رمان سوره عشق آیه تو - قسمت 21 - اینفو
طالع بینی

رمان سوره عشق آیه تو - قسمت 21

از پشت درخت، سرکی کشیدم. اشتباه نکرده بودم، خودش بود اما...

 

چشم ریز کردم تا بتوانم چهره ی عروسش را ببینم ولی به خاطر حجابش و چادری که تا کمی بالاتر از ابرویش نگه داشته بود، نتوانستم خوب ببینم اما با این حال فرم صورتش زیبا بود. برخلاف من قدی بلند داشت و تا گوشش می رسید، اندامش هم از روی چادر مشخص نبود اما می شد حدس زد که زیاد لاغر نیست.
- راضیه جان شما برو، من برم خریدهایی که مادر گفتن رو انجام بدم و بیام.
پس اسمش راضیه بود. قشنگ بود! به خصوص با آن «جان» کنار اسمش.
چه قدر دلتنگ «جان»های کنار اسمم بودم! اما از زبان او، از زبان همسر سفر کرده ام.
بلند شدم و ایستادم، هنوز پشت درخت کمین گرفته و متوجه ام نبودند.
با خودش کار...
نه اصلا با خودش هم کار نداشتم، پس آن جا چه می کردم؟
می خواستم ببینمش؛ خب، دیدم، باقی اش چه؟ این همه راه آمدم که فقط ببینمش؟! مگر سنمی با او داشتم؟ نداشتم، پس آن جا چه غلطی می کردم؟
- چی شده؟ کجا میری؟
صدای راضیه از نزدیک آمد.
- یکی اون جاست.
شالم را جلوتر کشیدم و خواستم از مهلکه فرار کنم اما شناخت.
- آیه! تو... آیه تو... تو این جا چی کار می کنی؟ چرا این جا نشستی؟ چرا...
به سر تا پایم نگاه کرد، در آن مانتوی بلند مشکی لاغرتر دیده می شدم، با خاک و خول رویش و رنگ پریده ام دیگر کم از میت نداشتم.
- تو چرا این شکلی شدی؟!
کنار همسرش داشت نگرانی خرجم می کرد؟
نگاه به راضیه دوختم تا عکس العملش را از این دیدار و سوال های متعدد همسرش ببینم. فکر می کردم اخم به چهره داشته باشد اما لبخند به لب خیره ی صورتم بود!
دوستانه جلو آمد و دست مقابلم گرفت.
- مشتاق دیدارت بودم عزیزم!
مشتاق دیدار من بود؟ مگر مرا می شناخت؟!
امیرحسین که گویا آرام و قرار نداشت، دستی به صورتش کشید. می خواست حرفی بزند و این از دهانش که مدام باز و بسته می شد، پیدا بود.
راضیه دست پشت کمرم گذاشت.
- بیا بریم تو، فکر کنم با امیرحس

ین کار داشته باشی.
من با او کار داشتم؟ چه کاری؟
خودم را عقب کشیدم و آهسته گفتم:
- کاری ندارم.
با لبخند پرسید:
- این همه راه اومدی که فقط زیر سایه ی این درخت بشینی؟
طعنه نبود، اصلا به چهره ی آرام و مهربانش طعنه زدن نمی آمد.
امیرحسین حرفی نزد، تعارفم هم نکرد اما راضیه مرا به خانه برد.
داشتم خانه اش می رفتم، یعنی به همان طبقه ی نیم ساختی که حالا کامل شده بود.
فکر می کردم اگر چنین روزی برسد یا زن دیگری را کنارش ببینم، دق خواهم کرد اما در آن لحظه هیچ حسی نداشتم؛ هیچ حسی!
حین بالا رفتن از پله ها، راضیه رو به امیرحسین کرد و گفت:
- شما برید بالا، منم برم کوثر رو بیارم.
می خواست شوهرش را با معشوقه ی سابقش تنها بگذارد؟ مرا نمی شناخت و آن مدعی مشتاق بودنش تعارف بود یا زیادی به شوهرش اعتماد داشت؟
زیر چشمی نگاهش کردم، چهره اش به ناراضی ها نمی خورد.
جلوتر از من رفت و در را باز کرد، کنار کشید تا اول من وارد شوم.
تازه یک ماه بود که به خانه شان آمده بودند و هنوز عنوان تازه عروس و داماد را داشتند و می شد گفت خانه شان هنوز حجله است.
باید از دیدن حجله اش ناراحت می شدم ولی آرام بودم. دلم می خواست بپرسم چه شد که این قدر زود ازدواج کردند؟ آن ها که مثل من و حامد نبودند. شاید عشق و تب داغشان موجب این ازدواج زود هنگام شده بود.
نگاه کوتاهی به خانه ی هفتاد یا نهایتا هشتاد متری شان انداختم، تم خانه کرم-قهوه ای بود. این ترکیب را دوست داشتم اما...
تم سفید و طلایی خانه ی خودم قشنگ تر بود!
روی مبل کرم رنگ مخمل نشستم، او هم کنار اپن ایستاد. از نشستن پیش من هراس نداشت، بیشتر کلافه می زد.
بر خلاف گذشته ها که برای نگاه هایش جان می دادم، حالا اما سنگینی نگاهش آزارم می داد.
مانتو ام را روی پا مرتب کردم و معذب نشستم. کاش بالا نمی آمدم!
با صدای جیغ جیغ کودکی، سر بالا آوردم و سمت در چرخیدم.
راضیه همراه با دختر بچه ای داخل شد.
دخترک تا چشمش به امیرحسین افتاد، خودش را از همان فاصله و از بغل راضیه سمت او خم شد و به زبان خودش چیزهایی گفت که سر در نیاوردم.
امیرحسین با خنده سمتش رفت.
- جونم بابایی؟
تند گردن سمتش چرخاندم.
بابایی؟!
یعنی چه؟

 

دخترک با رفتن به آغوشش، خنده ای کرد.
- جانم؟ دختر بابا دلش تنگ شده؟ آره؟
داشت سر به سرم می گذاشت دیگر؟ آن بچه لااقل یک سال سن داشت! چه طور دخترم خطابش می کرد؟ یعنی...
نه، امکان ندارد. امیرحسین چنین آدمی نبود که با وجود همسر، سراغ دختر دیگری برود.
نه، نه... غیر ممکن بود.
- تعجب کردی که به کوثر میگه دخترم؟
نگاه از آن دو گرفتم و به زن رو به رویم دوختم. حالا که چادر سرش نبود، بهتر می توانستم ببینمش. زیبا بود، به خصوص چشم های درشت و کشیده اش و آن دو گونه ی برجسته.
با صدای خنده ی دخترک که حالا فهمیده بودم اسمش کوثر است، باز نگاهم سمتشان معطوف شد اما گوشم به راضیه بود تا شاید او حرفی بزند و توضیحی دهد.
انتظارم زیاد طولانی نشد.
- کوثر دختر منه.

دختر او بود؟ این که از دخترم خطاب کردن های امیرحسین هم عجیب تر بود!
- من همسر دوست امیرحسینم... محمدعلی رضایی.
اسمش برایم آشنا بود، بارها از زبان امیرحسین یا شیرین شنیده بودم. دوست صمیمی اش بود گویا.
اما...
گیج تر از قبل نگاهش کردم.
نفس پری کشید و گفت:
- میدونم تعجب کردی ولی خب... بعد شهادت محمدعلی تو یکی از عملیات ها، خیلی سختی کشیدم. اون موقع کوثر فقط دو ماهش بود. امیرحسین بهمون سر می زد، گاهی حتی بیشتر از برادر خودم. البته اون موقع برام کم از یه داداش نبود ولی نمیدونم چی شد که یهو شد بابای کوثرم.
باورش برایم سخت بود؛ یعنی محال بود. او به من، حتی به حامد گفته دختری که اسم مردی رویش رفته را هرگز قبول نمی کند ولی با یک زن که مادر بود ازدواج کرده؟!
هر چه بیشتر فکر می کردم، بیشتر گیج می شدم.
- راضیه خانم، نمی خوای از مهمونمون پذیرایی کنی؟
چه روزگار عجیبی ست؛ روزی قرار بود شوم خانم آن خانه اما حالا مهمانش بودم.
و عجیب این که این مهمان بودن خوشایندترم بود.
راضیه رفت تا به قول همسرش از من پذیرایی کند.
روی مبلی نزدیک به من نشست.
قبل ترها بیشتر مراعات می کرد.
- چرا این قدر لاغر شدی؟
چه می گفتم؟ از غم نبود شوهرم می گفتم یا دست پیچیده به دور بازوی شوهرم؟
- اذیتت می کنه؟
روزهای اول بیشتر نیاز به این سوال داشتم، که تماس بگیرد و ببیند شوهرم خوب است یا اذیتم می کند؟
حالا اما این سوال برایم مضحک بود.
سر بلند کردم، لازم بود من هم کمی بی پروا شوم و راحت تر رفتار کنم.
- حامد آدم اذیت کردن نیست و هیچ وقتم اذیتم نکرده.
جا خورد و ابرویش بالا پرید.
- پس چرا...
نگذاشتم حرف بزند.
- دلیلی برای توضیح دادن نمی بینم. فقط اومدم یه چیزی بگم و برم.
منتظر نگاهم کرد.
زیر دلم داشت تیر می کشید و حتم داشتم تا چند دقیقه ی دیگر هورمون هایم به کار افتاده و رسوایم خواهند کرد.
مشتی که روی پایم بود بیشتر فشردم.
- گفتی بچسب به زندگیت، به من فکر نکن و زندگیت رو بساز. حالا اومدم بگم؛ زندگیم رو ساختم، پس دست از سرش بردار.
خواست حرفی بزند که اجازه ندادم.
- دیگه هیچ وقت و به هیچ دلیل موجه و غیر موجهی نه به من و نه به خونه ام زنگ نزن. نه سمت من بیا و نه خانواده ام، حتی اگه دیدی عزیزی از خانوادم حالش بده، زنگ نزن. هیچ وقت! نمی خوام هیچ اثری تو زندگیم داشته باشی. من همون دختری ام که به خاطر یه اسم و مهر کنارش گذاشتی، پس دیگه بیخیالش شو و بذار به همون زندگیش بچسبه.
بلند شدم تا از آن جا و از تنها مرد گذشته ام دور شوم و بروم.
- اون مرد...
تند برگشتم و خثمانه نگاهش کردم.
- اون مرد اسم داره؛ اسمش هم حامده.
سر تکان داد و از در دلجویی وارد شد.
- معذرت میخوام... حامد.
و سپس ادامه ی حرفش را گرفت.
- روزی که بهم زنگ زدی، همون روزهای اول رفتنت، شماره ات رو برداشتم. بهت زنگ زدم اما به جای تو، اون جواب داد. قطع کردم ولی خب، شماره ام رو دیده و ذخیره کرده بود، چون روز بعدش بهم زنگ زد. کلی خط و نشون کشید و تا دلت بخواد حرف بارم کرد اما انگار دلش خنک نشده بود، چون پاشد اومد این جا.
دلم می خواست بنشینم اما خیسی لباسم مانع می شد. می ترسیدم با لکه ای رسوا شوم.
دم عمیقی گرفت.

- فکر می کردم باهام گلاویز شه اما این طور نشد. با هم رفتیم پارک سر خیابون و حرف زدیم. بهم از تو گفت، از حال بدت و بی قراری هات، از این که دوسش نداری و نمی خواییش. گفت اگه من بخوام تو رو طلاق میده... این حرف رو زد اما معلوم بود از ته دلش نیست. راحت می شد اشک تو چشم هاش رو دید، حتی با وجود اون همه غرور و خودداری. وقتی ازش پرسیدم تو رو دوست داره؟ هیچی نگفت اما لبخند گوشه ی لبش خیلی حرف ها داشت. شاید اگه تو اون حال نمی دیدمش، پیشنهادش رو قبول می کردم و ازش می خواستم تو رو...
سکوت کرد و دست روی صورت کشید.
- حامد اون قدری دوستت داشت و داره که دهن من و عشقم رو ببنده و نذاره خودی نشون بدیم. من حاضر بودم سر تو با همه بجنگم اما نه با یه عشق ده ساله! حامد سال هاست عاشقته آیه! ده ساله شب و روزش شدی! ده سال!
با صدای تحلیل رفته ای گفت:
- من به عشق و خواستن حامد باختم.
میان آن همه تشویش و درد، لب هایم کش آمد. عشق ده ساله ی یک مرد بودن، کم چیزی نبود.
با همان لبخند نگاهی به راضیه انداختم که به ظاهر در آشپزخانه مشغول بود اما شک نداشتم همه چیز را شنیده. به کوثر که سعی داشت از مبل بالا برود چشم دوختم. حامد که برگردد باید فکری برای سه نفره شدنمان کنیم.
نگاه آخرم را به او دادم.
- برات آرزوی خوشبختی می کنم.
باید زودتر از آن جا می رفتم، اوضاع دلم خوب نبود و مدام داشت در هم می پیچید.
قدم سمت در گذاشتم که صدایم زد.
- آیه؟
برگشتم تا حرفش را بزند و بروم.
- نشد داشته باشمت اما...
نگاهش را سمت کوثر سوق داد.
- می خوام برای یه آیه پدری کنم.
حق با او بود، کوثر هم به سرنوشت من دچار شده بود. رفتن پدر و دندان تیز کردن هر مرد و نامردی برای زنی بیوه و کودکی

خردسال.
- پدر خوبی براش باش... خداحافظ.
نماندم تا با راضیه هم خداحافظی کنم و به سرعت از خانه و کوچه و محل دور شدم.

