رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 5 - اینفو
طالع بینی

رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 5

فصل پانزدهم

 

سفره خانجون همیشه گسترده بود و با غذاهای ساده و لذیذ آماده پذیرایی از بچه ها و نوه هایش.

 

 

با گشاده رویی در را به رویمان گشود. سپس نظری به ساکِ دستی ام افکند و با تبسم دلنشینی گفت:

- پس بالاخره از خر شیطون اومدی پایین و پیش من می مونی.

عزیز به من فرصت جواب را نداد و گفت:

- البته اگه مزاحم نباشم.

- تو دیگه تعارف تیکه پاره نکن طوبی. خودت می دونی که تنهایی دلم اینجا پوسید. از خدامه همه تون پاشین بیایین یه مدت پیش من بمونین. حریف تو یکی که نشدم. همش می گی من از خونه زندگی م دل نمی کَنم.

- خب نبایدم دل بکَنم. مگر شما با آن همه اصرار من و طیبه حاضر شدید بیایید خانه یک کدام از ما بمانید.

- همیشه جواب تو آستین داری. دیر کردین، دلم از گشنگی مالش رفت. تا رکسانا سفره را بیندازد، منم غذا رو می کشم.

نمی دانستم چند روز می توانم آنجا دوام بیاورم. می دانستم اگر اعتراض به ماندن کنم، عزیز و خانجون پوستم را خواهند کَند.

گرچه حالا دیگر یک پای خانه پرجمعیت ما همیشه لنگ می زد. آن دور هم جمع شدنها. سر سفره با هم نشستن ها، لقمه غذا را با لذت قورت دادن، قلیان پدر را چاق کردن، قبل از سر سفره بردن، پکی به آن زدن و رقص گُل محمدی را در تُنگ بلورینش در حین پک زدن آقا جان به آن تماشا کردن و غرق در رؤیاهای شیرین و دور و دراز نوجوانی شدن، انگار به قرنها پیش تعلق داشت و مالِ این زمان نبود.

جست و خیز رودابه که در شیطنت دومی نداشت در وسط سفره غذا، سرنگون کردنِ تُنگ دوغ و کاسه خورشت و به دنبالش ناله و نفرینهای عزیز که با غیظ دست به سینه می کوفت و فریاد می کشید: "وربپری دختر، عاصی ام کردی."

ورنپریده بود، اما وقتی نگاهش می کردم دلم ریش می شد. نمی دانستم جست و خیزهایش را به یاد می آورد یا در مغزش هیچ اثری از یاد گذشته نبود.

منزل مادربزرگ ایوان نداشت و از حیاط یک راست وارد راهرویی که به اتاقها راه داشت می شدیم. بعد از صرف ناهار، عزیز رودابه را کنار پنجره خواباند تا در معرض بادی که درختان را به جنب و جوش وا می داشت. قرار گیرد.

آزیتا در حال مرور کتاب هندسه خوابش برد و من چشم بر هم نهادم و با تظاهر به خواب سرگرم کلنجار رفتن با تلخ و شیرین های زندگی ام شدم.

قبل از غروب آفتاب عزیز برخاست و خطاب به آزیتا گفت:

- بلند شو تا هوا تاریک نشدخ به خانه برگردیم.

خانجون به اعتراض گفت:

- باز نیومده قصد رفتن کردی. حالا کجا؟ بنشین.

- تا ما برسیم و شامی روبراه کنیم، بابک و برمک خسته از راه می رسند.

آزیتا کنار گوشم زمزمه کرد:

- زیاد نمان، زود برگرد. تو که نباشی، من خیلی تنها می شوم.

این اولین کلمات محبت آمیز بعد از فوت رامک و آقاجان بود که بر زبان خواهرم جاری شد. کم کم داشتم به این فکر می افتادم که مهر و محبت و سایر علائق عاطفی ما را هم در کنار بوته گلِ سرخ منزل عموسیف اله سر بریده اند. در پاسخ لب ورچیدم و گفتم:

- از خدا می خواهم، ولی مگر می گذارند. عزیز به اینجا تبعیدم کرده.

- خودش طاقت دوری ات را ندارد. دلش که تنگ شد می آید دنبالت.

خانجون که حواسش به ما بود، پرسید:

- آی شما خواهرا چی در گوشِ هم پچ پچ می کنین؟

به جای جواب هر دو خندیدیم و آزیتا به گرمی گونه ام را بوسید. خم شدم رودابه را به سینه فشردم و خطاب به مادرم گفتم:

- زودتر بیایید دنبالم. دلم برایتان تنگ می شود.

به جای او خانجون با توپ و تشر گفت:

- خُبه خُبه حیا کن دختر نوبرشو آوردی. بی خود این ادا و اطوارها رو از خودت در نیار. همین روزا می ری خونه شوهر هفته به هفته اونا رو نمی بینی. اگه دلت می خواد تا سر خیابون دنبالشون برو، سوار اتوبوس که شدن برگرد. برو ببین لب رودخونه غروبا چه صفایی داره.

دستِ رودابه را گرفتم و همراهشان به راه افتادم. عزیز برای دلجویی ام گفت:

- هر وقت دلت تنگ شد، می توانی خانجون را برداری بیایی پیش ما، دوباره غروب برگردی.

با تعجب پرسیدم:

- مگر قرار است چند هفته اینجا بمانم!

- تا هر وقت لازم باشد می مانی. این تصمیمی ست که من و بابک با هم گرفتیم. بیشتر نظر برادرت بود که می گفت تو باید یک مدت دور از خانه باشی.

پس این نقشه بابک بود. با حرص در دل گفتم: "مگر دستم بهت نرسد بابک."

رودابه دستم را می کشید و می خواست به زور مرا هم با خود سوار اتوبوس کند. معلوم می شد احساسات و عواطفش سر جایشان بود و تغییری نداشت.

بلندش کردم و او را روی پله اتوبوس تحویل مادرم دادم. از دور به طرفش دست تکان دادم. با تکان دست پاسخم را داد. هنوز از جلوی دیدگانم دور نشده، دل تنگ شان بودم.

بی اعتنا به مقاومتم سیل اشک راه دیدگانم را در پیش گرفتند. آن قدر نگاهشان کردم تا در خم جاده ناپدید شدند.

دلم نمی خواست با چشم گریان به خانه مادربزرگ برگردم. کنار رودخانه ایستادم. صدای حرکت آب چون ملودی آرام و دل نشینی روحم را نوازش می داد. شاخ و برگهای سر سبز و خرم درختانِ تنومند با طنازی از دو طرف سر به روی رودخانه خم کرده بودند و همراه با نسیم ملایمی گوش به نجوای هم می دادند.

چون از قفس رها شده ای بودم که هوای آزادی سر مستش کرده. درست نمی دانم چه مدت آنجا ایستادم تا صدای پارس سگی مرا از جا پراند.

هول برم داشت. چیزی نمانده بود از شدتِ وحشت به داخل رودخانه سقوط کنم. می ترسیدم سر برگردانم و به پشتِ سر نگاه کنم. در مورد سگ های هار سخن زیاد شنیده بودم و از آن می ترسیدم که در دام یکی از آنها گرفتار شده باشم. بالاخره به خود آمدم. حالت گریز به خود گرفتم. به عقب برگشتم و قبل از این که جرأت نگریستن به اطراف را بیابم، صدای نا آشنای مردی را شنیدم که می گفت:

- نترسید هار نیست. از آن گذشته مهارش دستِ من است و نگرانی ندارد.

به طرفش برگشتم و نگاهش کردم. قد بلند بود با پوستِ روشن و چشمهای میشی. در ترکیب صورتش هیچ عیبی و نقصی به چشم نمی خورد. بر لبهای خوش فرمش تبسم شیرینی نشاند و گفت:

- تازه به این محل آمدید؟

ناچار به پاسخ شدم و گفتم:

- منزل مادربزرگم مهمان هستم.

- خانم ماکوبی؟

از تیزهوشی اش تعجب کردم و پرسیدم:

- از کجا فهمیدید!؟

- از شباهت تان. از آن گذشته به غیر از ایشان خانواده ای را در این محل نمی شناسم که بتوانند نوه ای هم سن شما داشته باشند. معلوم می شود شما هم مثل من طبیعت را دوست دارید که این طور محو این رودخانه و سرسبزی و صفای درختانش شدید. من و فیدل هر روز غروب یک ساعتی این اطراف پیاده روی می کنیم. شما فقط امروز اینجا مهمانید؟

- قرار است چند روزی بمانم.

تبسمی بر لب نشاند و گفت:

- اسم من سامان سامانی ست و خانه ام در کوچه بالایی منزل خانم ماکوبی دیوار به دیوار خانه ایشان است.

منتظر شد تا من هم خودم را معرفی کنم. موقعی که پاسخی نشنید، سماجت به خرج داد و گفت:

- نمی خواهید به من بگویید اسم تان چیست؟

در حالی که می کوشیدم فاصله ام را با سگش حفظ کنم پاسخ دادم:

- رکسانا.

- هنوز از فیدل می ترسید رکسانا خانم؟ بهتان گفتم که هار نیست، تا وقتی احساس خطر نکند کاری به کار کسی ندارد. چرا لباس سیاه پوشیدید؟

با صدای بغض کرده ای پاسخ دادم:

- عزادار مرگِ پدرم هستم.

حالت تأثر به چهره اش داد و گفت:

- تسلیت می گویم. چند وقت است فوت کرده اند؟

- حدود چهار ماه. من دیگر باید بروم. مادربزرگم نگران می شود. خداحافظ.

منتظر پاسخ نشدم و به راه افتادم. از پشت سر صدایم زد و گفت:

- صبر کنید رکسانا خانم. امیدوارم فردا غروب دوباره شما را اینجا ببینم. اگر بدانم از فیدل می ترسید، او را با خود نمی آورم.

جوابش را ندادم. وارد کوچه شدم و به خود نهیب زدم: "حواست را جمع کن رکسانا. تو به اینجا نیامده ای تا با عشقی تازه بر روی زخم عشق کهنه مرهم بگذاری. او هر که می خواهد باشد و هر خیالی داشته باشد، در خارج از مدار زندگی ات قرار دارد. غروب آفتاب و گردش در کنار رودخانه را فراموش کن و بهش اجازه نده به خودش امید بدهد که به این راحتی به هدف رسیده."

خانجون غرولندکنان در را به رویم گشود و گفت:

- کجا رفته بودی ورپریده؟ دلم به هزار راه رفت. آخه فکر نکردی این پرزنو نصفِ جون می کنی. یعنی تا دمِ ایستگاه اتوبوس رفتن و اومدن این قدر طول می کشه؟

لبهایم را غنچه کردم و گفتم:

- ببخشید خانجون، دلم گرفته بود. یک کم کنار رودخانه قدم زدم.

- قربون دلت که همیشه گرفته ست. خُب یه سر می اومدی اینجا بهم می گفتی کجایی، بعد می رفتی. حالا فهمیدی ننه ت بدجایی نفرستادتت؟

بعد از ظهر ۲۱ بهمن ۱۳۸۹

فصل :-):-)

 

شب که شد مادربزرگم در حیاط، زیر سایه درخت بید، روی تختِ چوبی پشه بند زد و گفت:

_ تو اینجا بخواب، تا باد خنک حالتو جا بیاره و تا صبح خوابهای خوش ببینی.

در تاریکی شب، تنها ماندن در زیر سایه آن درخت که شاخه هایش در بالای سرم عین شبه سرگردان با هر حرکت باد تکان می خوردند و به این سو آن سو پرتاب می شدند، چیزی نبود که در تصورم بگنجد.

زیر بار نرفتم و گفتم:

_وای نه خانجون! من می ترسم تنها اینجا بخوابم.

پوزخندی زد و گفت:

_ هوم، منو بگو که یادم رفته بود تازه از تو قُنداق بیرون اومدی. پس من پیرزن چطوری هر شب اینجا تک و تنها سر می کنم. بلند شو بیا سر اون یکی تخت رو بگیر بیار بچسبون به این، تا رو هرتادوشون پشه بند و بزنم.

در عین تلخی کلامش، خودش مهربان بود و همراه.

اولین شبی بود که دور از خانواده به بستر می رفتم. دلم هوایشان را کرد.

شاید در آن لحظه آزیتا هم داشت طبق معمول هر شب جای عزیز و رودابه و خودش را در اتاق نشیمن می انداخت و بابک و برمک داشتند برای خودشان در حیاط پشه بند می زدند. فقط آن گوشه از اتاق که من در آنجا می خوابیدم خالی می ماند.

چه بسا آن شب عزیز هم چون من بی خواب می شد و دلش هوایم را می کرد.

ملودی حرکت آب رودخانه زمزمه وار در گوشم لالایی می خواند.

نسیم ملایمی که می وزید آرام بخش خواب شبانه ام بود.

هنوز آفتاب نزده بود که با تکان های دست خانجون از خواب پریدم:

_ بلند شو تا آفتاب نزده برو تو اتاق.

خمیازه ای کشیدم و گفتم:

_چرا خانجون!؟ من هنوز خوابم می یاد.

_ پاشو حیا کن.هوا که روشن بشه. از پشتِ بوم همسایه ها چشم نامحرم بهت می افته. این تن و بدن یه دختر دسته گله، نه تن و بدن چروکیده ی منِ پیرزن.

هراسان از جا پریدم، با ملافه بدنم را پوشاندم و گفتم:

_واخانجون، پس چرا زودتر نگفتید؟

_ خب حالا که دیر نشده. هنوز هوا تاریکه. متکاتو وردار بپر تو اتاق دراز بکش، تا منم برم وضو بگیرم نمازمو بخونم. معلوم نیست تو و خواهرت چه موقع یادتون می یاد مسلمونین.

خواب از سرم پریده بود. لبِ حوض داشت وضو می گرفت و من از پشتِ پنجره تماشایش می کردم. هوای اتاق دَم کرده و خفه بود. همین که پنجره را گشودم تا هوای تازه از حرارتش بکاهد، خانجون هراسان وارد اتاق شد و گفت:

_ از پشت پنجره برو کنار دختر، حیا کن. اون همسایه روبرویی عزبه. اگه روحش خبردار بشه دختر خوشگلی مثِ تو مهمونِ منِ پیرزنه. خواب به چشمش حروم می شه و از پشت پنجره سالنِ سرتاسری خونه اعیونش تکون نمی خوره.

با تعجب پرسیدم:

_ خانه اعیانی! یعنی آن ساختمان به این بزرگی مال یک نفر است؟

_ آره مال یه نفره. با دو تا کلفت و نوکر دست به سینه و یک سگ هیولا. درِ حیاطش تو کوچه بالایی باز می شه و از صدای پارس سگش همسایه ها در عذابند.

_ پس چرا من دیشب صدایی نشنیدم؟

_ الکی که پارس نمی کنه. شبا کپه مرگشو می ذاره مث ما می خوابه.

با خودم گفتم:"نکند منظورش از آن جوان عزب همان سامان است که می گفت خانه اش در کوچه بالایی است."

گرچه برایم فرقی نمی کرد.هر که می خواست باشد. اصلا به من چه ربطی داشت. خانجون پرسید:

_ چیه، ساکت شدی. به چی فکر می کنی؟ نکنه خوابت می یاد. بهت گفتم که همین جا متکاتو بذار بخواب.

سر بر روی متکا گذاشتم، چشمهایم را بستم و به خودم نهیب زدم:"غروبها قدم زدن کنار رودخانه موقوف" و سپس افزودم:" حیف خیلی مزه می داد و روح کسلم را تازه می کرد. خدای من این دیگر چه بلایی بود که اینجا نازل شد."

بعد از صبحانه، یک کلاف با دو میل بافتنی به دستم داد و گفت:

_ بلدی واسم یه شال گردن ببافی؟

_ نه زیاد. میترسم خراب کنم.

_ پس این طوبی چه یاد بچه هایش داده. فردا می خواهی بری خونه شوهر، نه بلدی آشپزی کنی، نه خیاطی و بافتنی. می ترسم روز دوم پس بفرستنت خونه ننه ت. بیا اینجا بغل دستِ خودم بشین تا یادت بدم. اگه سرت به یه هنری گرم بشه، صبح تا شب تو زیرزمین منزلتون ماتم نمی گیری و آه نمی کشی.

با وجود نِق نِق و غرولندش صبور و با حوصله بود و به راحتی آنچه را که لازم بود به من می آموخت. تمام آن روز سرم به بافتن گرم بود و اصلا نفهمیدم چه موقع غروب شد و چه موقع وقتِ خواب.

صبح روز بعد موقعی که با تکان های دستِ خانجون دوباره از زیر پشه بند بیرون آمدم و به اتاق کوچ کردم، نسیم صبحگاهی بوی رودخانه را با خود به همراه آورد. در دل گفتم:"حالا که غروبها از قدم زدن در آنجا محرومم، چطور است صبح زود این کار را بکنم. شکی ندارم طرف این موقع خواب است و مزاحمم نخواهد شد."

بی اعتنا به غرولندش که می گفت:

_ لازم نیس تو زحمت بکشی، مگه تا حالا که نبودی، کی این کارو واسم می کرد، برو تو نمی خواد تو حیاط جولون بدی.

پشه بند و رختخوابها را جمع کردم، داخل چادر شب جا دادم و سرش را گره زدم.

سپس نفس نفس زنان به پشتی تکیه دادم و گفتم:

_ این موقع صبح پیاده روی کنار رودخانه خیلی می چسبد. هوا بهتر است و خیابان خلوت.

چشمهایش با شیطنت خندید. تبسمی بر لب نشاند و گفت:

_ برو یه گشتی بزن، کیف کن. بعد بگو خونه عالیه بد جاییه، می خوام برگردم منزل خودمون. آره چشم سفید؟

_ اختیار دارید، من چه موقع گفتم اینجا بد جایی ست. فقط دلم برای عزیز و بچه ها تنگ می شود.

_ فردا که بری خنه شوهر چی کار می کنی. هی می خوای زر بزنی زندگی رو به مَردت زهرمار کنی.

_ فعلا که دیگر قید شوهر کردن را زده ام.

_ آره جون خودت بازم به هم می رسیم. حالا پاشو برو آماده شو یه دلی از عزا در بیار.

از خانه که بیرون آمدم، نسیم ملایمی به نوازش چهره و گیسوانم پرداخت. رودخانه در خلوت خیابان در تلاطم بود و پرندگان بر روی شاخسار نغمه خوان.

مرد میانسالی سفره نان به دست از دور پیدایش شد. به نزدیکم که رسید، بیگانه وار با کنجکاوی به برانداز کردنم پرداخت. سپس با بی اعتنایی از کنارم گذشت و داخل کوچه بالایی شد. در دل گفتم:"این هم یک همسایه دیگر. تفاوت طبقاتی در این محل زیاد به چشم می خورد."

آن روز با دید تازه ای به محله مادربزرگم که از زمان کودکی با آن آشنایی داشتم می نگریستم. کاش می دانستم این رودخانه از کجا سرچشمه می گیرد و به کجا ختم می شود.

بی هدف از زیر درخت سنگِ کوچکی برداشتم و آن را به داخل آب انداختم.

از پشتِ سر صدای غریبه تازه آشنا را شنیدم که می گفت:

_ سنگ نینداز. ممکن است سر تمساح بشکند.

با وحشت از رودخانه فاصله گرفتم و زیر لب گفتم:

_ تمساح!

_ صدای قهقهه خنده اش برخاست:

_ کسی که از سگ می ترسد، واویلا به تمساح. دیروز خیلی منتظرتان شدم.پس چرا نیامدید؟

به طرفش برگشتم. دندانهایم را از خشم بر هم فشردم و با لحن پر غضبی گفتم:

_ چی خیال کردید. به نظرتان رسید من چه طور دختری هستم؟ از کجا به این فکر افتادید که می توانید در اولین دیدار با من قرار ملاقات بگذارید؟

بی توجه به خشم و خروشم با صدای آرامی گفت:

_ قصد بدی نداشتم. اصلا فکر نمی کردم از پیشنهادم ناراحت شوید. خانم ماکویی همسایه عزیز و محترم من هستند و همین طور نوه عزیزشان. دیروز غروب چون دیدم از سگ می ترسید، فیدل را با خودم نیاوردم. مدتها همین اطراف پرسه زدم که شاید بالاخره پیدایتان شود.

با لحن پرتمسخری پرسیدم:

_ واقعا فکر می کردید من می آیم؟

_ فقط امیدوار بودم، چون در هر صورت غروب بهترین زمان قدم زدن کنار رودخانه است.

_ حالا چی، حالا چطور فهمیدید که من اینجا هستم که بدون فیدل پیدایتان شد.

سر به زیر افکند و گفت:

_ با وجود این که متجاوز از بیست سال است که همسایه خانم ماکویی هستم،تا حالا به خودم اجازه ندادم از پشت پنجره اتاقم حیاطش را دید بزنم، اما امروز صبح ناخودآگاه این کار را کردم و دیدم که از خانه بیرون آمدید. لباس پوشیده آماده رفتن به محل کارم بودم. خدمتکارم مستوره نیز صبحانه را آماده کرده بود. همسرش با نان تازه که از راه رسید، گفت:

"انگار همسایه تازه برایمان آمده، چون یک دختر تنها داشت کنار رودخانه قدم می زد." آن موقع بود که فهمیدم به قصد پیاده روی بیرون آمدید. از خیر صبحانه گذشتم و بدون هیچ توضیحی از خانه بیرون آمدم.

با دقت نگاهش کردم. دیروز با لباس اسپورت همراه با سگش به پیاده روی آمده بود و اکنون با کت و شلوار آخرین مد و کراوات. پلک چشمهایم را پایین کشیدم، و به چهره ام حالت اخم دادم و با ترشرویی گفتم:

_ من نیاز به آرامش دارم. به خاطر همین مادرم مرا فرستاده منزلِ خانجون. پس سعی نکنید آرامش خیالم را به هم بزنید. بین فوت برادرم و پدرم فقط یک سال فاصله بود و بعد از آن مسایلی پیش آمد که من دچار افسردگی روحی شدم.

_ چه چیزی در آن خانه شما را اذیت می کند که به اینجا پناه آورده اید؟

_ ریشه در سالها دارد و از بیخ کندنِ آن آسان نیست. حالا بروید زودتر صبحانه تان را بخورید و قبل از این که از اداره اخراج شوید در محل کارتان حاضر باشید.

_ من رئیس خودم هستم و حتی اگر رئیسی داشتم از اخراج نمی ترسیدم.

_ ولی من از خانجون می ترسم، چون اگر دیر کنم، ممکن است مرا به خانه مان پس بفرستد، روزبخیر.

تا آخر ص

 

فصل هفدهم:

 

به خانه که برگشتم، با خود گفتم: " گردش موقوف . حالا که می بینی این پسر از پشت پنجره زاغ سیاهت را چوب می زند و همین که از خانه بیرون می روی، بلافاصله سر راهت سبز می شود، مجبور نیستی خودت را در معرض دیدش قرار دهی . مگر توی خانه پدرت دار و درختی بود و رودخانه ای ، بی خیالش باش."

همین که یک گوشه کز کردم، خانجون میل و کاموا را به دستم داد و گفت:

- این جوری که تو پیش می روی، زمستون امسال که سهله ، واسه زمستون امسال که سهله ، واسه زمستون سال دیگه هم این شال گردن نصیب من نمی شه.

می دانستم هدفش این است که سرگرم باشم و فکر و خیال بیهوده نکنم. غروب که شد دلم گرفت . انگار دستی قلبم را گرفته بود و داشت از سینه بیرون می کشید . نفسم داشت سنگینی می کرد. میل بافتنی در میان انگشتانم متوقف ماند.

مادربزرگ که حواسش به من بود گفت:

- چیه؟ ماتم گرفتی. انگار بز فیلت یاد هندوستان کرده.

لب ورچیدم و گفتم:

- دلم برای خانه خودمان تنگ شده . چطور است فردا صبح یک سری به عزیز و بچه ها بزنیم؟

با لحن تلخ و گزنده ای گفت:

- چه خبره. تازه دو روزه اینجایی. حالا زوده. بذذار اقلا یه هفته بشه. اگر دلت گرفته پاشو برو یه گشتی بیرون بزن . بیا.

با بی میلی گفتم:

- حوصله اش را ندارم.

- پس حوصله چی رو داری. پاشو آبپاش رو از آب حوض پر کن، باغچه رو آب بده.یه آبی هم تو حیاط بپاش، خنک بشه، بریم رو تخت بشینیم . تو هر سازی بزنی من پیرزن باهاش می رقصم. بلند شو یالا دیگه، چرا معطلی.

پاهایم خواب رفته بود. دستم را به دیوار گرفتم و برخاستم، اما قبل از این که سرگرم آبپاشی باغچه شوم، زنگِ در به صدا درآمد.

خانجون که پشت سر من وارد حیاط شده بود، گفت:

- نمی خواد تو درو باز کنی، ممکنه غریبه باشه.

زیر لب گفتم: "بعید می دانم آن پسر آن قدر دیوانه باشد که بیاید درِ خانه." گوشهایم را تیز کردم ، تا صدای گفت و گویشان را بشنوم، همین که متوجه شدم طرف صحبت او یک زن است، نفس راحتی کشیدم. چند دقیقه بعد خانجون با یک کاسه آش به طرفم آمد و با لحنی آمیخته به تعجب گفت:

- به حق چیزای ندیده و نشنیده. مستوره بود، کلفت همسایه ی عَزب ساختمان روبرویی ، واسمون آش رشته آورده. می گفت " آقا امروز هوس آش کرده بود، واسش پختم، بعد خودشون گفتن یه کاسه ببر واسه خانم ماکویی" نمی فهمم از کی تا حالا خانوم ماکویی عزیز بی جهت شده! به گمونم یا آقاش تو این گرما چاییده، یا این که بوی دختر جوون و خوش بر و رو تو این خونه به مشامش خورده، وگرنه مگه تو این همه سال که با هم همسایه ایم از ویارونه هاش چیزی برام فرستاده بود. آبپاشی ت که تموم شد، بیا تو شامو بکشیم و تا سرد نشده چند قاشقش هم از این آش بخوریم.

در دل گفتم:" باز هم یک دردسر دیگر. انگار این پسر دست بردار نیست."

- ببینم رکسانا، تو این گردشهای کنار رودخونه این جوونک رو ندیدی؟

خودم را به آن راه زدم و پاسخ دادم:

- نمی فهمم منظورتان چه کسی ست.

- خوبم می فهمی. خودتو به اون راه نزن. فقط حواستو جمع کن. اون لقمه دهن ما نیس. پدرش رو پول خوابیده. همین یه پسر و داره با یه دختر. عین ریگ به پاشون پول می ریزه.

با دلخوری گفتم:

- این موضوع چه ربطی به من دارد. هر که می خواهد باشد. من به دنبال دردسر نمی گردم.

- آفرین دختر خوب. انگار لوله آبپاش سوراخ شده، به پا لباستو خیس نکنی.

پرده پنجره اتاق ساختمان رو به رویی داشت تکان می خورد. لابد باز سرگرم چشم چرانی بود. دلم می خواست با حرص لوله آبپاش را به طرفش تکان بدهم و بهش بفهمانم که چقدر از این کارش شکارم.

تصمیم گرفتم فردا غروب سری به کنار رودخانه بزنم و اگر آنجا بود سنگم را باهاش وابکنم و ازش بخواهم دست از سرم بردارد.

سر سفره کاسه آش را کنار زدم و گفتم:

- من کوکوی دست پخت شما را بیشتر دوست دارم. آش را خودتان بخورید.

چپ چپ نگاهم کرد و به طعنه گفت:

- چیه ناز می کنی؟ بخور خوشمزه س. اون که اینجا نیس تا ببینه ازش خوردی یا نه.

از تیزهوشی اش تعجب کردم. به راحتی افکارم را می خواند و هیچ چیز از نگاهش پنهان نمی ماند.

 

***

 

از صبح زود بعد منتظر غروب بودم تا قبل از این که دست به مانور تازه ای بزند تکلیفم را با وی روشن کنم.

از تکرار روزها و شبهای یکنواخت خسته شده بودم. دلم می خواست به خانه برگردم ، گر چه آنجا هم چیزی برای ایجاد تنوع وجود نداشت، ولی همین احساس بودن در جمع خانواده مسکنی بود بر دردی که امانم را می برید.

آفتاب داشت جان می کَند تا ابرها را کنار بزند و بیرون بیاید، اما لکه های سیاه چون سدی در مقابلش ایستاده بودند و به محض این که از یک گوشه ای سر بیرون می آورد ، آن نقطه را تحت محاصره قرار می دادند و با ابرهای تکه پاره رویش را می پوشاندند.

خانجون میل بافتنی را که به دستم داد، با بی حوصلگی گفتم:

- نه خانجون، حوصله ش را ندارم.

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

- چیه باز کشتی هات غرق شده؟!

- نه، فقط دلم می خواهد به خانه برگردم.

- حالا نه. هر وقت مادرت اومد دنبالت می تونی بری.

- خب پس لااقل برویم یک سری به آنها بزنیم.

- باشه، شاید فردا، پس فردا رفتیم.

- امروز هوا خیلی خفه ست. دلم گرفته.

پوزخندی زد و با مهربانی گفت:

- خب چی کار کنم. می خوای به آفاتاب بگم در آد که دلت واشه. پاشو یه قلیون واسم چاق کن ببینم بلدی.

- معلوم است که بلدم. همیشه برای آقاجون چاق می کردم.

صدای رعد و برق که برخاست در دل گفتم:" اگر باران بگیرد، بعد از ظهر خبری از گردش در کنار رودخانه نیست و نمی توانم سامان را سر جایش بنشانم."

قلیان را چاق کردم و پُکی به آن زدم و به یاد پدرم اشک به چشم آوردم. همراه با رقص گل محمدی در تنگ بلورینش رگبار باران به شیشه پنجره اتاق شلاق می زد.

خانجون زیرچشمی نگاهم کرد و پرسید:

- چیه یاد آقاجونت افتادی؟ مُرده ها بی رحم ان، چون وقتی می رن، خاطره هاشونو جا می ذارن که دلِ زنده ها رو بسوزونن. خیال می کنی من کم یاد ماکویی می افتم و کم دلم هواشو می کنه. شش سال پیش تو همین اتاق سرشو گذاشت زمین و دیگه پا نشد. انگار همین دیروز بود. شاید تو فقط گاهی دلت هوای پدرتو بکنه، اما هوای اون همیشه تو دلِ مادرته و راحتش نمی ذاره. تو اینو نمی فهمی، ولی من می فهمم، چون خودم این روزا رو هم پشت سر دارم و هم پیش رو.

دیدگانش نمناک بود. با وجود این که بار غمش سنگین بود، خودش را محکم و استوار نگه می داشت، تا در زیر سنگینی آن له نشود.

آسمان ، اشکهایش را بر روی سبزه و گلها نشاند و آرام گرفت. بوی خاک با بوی گلها درآمیخت و خوش بوترین عطر دنیا را به مشامم رساند. هوا لطیف و دلپذیر بود و آسمان صاف و بدون ابر.

آماده رفتن که شدم ، خانجون اعتراضی نکرد و فقط گفت:

- زود برگرد.

صدای پارس فیدل حاکی از آن بود که او آنجاست. درختان تَر و تازه و شاداب ، آرام بودند و جنب و جوشی از خود نشان نمی دادند. قبل از این که به کنار رودخانه برسم به من رسید، در مقابلم ایستاد و با لحن مودبانه ای گفت:

- سلام، مرا ببخشید. نمی دانستم امروز افتخار دیدارتان را خواهم داشت، وگرنه فیدل را با خود نمی آوردم.

با ترشرویی پاسخ سلامش را دادم و گفتم:

- نیازی به عذرخواهی نیست، چون من زیاد نمی مانم. فقط آمدم از شما بپرسم هدفتان از این مانورها چیست؟

از سوالم یکه خورد. کوشید تا خونسردی اش را حفظ کند و پس از مکث کوتاهی همراه با پوزخندی گفت:

- کدام مانورها! من که ارتشی نیستم.

خشمم را آشکار ساختم و با لحن تندی پاسخ دادم:

- چه لزومی داشت برای مادربزرگم آش نفرستید؟ شما که قبلا از این کارها نمی کردید، به همین دلیل به شک افتاده و مدام سوال پیچم می کند.

- چه شکی! آش فرستادن برای یک همسایه خوب و قدیمی کاری عادی و تکراری ست.

- کدام تکرار! خودش می گفت این اولین بار است که چیزی برایش فرستادید.

با پررویی گفت:

- خب به خاطر این که قبلا شما مهمان ایشان نبودید.

- بالاخره دستتان را رو کردید. اگر به این کار ادامه بدهید، ناچارم برخلاف میل خانواده ام به خانه خودمان برگردم. شما از جانِ من چه می خواهید آقای سامانی؟

نگاهش را از من دزدید و گفت:

- راستش خودم هم نمی دانم. حتی چندین بار این سوال را از خودم کردم و نتوانستم جوابی برایش بیابم. من چیز زیادی در مورد شما نمی دانم، ولی این چیزها اصلا برایم مهم نیست . خانم ماکویی خانواده مرا می شناسد. قبل از جدایی پدر و مادرم از هم آنها در همین خانه زندگی می کردند، ولی بعد از ازدواج مجدد پدرم و سکونت شان در منزل ییلاقی منظریه ، مادرم از ایران رفت و فقط من و خواهرم سودابه ماندیم که او هم چند ماه پیش به خانه بخت رفت و حالا فقط من مانده ام و این ساختمان درندشت.

با لحن سردی گفتم:

- برای چه این حرفها را به من می زنید. من به اینجا نیامدم تا شجره نامه شما را از حفظ کنم فقط آمدم از شما بخواهم که راحتم بگذارید.

- قصد من ایجاد مزاحمت نیست. باور کنید. من با سودابه در مورد شما صحبت کردم. مشتاق دیدارتان شده و خیال دارد فردا به اینجا بیاید تا ترتیب ملاقاتتان را بدهم.

- خواهش می کنم این کار را نکنید ، چون به هیچ وجه حاضر به این ملاقات نیستم .شما در مورد من هیچ چیز نمی دانید. آنچه مرا به اینجا کشاند یک گریز بود، گریز از گذشته ای که یادآوری آتش به جانم می زد. صبح روشن زندگی ام نورباران بود و آرزوهایم در تلالو آن درخشان. بر بال پرنده عشق در پرواز بودم و در چند قدمی رسیدن به هدف که آن اتفاق افتاد. در موقع تولد ناف مرا به نام پسرعمویم داریوش بریده بودند . از همان زمان کودکی بی آن که نام احساس مان را بدانیم ، عشق در قلبهایمان همراه با اندامهایمان رشد کرد و به تکامل رسید. سه سال پیش قبل از اعزام او به قزوین برای گذراندن دوره خدمت سربازی ، با هم نامزد شدیم به این امید که پس از پایان خدمتش پای سفره عقد بنشینم، ولی افسوس.

بغضی گلوگیر نفسم را بند آورد و صدا را در حلقومم خفه کرد. با بی صبری پرسید:

- خب، بعد چی شد؟

آهی کشیدم و گفتم:

- گفتنش زبانم را می سوزاند و قلبم را در میان شعله های سرکش برخاسته از دل کباب می کند. نمی دانم چرا از همان روز اول نامزدی به دلم برات شده بود که اتفاقی خواهد افتاد و به قول شاعر:

هزار نقش برآورد زمانه نبود

یکی چنانچه در آیینه تصور ماست

 

تکرار آنچه بر من گذشته آسان نبود، ولی مو به مو بودن هیچ کم و کاستی تکرارش کردم. در سکوت و با دقت گوش می داد. فیدل هم، چون صاحبش با کنجکاوی چشم به دهانم دوخته بود و میلی به پارس و جلب توجه رهگذران نداشت.

نیاز به خانه تکانی سفره دلم به زبانم قدرتِ بیان می داد. بغض های گره خورده در گلویم به دنبال بهانه برای شکستن و جاری شدن بر روی گونه هایم می گشتند.

همین که ساکت شدم با حیرتی آمیخته با ناباوری پرسید:

- یعنی به همین سادگی حلقه نامزدی را پس فرستادی؟! اصلا باورم نمی شود. آخر چرا؟! به قول معروف :

گنه کرد در شهر آهنگری/ به شوشتر زدند گردن مسگری

چرا باید دو جوان بی گناه در این میان فدا شوند؟ نباید زیر بار می رفتید.

با صدای فریاد مانندی گفتم:

- مگر برادر و خواهر بی گناهم قربانی ندانم ماری برادرِ داریوش نشدند و همین طور آقاجانم؟ بعد از مرگ رامک قلبم انباشته از کینه و نفرت بود. هر وقت می خواستیم به داریوش بیندیشیم، جسد آغشته به خون آن طفل بی گناه که در موقع مرگ ده سال بیشتر نداشت در مقابل دیدگانم نمایان می شد. پدر و مادرم بر خشم و نفرتم دامن می زدند و هر کدام به طریقی بلایی را که خانواده عمویم به سرمان آورده بودند به من یادآوری می کردند. چطور می توانستم مردی را دوست داشته باشم که برادرش قاتل برادرم بود.

- فقط به من بگویید در این حادثه داریوش چه گناهی داشت؟

- این همان چیزی بود که داریوش می خواست به من بفهماند، اما من حاضر به شنیدن حرفهایش نبودم.

- این بی انصافی ست رکسانا خانم.

خلل پذیر بود هر بنا که می بینی / مگر بنای محبت که خالی از خلل است

چطور گذاشتی بنای عشق و احساست را ویران کنند؟

با لحن مصممی گفتم:

- عشق او عزیزتر از خواهر، برادر و پدرم نبود که هر سه قربانی آن حادثه شدند.

با لحن نیشداری گفت:

- پس اگر عشقت تبدیل به نفرت شده اینجا چه کار می کنی؟ برای چه مادرت تو را به منزل مادربزرگت تبعید کرده؟ برای چه صبح تا شب در زیرزمین خانه تان که محل دفن خاطره هایت است مانم می گرفتی؟ تو هنوز تکلیف خودت را نمی دانی رکسانا.

فریاد زنان گفتم:

- نه نمی دانم، نمی دانم.

با تمام قدرت و توان می دویدم تا هر چه زودتر از سامان فاصله بگیرم و در منزل خانجون خلوتی بیابم و زار بزنم. فیدل قصد تعقیبم را داشت و پارس کنان می کوشید تا قلاده اش را از دست او رها سازد و حق دختری را که باعث خشم صاحبش شده کف دستش بگذارد.

در منتهای ناامیدی از خود پرسیدم:" سامان می خواست چه چیز را به من بفهماند . یعنی من هنوز تکلیف خودم را نمی دانستم؟"

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rod
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه assiqy چیست?