رمان سوره عشق آیه تو - قسمت 19
صدای باز و بسته شدن در را شنیدم اما سر بلند نکردم و در همان حالت ماندم.
با باز شدن در سمت من، کوتاه و آرام سر بالا آوردم و گردن طرفش چرخاندم. با اخم هایی غلیظ و وحشتناک اهرم صندلی را کشید و صندلی را خواباند، پس متوجه جان دادنم بود.
- بگیر بخواب.
با درد، کمر راست کردم. آب بینی ام را بالا فرستادم و هق زنان گفتم:
- چیه؟ نگرانم شدی الان؟
با لحنی سرد و نامهربانی که کم از خنجر زهرآلود نداشت، گفت:
- فقط حوصله ی زر زر شنیدن ندارم، وگرنه ارزش نگرانی نداری.
بی رحم شده بود، بی ملاحضه و بی انصاف!
مگر چه کارش کرده بودم که به بی ارزشی متهمم می کرد؟
در را به هم کوبید و سوار شد.
روی صندلی دراز کشیدم و به پهلو شدم، دلم می خواست پشت به او شوم اما توان تکان خوردن نداشتم.
نگاهم را به نیم رخ گرفته اش دوختم، قرار بود مسافرت کوتاه اما شیرینی داشته باشیم اما حالا...
نفرین به کلاغ شومی که نمی دانستم صبح زود چه خبری را رسانده و باعث حال الانمان شده!
- هیـ... هیچ وقت نمی... نمی بخشـ...ـمت. مَـ... من بی... بی اَ... ارزشم؟
اخم هایش در هم تر شد و تا خواست دهان باز کند، چادرم را روی سر انداختم و زیر گریه زدم. دست روی دهان گذاشتم تا مبادا صدایم، خاطرش را مکدر کند.
آن قدر گریه کردم که چشم هایم خسته شدند و خوابم گرفت.
با نوازش های حامد بیدار شدم، تا خواستم پلک باز کنم صدای آرام و زمزمه وارش را شنیدم.
- چی کارت کنم؟ چرا هر کاری می کنم نمیشه مال من بشی؟
نفسش را روی صورتم پخش کرد و عقب کشید، این را از دور شدن سایه ی پشت پلک هایم فهمیدم.
در باز و بسته شد، پلکم لرزید و چشم باز کردم و به جای خالی اش خیره شدم.
واقعا چرا نمی شد کنار هم باشیم؟ چرا باید بعد از هر بار خوشی، اتفاقی زهرآلود بیافتد؟ اشتباه از کداممان بود؟ من و زبان بی عقلم؟ یا حامد و پنهان کاری هایش؟
در سمت من را باز کرد و صدایم زد
.
- آیه؟ بیدار شو، رسیدیم.
به کجا رسیده بودیم؟ حتما به جهنم!
نفسی کشیدم و بلند شدم و در جا نشستم.
در حالی که نگاهم به خیابان ناشناس بود، پرسیدم:
- این جا کجاست؟
- بیا پایین، آشنا میشی.
کمرم خشک شده بود، دست سمتش دراز کردم تا در پیاده شدن کمکم کند.
با مکث لب به هم فشرد و دستم را گرفت. حتی دلش نمی خواست لمسم کند؟
چادرم را جمع کردم و از روی جوب رد شدم و کنارش ایستادم.
- میشه بگی این جا کجاست منو آورد؟
نگاهش روی تابلوی مغازه ها چرخ می زد و گویا صدایم را نمی شنید.
از پسر جوانی که در حال تی کشیدن دم مغازه اش بود، پرسید:
- املاکی جم کجاست؟
- حاج یونسی؟
و سپس به مسیری اشاره کرد و افزود:
- همین راسته رو برو، یه صد متر پایین تر... نبش یه میوه فروشی.
سری تکان داد و تشکر کرد. بی توجه به من راه افتاد و من پشت سرش رفتم تا ببینم این حاج یونسی املاکی کیست که ارزشش بیشتر از رفتن به مزار پدر من است؟
در شیشه ای را باز کرد و کنار کشید تا اول من وارد شوم. همین توجه و احترام اندک در آن بلبشو هم غنیمتی بود برای دل شکسته ام.
مرد میانسالی پشت میز نشسته بود، با دیدنمان تسبیح مشکی و سنگی اش را در دست مشت کرد و نیم خیز شد.
- خوش اومدید... بفرمایید.
حامد تشکر کوتاهی کرد و روی صندلی های چرم و سبز رنگ نشست و من هم بی توجه به کش آمدن پوستم، کنارش قرار گرفتم.
مرد یا همان حاج یونسی نگاهی بینمان چرخاند، دست روی میز به هم قلاب کرد. پیدا بود از آن حاجی های زرنگ و قلابی ست.
- خب، من در خدمتم.
حامد پا روی پا انداخت و گفت:
- دنبال یه آپارتمان با شرایط ویژه هستم.
تند و با شتاب سمتش برگشتم، طوری که مهره های گردنم جا به جا شد.
- رهن یا اجاره؟
بلافاصله جواب داد:
- خرید.
دیگر نمی توانستم ساکت بمانم، می خواست خانه بخرد؟ آن هم در ناکجا آباد؟ اصلا برای چه؟ برای که؟ مگر خودش خانه نداشت؟ نکند... نکند می خواست...
افکار شوم و سیاه را پس زدم، آهسته و با کمی شماتت گفتم:
- هیچ معلوم هست می خوای چی کار کنی؟ خونه خریدنت برای چی؟ زده به سرت تو انگار!
جوابم را نداد و رو به یونسی کرد.
- قیمتش مهم نیست، فقط می خوام یه جای دنج و آروم باشه... ترجیحا هم تک واحدی باشه.
یونسی سری به معنای تفهیم تکان داد.
- تک واحدی کم پیدا میشه اما یه مورد هست که اگه می خوایید آدرس بدم تا برید و ببینیدش.
- ممنون میشم.
یونسی کاغذی برداشت و مشغول نوشتن شد.
صدایش زدم و نالیدم:
- تو رو خدا بگو داری چی کار می کنی؟
پوزخندی زد و رو گرفت.
بغضم هر لحظه و با هر بی تفاوتی و بی محلی اش بزرگ و بزرگ تر می شد. حاضر بودم سرم داد بزند، توبیخم کند، حتی توی گوشم بزند اما این طور سرد و غریبه نشود.
با گرفتن آدرس بیرون آمدیم و سمت ماشین راه افتادیم. او جلوتر می رفت و من به خاطر وضع کمر و پایم آرام آرام و گاه لنگ زنان پشت سرش می رفتم.
هزاران فکر و خیال در سرم ریخته و بر سر و کله ی هم می کوبیدند و از دیوار مغزم بالا می رفتند.
جلوتر و قوی ترینش هم یکی بود؛
«مهریه رو چی بنویسم؟
- یه واحد آپارتمان.»
پر چادرم را در دست مشت کردم تا لرزشش خفه شود.