***

به خاطر سفر یک روزه ام، خونریزی شدیدی گرفته و دل درد امانم را بریده بود.
تنها یک شب دیگر تا آمدنش مانده بود و باید خانه را مرتب می کردم؛ البته کمی هم به خودم می رسیدم.
با همان حال بد، خانه را جارو زدم، گردگیری کردم و آشپزخانه را هم برق انداختم.
دست به کمر پر دردم گذاشتم و به اطراف چشم چرخاندم، فقط مانده بود خودم که باید تمیز و مرتب می شدم.
حوله ام را برداشتم و به حمام رفتم.
دوش طولانی مدتی گرفتم و از آب دل کندم.
حین پوشیدن لباس، یاد عکس هایمان افتاد. باید فکری به حالشان می کردم.
ساعت نه شب بود، دلم مالش می رفت. از آینه به خودم و شکم تختم نگاه کردم، دست رویش گذاشتم، از فکر این که روزی بخواهد موجودی در بطنم رشد کند، لبانم کش آمده و طرح لبخند به خود گرفت.
سر پایین انداختم و به شکمم نگاه کردم. در خیالم پسرکی با چشم های درشت قهوه ای و موهایی لخت تصور کردم... درست شبیه پدرش.
لبخندم عریض تر شد و زیر لب با خود زمزمه کردم:
- جوجه ی مامان!
در حال عشق بازی با پسرکم بودم که زنگ واحد به صدا آمد.
حتما بهار بود، باید ازش می خواستم برای روز بعد از دوست آرایشگرش وقت می گرفت.
چادر گلدارم را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
برخلاف تصورم، سروش بود. باید فکری هم برای او می کردم. باید برادرانه هایش را جبران می کردم، مثلا به خواستگاری بهار می رفتم.
با رویی باز در را گشودم و صمیمانه استقبال کردم.
- سلام. خوش اومدی.
نگاه مشکوکی به سر تا پایم انداخت، در این یک ماه هر بار ژولیده و پریشانم دیده و حق داشت از مرتب بودنم تعجب کند.
- حامد اومده؟
سر بالا انداختم.
- نه، فردا میاد... بیا تو.
با مکث سر سمت راه پله های منتهی به بالا چرخاند. دلتنگش بود و دیدارش را می خواست.
- بیا دیگه. به چی نگاه می کنی؟
از در فاصله گرفتم تا داخل شود.
چند دقیقه ای تنهایش گذاشتم و به اتاق رفتم تا لباسی بهتر بپوشم.
با لبخند بیرون آمدم.
- چه خبر؟ خوبی؟
دست هایش را دو طرفش و روی تاج مبل گذاشت.
- خودت خوبی؟
مقابلش نشستم.
- خوبم.
و با شوق گفتم:
- وای سروش، فردا حامد بیاد. نمی دونی چه قدر هیجان دارم؟
گوشه ی لبش رو به پایین خم شد، انگار داشت مسخره ام می کرد.

در جوابم چیزی نگفت و به جایش پرسید:
- سرت چه طوره؟ دیگه درد نداره؟
یاد چند ساعت پیش افتادم، از سر درد و دل درد به خودم می پیچیدم و به تخت چنگ می زدم.
- فعلا همون قرصی رو که برام خریدی رو می خورم. حامد که اومد میرم دکتر، ببینم چشه.
لب هایش بیشتر کش آمد و به یک باره زیر خنده زد. خنده اش بلند و بلندتر می شد. نمی دانستم برای چه می خندد، ابتدا لب من هم کش آمد اما رفته رفته از نوع نگاه و خنده اش ترسیدم.
تته پته کنان صدایش زدم.
- سو... سروش؟ به... به چی می خندی؟
دست هایش را از تاج مبل برداشت. با خنده ای که رعشه به جانم می انداخت، جواب داد:
- به قیافه ی شوهر عوضیت.
چرا پشت سر حامد این طور حرف می زد؟ فقط به خاطر قولی که به بهار داده و جایش را از او پنهان کرده بود؟
سعی کردم ترسم را بروز ندهم. لبخند تصنعی زدم.
- حالا پشت سرش این طور نگو. خودم میرم با بهار حرف میزنم و به جور راضیش می کنم.
خوشحال گفت:
- واقعا؟!
سر تکان دادم.
- آره. بالاخره باید یه طوری خوبی هات رو جبران کنم دیگه.
باز زیر خنده زد، بلندتر از قبل اما این بار طولی نکشید و خنده اش در چشم بر هم زدنی به اخمی وحشتناک تبدیل شد.
با پا به لبه ی میز کوبید و سمت من هلش داد. از ترس و صدای بد کشیده شدن پایه های میز، چشم بستم و چنگ به چادرم زدم.
- اون عوضی، شوهر عوضیت رو میگم. می شنوی؟ شوهر عوضیت! اون زندگیم رو به هم زد.
دوست نداشتم پشت سر حامد این طور حرف بزند اما جرأت حرف زدنی هم نداشتم، فقط به فکر آرام کردن خشمش بود.
- با... باور کن بهار خواست که حامد حرفی... نزنه. قَـ... قسمش داده... بود.
یک تای ابرو بالا انداخت.
- عه؟ بهار خواسته بود؟ هه!
با بلند شدنش، از ترس شانه هایم پرید و در مبل فرو رفتم.
چرخی دور سرم زد، درست مثل شیری که دور طعمه ی زخمی اش می چرخد.
دست روی دسته ی مبل گذاشت و سمتم خم شد که خود را عقب کشیدم.
- فکر می کنی چرا به شوهرت میگم عوضی؟ هوم؟ فقط چون آدرس اون دختره رو ازم پنهون کرده بود؟
به بهار می گفت آن دختره؟!
نیم خیز شدم که داد زد.
- بتمرگ سر جات.

ترسیده گوشه ی مبل کز کرده و در خود مچاله شدم.
دستی محکم روی صورتش کشید.
- نمی خواستم... تو حیف بودی. نمی خواستم این کارو کنم. حقت نبود... تو بی گناه بودی.
دور سرم می چرخید و با خودش حرف می زد، انگار داشت هذیان می گفت و من هیچ چیز از حرف هایش نمی فهمیدم.
نمی دانم بار چندم بود که دورم می چرخید، سمت مبل تک نفره ی کناری ام رفت و به تاجش چنگ انداخت و همراه با دادی که کشید، مبل را گرفت و سمتی پرتاب کرد.
نعره می کشید و هر چیز که جلو دستش می آمد، می شکست.
در عرض چند دقیقه خانه ی دست گل شده ام را پرپر کرد.
بغضم گرفته بود، نه به خاطر خانه و وسایلم، به خاطر حال مردی که کم از برادر برایم نداشت.
روی زمین نشسته و به موهایش چنگ زده بود، از میان خرده شیشه ها و قاب عکس های پخش و پلا شده، خودم را به آشپزخانه رساندم و برایش لیوان آبی آوردم.
بالای سرش ایستادم و با صدای مرتعشی گفتم:
- سروش؟ بیا یکم آب بخور.
از میان دست هایش نگاهم کرد، از چشم هایش آتش می بارید.
با صدای خش دار و تحلیل رفته ای پرسید:
- میدونی اون دو تا آشغال با هم رابطه داشتن؟
سر از حرف هایش در نمی آوردم.
- کیا؟
پوزخندی زد و با غیظ گفت:
- شوهر عوضی تو و زن آشغال من.
گیج شده بودم و مغزم قدرت تحلیل حرف هایش را نداشت و شبیه احمق ها نگاهش می کردم.
لیوان را از دستم گرفت و لاجرعه سر کشید و سپس لیوان را به دیوار کوبید و هزار تکه اش کرد.
به شیشه خرده ای که تا نزدیکی های پایش افتاده بود، چشم دوخت.
- خودم با چشم های خودم دیدم، دل و قلوه دادنشون رو، خنده هاشون رو، بغل ها و ماچ و بوسه هاشون رو.
خدای من! سروش داشت چه می گفت؟ چرا نمی توانستم حرف هایش را بفهمم؟
- پای بهار نشست و گوشش رو پر کرد تا ازم جدا شه. حق داشت، بهار زیادی خوشگل بود و دل از هر مردی می برد. شوهر توأم که خوش اشتها... می خواست ازم جداش کنه تا خودش جای من رو بگیره اما من نذاشتم. شده دنیا رو آتیش بکشم، می کشیدم اما نمی ذاشتم بهار برای حامد بشه... نذاشتمم.
موهایش را محکم کشید و از جا بلند شد.
از کنارم گذشت و پشت سرم ایستاد.
کم کم داشت مغزم به کار می افتاد و معنای حرف هایش را می فهمیدم اما هنوز در شوک به سر می بردم.
- روزی که فهمیدم با زنم ریختن رو هم، قسم خوردم زندگیش رو نابود کنم. منتظر بودم تا ازدواج کنه، تا اون موقع بهش نشون بدم مزه ی خیانت دیدن چه شکلی؟ اما حیف... حیف تو شدی زنش.

از پشت سرم بیرون آمد و در آن حین با لحن فاتحی گفت:
- ولی خب، اینم نمی شد مانع نگرفتن انتقامم بشه. باید زهرم رو می ریختم که ریختم.
رعشه به جانم افتاد. منظورش از انتقام چه بود؟ می خواست چه کارم کند؟ نکند بخواهد...
از فکرش هم وحشت کردم و موهای تنم سیخ شد.
خودم را عقب کشیدم که خندید.
- نترس، کاریت ندارم؛ یعنی دیگه کاریت ندارم.
دیگه کارم نداشت؟ یعنی...
در حالی که عقب عقب می رفتم، ترسیده پرسیدم:
- چی... چی کا...ر کردی؟ تو... تو...
نگاهی به سر تا پایم انداخت و با لذت گفت:
- خیلی دلم می خواد قیافه ی شوهرت رو وقتی می فهمه زن عزیزش معتاد شده، ببینم ولی خب، باید برم.
سرم به دوران افتاد و انگار زیر پاهایم خالی شد و سقوط کردم.
او چه گفت؟ معتاد؟! من؟! ولی آخر...
- دنبال فرصت بودم که خودش با رفتنش دستم داد. کافی بود فقط کمی اعصاب و احساسات رو تحریک کنم تا حالت بد بشه و بتونم نقشه ام رو عمل کنم. تو هم که بچه و ساده... زود گول خوردی.
از حرف خودش بلند بلند خندید.
همانند شیطان دور سرم می چرخید و قاه قاه می خندید.
من بچه و ساده لوح بودم یا او خیلی خوب نقش بازی کرده؟ آن همه محبت، توجه، حمایت و جانب داری هایش، همه دروغ بود؟ نقشه بود؟
- ها، بذار اینم بگم؛ اون سیگار... باید بگم سیگار نبود، گل بود، گل! شنیدی اسمش رو؟
خدایا...
این ابلیس تاوان کدام خطایم بود؟ از کجا وسط زندگی ام سبز شد؟
بیخود نبود در اولین دیدار از نگاهش ترسیدم.
لعنت به روز اولی که دیدمش!
روی زمین نشسته و چنگ به پارکت های سفت و سخت زده و مات شیشه های شکسته بودم.
بلیط هواپیمایی پیش چشمم گرفت و فاتحانه گفت:
- عملیات با موفقیت انجام شد. حالا وقتشه برم پی عشق و حالم.
و سپس با دهان صدای هواپیما در آورد و بلیط را در هوا چرخاند.
آن مرد مهربان و برادر هیچ شباهتی به این مرد نداشت.
جنون داشت انگار و هیچ کار و خنده اش عادی نبود.
روی صورتم خم شد، سرش را سمت گردن کج کرد و با خنده ای کریهه و زشتی گفت:
- خداحافظ قدیسه ی حامد.
کمر راست کرد و رفت. منتظر شنیدن صدای در بودم اما...
با کشیده شدن چادرم، جیغ زدم و دست روی چادر و روسری ام گذاشتم.
از ترسم مستانه خندید و خنده کنان رفت و در را به هم کوبید.
با بسته شدن در، بغضم با صدا شکست و کمرم از داغ این ننگ خمید.
آن لعنتی چه به روزم آورده بود؟ چه کاره بود؟ معتاد؟! وای... وای...
سر رو به آسمان بلند کردم و از ته دل صدایش زدم.
- خدا...
نه یک بار، که چند بار صدایش کردم و زجه زدم.
حام

د...
آخ اگر حامد می فهمید...
اگر می فهمید...
چه می کردم با این ننگ؟ با این رذالت و بی آبرویی چه می کردم؟ چه می کردم؟...
به خاطر فشار عصبی و شوک وارده، دل دردم از نوع شروع شد. انگار کسی داشت به دلم چنگ می زد و در هم می پیچید.
ته دلم به یک باره خالی شد، خیسی لباس و پاهایم را حس کردم اما در آن لحظه تنها چیزی که برایم مهم نبود، کثیفی و نجس شدن لباس و زمین بود.
مهره های کمرم یکی یکی خمید و تا شدم و به حالت سجده افتادم.
صدایم تحلیل رفته و جانی برایم نمانده بود، وگرنه دلم می خواست بلند شوم و این «من» را بردارم و دور بیندازم.
نفهمیدم کی و چه طور پلک هایم روی هم افتاد و به عالم بی خبری رفتم.

**
(دانای کل)

طول و عرض سالن بیمارستان را متر می کرد و آرام و قرار نداشت. صحنه ی ورودش و دیدن آیه ی غرق خون پیش چشمش بود. هنوز لباس و دست هایش خونی بود. حتی تصورش را هم نمی کرد بعد از یک ماه به خانه اش برگردد و محبوبش را در آن حال رقت وار ببیند.
با چه عشق و امیدی آمد اما چه دیده بود؟
با باز شدن در اتاق، چند قدم فاصله را دوید و خودش را به دکتر رساند و هراسان پرسید:
- چی شد دکتر؟ چه بلایی سر همسرم اومده؟
دکتر که زنی میانسال و قد بلند بود، عینکش را روی صورت بالا کشید و مرد جوان رو به رویش دقیق نگاه کرد. زیادی آرام بود و توجهی به دل بی قرار حامد نداشت.
- دکتر، حال خانمم چه طوره؟ چرا چیزی نمیگید؟ اتفاقی...

اگر می خواست همین طور به سکوتش ادامه دهد، معلوم نبود با چند سوال دیگر مواجه خواهد شد.
- آروم باشید لطفا و همراهم بیایید.
جواب آن همه سوال و بال بال زدن، این بود؟!
دکتر از کنارش گذشت و او تازه توانست از شیشه ی کوچک روی در، صورت زرد همسرش را ببیند.
حاضر بود بمیرد و چنین صحنه ای نبیند.
با حالی خراب و دلی پر آشوب روانه ی اتاق پزشک شد.
دکتر صولتی پشت میز نشسته و مشغول نوشتن چیزی بود. تقه ای به در زد و با گرفتن اجازه، داخل شد.
نای ایستادن نداشت، بنابراین بی تعارف رفت و روی صندلی چرم مشکی و نزدیک میز دکتر نشست.
از آرامش و خونسردی دکتر به ستوه آمد.
- میشه اول جواب من رو بدید و بعد به کارتون برسید؟
دکتر عینکش را از چشم برداشت و روی میز و کنار خودکارش گذاشت.
لبخندی به صورت آشفته ی حامد زد.
- عجله دارید؟
جدی جواب داد:
- بله. زنم افتاده روی تخت، انتظار دارید آروم باشم؟
از این مراجعه کننده ها بسیار داشت اما این یکی کمی با دیگران فرق داشت. شغلش ایجاب می کرد همه چیز را رک و بی پرده بگوید اما تجربه ی چندین ساله اش می گفت این مرد تاب شنیدن یک بار را ندارد.
دست هایش را در هم قفل کرد و با لبخند گفت:
- خب، در خدمتم. بفرمایید.
گیر عجب دکتری افتاده بود!
ابرو در هم کشید و طلبکار گفت:
- منو مسخره کردید انگار؟! میگید بیا اتاقم، حالا هم میگید در خدمتم؟ من باید بگم چی شده یا شما که دکتری؟
سری تکان داد و نگاهی به پرونده ی پزشکی زیر دستش انداخت.
با سوال شروع کرد.
- همسرتون بیماری خاصی داشت؟ یا قرص خاصی مصرف می کرد؟
نیاز به فکر نبود، حتی یک بار هم ندیده بود آیه قرصی بخورد. البته به جز آن قرص های جلوگیری.
مشکوک گفت:
- نه. چند ماهی می شد که قرص ضد بارداری می خورد فقط... چه طور مگه؟
کوتاه سر تکان داد.
- مطمئنید؟
- بله. حالا میشه بگید چی شده؟ این سوال ها برای چیه؟
هزار جور فکر در سرش می چرخید، دکتر قبلی از عوارض قرص گفته بود و می ترسید نکند همان ها باعث بد شدن حال آیه شود.
- طبق آزمایشات، همسر شما دچار اعتیاد شدن.
به شنیده اش شک داشت. لحظه ای چشم بست و سپس با لبخندی گیج گفت:
- فکر کنم اشتباهی شده.
صولتی نگاهی به اسم روی پرونده انداخت.
- شما مگه همسر آیه نورمنش نیستید؟
آن زن داشت چه می گفت؟ آیه همسرش بود اما اعتیاد...
محال بود!
این وصله ها به آیه ی او نمی چسبید.
چینی به پیشانی انداخت.
- این غیر ممکنه. همسر من به این حرف ها نمی خوره. نه جایی رو داره بره و نه کسی هست که بخواد اون رو به این راه بکشه... نه، من مطمئنم اشتباه شده. آزمایش دوباره بگیرید. حتما اشتباه شده.
دکتر با تاسف به حرکات مرد جوان نگاه می کرد که نمی خواست واقعیت را قبول کند.
- متاسفانه باید بگم هیچ اشتباهی نشده.
بی توجه به سمت فرد رو به رویی و مکان، داد زد.
- دارم میگم زن من معتاد نیست. چرا متوجه نمیشید؟
برگه ی آزمایش را برداشت و سمتش گرفت.
- به خاطر این؛ می تونید این آزمایش رو پیش هر دکتری که می خوایید ببرید، اصلا آزمایش دوباره بگیرید اما مطمئن باشید جوابی غیر از این نمی گیرید.
چشم های حیرانش را به برگه ی آزمایش دوخت.
چه طور باورش می شد؟ ممکن بود مگر؟!
برگه را روی میز گذاشت.
- طبق این آزمایش، همسر شما به قرص ترامادول اعتیاد پیدا کردن. برای همین ازتون سوال کردم که آیا همسرتون بیماری خاص داره؟ یا قرصی مصرف می کنه یا نه؟
آیه مشکلی نداشت، هیچ بیماری نداشت اما همه ی این ها برای یک ماه پیش بود. یعنی در این مدت مریض شده؟ ولی چه بیماری؟ کدام بیماری می تواند طی یک ماه آن قدر پیشروی کند که باعث اعتیاد شود؟
هنوز هم دلش نمی آمد اما باید می گفت.
- متاسفانه باید این رو هم بگم که همسرتون باردار بود ولی به خاطر مصرف مکرر ترامادول، سقط شده. البته همسرتون تو این مورد خوش شانس بوده و سقطش با خونریزی رفع شده و نیاز به راه های دیگه نداره.
نمی شنید دکتر چه می گوید. فقط چند کلمه در سرش می پیچید؛
«باردار»
«سقط»
نگاهش روی دست ها و لباس خونی اش کشیده شد.
این خون، خون فرزندش بود؟!

آیه اش باردار بود؟ ولی او که قرص می خورد؟!
سرش را تکان داد تا از آن گیجی خارج شود.
- هَـ... همسر من قرص مصرف می کرد. چه طور... چه ط

ور میشه باردار بشه؟
صریح پرسید:
- آخرین رابطه تون برای کی بود؟
مرد چشم و گوش بسته ای نبود اما نشده بود که بخواهد از روابط جنسی اش با کسی حرف بزند. آن هم رابطه با همسرش را!
احساس می کرد تا پشت گوش هایش داغ و سرخ شده، نگاهش را به زیر انداخت و آهسته جواب داد:
- بیشتر از یه ماهه.
- تاریخش رو یادتونه؟ منظورم اینه قبل از سیکل همسرتون بوده یا بعدش؟
دستش را پشت گوش و گردنش کشید. تا به حال این طور سرخ و سفید نشده بود.
- حدود یه هفته قبلش بود.
آن روز را خوب به خاطر داشت؛ یعنی تمامشان یادش بود. مگر می توانست فراموش کند؟ یک عمر حسرت و آرزویشان داشت و حالا بهشان رسیده بود. گاهی حتی از یادآوریشان وسط کار و شرکت، لب هایش به خنده کش می آمد. گاهی هم به سر خود می کوبید که مثل پسر بچه های تازه به بلوغ رسیده سرخ و سفید می شود.
- طبق گفته ی همسرتون، آخرین مصرف قرصشون برای دو ماه پیشه. یعنی بعد از آخرین رابطه، مصرفی نداشتن. از طرفی چون مابین روزهای دهم تا بیست و دوم که درصد باردار شدن زیاده، این رابطه صورت گرفته و موجب بارداری شده.
هنوز باورش نشده بود.
گیج و گنگ پرسید:
- یعنی آیه یه ماهش بود؟!
لب های صولتی به خنده کش آمد.
- نه، حدود ده روزش بوده.

بیش از آن تاب نشستن و شنیدن نداشت.
آیه اش باردار بود... باردار.
داشت پدر می شد؟ نه، قرار بود پدر شود.
پدر فرزندی که مادرش معشوقه ی ده ساله اش بود!
چه طور می توانست این داغ را تحمل کند؟
ندیده بودتش، اصلا آن لکه خون کوچک دیدنی نبود اما داغ از دست دادنش خیلی بزرگ بود.
بی توجه به دکتر و باز و بسته شدن دهانش بلند شد و با شانه هایی افتاده از اتاق بیرون آمد.
دست به دیوار گرفت تا مبادا سقوط کند. مرد قوی ای بود، از اوج جوانی کار کرده و خودش را به هر دری کوبیده بود. بارها زمین خورده و باز بلند شده و از نو آغاز کرده بود اما هیچ بار این طور احساس له شدن نداشت. انگار کسی با پوتکی آهنین بر فرق سر زندگی اش کوبیده و متلاشی اش کرده بود و هیچ رقمه نمی شد جمعش کرد و هیچ کاری از هیچ بندزنی بر نمی آمد.
بهار که تازه از اتاق آیه بیرون آمده بود، با دیدنش سمتش قدم تند کرد.
وقتی آیه را در آن وضع اسف بار دید، تنها پناهش همان دخترک نیمه سوخته بود و خبر نداشت به جرم مخفی کردن نشان او، آیه اش به چنین روزی افتاده.
چند بار صدایش زد اما جوابی نگرفت؛ یعنی نشنید که بخواهد جوابی بدهد.
دست روی بازویش گذاشت و کمی تکانش داد.
- حامد؟ حامد؟
مرد گنده بغض کرده بود و نای حرف زدن نداشت. همان جا سور خورد و روی زمین نشست. با دست، صورتش را پنهان کرد و فشاری به چشم هایش داد تا مبادا ببارند اما وضع بدتر شد و انگار با این کار دکمه ی پاور چشم هایش را زد و اشک هایش روی صورت غلتید.
چه کسی گفته مردها گریه نمی کنند؟ مگر مردی هم پیدا می شد داغ فرزند ببیند و به روی خودش نیاورد؟
خودش هیچ؛ به آیه چه می گفت؟ کدام را می گفت؟ از آن اعتیاد...
وای!
اعتیاد...
اعتیاد...
اعتیاد...
آخر به دخترک معصومش این وصله ها نمی چسبید. نبودش چه به روز محبوبش آورده بود؟ چه بر سر زندگی اش آمده بود؟
روزی که از خانه بیرون رفت، دلش را جا گذاشت. تمام سه روز را شب به شب می آمد و پشت در خانه می نشست، آخر می دانست آیه اش از تنهایی می ترسد اما باید می رفت. این رفتن به نفع هر دویشان بود ولی خبر نداشت گرگی بره نما در کمین است.
تمام سی روز و سی شب را به یاد او بود، دلتنگی اش را با خرید سر می کرد. هر چه که می دید برایش می خرید، حتی پول کم آورد و مجبور شد از بهار قرض بگیرد اما با این حال باز بیخیال نشد. می خواست دست پر برگردد و منت ساعت های تنهایی و دلگیری دخترکش را بکشد و از دلش در آورد. چه می دانست این بلا سر زندگی اش می آید؟
سر به دیوار تکیه زده و گریه می کرد. برایش نگاه های ترحم برانگیز مردم مهم نبود، تمام فکرش پشت در بسته و پای تخت بود.
چه برنامه ها که برای رفع یک ماه دلتنگی اش نچیده بود اما همه دود شده و به هوا رفته بود.

دلش می خواست برود و جسم نحیفش را بغل بگیرد و صورت زردش را بوسه باران کند و بگوید تا چه حد دلتنگش است اما روی رفتن نداشت. چه طور می خواست جواب سوال هایش را بدهد؟ هنوز نمی دانست چه طور و چرا آیه از آن قرص ها استفاده کرده، فکر می کرد دچار بیماری ای شده و برای همین خودش را ملامت می کرد و از روی آیه شرمنده بود.
این در حالی بود که زنی روی تخت داشت بی صدا می بارید از ننگی که دامنش را گرفته. با آن که دکتر حرف سروش را تایید کرده و گفته بود جواب آزمایش اعتیادش مثبت است، باز باور نمی کرد. دلش می خواست تمام این ها یک خواب باشد، یک کابوس وحشتناک اما حقیقت داشت.
او ندانسته طعمه ی یک کینه شده بود.
غصه ی خودش و دردش از یک طرف، فکر حامد از طرف دیگر داشت دیوانه اش می کرد. بهار گفته بود که برگشته و حتم داشت تا حالا ماجرا را شنیده. هر بار از تصور رو به رو شدن با او چهار ستون بدنش به لرزه می افتاد.
تنها وحشتش همان بود و خبر از بارداری و سقط جنینش نداشت. حالش هم آن قدر وخیم بود که چیزی از سوال های دکتر متوجه نشد و شکی نکرد. هنوز خیال می کرد خونریزی اش برای دوره ی ماهیانه اش است.
گریه ی زیاد و مسکن تزریق شده موجب به خواب رفتنش شد.

***
هر دو روی نیمکت و زیر درختی نشسته بودند. او در جنگ با وجدانش بود و بهار متاثر از چیزهایی که شنیده بود به نقطه خیره و فکر می کرد.
حامد نفسش را سنگین بیرون فرستاد و آهسته نالید:
- نمیدونم چه طور بهش بگم؟ طاقت نمیاره... طاقت نمیاره.
باز چشمه ی اشکش جوشید، نگاه به بالا دوخت تا با این کار اشک هایش را پس بزند.
مدام با خودش تکرار می کرد؛ «به خدا طاقت نمیاره.»
یاد جثه ظریف و لاغرش می افتاد، دلش می خواست آن قدر موهایش را بکشد تا همه از ریشه کنده شود.
بالاخره بهار چشم از ریشه ی بیرون زده ی درخت رو به رویی گرفت و سمتش برگشت.
از دیدن حال و روز مرد کناری اش که کم از برادر نداشت، دلش به درد آمد.
دست روی بازویش گذاشت.
- حامد. آروم باش آخه. این طور که نمیشه؛ الان آیه چشمش به تو، بخوایی این طور وا بدی که روحیه ی اونم از بین میره.
نگفته بود اما حس می کرد دیگر مثل سابق از بارداری نمی ترسد و کم و بی

ش مایل است، مثلا دیگر از تکه های حامد مبنی بر حامله شدنش حرص نمی خورد و به جایش می خندید و شوخی هایش را جواب می داد. همین چیزها باعث می شد این طور به قول بهار وا بدهد، وگرنه از دست دادن بچه اش تا این حدها هم نمی توانست کمرش را بشکند. در واقع بچه بهانه بود، درد و غم او آیه بود.
دستی روی صورت کشید و سر سمتش چرخاند.
- می تونی پیشش بمونی؟
تند پرسید:
- مگه کجا میخوای بری؟ نمیخوای ببینیش؟!
مگر می شد نخواهد؟ دلش داشت پر می زد برای معصومیت نگاهش اما چه می کرد؟ خودش را مسبب این اتفاق ها می دانست و روی مقابله شدن نداشت.
نگاه دزدید.
- نه، نمیتونم.
- یعنی چی حامد؟ اون الان به تو احتیاج داره.

توجه ای به بهار نمی کند و بلند می شود. خوب می داند که در این شرایط باید کنارش باشد، قوت قلبش باشد و روحیه دهد اما نمی تواند. تا وقتی با خودش کنار نیاید نمی تواند مرهم او شود.
با شانه هایی افتاده از محوطه ی بیمارستان خارج شد. مقصد مشخصی نداشت و در راستای پیاده رو راه افتاد.
از کنار گل فروشی نزدیک بیمارستان رد می شد صدای زنی را که مشغول صحبت با تلفن بود شنید.
- داریم گل می خریم بریم عیادت زهره. بچه اش امروز به دنیا اومده.
اگر نمی رفت، اگر تنهایش نمی گذاشت، می توانست نه ماه دیگر پدر شود!
پدر...
اگر پدر بچه ی او می شد بدون شک کل بیمارستان را شیرینی می داد اما افسوس که نشد!
عمری حسرت داشتن آیه را کشید تا به دستش آورد، دلبسته اش کرد، عشق بازیشان جواب داد و نطفه ای شکل گرفت اما یک اشتباه همه چیز را به هم ریخت.
بغض داشت و هر چه می کرد پسش بزند موفق نبود. کاسه ی چشم هایش مدام پر و خالی و سیبک گلویش بالا و پایین می شد.
دلش می خواست همان جا بنشیند و بلند بلند گریه کند.
نمی دانست برای کدام داغ زاری کند؛ فرزندش که حتی نمی دانست دختر است یا پسر، یا همسری که هنوز نمی دانست چه بر سر بار ده روزه اش آمده؟
تصور شنیدن و دیدن حال آیه، داشت بیچاره اش می کرد.
آن قدر پیاده رفت که کف پاهایش به زق زق کردن افتاده و سوزن سوزن می شد. وقتی به خود آمد که مقابل خانه بود.

جواب سلام و نگاه نگهبان را با تکان خفیف سر داد و وارد لابی کوچک شد. گویا آسانسور هم متوجه حال نزارش بود که با آغوشی باز منتظرش بود.
دکمه ی طبقه چهار را فشرد و سر به دیواره ی سرد و فلزی تکیه داد.
یاد روز اول و آمدن آیه افتاد، چه قدر ذوق داشت. کت و شلوار دامادی تنش نبود اما کم ذوق نداشت برای بردن عروسش به خانه. آن قدر ذوق داشت که نفهمید چه طور پله ها را دو تا یکی بالا رفت، حتی زودتر از آسانسور رسید!
یاد میشا و پارس کردنش و ترس آیه افتاد، چه قدر به خودش لعن فرستاده و خودش را فحش باران کرده بود. وقتی صورت رنگ پریده و چانه ی لرزانش را دیده بود، دلش می خواست محکم بغلش کند اما مجبور به دوری و فاصله بود. آیه او را یک دزد و قاتل می دانست؛ دزد آسایش و قاتل زندگی اش. این برایش دردآور بود اما پی همه چیز را به تن مالیده بود. ترجیح می داد آیه او را این طور تصور کند تا این که بداند ناپدری اش چه در سر داشته و می خواست چه به روزش بیاورد.
از همه چیزش برای آیه گذشت، حتی خانه اش! خانه ای که به عشق او خریده بود فروخت تا در ازای آن مغازه به جعفر دهد. با اندک پول باقی مانده هم توانست همان خانه را چند سال اجاره کند.
آیه هیچ کدام این ها را نمی دانست و او هم تمایلی به گفتنش نداشت، نمی خواست احساس کند منتی بر سرش است، بالعکس؛ او معتقد بود آیه است که منت سرش گذاشته و قبول کرده وارد زندگی اش شود؛ زندگی ای که می خواست با او زندگی شود.
کلید را در قفل چرخاند و وارد خانه شد. همه جا تاریک بود. دلتنگ روزهایی بود که تا داخل می آمد صدایش می زد! فقط خدا می دانست چه قندهایی در دلش آب می شد از دیدن او در خانه اش!
کلید برق را زد، اولین چیزی که چشم هایش رصد کرد، شیشه های شکسته ای بود که هنوز علتش را نمی دانست و خون های لخته شده و خشک وسط سالن بود. خون نبود، بچه ی بی گناهش بود.
پاهایش دیگر تاب و توان نداشت و روی زمین کشیده می شد.
با زانو روی زمین افتاد، دست پیش برد و با سر انگشت لکه خون لخته شده را لمس کرد، با اولین تماس و حس خیسی، بغضش با صدا شکست. تنها بود و حالا دیگر ترسی از نگاه و ترحم و پچ پچ آدم ها نداشت و می توانست با خیال راحت برای کودک به دنیا نیامده اش زار بزند و نوحه سرایی کند. گلویش از شدت هق زدن های بلند و بغض غده مانندش به درد آمده بود. گلوله های درشت اشک تا چانه اش راه گرفته بود و روی خون ها می ریخت. داشت با اشک فرزندش را بدرقه می کرد!

***

بعد از ساعت ها گریه و اشک ریختن، بلند شد. هر چند کمرش خمیده و پاهایش پر درد بود.
گلویش می سوخت و همانند کویری داغ و سوزان تشنه ی جرعه ای آب بود.
سر دردش داشت کم کم عود می کرد و دیدش تار می شد.
به زحمت خودش را به یخچال رساند، با باز کردن در و دیدن محتوای پوچش آه از نهادش برخاست. در نبودش چه بر سر خودش آورده بود؟ حتم داشت هیچ نمی خورد، جز غصه.
بار دیگر لعنتی به خود فرستاد و در را محکم کوبید که چهار ستون یخچال به لرزه در آمد.
مسکنی از سبد داروها برداشت، در حالی که با خود می گفت باید بداند علت مصرف قرص آیه چیست و چرا، قرص را بدون آب بلعید و راه اتاق را پیش گرفت.
مقابل در ایستاد که لحظه ای حس کرد چیز آشنایی دیده، ایستاد و برگشت. چشم ریز کرد تا بهتر ببیند، قدم جلو گذاشت و خم شد و از کنار پایه ی مبل وارونه شده فندک را برداشت. خوب می شناختش، برای سروش بود اما آن جا چه می کرد؟! تا جایی که یاد داشت سروش فندکش را لحظه ای از خود جدا می کرد، پس چه طور آن جا بود؟!
سر درد بیش از آن مجال فکر

کردن نداد. به اجبار فهمیدن ماجرا را به بعد موکول کرد و به اتاق رفت.
چشم هایش تشنه ی خواب بود اما سر درد لعنتی اش امان نمی داد. مدام این پهلو و آن پهلو می شد. در آخر طاقت نیاورد و بلند شد و نشست، سرش را میان دست گرفت و با تمام توان شقیقه هایش را فشرد، گویا قصد له کردن سرش را داشت.
سر درد به ستون فقرات و عصب های پاهایش هم زده بود، سست و بی حال بلند شد و خودش را به کمد رساند. از میان لباس ها، یکی از شال های آیه را برداشت و دور سرش پیچاند و سفت گره زد.
خودش را به پشت روی تخت انداخت و ساعدش را روی چشم گذاشت.
یادش آمد روزی که سروش به خانه شان آمده بود، اولین دیدارش با آیه بود. نه با او و نه با سروش راحت نبود، برای همین به اتاق آمده بود. یادش است گریه ی پنهانی و شال در دستش را. سخت نبود فهمیدن ماجرای شال یاسی.

روز بعد و قبل از رفتن به سر کار از خواب و غفلت آیه استفاده کرده و شال را برداشته و برده و درون سطل زباله ی سر خیابان انداخته بود.
دست خودش نبود، نمی خواست هیچ نشانی از آن پسرک باشد. آیه را برای خودش می خواست؛ تمام و کمالش را!
سر دردش قصد آرام شدن نداشت، به پهلو چرخید، سمتی که همیشه او می خوابید. دستی به جای خالی اش کشید. کاش بود!
بالشتش را به آغوش کشید و سر رویش گذاشت، عطر موهایش را به ریه کشید. دلش برای لمس آن ابریشم ها که حکم تار و پود وجودش را داشت، تنگ شده بود!
قطره اشکی لجوجانه و از گوشه ی چشمش روی بالشت فرود آمد.
از لای چشم به میز عسلی و قوطی قرص خیره شد. پلک های سنگینش روی هم افتاد اما طولی نکشید که تند و با شتاب نیم خیز شد و قوطی را چنگ زد.
نمی توانست درست ببیند، چندین بار پلک زد تا دیدش واضح شود. از میان خطوطی که پیش چشمش کج و موج می شد، توانست اسم قرص را بخواند. روزهای اول سر دردش از آن استفاده می کرد، تجویز دکترش بود اما یادش نمی آمد دچار عوارضی، آن هم از نوع اعتیادش شده باشد، پس چرا آیه...
بیش از آن معطل نکرد، باید هر چه زودتر با دکترش صحبت می کرد و در جریانش می گذاشت.
خودش را با تاکسی به بیمارستان رساند، بدون آن که به دیدار بهار برود یا اطلاعی دهد، یک راست به اتاق پزشک رفت اما شیفت دکتر تمام شده و حالا دکتر دیگری در اتاق بود.
نمی توانست تا فردا طاقت بیاورد، ماجرا را با همان دکتر در میان گذاشت، بالاخره او هم پزشک بود دیگر!
دکتر شمس بعد از تماس با همکارش و مشورت، قرص ها را جهت آزمایش به آزمایشگاه فرستاد. طولی نکشید که جواب آمد.
دل در دلش نبود و می خواست زودتر بفهمد جریان از چه قرار است.
شمس بعد از بررسی و خواندن جواب آزمایش، سری به تاسف تکان داد و عینکش را از چشم در آورد.
- چی شد آقای دکتر؟ مشکل از این قرص هاست؟
شمس نگاه آخرش را هم به قرص های ریخته روی میز می اندازد.
- این قرص ها تقلبی. یعنی کسی این قرص ها رو با قرص های اصلی جا به جا کرده.
به شنیده اش شک داشت.
- وَ... ولی آخه...
نمی توانست تمرکز کند و کلمات را درست بچیند.
- نمیشه اسمش رو سهو و اشتباه گذاشت، چیز کوچیکی نیست که بخواییم ازش بگذریم. به نظرم بهتره با پلیس در میون بذارید و شکایت نامه ای تنظیم کنید تا اصل ماجرا مشخص بشه.
محکم روی صورتش دست کشید و نالید:
- ولی آخه... چه طور ممکنه؟ نه من و نه همسرم با کسی دشمنی نداریم که بخواد چنین کاری کنه.
شمس با لبخند گفت:
- مطمئن حرف نزن جوون. الان تشخیص گرگ و میش کار حضرت فیله.
و سپس افزود:
- گزارشی رو تنظیم می کنم، شما هم پلیس رو در جریان بذارید تا زودتر مشخص بشه جریان از چه قراره.
ذهنش به جایی قد نمی داد. چه دشمنی؟ کدام دشمن؟ اصلا دشمنی سر چه؟!
برگه ی گزارش را از دکتر گرفت و نگاهی اجمالی انداخت. سر بلند کرد و پرسید:
- حال همسرم خوب میشه؟
شمس لبخند پر اطمینانی زد.
- البته. خوشبختانه مدت زمان مصرف طولانی نبود، برای همین سم زدایی به سرعت انجام میشه... نهایتا یک هفته.
شنیده بود دوره ی سم زدایی سخت است و شخص درد زیادی متحمل می شود.
با درد و بغض پرسید:
- خیلی درد می کشه؟
شمس برخاست و از پشت میز بیرون آمد.
- ما این جاییم که درد نکشه. میمونه روحیه دادن که اون دست شما رو می بوسه. حضور شما بیشتر از هر دارویی مؤثره.
این را گفت و با زدن چند ضربه به بازوی حامد، فهماند که وقت بیرون رفتن است.
تشکر کرد و از اتاق بیرون آمد.
شنیدن کلماتی همانند «مصرف»، «اعتیاد» حالش را به طرز بدی خراب می کرد و اعصابش را به هم می ریخت. این حرف ها را درباره ی هر کسی می شنید آن قدر نمی سوخت و برایش سخت نبود اما آیه...
آیه به هر چیز می خورد، الا این موارد.

*

روز دوم بستری شدنش بود که از زبان پرستار شنید چه بر سر فرزند ده روزه اش آمده. آن لحظه دنیا بر سرش خراب شد و هیچ نفهمید. همانند دیوانه ها جیغ کشید و به سر و صورتش زد و موهای سرش را پریشان کرد. طوری که دکتر مجبور به تزریق آرامبخش شد.
بهار شاهد حالش بود اما حامد پشت در نشسته بود و با هر جیغ او اشک می ریخت و چنگ به موهایش می زد و سر به دیوار پشت سری اش می کوبید. گفته بود که طاقت نمی آورد!
چهار روز گذشت؛ روزهایی که کار هر دو گریه بود و زاری. این وسط بهار بود که همانند پروانه ای دور دو شمع سوزان می چرخید و پا به پایشان آب می شد.
آیه ساکت شده بود و حرفی نمی زد، نه با او و نه با روانپزشک. به نقطه ای خیره می شد و آرام آرام اشک می ریخت.
یک بار هم دیده بود دست روی شکمش گذاشته و زیر لب با کودک از دست رفته اش حرف می زد.

 

نویسنده : مریم گل محمدی

ادامه دارد...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sore
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.7   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه uzjkv چیست?