رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 4 - اینفو
طالع بینی

رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 4

فصل یازدهم

 

حلقه ای که با عشق به دست کرده بودم، انگار به انگشتم چسبیده بود و با زور و فشار هم بیرون نمی آمد. چه بسا حس داشت و حد وابستگی ام را به مالکش می دانست و نمی خواست دل شکسته ام کند.

 

از همان اوان کودکی، برخلاف سایر بچه ها که وقتی مورد اذیت و آزار همبازیهاشان قرار می گیرند، اشک ریزان مادرشان را صدا می زنند، به جای این که نام عزیز را بر زبان بیاورم، داریوش را صدا می زدم و به او پناه می بردم.

عشق او با من رشد کرد و به تکامل رسید و به رؤیاهای کودکانه ام رنگ واقعیت بخشید. حالا که دیگر چیزی نمانده بود تا عقربه های ساعت شمار انتظار بر روی هم قرار گیرند و زنگ به پایان رسیدنش را به صدا در آورند، دل شوره هایم بی دلیل نبودن حضورشان را در قلبم به من یادآوری می کردند و به ساده لوحی ام در باور خوشبختی پوزخند می زدند.

مرگِ رامک قلبم را چون هسته ای در میان میوه خشم و نفرت نسبت به خانواده عمو سیف اله پنهان ساخت، تا مبادا دوباره یاغی شود و سودای عشق ورزی با برادر قاتلِ او را داشته باشد.

رودابه هنوز بهت زده بود و مات و هیچ تغییری در حالتش مشاهده نمی شد.

تلاش پدرم برای یافتن راهی برای معالجه اش به ثمر نرسید. پزشکان از درمانش عاجز بودند. امید می دادند گذشتِ زمان چاره ساز دردش خواهد شد و خاطره دردناک سقوط برادرش را به دست فراموشی خواهد سپرد و به حالت عادی بر خواهد گشت.

دری که بین حیاط خانه ما و حیاط منزل عمویم قرار داشت و وسیله رفت و آمد دو خانواده با هم بود، برای همیشه بسته شد و پدرم روی آن را گچ گرفت. دیگر رنگ پنجشنبه ها آبی نبود و شفاف و چون روزهای دیگر هفته سیاه بود و تاریک و رنگ ثانیه ها و دقایق شان همرنگ جامه ی عزایی که به تن داشتیم.

عزیز آرام نمی گرفت. شیون و زاری هایش مسری بود و من و آزیتا را به هم صدایی می طلبید.

دیگر چون هفته های گذشته گوش به زنگ نبودم تا از خانه همسایه طنین صدای آشنای داریوش را بشنوم و از آمدنش باخبر شوم. اندیشه هایم وسعتی نداشت و به غیر از مرگِ دلخراش رامک از بقیه یادها و خاطره ها تخلیه شده بود.

در داغ ترین و سوزان ترین غروبهای مرداد ماه، هوای قدم زدن در سر پل تجریش و حاشیه خیابان سعد آباد و کنار رودخانه دربند را نداشتم، بوی کباب بره و کباب جگر و دل قلوه حالم را به هم می زد و آنچه را که نمی خواستم به یاد بیاورم همراه با دل آشوبی ام از حلقومم بیرون می ریخت.

ضربان قلب پدرم که چون عقربه ساعت منظم و بدون وقفه می زد کم کم حرکتش نامنظم و کُند و بیمارگونه شد و قدرت تحرک را از او گرفت.

طولی نکشید که به خانه نشینی روی آورد و مغازه را به حالِ خود رها ساخت.

اواخر تابستان بود که عمه ناهید دور از چشم عزیز پچ پچ کنان کنار گوشم زمزمه کرد:

- خبر داری خدمت سربازی داریوش تمام شده و برگشته؟

سکوتِ قلبم به من فهماند که شنیدن این خبر هیچ احساسی را در زوایای پنهانش زنده نمی کند.

- شما دیگر چرا عمه جان! شما که بهتر از دیگران می دانید قرار نیست هیچ وقت اسم یکی از اعضای خانواده آنها در خانه ما برده شود؟

اهمیتی به اعتراضم نداد و گفت:

- آن طفلکی چه گناهی کرده که بی خبر از آن قضیه با جان کَندن به امید روزی که بتواند عقدت کند، داشته دوران خدمتِ سربازی اش را می گذرانده؟

حالت تنفر به چهره ام دادم و گفتم:

- حاضر نیستم حتی یک کلام دیگر در این مورد بشنوم. طفلکی رامک در موقع مرگ ده سال بیشتر نداشت، آن هم با هزار امید و آرزو به آینده. آرزوهای من و او هر دو با هم در یک گور دفن شد. شما را به جانِ نوید و فرید قسم می دهم آقا جان و عزیز این حرفها را نزنید که دارند دق می کنند. من نگران پدرم هستم که روز به روز دارد ضعیف تر می شود. مغازه به امان خدا رها شده و تا بابک از تبریز بر نگردد فرجی به باز شدنش نیست. آن وقت شما در چنین موقعیتی دارید حرف از بازگشت داریوش از سفر و قرار و مدارهای مان می زنید؟

بغضی گلوگیر صدایم را برید و به من فرصت ادامه صحبت را نداد. عمه ناهید دوباره رشته سخن را به دست گرفت و گفت:

- نگران نباش. همه چیز به زمان نیاز دارد. درست است که این داغ فراموش نشدنی نیست، ولی بالاخره آنهایی که زنده اند باید زندگی شان را بکنند. دیر یا زود داداش نصرت هم به کاسبی اش خواهد رسید. تو فکر خودت باش و جوانی ات را نباز. شهروز قسم می خورد که کار او نبوده و رامک خودش دویده و از پشت بام افتاده. تازه حالا فرض کنیم بچگی کرده و هولش داده، چه دلیلی دارد یک خانواده چوبش را بخورند و حساب پس بدهند؟

- چرا دلیل دارد. کوتاهی از آنها بوده. عزیز بچه ها را به زن عمو سپرده بود. سه پسر هشت، ده و یازده ساله و یک دختر شش ساله مواظبت نمی خواست و می بایستی در پشت بام به امان خدا رها می شدند؟

- حرفهای داداش نصرت را تکرار نکن رکسانا. آزیتا هم آنجا بود. بچه که نیست، پانزده سال دارد. می توانست جلوی شان را بگیرد و نگذارد به پشت بام بروند. یا لااقل خودش هم همراهشان می رفت.

- پس به قول شما مقصر اصلی آن حادثه آزیتاست، نه دیگران.

- نه کاملاً، اما خُب بی تقصیر هم نبوده.

بغض کردم و با ترشرویی گفتم:

- این حرفها را به من می زنید که داریوش را تبرئه کنید. مرا ببخشید، ولی قضاوت شما عادلانه نیست. بی انصافی ست که چنین برداشتی از آن حادثه هولناک داشته باشید. جگرمان آتش گرفت. رامک رفت، اما رودابه چی که هر روز جلوی چشم مان است، با آن قیافه بهت زده و گُنگ. نه گوشهایش می شنود و نه زبانش قادر به بیان است. شما جای ما بودید چه احساسی داشتید؟

- احساس زنده بودن و چشم به آینده دوختن، نه به گذشته.

- چرا این حرفها را به عزیز و آقا جان نمی زنید که دارند از بین می روند؟

- همین که زبان باز می کنم، داداش نصرت فریاد می زند ساکت باش ناهید. طوبی هم شیون و زاری می کند و داغ دلش تازه می شود.

- غیر از این نمی شود از آنها انتظار داشت. بعد از سه ماه هنوز آن داغ تازه است.

- داغی که با اشکِ چشم آبیاری شود، تازه می ماند. داریوش نمی تواند به این سادگی از نامزدش بگذرد. می خواهد هر طور شده تو را ببیند و باهات حرف بزند.

صورتم را پشتِ دست هایم پنهان ساختم و فریاد زدم:

- این امکان ندارد.

- چرا امکان ندارد؟ نصرت بر خلاف قول و قرارهایش بدون هیچ توضیحاتی حلقه و هدایا را پس فرستاده.

- موقعی که قول مرا بهش می داد افزود به شرطی که اتفاقی نیفتد. شاید آن موقع قلبش گواهی می داده که ممکن است حادثه ای مانع از این وصلت شود. چه بسا به خاطر همین به عقد رضایت نداد.

- حادثه که خبر نمی کند. ناگهانی و بدون مقدمه پیش می آید. تو و او کنار گودید و سیاهی لشگر این ماجرا. بالاخره دیر یا زود رودابه به زبان می آید. چه بسا بتواند نقطه های تاریک مرگ برادرش را روشن کند. فقط یک شاهد کافی نیست. آن هم پسر هشت ساله ای که هیچ وقت آبش با شهروز در یک جوب نمی رفته و همیشه ازش کتک می خورده. امیدوارم روزی که آن پرده بالا می رود و حقیقت آشکار می شود، هنوز فرصت از دست نرفته باشد. منظورم را می فهمی رکسانا؟

با لحن مصممی گفتم:

- چه فرقی بین شهادت برمک و رودابه است. اگر به حساب شما باشد هیچ کدام عقل رس نیستند. چه این یکی به زبان بیاید، چه آن یکی. آقا جان ازم قول گرفته قسمم داده که هیچ وقت اسم هیچ کدام از افراد خانواده عمویم را نبرم و فراموش کنم که یک روز پسرشان نامزدم بوده. آن فرصت برای همیشه از دست رفته و من حسرت رفتنش را نمی خورم. چون حسرتی بالاتر و مصیبتی عظیم تر قلبم را به درد آورده و احساسات دیگرم را نابود کرده.

 

تا پایان ص  

 

[!!]

 

فصل دوازدهم:

 

بین من و داریوش فقط یک دیوار فاصله افکنده بود،دیواری آجری با دری گچ گرفته در میان آن. فقط کافی بود در ایوان خانه خودمان نزدیک آن دیوار بایستم و از همانجا شاهد رفت و آمدش باشم.

کاری که قبلا عادتم بود، عادتِ من و او در سالهایی که از دیدار هم منع می شدیم و من صدای پایش را که در حال پایین آمدن از پله ها می شنیدم، هر جای خانه که بودم خودم را به ایوان می رساندم و از دور به تماشایش می ایستادم.

آن موقع نگاهم به آینده بود، آینده روشنی که دور نمایش در مردمکِ دیدگان او منعکس می شد، اما حالا چطور می توانستم به حیاط خانه ای بنگرم که سنگفرشش قتل گاه رامک بود.

هر وقت پا به ایوان می نهاد، عزیز به دنبالم می آمد و در کمین می نشست تا مبادا هوای گذشته در دلم زنده شود و نگاهم را به آن سوی دیوار بکشاند.

بالاخره یک روز طاقت نیاورد و سوز دلش را همراه با آن پر حسرتی بر زبان نشاند و گفت:

- آن طرف ایوان حصار ندارد، اما تو دور قلبت حصار بکش، سرت را بینداز پایین و از این طرف برو

سرم را یک وری کج کردم و با لحن رنجیده ای گفتم:

- نه لازم به یادآوری ست، نه لازم به حصار کشیدن به دور آن دیوار، چون خیلی وقت است که من آن حصار را به دور قلبم کشیده ام.

- در نگاهش تردید بود، باور نمی کرد احساسم به این سادگی قابل مهار باشد. به خیالش دلِ دیوانه ام سرکش بود و غیر قابل مهار. پدرم رودابه را آیینه دقِ من قرار می داد و با صدای ضعیف و نالانش در حالی که با انگشتِ اشاره او را نشانم می داد می گفت:

- می بینی طفل معصوم را به چه روزی انداخته اند؟ خدا ازشان نگذرد، پس کی می خواهند تقاص پس بدهند. کاش آوار سقفی که شهروز گور به گور شده رامک ناکامم را از آن بالا پرت کرد پایین، روی سر همه شان بریزد و به درک واصلشان کند.

یک بار طاقت نیاوردم و گفتم:

- آقاجان نفرین نکنید، نفرین دامنگیر است.

با غیظ نگاهم کرد و گفت:

- از خدا می خواهم دامن شان را بگیرد. تو غصه چی را می خوری رکسانا، غصه آن پدر سوخته را؟ وای به روزی که اسمش را در این خانه ببری. شنیده ام برایت پیغام پسغام می فرستد.

انتظار شنیدن این جمله را نداشتم و با تعجب پرسیدم:

- پیغام! برای من؟ یک دستی می زنید آقاجان، من که چیزی نشنیده ام. تازه بفرستد، کی جواب می دهد.

- یعنی آن ناهید ورپریده برایت پیغام نیاورده بود. خدا می داند اگر بشنوم یک کلام حرفی زده ، پایش را از این خانه می بُرم. دوست ندارم وَرِ دل تو بنشیند و یک بند کنار گوشت وزوز کند.

- خیالتان راحت. حتی اگر حرفی بزند، گوشهایم برای شنیدن کَر است.

خشم و غضب صدایش را لرزاند:

- بایدم کر باشد. مگر این که خیلی بی چشم و رو باشی و از یاد ببری. این قوم ظالمین چه بلایی سرمان آورده اند.

خانجون که اکثر اوقات دوری راه را بهانه می کرد و کمتر به ما سر می زد

، بعد از آن حادثه هفته ای یکی دو بار از ایستگاه داودیه سوار اتوبوس شمیران می شد، نفس زنان و غرولندکنان خود را به منزل ما می رساند و قبل زا غروب آفتاب و تاریکی هوا دوباره همان راه را در پیش می گرفت و به خانه اش برمی گشت.

آن روز هم از صبح مهمان ما بود و به محض شنیدم این جمله ، به حالت اخم فاصله دو ابرو را کوتاه کرد و با ترشرویی با لحن تلخ و گزنده ای گفت:

- حرف دیگه ای نداری بزنی نصرت؟ واسه چی این قدر به پروپاش می پیچی. این دختر خودش عقلش می رسه و خیر و صلاح شو می دونه. کم خون به دلش کنین. تو این خونه پوسید، بس که از صُب تا شب یه گوشه نشست مادرشو که تو لباس عزا عین نی قلیون شده و تو رو که هی زیر پتو ناله نفرین می کنی تماشا کرد. پاشو طوبی، پاشو برو این لباس سیاهو از تنت دربیار. سیاه، سیاهی میاره. تو دو تا دختر دم بخت داری.

عزیز به هق هق افتاد و گفت:

- چغندر که زیر خاک نکردم خانجون. تا سر سالش نه لباس عزایم را درمی آورم نه صورتم را اصلاح می کنم.

ابرو بالا انداخت و گفت:

- که چی بشه! می خوای به کی ثابت کنی که ماتم زده ای. دلت باید عزادار باشه، نه پیرهنت.

آقاجان به طرفداری از همسرش گفت:

- داغ دلشو تازه نکنید خانجون. بگذارید به حال خودش باشد. کار ما از این حرفها گذشته.

- یعنی چی که گذشته. چه حرفها می زنی نصرت. آسمون که به زمین نیومده. هر کی یه سرنوشتی داره. این دخترا دارن دل مرده می شن. اگر پسر برادرت جونِ اون یکی رو گرفت، شما دو تا دارین روحِ این چار تا بچه رو می کشین. یه بندم دارین تو گوش رکسانا می خونین که چشاتو کور کن و گوشاتو کَر. از این طرف برو، از اون طرف نرو. مگه خودش عقل نداره، مگه خودش نمی فهمه که به خیال خودتون دارین درسش می دین.

آقاجان زیر بار نرفت و گفت:

- اگر بزرگترها راه و چاه زندگی را نشان بچه ها ندهند که آنها تو گِل می مانند.

- نترس نمی مونن. به جای این که گوشه اتاق رو تشک بیفتی و اه و ناله کنی، پاشو برو دنبال کاسبی ت که زن و بچه هات گشنه نمونن. اینجا خوابیدی که چی؟ منتظری پسرت از اجباری برگرده نون آورتون بشه؟

آهی کشید و گفت:

- مگر تا حالا چه کسی نان آورمان بوده. من مرد کارم نه مرد تنبلی، ولی چه کنم که قدرت بلند شدن ندارم. قلبم دارد جلز ولز می سوزد. انگار نه انگار که من آن نصرت چند ماه پیش هستم که از دیوار راست بالا می رفت.خیال می کنید خوشم می آید روی این تشک بیفتم آه و ناله کنم.

- هی بگو قدرت ندارم . تکون بخوری بجنبی ، قدرت خودش می یاد. بلند شو طوبی، بلند شو یه لقمه نون بده کوفت کنیم. اینجا آدم معده درد می گیره. به گمونم رسم مهمون نوازی هم از یادتون رفته، از وقتی اومدم یه لیوان آب دستم ندادین. بعد از چهار ماه هنوز به خودت نیومدی.

 

نه، هنوز به خودش نیامده بود. حتی اگر دستِ خودش بود نفس کشیدن را هم از یاد می برد، ولی رسم مهمان نوازی چی؟ از غفلتش شرمنده شد. کفِ دست را بر زمین نهاد تا به کمک آن بدنِ بی قدرتش را از زمین بِکَند و برخیزد، سپس خطاب به من و آزیتا گفت:

- من میردم غذا بکشم. یکی از شما دو تا سفره را بیندازد و آن یکی به اندازه یک سبد سبزی خوردن از باغچه بچیند.

آزیتا که هنوز از یادآوری سقوط رامک از پشتِ بام و در خون غلتیدنش در کنار بوته های گلِ سرخ و سبزی خوردن باغچه عمو سیف اله رنج می برد، به من مجال اظهار نظر نداد و گفت:

- من سفره را می اندازم.

چون می دانستم دردش چیست ، بی چون و چرا سبد حصیری را به دست گرفتم و پا به ایوان نهادم.

برمک بی هیچ شور و شوقی دور از یار و همبازی های قدیمی با بی حوصلگی با پا به توپ فوتبالی که یادگار بازیهای دسته جمعی گذشته بود که داشت در زیر پاهای او لگد باران می شد.

آسمان سیاه بود و ابرها تکه تکه ، یکی پس از دیگری پیدایشان می شد. برگ درختان هنوز سرسبز بودند و در آغاز خزان خبری از تاراج شان نبود.

طنابی که رختهای شسته شده را بر رویش آویزان می کردیم و میخ نگه دارنده اش در بالای دیوار با طناب بندِ ایوان منزل عمویم مشترک بود، داشت تکان می خورد.

از آخرین باری که صدایش را شنیده بودم چندماه می گذشت، اما در آن لحظه این او بود که داشت می گفت:

- شیرین کجایی؟ بیا این رختها را از روی بند جمع کن . هر آن ممکن است باران بگیرد.

پاهایم سست شد. قدمهایم چون اسب چموش و سرکش از حرکت باز ایستادند و اهمیتی به نهیبم ندادند. نگاهم به آن سو چرخید و در نگاه داریوش نشست که چشم به ایوان خانه ما داشت. با گونه های فرو رفته و زیرچشمهای گود افتاده، لاغر و رنگ پریده به نظر می رسید و مظلوم و درمانده. نمی دانم چقدر طول کشید تا به خود نهیب زدم:"حیا کن . خجالت بکش. یعنی به همین زودی از یادت رفت چه شعارهایی می دادی. مگر قرار نبود چشمهایت را کور کنی و گوشهایت را کَر."

عزیز با دیس پلو از آشپزخانه بیرون امد و با دیدن قیافه بهت زده ام تتشرزنان گفت:

- چی شده، چرا ماتت برده؟ پس سبزی خوردن چی شد؟

سرم را که به طرف ایوان خانه انها چرخاندم ، اثری از داریوش ندیدم. سبد حصیری را بر روی قلبِ پر التهابم چسباندم و از پله ها پایین رفتم.

 

  

 

[!!]

 

فصل سیزدهم:

 

بیماری پدرم که شدت یافت ، به این نتیجه رسید که می بایستی در خرج خانه امساک کند، به همین جهت ناچار به فروش درشکه و جواب کردن رجبعلی و صدیقه شد.با وجود گریزم از درس خواندن، برای فرار از ماتمکده خانه به ادامه تحصیل پرداختم.

من و آزیتا عادت کرده بودیم صبحها زودتر برخیزیم و مسیر راه از منزل تا خیابان شاه آباد را پیاده طی کنیم.

زمستان رفت و آمد به مدرسه به این شکل مشکل بود، اما به هر طریقی بود گذشت و به بهارش رسیدیم. چند روز مانده به تحویل سال نو خانجون مادرم را وادار کرد صورتش را اصلاح کند و لباس عزا را از تن بیرون بیاورد و من بقچه حمام زیر بغل از خانه بیرون آمدم تا به گرمابه محل که فاصله زیادی تا منزلمان نداشت،بروم.

بهار چند روزی زودتر از موعد مقرر ، زمستان را از سر راه برداشته بود و خود با گلهاس ارغوانی و بنفش اقاقیا ، درختان پرشکوفه میوه و بوی عطر سکر آور اطلسی ، یاس و بنفشه از راه رسیده بود.

هوا لطافت خاصی داشت و نفس کشیدن در زیر سایه درختان سرسبزش درست مانند بوییدن و بوسیدن نوزادی که بدنش بوی شیر مادر را می داد ، لذتبخش بود.

آهسته قدم برمیداشتم و عجله ای برای رسیدن نداشتم. صدای پایی را که هر لحظه به من نزدیکتر می شد شنیدم، اما به هوای این که رهگذر است اهمیتی ندادم و نایستادم.

فاصله قدمهایش با من کوتاه شد و بالاخره پهلو به پهلو قرار گرفت و صدایم زد:

- سلام رکسانا.

یک آن طنین صدای آشنایش قلبم را لرزاند، ولی خیلی زود به خود امدم و کوشیدم تا از او فاصله بگیرم.

از رو نرفت . پا به پایم آمد. دوباره جمله اش را تکرار کرد و افزود:

- خواهش می کنم به حرفهایم گوش کن رکسانا. آن حادثه فقط یک قربانی داشت. اما عموجان نصرت کاری کرد که همه ما قربانی شدیم، به خصوص من و تو. باورم نمی شود، آخر چرا؟ من این جبر را قبول ندارم و زیر بارش نمی روم. چه دلیلی دارد که من و تو هم می بایستی بر این باور باشیم که قلب و احساس مان هم زمان با سقوط رامک از پشتِ بام سقوط کرده و کشته شده. چرا آن حلقه را که با عشق به دستت کردم به آن سادگی از انگشتت بیرون آوردی و برایم پس فرستادی؟ طبق قول و قرارهای قبلی، تو الان باید زنم باشی و در کنارم ، نه تا به این حد بیگانه که بعد از ماهها دوری، حتی برنگردی نگاهم کنی.مرا بگو که چقدر خوش خیال بودم که می پنداشتم امسال عید در خانه خودمان هفت سین را می چینیم و اولین نوروز زندگی مشترکمان را با هم جشن می گیریم. خیالت عین زالو به مغزم چسبیده و جداشدنی نیست. نه تو و نه پدر و مادرت و نه خانواده خودم قدرند مغزم را بشکافند و حریف آن زالوی سمج شوند. شهروز روانی شده. شب و روز گریه می کند و فریاد می زند "به خدا کار من نبود، خودش موقع بازی پرت شد و افتاد." تعجب می کنم چطور برمک حاضر شد چنین دروغ بزرگ را بگوید.

به شنیدن این جمله بی طاقت شدم. سر برگداندم و درست روبرویش ایستادم. در نگاهش محبت بود، حبتی آمیخته با شیفتگی.

بی اعتنا به زهرکلامم که داشت به جانش می ریخت، فرصتی یافت تا سیر تماشایم کند.

بی توجه به رهگذرانِ کنجکاو محل به خشم و کین هایم مجال دادم تا صدایم را به اوج برساند:

- تو حق نداری برمک را درغگو خطاب کنی . به دنبالم آمدی تا چه چیز را ثابت کنی؟ عشق و محبتت را به من یا پرده پوشی قتلی که برادرت مرتکب شده؟ شهروز حقش است که شب و روز گریه کند و فریاد بزند. حقش است که روانی شود و ترک تحصیل کند. آقاجان نفرینش کرده که تقاص پس بدهد. چرا از من نمی پرسی چه بر سر رودابه آمده که عقل و هوشش را از دست داده و چه بر سر پدرم ، که قلبش در اثر آن حادثه صدمه دیده و بستری ست؟ ها چرا نمی پرسی؟ غیرممکن است ندانی که چندماه است دکانش بسته است. بگو می دانستی یا نه؟

در آرامش گوش به سخنانم می داد. حتی مژه بر هم نمی زد. فقط نگاهم می کرد. همین که ساکت شدم ، گفت:

- همه ی اینها را می دانم و افسوس می خورم. دلم می خواست چون گذشته محرم خانواده است بودم و قبولم داشتید ، تا لااقل در غیاب بابک ، هم تیماردار عمویم باشم و هم مغازه را بچرخانم و نگذارم بسته بماند. چرا این طور شد؟ چرا؟ تو چه راحت گذاشتی مرا از چشمت بیندازند و بین مان فاصله ایجاد کنند. دستِ من به هیچ خونی آلوده نیست رکسانا. عشقِ پاک و محبتم به تو خوبی را که در رگهایم جاری ست زلال می کند. من از تو نمی گذرم، نه حالا نه هیچ وقت دیگر. به امید روزی که حقیقت روشن شود و دیگر کدورتی بین دو خانواده نباشد، دارم ادامه تحصیل می دهم. قول بده منتظرم بمانی.

پوزخندی زدم و گفتم:

- خیلی مسخره است که چنین توقعی را از من داشته باشی. انگار اصلا نشنیدی چه گفتم ، چرا از سر راهم کنار نمی روی؟ چرا راحتم نمی گذاری. تو هم خونِ آن قاتلی،پس نگو که خونِ پاکی در رگهایت جاری ست. بابک اینجاست. برای تعطیلات نوروز ، مرخصی گرفته آمده. خدا می داند اگر الان مرا با تو ببیند چه الم شنگه ای به پا خواهد کرد. او هم مثل بقیه اعضا خانواده ام، به خون تو و خانواده ات تشنه است. تنها لطفی که می توانی به من بکنی این است که دیگر هرگز سر راهم قرار نگیری.

با درماندگی گفت:

- چیزی را از من می خواهی که در توانم نیست. همیشه دورادور مواظبت هستم. از پشتِ پنجره اتاقم نگاهت می کنم و از توی ایوان صدایت را می شنوم. این یکی را دیگر نمی توانی از من بگیری.

صدا را در گلو پیچاندم تا بغض گلویم پنهان بماند و گفتم:

- آخرش چی؟ به چه امیدی دلخوشی؟ نه خونی که پایمال شده به رگهای رامک برمیگردد و نه خشم و نفرتی که مرگش نسبت به باعث و بانی آن حادثه در قلبِ پدر و مادرمان باقی گذاشته تبدیل به مهر و محبت می شود و نه پرونده راک عشق من و تو که بسته شده دوباره باز خواهد شد، دیگر چیزی نگو ، چون جوابی نخواهی شنید. مگر نشنیدی چه گفتم ، برو، از اینجا برو.

- روی برگرداندم و به حالتِ دو به راهم ادامه دادم. دیگر نه بهار بوی عطر تنِ نوزاد شیرخوار را می داد و نه بوی گلهای اطلسی و یاس سکرآور بود. داریوش دست از تعقیب من برداشت و ایستاد، اما احساسم سر به دنبالم گذاشت و قدم به قدم به تعقیبم پرداخت. به سر خیابان که رسیدم رو در روی بابک قرار گرفتم. قلبم از وحشت در سینه لرزید. این یک فاجعه بود، فاجعه ای که راهی برای مقابله با آن به خاطرم نمی رسید. گونه هایش از شدت خشم گلگون بود. با نگاهی تیز و برنده به من خیره شد و با لحن تندی پرسید:

- چی شده، چه کار باهات داشت؟

زبانم لکنت گرفت. به تته پته افتادم. کلمات از مغزم می گریختند. انگار در محکمه پدرم محاکمه می شدم و بازپرسم بابک بود. چندین بار زبان را در دهان چرخاندم تا بالاخره توانستم پاسخ دهم:

- به روح رامک قسم من نمی خواستم باهاش حرف بزنم، باور کن.

- ولی باهاش حرف زدی، خودم دیدم. نباید جوابش را می دادی. نباید محلش می گذاشتی. خیلی خودم را کنترل کردم که جلو نیایم و توی گوشش نزنم. منتظر بودم ببینم تا چه حد می توانی جلوی احساس خودت را بگیری.

این بار کلمات بی اختیار بر زبانم جاری شدند:

- کاش جلوی می آمدی و می شنیدی که چه می گفتم. احساسی باقی نمانده که بخواهم جلویش را بگیرم. این چیزی بود که می خواستم بهش بفهمانم و تکلیفش را روشن کنم. قلبم از دیدارش نه تکانی خورد و نه در سینه لرزید. شاید این دیدار امتحانی بود که مطمئن شوم شفا یافته ام.

- امیدوارم که این طور باشد و برای دلخوشی ام این حرف را نزنی. راست بگو تا حالا چند بار سر راهت قرار گرفته؟

- قسم می خودم اولین بار بود و مطمئنم که آخرین بار خواهد بود.

سر به زیر افکند و گفت:

- من همه ی حرفهایتان را شنیدم ، از همان لحظه که صدایت زد و تو برگشتی نگاهش کردی.

- تو اشتباه می کنی، اصلا این طور نبود. وقتی صدایم زد برنگشتم نگاهش کنم، ولی وقتی برمک را دروغگو خطاب کرد ، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با حرفهایم توی دهنش نزنم.

- نمی خواهد به من بگویی چه کار کردی و چه گفتی ، چون خودم شاهد برخوردتان بودم. در یک مورد حق را به داریوش می دهد و این حرف را قبول دارم که گفت این حادثه فقط یک قربانی نداشت، بلکه تو و او هم قربانی های دیگر این حادثه اید. درست است کنار گود بودید ، اما به ناچار به داخل گود کشیده شدید. می دانم که چقدر برایت سخت است رکسانا. نمی خواهد به من بگویی که احساسی باقی نمانده تا مجبور باشی جلویش را بگیری، چون مطئمنم که باقی ست. فقط احساسی قوی تر که جلویش را گرفته به آن مجال پیشروی نمی دهد. نیاز به زمان دارد تا بتوانی خفه اش کنی.

آبِ دیدگانم گواهی بودند بر ادعایش. شبهای بی خوابی ، این پهلو آن پهلو غلتیدن و زار زدن. زیر پتو مچاله شدن تا مبادا صدایم به گوش آزیتا که در بستر کناری ام آرمیده برسد. آه کشیدن و بر بخت بد لعنت فرستادن. وداع با آرزوهایم، در حالِ سان دیدن از حسرتهایم، دلایل دیگری بودند برای اثبات ادعایش.

با صدای خفه ای گفتم:

- خواهش می کنم در مورد این دیدار حرفیبه آقاجان و عزیز نزن. می دانی که طاقت شنیدنش را ندارند. به قلب بیمار آقاجان رحم کن و به سینه پر درد عزیز.

نگاهش مهربان شد و لحن کلامش گرم.

- لزومی نمی بینم داغِ دلشان را تازه کنم. سه ماهِ دیگر، از سربازی که برگردم، آقاجان را وادار می کنم این خانه را بفروشد و در جایی دور از این محل به دنبال خانه مناسبی برایشان می گردم.

- بعید می دانم راضی شود. به قول خودش اینجا زادگاهش است . و در زیر هر خشتِ آن مشتی از خاطره هایش از زمان تولد تاکنون پنهان است. عمه ناهید به سختی راضی د سهم خودش را از این ملکِ موروثی به برادرهایش بفروشد. عزیز می گفت در موقع امضا بنچاقش گریه می کرد. حالا تو می خواهی این بلا را سر پدرمان بیاوری؟

-

- حالا وضع فرق می کند، آخرین خاطره دردناک ترینشان بود و یادآوری اش رنج آور و تلخی اش شیرینی خاطره های دیگر را تلخ می کند. هر بار که چشم هر کدام از ما به حیاط بغلی می افتد ،آن صحنه جلوی چشممان مجسم می شود و بر سوزِ دلمان دامن می زند. به نظر من هم برای شفاش آقاجان و هم شفای تو به صلاح است هر چه زودتر از این محل برویم.

منظورش را نفهیمدم و با تعجب پرسیدم:

- شفای من!؟

- بله رکسانا جان شفای تو از آن بیماری صعب العلاجی که وجودش را در قلبت باور نداری.

 

  

 

[!!]

 

فصل  

اجل به پدرم مهلت نداد تا شاهد فروش خانه ی مورثی اش باشد و یک روز مانده به سالگرد فوت رامک،در حالیکه داشت لب حوض وضومیگرفت،دست بر روی قلبش نهاد و کنار بوته های گًل سرخ باغچه بر زمین افتاد و چشم از جهان فرو بست.

چه بسا حتیاگر انتخاب محل فوت هم با خودش بود،به یاد قتلگاه فرزندش درست همان نقطه را انتخاب میکرد.

در مراسم خاکسپاری اش در ابن بابویه،بعد از یک سال خانوادهی عمویم را دیدم.دور از ما و سایر اقوام زیر سایه ی درختی ایستاده بودند و میگریستند.

داریوش در حالیکه شانه هایش از شدت گریه تکان میخورد زیر بازوهای پدرش را گرفته بود.به نظرم رسید عمو سیف الله به اندازه ی پدرم پیر و شکسته و لاغر و نحیف شده،چه بسا و هم به اندازه ی برادرش در آن پیش آمد رنج کشیده است.

شهروز را با خود نیاورده بودند تا بر آتیش دلسوخته ی ما دامن نزنند،.من و آزیتا و بابک چون دیوار گوشتی عزیز را در میان گرفته بودیم تا چشمش به عذرا خانم و عمویم نفتد و داغ دلش تازه نشود.

در راه مراجعت بابک مرا به کناری کشید،از مادرم که خانجون و خاله طیبه هوایش را داشتند فاصله گرفت و با صدای آهسته و خفه ایکنار گوشم گفت:

-نباید میآمدند،هیچ کس از آنها ناخواسته بود که بیایند.وجودشان غیر از عذاب چه ثمری برایمان داشت؟خدا می دانداگر عزیز میفهمید آنها آنجاهستند،چه حالی می شد.باز هم باید خدا رو شکر کنیم که بخیر گذشت.

دستمال سفید کتانی را که با آن اشک چشمانم را پاک میکردم،در مشت فشردم و گفتم:

-به گمانم فراموش کرده ای آنها چه نسبت با پدرمان و ما دارند.تا قبل از این اتفاق جانشان برای هم در میرفت.تمام جیک وپیکشان با هم بود.آقا جان به جان برادرش قسم میخورد و عمو جان به جان او.آن علایق از بین نرفته.آنها به خاطر ما نیامدند،به خاطر دلخودشان آمدند.اگر تو توجه میکردی میدیدی،بعد از مراجعت ما ماندند تا در خلوت به دور از چشمانی که با خشم و نفرت نگاهشان میکردند،فاتحه ایبر سر خاکش بخوانند.

با تعجب پرسید:

-تو از کجا میدانی که ماندند؟

-چون وقتی سر برگرداندم دیدمشان که بر سر قبر آقاجان زانو زدند.

پرخاش کنان پرسید:

چا دلیلی داشت برگردی نگاهشان کنی؟

-چون برایم مهم بود که بدانم چه کار خواهند کرد.نه بابک،تصورغلط ناداشته باش،دلیلش آن چیزی که تو فکر میکنی نبود.بلکه فقط میخواستم بفهمم علت آمدنشان آزردن روح سوهان زده ی ماست یا علایقو عواطف خودشان.

پاسخم ابی بر آتیش خشمش نشاند.آرام گرفت و گفت:

-از حرفایت معلوم است جوابت را گرفته ای.

بعد از مراسم هفت،عزیز و رودابه را میفرستم خونه ی خانجون.خانه که خلوت شد،درد تنهاییو بی همدمی به سراغش خواهد آمد.هر چقدر هم ما زیر بالو پرش را بگیریم نمیتوانیم جای خالی شوهرش را پر کنیم.

-امکان ندارد راضی شود خانه اش را ترک کند،حتا چه بسا از شنیدن پیشنهادت هم دلخور شود.کاری نکن دلش بشکند و به این فکر بیفتد که این تصمیم مقدمه ی ست برای از صحنه خارج کردنش.

با تعجب پرسید:

-یعنی به نظرتو واقعاً این فکر را خواهد کرد؟

-من خودم اگر جای و بودم همین تصور را داشتم.اینجا من و آزیتا هوایش را داریم و نمیگذاریم زیاد غصه بخورد.

-پس تو با نظرم موافق نیستی؟

-نه نیستم و نمیگذارم این کار را بکنی.فعلا از فروش خانه هم منصرف شو،چون ممکن است به این فکربیفتد که هدفت تقسیم ارث بین وراث است.

با دلخوری گفت:

-هر که نداند تو که میدانیمن قبل از فوت آقا جان این تصمیم را گرفته بودم و توخودت خوب دلیلش را میدانی.

-آن موقع فرق میکرد،ولیحالا برداشت دیگری از آن خواهد داشت.فراموش کن.اصلا حالا چه وقت این حرفهاست،بابک.

-گردن من نینداز رکسانا،بحث فروش خانه را تو شروع کردی،وگرنه پیشنهاد من فقط فرستادن عزیز به منزل خانجون بود که تا مدتی از محیط غمبار خانه اش دور باشد.

شب هفت پدرم،سنگ قبرش غرق گًل سرخ بود.گًل مورد علاقه ی داریوش.شکی نداشتم که آنهاقبل از ما به آنجا آمدند و مزارش را گٔل باران کرده اند.عزیز غرق ماتم بود و توجه ای به اطراف نداشت،وگرنه به راحتی میشد آنها را دید که در زیر سایه ی همان درخت قبلی ایستاده بودند،.

 

یک نظر نگاه بابک به آن سؤ چرخید و سپس روی برگرداند و زیر لب گفت:

-چرا راحتمان نمیگذارند؟

عمه ناهید دستمال سفیدی را که در دست داشت چندین بار پی در پی بر روی دیدگان سرخ از گریه اش کشید و گفت و سپس هق هق کنان گفت:

-بی انصاف نباش بابک.این خون است که میکشد.قبل از این که باشی،من و سیف الله باهاش بودیم.هر اتفاقی بیفتد،حتی اگر خودت را هم بکشی،نمی توانی حس خواهر برادری را از بین ببری.این حس وجود دارد.شاید در گیر و دار حوادث دستخوش طوفان شود،اما همانند درختی اسیر گردباد فقط شاخ و برگش را میریزد و تنهاش باقی میماند تا دوباره شاخه هایش جوانه بزنند و سرسبز شوند.سیف الله و نصرت خدا بیامرز دو برادر جان در یک قالب بودند،اما افسوس.

خاطرات کودکی همیشه پر رنگ تر و شفاف تر و به یاد ماندنی تر از بقیه ی خاطرات زندگی است و هرگز از ذهن پاک نمیشود.

به نظرم رسید جمله ی آخرش خطاب به من بود که در کنارش ایستاده بودم.

زندگی عزیز چون آخرین قطرات آب مانده در منبع چکه چکه و با تأنی فرو میریخت.درست دو ماه بعد از اینکه لباس عزا را از تن بیرون آورده بود دوباره آن را پوشید.آرزو میکردم که این قدرت را داشتم که بتوانم یک بار دیگر خنده بر روی لبانش بیاورم و و را به زندگی بازگردانم.

نگاهش به اطراف و گوشه کنار اتاقها و حیات توأم با حسرت بود.دیوارهای ترک خورده،سنگفرش های شکسته ی حیات و کاشی های لب پر حوض با آرزوهای شکسته و کمر خمیدهٔاش هماهنگی داشتند.

حاضر به فروش خانه نشد چون میترسید این تنها سر پناهش را همراه با یادگاری هایش از دست بدهد.هر وقت فرصتی مییافت به صندوق خانهاش پناه میبرد و با شب کلاه آقا جان که و بی آن سر به بالین نمی نهاد و تور عروسی بیدزده ی خودش که یادآور خوشترین شب زندگیاش بود،درد دل میکرد و قطرات سوزان اشک چشمش را بر رویشان مینشاند.

گاه نگاه خیره ی داریوش را از پشت پنجره ی سالن طبقه ی بالای خانه شان متوجه خود میدیدم و با یادآوری بلاهایی که بعد از آن حادثه به سرمان آمده،با نفرت روی بر میگردندم.

رودابه جای خالی آقا جان را در خانه حس میکرد.گاه با انگشت قاب عکس او را بر روی دیوار اتاق نشیمن نشان میداد و با حرکت لب میکشوید تا کله ی "کو" را به زبان بیاورد و چون موفق به ادای آن نمیشد،با حرص و درماندگی به گوشه ی اتاق پناه میبرد و ماتم میگرفت،.

در هجوم سنگ باران مصائب هم پنجره ی امروز شکست هم پنجره ی فردا.نگاهم به پشت سر بود و روبرویم را نمیدیدم.از حال غافل بودم و از آینده بیمناک.در روزهای گرم و داغ تابستان در زیرزمین خانه کز میکردم و فارغ از درس و مشق مدرسه که دفترش برای همیشه بسته شده بود،نگاه حسرت بارم را به در و دیوارش میدوختم که اثر انگشتان من و سایر بچه ها و لکه ها سیاه دیگری ناشی از برخورد ضربات توپهای فوتبال داریوش و بابک هنوز بر رویشان باقی مانده بود.

عمه ناهید حق داشت که میگفت:"ذهن انسان برای ثبت و حفظ خاطرات کودکی آمادگی بیشتری دارد تا زمان جوانی و سالخوردگی.

خانجون دفتر خطرت کودکیاش را که در ذهن میگشود،آن چنان راحت و بدون مکث از آن یاد میکرد که انگار تازه آن دوران را پشت سر نهاده.

آزیتا برای اولین بار در تمام دوران تحصیل آن سال چند جدید آورده بود و با بی میلی و بی حوصلگی سرگرم مرور کتابهای درسیاش بود.

عزیز حوصله ی سر به سر گذاشتن با هیچ کدام از ما را نداشت.به همین جهت بابک را وادار کرد در تعطیلات تابستان برمک را با خود به بازار ببرد تا هم راه و رسم کاسبی را یاد بگیرد هم کمتر پا پی مادرش بشود.

بیهوده میپنداشتم که مادرم در عالم خودش است و توجهی به اطراف و بچه هایش ندارد،اما اینطور نبود و زمانی به اشتباهم پی بردم که در زیرزمین غافلگیرم کرد و فارغ از اندوه و غمهای بی شمارش،به موشکافی برای پی بردن به آنچه در دلم میگذشت پرداخت و گفت:

-نمیفهمم رکسانا،تو هر روز اینجا چی کار داری؟زیر زمین نمور شده،دیوارهایش بوی کهنگی و نم میدهد.فکر نکن من از فکر تو غافلم و نمیدانم چقدر محیط سرد این خانه افسرده ات کرده.این حالت را کم و بیش همه داریم.آن قدر در را به روی خودمان بسته ایم که اصلا نمیدانیم خارج از دنیای خانه،دنیای دیگری هم هست.چطور است یک مدت تو را بفرستم منزل خانجون،شاید تغییر محیط در روحیه ات تأثیر بگذرد،موافقی؟

با آب دیدگانم که از سوز دلم سرچشمه میگرفت گونه هایم را آبیاری کردم و گفتم:

-فکر میکنم همه ی ما این نیاز را داریم،چرا نمیگذارید بابک این خانه را بفروشد؟اگر میترسید مدرسه ی بچه ها دور شود،می توانیم همین اطراف دنبال خانه بگردیم.

حزن و اندوه عمیقی خطوط چهره اش را در هم کشید و چون موجی روان به تار های صوتی اش راه یافت و هجومش صدا را در گلویش شکست.

-من به هر خشت و گل این خانه وابسته ام.بیست و پنج سال از بهترین سالهای عمرم با خاک و گلش عجین شده.عکس عروسیام از پشت شیشه قاب عکس روی طاقچه به من لبخند میزانه.انگار تمام خاطرات شیرین زندگی با پدرت را در لا به لای مقوای پشت قاب پنهان کرده.من برخلاف خیلی ها که ناشکرند خوشبختی ام را قبول داشتم.

نه زیاده طلب بودم و نه دنبال فرصتهای طلائی.همیشه فکر میکردند بالاخره یک روز بچه هایم به دنبال زندگی یشان میروند،بعد من میمانم و نصرت و او عصای دست پیریام میشود و همدم و غمخوارم.از کجا میدانستم که قبل از رسیدن به چهل بیوه خواهم شد.بلند شو عزیزم،بلند شو بیا بالا،چند دست لباس برای خودت بردار.امروز همگی باهم میرویم منزل خانجون.بعد من و آزیتا و رودابه بر میگردیم،اما تو چند روز آنجا میمانی.

-ولی عزیز،من دلم میخواهد پیش شما باشم..

با لحنی آمیخته به طعنه گفت:

-تو که پیش من نیستی،اینجا برای خودت دنیای دیگری ساختی،بین خودت و خانواده ات فاصله ایجاد کردی.با خاطره هایی هم که اذیتت میکند و هم تو را به خود میخواند سرگرمی.به خیالت رسیده من ازت غافلم و نمیدانم چه حالی داری؟نه اینطور نیست.من خوب میدانم دردت چیست.

سر بزیر افکندم،از نگاهش گریختم و گفتم:

این فقط درد من نیست،درد شما هم هست و دردی نیست که با یکی دو روز رفتن دوا شود.

-من به خاطره هام دلبسته ام و از آنها جدا نیستم،اما تو نباید این دلبستگی ها را داشته باشی،چون آینده را در مقابل داری که فاصله ای است میان تو و گذشته ات.لابد منظورم را میفهمی.

 

پس به حرفم گوش بده،پاشو بیا برویم بالا تا من در این زیر زمین رو قفل و زنجیر کنم.دلم نمیخواست با نافرمانی ام باعث آزارش شوم،با بی میلی برخاستم و گفتم:

-حالا که غیر از این چاره ای نیست،من هم برای رفتم حرفی ندارم.

 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rod
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه ulvfas چیست?