با یک قدم فاصله از او ایستادم، کاغذی که آدرس رویش نوشته بود، هزار تکه کرد و درون جوب آب ریخت و زیر لب چیزی گفت که نشنیدم.
گیج از کارش فقط نگاهش می کردم.
چرا آدرس گرفت؟ چرا پاره کرد؟ و هزاران چرای دیگر...
ریموت را زد و سوار شد، نگاه من اما هنوز روی تکه کاغذهای روان روی آب بود.
با تک بوقی که زد، چشم گرفتم و سوار شدم.
به سرعت از آن جا دور شدیم و به خیابان دیگری پیچیدیم.
سرم پر از سوال بود و باید جواب می گرفتم وگرنه مغزم متلاشی می شد.
- این جا کجاست؟ چرا اومدیم؟ چرا می خواستی خونه بخری؟ چرا آدرس رو پاره کردی؟
با نیشخند نگاهی سمتم انداخت.
- نمی خوای بپرسی اون مرد کی بود؟
آن مرد...
اصلا به او فکر نکرده بودم، او فقط یک املاکی بود دیگر!
با تردید پرسیدم:
- کی بود مگه؟
ماشین را به راه انداخت و همان حین هم جواب داد:
- شاهزاده ای که عمو جونت برات در نظر داشت.
همهمه ای در سرم به پا شد، هر کس یک چیز می گفت اما هیچ کس نمی توانست درست بگوید شاهزاده کیست و چیست و حامد چه می گوید؟
پلک زدم و سر سمت شانه خم کردم.
- چی... چی گفتـ...ـی؟
لب هایش کش آمد، داشت به چه می خندید؟ به من؟!
- حاج احمد یونسی، پنجاه و شیش ساله، صادره از یزد.
و نیم نگاهی سمتم انداخت و با طعنه افزود:
- و داماد آینده ی نورمنش ها.
داماد؟ پنجاه و شش ساله؟ اما نورمنش ها که دختری به این سن و سال نداشتند!
هر دو دست را دور فرمان مشت کرد و باز پا روی پدال فشرد.
- عموی بی غیرتت می خواست تو رو به عقد این کفتار دربیاره. اونم در ازای چی؟ یه مغازه بیست متری... می شنوی؟ مغازه ی بیست متری! همین قدر براش ارزش داشتی. من خر وقتی فهمیدم اومدم جلو که مثلا نجاتت بدم اما اشتباه کردم. جعفر یه چی می دونست که می خواست همچین کاری کنی، لیاقتت رو می دونست دیگه.
سرم به دوران افتاده بود، همه چیز داشت دور سرم می چرخید، صورت حامد مقابل چشمم بالا و پایین می شد و کش می آمد، صدایش قطع و وصل می شد یا شیطانی. فرمان ماشین تکان می خورد و انگار او بود که داشت حرف می زد، نه حامد!
دیگر هیچ چیز نمی شنیدم، فقط دهان حامد تند تند باز و بسته می شد. دست روی گوش هایم گذاشتم و جیغ زدم، نه یک بار، نه دو بار و نه حتی سه بار...
جیغ زدم...
جیغ زدم...
جیغ زدم...
مثل دیوانه ها... نه، نه؛
واقعا دیوانه شده بودم، موهایم را از روی شال می کشیدم و جیغ می زدم.
هیچ چیز برایم مهم نبود، نه حامد و آیه گفتن هایش، نه عابرینی که با کنجکاوی به زن دیوانه ی مقابلشان نگاه می کردند.
فقط یک صدا و یک جمله در سرم می پیچید؛
بیست متر مغازه...
بیست متر مغازه...
بیست متر...
ارزشم بیست متر مغازه بود؟ آن هم زمانی که هنوز خودم بیست سال سن نداشتم؟ جعفر چه طور ارزش و مقیاسم را سنجیده بود؟ با کدام چرتکه؟ چرتکه بی غیرتی؟!
آن قدر جیغ زدم تا گلویم خش برداشت و خواه و ناخواه خفه شدم. گلویم می سوخت و هق می زدم، شانه هایم حتی با وجود دست های قدرتمند حامد هم می لرزید و خم می شد. سنگینی این ننگ داشت له ام می کرد و صدای شکستن استخوان هایم را می شنیدم و وای بر قلب بیچاره ام که داشت زیر آوار می ماند.
شانه های افتاده ام را محکم گرفت و تکان داد.
- نگاهم کن. با توام لعنتی، میگم نگاهم کن!
پسش زدم و پا به زمین گذاشتم، دنیای من همان جا و در همان ایستگاه ناکجا آبادی که حامد توقف کرده بود، تمام شد. دنیا حجت را در حقم تمام کرده بود و دیگر بلایی بالاتر از این نداشت که بر سرم نازل کند.
بازویم را گرفت و مانعم شد.
- کجا میری؟
کجا می رفتم؟ جهنم؟ یا قبرستان؟!
دستش را پس زدم و خش دار گفتم:
- ولم کن.
پیاده شدم، تا کمر راست کردم، پوست چسبیده به مانتو ام کنده و کشیده شد.
از شدت درد و سوزش لب گزیدم و چشم هایم سیاهی رفت، دست به در گرفتم و خودم را سر پا نگه داشتم.
چند نفری که دور و برمان بودند، پچ پچ می کردند، صدایشان داشت آزارم می داد. گویا حامد هم داشت اذیت می شد!
دستم را گرفت و به زور روی صندلی نشاند و در را کوبید. خودش هم در پلک بر هم زدنی نشست و ماشین را از جا کند و دور شد.
چشم بستم و سر به در تکیه دادم.
- منو ببر پیش جعفر.
شک داشتم صدایم را بشنود اما شنید.
- لازم نکرده.
باید می دیدمش!
- باهاش حرف دارم. باید ببینمش.
غرید:
- نفهمی، نفهم!
و داد زد:
- اگه حالیت بود، همون بار اول که گفتم نه، می تمرگیدی سر جات و کار به این جا نمی کشید.
نای داد زدن نداشتم، وگرنه پر بودم از فریاد.
بی حال اما با طعنه پرسیدم:
- اون وقت با ارزش می شدم برات؟
لب به هم فشرد و جای جواب، دنده را عوض کرد و پدال گاز را فشرد.
چشم بستم و سعی کردم تا رسیدن و مقابله شدن با جعفر قوای از دست رفته ام را باز پس بگیرم اما مگر سوال ها و افکار شوم و سیاه می گذاشت؟
معده ام در هم می پیچید و می سوخت، گویا کسی داشت ناخن به دیواره هایش می کشید.
محتویات نداشته اش تا پشت گلویم می آمد و بر می گشت. ته حلقم می سوخت و دهانم مزه ی بدی گرفته بود، مزه ای شبیه به مرگ!
دیگر حتی کمرم و پوست سوخته و تاول زده ام هم مهم نبود و به چشمم نمی آمد.
نمی دانم چند دقیقه گذشت که صدایش در فضای کوچک و آهنی پیچید.
- بریم سر خاک بابات؟
آخ بابایم!
از او هم گله داشتم؛ چرا رفت و مرا اسیر دست برادر نامردش کرد؟ چرا نماند تا حالا با ارزش باشم؟ تا بر سرم نکوبند که ارزشم فقط بیست متر مغازه است؟ تا معامله ام نکنند، تا...
تا شده بودم، داشتم له می شدم و آغوشی پدرانه می خواستم تا های های گریه کنم و از روزگار و ناجوانمردی اش بنالم و اشک بریزم.
- آیه، بریم؟
سمتش برگشتم، چشم هایم نای باز شدن نداشت، نه از اشک، از زور سر درد!
از لای چشم های سنگین و متورمم نگاهش کردم، برایش بی ارزش بودم، برایم بی ارزش بود؟
- اول می خوام با جعفر حرف بزنم، باید بدونم چرا می خواست این کار رو باهام بکنه؟ حقمه بدونم... بدونم گناهم چی بود؟ چی ک
ارش کرده بودم که می خواست مثل یه کالا معامله ام کنه؟ برای چی پیش کشم کرده بود؟
لعنت به بغض و صدای لرزانم!
قطره اشکی روی گونه ام چکید، سر سمت شیشه چرخاندم و زمزمه کردم؛ «باید بدونم».
پوفی کشید و با خط و نشان کشیدن گفت:
- خودت خواستی.
***
با صدای بوق هایی ممتدی که به گوش می رسید و آزار دهنده بود، چشم باز کردم. از دیدن آن همه جماعت وسط کوچه ابروهایم در هم رفت. حالا که من عجله داشتم، باید این همه ترافیک و جمعیت می بود؟
نگاه از زن های مانتویی و پر آرایش گرفتم، خواستم باز چشم ببندم که...
سیخ سر جایم نشستم، چشم هایم دور تا دور کوچه را گشت، کوچه آشنا بود، ساختمان مشکی رنگ سر نبشش، تابلوی بزرگ آموزش خیاطی اش، تیر برق پر تبلیغش، تک درخت صنوبر و انتهایی بن بست.
و از همه مهم تر؛ ساختمان دو طبقه ای که دیگر نیمه ساخت نبود!
نگاه کنجکاو و درمانده ام را به حامد دوختم، با سگرمه هایی در هم به رو به رو و آدم هایی که دور ماشین گل زده ای جمع شده بودند، نگاه می کرد.
آرام با خود زمزمه کردم؛ «عروسی شیرینه؟»
حتما عروسی او بود، خودش گفت که عروسی اش در همین ایام است، برای همین چند روزی خبری نمی گرفت، سرش گرم بود اما چرا باور نمی کردم؟ چرا قلبم چیز دیگری می گفت؟
جرأت به خرج دادم و به ماشین گل زده نگاه کردم، چشم های کم سو و ضعیفم از آن فاصله هم می توانست پلاک آشنایش را بخواند اما این که دلیل نمی شد! برادرش بود دیگر. چه ایرادی دارد ماشین، ماشین برادر عروس باشد؟
هزاران دلیل و مدرک و استدلال می آوردم تا باور نکنم اما همه دود شد وقتی داماد را دیدم.
دستی به لبه ی کتش گرفت و سمت مهمان های به استقبال آمده دستی تکان داد و تشکر کرد، سپس سمت دیگر رفت و در را برای عروسش گشود. دردی در سینه ام پیچید وقتی با لبخند خم شد و دست دخترک سفیدپوش را گرفت.
دست مشت شده ام را روی سینه گذاشتم، چرا هوا نبود؟ چرا قلبم نمی زد؟
حامد نیم نگاهی سمتم انداخت، چرا سنگ دل شده بود؟
- برای همین خودم رو می کشتم که نیاییم وگرنه حرف تو گوشت نرفت، حالا بکش که حقته.
حقم بود؟ چه حقی؟ به چه جرمی؟ با چه عدلی؟ مگر چه کرده بودم که باید این طور مجازات می شدم؟ این طور خار می شدم و ذلیل!
ترمز دستی را خواباند و دنده عوض کرد، بوقی زد تا آدم ها کنار بروند، بعضی ها گله کردند که الان وقت رد شدن است؟ بعضی ها هم چشم غره رفتند. بالاخره ماشین را لاک پشت وار از میان جمعیت راند، هر چه نزدیک تر می رفتیم و به ماشین عروس نزدیک می شدیم، قلبم مچاله تر می شد.
نگاهم به داماد و عروس و دست های به هم گره کرده شان بود، کاش می شد لحظه ای صورت عروس را ببینم! حتم داشتم زیباست، آخر داماد خوش سلیقه بود!
نگاهم به آن دو بود که صدای آشنایی به گوشم رسید.
- آخ جون! آبجی آیه! حامد جون!
انگار گوشش میان آن همه سر و صدا فقط به دهان آیدا بود که سریع برگشت.
فاصله مان فقط چند متر بود اما دور بودیم، خیلی دور...
من کنار مردی دیگر و او کنار زنی دیگر...
اما چشم هایمان...
حرف ها داشتند ولی تا بخواهند لب به سخن باز کنند، حامد مشتش را روی بوق گذاشت و رهایش نکرد. می خواست بگوید هستم؟ ابراز وجود کند؟
- چه خبرته آقا؟ مگه سر آوردی؟ بیا برو دیگه.
با کنار رفتن جمعیت، او هم پا روی پدال فشرد و با این کار جیغ لاستیک ها را در آورد.
انتهای کوچه و مقابل در توقف کرد و بی معطلی پیاده شد اما من...
عروس آورده بود؟
- حامد جون! حامد جون!
باید برای این دلبری های خواهرکم ضعف می کردم ولی چرا یخ شده بودم؟ چرا هیچ چیز سر ذوقم نمی آورد؟ مقابل در بودم، دری که پدرم با دست های خودش رنگش زده بود، در خانه ای که کودکی هایم در آن سپری شده بود.
چشمم به آینه افتاد؛ حامد، آیدا را بغل کرده بود و در هوا می چرخاند و او بلند بلند می خندید و دامن سفید و چین دارش در هوا می رقصید.
با گذاشتن آیدا روی زمین، چشمم به زن تکیده و لاغری خورد که داشت نزدیک می شد؛ زنی که مادرم بود!
نگاهم به آن دو و رو بوسی شان بود که آیدا خودش را به من رساند.
به محض باز کردن در، خودش را به آغوشم انداخت و از گردنم آویزان شد.
- آبجی جونم! دلم برات یه ذره شده بود!
حالا که در آغوشم بود، حسش می کردم و عطر خواستنی اش به زیر بینی ام پیچیده بود، فهمیدم در اوج درد و غم و غصه و نامهربانی های دنیا، باز هم نمی توانم نسبت به او سرد باشم و بی اعتنا.
دست روی سرش گذاشتم و سر میان موهایش پنهان کردم و دمی عمیق گرفتم.
کاش من جای او بودم! کاش من هم خواهری بزرگ تر داشتم تا این طور به آغوشش می رفتم!
خودش را از من جدا کرد، خواست دستم را بگیرد که متوجه باند دورش شد.
- هیع! دستت چی شده آبجی؟
از گوشه ی چشم نزدیک شدنش را می دیدم، دلم برای آغوشش پر می زد اما... در حقم کوتاهی کرده بود.
با همان دست بسته دست آیدا را گرفتم و پیاده شدم.
برنگشتم تا نه با او چشم در چشم شوم و نه باز آن جمعیت و ماشین گل زده را ببینم.
سمت خانه قدم گذاشتم که آیدا سر بلند کرد.
- آبجی، مامان پشت سرته.
پاهایم التماس می کرد برگردم اما دلم بد کینه به دل گرفته بود.
«میدونم»ی گفتم و بی توجه به نگاه کنجکاو او و سنگینی نگاه پشت سری ام، کنار در ایستادم.
بی هیچ حرف و نگاهی، جلو آمد تا در را باز کند، سرم پایی
ن بود و خوب می توانستم دست های لرزانش را ببینم. چه قدر لب هایم میل بوسه زدن داشت!
در را تا انتها باز کرد و خطاب به من گفت:
- برو تو مامان جان.
دلتنگ «مامان جان» گفتن هایش هم بودم!
نه تشکری کردم و نه سر بالا آوردم. آیدا جلوتر و من پشت سرش پا به حیاط گذاشتم. وقتی می رفتم فکر نمی کردم روزی بخواهم باز به آن خانه برگردم.
نگاه از درخت سر سبز و پر بار گوشه ی حیاط گرفتم، یک درخت بود اما برای خودش دفترچه ی خاطراتی بود. خاطرات قوره و برگ چیدن هایش، عصرهای تابستان و دلمه های خوش رنگ و طعم و خاطره گویی مادرانه و بازی های خواهرانه.
آیدا دست حامد را گرفت و سمت درخت کشاند.
- بیا اینو ببین... برای تو و آبجی نگهش داشتم. از همه خوشه ها بزرگ تره ها!
حامد با خنده گفت:
- از کجا می دونستی ما میاییم؟
منتظر نماندم ببینم آیدا چه جوابی می دهد و وارد خانه شدم. دلم برای در و دیوارها هم تنگ شده بود اما نگاهشان نکردم و با همان سر به زیر افتاده رفتم و گوشه ای نشستم. درست همانند مهمانی غریبه!
چادرش را در آورد و از چوب لباسی کنار در آویزان کرد.
- حتما خسته ای و گرما اذیتت کرده، الان برات شربت درست می کنم.
دهانم خشک شده و بدنم گر گرفته بود اما میلی به هیچ شربتی نداشتم.
- نمی خواد. میل ندارم.
با شنیدن صدایم، از حرکت ایستاد، چند ثانیه ای نگاهم کرد و بعد با تردید پرسید:
- چرا صدات این طور شده؟ سرما خوردی؟
چله ی تابستان و سرما خوردگی؟!
کاش همان قدر که می دانست تحمل گرما ندارم، حرفم را از نگاهم می خواند و می فهمید چه مرگم است!
- آیه؟ مامان، چرا حرف نمی زنی؟
بالاخره سر بلند کردم، به خاطر لاغری، پوستش تیره شده بود. چشم هایش غمگین تر و گرفته تر از هر زمان دیگری بود، حتی احساس می کردم کمرش خمیده شده!
دلم از دیدنش در این حال و روز به درد آمد اما این هم نتوانست زهر زبانم را بگیرد.
- اون موقع که باید می خواستی حرف بزنم، گفتی خفه شم. حالا چه حرفی میخوای بشنوی؟ اصلا مگه شوهرت گذاشته حرفی بمونه؟
نگاه نگرانش روی صورتم چرخید، زمزمه وار گفت:
- صدات چرا این طور شده؟
بی اختیار صدایم بالا رفت.
- نمی خواد نگران من باشی. نگرانیت رو نمی...
به سرفه افتادم و ساکت شدم. سرفه های خشک و آزار دهنده باعث سوزش بیشتر گلویم می شد. دست روی دهان گذاشتم و با دست دیگر گلویم را گرفتم.
با دیدن دستم، چنگی به صورتش زد؛
- یا فاطمه زهرا! دستت چی شده؟
خواست دستم را بگیرد که اجازه ندادم.
حامد آمد و تا نگاهش به من افتاد، پا سمتم تند کرد.
- چی شده؟
سینه ام به خس خس افتاده بود و گلویم به شدت می سوخت و از چشم هایم اشک می بارید.
- آ... آب.
دست دور شانه ام انداخت و مرا به خود تکیه داد و از مادرم خواست آب بیاورد.
گفت بی ارزشم، گفت لیاقت هیچ چیز ندارم، گفت کار خوب را جعفر کرده، گفت...
خیلی چیزها گفت اما من هنوز محتاج آغوشش بودم! به لباسش چنگ زدم و سر روی سینه اش گذاشتم و زیر گریه زدم. داشتم خفه می شدم اما چه مرگی بهتر از در آغوش او مردن؟!
مامان آب آورد اما یک جرعه هم نخوردم، حتی از آغوش حامد هم بیرون نیامدم.
سوال ها و نگرانی های مامان و آیدا را می شنیدم اما باز هم سعی ای برای آرام شدن نمی کردم.
دلم فقط گریه می خواست، گریه ای از سر غریبی، درماندگی، تنهایی و بی کسی... گریه ای از سر یتیمی!
با کمک حامد به اتاق سابق خودم و آیدا رفتم. نمی دانم حکمتش چه بود که لحظه ای از او جدا نمی شدم! هر چه غر می زد و تلاش می کرد من را جدا کند بی فایده بود.
روی تخت دراز کشیدم و مجبورش کردم کنارم بنشیند.
مامان با نگرانی و گریه پرسید:
- چرا این طور شده؟ چه بلایی سر دخترم اومده؟
دخترم گفتن هایش سرب داغ بود و جگرم را می سوزاند. دخترش بودم و در طول چهار ماه فقط سه بار تماس گرفته بود؟ دخترش بودم و به شوهر بی غیرتش اجازه ی قمار بر سر زندگی ام داده بود؟! کجای این کارها به مادری می خورد؟ کجایشان؟
حامد کلافه رو به مامان گفت:
- چیزی نیست... میشه لطفا تنهامون بذارید؟
من هم تنهایی می خواستم؛ تنهایی با او را، تنهایی کنج خانه ی او را، تنهایی و روزهای تکراری خانه او را، تنهایی و...
من او را می خواستم، حتی اگر برایش بی ارزش بودم!
فقط او بود که سینه سپر کرد و زندگی بی ارزشم را نجات داد، پس حق داشتم فقط او را بخواهم، نداشتم؟
با اصرارهای حامد، مامان از اتاق بیرون رفت. به محض بسته شدن در، با خشم رو به من کرد.
- این مسخره بازی ها چیه؟ چته؟ عشق سابقت رو دیدی دلت هوایی شده، آره؟
بی رحم بود، نبود؟
هوای عشق سابقم را کرده بودم، پس چرا از آغوش او دل نمی کندم؟
میان گریه و هق هق صدایش زدم.
- حا... حامد؟
دستی روی صورت سرخ شده اش کشید.
- چیه؟
دلم از این همه نامهربانی اش گرفت و بغضم تشدید شد.
با چانه ای لرزان گفتم:
- مـ... منو از... این...جا ببر.
پوزخند زد.
- هه! چی شد؟ مگه خودت رو نمی کشتی بیای؟ گفتم نه، گفتی نه من باید برم. حالا چی شده؟ پشیمون شدی؟ دیدی شازده ات پرید، باز چسبیدی به حامد بدبخت، نه؟
کمر و پشتم، معده ام، قلبم، گلویم... همه و همه داشت می سوخت. گویا درونم آتش به پا کرده بودند.
اما آتش قلبم فرق داشت؛ شعله به دامنش رسیده و او خودش را به در و دیوار می کوبید تا خاموشش کند اما با هر ضربان و تپش شعله هایش زبانه می کشید و بالاتر می آمد. حرف های حامد هم که نفت روی آتش بود!
دست مشت شده اش را گرفتم و ملتمس گفتم:
- بریم حامد. تو رو خدا بریم! من این جا بمونم، دق می کنم. می میرم... به خدا می میرم!
دستش را از حصار دستان لرزان و سردم رها کرد و بلند شد.
- خودت خواستی، وگرنه من اصراری به اومدن نداشتم. در ضمن؛ جات این جا امن تره تا این که بخوای خونه ی یه متجاوز زندگی کنی.
حرفش را زد و رفت و مهلت نداد تا بخواهم از خودم دفاع کنم، تا بگویم اشتباه کردم، غلط کردم و نفهمیدم آن کلمه ی لعنتی از کجا سر و کله اش پیدا شد و به زبانم آمد.
صدای آهنگ شادی که از کوچه می آمد، برایم الرحمن خواندن عبدالباسط بود تا ساز و دوهول عروسی.
باید از خانه و کوچه و محل و شهر می رفتم، دیگر به آن جا تعلق نداشتم، باید می رفتم. من برای جایی بودم که او بود، وطن من شهر او بود، آغوش او بود و هوای بی عطر حضورش برایم سم بود.
باید می رفتم...
بی توجه به چادرم از اتاق بیرون آمدم و با حال و روزی نزار و داغان دویدم. شده در کوچه و میان همه به پایش می افتادم و التماس می کردم مرا هم با خودش ببرد، حتی پیش چشم او!
در هال را با شتاب باز کردم و خودم را به حیاط انداختم، با دیدنش که مقابل در با مادرم حرف می زد، دلم آرام گرفت.
بدون پوشیدن کفش، دویدم و بلند صدایش زدم.
- حامد.
چیزی به پایم فرو رفت اما باز نایستادم. به محض رسیدن، خودم را به آغوشش انداختم و با گریه نالیدم:
- نرو... بدون من نرو.
صدای گریه ی آیدا و مادر را می شنیدم اما در آن لحظه گوش هایم فقط صدای او را می خواست و باقی صداها مزاحم بودند.
- خاله، کفش هاش رو بیار لطفا.
لبخند روی لبانم نشست، سر روی سینه اش تکان دادم و بوسه ای روی قلب پر تپشش نشاندم. نفس جا افتاده اش را حس کردم و لبخندم عمق گرفت. دوستم داشت!
***
در سکوت رانندگی می کرد و من به پهلو دراز کشیده و میخ صورت گرفته اش بودم. با آن که چشم هایم سنگین شده بود اما سعی می کردم کم تر پلک بزنم تا مبادا خوابم ببرد.
نفس پری کشید و نیم نگاهی سمتم انداخت که جوابش را با لبخند دادم.
- به چی می خندی؟
صادقانه جواب دادم:
- این که گذاشتی بیام.
تلخ نگاهم کرد و حرفی نزد.
باید این آتش را قبل از شعله ورتر شدن بیشتر خاموش می کردم.
- حامد من...
نگذاشت حرفم را بزنم.
- پاشو بشین، رسیدیم.
کجا رسیده بودیم؟
با کمک گرفتن از داشبورد خودم را بالا کشیدم و نشستم. با دیدن فضای رو به رویم دلم در سینه لرزید. سمتش برگشتم، چه طور توانسته بودم انگ متجاوزی به او بزنم؟
ماشین را گوشه ای پارک کرد و پیاده شد. دلم در سینه بی تابی می کرد، بی توجه به نداشتن چادر پیاده شدم. دلم برایش لک زده بود!
- وایستا الان بر می گردم.
به راه رفته اش نگاه کردم، از دکه ی گل فروشی چند شاخه گل و شیشه گلابی خرید و برگشت.
گل ها را دستم داد و گفت:
- تو راه مغازه ی بازی ندیدم که شکلاتی چیزی بخرم پخش کنی. بعدا خودت بخر و خیرات کن.
باد موهای لخت و خرمایی اش را به بازی گرفته و به هم ریخته بود، درست مثل تمام معادلات من! باید در چنین روزی که روز عروسی عشق سابقم بود عزا می گرفتم اما در کمال ناباوری کنار او بودم، آرام بودم، حتی با این که بی ارزش بودم!
دوشادوش هم سمت قطعه ای که عزیزم را به دل داشت، راه افتادیم. چهار ماه از آخرین دیدارمان می گذشت و به اندازه ی چهار سال برایش حرف داشتم.
میان راه، حامد رفت تا سطل آبی بیاورد.
به محض دیدن سنگ سفید و خاک گرفته، زانوهایم لرزید. او هم غریب بود، هیچ کس به دیدنش نمی آمد، نه برادرش و نه همسرش. تنها من بودم که هر هفته سر می زدم و خانه ی سنگی اش را می شستم و تمیز می کردم و برایش از تمام اتفاقات طول هفته می گفتم و او در سکوت گوش می کرد.
کنارش نشستم، گل ها را روی زانو گذاشتم و دست به سنگ خاک گرفته کشیدم و برگ های خشک شده و سنگ ریزه ها را کنار زدم.
حامد آمد و رو به رویم و سمت دیگر نشست.
سطل آب را آرام آرام روی سنگ ریخت و شست. بعد از تمام شدن کارش، فاتحه ای خواند و بلند شد، بی حرف رفت و اجازه داد با پدرم تنها باشم.
گلاب را باز کردم و روی سنگ ریختم، عجیب بود گریه نمی کردم!
اسمش را با گلبرگ ها قاب گرفتم و در آخر کنارش نشستم و خیره اش شدم.
نمی دانم چند دقیقه به سکوت گذشت تا بالاخره قفل زبانم باز شد.
- خبر داری عروس شدم، مگه نه؟ عروس زوری! اونم عروس کی؟ حامد... دیدیش؟ یادته؟
نفس آه مانندم را بیرون فرستادم.
- اوایل ازش متنفر بودم، دوستش نداشتم، دلم باهاش نبود اما حالا...
چشم به دور دست ها دوختم، از پدرم خجالت می کشیدم!
- دوستش دارم بابا! امروز وقتی منو پیش مامان گذاشت و رفت، ترسیدم. مثل همون روزی که تو رفتی و گفتن دیگه نمیای یا اون روزی که به خاطر آیدا، جعفر سرم داد زد و بهم سیلی زد... راستی؛ خبر داری داداشت می خواست باهام چی کار کنه؟
تلخندی زدم.
- می خواست با یه مغازه معامله ام کنه، می خواست منو بده به یه پیرمرد... می شنوی بابا؟ سر من، سر آیه ات داشت معامله می کرد!
نفس هایم کم کم سنگین و چشم هایم تار شد.
آب گلویم را به زحمت بلعیدم، پاهایم را از حصار دستانم آزاد کردم و چهار زانو نشستم. دست روی سنگ گذاشتم و نوازشش کردم.
- حامد میگه بی ارزشم، میگه جعفر خوب می کرد... حق هم دارنا، خب من بابا ندارم، یتیمم... بچه یتیمم که بی کس و کاره و هر کی هر کاری دلش می خواد می کنه، هر چی دلش می خواد میگه و میره. میدونی بابا؛ دختر یتیم مثل دیوار بی ملاته، با یه مشت میریزه و آوار میشه.
اشکم روی سنگ چکید.
- آوار و آواره شدم بابا...
اشک دیگری چکید و پشت بندش اشک های دیگر...
محتاج آغوشش بودم!
سر روی سنگ گذاشتم و دست دورش انداختم، سهمم از پدرم همین قدر بود!
سر کنار سرش گذاشتم.
- کاش بودی!... کاش برگردی!
***
حالم بهتر شده بود و حالا می دانستم چه می خواهم و چه باید کنم.
به محض خارج شدن از محوطه ی قبرستان، رو به او کردم و جدی و مصمم گفتم:
- باید با هم حرف بزنیم.
با انگشت شست و اشاره چشم هایش را ماساژ داد.
- فعلا خسته ام و حوصله ندارم.
حق داشت اما باید گوش می کرد.
- می تونی یه جا نگه داری و گوش بدی یا هر کار دیگه... باید به حرف هام گوش بدی.
تای ابرو بالا انداخت و با پوزخند گفت:
- باید؟!
سر تکان دادم.
- آره، باید.
لب به هم فشرد و با غیظ گفت:
- می شنوم.
به پهلو نشستم تا درد و سوزش کمرم مزاحم حرف هایم نشود.
- من می خوام زندگیمون رو درست کنم و از اول بسازم.
با تمسخر «آهان»ی کرد و سپس پرسید:
- مثل دفعه ی پیش، نه؟
ابرو در هم کشیدم.
- یادم نمیاد دفعه ی پیش خبط و خطایی کرده باشم که بخوایی سرم بکوبی.
لبی کج کرد و طوری که انگار دارد با خودش حرف می زند، گفت:
- آره، فقط داشتی برای مادرشوهرت از عشق سابقت می گفتی، این که پسرت منو به زور عقد کرده یا من بودم که با شنیدن صدای طرف داشتم بال بال می زدم یا با خواهرش خاطره بازی می کنم و عکس رد و بدل می کنم.
حق به جانب غریدم:
- من نخواستم عکس بده.
داد زد:
- نخواستی اما چراغ سبز نشون دادی که جرأت کرد اون عکس مسخره رو بفرسته. اگه از همون اول درست حرف می زدی و حد و حدود مشخص می کردی اونم به خودش جرأت چنین غلطی رو نمی داد.
- من چه می دونستم این طور میشه؟ من که می خواستم گوشی لعنتی ام رو خاموش کنم یا سیم کارت عوض کنم اما تو نذاشتی.
صدایش باز بالا رفت.
- نذاشتم چون می خواستم همین برام ثابت بشه، این که تا چه حد بهم وفاداری و پشت این زندگی سگی هستی... که خوب هم جواب دادی.
نفس پری کشیدم و سعی کردم آرام باشم.
- بهار گفت با...
- بهار غلط کرد با تو! بهار کجای زندگیته؟ چی کاره اس؟ هان؟ هی هر چی میشه بهار بهار می کنی. بهار سر این زندگی یا تهش؟ بهار هر چی میگه درسته و باید بهش عمل کنی؟ خیلی زرنگه بره زندگی خودش رو جمع کنه که اون سروش بدبخت رو آواره کرده.
حرفش حق بود، اشتباه کرده بودم، باید با او هم مثل سروش برخورد می کردم و اجازه ی دخالت نمی دادم اما او که حرف بدی نزده بود. اتفاقا بارها و خیلی جاها کمک حالم بوده و نمی توانستم منکرشان شوم.
چند دقیقه ای به سکوت گذشت.
زبان روی لب کشیدم و آهسته و زمزمه وار گفتم:
- با... بابت اون حرف، معذرت... می خوام.
پوزخند صدا داری زد.
- معذرت میخوای؟ همین؟ آره؟
ملتمس نگاهش کردم.
- باور کن از دهنم پرید.
باز هم این صدایش بود که بالا رفت.
- از دهنم پرید و نفهمیدم و یهو شد، همه اش کشکه. چیزی روی زبون میاد که توی سر داری، پس نگو از دهنم پرید. بگو آره حامد خر، من از اول تو رو به چشم یه متجاوز بی شرف می دیدم.
با آن که صدایش گرفته بود، باز بیخیال نشد و بلندتر گفت:
- د بگو دیگه!
چشم بستم و دست روی گوش هایم گذاشتم.
- داد نزن.
این بار نعره کشید.
- داد می زنم، چون دارم می ترکم.
مشتی روی قلبش کوبید.
- داره می ترکه... می فهمی؟ می ترکه!
و با درد زمزمه کرد:
- این همه خودم رو به آب و آتیش زدم تا از اون بی شرف رضایت بگیرم و نذارم غلطی که می خواد بکنه ولی تهش چی شد؟ شدم متجاوز! اونم به چه جرمی؟ به جرم خوابیدن با زن شرعی و قانونیم.
نیم رخ سمتم چرخاند و در حالی که نگاهش به جاده بود، گفت:
- تو که ادعای خداییت میشه، یه بار شده از خودت بپرسی چی در حق این بدبخت کردم؟ یه بار با خودت فکر کردی چی شد اون کار رو کردم؟ هان؟ شده فکر کنی بهش؟ شده یه بار به حرف های اون روزت فکر کنی؟ بگی چی گفتم که حامد هار شد؟... شده؟!
بلافاصله خودش جواب داد:
- نه دیگه، نشده. کار راحت این بود از این بدبخت یه غول بسازی برای خودت و صبح تا شب نفرینش کنی و دنبال فرصت باشی از زیر دستش در بری یا تو خونه اش و کنار اون باشی ولی دلت هوایی یکی دیگه باشه.
سرش را با تاسف تکان داد.
- یه بار آیه، یه بار کلاهت رو قاضی کن ببین چی برات کم گذاشتم؟ محبت خرجت نکردم؟ توجه نکردم؟ ازت چیز نامعقولی خواستم؟ تو خونه حبست کردم و مثل زندانی ها باهات رفتار کردم؟ هان آیه؟ کدوم بی منطقی و بی عدالتی رو در حقت کردم که شدم متجاوز؟ کدوم آیه؟ کدوم؟
زبانی که همیشه برای خودش می چرخید و آتش می سوزاند، حالا در سوراخ موش قایم شده بود و صدایش در نمی آمد.
حق تماما با او بود، هیچ کوتاهی نکرده و بالعکس؛ همیشه هوای بی کسی ام را داشت ولی لعنت بر زبان و بی عقلی ام!
مادرم همیشه می گفت قبل از حرف زدن، نخود را در دهان خیس کن و بعد. کاش بیشتر تمرین خیساندن نخود در دهان می کردم!
- وقتی اومدم و تو اون حال و وضع دیدمت، دلم خواست بمیرم. فحشی نبود که به خودم ندم، هزار جور لعن و نفرین به خودم می فرستادم که چرا همچین کاری باهات کردم. پشیمون بودم، می شنوی آیه؟ منی که آرزوم فقط دیدنت و داشتنت بود، حتی شده یه روز، پشیمون بودم که چرا عقدش کردم؟ به خدایی که می پرستی قسم، می خواستم ازت بگذرم. دختر بودی و راحت می تونستی جدا بشی، بدون این که اسمی از من تو شناسنامه ات باشه اما اون پسره...
سکوت کرد و فرصت داد به حرف هایش فکر کنم. می خواست جدا شویم؟ طلاقم دهد؟!
باور نمی کردم!
- قبل از هر کاری با اون پسره حرف زدم، باید ازش مطمئن می شدم، با خیال راحت تو رو می سپردم دستش و خودم هم... یه جا گم و گور می شدم و به خیال خوشبختیت می گذروندم اما قبول نکرد. به ولای علی قسم قبول نکرد! گفت دختری که اسم روش رفته نمی خوام.
نگاهم کرد تا صدق حرفش را از چشم های غمگین و گرفته اش بخوانم.
- به جون خودت که برام عزیزتر از هر کسی هستی، عین حرفش رو گفتم بهت.
طبیعتا باید بغض می کردم، جیغ می زدم و گریه سر می دادم اما آرام بودم. دروغ چرا؛ جا خوردم، انتظار این حرف را از امیرحسین نداشتم ولی مهم نبود!
در جوابش لبخند زدم و گفتم:
- خوشحالم که قبول نکرد.
چشم بستم و با همان لبخند جا خوش کرده کنج لبم گفتم:
- مامانی می گفت، زنِ کور و کچل و فلج شو اما زنِ مرد ترسو نشو. مرد که ترسو باشه، باید فاتحه ی اون زندگی رو خوند و گذاشتتش کنار.
لب جوید و مستاصل پرسید:
- وقتی دیدیش...
دست دور لبش کشید و سکوت کرد.
وقت هایی که او را کنار سوزان می دیدم برایم سخت می گذشت و عصبی می شدم و دلم می خواست سرش بشکافم تا ببینم چه چیزی در سرش می گذرد و آیا به او فکر می کند یا فقط همکاری ساده است؟
این حال برای او سخت تر می شد، چرا که می دانست روزی دل در گرو امیرحسین نامی داشتم.
درکش می کردم!
- میدونم چی راجع بم فکر می کنی و چیا تو سرته اما قسم می خورم این طور نیست. امیرحسین برای من تموم شده اس؛ دیگه تموم شده اس. آره، وقتی صداش رو شنیدم به هم ریختم ولی حالا... دیگه برام مهم نیست. پرونده اش برای همیشه بسته شد.
نگاهم کرد تا صدق کلامم را از چشم هایم جویا شود.
با مکث و تردید پرسید:
- پس دلیل اون کارها و حالت چی بود؟
باید صادقانه جواب می دادم، حتی اگر تلخ باشد.
نگاهم را به جاده دوختم.
- دلم خیلی سوخت وقتی دیدم چه عروسی گرفتن، حسودی نکردما. به خدا حسودیم نشد اما ناراحت شدم. من و تو اون طور عروسی کردیم، بی جشن و شادی و هلهله، اون همه عذاب کشیدم و زندگیمون رو جهنم کردم اما اون عین خیالش نبود و داشته برای زندگیش برنامه میچید و دنبال جفت می گشت. وقتی تو کت و شلوار دامادی دیدمش، برای خودم متاسف شدم و تمام این چهار ماه و سختی هاش جلو چشمم اومد. برای همین ریختم بهم؛ یه جور حس پشیمونی و عذاب وجدان و شرمندگی.
نگاهم را سمتش سوق دادم.
- به روح بابا مهدی قسم، بیشتر غصه ام برای تو.
آهسته لب زد:
- قسم نخور.
دست روی دستی که روی دنده بود گذاشتم و نوازش کردم.
- به بابا مهدی گفتم چه دختر بدی ام، گفتم چه نامردی ها و بی انصافی هایی در حقت کردم. بهش گفتم که دوستت... دارم!
لب به داخل فرستادم و نگاه دزدیم.
دیگر کتمان کردنش بی فایده بود، من دوستش داشتم! و این انکار پذیر نبود.
سنگینی نگاهش را حس می کردم اما برنگشتم.
انگشت شستش را روی دستم کشید و آرام فشرد. این کارش برایم حکم «منم همین طور» داشت.
چند دقیقه ای گذشت تا صدایش در اتاقک کوچک پیچید.
صدای او هم گرفته بود.
- نمی خواستم بگم جعفر چی تو فکرش داشت ولی مجبور بودم. باید از خودم دفاع می کردم. میدونم راه اشتباهی رو انتخاب کردم ولی اون لحظه به قدری عصبی بودم که هیچی به ذهنم نمی رسید. وقتی اون طور خطابم کردی... حرفت خیلی درد داشت، حالا حالاهام یادم نمیره. من هیچ وقت آزارت ندادم. آره قبول دارم رابطه ی اولمون با نارضایتی تو بود ولی قبول کن توأم خوب حرف نزدی. جلو روم داشتی برای یه مرد دیگه پر می زدی و ازم می خواستی طلاقت بدم تا بری پیش اون. سخت بود آیه! به خدا عین مردن بود! خودت رو بذار جای من و فکر کن من این کار رو می کردم، بهت می گفتم از زندگیم برو بیرون تا جات فلان دختر بیاد. ناراحت نمی شدی؟
اگر به عاشقی حامد بودم و چنین حرفی می شنیدم، قطعا می مردم!
حتی بلایی چه بسا بدتر سرش می آوردم.
خسته بودم و نفهمیدم کی خوابم برد. یک جور احساس سبکی داشتم، دیگر دو دل نبودم، تردید نداشتم و هدف و راهم مشخص شده و می دانستم چه می خواهم و باید چه کنم. از همین هم خوشنود بودم و می توانستم با خیال راحت سر به بالشت بگذارم و ساعت ها آسوده بخوابم.
با صداهایی که می آمد، در جا غلتی زدم و به پهلو شدم. جای خالی حامد را حس کردم، لای چشم گشودم اما با برخورد نور به چشمم باز چشم بستم و در جا چرخیدم و پشت به پنجره شدم.
حالا کمی هوشیارتر شده بودم و می توانستم صداها را از هم تشخیص دهم. با شناخت صدا، چشم هایم تند باز شد و سیخ سر جایم نشستم.
اشتباه نکرده بودم، صدای خودش بود.
نگاهم را از چمدان سرمه ای رنگ گرفتم و به حامد که داشت لباس هایش را تا می زد، دوختم. داشت چه کار می کرد؟!
پلک زدم تا از آن شوک و گنگی خارج شوم.
ملافه را کنار زدم و بلند شدم.
متوجه ام شد و سمتم برگشت، نگاهی به سر تا پایم انداخت و رو گرفت.
برایم مهم نبود با چه سر و شکلی رو به رویش ظاهر شدم، مهم آن چمدان لعنتی بود که دهان باز کرده و داشت به حالم می خندید.
بالا سرش ایستادم و صدایش زدم.
- حامد؟ داری چی کار می کنی؟
جورابش را مرتب و در زیپ کناری و مخفی چمدان گذاشت و درش را بست.
حینی که داشت زیپش را می بست، جواب داد:
- فکر کنم قبلا بهت گفته بودم کجا می خوام برم.
چمدان را بلند کرد و به کمد تکیه اش داد و بلند شد.
به صورت مات زده ام نگاه کرد.
- چیه؟ به چی نگاه می کنی؟
نگاهم را از چمدان گرفتم و به چشم هایش میخ کردم. قهوه ای هایش دلخور بود، تیره بود و کدر. غریبه بود انگار!
- گفتی سه شنبه میری.
سر تکان داد و از کنارم گذشت، مقابل آینه ایستاد.
- من زودتر میرم.
- چرا؟
جواب نداد.
- حامد!
دستی به موهایش کشید و برگشت، مقابلم و در یک قدمی ام ایستاد.
از نگاهش ترسیدم، از سردی نگاهش!
- بهتره یه مدت از هم دور باشیم.
دهان باز کردم که دست بالا آورد.
- این به نفع هر دومونه. هم تو فکر می کنی، هم من. این که هر ماه و هفته بحث و جدل داشته باشیم، نشد زندگی، باید بشینیم ببینم چی می خواییم و کجاییم؟ چند ماهه ازدواج کردیم ولی یه روز خوش نداشتیم. هر روز بحث، قهر، جدل و دعوا... دیگه نمی کشم آیه. تمام شب رو از سر درد بیدار بودم، نه فقط دیشب، چند ماهه کارم شده فکر و خیال که تهش چی میشه؟ چی کار کنم و چه جور درستش کنم؟ حرفت رو زدی، گفتی دوستم داری، باشه. منم دوستت دارم! خیلی بیشتر از تو اما دوست داشتن کافی نیست؛ برای ساختن و سر پا کردن این زندگی، اعصاب آروم هم لازمه، فکر و منطق و عقل هم لازمه، همه چیز با دل درست نمیشه. یه ماه وقت داریم تا فکر کنیم و به خودمون بیاییم... یعنی امیدوارم به خودمون بیاییم تا دیرتر از این نشده.
مات و با گردنی کج به حرف هایش گوش می دادم و با هر حرف می مردم و زنده می شدم.
آن قدر آزارش داده بودم که می خواست برود تا از دستم راحت باشد و آرام شود!
بند تاپم رو که روی بازو سر خورده بود، گرفت و سر جایش برگرداند. خم شد و بوسه ای روی سر شانه ی برهنه ام زد و قد راست کرد.
- مواظب خودت باش و به حرف هام هم خوب فکر کن... خداحافظ.
چمدانش را برداشت و رفت.
خداحافظ گفتنش برابر شد با سلام من به تنهایی، به ترس، به سرگشتگی و منجمد شدن قلب نوزده ساله ای که تازه تازه داشت نامش را آواز می داد به تپیدن هایش...
*
سه روز از رفتنش می گذشت و من هر روز شاهد چهار فصل بودم؛
ابری می شدم و دلتنگ،
گریه می کردم،
قهر می کردم و شب ها عاشق تر می شدم!
تمام سه روز در گوشه ی دلتنگ اتاق نشسته و به بغض در و دیوار نگاه می کردم و نگاه می کردم و نگاه...
تماما نگاه شده بودم، نه حرفی، نه رفتی و نه آمدی.
خبری از بهار نبود،
حتی از سروش،
حتی سوزان!
هیچ تماسی هم نداشتم، از هیچ کس!
انگار دنیا به آخر رسیده و من تنها بازمانده بودم!
یا اصلا انگار تمام شهر مثل من از رفتنش غمگین بود!
در تمام این سه روز و چهارده ساعت و بیست و هشت دقیقه و چهل و هفت ثانیه، بس که نشسته بودم تاول های کمر و پشتم ترکیده و در وضع نابسمانی به سر می بردند و سوزششان آتش غم نبودش را شعله ورتر می کرد. قول داده بود مراقبم باشد، داروهایم را به موقع و سر ساعت به خورد پوستم دهد تا مثل روز اولشان شود اما رفت و با گفتن «خداحافظ» شانه خالی کرد و همه چیز را گردن خدا انداخت.
شب ها می ترسیدم، از تاریکی وحشت داشتم، تمام چراغ ها را -حتی چراغ سرویس بهداشتی را- روشن می گذاشتم و بعد گوشه ای از ترس کز می کردم، هق هق هایم ترانه و نفس هایم آهنگ می شد و آن قدر اشک می ریختم تا بالاخره چشم هایم خسته می شد و به خواب می رفتم.
در این سه روز حتی یک بار هم خودم را در آینه ندیده بودم، فقط موقع چرخیدن در اتاق، شبح ای را می دیدم که با موهای بلند و پریشان این طرف و آن طرف می رود.
شب سوم بود، پشت مبل ها نشسته و زانوی غم و ترس بغل کرده و به پرده های انتهای سالن خیره بودم که زنگ واحد به صدا در آمد
. از ترس جیغ خفه ای کشیدم و شانه هایم پرید.
نگاهم سمت ساعت کشیده شد، بیست دقیقه ی بامداد بود، چه کسی این وقت شب به دیدنم آمده بود؟ شاید... شاید حامد برگشته؟!
با همین خیال و فکر از جا پریدم و بی توجه به خوردن ساق پایم با لبه ی میز و دردش، سمت در پرواز کردم.
در طی همان چند ثانیه ی کوتاه، صد بار در دل تکرار کردم؛
«حامد برگشت.»
«حامد برگشت.»
اما با باز کردن در و دیدن سروش، خوشی ام زائل شد و به یکباره ته کشید.
در را خواستم ببندم که با دست مانع شد.
- لباس بپوش بریم.
نویسنده : مریم گل محمدی
ادامه دارد...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید