رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 8 - اینفو
طالع بینی

رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 8

لای در باز بود. آهسته و با احتیاط وارد حیاط شدیم و کفشهایمان را پشت در از پا در آوردیم. همه خواب بودند، حتی برمک سر بر روی کتاب زبان انگلیسی داشت و صدای نفسهای آرامش به گوش می رسید.

 

بابک به طرف بخاری نفتی رفت تا دستهای یخ زده اش را گرم کند و من در کنار دختر خاله ام طاهره که تازه نامزد کرده بود، به زیر کرسی خزیدم و پاهایم را به منقل داغ چسباندم.

چشم به ساعت دیواری دوختم که با تیک تیک یک نواخت، عقربه هایش را به جلو می راند و با حرکت سریع ثانیه شمارش، سرعت لحظه ها را برای گذاشتن نمایش می داد.

چه پیش آمده بود. از سامان بعید بود که آن طور با عجله و بدون دلیل و توضیح قبلی، آن هم در مهمانی منزل مادربزرگم، از سر سفره غذا بر خیزد و غیبت چند ساعته داشته باشد.

ماندانا از خواب پرید و آب خواست. به نظر می رسید خواب بدی دیده، لیوان آب را که به دستش دادم، مژه های بلند و برگشته اش را به هم زد و شبنم اشکهایش را بر روی گونه نشاند و گفت:

- بابا، پس بابا کو؟

طرز بیانش دلم را به شور انداخت و در حال نوازش گیسوان پر پیچ و تابش گفتم:

- رفته بیرون. زود بر می گردد.

دستهایش را به دور گردنم آویخت و گفت:

- می خوام برم پیشش. منو ببر اونجا.

خانجون او را از آغوشم بیرون کشید و گفت:

- بیا خوشگل نازنینم. اون بابات اگه عقل داشت تو این هوا از سر سفره من پا نمی شد بره دنبالِ نخود سیاه. امروز عقل از سر همه پریده. اون از بابات. اینم از مادرت و دایی ت که تو این هوا رفتن هوا خوری. اونم از مادربزرگت که می خواد فردا رودابه زبون بسته رو برداره تو این سوز و سرما بره مشهد. خودم فدات بشم، حق داری به حالشون گریه کنی.

آقای محمودی به طرفداری از سامان و عزیز گفت:

- خُب خانجون طوبی خانم که نذر دارد و مجبور است ادایش کند. سامان هم لابد کاری برایش پیش آمده که رفته و عذرش خواسته است. رکسانا و بابک هم که جوانند و گرما سرما حالی شان نیست.

چشم غره ای به دامادش رفت و گفت:

- این چهارتا اگه تو رو نداشتن چی کار می کردن. الان سه ساعته که سامان رفته. موقع رفتن خودش گفت زود بر می گرده. حالا ببینم زودش کی هس. درست می گم یا نه رکسانا؟

- کارش تمام شود می آید. شما که می دانید سامان آدم بی ادبی نیست و عاشق دو هم جمع شدن و مهمانی ست. باید کار مهمی پیش آمده باشد که مجبور به رفتن شده.

- وقتی که برگشت، معلوم می شه چقدر مهم بوده.

نزدیک غروب آقای محمودی خطاب به خاله طیبه گفت:

- تا برف نگرفته بهتر است برویم. ممکن است بعداً وسیله گیرمان نیاید.

خاله طیبه از عزیز پرسید:

- تو چی طوبی؟ شما با ما می آیید یا می مانید؟

- ما که فردا مسافریم و هزار تا کار داریم. باید وسایل مان را جمع و جور کنیم. تا حالا هم صبر کردم به خاطر این بود که شاید سامان برگردد و ازش خداحافظی کنیم.

خانجون گفت:

- اون که به گمونم حالا حالا ها خیال اومدن نداره.

رودابه را محکم به سینه فشردم و گونه هایش را غرق بوسه کردم. در موقع بوسیدن مادرم گفتم:

- امیدوارم این دفعه با دستِ پر برگردی عزیز.

آهی کشید و گفت:

- دعا کن رکسانا. هفت سال است بچه ام زبان به دهن گرفته و صدایش در نمی آید. دارم از غصه دق می کنم. بچه های هم سن و سالش را که می بینم، دارند به مدرسه می روند، دیوانه می شوم. آخر مگر این طفل معصوم چه گناهی کرده که باید تقاص پس بدهد.

خاله طیبه گفت:

- به خدا توکل کن. بالاخره جوابِ نذر و نیازهایت را می گیری.

مهمانها که رفتند، پالتویم را پوشیدم و گفتم:

- خب خانجون، من و ماندانا هم می رویم منزل.

- کجا؟ هنوز که شوهرت برنگشته.

- مهم نیست. هر وقت برگشت می آید خانه ی خودمان.

- وقتی برگرده باهاش کار دارم. به این سادگی ولش نمی کنم. باید بدونم کجا رفته بود. اگر بخواد بلایی رو که پدرش سر قدسی آورده، اونم سر تو بیاره، با من طرفه.

- ای بابا! سامان این کاره نیست. شما را به جانِ ماندانا قسم چیزی بهش نگویید.

- آره جون خودش. قدسی هم اولش خیال می کرد شوهرش این کاره نیس، ولی بود.

- ته دلم را خالی نکنید. دلم را به شور نیندازید.

سپس، در حال پوشاندن لباس ماندانا افزودم:

- ممنون، خیلی زحمت دادیم، خسته نباشید.

- کجا می بریش؟ می خوای رو برفها بندازیش زمین، دست و پاشو بشکنی.

- نترسید، مواظبش هستم.

جلوی در به سامان برخوردم که داشت در ماشین را قفل می کرد. از دیدنِ من یکه خورد و گفت:

- خیلی دیر کردم ببخش. انتظار نداشتم این قدر طول بکشد.

با لحن سردی گفتم:

- فعلاً برو تو. از دل خانجون در بیاور، بعد بیا برویم.

ماندانا را که دستهایش را به طرف پدرش گشوده بود، بغل کرد و گفت:

- تو هم با من بیا هوایم را داشته باش رکسانا.

به دیدن سامان، خانجون که از پشتِ پنجره شاهد آمدن مان بود چین های پیشانی اش را بر روی هم خواباند و خط فاصله دو ابرو را کوتاه کرد و گفت:

- حالا هم نمی اومدی.

- مرا ببخشید، اما به جان ماندانا خیلی واجب بود، وگرنه چه کسی از مهمانی و پذیرایی گرم شما بدش می آید. از همه بدتر این که مجبورم پس فردا بروم زنجان و زن و بچه ام را به دستِ شما بسپارم.

میان سخنش دویدم و با لحن تندی پرسیدم:

- زنجان برای چی؟ آن هم توی این هوا. شرط می بندم تا یکی دو ساعت دیگر برف بگیرد. قبول نکن سامان.

- نمی توانم رکسانا. رفتن امروز بی دلیل نبود. وضعیتی در آنجا پیش آمده که مجبورم بروم. سفر تفریحی نیست، مأموریت اجباری ست.

خانجون گفت:

- آخه مگه زن و بچه ت محتاج یه لقمه نو نن. بگو از جونم سیر نشدم، نمی خوام برم، زور که نیس. اگه زیادی حرف زدن، بیا بیرون بچسب به یه کار دیگه. با یه دست دو تا هندونه برداشتن عاقبتش همینه. کارت تو کارخونه کم بود، کار دومی ت هم شده قوز بالا قوز.

سامان به زبان بازی پرداخت و گفت:

- من شرمنده شما هستم خانم ماکوبی. اجازه بدهید دست تان را ببوسم و عذر بخواهم.

- لازم نیست دست منو ببوسی، برو دست زنتو ببوس که جون به سرش کردی.

- البته که این کار را می کنم. شما که می دانید تمام این کارها به خاطر راحتی زندگی رکسانا و مانداناست. جانم را فدای شان می کنم.

- این یکی رو واسه خودت نگه دار که لازمت می شه. یادت باشه دختری که بهت دادم دلش نازکه و زود می شکنه. مبادا بشنوم یک روز اونم سر به روی همون متکایی بذاره و زار بزنه که از اشک چشم مادرت همیشه تَر بود.

- خدا آن روز را نیاورد خانم ماکوبی. من یک موی رکسانا را با صد تا زن مثل نامادری ام عوض نمی کنم.

- خب حالا که خیالم را راحت کردی بَرش دار برو. یادت باشه دفه دیگه هم که می خوای بیای خونه من با کس دیگه ای قرار مدار نذاری. فردا شب دست زن و بچه تو بگیر شام بیاین اینجا. تا وقتی از سفر برگردی، این دو تا این جا می مونن. چمدونتم با خودت بیار که پس فردا از همین جا بری زنجان.

- محبتِ شما عین کنه ما را به این خانه چسبانده و اگر صد بار بیرونِ مان کنید، باز بر می گردیم.

سپس ماندانا را بغل کرد و گفت:

- بیا برویم رکسانا.

از خانه که بیرون آمدیم گفتم:

- غیر ممکن است بگذارم پس فردا به زنجان بروی. اصلاً خوشم نمی آید دایم در سفر باشی. هر غلطی می خواهند بکنند بهشان بگو حاضر به قبول این مأموریت نیستی.

با شیفتگی نگاهم کرد و گفت:

- تو واقعاً نگرانم هستی رکسانا!؟ همیشه فکر می کردم فقط در یک گوشه کوچک از قلبت جا دارم و بقیه اش گنجینه اسرار است.

- تو بی خود کردی که چنین فکری به سرت راه دادی.

- وقتی عصبانی می شوی، چشمهایت همان حالتی را به خود می گیرد که من دیوانه اش هستم. خیلی دوستت دارم. دلم می خواهد این جمله را همیشه آویزه گوشت کنی که من مثل پدرم نیستم و هرگز نخواهم بود و هر اتفاقی بیفتد، بی وفایی ام را باور نکن. عشق زندگی من تو هستی و ماندانا.

 

 

 

 

و حالا با آن نامه عاشقانه ای که مستوره بی خبر از همه جا بینِ رخت چرکها از جیب پیراهن سامان بیرون آورده بود، به همین زودی و به همین سادگی، عکس گفته های او به من ثابت می شد.

چه لزومی داشت درست در موقعی که سند خیانتش را در داخل جیب پیراهنش بر روی سینه می فشرد، با آن لحنِ گرم و عاشقانه، از عشق و وفاداری اش به من سخن بگوید.

سرم داشت از درد می ترکید. گیج و منگ بودم و حالِ تهوع داشتم. زیر لب زمزمه کردم:«تو پست ترین مرد روی زمینی سامان.»

از شنیدن صدای داریوش که می پرسید:«بیدار شدی رکسانا؟»

یکه خوردم. اصلاً فراموش کرده بودم کجا هستم و چه کسی در کنارم نشسته. چشمهای بسته ام را گشودم و به دیدکان مشتاقش نگریستم و گفتم:

_عجیب است اصلاً یادم رفته بود کجا هستم.

_حسابی خوابت برده بود. دلم نیامد بیدارت کنم. حالت چطور است؟

_من نخوابیده بودم. داشتم گذشته را مرور می کردم. دارم دیوانه می شوم. اصلاً نمی توانم باور کنم که آن نامه خطاب به سامان نوشته شده باشد. بارها بهم قول داد، قسم خورد که هرگز جای پای پدر عیاشش قدم نمی گذارد و حالا صد قدم جلوتر از او برداشته.

_هرکس به اصلش برمی گردد. تظاهر به محبت هیچ وقت واقعی نیست. نمی خواهم ناامیدت کنم، ولی سند خیانتش گویای این گمان است.

_شاید بزودی همه چیز ثابت شود. دارم فکر می کنم وقتی مچش را بگیرم و رسوایش کنم، چطور رویش خواهد شد تو صورتِ من نگاه کند. الان کجاییم؟

_یک کم مانده به قزوین برسیم. الان چهار ساعت است که در راهیم. جاده خیلی خراب است. بدون شک آن طرف قزوین کولاک است.

با ناامیدی پرسیدم:

_منظورت این است که مجبوریم برگردیم؟

_البته که نه. روی من زیاد است. هر طور شده تو را به مقصد می رسانم. وقتی خبر عروسی ات را شنیدم، خیلی دلم برای خودم سوخت. چون می دانستم زندگی ام را باخته ام و بعد از تو همیشه چراغ خانه عشقم تاریک خواهد بود و هرگز سعی نخواهم کرد، حتی با شعله یک شمع کم سو به فضای نیمه تاریکش نور دهم، اما حالا دلم بیشتر از خودم، برای تو می سوزد که با همه ی تلاش نتوانستی در زیر نور چلچراغ پرتلألو عشقی که ناغافل به نورافشانی پرداخته، به آنچه که می خواستی برسی.

آهی کشیدم و گفتم:

_روزی که حلقه نامزدی را به دستم کردی، به غلط پنداشتم به هرچه می خواستم رسیده ام. غافل از این که چه سرنوشت شومی در انتظارمان است. دل کندن و دل بستن آسان نبود، اما مرگِ عزیزانم آسانش ساخت. هر وقت افکارم به گذشته پر می کشید، صحنه مرگ رامک در مقابل دیدگانم مجسم می شد، خدا می داند اگر الان عزیز و بابک بدانند تو همسفرم هستی چه حالی خواهند شد.

_تصمیم های عجولانه ای که بعد ازوقوع آن حادثه گرفته شد، دودش توی چشم من و تو رفت.

ناکامی بابک را به یاد آوردم و بی اختیار پرسیدم:

_شیرین شوهر کرده یا نه؟

_زیر بار نمی رود. معلوم نیست چه دردی دارد که خواستگارهای به آن خوبی را رد می کند.

_تو برادر بزگترش هستی. باید ازش بپرسی دردش چیست.

_هزار بار پرسیدم، ولی هیچ وقت جواب درستی نمی دهد. گاهی به این فکر می کنم نکند او هم به درد من دچار است. هر طور شده باید سر از کارش دربیاورم و نگذارم جوانی اش را بیهوده هدر دهد.

_مگر کسی حریف تو شد؟ تو چرا به این فکر نیستی که سروسامان بگیری؟

_یک بار به این فکر افتادم و دیدی که نتیجه اش ناکامی بود. آن موقع بهانه ام علاقه و عشق بود و حالا بی هیچ بهانه ای قدم گذاشتن در آن راه حتی در تصور هم نمی گنجد.

_این طوری داری عمرت را تلف می کنی و وقتی به این نتیجه خواهی رسید که دیگر فرصتی باقی نمانده.

با صدای گوشخراشی ترمز کرد و اتومبیل را در کنار جاده پشت خودروهای دیگر متوقف ساخت. با نگرانی پرسیدم:

_چرا ایستادی؟ نکند اتفاقی افتاده؟

_مگر نمی بینی راه بسته است. فعلاً از این جلوتر نمی توانیم برویم و مجبوریم این قدر این جا بمانیم تا راه باز شود.

امیدهایم برای رسیدن به مقصد تبدیل به ناامیدی شد، بادرماندگی پرسیدم:

_حالا چه کار باید بکنیم؟

با اشاره انگشت تابلوی کافه رستورانی را که صد قدم جلوتر قرار داشت نشان داد و گفت:

_بهتر است تا توی ماشین یخ نزدیم برویم توی آن کافه که هم بدنمان را گرم کنیم و هم نهارمان را بخوریم، تا شاید بعد، فرجی بشود.

_اگر نشد چی؟

_در هر صورت فعلاً چاره دیگری به غیر از صبر نداریم.

_تو را هم به دردسر انداختم داریوش.

_چه حرفا می زنی رکسانا. من حتی در خواب هم نمی دیدم یک روز دوبار موفق به دیدنت شوم. تو اینجایی در کنار من. فضای اطرافم انباشته از عطر نفسهایت است و همین برایم کافی ست. جاده حسابی یخ زده، مواظب باش زمین نخوری.

_من و تو سالها پیش زمین خوردیم. من تلوتلو خوران برخواستم و به اشتباه پنداشتم که جراحتهای ناشی از زمین خوردنم شفا یافته و حالا دوباره آن جراحتها خراش برداشته و من هر لحظه بیشتر سوزشش را حس می کنم.

_زندگی افت و خیز دارد و پر از افتادن و برخاستن است.بعضی از جراحتها قابل بخیه زدن نیستند و می مانند و فقط زمانی که دوباره سرباز می کنند و چرکی می شوند تازه به این نتیجه می رسی که درمان ناپذیرند.

هوای داخل کافه گرم و مطبوع بود. نزدیک بخاری روبروی هم نشستیم. گردش نگاهش بر روی چهره ام آرام و باتأنی بود. در چهره آرایش کرده و ابروان کمانی ام اثری از ابروان پیوسته و پوست صورتی رنگ دخترانه ام نمی یافت.

شعله های آتشِ بخاری نفتی بر روی آخرین درجه حرارت زبانه می کشید، با سروصدا می سوخت و بدنه ی استوانه ای شکلش به قرمزی می زد. نمی دانم چرا به نظرم رسید در آستانه انفجارست. صندلی ام را عقب زدم و از بخاری فاصله گرفتم.

داریوش متوجه هراسی که در نگاهم بود شد و پرسید:

_چیه، از چیزی ناراحتی؟

_ناراحت نیستم، فقط می ترسم بخاری منفجر شود. بهتر نیست برویم جای دیگری بنشینیم.

لبهایش به یک سو متمایا شد، یک وری خندید و گفت:

_مطمئن باش هیچ اتفاقی نمی افتد. درجه اش را زیاد کرده اند تا بدن یخ زده مسافرهای سرگردانی مثل من و تو را گرم کنند، ولی خب حالا که ناراحتی، پاشو برویم پشت آن میز بنشینیم که بالایش با خطِ درشت نوشته اند:

عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است

ور به ناخوش گذرد نیم نفس بسیار است

معلوم می شود کافه چی بیچاره هم کمتر از ما درد نکشیده.

در حال رفتن به طرف میز بعدی، گفتم:

_تو چشمت همه جا کار می کند داریوش.

_تصادفی چشمم افتاد، وگرنه محو تو هستم.

_قرار بود چشمهایت را درویش کنی.

_از آن نظر خیالت راحت باشد.

دوباره روبروی هم نشستیم و دوباره نگاهش ره به نگاهم آویخت و زبانِ حسرتهایش را به جانم ریخت و گفت:

_ای کاش پای بچه در میان نبود.

_موضوع بچه نیست. آن سد هنوز نشکسته و آن مشکل هنوز باقی ست و بعید می دانم آن مانع هیچ وقت از میان برداشته شود. اولین شکست به من درس خوبی داد و تحمل دومی اش را آسان ساخت. آنچه که در این قضیه بیشتر از هر چیزی آزارم می دهد وجود مانداناست که دلم نمی خواهد از نظر روحی و عاطفی صدمه ای ببیند.

_خودت را نارحت نکن. این خواست تو نیست، خواستِ آن شوهر بی همه چیزت است که به فکر اثری که این ماجرا در روحیه آن بچه خواهد گذاشت، نیست. در واقع دارد زن و بچه اش را قربانی یک هوس زودگذر می کند. شاید اگر زنی باشی که بتوانی صبوری پیشه کنی تا این موج بگذرد، چه بسا دیر یا زود سامان پشیمان از عمل خلافش به خانه بازگردد.

_این غیرممکن است. شاید این موج گذرا باشد، اما پیامد گذشت از آن، موج های دیگری را در پی خواهد داشت و عاقبتی مثل عاقبت قدسی، مادر سامان که بالاخره کارش به جدایی کشید. من تحمل گرسنگی و نداری را دارم، ولی خیانت را هرگز. این را بارها به خودش هم گفته ام.

_فعلاً غذایت را بخور که دارد سرد می شود.

_نمی توانم. از لحظه ای که آن نامه را خوانده ام، اشتهایم کور شده.

_مرا که می شناسی.، هنوز همان داریوشم. همان طور قلدر و حریف بقیه. حتی اگر یک دانه برنج یا یک تکه کباب ته بشقابت باقی بماند، به زور آن را در دهانت می چپانم. پس ساکت باش و به هیچ چیز به غیر از سیر کردن شکم گرسنه ات فکر نکن.

در حالی که با حرص گوشتِ دور ناخن دستم را می کَندم گفتم:

_زیاد به خودت امید نده، چون حالا دیگر من بزرگ شده ام و ترسی از پسرعموی قلدرم ندارم.

ضربه ای به پشت دستم زد و گفت:

_عادت های بد گذشته را از سر نگیر رکسانا، وگرنه کمکم دخترت هم مثل خودت یا خاک گلدانها را می خورد یا ناخنهای دستش را می جود.

_ماندانا از این عادتها ندارد.

_خب کاری ندارد، از تو یاد می گیرد. منتظرم زود باش غذایت را بخور.

قاشق و چنگال را به دست گرفتم و با ترشرویی گفتم:

_حالا که زوری ست، چاره ای به غیر از سوء هاظمه گرفتن نیست.

 

 

 

 

نه برف خیال بند آمدن را داشت و نه راه خیال باز شدن را. به همین زودی دلم برای ماندانا تنگ شده بود. با وجود این که می دانستم سرش در آنجا گرم است و خانجون هوایش را دارد، شکی نداشتم چند ساعت دیگر هم بگذرد، کم کم بهانه ام را خواهد گرفت.

این اولین سفری بود که بی او به جایی می رفتم. به یاد خواب بدی که دیده بودم افتادم و بی قراری هایش در دوری از پدرش. دلم به هوایش پرکشید و قلبم را در سینه لرزاند.

دیدگانم بهانه ای برای گریستن یافتند. داریوش که لحظه ای چشم از من برنمی داشت به ملامتم پرداخت و گفت:

_باز هم داری گریه می کنی، نکند به این خیالی که اگر چشمه اشکت را جاری کنی راه باز می شود.

صدایم را با فشار از گلو بیرون راندم و گفتم:

_دلم برای ماندانا تنگ شده.

_راه برگشت بسته نیست. اگر از تعقیب پشیمانی، می توانیم از همین جا برگردیم.

به اعتراض سرتکان دادم و گفتم:

_من از تعقیب پشیمان نیستم و تا مچش را نگیرم و رسوایش نکنم از پا نمی نشینم. نکند تو از همراهی ام خسته شدی و به دنبال بهانه ای تا وادار به برگشتنم کنی.

_من به دنبال بهانه برای برگشت نیستم. حتی اگر بدانم این راه به جهنم ختم می شود، دلم می خواهد به همراهت در میان شعله های آتشش بسوزم. می دانم به میل خودت دستم را پس نزدی و حلقه نامزدی را به زور از دستت بیرون آوردند. می دانم که مرگِ رامک چقدر دلت را سوزاند و هرگز نتوانستی صحنه دلخراش سقوطش را فراموش کنی، ولی همیشه این سوال را از خودم می کردم که گناه من چیست و چرا باید در آتشی که در روشن کردنش نقشی نداشتم بسوزم.

_یک جرقه برای سوزاندن خرمنی کافی ست. من و تو هم جزئی از آن خرمن بودیم. به غیر از ما کسی در کافه نیست. به گمانم کافه چی منتظر است به قول معروف ما گورمان را گم کنیم تا در را ببندد، چون با توجه به بدی هوا نمی تواند انتظار مسافر دیگری را داشته باشد.

_می دانم، اما چاره ای نیست. کجا برویم. آن چند تا مشتری که قبل از ما آمده بودند، سرِ ماشین هایشان را به طرف تهران کج کردند و قید سفر را زدند، ولی ما که خیالِ برگشت را نداریم.

_در هر حال، اینجا نشستن هم صورتِ خوشی ندارد. بهتر است تا بیرونِ مان نکردند، خودمان دُمِ مان را روی کولِ مان بگذاریم و برویم.

_من حرفی ندارم، البته شرطش این است که توی وسایلت لباس گرم دیگری داشته باشی.

_برای چی؟ مگر همین پالتویی که تنم است، چه ایرادی دارد؟

_ایرادی ندارد، فقط کافی نیست، چون اگر قرار باشد بخاری ماشین را روشن بگذاریم ممکن است بنزین تمام کنیم و در این صورت کم کم هوای داخل اتومبیل به زیر صفر می رسد و می ترسم سردت شود.

_مهم نیست، تحملش را دارم. برای احتیاط ساک دستی ام را از صندوق عقب بیرون بیاور تا اگر لازم شد از ژاکتم به عنوان روانداز استفاده کنم.

_فعلاً برو بنشین توی ماشین، من ترتیب همه کارها را می دهم.

_کجا می روی؟ من می ترسم اینجا تنها بمانم.

_تو که این قدر شجاع بودی، پس چطوری می خواستی یکه و تنها تا زنجان بروی؟

_آن یک تصمیم عجولانه از روی درماندگی بود و حالا شهامتم را از دست داده ام.

_بچه نشو، من راه دوری نمی روم، فقط می خواهم یک فلاسک آب جوش و یک بطری آب خوردن برایت بگیرم، چون معلوم نیست چند ساعت مجبور باشیم این جا منتظر بمانیم. اگر کافه را ببندند، دیگر امروز فرجی به بازشدنش نیست و هیچ دیوانه ای به غیر از ما در این هوا از این جاده سفر نمی کند.

_مقصد تو فقط تا قزوین بود، نه تا زنجان، پس دیوانگی مرا به پای خودت نگذار و نگو ما.

_در هر صورت این دیوانگی مسری بود و مرا هم مبتلا کرد.

سپس از صندوق عقب، ساک و فلاسک آب را بیرون آورد و خطاب به من گفت:

_وسایلت را بگذار روی صندلی عقب، من الان برمی گردم.

جاده خلوت بود و هیچ رفت و آمدی در آنجا به چشم نمی خورد. درختان سر به فلک کشیده جامه سفید بر تن، انتظار باد سختی را می کشیدند، تا برف را از روی سرشان بتکاند و به آنها مجال نفس کشیدن را بدهد.

هوای داخل دستِ کمی از هوای بیرون نداشت. معلوم نبود تا چند ساعت می توانیم به این شکل دوام بیاوریم.

شیشه جلوی ماشین پوشیده از برف بود و دید نداشت. دیدگانم مستقیم، از لای پلکهای بی حرکتم درب کافه را می پاییدند، بالاخره انتظارم به سر رسید و داریوش با وسایلی که همراه داشت پیدایش شد.

از دیدن پتوی کلفتی که با خود حمل می کرد، یکه خوردم و با تعجب پرسیدم:

_این دیگر چیست؟ مگر خیال داری شب این جا بخوابی؟

_هر چیزی ممکن است رکسانا. کار از محکم کاری عیب نمی کند. یک مقدار خوراکی، یک شیشه آب، فلاسک چایی و مخلفات برای پیک نیک امروز کفایت می کند. این پتو هم برای تو. البته شاید برای کسی که همیشه زیر لحاف پر قو خوابیده زیاد تمیز نباشد و به جای بوی عطر ، بوی تنِ صاحبش را بدهد و رغبت نکنی آن را رویت بندازی، ولی به قول معروف در بیابان لنگه کفش کهنه غنیمت است. زمانی که احساس کنی داری از سرما منجمد می شوی و چیزی نمانده سامان را به مراد دلش برسانی، همین پتوی کهنه از صد تا لحاف پر قو برایت باارزش تر است.

_تو فکر همه چیز را کرده ای.

_بهت که گفتم، من در اختیار تو هستم و تا هر وقت که بخواهی اینجا می مانم. اگر سردت است، فعلاَ این پتو را دور خودت بپیچ، تا من یک چای داغ برایت درست کنم. اگر می شد، بخاری کافه چی را هم از جا می کَندم و با خودم می آوردم که گرمت کنم، ولی افسوس که این یکی دیگر عملی نیست.

_مسخره ام می کنی؟

_نه بخدا جدی می گویم. زنی که مَردش را گم کرده تا پیدایش نکند، دست بردار نیست. وقتی پای رقیب به میان بیاید چشمهای همه ی آنها عین گربه در تاریکی برق می زند و با ناخنهایشان آماده چنگول زدن و دریدن سر و صورتِ غاصب خوشبختی شان هستند.

از سوز دل نالیدم:

_سر به سرم نگذار، که حوصله اش را ندارم.

_خب راست می گویم. مگر غیر از این است خانم سامانی ؟

_طرفِ من رقیب نیست، سامان است. اگر هوسباز باشد. نویسنده نامه اولی نیست و آخری هم نخواهد بود و اوهم چون من بازنده خواهد شد. شاید نباید گولِ زبانِ چرب و نرمش را می خوردم و زنش می شدم. به گمانم حق با خانجون بود که می گفت:« این لقمه برای دهانِ ما بزرگ است و در گلویمان گیر می کند.» و حالا در گلویم گیر کرده و دارد خفه ام می کند.

پوزخندی زد و گفت:

_واقعاَ خانجون این حرف را زد؟ مرا بگو که چقدر ازش دلخور بودم و می پنداشتم او بانی عروسی تو با پسر همسایه اش بوده.

_اتفاقاً برعکس تمایلی به این وصلت نداشت. خدا می داند اگر الان بفهمد سامان هم از همان قماشِ امثال پدرش است، چه حالی خواهد شد.

سرفه امانم نداد تا جمله ام را تمام کنم. داریوش دستپاچه شد و با نگرانی گفت:

_وای خدای من، نکند سرما خورده ای. بهت که گفتم توی ماشین خیلی سرد است. بیا برگردیم قزوین، می رویم توی شهر در اتاقی که من در اختیار دارم یک کمی استراحت کن. وقتی خبردار شدیم راه باز شده برمی گردیم.

بی آن که سرفه ام بند بیاید، با سرسختی سرتکان دادم و گفتم:

_چیز مهمی نیست. خیالت راحت باشد، سرما نخورده ام.

_ای دختر لجباز یک دنده. همیشه حرف، حرفِ خودت است و هنوز هم مثل آن موقع ها آستین سرخودی. بیا بگیر یک لیوان چایی داغ بخور، هم بدنت را گرم می کند و هم از التهاب گلویت می کاهد.

لیوان را از دستش گرفتم و در حال نوشیدن چایی پرسیدم:

_تو سردت نیست داریوش؟ پتو به اندازه کافی بزرگ است، یک طرفش مالِ تو.

_نه ممنون رکسانا.من از حدم تجاوز نمی کنم. خیلی طول کشید تا توانستم خودم را عادت بدهم که جایی در قلب و زندگی ات ندارم. باورش آسان نبود. بعد از آن همه قول و قرار، وعده و وعید و رؤیاهایی که کم کم داشت شکل واقعیت به خود می گرفت، چطور می توانستم امید و آرزوهایم را چون حبابی در سراب زندگی رها کنم و شاهد برباد رفتن شان باشم. پالتوی من در صندوق عقب ماشین است، همان را برمی دارم می پوشم.

_به قول بابک، نفس دمیدن بر خاطره های مرده بیهوده است و دوباره نمی توان زنده اش کرد.

_شاید برای تو مرده باشد، اما برای من زنده است و هرگز نمی میرد. من با آن خاطره ها زندگی می کنم و بدون آنها می میرم. هنوز هم شهروز روزی هزار بار قسم می خورد که دستش آلوده به خونِ رامک نیست. بعضی وقتها این فکر آزارم می دهد که مبادا برمک از روی قصد و غرضی آن تهمت را بهش زده.

_میان دعوا نرخ تعیین نکن. پرونده آن قتل بسته شده. همه می دانند چه کسی قاتل است و حاشا بی فایده است.

با درماندگی نگاهم کرد و گفت:

_بهتر است دیگر حرفش را نزنیم، چون می بینم که تحمل شنیدنش را نداری و عصبی می شوی.

_غیر از این چه انتظاری از من داری داریوش.

_سپس سرم را زیر پتو کردم و به هق هق افتادم.

با صدای آرامی گفت:

_مرا ببخش رکسانا. خیلی احمقم که در این موقعیت باعث آزارت شدم. آرام باش و سعی کن بخوابی.

 

 

وقتی بیدار شدم، هوای اتومبیل گرم و مطبوع بود. پتو را از رویم کنار زدم و گفتم:

_وای چقدر گرم است. خیس عرق شدم، ما کجاییم؟

_هنوز همانجا که بودیم. موقعی که دیدم خوابت برده و داری زیر پتو از سرما می لرزی، طاقت نیاوردم، اول بخاری را روشن کردم و بعد سر ماشین را به عقب برگرداندم و تا پمپ بنزین قزوین رفتم. آنجا هم باک را پر از بنزین کردم و هم یک گالن ذخیره برداشتم. یک مقدار آذوقه و دو تا ساندویچ هم برای شام مان خریدم.

با تعجب پرسیدم:

_پس چطور من نفهمیدم؟

_به کمانم یکی دو شب اخیر خیلی بی خوابی کشیده بودی، چون حسابی خوابیدی.

_با این اوصاف این طور معلوم است که شام هم اینجا مهمانیم. مگر هنوز راه باز نشده.

_هنوز نه. حالا دیگر ما تنها نیستیم و چند تا دیوانه تر از ما هم معلوم نیست از کجا سر درآورده اند و پشتِ سرمان منتظر باز شدن راه هستند. نگاه کن ببین چه خبر است.

_می ترسم آن قدر این جا بمانیم که مرغ از قفس بپرد و همه ی زحماتِ مان به هدر برود.

لبخند تمسخرآمیزی بر لبان داریوش نقش بست و به طعنه گفت:

_به نظر می رسد خیلی وقت است از قفس پریده و تو خبر نداشتی. پتو را تا کن بگذار صندلی عقب، تا یک چایی داغ با نان برنجی قزوین مهمانت کنم.

با بیزاری گفتم:

_نه ممنون. اصلاً میل ندارم. اسم خوراکی که می آید حالم به هم می خورد. انگار روزگار با من سر ناسازگاری دارد و همه ی راهها را به رویم بسته.

_شاید دلیلش این است که می داند آنچه که به دنبالش هستی، آنجا نیست.

_پس کجاست، بگو کجا؟

_ای کاش می دانستم و کمکت می کردم. نگاه کن راه باز شده و دارند علامت می دهند که می توانیم حرکت کنیم.

دیگر خبری از اشک آسمان که در سرمای زیر صفر منجمد می شد و می بارید نبود. غژ غژ زنجیر چرخ اتومبیل ها با هم مسابقه گذاشته بودند و صدای ناله هایشان هم آهنگ بود.

داریوش در سکوت می راند و حواسش به لغزندگی جاده بود. معلوم نبود این همه وسیله نقلیه تا حالا کجا بودند که به محض باز شدن راه به یکباره هجوم آوردند و جاده را شلوغ کردند.

هر ثانیه به اندازه هزاران دقیقه کِش می آمد و به کندی می گذشت. روشنایی روز بون هیچ مقاومتی آفتاب بی رمق را تسلیم غروب کرد. شب با سیاهی هایش آهسته و بااحتیاط از راه رسید و تاریکی مطلق همه جا را فراگرفت.

داریوش با حالتِ عصبی مشت بر روی فرمان کوفت و گفت:

_لعنتی، برق رفته، به گمانم سیم ها زیر برف ماندند و اتصالی کردند، این شکلی رانندگی خیلی مشکل است. محکم بنشین رکسانا. نمی خواهم بترسانمت، ولی احتمال تصادف خیلی زیاد است.

_حسابی باعث دردسرت شدم و تو را به راهی کشاندم که معلوم نیست به کجا ختم می شود. از بچگی همیشه ناچار بودی هوایم را داشته باشی. تازه داشتی از دستم نفس راحتی می کشیدی که دوباره پیدایم شد.

در حالی که حواسش به رانندگی بود، بی آنکه روی برگرداند و نگاهم کند گفت:

_خودت می دانی که چقدر برایم عزیزی. من سختی راه را به جان می خرم و هراسی ندارم. در هر صورت امروز را از دست دادیم، چون دیروقت به مقصد می رسیم و نمی توانی خبری از همسر گریز پایت بگیری.

_کارم از این حرفها گذشته. من نمی توانم زمان را در نقطه ای که می خواهم متوقف کنم. لحظه ای که داشتم بار سفر را می بستم، باید به مشکلاتش هم فکر می کردم. طفلکی خانجون زبانش مو درآورد تا بلکه مرا از رفتن منصرف کند.

پوزخندی زد و گفت:

_او که تو را خوب می شناسد و می داند چقدر یک دنده و لجبازی، پس چرا بیخود زبانش را خسته کرده. شکی ندارم حتی اگر من سر راهت سبز نمی شدم، هر طور شده وسیله ای پیدا می کردی و خود را به مقصد می رساندی حالا چه اتفاقی برایت می افتاد، خدا می داند.

_حالا هم زیاد مطمئن نیستم که اتفاقی نیفتد. می دانم ته دلت داری لعن و نفرینم می کنی که تو را به اینجا کشاندم و از کار و زندگی انداختمت. اگر اسیرم نمی شدی، می توانستی الان کنار بخاری گرم در مهمانسرای قزوین روی مبل لم بدهی و روزنامه ات را بخوانی.

_هیچ وقت فکر تو نگذاشته از مطالبی که می خوانم چیزی بفهمم و حالا بعد از این دیدار دوباره و پی بردن به مشکلات زندگی ات، وضعم از این هم بدتر خواهد شد. آرزوهایی که گمان می کنی بر باد رفته اند، پشتِ دیوارهای دل بایگانی شده اند. فقط یک نشانه کافی ست تا دوباره به سراغشان بروی، دفترش را بگشایی و به محض این که سرگرم مرور حسرت هایش شوی، صدای ناله های دلت را بشنوی.

_حالا وقت گشودن آن دفتر نیست. از منطقه تاریکی رد شدیم. اینجا برق هست و جاده مقابل روشن است. خیلی مانده به زنجان برسیم؟

_از شنیدن شکوه های دلم خسته شدی و قسد داری موضوع صحبت را عوض کنی.حق با توست گشودن آن دفتر وقت تلف کردن است و دوباره بستن آن دشوار، چیزی نمانده برسیم. آن چراغهای شهر است که از دور به مسافرین چشمک می زند. این اولین سفرت به زنجان است؟

_نه، قبلاً چند بار با سامان به اینجا آمدم و تمام راه و چاه هایش را بلدم. تو چطور؟

_چند سال پیش یکی دو بار گذرم به این شهر افتاد. فعلاً باید جایی برای خوابیدن پیدا کنیم. اگر تو راه دیگری به نظرت می رسد بگو. اگر می دانی الان کجا می توانیم سامان را پیدا کنیم می توانیم به سراغش برویم.

_معمولاً وقتی به مأموریت می آید در مهمانسرای خودشان می ماند. من محلش را نشانت می دهم، تو برو سراغش را از سرایدار بگیر، چون آنجا مرا می شناسند، صلاح نیست فعلاً خودم را آفتابی کنم.

_بلاگردانت در خدمت است. داریم وارد شهر می شویم. بگو از کدام طرف بروم؟

راه را نشانش دادم. سنگینی فشار درد را بر روی سینه ام حس می کردم. قلبم دیوانه شده بود و آرام و قرار نداشت. ضربانش بر دیواره های خون گرفته اش سهمگین و کوبنده بود و نفسم را به شمارش می افکند. به نقطه ای رسیده بودم که جلوتر رفتن از آن در توانم نبود. از روبرو شدن با واقعیت هراس داشتم.

داریوش زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:

_چی شده رکسانا، چرا رنگت پریده!؟ آن کسی که خطا کرده باید بترسد، نه تو.

_بعضی واقعیت ها جان گدازند و خانمان سوز. برای پی بردن به کنه وجودش، خودت را به آب و آتش می زنی، اما در رویارویی با آن میل به گریز و فرار از آن سراپایت را فرا می گیرد.

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

_باورم نمی شود این تویی که این حرفها را می زنی. شهامتت کجا رفته رکسانا؟ آن خط و نشانها. آن لُغز خواندنت که حقش را کف دستش می گذارم، نوشته ای بر باد نیست، بلکه خط درشتی ست که بر روی  زندگی ات حک شده. روبرو شدن با واقعیت مسیر زندگی آینده ات را روشن می کند. ثمره سختی های این سفر باسد بارور شود و تو حقِ عقب نشینی نداری.

با صدای لرزانی گفتم:

_همین جا سر این کوچه نگه دار. چه بخواهم چه نخواهم، فرصتی برای عقب نشینی نمانده. من توی ماشین می نشینم. تو برو توی کوچه، زنگ درِ دوم را بزن و سراغ سامان را بگیر.

_خب اگر گفت آنجاست، چه کار کنم؟

_بلافاصله بیا خبرم کن تا به سراغش بروم.

در حال پیاده شدن از اتومبیل گفت:

_آن موقع تکلیف من در این تعقیب چیست؟ بهتر است نداند چه نقشی در زندگی گذشته ات داشته ام، چون در این صورت فکرهای دیگری خواهد کرد و یک چیزی هم طلبکار خواهد شد.

_از روز اول دستِ من برایش رو بود و همه چیز را می دانست. من مثل تو قادر به نقش بازی کردن نیستم و دلیلی برای پنهان کاری نمی دیدم. منتظر خبرت هستم داریوش.

در را بست و با غیظ گفت:

_پدرش را در می آورم، حالا می بینی.

از پشتِ سر نگاهش می کردم. به جلوی در رسید و زنگ زد. طولی نکشید که در به رویش گشوده شد. آرزو می کردم سامان آنجا باشد، بدون همسفر و همراهی. ای کاش نوشته های آن نامه یک خیال خام بود و یک کابوس و همه چیز به روال عادی پیش می رفت.

نمی دانستم این سوز و سرمای بی امانِ شهر بود که تا اعماق وجودم را می لرزاند یا وحشت از رویارویی با واقعیت تلخی که در چند قدمی ام در شرف آشکار شدن بود.

صدای داریوش را که شنیدم از جا پریدم:

_حَواست کجاست؟ انگار در عالم دیگری سیر می کنی.

با بی صبری پرسیدم:

_چی شد، آنجا بود؟

_نه نبود، سرایدار گفت آخرین بار سه هفته پیش به آنجا آمده.

به پیشواز ناامیدی رفتم که آرام آرام داشت در وجودم رخنه می کرد و با صدای نالانی پرسیدم:

_پس کجا ممکن است رفته باشد؟

_آخر کدام آدم عاقلی معشوقه اش را بر می دارد با خود می آورد به مهمانسرای محل کارش. فردا صبح معلوم می شود که اصلاً به زنجان آمده یا همانطور که من حدس می زنم این سفر به غیر از وقت تلف کردن ثمر دیگری نداشته. تصمیم بگیر هتل پارک یا هتل مقدم، در کدام یکی احتمال اطراق سامان و معشوقه اش هست؟

_اول هتل پارک و اگر آنجا نبود می رویم به هتل مقدم.

در هیچ کدام از این دو هتل نامش در لیست مسافرین نبود. داریوش خسته از رانندگی و جست و جوی بیهوده گفت:

_مطمئنم که اصلاً به زنجان نیامده. فعلاً بهتر است در همین جا دو تا اتاق بگیریم و بقیه جست و جو را بگذاریم برای صبح. موافقی؟

_دارم از سرما می لرزم. الان به غیر از یک بستر گرم به هیچ چیز دیگری نیاز ندارم.

_پس تو برو بالا. من وسایلت را با خودم می آورم.

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rod
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه ebwmw چیست?