش رابطه ای غیر همین شراکت نداشت.
من از همین شراکتی که نمی دانستم چیست هم دل نگران بودم.
- تو میدونی چه شرکتی دارن؟
به پشتی صندلیش تکیه زد.
- همین طراحی صحنه و این چیزا... چه طور؟
خجالت آور بود که نمی دانستم شوهرم چه شرکتی دارد!
- آخه من... نمی دونم چه شرکتی دارن.
متعجب و با صدای نسبتا بلندی گفت:
- نمی دونی؟!
دو دختری که میزشان نزدیک ما بود، سمتمان برگشتند.
بهار بی توجه به نگاه ها، پرسید:
- یعنی چی نمی دونم آیه؟ مگه حامد بهت نگفته؟
حس حقارت داشت خفه ام می کرد.
- نه.
اخم در هم کشید.
- ازش اصلا پرسیدی؟
- آره ولی هر بار یه چی شد که به کل یادش رفت جواب بده. منم فکر کردم شاید دوست نداره من بدونم، برای همین دیگه نپرسیدم ازش.
پشت چشمی برایم نازک کرد.
- واقعا که. یعنی چی دوست نداره؟ مگه غریبه ای؟ ناسلامتی زنشی ها! چرا بهت نگه؟
شانه بالا انداختم و «نمیدونم»ی لب زدم.
پوفی کشید.
- از دست شما دو تا.
به جلو متمایل شد.
- من بهت میگم اما بهتره جزییاتش رو از خودش بپرسی تا برات بگه. اصلا یه روز باهاش برو سر کارش تا از نزدیک ببینی.
و بعد ادامه داد:
- کارشون در واقع طراحی صحنه اس. حامد خب، کارشناسی نمایش و ارشد صحنه خونده، سوزان هم معماری خونده اما نمی دونم چرا سر از این کار در آورده. خلاصه این که، یه شرکت طراحی صحنه تئاتر و فیلم دارن. یک سوم سهم برای حامد و باقیش برای سوزانه.
سوال مهم تری برایم پیش آمد.
- اینا که تو یه دانشگاه و یه زشته نبودن، چه طور با هم آشنا شدن؟
شانه ای بالا انداخت.
- منم دقیق نمیدونم ولی فکر کنم سوزان میشه فامیل یکی از دوست های حامد، از طریق همون دوست هم با هم آشنا میشن. حالا دقیق چی شد و چه طورش رو نمیدونم.
«آهان»ی گفتم و سکوت کردم.
گوشی که روی میز و کنار بهار بود شروع به لرزیدن کرد.
- بیا گوشیت داره زنگ می خوره.
تشکر کردم و گوشی را گرفتم. با دیدن همان شماره ی ناشناس، اخم غلیظی روی پیشانی ام نشست. خواهر و برادر چه از جانم می خواستند؟
- چرا جواب نمیدی؟
بهار محرم اسرار حامد بود، می توانست محرم من هم باشد؟
لرزش گوشی که قطع کرد، درون کیف و آن ته ته ها انداختم و در جواب بهار گفتم:
- خواهر امیرحسین.
ابرو بالا داد.
- همون پسره که...
ادامه نداد و به جایش پرسید:
- مگه شماره ات رو داره؟
درمانده نالیدم:
- نمیدونم به خدا. این خط رو حامد بعد عقدمون خریده، هیچ کس شماره ام رو نداره، جز خود حامد و مامانم. فقط... فقط من اون اوایل یه بار به...
نمی دانستم گندی که زده بودم را چه طور توضیح دهم.
- بهش زنگ زدی و اونم شماره ات رو فهمید. آره؟
سر به تایید تکان دادم. منتظر بودم شماتم کند اما هیچ حرفی نزد.
بعد از مکث کوتاهی پرسید:
- خب، حالا مشکل چیه؟
انگشت هایم را در هم فشردم و شروع به توضیح دادن کردم.
بعد از گفتن ماجرای پیام امیرحسین و خبر دار شدن حامد و حرف ها و قول و قرارمان، سکوت کردم و نفس پُری کشیدم.
سکوت بینمان چند دقیقه ای ببشتر طول نکشید.
- وقتی میگی حامد بهت اعتماد داره، چرا پس خودت خودت رو داری معذب می کنی و آزار میدی؟
سوالی نگاهش کردم تا بیشتر توضیح دهد.
- مگه نمیگی حامد بهت گفت گوشیت رو روشن بذاری؟
سر سنگینم را جای زبان نیم مثقالی ام تکان دادم.
- خب، پس دردت چیه؟ چرا بیخود خودخوری می کنی؟ ببین آیه، نمی خوام دخالت کنم تو کارت اما به نظر من باید بهش جواب بدی، نه با توپ پر و مثل یه غریبه... عادی باهاش رفتار کن، طوری برخورد نکن که فکر کنه تو فلاکت و بدبختی هستی یا فکر کنه بعد داداشش نمیتونی زندگی کنی، نه! باهاش حرف بزن، مثل قبل، مثل دو تا دوست. از زندگیت بگو، از حامد بگو؛ نه این که همه چیز رو بگی ها، از روزمرگی ها و بیرون رفتن ها و خوشی هات بگو. بذار بفهمن بدون اون ها هم زندگیت جریان داره. خودت میگی پسره بهت گفته بچسب به زندگیت، خیل خب، نشون بده که چسبیدی به زندگیت و ازش راضی ای. نذار به چشم ترحم نگاهت کنن و دل بسوزونن. برعکس؛ بذار با دیدن خوشبختیت دلشون بسوزه.
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
- شاید بگی به هم ربط ندارن اما اون روزهای اول که این اتفاق برام افتاده و از سروش جدا شده بودم، می دیدم اطرافیان چه طور رفتار می کنن. همه منتظر بودن یه روز خبر بهشون برسه که بهار خودکشی کرد و خودش رو کشت و هزار داستان دیگه ولی هیچ کدوم این ها نشد، چون من نذاشتم بشه، نخواستم که بشه. الانِ تو هم هیچ فرقی با اون موقع من نداره. خبر ازدواج شما الان تو کل فامیل و آشنا و در و همسایه پیچیده، حتی با وجود این که هیچ جشنی نگرفتید و پنهونی بوده. شک نداشته باش الان همه گوش به زنگن که ببین زندگیت چی شد و قرار چی بشه؟ با این فکرها و فرار کردن ها، خودت رو دشمن شاد نکن؛ من نمیگم اون خانواده دشمنتن، نه. من اون ها رو نمی شناسم اما توأم الان ازشون دوری و معلوم نیست بعد این ازدواج هنوز دوست تو هستن یا دشمن، پس تو وظیفه داری از خودت و زندگیت در مقابلشون دفاع کنی، نذاری نگاه چپ بهت بندازن، حتی اگه داری تو فلاکت زندگی می کنی و حامد بدترین شوهر برات.
حرف هایش همه عین حقیقت بود، همان هایی بود که منتظر بودم کسی از غیب بیاید و با فریاد سرم بکوبد و برود اما بهار آمد و گفت، بدون داد و خشونت و شماتت.
نمی دانم از این بهارها خدا چند تا خلق کرده بود اما می دانم بهترین بهار را برای من کنار گذاشته و سر فرصت برایم فرستاده بود؛ بهاری که به گفته ی خودش، روزی همه منتظر خزان شدنش بودند اما او بهار ماند تا در چنین روزی به داد زندگی دَم خزانی من برسد و نجاتم دهد.
**
بهار جلوتر از ما و من و حامد در حالی که حرف می زدیم، پشت سرش می رفتیم. گاهی حامد طرز راه رفتن تند بهار را مسخره می کرد و سر به سرش می گذاشت، گاهی هم لباس ها و ویترین ها را نشان من می داد و نظر می پرسید. قشنگ تر از همه ی این ها، وقت هایی بود که می خواستیم از کنار جمعیت رد شویم؛ حامد دستم را می گرفت یا اول اجازه ی عبور به من می داد و بعد خودش همانند بادیگاردی پشت سرم می آمد.
این نوع برخوردش، حس ملکه بودن به من دست می داد، حس مهم و بزرگ بودن.
از کنار لباس فروشی بچه گانه رد می شدیم که بهار با شیطنت گفت:
- به زودی ایشالا(ان شاءالله).
حامد که انگار دلش از این حرف غنج رفته بود، بلند زیر خنده زد و «ایشالا» پر ملاتی گفت. سپس دست دور کمر من انداخت و در حالی که نگاهش برق خاصی داشت، گفت:
- ولی فعلا باید مامانش رو بزرگ کنم.
بچه، مامان...
مادر...
مرا می گفت؟!
یعنی من هم مادر می شدم؟ شکمم قلمبه می شد؟ مثلا من هم نبض زدن قلب موجود کوچکی را در شکم حس می کردم؟ لگد زدن ها، تکان خوردن ها...
مثلا روزی می شد که من روی کاناپه نشسته باشم و از هوس ها و ویارهایم بگویم و حامد...
وای حامد...
یعنی حامد می شد پدرش؟!
بابا حامد!
لبخندی از این لفظ شیرین روی لب هایم نشست، انگار نه انگار روزی زار می زدم که من نمی خواهم حامله شوم اما حالا داشتم رویابافی می کردم و با خودم می خندیدم!
- این جور می خندی، به سرم میزنه همین امشب مامانت کنما.
زود به خود آمدم و لبخندم را جمع و جور کردم ولی چه می کردم با دل احمقم که از حرف حامد داشت بال بال می زد و یک جا بند نبود!
بعد از کلی گشت زدن ها، به بوتیکی که بهار معرفی کرده بود، رسیدیم. می گفت یکی از دوست های سابقش است و گویا بهار زوج ها را به این جا معرفی می کرد و بعد خودش کار عکاسیشان را انجام می داد.
فروشنده که دختر جوانی بود از دیدن بهار بی نهایت خوشحال شد و وقتی فهمید من و حامد از دوستانش هستیم، با روی باز استقبال کرد.
بهار از فروشنده که اسمش مونا بود، خواست تا بهترین و جدیدترین سِت را نشانم بدهد.
مونا بعد از مکث کوتاهی سمت انتهای سالن رفت و درها را یکی یکی باز کرد. از دیدن کمدهای تو در تو شگفت زده شدم؛ کمدهایی که باید عنوان «کمد جادویی» رویشان گذاشت.
به کمد سمت راستی اشاره زد.
- این چند تا کار همین هفته دستمون رسیدن، بقیه برای قبل هستن ولی خب، شیکن.
سپس رو به کمد دیگر ادامه داد. این ها هم کارهای اسپرتمون هستن.
مانده بودم کدام سمت بروم، مجلسی یا اسپرت؟ آخر هر دو طرف رنگارنگ و چشم نواز بود.
حامد کنارم ایستاد و سر سمت گوشم آورد و کوتاه به لباسی اشاره کرد.
- من میگم اون. هوم؟!
یک پیراهن مردانه که از جنس جین و به رنگ آبی روشن بود با شلوار سفید، سِت زنانه اش اما فقط یک سرهمی نیمه بلند که تا روی زانو می آمد، بود و سراسر دکمه داشت.
لبخند زدم و سر بلند کردم تا بهتر ببینمش.
- قشنگه!
لبخندم را نه فقط با لبخند، که دست دور کمرم انداخت و سپس رو به مونا گفت:
- اون سِت رو لطفا بیارید.
مونا نگاهی به بهار انداخت و پرسید:
- بهار جون بهتون گفته که ما این جا پرو نداریم؟
متعجب نگاهش کردم.
- مگه میشه لباس بدون پرو خرید؟!
بهار برای توضیح پیش قدم شد.
- یکم عجیبه اما سبک کار مونا و تیمش اینه، کارشون هم درسته و شما خیالتون بابت سایز راحت باشه.
حامد پرسید:
- و اگه نشد چی؟
مونا با اعتماد به نفس جواب
داد:
- اگه نشد پس بیارید، پولتون رو با ضررش دریافت کنید.
تا این حد به کارش ایمان داشت؟
وقتی این قاطعیت و اطمینان را دیدیم، قبول کردیم لباس را بدون پرو بخریم؛ البته پولش را بهار با کلی اصرار و زیر بار نرفتن های حامد پرداخت کرد و گفت هدیه ی عروسی مان است.
بعد از خوردن پیتزایی به عنوان ناهار، به خانه برگشتیم.
بهار اجازه نداد من به خانه بروم و دستم را کشید و خانه ی خودش برد و به حامد هم گفت تا نیم ساعت دیگر حاضر و آماده بیاید.
هیجان عجیبی داشتم و کارهای عجولانه ی بهار هم تشدیدش می کرد.
مثل بار قبل، بهار میشا را در اتاق حبس کرد و رو به من گفت:
- برو تو اون اتاقه، لباست رو بپوش تا بیام.
بی حرف به اتاق دیگر یا همان آتلیه ی خانگی اش رفتم. دفعه ی پیش ندیده بودمش؛ یک سمت اتاق سفید و سمت دیگر مشکی بود، چند دوربین و پروژکتور هم به دیوار و سقف نصب شده بود. ظاهرا چیزی کم از آتلیه ی سروش نداشت.
دست از دید زدن برداشتم و مشغول تعویض لباس شدم.
برخلاف تصورم که فکر می کردم لباس تا روی زانو می شود، به زور تا وسط ران هایم می رسید و یقه اش حسابی باز بود! از طرفی هم آن قدر تنگ بود که می ترسیدم با یک خم و راست کوچک، درزهایش از هم در بروند!
تقه ای به در خورد.
- پوشیدی؟ بیام تو؟
درمانده نگاه دیگری به لباس انداختم و اجازه ی ورود دادم.
بهار با دیدنم سوتی زد.
- اوووف، ببین چه جیگری شده!
اما من هیچ ذوقی به این تعریفش نکردم و برعکس؛ نالیدم:
- خیلی کوتاهه، یقه اش هم بازه، تازه تنگم هست.
و بعد پرسیدم:
- نمیشه پسش بدیم؟
چشم غره ای سمتم رفت.
- طوری میگه تنگه، بازه، انگار می خواد جلو مرد همسایه بپوشه. میخوای برای شوهرت بپوشی ها.
ناراضی تر گفتم:
- آخه...
- آخه بی آخه. تو این رو میگی اله بله، پس چه طور می خوای اون یکی ها رو بپوشی؟ هان؟
سر به زیر انداختم و انگشت هایم را به هم تاباندم.
- خب... خب اونا رو که...
حرفم تمام نشده، صدای زنگ در واحد بلند شد.
بی اراده «هین»ی کشیدم.
- وای حامد اومد. حالا چی کار کنم؟
به دست پاچه شدنم خندید، درحالی که از اتاق بیرون می رفت تا در را برای حامد باز کند، گفت:
- دلبری جانم، دلبری!
بهار هم دلش خوش بودها! کدام دلبری؟ من داشتم از استرس می مردم و او حرف از دلبری می زد؟ واقعا که.
صدای بهار به گوشم رسید.
- لعنتی ها! زن و شوهر چه خوشگلن!
سرکی به بیرون کشیدم تا حامد را ببینم اما هیچ چیز دیده نمی شد.
- آیه کو؟ لباسش رو پوشید؟
بهار با شیطنت جواب داد:
- فعلا بمون تو خماری تا وقتت بشه.
من هم از این حرف متعجب شدم، چه برسد به حامد.
- یعنی چی؟ باز زده به سرت تو؟
صدای بهار نزدیک تر شد.
- همینی که هست.
در چشم بر هم زدنی داخل اتاق پرید و در را بست!
گیج و منگ نگاهش می کردم که دستم را کشید و روی صندلی چرم قرمز رنگ نشاند.
- زود یه دستی به سر و روت بکش. بدو.
نمی فهمیدم چه می گفت و شبیه خنگ ها نگاهش می کردم.
تشر زد:
- دِ به چی زل زدی؟ بدو دیگه.
پلک زدم تا از آن منگی خارج شوم.
- چی... چی کار کنم؟
پوفی کشید، کیف سفید رنگی روی پایم گذاشت و گفت:
- تا من دوربین ها رو آماده می کنم، تو یه دست به روت بکش و یکم آرایش کن. بلدی که الحمداللّٰه!
بلد بودم، خوب هم بلد بودم ولی آخر تا به حال برای حامد یک رژ هم نزده بودم!
زیپ کیف را باز کردم، پر بود از لوازم آرایشی، آن هم از بهترین مارک ها.
در حالی که دوربینی را چک می کرد، گفت:
- همه شون نوأن. لازمم نمی شه ولی به یاد قدیم می خرم.
دلم گرفت از حرفش و برای بار صد هزارم باعث و بانی این حالش را نفرین کردم.
بعد از کمی این پا و آن پا کردن، تصمیم گرفتم به حرف بهار گوش دهم. من که با این لباس بودم، دیگر آرایش نکردن برای چه بود؟
دست به کار شدم و از میان رنگ های مختلف، ملیح ترینشان را انتخاب کردم و به صورت پاشیدم.
بعد از چند دقیقه ی کوتاه و تمام شدن کارم، آینه ی کوچک را کمی دورتر از خودم گرفتم تا آرایش هر چند کمم را بهتر ببینم؛ پوستم نیاز به کرم نداشت، فقط کمی ریمل زده و خط چشم نازکی به پشت پلک هایم زده و لب هایم را با رژ صورتی براقی رنگ زده بودم. خوب شده بودم!
- چه فرز! بابا ایول.
خنده ی محجوب و خجلی زدم.
بعد جمع کردن لوازم، از جا بلند شدم.
- به نظرت قشنگ شد؟ بد نشده؟
نگاهی به سر تا پایم انداخت، لبخند پر و پهنی زد و گفت:
- عالی شدی به خدا!
و سپس افزود:
- نگی هیزما... هیکلت خیلی رو فرم و جذابه.
از تعریفش دلم یک حال عجیبی شد، شک نداشتم باز رنگ لبو شده بودم.
- کفشت رو بپوش تو، منم برم صداش بزنم.
و بدون پرسیدن نظر من در را باز کرد و بیرون رفت.
دل در دلم نبود، دست هایم یخ زده و قلبم همچون اسب بخاری در سینه می تاخت.
روی همان صندلی قرمز رنگ نشستم، با احتیاط خم شدم و کفش های نیمه اسپرت و سفیدم را پا زدم، پایم را بالا آوردم تا بند کفشم را ببیندم که نگاهم روی سِت مردانه ی کفشم افتاد.
دستم از حرکت ایستاد. نگاهش برق عجیبی داشت و در حین حال خندان بود. موهایش را رو به بالا حالت داده و چند تاری را روی پیشانی ریخته بود.
به قول بهار، لنتی(لعنتی) زیادی جذاب شده بود!
مسخ نگاهش بودم که جلوی پایم زانو زد، بندهای کفش را از میان دستان شل شده ام کشید و مشغول بستنشان شد.
نفس هایم به شماره افتاده بود و شک نداشتم او هم صدای کوبش های کر کننده ی قلبم را می شنود.
با نشستن دستش روی پای برهنه ام، چشم بستم و لب گزیدم. به خدا که دستش برق داشت! نه،کوره ی آتش داشت!
دستش از روی پا لغزید و روی دست مشت شده ام نشست.
زمزمه اش در گوشم پیچید.
- گفتم اول چو كبوتر كُنمش زود شكار
ديدم آخر که كبوتر منم، او شاهين است
(قاآنی)
پلک هایم لرزید و از هم باز شد.
لبخندی به نگاهم پاشید و گفت:
- قرار بود تو شکار باشی ها.
لب هایم خود به خود کش آمد.
با فشاری که به دستم آورد، وادارم کرد همزمان با او بایستم. دستم را روی لباس گذاشتم و سعی کردم کمی پایین تر بکشم که آن دستم را هم گرفت
و مانع شد.
تازه داشتم خدا را بابت موهای بلندی که برهنگی بالا تنه ام را گرفته، شکر می گفتم که آن ها را هم پس زد و پشت گوش فرستاد.
درحالی که هنوز دستش کنار گوش و روی گردنم بود، آهسته و نجواگر گفت:
- دوسِت دارم!
دلم از جا کنده شد و رفت...
دست دیگرش را پشت کمرم فرستاد و مرا به خود چسباند، بی اختیار هر دو دستم روی سینه ی ستبرش نشست.
نگاهش از چشم هایم روی بینی و بعد سمت لبم کش آمد.
در حالی که نفس های تند و داغش پوستم را می سوزاند، لب زد:
- بگو.
می دانستم از چه حرف می زد اما نمی دانستم چه بگویم و این ندانستنِ عین دانستن داشت دیوانه ام می کرد.
بیشتر به خودش فشارم داد.
- بگو...
قلبش داشت سمت راست سینه ی مرا می شکافت، درست همانند قلب من و سینه ی راست او.
سرش را پایین تر آورد، آن قدر که موقع حرف زدن لب هایش به لب هایم می خورد.
- بگو آیه... بگو.
با همان برخورد اول، موتور زبانم به کار افتاد.
چشم در چشم مشتاق و پر نیازش دوختم و با تمام حس های شناخته و ناشناخته ام لب زدم:
- دوسِت دارم!
ناگهان برقی از لبم گذشت و تا قلبم را ریسه بندی و چراغانی کرد...
از طریق یکی از برنامه های تلوزیونی وارد کانال تلگرامی شدم که در رابطه با مسائل زناشویی بود. مخاطب برخی نکات و مطالبش انگار شخص من بود! خانم مشاور حتی آیدی شخصی اش را هم در کانال قید کرده بود تا اگر کسی سوالی داشت خصوصی بپرسد. چند بار خواستم این کار را بکنم اما هر بار منصرف شدم. من به حامد می گفتم مشاور نمی تواند کاری بکند، حالا خودم می رفتم و سوال می پرسیدم!
بعد از کمی بالا و پایین کردن کانال، بیرون آمدم. آن پیام نحس و منفور را پاک کرده و هیچ پیام دیگری غیر همان عکسی که حامد فرستاده بود نداشتم.
در قسمت جستجو، کانال هایی که یادم بود سرچ کردم.
چند ساعتی با همان ها مشغول شدم تا بالاخره خوابم گرفت.
در خواب و بیداری بودم که صدای ویبره ی گوشی بلند شد. از کوتاهیش فهمیدم پیام است، توجه ای نکردم اما با تکرار چند باره اش کنجکاو شدم بدانم کیست و قضیه از چه قرار است؟
خمیازه ای کشیدم و روی کاناپه غلتی زدم و به پهلو شدم، گوشی را از روی میز برداشتم؛ با دیدن آرم تلگرام در گوشه ی صفحه، یادم افتاد که دیتا را خاموش نکردم.
چهار پیام از «مسافر» داشتم!
اخم در هم کشیدم و خواستم نخوانده پاکش کنم که یاد حرف بهار افتادم؛ به جای فرار باید جوابی می دادم تا دست از سرم بر می داشتند.
لغو حذف زدم و وارد صفحه ی چت شدم.
- سلام.
- دلم برات تنگ شده بی انصاف. بذار حرف بزنیم.
- یه چیزهایی هست که باید بهت بگم.
- جواب بده لطفا.
دروغ چرا، از ابراز دلتنگی اش، لرزی به دلم افتاد اما خفیف، خیلی خفیف.
انگشت هایم روی صفحه چرخید.
- سلام.
فورا در حال تایپ شد.
قبل ترها از دیدن آن جمله ی کذایی، بال بال می زدم که «یعنی چی می نویسه؟!» اما حالا هیچ حسی نداشتم.
- سلام. زنگ بزنم، حرف بزنیم؟
هه! فرصت طلب شده بود.
تند نوشتم:
- دلیلی نمی بینم با مرد نامحرم حرف بزنم. حرفی هست، همین جا بزنید و تموم کنید این تماس ها و پیام دادن ها رو.
بدون کم ترین تردید و تعللی دکمه ی ارسال را فشردم.
بهار گفته بود باید با چنگ و دندان از زندگی ام محافظت کنم.
تا رسیدن پیامی، بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.
قبل ترها این طور نبودم، پیام هایش را در هوا می قاپیدم ولی حالا کمی بی محلی نیاز بود، نبود؟
شکلاتی به دهان گذاشتم و چرخی در یخچال زدم و برای شام فکر کردم و با خودم گفتم: «کاش حامد بازم جوجه درست کنه!»
تصمیم گرفتم برای شام کمی سالاد الویه درست کنم، در این سه ماه نپخته بودم.
دو سیب زمینی و تکه مرغی در قابلمه های جدا گذاشتم تا آب پز شود.
بیش از ده دقیقه شده بود!
به سالن برگشتم و گوشی را که در حال ویبره خوردن و چرخیدن به دور خودش بود، برداشتم.
شماره همانی بود که می گفت «شیرینم».
دندان به هم سابیدم.
- چی از جونم می خوان؟
و با همان خشونت جواب دادم:
- بله؟
گویا از شنیدن صدای بلند و عصبی ام شوکه شده بود که با مکث گفت:
- شیرینم، آیه.
پلک روی هم گذاشتم، شیرین یکی از بهترین دوست هایم بود، دوستی که راه درست را نشانم داد، حقش این رفتار نبود، اصلا او که گناهی نداشت.
نرم شدم.
- سلام.
نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد.
- سلام. خوبی؟
اگر داده ها و خاطرات آزاد شده را که مثل خوره به جان مغزم افتاده بودند، فاکتور می گرفتم، می شد گفت خوبم.
- خوبم، ممنون. خودت خوبی؟
- منم خوبم.
خب، حالا باید چه می گفتم؟ چه سوالی می پرسیدم؟
بهار هم دلش خوش بود که می گفت باید دوستانه و مثل گذشته رفتار می کردم. چه طور خودم را به کوچه علی چپ می زدم و بغض لعنتی ام را به رو نمی آوردم؟
سکوتمان را شکستم، باید عادی می بودم!
- چه خبرا؟ خاله علویه خوبه؟ از آقا حمید چه خبر؟ خوبه؟
چه مسخره سوال می پرسیدم، نه؟
یخش کمی باز شد و به قالب شیرین پر چانه برگشت.
- مامان هم خوبه. وای از حمید نگو که از دستش دیگه دلم می خواد سر به بیابون بذارم. دو ماه دیگه عروسیمونه ولی انگار نه انگار. هر چی میگم بابا بیا بریم خرید، فلان و بهمان مونده تو گوشش نمیره که. تازه آقا برای آخر هفته با دوست هاش قرار پیک نیک داره. می بینی تو رو خدا؟
همان قبلاها که گفتم، وقتی این طور از دست حمید غر می زد و گله و شکایت می کرد، می خندیدم و او با چشم غره چنون حالی برایم آرزو می کرد اما حالا...
- حل میشه ان شاءالله. نگران نباش.
پوفی کشید و «ان شاءالله» زمزمه کرد و به یک باره بلند و تند گفت:
- راستی... اونی که تلگرام بهت پیام میده، منمآ.
و با صدای تحلیل رفته ای ادامه داد:
- شماره ات رو اتفاقی تو گوشی امیر دیدم، بهش نگفتم ولی برشداشتم، باهات کلی تماس گرفتم اما خاموش بودی. از امیر هم چند بار سراغت رو گرفتم که هر بار داد زد سرم و گفت چه بدونم ولی من می دونستم ازت خبر داره و نمیگه. دیگه شماره ات تو گوشیم سیو بود، تا اومدی تلگرام، پیامش برام اومد. اتفاقا امیر هم پیشم بود و تا فهمید تویی، گوشی رو از دستم کشید و پیام داد.
نفسی کشید.
- خلاصه، گفتم بهت بگم که بدونی منم. این شماره و اون اکانت مال منه.
ت
ه دلم از این حرف هم خوشحال شدم و هم ناراحت.
با لحن بی تفاوت و جدی گفتم:
- آهان، خوبه.
با تردید پرسید:
- از... شوهرت چه خبر؟ خوبه؟!
«خوبه»اش به معنای احوالپرسی نبود، بیشتر انگار جویای اخلاقش بود.
با یادآوری حامد و مهربانی هایش، لبخند روی لبم نشست.
- اوهوم، خوبه. خیلی مهربونه!
انتظار این حرف و تعریف را نداشت.
- جدی؟ من فکر می کردم...
سکوت کرد، طبیعی بود اگر از حامد غولی برای خودش ساخته باشد.
طره مویی که کنار صورتم بود، با انگشت پیچاندم.
- خودمم فکر نمی کردم حامد تا این حد مرد خوبی باشه. پیشش واقعا آرومم! خیلی هوام رو داره و حواسش به همه چیز هست.
چه قدر دلم می خواست الان کنارم می بود!
- خداروشکر. ما خیلی نگران زندگیت بودیم. الان که این طور میگی، واقعا خوشحالم. ان شاءالله خوشبخت باشید و خدا برای هم حفظتون کنه.
حرف هایش همه از ته دل بود و این را می شد راحت فهمید. شیرین نمی توانست دشمن و بدخواه کسی باشد.
- مرسی. همچنین تو عزیزم!
نگران پرسید:
- ولی میگم، یه وقت ناراحت نشه من بهت زنگ میزنم؟
خندیدم و گفتم:
- نه بابا. اون قدر اعتماد داره که نخواد با یه پیام و زنگ بهم شک کنه.
در لفافه فهماندم که حامد ماجرای پیام امیرحسین را می داند.
چند دقیقه ای با هم از هر دری حرف زدیم، شاید کمی شبیه گذشته! هر دو سعی داشتیم عادی باشیم و به روی خودمان نیاوریم در این مدت چه گذشته و چه شده؟
بعد از قطع تماس، نگاهم به پیام های مبنی بر معرفی خود و توضیح ماجرای پیام قبل بود، افتاد. بعد از خواندن پاک کردم؛ دلم نمی خواست اسمی از او در گوشی ام باشد!
موقع خوردن شام، حامد گفت خاله و مینا قرار است چند روزی به بهانه ی خرید جهیزیه به تهران و خانه ی ما بیایند.
دل شوره گرفتم اما سعی کردم آرام باشم. بالاخره یک روز باید باهاشان رو به رو می شدم دیگر.
با روی باز از این خبر استقبال کردم اما حامد گویا چندان میلی به این میزبانی نداشت.
**
دو روز تا آمدنشان فرصت داشتم و باید خانه را حسابی مرتب می کردم. باید رنگ حضور یک زن را به نحوی به در و دیوار می پاشیدم و به رخ می کشیدم.
اولین کاری هم که کردم، نصب قاب عکس دو نفره مان بود؛ عکسی که در خانه ی بهار گرفته بودیم، من روی مبل و حامد کنارم و روی دسته ی مبل نشسته و دست راستم را روی پا گذاشته بود. عکس ساده ای بود، برای همین بهار زودتر تحویلمان داد تا به قول خودش این طور جای خالی عریضه را پر کند.
حامد به استقبال مادر و خواهرش رفته بود و من در خانه مدام از این سمت به آن سمت می رفتم و عصرانه تدارک می دیدم.
صبح بهار پیشم آمده بود و مثل همیشه سعی می کرد با حرف هایش راه پیش پایم بگذارد و آرامم کند اما این ها شیرین نبودند؛ خاله و مینا بود، مادرشوهر و خواهر شوهرم. مادر و خواهری که مرا دزد و غاصب می دیدند و بدون شک به خونم تشنه بودند. این ها به کنار؛ بعد از حدود شش-هفت سال می دیدمشان!
مثل گذشته «دخترم» خاله نبودم، «هی دختر» بودم.
پیراهن شیرینی که گل های ریز صورتی داشت با شلوار دمپا و مشکی پوشیدم. موهایم را هم شانه زدم و از بالا بستم. زیادی بی روح به نظر می رسیدم، برای همین برای اولین بار دست به لوازم آرایشم بردم و رنگ به صورتم پاشیدم.
به محض بستن زیپ کیف لوازم آرایشم، صدای باز شدن در به گوشم رسید. زیپ را بسته و نبسته داخل کشو انداختم، دستی به گونه های رنگ گرفته ام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
- آیه.
لذیذ بود که در همه حال و شرایط، اولین نام روی زبانش بودم!
نفس دیگری کشیدم و زیر لب زمزمه کردم: «خدایا خودت کمکم کن!»
سمت در رفتم و «بسم الله» گویان پا به بیرون گذاشتم.
خاله و مینا پشتشان به من بود.
- سلام.
صدایم آن قدر بلند نبود اما شنیدند و برگشتند. چشم هایشان مثل رادار سر تا پایم را رصد کرد و در آخر لبشان به نیشخندی باز شد.
خاله زودتر جواب داد:
- سلام.
مینا هم با اکراه سری جنباند.
این بین فقط حامد بود که با مهربانی جوابم را داد.
- سلام عزیزم.
تنها امیدم همین عزیز بودنم برای حامد بود.
حامد روی مبل و مقابل مادر و خواهرش نشست، در حالی که پا روی پا می انداخت، خطاب به من گفت:
- بیا بشین.
لبخند لرزان و زورکی زدم.
- یه چی بیارم بخورید. هوا گرمه، حتما تشنه اید.
و جلدی سمت آشپزخانه پا تند کردم، هنوز از درگاه رد نشده بودم که صدای مینا به گوشم رسید.
- چه رنگ و رویی هم گرفته خانم!
خودم را به آشپزخانه انداختم تا صدای اعتراض حامد یا تایید خاله را نشنوم.
دست روی قلبم گذاشتم، کارم سخت تر و زارتر از آن چیزی بود که فکرش را می کردم.
از ترس این که مبادا بهانه ای دستشان دهم، سریع پارچ شربت آلبالو را بیرون آوردم. می دانستم مینا شربت آلبالو دوست ندارد، برای همین شربت بلوبری هم درست کرده بودم.
شربت ها را درون لیوان های بلند ریختم و نی های طرح دار را گوشه ی لیوان گذاشتم و سپس همه را درون سینی استیل و پایه دارم چیدم؛ همه را تازه و برای این میزبانی خریده بودم!
به محض پا گذاشتم به سالن، صدای پچ پچ مینا قطع شد.
سعی کردم لرزش دست هایم را کنترل کنم، با قدم های کوتاه سمتشان رفتم. اول به خاله تعارف کردم.
- بفرمایید.
تشکر زیر لبی گفت و لیوانی برداشت.
سینی را سمت مینا چرخاندم، با لبخند مهربان و دور از هر عروس و خواهرشوهر بازی ای گفتم:
- میدونستم شربت آلبالو دوست نداری، برات بلوبری درست کردم.
فکر می کردم این یک کار ساده بتواند کمی از آتش خشم و کینه اش را بکاهد اما او سر سمت دیگر چرخاند.
- نمی خورم.
لبخند روی لبم ماسید اما باز هم از در دوستی وارد شدم.
- هوا گرمه، بُـ...
گردن سمتم چرخاند و با خشم در صورتم غرید:
- گفتم نمی خورم!
از تیله های شب رنگش آتش می بارید، آتش کینه و نفرت؛ تنفری که نمی دانستم از کجا سرچشمه می گیرد و نقش من در آن چیست؟ اصلا جعفر با خاله حرفش شده بود، مینا را چه کار با این جدل؟!
به زحمت کمر راست کردم ولی بیچاره دلم، خرد و خاک شیر شده بود.
سمت حامد رفتم که سینی را از دستم گرفت.
- بشین عزیزم.
جلوی آن دو جفت چشم جرأت نشستن کنار حامد را نداشتم اما او با جمع کردن خودش روی مبل، فهماند که پیشش بنشینم.
سینی را روی میز گذاشت و هر دو لیوان باقی مانده را برداشت. شربت آلبالو را دست من داد و لیوان شربت آبی رنگ را خودش دست گرفت و یک نفس سر کشید.
حامد از بلوبری بیزار بود، چه خود میوه و چه رنگش؛ اسمش را هم به خاطر شکل و طعم قر و قاطی اش، میوه ی معلوم الحال گذاشته بود اما حالا برای دل من و به جور دل شکاندن خواهرش همه را خورد!
می دانستم مزه دهانش اذیتش می کند، برای همین شربت خودم را سمتش گرفتم. دلیل کارم را فهمید که لبخند زد و لیوان را گرفت.
خاله به من توپید:
- الان مثلا خوبی می کنی؟
و رو به حامد با مهربانی ادامه نداد:
- نخور مادر، زیادیش هم خوب نیست. مزه هاشون اصلا به هم نمی خوره، فشارت بالا-پایین میشه.
گفت «مادر»، این یعنی حامد پسرش است، خب من هم که زن حامد بودم، می شدم عروسش، نمی شدم؟!
حامد به لبخندش عمق داد و گفت:
- شما نگران من نباشید. تو این چند سال تنهاییم، اون قدر آت و آشغال به خورد این بدن دادم که حالا نخوام با دو لیوان شربت از حال برم.
من متوجه طعنه ی کلامش شدم، حتما خاله هم متوجه شده بود دیگر!
سکوت بدی در فضا حکم فرما شده بود، با اخلاق دم اولی حماقت بود بخواهم من شکننده ی سکوت باشم اما میزبان بودم.
رو به خاله گفتم:
- خیلی وقته ندیده بودمتون، خوشحالم
الان می بینمتون. دلم براتون خیلی تنگ شده بود!
مینا دهن کجی کرد اما گویا لحن و کلام صادقانه ام کمی در خاله نفوذ کرده بود که جویای حال مادرم شد. گفت و گویمان در حد چند جمله بود اما همان هم کفایت می کرد.
این بار رو به مینا کردم؛ همانند حامد قد بلند بود اما پوست سبزه داشت، صورتی گرد و چشم های درشت مشکی در پس مژه های پر اما کوتاه که به لطف ریمل قد و حجم بیشتری گرفته بود. خبر عمل دماغش را همان چند سال پیش شنیده بودم، لب های سرخ و برجسته اش هم خبر از پروتز و عمل می داد.
لبخندی به نگاه خثمانه اش زدم.
- تازه شنیدم که نامزد کردی، خوشحال شدم. ان شاءالله خوشبخت باشی!
نگاه تحقیر آمیزی به سر تا پایم انداخت و «مرسی»ی گفت.
و سپس رو به مادرش کرد.
- من میرم یکم بخوابم.
تند گفتم:
- عصرونه درست کردم، دلمه ی برگ مو.
جرأت نکردم بگویم «همانی که دوست داری.»
مینا توجه ای به حرفم نکرد تا این که خاله گفت:
- یکم غذا بخور، بعد. از صبح هیچی نخوردی.
نگران دخترش بود، کاش مادر من هم کمی نگرانم می شد! کاش من هم با مادرم برای خرید جهیزیه راهی سفر می شدم! اما افسوس که سرنوشت من چیز دیگری بود!
تند و فرز دیس را با برگ های اضافه تزیین کردم و دلمه ها را با سلیقه درونش چیدم و روی میز گذاشتم.
پیاله ها و بشقاب های سِت دیس را هم مقابل هر صندلی قرار دادم، لیوان و پارچ دوغ و نان را هم به سفره ام اضافه کردم.
با لذت به ظرف هایم نگاه کردم، همه را تازه و با پول حقوق خودم خریده بودم، برای خانه ی خودم!
هر چهار نفر پشت میز نشستیم، زیر چشمی عکس العمل خاله و مینا را می پاییدم. مینا همچنان اخم به چهره داشت و نمی شد فهمید چه در سرش می گذرد اما از نگاه خاله می شد پی به تعجبش برد ولی خب، هیچ تعریف و تمجیدی از سلیقه ی عروسش نکرد.
مینا که گویا نیشش را برای زخم زدن به من حسابی زهرآگین کرده بود، از حامد پرسید:
- این کاسه-بشقاب هام خودت خریدی؟ نه؟
دستم که برای برداشتن نان می رفت، در هوا خشکید.
حامد دست روی دست دیگر و مشت شده ی روی پایم گذاشته.
- نه. همه رو آیه خریده.
مینا پوزخندی زد.
- لابد این ها رو با یه دست آفتابه-لگن جهاز دادن.
و بعد به حرف خودش هرهر خندید.
از صبح هیچ چیز نخورده و حسابی گرسنه بودم اما طعنه های مینا اشتهایم را گره کور می زد.
حامد با خونسردی جواب داد:
- بعضی دخترها نیاز به جهاز ندارن، چون خودشون جواهرن و همین که بهت بله دادن، نهایت لطف رو کردن.
وقتی پسری پیش مادر و خواهرش از همسرش تعریف می کند، برای زن غرور آفرین است اما آن لحظه هیچ چیز نمی توانست مرا آرام کند و کام تلخم را شیرینی ببخشد.
تمام مدت با غذایم بازی کردم و فقط دو لقمه و آن هم برای خفه کردن بغضم بلعیدم.
مینا با آن که دو بار غذا برای خودش کشید، هیچ تشکری نکرد و از پشت میز بلند شد تا برود بخوابد.
قبل از آن که بیرون برود، حامد گفت:
- اتاق دومی لطفا!
مینا چهره در هم کشید، چانه بالا انداخت و گفت:
- که چی این حرف؟
حامد لقمه ی گرفته شده اش را سمت من گرفت و خطاب به مینا جواب داد:
- هیچی، فقط حریم خصوصی رو یادآوری کردم.
خاله به دفاع از مینا گفت:
- یعنی چی حریم خصوصی رو یادآوری کردم؟ چه طرز رفتار با خواهرته؟!
مینا با تمسخر گفت:
- فکر کرده میرم روی تخت مسخره شون می...
قبل از تمام شدن حرفش، حامد با داد گفت:
- حرف دهنت رو بفهم.
مینا هم به طبع صدا بالا برد.
- سر من داد نزنا. فکر کردی کی هستی؟ هان؟! فکر کردی اومدم خونه ات، خبریه؟ نخیر! لازم باشه میرم بهترین هتل شهر رو میگیرم.
حامد پوزخند حرص دراری زد و دست به سینه گفت:
- اوکی. میتونم آدرس بهترین هتل رو بهت بدم. آژانس هم نزدیکه.
از حرفش شوکه شدم، ناباور صدایش زدم اما صدایم میان جیغ مینا گم شد.
- مامان تو یه چی بهش بگوها.
خاله بدون داد زدنی، نگاهش را از من سمت حامد سوق داد.
- حاشا به غیرتت!
از جا برخاست که من هم بلند شدم و سمتش پا تند کردم.
- خاله صبر کنید.
حامد با تشر صدایم زد اما توجه ای نکردم.
مقابل خاله و مینا ایستادم و مانع رفتنشان شدم.
- توروخدا نرید خاله! بمونید! حامد یه چی گفت، شما به دل نگیرید.
مینا چشم غره ای برایم رفت اما توجه ای نکردم و رو به خاله شدم.
- خاله، به حرف حامد گوش نکنید شما. این جا خونه ی خودتونه، کجا می خوایید برید آخه؟
مینا محکم تخت سینه ام کوبید که باعث شد قدمی عقب پرت شوم و در جا تلو بخورم.
حامد با قدمی بلند سمتمان آمد، خواست سمت مینا هجوم ببرد که خاله مانعش شد.
- کارت به جایی رسیده که روی خواهرت می خوای دست بلند کنی؟
در حالی که نگاهش به مینا بود، غرید:
- اگه دستش بخواد هرز بره، آره.
خاله با پشت دست به تخت سینه اش کوبید.
- واقعا که.
و دست مینا را کشید و با طعنه ای که به حامد زد، از آشپزخانه بیرون رفتند.
پشت به من ایستاده بود.
آب بینی ام را که نمی دانستم کی راه افتاده، بالا کشیدم.
- برو دنبالشون.
دست در جیب شلوارش فرو کرد، سمتم برگشت و خونسرد جواب داد:
- بخوان، می مونن.
کنترلم را از دست دادم و صدایم بالا رفت.
- این همه کینه و نفرتت برای چیه؟ پول؟! آره؟ چون پول کتاب و دفتر بهت ندادن، مثل بچه ها قهر کردی؟ پول این قدر مهمه؟! اون قدر که تو روی مادرت وایستی؟ خواهرت رو از خونه ات بیرون کنی؟ آره؟ این قدر مهمه؟!
چهره در هم کشید.
- چرا حرف الکی می زنی آیه؟ هلت داد، عصبی شدم. همین.
پوزخند صدا داری زدم و رو گرفتم. خواستم بیرون بروم تا خودم دست به کار شوم که گفت:
- من اگه عین سگ دنبال پول دویدم، برای تو بود، به خاطر تو! می خواستم دست پر برگردم پیش جعفر تا...
نگذاشتم ادامه داد؛ تند برگشتم.
- که چی بشه؟ که بشم زنت؟! خب شدم، الان زنتم ولی نه پولت به چشمم میاد، نه هیچ چیز دیگه ات. فکر می کردم واقعا دوستم داری ولی تو فقط دنبال این بودی پوز عموی منو به خاک بزنی، وگرنه پسری که راحت از خواهر و مادرش می گذره، هیچ وقت نمی تونه عاشق هیچ دختری بشه، چون امکان داره یه روزم اون دلش رو بزنه و بره.
شوکه نگاهم می کرد اما طولی نکشید که اخمی غلیظ روی پیشانی اش نشست. قدمی جلو آمد و بازویم را گرفت، توی صورتم براق شد.
- چرا چرت و پرت میگی تو؟
از چشم هایش می ترسیدم، از دندان های به هم قفل شده و از نفس های تند و عصبی اش اما با این حال خودم را از تک و تا نینداختم.
بازویم را محکم عقب کشیدم و قدمی عقب رفتم.
- چرت و پرت نیست، عین واقعیته.
و سپس انگشت به نشانه ی تهدید بالا بردم و گفتم:
- به خدا اگه خاله و مینا برن، منم میرم. قسم می خورم که میرم!
قبل از آن که دستش به بازویم برسد، پا تند کردم و از آشپزخانه بیرون رفتم، با دیدن خاله که کنار دیوار ایستاده بود، خشکم زد. یعنی شنیده بود؟!
نگاهی به سر تا پایم انداخت و پشت کرد تا به اتاق برود، پا تند کردم و سد راهش شدم.
بدون آن که نگاهم کند، غرید:
- برو کنار.
چشم های به رنگ شبش، گونه های گوشتی و بینی قلمی اش، حتی ابروهای کمانی اش، همه و همه شبیه مادرم بود.
با دست پسم زد که نالیدم:
- خاله...
سوز و آه صدایم، پاهایش را به زنجیر کشید.
دوباره مقابلش ایستادم، از پس پرده ی اشک به چشم هایش خیره شدم.
- من هیچ نقش و تقصیری تو ماجرای دعوای شما و عموم ندارم. به خدا حتی نمی دونم چی بینتون گذشته که تا این حد ازم متنفرید. این که شدم عَـ...
مکثی کردم و ادامه دادم:
- این که شدم زن حامد، به خدا به خواست من نبود. روح من اصلا خبر نداشت، جعفر مجبورم کرد و پای سفره نشوند. نمی دونم چه نقشه ای برام کشیده بود که حامد مجبور شد به خاطر من...
- داری چی میگی تو؟
کوتاه سمت حامد که تازه از آشپزخانه بیرون آمده بود، نگاه کردم و ادامه ی حرفم را زدم.
- حامد به خاطر نجات زندگی من، زندگی خو...
به یکباره سمتم هجوم آورد که حرف در دهانم ماسید.
- ساکت شو آیه! حرف نزن. فهمیدی؟ حرف نزن!
اشک هایم روی گونه غلتید، سر بلند کردم و به چشم های عاصی و خشمگینش خیره شدم.
- چرا نگم؟ چرا نگم که من بی گناهم؟ چرا نگم تا بفهمن من پسرشون رو ندزدیم، من قاپ تو رو ندزدیم.
و در حالی که نیمی از تنم در آغوش حامد بود، رو به خاله ی مات و حیران کردم.
- خاله باور کن من بی گناهم. من خودم یکی...
نویسنده : مریم گل محمدی
ادامه دارد...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید