رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 17
_سلام رکسانا خانوم جون.
سپس لحظه ای مکث کرد. در بیان بقیه مطالبش مردد بود. به نظر می رسید منتظر دستور کسی ست. مجال ندادم و گفتم
_سلام مستوره. سامان خانه است؟
_نه خانوم جون. آقا نیستن. رفتن اداره. فعلاً خانوم بزرگ و سودابه خانوم منزل هستن.
_برو به مامان قدسی بگو من به دیدنش آمده ام.
سودابه از توی ایوان صدایم زد و گفت:
_بیا تو رکسانا. خوش آمدی.
ماندانا که سرگرم نوازش فیدل بود، به طرف عمه اش دوید و خود را در آغوشش جا داد. سودابه در حالِ بوسیدنش خطاب به من گفت:
_اگر بدانی سامان با من چه کرد؟
_خدا مرا بکشد که باعثِ دردسرت شدم، باور کن تو این دو روز، دل تو دلم نبود. همش به فکر تو بودم. خوشی دیدن عزیز و خواهرهایم از دماغم در آمد، بسکه با هول و هراس چشم به در داشتم و می ترسیدم سامان دنبال ماندانا آمده باشد.
_اگر مامان قدسی به دادم نمی رسید، بعید نبود آنجا پیدایش شود. شانس آوردم یک راست از بیمارستان رفت فرودگاه دنبال او. وقتی که برگشتند مامان بی خبر از همه جا بهم گفت « بچه ها کجا هستند، می خواهم ببینمشان. » ایما و اشاره ام بی فایده بود و یک راست با سامان رفت به اتاقشان و خدا می داند وقتی تختِ ماندانا را خالی دید چه قشقرقی به پا کرد. چیزی نمانده بود همان نصف شبی بیاید سراغتان.
قدسی با صدای گرم و همیشه مهربانش گفت:
_مگر من می گذاشتم یک مو از سر عروس خوشگلم کم شود. حالت چطور است رکسانا جان؟
قطرات اشک را بر روی سینه اش نشاندم و هق هق کنان گفتم:
_به دادم برسید دارم دیوانه می شوم. سامان بی گناه محکومم کرده. امیدم به شماست.
_گریه نکن عزیزم. مگر من مُردم. این قدر اینجا می مانم تا این پسر را سر عقل بیاورم. زندگی که بچه بازی نیست. چرا نمی آیی تو؟ اینجا خانه توست. این تویی که باید ما را دعوت به داخل شدن به سالن پذیرایی ات کنی.
_کدام خانه؟! وقتی که شوهرم ورودم را به اینجا ممنوع کرده، جایی در آن ندارم.
_باید بمانی و از حقت دفاع کنی. وقتی گناهی نداری از چه می ترسی؟ شوهرت فرامرزی نیست که به دنبال هوسرانی باشد. هنوز هم مثل روزهای اول ازدواجتان عاشقت است. نمی خواهم ملامتت کنم، ولی تصمیم عجولانه ات برای مبارزه با مردی که گمان می کردی بهت خیانت می کند، کار درستی نبود. تو درست انگشت بر روی نقطه حساسش گذاشتی. با سوء ظن بی دلیلت زلزله بدگمانی را به جان تارهای مهر و محبتش انداختی و با چنان شدتی آن تارها را لرزاندی که هنوز دارد وجودش را می لرزاند. دو روز تمام است که دارم به کمک سودابه به گوشش می خوانم که اشتباه می کند، اما مگر زیر بار می رود.
سپس خم شد و ماندانا را که برای جلب توجه او دامنش را می کشید، در آغوش کشید و گفت:
_فدای تو نوه خوشگلِ خودم. چقدر بزرگ شدی عزیزم. یک عروسک برایت خریدم به اندازه خودت و مثل تو خوشگل و مامانی. بیا برویم تا نشانت بدهم.
سر را در میان موهای خرمایی او فرو برد و با بی تابی پرسید:
_کجاس می خوام ببینمش؟ دیگه چی برام خریدین؟
_کلی شکلات، لباس، کفش و خرس پشمالو و یک خانه برای عروسکهایت.
_آخ جون. زودتر نشونم بدین.
وارد سالن که شدیم، دلم گرفت. اینجا خانه ام بود. خانه ای که با عشق و امید قدم به آن نهاده بودم. آن موقع در و دیوارش شاهد خوشبختی ام بود و حالا شاهد درماندگی و اشک و زاری هایم.
قدسی ماندانا را با خود به طبقه بالا برد تا سوقاتی هایش را نشانش بدهد.
سودابه روبرویم نشست و پرسید:
_رودابه چطور است؟
_خیلی خوب. انگار تولد دوباره ای یافته. خانه عزیز غرقِ سرور و شادمانی ست. به غیر از بابک کسی نمی داند در دلِ من چه می گذرد.
_بهتر است فعلاً ندانند. در عوض ما اینجا شدیداً تحت فشاریم. روزگارم سیاه شده. فرامرزی هنوز این دور و برها پیدایش نشده. از وقتی آن بلا را سر پدرم آورده، می ترسد اینجا آفتابی شود. با وجود این هر آن منتظر اقدام شیطانی اش هستم. آن پست فطرت بیدی نیست که با این بادها بلرزد. بعید می دانم به این سادگی دست از آزار و اذیتم بردارد. حرصِ مال دیوانه اش کرده. بخصوص که حالا باید خرج آن هرزه را هم بدهد. راستی قرار بود بهم بگویی آن زن را شناختی یا نه؟
سر به زیر افکندم و پاسخ دادم:
_من شناختمش، ولی شرمم می آید بگویم اسمش چیست، بگذریم سودابه ندانی بهتر است.
_اتفاقاً برعکس باید بدانم، چون تقریباً می توانم بگویم که همان نظر اول شناختمش، ولی چون برایم عجیب و باور نکردنی بود به خودم گفتم اشتباه می کنی. این فقط یک شباهت ظاهریست، اما حالا حرفهای تو حدسم را تبدیل به یقین می کند. راست بگو رکسانا او همان شهناز دوست دوران تحصیل تو نیست؟
وجودم از آتش شرم گُر گرفت. ضربانِ قلبم تند شد و صدایم لرزان:
_خودش است. وقتی دیدمش که توی اتومبیل فرامرزی نشسته شوکه شدم. نمی توانستم حضورش را در آنجا حلاجی کنم. آخر مگر ممکن بود آن دختر پاک و معصوم که وقتی بابک را می دید از خجالت سرخ می شد، معشوقه فرامرزی باشد. چهره واقعی اش پشتِ ماسکی از آرایش غلیظ پنهان بود. من هم مثل تو گمان بردم که این فقط یک شباهت است، ولی افسوس که اشتباه می کردم. نتیجه ازدواج نافرجامِ تحمیلی خانواده اش جدایی بوده، از شانس بد روزی که برای درددل و دیدنم داشته به خانه ام می آمده سر ایستگاه داودیه فرامرزی قاپش را دزدیده ، او را با خود به دربند برده و از همانجا آشنایی شان شروع شده. از رویت شرمنده ام سودابه. تو را به جانِ سپیده قسم در این مورد چیزی به سامان نگو.
_این موضوع اصلاً ربطی به تو ندارد. انسانها در طول عمر قابلِ تغییرند. شکست های زندگی بر روی بعضی از احساسات بشر اثر منفی می گذارد و بعضی را از بیخ ریشه کن می کند و حتی گاه باعث عصیان می شود.
حرفش را قطع کردم و گفتم:
_اشتباه نکن. این بستگی به ذاتِ هر کس دارد و ریشه ایست، چه بسا همان وقتها هم پشتِ چهره معصوم و ماسک زده شهناز چهره واقعی اش پنهان بود.
_دلیل اصلی شکستِ من در زندگی با آن بی وجدان، شهناز نیست. بلکه خود فرامرزی ست و می توانست هر زنِ هرزه دیگری نقشِ مقابل را به عهده داشته باشد. اگر شهناز به این دلبستگی امید ببندد، بزودی طعم تلخ شکست را خواهد چشید و به اشتباهش پی خواهد برد.
_همه ی این ها را من بهش گفتم، ولی او چون غریقی ست که دست و پازنان در نهایت ناامیدی تخته پاره ای را برای نجات یافته ، پدر چطور است؟
_ای بد نیست. پریروز عملش کردند. هنوز در بیمارستان بستری ست. شراره بد ذات برای اینکه پای ما را از آنجا ببُرد، از کنار تختش تکان نمی خورد. بخصوص حالا که فهمیده زن سابقش هم از پاریس برگشته، آنجا بست نشسته. عجیب است نمی دانم این زن چه قدرتی دارد که توانسته جلوی هوسبازیهای پدرم را بگیرد و او را دربست در اختیار خود داشته باشد. همیشه فکر می کردم مهارش غیرممکن است.
قدسی که تازه همراه با ماندانا و سپیده وارد سالن شده بود، آخرین جمله دخترش را شنید و گفت:
_اگر منظورت سامانی ست، باید بگویم شاهنامه آخرش خوش است. بالاخره یک روز دوباره فیلش یاد هندوستان خواهد کرد و شراره خانم به اشتباهش در شناخت انسانها پی خواهد برد.
ماندانا در حالی که عروسک بزرگی را در آغوش داشت، هیجان زده خود را به من رساند و نفس زنان گفت:
_وای خسته شدم مامی نگاه کن ببین چقدر گُنده س.
سپیده لب ورچید و گفت:
_مالِ من از این گُنده تره، مگر نه مامان قدسی؟
_نه عزیزم مال هر دو یک اندازه است.
سپس ساکی را که در دست داشت به طرفم دراز کرد و گفت:
_امیدوارم که خوشت بیاید. سفرم ناگهانی اتفاق افتاد. همین که با خبر شدم سودابه دچار مشکل شده و تو و سامان با هم اختلاف پیدا کردید، اصلاً نفهمیدم چه جوری خودم را به تهران رساندم. خیلی با عجله و تقریباً چشم بسته یک مقدار سوقاتی خریدم. خدا کند لباسها اندازه ات باشد.
نظری به محتویات داخل ساک انداختم و گفتم:
_وای چه خبر است! این همه سوقاتی برای چه؟ ممنون مامان قدسی. حسابی خجالتم دادید.
_قابل تو را ندارد عزیزم. خودت را ناراحت نکن. این قهر رو آشتی ها شیرینی زندگی ست. تا مرا داری غم نخور. کار تو درست شدنی ست. فقط ماندم با این یکی چه کار کنم. فرامرزی آدم بشو نیست. چشم به مال و منال این دختر بیچاره دوخته، ولی مگر من می گذارم یه شاهی اش نصیب آن گرگ گرسنه شود. تو الان کجایی؟
_با خانجون رفتم منزل عزیز. قرار است چند روز آنجا بمانیم. دوباره بر می گردیم منزل مادربزرگم.
_خوشحالم که رودابه از حالتِ شوک بیرون آمده. همین روزها می آیم دیدن طوبی خانم.
_اتفاقاً عزیز و خانجون مرا فرستادند تا شما و سودابه را برای فردا بعدازظهر به جشن مولودی نذری خانجون برای سلامتی رودابه دعوت کنم، نمی دانم می توانید بیایید یا نه؟
_البته که می آییم. سپیده را هم می آوریم تا با ماندانا بازی کند.
با لحنی سرشار از شوق پرسیدم:
_یعنی من می توانم باز هم ماندانا را ببرم پیش خودم؟
_معلوم است که می توانی. البته شرطش این است که امروز ناهار پیش ما بمانی تا هم من سیر هر دوی شما را ببینم و هم فرصت بیشتری برای صحبت داشته باشیم.
_ اگر سامان سر برسد چی؟
_ از خدا می خواهم که سر برسد و تو را اینجا ببیند. تا من اینجا هستم جرأت اعتراض را ندارد. طوری بارش نیاورده ام که تو روی مادرش بایستد و صدایش را بلند کند. نگران نباش.
_ شاید این برخورد صلاح نباشد. سامان مرا در مقابل خدمه خانه یک پول سیاه کرده و آنها دیگر برایم ارزشی قایل نیستند. حتی اگر شما و سودابه اینجا نبودید مرا به خانه راه نمی دادند. نمی خواهم بیشتر از این تحقیرم کند. من می روم منزل خانجون.ماندانا را می گذارم پیش شما. دلش برای پدرش تنگ شده. آنجا می مانم تا خبرم کنید.
_ واقعاً نمی خواهی سامان را ببینی؟
_ فعلاً نه. من مرتکب گناهی نشده ام که بخواهم بهش توضیح بدهم و توهین هایش را تحمل کنم. منتظر می مانم تا به اشتباهش پی ببرد و بی گناهی ام بهش ثابت شود.
آتش منقلِ کرسی خاکستر شده بود و بخاری خاموش بود. نه حوصله آتش درست کردن را داشتم و نه حالِ روشن کردن بخاری را.
از این که توانستم بر احساسم غلبه کنم و اشتیاقم را به دیدنِ سامان در وجودم بکشم احساس رضایت می کردم. غرورم بالاتر از عشق ایستاده بود و از لگدمال شدنش می ترسید.
دوستش داشتم، ولی برای به دست آوردنش حاضر به التماس نبودم. دیگر هرگز نمی توانستم دوباره در اتاقِ پشتِ سالن پذیرایی پنهان شوم تا سامان از وجودم در آن خانه آگاهی نیابد. آن موقع به خاطر دیدنِ ماندانا بود که این خفت و خواری را پذیرفتم، اما حالا دیگر نه.
از درون می لرزیدم. نمی دانم از سرمای خانه بود یا از برودتِ وجودم.
بعد از این دیگر روی آرامش را نمی دیدم. نه در جمع خانواده و نه در خلوت تنهایی و سکوت. در انجماد وجودم تنها ضربان قلبم بود که نشانی از حیات داشت.
آنجا چه کار می کردم؟ منتظر چه بودم؟ احمقانه بود اگر انتظار انتظار آمدنِ سامان را می کشیدم. آن بدکینه هرگز به سراغم نمی آمد.
حالا دیگر باید از اداره برگشته باشد و طبق عادت که هر وقت به خانه می آمد ماندانا را روی زانویش می نشاند و سر و صورتش را غرقِ بوسه می کرد، لابد الان هم دارد همین کار را می کند.
چه بسا قدسی هم یک بند دوروبرش می پلکد و در گوشش ورد می خواند تا بلکه وادارش کند به سراغم بیاید.
یعنی ممکن است به اینجا بیاید؟ نه امکان ندارد. نباید منتظرش بمانم تقصیر خودم بود. باید همانجا می ماندم، باهاش روبرو می شدم و حرفهایم را می زدم. رو پنهان کردن و انتظار کشیدن ضررش به خودم می رسید و دودش توی چشمِ خودم می رفت. هر چند رودررو قرار گرفتن با او هم ثمری به غیر از این نداشت و نتیجه ای عایدم نمی کرد.
به زیر کرسی سرد خزیدم، سرم را زیر لحاف پنهان ساختم تا وسوسه نشوم حسرتهایم را بر روی نگاهم بنشانم و از پشتِ پنجره چشم به ساختمان روبرویی بدوزم و آه بکشم.
شاید حق با خانجون و بابک بود که می گفتند آمدنم به اینجا اشتباه است. حرکت عقربه ساعت را دنبال نمی کردم، چون به گذشتِ زمان اهمیتی نمی دادم.
بالاخره صدای زنگِ در مرا از زیر لحاف بیرون کشید. صدای تپش قلبم دو معنا می داد. در آن سوی دیوار، بَرِ شیرین صبوری ام یا تلخی اش انتظارم را می کشید؟
یعنی ممکن است سامان به دنبالم آمده باشد؟ بر خوش خیالی ام پوزخندی زدم و در را گشودم.
از دیدن سودابه یکه خوردم و با تعجب پرسیدم:
_تویی؟!
_خب آره. منتظر کسی هستی؟
_نه ، بیا تو ، پس ماندانا کجاست؟
_پیش پدرش. عاشق و معشوق به هم چسبیده اند و حال می کنند. هر بار مامان حرفِ تو را پیش کشید، سامان زد توی ذوقش و گفت حرفش را نزن. عوضش آن وروجک گزارش لحظه به لحظه این چند روز را بهش داده. سامان هنوز از دستت عصبانی ست کاریش نمی شود کرد.
_می دانستم. او بدکینه است و به این راحتی دلش صاف بشو نیست.
_جالب است. وقتی از ماندانا پرسید« باز عمو داریوش را دیدی یا نه؟» او گفت « نه دیگه ندیدمش، ولی اگه می دیدم بهت نمی گفتم، چون تو ازش خوشت نمی آمد. اون دفه هم به خاطر همین با مامی قهر کردی. »
تبسمی بر لب نشاندم و پرسیدم:
_سامان چه جوابی بهش داد؟
_موضوع صحبت را عوض کرد و چیزی نگفت.
_فکر می کنی بگذارد ماندانا را با خودم ببرم منزل مادرم؟
_فعلاً که سرشان به بازی با هم گرم است. مامان بهش گفت که تو اینجایی و منتظری ماندانا را با خودت ببری.
_اعتراضی نکرد؟
_نه، حرفی نزد. ماندانا شعری را که از رودابه یاد گرفته بود برایش خواند و گفت « منزل عزیز خیلی بهم خوش می گذره، دوست دارم با مامی برگردم آنجا. » سامان از طرف پدر برایم پیغام آورده که حتماً امروز سری بهش بزنم. برای راحتی خیالم تأکید کرده شراره امروز مهمانی دعوت دارد و آنجا نیست. نهار که نخوردی؟
_نه، اصلاً اشتها ندارم.
_این طوری که نمی شود. باید حتماً یک چیزی بخوری، مامان از سر دیگ برایت زرشک پلو با مرغ کشیده و هنوز داغ است.
_ممنون، نباید زحمت می کشیدی.
وارد اتاق که شدیم، سودابه گفت:
_وای اینجا چقدر سرد است. صدرحمت به بیرون. چرا بخاری را روشن نکردی؟
_حوصله اش را نداشتم.
_کرسی چی؟
_آتشش خاکستر شده.
_این جوری سرما می خوری دختر.
_مهم نیست. اصلاً دیگر به هیچ چیز اهمیت نمی دهم. این وضع تا کی باید ادامه پیدا کند. بلاتکلیفی خیلی بد است.
_به کی داری این حرف را می زنی. وضع تو که خیلی از من بهتر است.
_تو از زندگی با فرامرزی راضی نبودی، ولی من عاشق سامان هستم. می فهمی سودابه؟ به تو که نمی توانم دروغ بگویم.
_پس چرا نماندی خانه تا این را بهش اثبات کنی؟
_چون غرورم بالاتر از احساسم ایستاده و نمی توانم شاهد شکستنش باشم. بخصوص در مقابلِ خدمه فضولِ خانه. امیدوار بودم بیاید اینجا دنبالم. از سرما زیر کرسی سرد مچاله شدم، تا نگاه پرحسرتم به پنجره ساختمان روبرو نیفتد. هرگز فکر نمی کردم سامان این قدر یک دنده و لجباز باشد.
_اخلاقش به مادرمان برده. اولین باری که مامان قدسی فهمید شوهرش بهش خیانت می کند، برای همیشه دور او را به عنوان همسر خط کشید و میدان را برای رقیب خالی گذاشت، غافل از این که با این کار او را به ادامه این روش تشویق می کند. آن موقع من و سامان هنوز بچه بودیم. فقط به خاطر ما در آن خانه ماند، وگرنه همان موقع ترکش می کرد، می رفت.
_ولی من که به سامان خیانت نکردم و اصلاً مستحق چنین معامله ای نیستم.
_این همان چیزیست که من و مامان می خواهیم بهش ثابت کنیم.
با بی میلی مشغولِ صرف غذا شدم و پرسیدم:
_فکر می کنی بالاخره زیر بار می رود؟
_امیدوارم. می دانی چرا، چون با زبان بی زبانی به ما فهماند با وجود اینکه هنوز عاشق توست، نمی تواند از خطایت چشم پوشی کند.
_من فکر می کردم فقط من لجباز و یک دنده ام، حالا می بینم برادر تو از من هم بدتر است.
_فقط برادر نیست، شوهر تو هم هست. اگر حوصله اش را داری، غذایت را که خوردی پاشو با هم برویم دیدن پدر. حتماً از دیدنت خوشحال می شود.
_فکر خوبیست. دیدنش واجب است. فقط می ترسیدم صلاح نباشد.
_برای چه؟ عیادت از پدرشوهر دیگر صلاح مصلحت نمی خواهد.
_ماشین داری؟
_ماشین من که دستِ آن دزد بی همه چیز است. با ماشین سامان می رویم.
با شوقی آمیخته با تعجب پرسیدم:
_خودش هم می آید؟!
_نه بابا، فقط من و تو می رویم.
در ماشین را که باز کرد، بوی آشنای ادکلون سامان، قلبم را از هوایش انباشت.
پشتِ فرمان نشست و گفت:
_فقط خدا کند شراره آنجا نباشد، چون اصلاً حوصله دیدنِ ریخت نحسش را ندارم.
پوزخندی زدم و گفتم:
_دل به دل راه دارد. لابد او هم به همین اندازه عاشق تو و سامان اشت.
آقای سامانی با لبخند گرمی از من استقبال کرد و گفت:
_خوش آمدی. کم کم داشتم از آمدنت ناامید می شدم. چطوری عروس خوشگلم؟
_خودتان که می دانید چه حال و روزی دارم. شما چطورید؟
_می بینی که چطورم. آن پست فطرتِ رذل دنده هایم را شکسته و معلوم نیست کجا گورش را گم کرده. صبر کن از روی این تخت بلند شوم. مگر می گذارم آبِ خوش از گلویش پایین برود. با سامان چه کردی؟
_از پسرتان بپرسید که با من چه کرده؟
ازش پرسیدم. بهم گفت که حاضر نیست کوتاه بیاید. این پسر هم مثلِ مادرش دارد اشتباه می کند. قدسی به دستِ خودش تیشه به ریشه سعادتش زد. من زنم را دوست داشتم آن خطای اول یک هوس زودگذر بود. فقط با کمی صبر و حوصله و با محبت می توانست مرا پای بند زندگی مان کند، اما او این کار را نکرد. سدی که در میانمان بست به قولِ معروف مرغ را از قفس پراند. خیلی سعی کردم بهش بفهمانم که اشتباه می کند، ولی مگر به مغزش فرو رفت. مقصر خودش بود که باعث شد آن عروسکهای خیمه شب بازی وارد زندگی ام شوند. اگر روی خوش نشان می داد و از سر تقصیرم می گذشت، هرگز زنی به نام شراره از راه نمی رسید که جای خالی یک همسر و همدم را در کنارم پُر کند.
سودابه به طرفداری از مادرش گفت:
_شما که باز همه ی تقصیرها را به گردن مامان انداختید.
می دانی بدبختی من چیست رکسانا؟ صَد من عسل تو دهن این بچه ها کنی، بی فایده است. قدسی قاپشان را دزدیده و حرفِ حساب تو سرشان فرو نمی رود. مهم نیست. سالهاست که به این بی مهر و محبتی عادت کردم، اما مگر می توانم ببینم بچه هایم مشکل دارند. فکر و خیال سودابه بیشتر از درد قفسه سینه آزارم می دهد. اگر فرامرزی این روزها طرفهای خانه پیدایش نیست، دلیلش ترس از عواقب صدمه ایست که به من زده. همین که بداند حالم خوب شده و مشکلی نیست، دوباره شروع خواهد کرد. تنها راهش این است که تو خانه و سهام کارخانه را موقتاً به نام کس دیگری کنی. وقتی بفهمد که دیگر آه در بساط نداری و امیدی نیست دست از آزارت برخواهد داشت. آن موقع اگر دو دستی هم سپیده را تقدیمش کنی، قبول نخواهد کرد و من می توانم بی سر و صدا طلاقت را ازش بگیرم. بی خود این قیافه را به خودت نگیر. نکند به خیالت رسیده هدف من این است آنچه را که خودم بهت دادم دوباره ازت بگیرم. اگر این فکر به سرت آمده باشد، دیوانه ای. منظور من این است که موقتاً به طور صوری خانه و سهام کارخانه را به نام مادر یا برادرت کنی، البته می توانی دست خطی ازش بگیری که این معامله صوری و قابل برگشت است. فرامرزی نباید از جریان آن دست خط چیزی بداند، جلوی خدمه خانه هم حرفش را نزنید، چون هیچ کدامشان قابل اعتماد نیستند و هر سه را به راحتی می شود با یک مشت اسکناس خرید. روی این قضیه فکر کن. اگر موافق بودی ترتیب انجامش را بده. می توانی با قدسی و سامان هم مشورت کنی،البته نه جلوی آن اوباشی که به راحتی همه چیز را لو می دهند. ها نظرت چیست سودابه؟
_نمی دانم پدر. یعنی شما مطمئنید با این حقه فرامرزی کوتاه خواهد آمد و دست از آزار من و سپیده برخواهد داشت؟
_من نمی خواهم مادر و برادرم درگیر این ماجرا شوند. می ترسم به نام هر کدامشان کنم درصدد آزار و اذیتش باشد، از آن گذشته به نام آنها کردن به نظر بودار می آید و خیلی راحت پی به حقه مان خواهد برد، اما اگرشما موقتاً آنها را ازم پس بگیرید طبیعی تر و عملی تر به نظر می رسد.
_ببین دخترجان نمی خواهم خدا نکرده به فکرت برسد که قصد فریبت را دارم و می خواهم آنچه را که با میل و رغبت بهت دادم ازت پس بگیرم. نظر من قدسی یا سامان است. برو فکرهایت را بکن. این کار باید همین یکی دو روز آینده عملی شود، چون فردا یا پس فردا که من از اینجا مرخص شوم فضولها خبر سلامتی ام را بهش خواهند رساند و دوباره پیدایش خواهد شد. درست است که یک عمر کار مادرتان بدگویی از من بود، ولی خدا شاهد است من به غیر از سعادت و خوشبختی بچه هایم هیچ آرزوی دیگری ندارم. حتی با همه ی بی مهری قدسی، مادرتان هنوز برای من مثلِ روزهای اول عروسی مان عزیز است و هیچ کس نمی تواند جایش را در قلبم بگیرد.
سودابه پوزخندی زد و گفت:
_امروز خیلی رمانتیک شدید پدر. اصلاً بهتان نمی آید.
_همین دیگر. حالا کار تو به جایی رسیده که مسخره ام می کنی. وقتی یک آدم پر مشغله مثل من در روی تخت بیمارستان فرصتی یافته تا به پشتِ سر نگاه کند و به اشتباه گذشته خودش و همسر سابقش افسوس بخورد، باید هم بهم بخندی. یادت نرود روی پیشنهادم فکر کن. لازم نیست شراره هم از این تبانی چیزی بداند. تجربه به من آموخته که به هیچ کس نباید اعتماد کرد. روی من هم حساب نکن. به هیچ وجه حاضر نیستم نقش مقابلت را بازی کنم. یا به نام قدسی یا سامان. همین که گفتم. خودم هم تا آخر این قضیه باهات هستم پدر فرامرزی را هم در می آورم. حالا می بینی. سامان هم در اشتباه است، چون در این قضیه خودش بیشتر ضرر می کند و صدمه می بیند تا رکسانا. لج و لجبازی نتیجه این شکست است. شکستی که شاید در طول زندگی قابل جبران نباشد.
سپس با خوشرویی بدرقه مان کرد. در موقع خداحافظی دستم را فشرد و گفت:
_سامان باید خیلی احمق باشد که جواهری مثل تو را از دست بدهد. الان هنوز گرم است و نمی فهمد. چند ماه بعد خواهد فهمید که چه اشتباهی کرده. البته امیدوارم کار به آنجا نکشد و سر عقل بیاید.
سودابه برای دلجویی ام گفت:
_البته که کار به آنجا نمی کشد. سامان عاشق رکساناست. غیر ممکن است به این سادگی از دستش بدهد.
_کجای کاری دختر. مادرت هم همیشه ادعا می کرد که عاشق من است، آن وقت سر یک اشتباه و لغزش کوچکِ من، عشق و عاشقی از یادش رفت و کینه و نفرت جایش را گرفت. ما عادت نکردیم از اشتباهاتِ دیگران پند بگیریم.
_این چیزها را به سامان بگویید.
_صد بار گفتم، باز هم می گویم. خدا به همراهتان.
سوار اتومبیل که شدیم، به سودابه گفتم:
_حرفهای پدرت پاک ناامیدم کرد. این طور که معلوم است سامان از خر شیطان پیاده بشو نیست.
_پدر آب و روغنش را زیاد کرده، طوری حرف می زند که انگار هنوز از عشق مادرم سر به بیابان گذاشته. اینها همه شعر و سرور است. هم چین اختیار خودش را داده دستِ شراره که می ترسد اگر خانه و سهام مرا به نام خودش کند، او اجازه ندهد دوباره برش گرداند.
_حالا می خواهی چه کار کنی؟
_نمی دانم. اول باید موضوع را با مامان و سامان مطرح کنم ببینم آنها چه می گویند.
_به نظر من هم اگر پدرت آنها را به نام خودش بر می گرداند طبیعی تر بود، چون این طوری کاملاً معلوم است که صوری ست.
_حق با توست، ولی او برای نپذیرفتنش دلیل قانع کننده ای دارد.
به نزدیک خانه که رسیدیم گفتم:
_مرا جلوی منزل خانجون پیاده کن. اگر بتوانی ماندانا را زودتر به من برسانی، ممنونت می شوم، چون بهتر است تا هوا تاریک نشده به خانه عزیز برگردیم.
_حتماً این کار را می کنم.
_از پذیرایی ات ممنون. از قولِ من از مامان قدسی خداحافظی کن. فردا بعدازظهر منتظرتان هستم. زودتر بیایید. هوای مرا داشته باش سودابه جان.
_البته که هوایت را دارم.
_می دانم. این را آن روز فهمیدم که بدون اجازه سامان ماندانا را به دست من سپردی. باز هم ازت ممنونم. امیدوارم هر چه زودتر مشکلاتت حل شود و از کابوس فرامرزی خلاص شوی. خداحافظ.
غروب دلگیر و دلتنگ از راه رسید. انگار غم و غصه ی همه ی عالم را بر دوش داشتم. قلبم گرفت. چیزی نمانده بود سر به دیوار بکوبم و فریاد بزنم. در خانه سرد و تاریک که حتی چراغهایش را هم روشن نکرده بودم، طول و عرض اتاق را می پیمودم و انتظار می کشیدم.
نه، این طور نمی شد. باید یک جوری سرم را گرم می کردم، تا کندی گذرانِ لحظاتِ انتظار آمدنِ ماندانا جانم را به لب نرساند. به فکر افتادم یکی دو دست لباس از سوقاتی های قدسی را بردارم تا در جشنِ مولودی و مهمانی عمه ناهید به تن کنم، اما پس از لحظه ای تأمل با خود گفتم: "نه، اصلاً بهتر است آن ساک را با خودم ببرم تا عزیز و آزیتا هم ببینند مادرشوهرم چه چیزهایی برایم آورده. کاش ماندانا هم سوقاتی هایش را با خودش بیاورد، ولی اگر نگذارند او بیاید چی؟"
پاهایم سِر شد. قدرت ایستادن را از دست دادم. دست به دیوار گرفتم و زیر لب نالیدم: "خدایا به دادم برس. کمکم کن پاره جگرم را ازم نگیرند."
اشکِ غم آماده فرو ریختن بود که ناگهان کوبه در به صدا درآمد و اشکِ شوق را به جایش نشاند. زیر لب زمزمه کردم: "این مانداناست. مطمئنم که خودش است، چون فقط او چون دستش به دکمه زنگ نمی رسد، در می زند."
پاهایم قدرت حرکت را بازیافتند. نیرو و توان به وجودم بازگشت. ساک را وسطِ اتاق رها کردم و به طرفِ در دویدم.
راهرو تاریک بود، اما فرصت نداشتم کلید برق را بزنم. درب حیاط را به طرفِ داخل کشیدم تا باز شود. نور لامپِ بالای تیر چراغ برق مستقیم بر روی صورتم تابید و چشمم را زد.
دستهایم را به دور کمر ماندانا که روبرویم ایستاده بود حلقه کردم، او را محکم به سینه فشردم و گفتم:
-آمدی عزیز دلم. بیا برویم تو ساکم را بردارم. هوا دارد تاریک می شود باید زودتر برویم.
آهسته کنار گوشم پچ پچ کرد:
-بابا اینجاس. اومده مارو برسونه خونه عزیز.
با ناباوری سر به اطراف گرداندم و تازه متوجه او شدم که با فاصله از ما چند قدم دورتر ایستاده بود. در نگاه سردش اثری از محبت نبود. پوستِ چهره شادابش پژمرده و تیره به نظر می رسید. بر روی لبهای همیشه خندانش لبخند مرده بود.
جلوتر آمد. به نزدیکم که رسید، ایستاد و با لحن تلخ و گزنده ای گفت:
- برو وسایلت را بردار بیار. من شما را می رسانم منزلِ مادرت. چرا می خواستی این بچه را به اتوبوس سواری عادت بدهی؟
به نظر نمی رسید قصد آشتی داشته باشد. بیشتر سر جنگ داشت تا صلح. به قلبم که آماده پایکوبی بود نهیب زدم: "لازم نیست به خودت امید بدهی. او فقط به خاطر دخترش آمده نه من."
خودم را از تک و تا نینداختم و پاسخ دادم:
-خودش دوست داشت سوار اتوبوس شود، وگرنه من ترجیح می دادم با کرایه برگردیم. حالا هم می توانیم همین کار را بکنیم و مزاحم تو نشویم.
- نخیر. من خودم می رسانمتان. هوا دارد تاریک می شود. نمی خواهم باز یک پدر سوخته ای سر راهتان سبز شود و سوارتان کند. ساک ماندانا هم توی ماشین است. لازم نیست لباس دیگری برایش برداری.
می دانستم منظورش از پدرسوخته داریوش است. از تعصبی که نشان می داد، دلگرم شدم. پس هنوز به وجودم اهمیت می داد و کاملاً ازم دل نبریده بود.
داخلِ خانه شدم، وسایلم را برداشتم، درب ساختمان را قفل کردم، ساک به دست روبرویش ایستادم و گفتم:
- من آماده ام.
دلم برای صدای گرم و مهربانی هایش تنگ شده بود، اما نه کلامش گرم بود و نه خودش مهربان. کنارش نشستم و ماندانا را روی زانویم نشاندم. باید سیر نگاهش می کردم. معلوم نبود دوباره کی می توانستم ببینمش. در چهره اش اثری از شادابی گذشته نمی دیدم. چون گلی بود دور از دسترس باغبان برای آبیاری و شکفته شدن.
نباید می گذاشتم این فرصت از دست برود. چه بسا مخصوصاً این فرصت را ایجاد کرده بود تا من حرفهایم را بزنم. آنجا غیر از من و او و دخترمان کسی نبود. نه خدمه فضول و کنجکاو، نه کسی از اقوامش. پس دیگر ترسی از پرخاش و کلام تندش نداشتم.
آبِ دهانم را قورت دادم، زبان را در دهان چرخاندم، ولی قبل از این که کلامی بر لب بیاورم، به طرفم توپید و گفت:
- چرا گذاشتی این بچه شاهد سر بریدنِ آن حیوان باشد؟ چه لزومی داشت او بداند گوشتی که با آن لذت می خورد از کجا و به قیمتِ جانِ آن زبان بسته به دست آمده که حالا سر سفره بشقاب را پس می زند و حاضر به خوردنش نیست؟
- قبل از این که سرش را ببرند، ماندانا را فرستادم بیرون.
- اما بعد وقتی که برگشت، سر بریده گوسفند و پوست و گوشتش را دید که از هم جدا شده.
با تعجب پرسیدم:
- خودش این را بهت گفت!؟
با صدای فریاد مانندی پاسخ داد:
- بله، آن هم با لحنی لبریز از بیزاری از این کشتار. به خودم گفتم مادرش هستی و نمی توانم تو را برای همیشه از دیدنش محروم کنم، ولی حالا می بینم روشی که در پیش گرفتی، تربیت غلطی ست که در آینده اش تأثیر سوء می گذارد.
به خشم آمدم. به نظر می رسید فقط آمده که دلم را بسوزاند و طرز رفتارم را به تمسخر بگیرد.
بلندتر از خودش فریاد کشیدم:
- چرا!؟ چون نوه کارخانه دار معروف را سوار اتوبوس کردم. مشکل اینجاست که من خودم قبل از عروسی با تو با درشکه و اتوبوس رفت و آمد می کردم و کمتر رنگِ ماشین آن هم آخرین مدلش را به خود می دیدم. از ماندانا کوچکتر بودم که شاهد سر بریدن مرغ و گوسفند شدم، بدون بیزاری از خوردنِ گوشتِ لذیذش. تو به این می گویی تربیت غلط؟ پس چرا قبلاً از طرز تربیتم انتقاد نمی کردی و اختیارش را به دستم سپرده بودی؟ تو از من بیزاری چون فکر می کنی بهت خیانت کردم، درحالی که منِ احمق آن قدر دوستت داشتم که در آن هوای سرد و یخبندان، صبح کله سحر، یعنی زمانی که همه زیر کرسی گرم یا در کنار بخاری های پر شعله لمیده بودند، از خانه بیرون زدم تا چشمم را به روی واقعیتهای زندگی باز کنم و عشق و علاقه ات را به خودم محک بزنم و در جست و جو برای یافتنِ تو و معشوقه خیالی ات به نتیجه ای که می خواستم برسم و تکلیفم را بدانم.
- حالا تکلیفِ خودت را دانستی. من خیانت کارم یا تو؟ به گمانت باور می کنم که قرار قبلی با داریوش نداشتی؟ با آن پسره بی شرف و بی وجدان که انگار اصلاً حالیش نیست که تو شوهر داری.
- قرار قبلی!؟ من و داریوش هفت سال بود همدیگر را ندیده بودیم. آن برخورد تصادفی بود، باور کن.
ماندانا که از ترس در آغوشم مچاله شده بود، با شنیدنِ نام داریوش، سرش را به سینه ام چسباند و با صدای آهسته ای گفت:
- بابا داره عمو داریوش رو فحش می ده، آخه مگه اون چی کار کرده؟
سامان بلندتر فریاد کشید:
نه، باور نمی کنم. وقتی زنِ من شدی هنوز عاشقش بودی و زمانی که آن نامه بی نام و نشان را خواندی و به من شک کردی، به فکر افتادی برای انتقام گرفتن از شوهر خیانتکارت دوباره بهش رو بیاوری. همراهش به زنجان رفتی تا آبرویم را بریزی. خودت و او را به همه نشان دادی تا مرا انگشت نمای همکارانم کنی. هرگز نمی بخشمت. هرگز.
به انتهای خط رسیده بود، به انتها و به مرحله سقوط در گرداب ناامیدی. راه برگشت بسته بود. افکار تهی و تفکرات واهی، ریشه بدگمانی را در تمام وجودش، چون بیماری مهلک و غیرقابل علاج پراکنده ساخته بود. به حربه اشک پناه بردم. درحالی که با صدای بلند می گریستم، گفتم:
- تو اشتباه می کنی سامان، این طور نیست، قسم می خورم تصادفی بهش برخوردم. اگر پایم نمی لغزید و زمین نمی خوردم، امکان نداشت سوار ماشینش شوم. به غیر از عهدی که با تو بستم، قولی هم که به پدرم داده بودم، مانع از این برخورد بود.
- با وجود این سوار شدی. حرفهایت مسخره و ضد و نقیض است و بیشتر به مَثلِ با دست پس می زنی و با پا پیش می کشی شباهت دارد. تو زنِ من شدی، چون می دانستی اعتقادات و اصول اخلاقی خانواده ات هرگز این اجازه را بهت نخواهد داد که با داریوش عروسی کنی، اگر یادت مانده باشد در خواستگاری اولم موضوع نامزدی قبلی ات را پیش کشیدی و بهم جواب رد دادی و یک سال بعد وقتی به کلی از رسیدن به آرزوهایت قطع امید کردی، حاضر به ازدواج با من شدی.
سپس مشت محکمش را چندین بار پی در پی بر روی فرمان کوفت و فریاد کشید:
- غیر از این است رکسانا؟
صدای فریادش ماندانا را به گریه انداخت. نیم خیز شد، دست به روی دهان پدرش گذاشت و گفت:
- بسه بابا. چرا داد می زنی. آخه مگه مامانم چی کار کرده که این قدر اذیتش می کنی؟ دیگه دوسِت ندارم، برو.
از اوج صدایش کاسته شد. دستِ ماندانا را بوسید و آن را روی زانویش رها کرد و گفت:
- تو داری کاری می کنی که این بچه هم مثلِ خودت از من بیزار شود.
- من از تو بیزار نیستم سامان. با وجود این تهمت های ناروا و با وجود این همه خشونت و سرکوفت مثلِ روزهای اول برایم عزیزی. نگذار بدگمانی ریشه محبت را در دلت بخشکاند. به فکر ماندانا باش. او به هر دوی ما نیاز دارد نه به یک کدام مان. با هر کدام بماند صدمه خواهد خورد. این بچه همه چیز را درک می کند و عذاب می کشد.
- نه رکسانا امکان ندارد. اصلاً فکرش را نکن. من اشتباه مادرم را تکرار نمی کنم. زمانی که مامان قدسی پی به خیانتِ شوهرش برد، من و سودابه هنوز بچه بودیم. به خاطر ما بود که سالها در کنارش ماند. تو بگو بعد چی گیرش آمد؟ یک عمر تنهایی و دربدری و شکست در مقابل رقیبی سرسخت که برای از میدان به در کردنش آمده بود. ترجیح می دادم دیگر نگذارم ماندانا را ببینی، اما بی قراری های این بچه و پافشاری مادرم و سودابه باعث شد کوتاه بیایم، چند روز می خواهی منزلِ مادرت بمانی؟
- تا روزی که خانجون آنجا بماند. فعلاً من بی جا و مکانم و برای این که عزیز نفهمد با تو مشکل دارم ناچارم تابع مادربزرگم باشم.
- آخرش چی؟ بالاخره که باید بفهمد. من با خانواده ات مشکلی ندارم. خیلی هم خوشحالم که رودابه از حالتِ شوک بیرون آمده و حرف می زند. چرا موضوع خودمان را به عزیز نگفتی؟
- ترجیح می دهم در چنین موقعیتی که به خاطر سلامتی رودابه غرقِ شادیست، حرفی بهش نزنم. مرتب از من می پرسد سامان کجاست.
- بابک چی؟ او می داند یا نه؟
- همان روز اول ماندانا موضوع را پیش دایی هایش لو داد. لااقل امشب بیا یک سر عزیز را ببین. مگر من چقدر می توانم بهشان بگویم که تو رفتی مأموریت. بالاخره هنوز داماد این خانواده ای.
ماندانا با استفاده از فرصت، دستهایش را به دور گردن پدرش حلقه کرد، لبهایش را بر روی گونه او فشرد و با التماس گفت:
- تو رو خدا بابا جون. این دفه رو به خاطر من مامی رو ببخش. مگه منو دوست نداری؟
- برو کنار دختر. مگر نمی بینی پشتِ فرمانم. دستت را بکش کنار وگرنه تصادف می کنم.
ماندانا لب غنچه کرد و گفت:
- تا قول ندی دستمو کنار نمی کشم. می آیی یا نه؟
بالاخره لبخندش را دیدم. جلوی در خانه ترمز کرد و گفت:
- آخر دست خالی که نمی شود. پس برویم سر کوچه گُل و شیرینی بخریم، برگردیم.
سپس خطاب به من افزود:
- فقط امشب. آن هم فقط به خاطر ماندانا. بهشان بگو عازم سفرم و معلوم نیست کی برگردم.
به قلبم که داشت دوباره آماده پایکوبی می شد نهیب زدم: "ذوق نکن. به خاطر من نیست، به خاطر دخترش است. به این سادگی ها نمی توانی رامش کنی. جراحتِ قلب زخمی اش شاید درمان پذیر باشد، ولی نه به این زودی ها."
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید