رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 23 - اینفو
طالع بینی

رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 23

- آقا هم تو هتل بود.

- نه خانوم بزرگ گفتن آقا شبا تا دیر وقت کار می کنن.

محرم آن دوروبرها نیست شماره اش را برایم بخواند؟

- چرا همین جاست. گوشی رو می دم بهش، ولی شما رو بخدا نگین ما بهتون شماره تلفنو دادیم.

شماره را از محرم گرفتم. آن را به صاحب مغازه دادم و گفتم:

- ببخشید آقا مرتضی ، من باید یک تلفن فوری به زنجان بزنم. ممکن است بگویید این شماره را برایم بگیرند؟از خجالت تان در می آیم.

- اختیار دارین، ما نمک پرورده خانوم سیفی هستیم. تشریف داشته باشین الان می گم براتون بگیرن.

همانجا ایستادم و منتظر ماندم. بالاخره تماس برقرار شد قدسی از شنیدن صدایم تعجب کرد. اما اصلا نپرسید چطور پیدایشان کردم.

با بغضِ گره خورده در گلو گفتم:

- سلام مامان قدسی منم رکسانا.

لحن صدایش مثلِ همیشه گرم و مهربان بود:

- سلام عزیزدلم. حالت چطور است؟

- بد، خیلی بد. دیگر طاقت دوری از ماندانا را ندارم. چیزی نمانده دیوانه شوم و سر به کوه و بیابان بگذارم. ماندانا کجاست، می خواهم صدایش را بشنوم.

- اتاق بغلی پیشِ سودابه است. دارد با سپیده بازی می کند. اگر بخواهی صدایش می کنم، ولی اگر من جای تو بودم باهاش حرف نمی زدم.

- چرا؟!

- چون این بچه از دیشب تا حالا امان مان را بریده، بس که گریه کرده و بهانه ات را گرفته. اگر الان صدایت را بشنود، دیگر نمی توانم ساکتش کنم.در ضمن بهتر است سامان نداند تو تماس گرفتی، چون آن موقع دنبال کسی که شماره اینجا را بهت داده خواهد گشت. من دلم نمی خواهد آن بیچاره ها هم که این وسط بلاتکلیف مانده اند در این قضیه صدمه ببیند و از نان خوردن بیفتند.

- چه موقع قرار است برگردید؟

- وضع ما نامعلوم است. سامان مخصوصا ماموریتش را کش می دهد که هم تا یک مدت دور از تیررس فرامرزی باشیم و هم تو دستت به دخترت نرسد. من نمی خواهم ماندانا را به دروغگویی عادت بدهم و ازش بخواهم به پدرش نگوید تو تماس گرفتی، وگرنه صدایش می زدم که باهات حرف بزند.

- نه قدسی جان، صدایش نزن. همین که بدانم حالش خوب است،کافی ست.

- تو الان کجایی؟

- سر کوچه منزل عزیز. از دیروز تا حالا که شنیدم شما به زنجان رفتید با خانجون برگشتم منزلِ مادرم. امشب هم رفته اند منزل عمو سیف اله، شیرین را برای بابک خواستگاری کنند.

- پس تو چرا نرفتی؟!

- دلیلش را خودتان که می دانید. به اندازه کافی سامان حساس شده، دیگرکافی ست. شیرین و بابک از خیل قبل از آن اتفاق به هم علاقه داشتند، اگر آن حادثه پیش نمی آمد زودتر از اینها با هم عروسی می کردند. خدا را شکر که بعد از هفت سال بالاخره دارند به آرزویشان می رسند. طفلکی بابک خیلی ناراحت شد وقتی فهمید خیال ندارم امشب همراهشان به آنجا بروم. خدا می داند چقدر آرزوی یک همچین روزی را داشتم که شاهد خوشبختی اش باشم. او بعد از فوت آقاجان با آن سنِ کم در واقع در حقِ همه ی ما پدری کرده، از رویش شرمنده ام.

با تعجب پرسید:

- یعنی همه رفتند فقط تو تنها ماندی خانه؟!بمیرم برایت عزیزدلم.

- چاره ای نبود. نمی دانید چقدر دلم گرفته. انگار قلبم از چهارطرف تحت محاصره نیروهای موزیست که آماده اند تحتی فشارش قرار دهند و از سینه بیرونش کنند. اگر با شما تماس نمی گرفتم از غصه دلم می ترکید کاش می توانستم صدای ماندانا را بشنوم.

- بمیرم برای دلت. می فهمم چه می کشی. باور کن رکسانا، خیلی سعی کردم سامان را از خرِ شیطان پیاده کنم، اما خودت که دیدی هر بار توانستم یکی کمی نرمش کنم، اتفاقی افتاد که بدتر شد. با وجود این ناامید نباش. تمام فکر و ذکرش تویی. با کمی صبوری همه چیز درست می شود. هر چند می دانم غیبتت در مراسم امشب کار زشتی بود و باعثِ ناراحتی همه ی اطرافیانت شده،ولی کار خوبی کردی که نرفتی.

ناگهان صدای ماندانا به گوشم رسید که داشت می گفت:

- مامان قدسی داری با مامی حرف می زنی؟گوشی رو بده به من.

ترنم موسیقی دلنواز صدایش قلب و روحم را به وجد آورد. ساکت شدم و گوش فرادادم. قدسی گفت:

- نه عزیزم، دارم با مستوره حرف می زنم.

- ازش بپرس مامی کجاست. بهش بگو بره خونه خانجون به اون بگه ما کجاییم. دلم می خواد بیاد اینجا پیش ما.آخه خیلی دلم واسش تنگ شده.

قطرات اشک گونه هایم را آبیاری کرد. آقا مرتضی زیر چشمی حرکاتم را می پایید، اما به خاطر آشنایی با خانواده ام اعتراضی به طولانی شدن مکالمه تلفنی ام نمی کرد.

- تا مادرت بخواهد بیاید اینجا ما برگشتیم. خودم می برمت منزل خانجون پیش آنها.

با صدای بغض آلودی گفت:

- آخه بابا می گه دیگه نمی ذارم بری پیش مامی ت.

- آن موقع که این حرف را زد عصبانی بود.

سپس قدسی با صدای اهسته ای خطاب به من افزود:

- صدایش را شنیدی.می بینی چقدر بی قرارت است. شنبه ظهر از مستوره خبر بگیر. شاید تا آن موقع معلوم شده باشد ما کی بر می گردیم.

- ممنون، مواظبش باشید. نگذارید غصه بخورد. به سودابه هم خیلی سلام برسانید. خداحافظ.

گوشی را گذاشتم و با شرمندگی یک اسکناس پنجاه تومانی از کیفم بیرون آوردم و گفتم:

- معذرت می خوام آقا مرتضی که یک کم طولانی شد.

به طرف در که رفتم صدایم زد و گفت:

- صبر کنین بقیه شو بگیرین.

- قابلی ندارد، باشد خدمت تان.خداحافظ.

دلم می خواست می توانستم افکارم را در یک نقطه متمرکز کنم و به آنچه که در منزل عمویم می گذشت و سرنوشتِ شیرین و بابک را رقم می زد بیندیشم، اما سلولهای بازیگوش مغزم به غیز از ماندانا، بازیچه دیگری را نمی خواستند.

صدایش در گوشم زنگ می زد، "به مستوره بگین بره خونه خاتون به مامی بگه بیاد اینجا پیشِ ما." ای کاش این امکان وجود داشت که الان در کنارش باشم. من اینجا چه کار می کردم، جای من آنجا بود، پیشِ او و سامان . چرا گذاشتم این بلا سرم بیاید، چرا؟

عزیز قبل از رفتن، رختخوابِ من و آزیتا را در اتاقِ جلویی پهن کرده بود، ولی مگر در آن حالت پریشانی خوابم می برد. کم کم داشتم خودم را به مصرف داروهای آرام بخش عادت می دادم. قرص را ب زور آب، از گلویم پایین فرستادم و به بستر رفتم.

مدتی طول کشید تا دارو اثر کرد و خوابم برد. خواب ناآرامی که همراه با کابوس بود.

چند ساعت بعد صدای ممتد زنگِ در باعث بیداری ام شد. وحشت زده از جا پریدم. یعنی چه! چه کسی ممکن است باشد؟

ابتدا ترس بَرم داشت و بعد بلافاصله به یاد آوردم که آنها کلید را جا گذاشته بودند.

در را باز کردم، عزیز دست روی قلبش گذاشت، نفس را به راحتی از سینه بیرون داد و گفت:

ـ الهی شکر که حالت خوب است. کم کم داشتم نگران می شدم. می ترسیدم بلایی سرت آمده باشد. چرا در را باز نمی کردی؟

ـ تا شنیدم دویدم آمدم جلوی در.

خانجون به طعنه گفت:

ـ دستت درد نکنه، زحمت کشیدی. یه ساعته پشتِ دریم. تو که می گفتی شبا خوابم نمی بره.

چهره بابک بشاش بود. معلوم می شد، همه چیز رو به راه است و به هدف رسیده. به جای جواب، پرسیدم:

ـ عروسی افتادیم نه؟

خانجون پاسخ داد:

ـ ما افتادیم تو معلوم نیس، چون با این ادا اطوارهای خودت و شوهرت لابد اون شبم غایبید؟

آزیتا گفت:

ـ ای بابا خانجون، حالا که تا یک ماه و نیم دیگر. تا آن موقع به امید خدا اوضاع شان رو به راه می شود.

رو به بابک کردم و گفتم.

ـ با این حرفها، معلوم می شود، جشن عروسی شب عید است. مبارک است بابک جان.

با مهربانی گفت:

ـ تا تو نروی سر زندگی ت، فکر من راحت نمی شود.

عزیز به آشپزخانه سرک کشید و همین که چشمش به قابلمه ی دست نخوورده غذا که هنوز روی اجاق بود افتاد، پرسید:

ـ ای بابا. شامت که هنوز روی اجاق است. پس چرا گرسنه خوابیدی؟

ـ میل نداشتم.

ـ یعنی چه میل نداشتم. مگر قصد خودکشی داری. کم دلم را خون کن دختر. فکر کردی آنجا به من خوش گذشت. همش فکر تو بودم. همه می پرسیدند. پس رکسانا و شوهرش کجا هستند. طیبه که یک بوهایی برده می خواست یک جوری از زبانم حرف بکشد. آخر تا کی می توانم مردم را گول بزنم، خر که نیستند، می فهمند و پشتِ سر مسخره ام می کنند.

با درماندگی پرسیدم:

ـ به نظر شما باید چه کار کنم؟ اگر دستِ من بود همین الان را هم را می گرفتم می رفتم سر زندگی ام، ولی چه کنم که سامان کوتاه نمی آید، حالا به جای این حرف ها بگویید آنجا چه خبر بود؟

آزیتا پاسخ داد:

ـ خودم بعداً همه چیز را برایت تعریف می کنم.

خانجون پیشدستی کردو گفت:

ـ حالا تو چرا بگی، مگه هیچ کدوم ما زبون نداریم. خودم همه چیز و بریدم، دوختم. مگه به عفت و عذرا مجال دادم که این پسر نازنین رو مظلوم گیر بیارن سنگ جلو پاش بندازن و خرج به گردنش. یه کاری کردم که نه سیخ بسوزه نه کباب. آخر سری هم بهشون گفتم بلکه عروسی رو تو خونه دامامون بگیریم که بزرگ است؟

ـ اینو که من که خودم می دونم. اون لونه مرغ که به درد جشن عروسی نمی خوره، منظور من خونه داماد طوباست یعنی خونه سامان.

با خود گفتم:" خانجون دیگر شورش را در آورده. وقتی دهنش رو باز می کند اصاً خودش هم نمی فهمد چی دارد می گوید." سپس با دلخوری با صدای بلند گفتم:

ـ چرا این حرف را زدید؟ شما که می دانید سامان چشم دیدن داریوش و خانواده اش را ندارد.

ـ بی خود چشم دیدنشو نداره. این پسره دیگه شورش رو در آورده. بی خود و بی جهت داره به پرو پای اینا می پیچه. پدرشو نکشتن که نمی تونه کوتاه بیاد.

آزیتا کنار گوشم زمزمه کرد:

ـ پدر ما را ر آورد. مگر گذاشت کسی حرف بزند. بنده خدا خاله عفت و زن عمو عذرا هم از ترس توپ و تشرهایش جیکشان در نمی آمد.

برای اولین بار در آن روز خنده بر لب آوردم و گفتم:

ـ خوب پس یکی به نفع بابک. الهی شکر که همه چی جور شد. باید از من ممنون باشید که به زور خانجون را کشاندم آوردم اینجا.

ـ پس کار تو بود که به خانواده عمو سیف الله رحم نکردی.

متوجه پچ پچ ما شد و پرسید:

ـ شما دوتا چی دارین تو گوش هم پچ پچ می کنین؟

آزیتا با لحن شیطنت آمیزی پاسخ داد:

ـ داشتم به رکسانا می گفتم که اگر شما نبودید کار دست نمی شد.

ـ چه عجب بالاخره عقلِ ناقصِ تو به کار افتاد و فهمیدی دنیا دستِ کیه.

گلویم می سوخت، به آشپزخانه رفتم تا یک لیوان آب بخورم. بابک به دنبالم آمد و گفت:

ـ داریوش خیلی ناراحت شد که تو نیامده بودی. وقتی زم دلیلش رو پرسید، ناچار شدم علتش رو بهش بگویم تا متوجه حساسیت سامان شود و حسابِ کار خودش را بداند.

ـ آن روز تو زیر زمین خودم جریان را برایش شرح دادم و بهش فهماندم تا چه حد به زندگیم با سامان وابسته ام.

لحظه ای مکث کرد و سپس گفت:

ـ اصلاً نفهمیدم برای چی آدرس دقیق منزل شما را ازم پرسید. البته حدودش را می شناخت و می دانست یک کوچه مانده به منزل خانجون است.

ـ تو بهش آدرس دادی؟ وای بابک نباید این کار را می کردی؟ اگر برود سراغش چی؟ انگار این کار درست شدنی نیست و هر بار باید موضوعی پیش بیاید و بدترش کند.

ـ چرا ناراحت شدی!؟ دلیلی ندارد برود. احمق که نیست.

ـ چرا هست. ازش بعید نیست این کار را بکند، چون آن شب توی زیر زمین این پیشنهاد را بهم کرد و گفت:" اصلاً خودم می روم سراغش و همه چیز را بهش توضیح می دهم."

ـ تو چی بهش گفتی؟

ـ ازش خواستم با دخالتش در کاری که ربطی به او نداره، اوضاع را بدتر نکند، ولی لابد یادت نرفته که وقتی بچه بودیم همیشه خودش را حامی و پشتیبان من می دانست. بعید نیست برای اینکه بهم ثابت کند هنوز همان آدم است، دست بهچنین کار خطرناکی بزند.

ـ خب چه عیبی دارد. حالا که از هیچ راهی به نتیجه نرسیدیم، شاید توضیح او سامان را قانع کند.

دستم را به علامت اعتراض به طرفش تکان دادم و گفتم:

ـ نه، نه. بهش بگو دست از سرم بردارد و پایش را از زندگی ام بیرون بکشد.

خانجون سراسیمه وارد آشپزخانه شد و پرسید:

ـ هیچ مهلومه شما دو تا اینجا دارین چه کار می کنین!؟ باز چه خبر شده که داد و بی داد راه انداختین!؟ باز چه خبر شده که داد و بی داد راه انداختین، بذارین کپه مرگمونو بذاریم بخوابیم.

بابک با صدای آرمی گفت:

ـ چشم خانجون. همین الان می آییم، چیز مهمی نیست. لام بود. یک کم با رکسانا صحبت کنم.

ـ مثلاً چی می خوای بهش بگی. این دختر که دختر که نصیحت پذیر نیس. هر چی بگی از این گوش می شنوه از اون یکی در می کنه. من با این زبونی که ما رو از سوراخ بیرون می کشه باهاش حرف زدم، تو گوشش فرو نرفت که نرفت. حالا نوبت توس.

بابک پوزخندی زد و منتظر شد تا او دور شود، سپس ادامه داد:

ـ البته من بعید می دانم این کار را بکشند و برود سراغِ سامان، ولی حالا که تو ناراحتی همین فردا می روم منزلشان یک جوری بهش می فهمانم که در این کار دخالت نکند.

آهی کشیدم و گفتم:

ـ حالا که هنوز زنجان هستند و شاید به این زودی ها برنگردند.

ـ از کجا می دانی؟

ـ شما ک رفتند، دلم خیلی گرفته بود. رنج دوری ماندانا، بی سروسامانی و بلاتکلیفی خودم و حسادتهای بی جای سامان دیوامه ام کرد. وقتی دیدم کلید را جا گذاشتند ه فکر افتادم بروم سرکوچه، یک جوری با قدسی تماس بگیرم. شماره هتل را از مُحرم گرفتم و به آنجا زنگ زدم.

ـ فکر نکردی شاید سامان گوشی را بردارد و عصبانی شود:

ـ از این نظر خیالم راحت بود، چون مستوره چند دقیقه پیش باهاشون تماس داشته و می دانسته او هنوز از اداره برنگشته.

ـ با ماندانا هم صحبت کردی؟

ـ نه، چون می ترسیدم نتواند زبانش را نگه دارد و جریان را به پدرش بگوید، ولی صدایش را شنیدم و همین برایم کافی بود. سامان بی جهت دارد ماموریتش را کش می دهد. به قدسی گفتم شما رفتند خواستگاری شیرین و من در خانه مانده ام.

ـ کار خوبی کردی. بگذار بفهمد چقدر دارند آزارت می دهند. همه از نیامدنت شوکه شدند. اصلاً برایشان قابل درک نبود. توضیحات مسخره من بیشتر ایجاد شک می کرد. خیلی بد شد رکسانا. داشتم از خجالت آب می شدم.

سر به زیر افکندم و با شرمندگی گفتم:

ـ مرا ببخش بابک. این بزرگترین آرزویم بود که در چنین شبی روبروی تو دختر مورد علاقه ات بنشینم و در شادی تان شریک باشم، شبی روبروی تو و دختر مورد علاقه ات بنشینم و در شادی تان شریک باشم، اما یک گره کورِ باز نشدنی بر روی رشته آرزوهایم هزاران گره جانبی در سر تا سرش بوجود آورده.

ـ تو باید صبور باشی و بی جهت ای قدر به اعصابت فشار نیاوری. من مطمئنم وضعِ سامان از تو بدتر است. بخصوص که او درگیر حسِ حسادت بی جایی ست که عین خوره وجودش را می خورد و قلب و روحش را می آزارد. بدونِ شک هنوز عاشقِ توست. فقط حسادتش از عشق سرچشمه می گیرد. وجود رقیبی سرسخت و تصور یک عشق و علاقه ریشه ای که از زمان طفولیت در قلبت جوانه زده و رشد کرده و درگیر و دار حوادثی غیر قابل پیش بینی، در اثر زور و فشار خانواده بین تان جدایی انداخته، تا جایی برایش قابلِ قبول بود که امکان ارتباط مجدد ممکن نباشد. حالا که این ارتباط ممکن شده و بوجود آمده. در واقع تو خودت در شرایط خاص با بی فکری و نادانی ات آن را بوجود آورده ای، اثباتِ عکسش به او چندان آسان نیست.

در نهایت ناامیدی و یاس پرسیدم:

ـ یعنی به نظر تو همه چیز تمام شده؟

ـ بچه نشو رکسانا. من این را نگفتم. منظورم این است که چندان آسان نیست، نه این که غیر ممکن است. با رفتارهای عاقلانه، بدونِ ایجاد حساسیت بیشتر، می توانی عشق و علاقه ان را به او به اثبات برسانی.

ـ من تلاش خودم را می کنم، اما سامان خیلی سخت تر و کله شق تر از آن است که باورش شود. حالا تو بگو آنجا چه کار کردی؟

رنگ چهره اش باز شد. لبخندی به رووی لبانش نشست و گفت:

ـ اصلاً باورم نمی شود عمو سیف الله این قدر با گذشت و مهربان باشد. انگار نه انگار آن اتفاقها بین ما افتاده و سالها ما آشکارا به همه شان توهین می کردیم. خدا لعنت کند این برمک را که آخر عمری آقاجان را از ارتباط با برادر جان در یک قالبش محروم کرد. مزه پرانی ها و سنگ اندازی های خانجون را نادیده گرفتند و بی چون و چرا همه چیز را پذیرفتند. وقتی خواستیم از مهریه و سایر شرایط و تعهدات لازم حرف بزنیم و نظرشان را بدانیم، عمو سیف الله گفت:« من دارم به برادرزاده عزیز خودم دخترم را شوهر می دهم، این حرفها چیست که شما می زنید، مگر نصرتِ خدا بیامرز در جریان خواستگاری ما از رکسانا صحبت این چیزها را چیزها را پیش کشید. حالا آن یکی قسمت نشد، گله ای ندارم. لااقل در مورد این یکی زودتر همه چیز را رو به راه کنید بهتر است. بابک جان پسر باجوهری ست. از ته دلم خوشحالم که شیرین را به دست بد کسی نمی سپارم. اگر برادر نازنینم هنوز زنده بود، شادی و سرورمان کامل می شد. » نمی دانی رکسانا چقدر شرمنده شدم. چیزی نمانده بود آب شوم بروم زیر زمین. الان می فهمم ما چقدر بد بودیم و چقدر اشتباه کردیم.

ـ افسوس به اشتباهات گذشته هیچ چیز را عوض نمی کند.

ـ می دانی آخرش چه کار کردم؟ وقتی همه حرفها تمام شد، جلو رفتم دستِ عموجان را بوسیدم و گفتم:« پسر خطا کارتان را ببخشید. اگر چشم مان کور بود و واقعیت ها را نمی دیدم، تقصیری نداشتم. اعتماد به شاهدی که متاسفانه هم خونِ مان بود، این تصور را بوجود آورده بود. حالا که آقاجان زنده نیست، از شما می خواهم در حقِ من پدری کنید.»

با مهربانی پیشانی ام را بوسید و گفت:

« اصلاً دیگر حرفِ گذشته ها را نزن، چون نمی خواهم آن خاطرات تلخ را زنده کنم. مطمئن باش تو هم پسر عزیز خودم هستی و هم دامادم.»

 

 

 

خانجون سرش حسابی در منزل مادرم گرم شده بود.حالا که صحبت انداختن سفره حضرت ابوالفضل بود،دیگه حتی زلزله هم نمیتوانست او را از جایش تکان دهد.چهار شنبه ی آینده را زمان مناسبی برای انداختن سفره میدانستند.نذری بود که باید ادا میشد و تاخیر در آن را جایز نمیدانستند.

آزیتا سرگرم رسیدگی به تکالیف رودابه بود و هر دو باهم با کتاب فارسی کلاس اول کلنجار میرفتند.

تا دو شنبه از بازگشت مسافرین زنجان خبری نشد.هر روز نزدیک ظهر کارم شده بود تماس با مستور و اظهار بی اطلاعی از او از تاریخ آمدنشان.شکی نداشتم حدسم درست است و هدف سامان لجبازی و آزردن من است،وگرنه تا آن تاریخ سابقه نداشت مأموریتهایش آن قدر طولانی شود.

صبر و تحملم به پایان رسیده بود.با کوچکترین حرفی از کوره در میرفتم،صدایم را رو سرم میگذاشتم و فریاد میزدم.چشمه ی اشکهایم همیشه جوشان بود.دوشنبه صبح بی طاقت شدم.شیش روز از رفتنشان میگذشت.برایم غیر قابل باور بود که قدسی و سودابه با بچهها در آنجا دوام آورده باشند.

نزدیک سفره ی نذری عزیز بود و با هیچ وسیلهای نمیشد خانجون را که عین سیریش به تشک کرسی چسبیده بود راضی کرد که به خانهاش برگردد.به فکر افتادم خودم به تنهایی سری به منزل او بزنم.بعد اگر موقعیت مناسب بود به سراغ مستوره بروم و وادارش کنم همانجا جلوی من با قدسی تماس بگیرد،حتی اگر خودم هم باهاش حرف بزنم.به این ترتیب شاید میشد فهمید آنجا چه خبر است،دلیل طولانی شدن اقامتشان در آن شهر چیست و چه موقع قصد مراجعت دارند.

شاید به من جواب درستی نمیدادند،ولی مستوره را نمیتوانستند بی خبر بگذرند.همین که شال و کلاه کردم و آماده ی رفتن شدم،عزیز با تعجب پرسید:

-کجا؟صبح کله ی سحر میخوای بری به قدسی تلفن بزنی.

-نه عزیز خیال دارم یک سر بروم منزل خودم ببینم چه خبر است.

خانجون پکی به قلیان زد و همراه به پوزخند تمسخر آمیزی گفت:

-چه غلطا.باز زده به سرت.چرا مثل بچه آدم سنگین و رنگین نمیشینی سر جات،تا بلکه سامان وقتی دید داری براش ناز میکنی،خودش بلند شه بیاید سراغت.هر چی دنبالش بری بدتره.

به گریه افتادم و گفتم:

-تحملم تمام شده،هیچ کس به فکر من نیست.همین مامان قدسی که همش میگفت مگه من مردم،تا کار شما دو تا رو درست نکنم دست بردار نیستم.رفته زنجان جان خوش کرده،انگار نه انگار که من اینجا دارم از دوری ماندانا پر پر میزنم و چیزی نمانده که از غصه دق کنم.

-حالا که هنوز نه پر پر زدی و نه دق کردی.روز به روزم داره آبی زیر پپستت میره و خوشگل تر میشی.فقط بلدی هی دل مادرت رو خون کنی تا شیشه ی آبغوره هاش لبریز شه.

به التماس افتادم:

-شما را به جان عزیز قسم بگذارید بروم..من نمیتوانم از ماندانا بی خبر بمانم.فقط اگر ممکن است کلید خانه ی خودتان را بهم بدهید،میروم آنجا اگر دیدم موقعیت مناسب است یک سر به مستوره میزنم،ازش پرس و جوی میکنم و بر میگردم.

-مگه راه قرض داری،این همه راهو بری و برگردی که چی،خوب برو از سر کوچه باهاش تماس بگیر بپرس از اونا چه خبر.

-این که کار هر روزم است.کم کم شکّ برام داشته.شاید آمدند و خبر نمیدهند..دیگر به هیچ کس اعتماد ندارم.

-پس بگو میخوام زاغ سیاشونو چوب بزنم.این شد یه چیزی.بیا بگیر این کلید،برو ببینم میتونی رسواشون کنی یا نه.

آزیتا پرسید:

-میخواهی من هم باهات بیام؟

-نه آزیتا جون،خودم تنها بروم بهتر است.

درست نمیدانم در گیر و دار حوادث اخیر،چند کیلو وزن کم کردم،اما بدن نحیفم چون کوهی بر روی پاهایم سنگینی میکرد و قدرت حرکت را ازم میگرفت.نه از آفتاب خبری بود،و از لکههای ابر.سرما خشک و پر سوز بود.سوار اتوبوس که شدم بیشتر جای خالی ماندانا را در کنارم حس کردم و به یاد آن روز افتادم که در آغوشم نشسته بود ،داشت پاهایش را بر روی زانوهایم فشار میداد،نگاه لبریز از شوقش را به این سؤ و آن سؤ میچرخاند.و از سواری در ماشین گنده لذت می برد.

به نظر میرسید سالهاست که از محیط اطراف خانه م دور ماندم.نگاه سیری ناپذیرم را در اطرافش به گردش در آوردم.صدای امواج خروشان رودخانه ی پر گِل و لای،پرواز پرندگان به دور آشیانه بر روی شاخههای همیشه شاداب درخت بید مجنون،صدای پارس فیدل که انگار بوی آشنا شنیده بود،دلم را انباشته از حسرت میکرد.

چه آسان باختم و چه آسان آرامش زندگیام را بهم زدم.این چه نیرویی بود که بی اراده مرا دنبال خود کشاند تا با اولین باد نامسأعد،باعث خاموشی نور درخشان و خیره کننده ی خوشبختی م شود.

از دیدن اتومبیل آقای سامانی جلوی در خانه تعجب کردم.یعنی چه؟او آنجا چه کار میکرد؟نکند آنها برگشتند،جرات زنگ زدن را نیافتم.اگر سامان منزل بود چی؟

مدتی مردّد همانجا ایستادم.آقای سامانی آدمی نبود که در آن ساعت روز کار و زندگیاش را رها کند و به دیدن بچههایش بیاید،مگر در مواقع ضروری و حوادث غیر مترقبه.لابد باز هم اتفاقی افتاده که وجودش لازم شده.

سر کوچه منزل خانجون پناه گرفتم.آنقدر آنجا میماندم تا پیدایش شود،بعد خودم را نشانش میدادم.سوز سردی در وجودم رخنه کرد.با وجود پوشش گرمی که به تن داشتم از درون میلرزیدم.نوک بینیام تیر میکشید و چشمهایم میسوخت.صدای باز و بسته شدن در مرا به خود آورد.صدای خداحافظی ش را با محرم و آخرین جمله ش را شنیدم:

-تا رسیدند بگو فوری خبرم کنند.

پس آنها هنوز نیامده بودند.به جلوی اتوموبیلش که رسید مرا دید و با تعجب پرسید:

-اینجا چرا ایستادی رکسانا جان؟

قطرات اشک بر روی گونههایم یخ زد:

-منتظر شما بودم پدر جان.

-بیا سوار شو عزیزم،اوضاع خیلی بهم ریخته است.

کنارش نشستم و پرسیدم:

-چرا مگر باز چی شده؟

-از یک طرف خوشحالم که آن پست فطرت کثافت به مکافات عملش رسید و از طرف دیگه کشتهٔ شدنش باعث گرفتاری یمان شده.

از شنیدن این جمله یکه خوردم.قلبم که انگار منتظر همین ضربه بود با صدای سهمگینی درون سینه افتاد و نفسم را بند آورد.قدرت تکلّم را از دست دادم.بهت زده نگاهش کردم.لبهایم تکان میخوردند اما کلمهای از میانشان خارج نمیشد.آقای سامانی ادامه داد:

-ترسیدی؟به جهنم که مرده.مرده شور ریختش رو ببرد.کم باعث بدبختی یمان نشده.طفلکی سودابه کم عذاب نکشید.لاقل حالا یک نفس راحتی میکشدوا مجبور نیست یک عمر به دخترش حساب پس بدهد که چرا از پدرش جدا شده و چرا مجبور است از ترسش یک گوشهای قائم شود تا مبادا او را ازش بگیرد.دیگر چی برایش باقی گذاشت؟خانه زندگی ش را که آتیش زد.لاشه ی متعفنش که توی ماشین سودابه افتاده.فقط بدبختی ش مانده برای من و سامان که باید به آگاهی حساب پس بدهیم و با دلیل و برهان ثابت کنیم که مقصر نیستیم.

از ته دل فریاد کشیدم:

-یعنی به شما و سامان مشکوک هستند؟نه خدای من،نه.

-پس فکر کردی باید به چه کسی مشکوک باشند؟همه میدانند ما دو نفر به خونش تشنه بودیم.توی در و همسایههای منزلش همه خبر دارند که چه به روز سودابه آورده.روزی که با من و سامان درگیر شد،همسایههای کنجکاو و فضول از پشت پنجرههای خانه شان شاهد داد و فریادهایمان بودند و صد بار از زبانمان جملههای میکشمت بی همه چیز،زنده نمیگزارمت و فحش و ناسزاهای دیگر را شنیده اند.هیچ کس نیست که نداند او باعث آن آتیش سوزی بوده و زندگی سودابه را بر باد داده.چه کسی بیشتر از ما آرزوی مرگش را میکرده.

با تردیدی آمیخته با ترس از پاسخ پرسیدم:

-یعنی پدر جان شما او را کشتید؟

در عین خشم به قهقه خندید و گفت:

-دیوانهای دختر جان!اصلا به من میآید که قاتل باشم؟

-پس چی؟نکند کار سامان باشد؟

این بار شانههایش از شدت خنده تکان تکان میخورد.

-تو که از مامور بازجویی آگاهی بدتری و حسابی داری ما دو تا را به دام آنها میاندازی.بیچاره سامان از یک هفته پیش تا حالا زنجان است،هزار و یک شاهد دارد که از آنجا تکان نخورده،ولی باز هم ولن کن نیستند.با آبروریزی مشغول تحقیق اند تا بلکه سر نخی پیدا کنند و بدانند آیا و دیشب به تهران آماده و پس از به قتل رساندن فرامرزی دوباره به زنجان برگشته یا نه.

لبهام به لرزه افتاد و گفتم:

-من میترسم پدر جان.شما که میدانید او چقدر بد کینه است.

-بچه نشو رکسانا.پسر من حتی اگر همه فن حریف هم باشد،محال است که بتواند سر یک مرغ را ببرد چه برسد به آدم.باید دید به غیر از ما چه کسی باهاش دشمنی داشته.

-چه موقع این اتفاق افتاده و چطور کشتهٔ شده؟

-امروز صبح زود مامور گشت در خیابان پهلوی جسدش را توی ماشین سودابه پیدا کرده،ضربه ی سنگینی که به سرش زدند،امانش نداده و باعث مرد ناگهانیاش شده.قتل به خاطر سرقت نبوده،چون هم کیف پول او سر جایش است و هم ماشین که سوییچ رویش بوده و به راحتی میشد دزدیدش.به همین جهت،دلیل قتلش را دشمنی خانوادگی میدانند و به ما نسبتش میدهند.

-چرا نمیروند سراغ آن زن هرزه یی که زندگی سودابه را به هم زده،شاید او بتواند سر نخی به دستشان بدهد.

-خانواده ی فرامرزی از وجود آن زن اطلاعی ندارند.حتی آنها در جریان اختلافش با سودابه نبودند و از شنیدنش تعجب کردند.اما الان سودابه پای تلفن به من گفت تو او را میشناسی و ممکن است بدانی منزل پدرش کجاست.بلکه بتوانی از این طریق ازش خبر بگیری.

-حتما این کار رو میکنم.وقتی در این قضیه پای شما و سامان در میان باشد،هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدهام تا بلکه ردّی از قاتلش بیابم.شما نمیدانید سامان چه موقع بر میگردد؟

-الان توی هتل نبود.رفته اداره سر کارش.به سودابه گفتم خبرش کند تا فوری راه بیفتد بیاید تهران.

با شوق آشکاری پرسیدم:

-پس آنها امروز بر میگردند؟

-باید برگردند.دیگر ماندنشان در آنجا لزومی ندارد.چون بعد از این خطر مزاحمت فرامرزی تهدیدشان نمیکند.تو چطوری دخترم؟

-خیلی بد پدر جان.سامان به هیچ وجهه کوتاه نمیآید.ماندانا را ازم گرفته با خودش برده زنجان.دیگر تحمل دوریاش را ندارم.

-غصه نخور عزیزم.بگذار از این مخمصه خلاص شویم.یک روز سر فرصت مینشینم با سامان درباره ی تو صحبت میکنم.مردی که با آن عشق و علاقه تو را به خانهاش برد،بعید میدانم به این راحتی ازت دل بکند.

-همه این حرفها را بهم میزنند.ولی در عمل خلافش بهم ثابت شده،گوش به حرف هیچ کس نمیدهد.اصلا وجود من برایش اهمیتی ندارد.دیگر خسته شدم.

-دلت را بگذار پیش دل سودابه،بدون هیچ امیدی به بهبود زندگی ش،دارد سختیهایش را تحمل میکند.اصلا نمیدند جواب دختر بی پدرش را چه بدهد.گرچه مردن هم چین پدری بهتر از زنده بودنش است،اما در هر صورت بیانش برای او سخت است،چون سپیده پستیهایش را باور ندارد و مهرش از دلش به این سادگی کندنی نیست.تو الان اینجا منتظر من بودی؟

-بله پدر جان،من آماده بودم از مستوره بپرسم از سامان و ماندانا چه خبر درد.ماشین تان را که جلوی در دیدم،فکر کردم آنها برگشتند به همین خاطر در نزدم و منتظر ماندم تا شما برگردید.

-اتفاقا من هم میخواستم یک راست از اینجا بیایم منزل خانم ماکوئی ازت بپرسم میتونی یک جوری آن زن هرزه را پیدا کنی.

-همین الان میروم منزل مادرش شاید ازش خبری داشته باشند.

-من تو را میرسانم آنجا.

-نه ممنون خودم میروم.منزلشان خیابان ظهیر السلام نزدیک مدرسه ی سابق مان است.لابد میدانید که متأسفانه شهناز همکلاس سابق من است.

-نه نمیدانستم.کسی چیزی به من نگفت.

-سودابه میدانست.آن موقعها دختر سده و معصومی بود.بعد از ازدواج ناموفقش فرامرزی سر راهش دانه پهن کرده و از راه به درش برده.همان روز که شما با فرامرزی درگیر شدید.من سر خیابان دوراهی قلهک بعد از سالها دیدمش و در جریان قرار گرفتم.از این نظر واقعاً شرمنده م.

-تو چرا شرمنده باشی.انسانها در گیر و دار حوادث تغییر ماهیت میدهند.از آن گذشته شاید آن دختر بی چاره هم در اثر سادگی اش فریب ظاهر آراسته و زبان چرب و نرم فرامرزی را خورده.در هر صورت ما با همین خیابان گردیهایمان به نزدیک پیچ شمیران رسیدیم،اتفاقا من باید سری به کارخانه بزنم.ظهیر السلام سر راهم است.پس لازم شد تو را تا حوالی منزلشان برسانم.

ممنونم پدر جان.

-با من تماس بگیر.شماره ی کارخانه را که داری.آنجا منتظر تلفنت هستم.

-از شما چه پنهان،اصلا امیدوار نیستم شهناز را آنجا پیدا کنم،چون خودش میگفت خیلی وقت است با خانوادهاش زندگی نمیکند و ساکن خانهای است که فرامرزی برایش اجاره کرده است.

-کثافت لعنتی.پول سودابه ی بیچاره را خرج عیاشیهایش میکرده،وگرنه این پسره ی آسمون جول تو هفت آسمون یک ستاره هم نداشت.دست هر کسی که او را کشتهٔ درد نکند.من یکی یک عمر دعا گویش هستم.

-هیچ وقت مرگ کسی را از خدا نخواهید،حتی دشمن تان را.

-گاهی انسان به حدی میرسد که نمیتواند چنین آرزویی را ناداشته باشد..آن پسر مرا به آن حد رسانده.می فهمی رکسانا؟

-با وجود این دلتان را از کینه پاک کنید و به فکر دختری هم باشید که بی پدر شده.

 

 

 

یک کوچه مانده به منزلِ خانم کبیری از اتومبیل آقای سامانی پیاده شدم. به نظر می رسید وضع مالی شان چندان تعریفی ندارد. نمای ساختمان و در و پیکرش، نشان از نیازخانه به تعمیر اساسی داشت.

برادر شهناز که تقریباً هم سنِ برمک در را به رویم گشود. در نگاهش رنگِ آشنایی کمرنگ بود.

خطوط چهره ام به نظرش تا حدودی آشنا می آمد، اما نه آن قدر که مرا به جا بیاورد. در پاسخ به سلامش گفتم:

ـ شهریار جان، من رکسانا دوستِ شهنازم.

هنوز کیف مدرسه زیر بغلش بود. معلوم می شد تازه از راه رسیده. با لهنی نه چندان دوستانه گفت،

ـ اگر با شهناز کار دارید اینجا نیست. خیلی وقت است که ازش بی خبریم.

خانم کبیری از توی ایوان داد زد:

ـ با کی حرف می زنی شهریار؟

ـ رکسانا خانم دوستِ شهناز.

سر برهنه و ژولیده با شتاب به سویم دوید. در چین و شکن های بی شمار چهره اش اثری از صورتِ زیبایی که کپی رو توش شده اش شهناز بود، به چشم نمی خورد. به نزدیکم که رسید، ایستاد و با نگرانی پرسید:

ـ شهناز چیزی شده؟ راست بگین رکسانا خانوم. این دختر ما رئ جون به لب کرده. دوساله ازش بی خبرم. اصلاً نمی گه پدر مادرم زنده ن یا مُرده. تو رو خدا اگه ازش خبری داری بهم بگو.

تیرم به سنگ خورد، از آمدنم پشیمان شدم. چه جوابی می توانستم به آن زن درمانده و دل شکسته بدهم.

در پاسخ به عجز و لابه هایش گفتم:

ـ من آمدم از شماخبر بگیرم، آدرسش را ندارم. دلم برایش تنگ شده.

مُشت به سینه کوفت. سر را به حسرت تکان داد و گفت:

ـ آدرسِ اون مُرده رو از من می خوای؟ کدوم خونه، کدوم کاشونه. همشو به هم ریخت. اون شوهر بچه ننه ش چسبید وَرِ دلِ مادرش، زنشو بی خانمون کرد، بچه رو هم ازش گرفت. شهناز گناه بدبختی شو انداخت گردنِ ن و پدرش. کبیری یه سال پیش سکته کرد مُرد، اما انگار نه انگار که این دختر پدر داشته. اصلاً این طرفا آفتابی نشد. اون موقع وضع ما به هم ریخت. نون آورمون از دست رفت. دار و ندارمو خرج اون بچه ی دیگم کردم که لااقل اینا یه چیزی بشن. صداتو که شنیدم گفتم لابد تازه می فهمیدم که فقط مارو فراموش نکرده، بلکه قید دوستاشو هم زده. بیا بریم تو یه چایی داغ بخور بذار سیر تماشات کنم، تو بوی شهناز رو می دی.

ـ نه ممنون. من دیگر باید بروم. اگر آمد سراغ تان حتماً بهش بگویید یک سری به من بزند.

ـ باشه اگه به امید خدا این طرفها پیدایش شد، حتماً بهش می گم. تو هم اگه دیدیش بگو پدرتو که از غصه کُشتی، پس لااقل تا مادرت زنده س به دادش برش.

ـ چشم، حتماً این کار را می کنم.

در که پشتِ سرم بسته شد، همانجا ایستادم و به دیوار تکیه دادم. طفلکی خانم کبیری، چه بهتر که نمی دانست این دختر جه به روز خودش آورده و به چه راهی کشیده شده. پاهایم درون چکمه یخ زده بودندۀ آنجا ایستادن ثمری نداشت. بدونِ رسیدن به هدف با قدمهای شُل و وارفته به راه زیادی نبود پیاده طی کنم.

در دل گفتم:" شهناز کجا رفته؟ یعنی ممکن است هنوزنداند که فرامرزی کشته شده. بعد از او چه به سرش می آمد؟ با چه رویی می توانست نزد مادرش برگردد؟ گمان نکنم هنوز بداند که پدرش مُرده. " غرق افکار خودم بودم که صدای آشنایی از پشتِ سر به گوشم رسیده:

ـ رکسانا صبر کن.

بهت به عقب برگشتم، خودش بود شهناز. نیمی از صورتش را در زیر شال پشمی پنهان ساخته بود. نگاهش بی روح و خسته بود و نوک بینی اش سرما زده و سرخ.

در کلامش دنیایی از بلاتکلیفی و درماندگی نهفته بود:

ـ به دادم برس رکسانا. نمی دانی چه به روز خودم آروم.

در موقع بیانِ این جمله شال را از روی لبها و چانه اش کنار زد. آرایِش صورتش بیات بود. به نظر می رسید از آخرین باری که چهره اش را آراسته، بیش از یک شبانه روز می گذارد.

ناله و زاری اش از ته دل برمی خاست. با وجود این که بعد از آخرین دیدارمان تا سرحد مرگ ازش نفرت داشتم، اما در آن لحظه دلم برایش سوخت.

درحالِ برانداز کردنش پرسیدم:

ـ چی شده شهناز، چرا این قدر پریشانی؟

ـ بدبخت شدم رکسانا. دیگر نه راه به جایی دارم، نه پشت و پناهی، تو حق داشتی، من راه درستی را انتخاب نکردم. فرامرزی همان جانوری بودکه تو می گفتی و منِ احمق به این خیال بودم هدفت این است که مرا از سر راه خواهرشوهرت برداری. دنیایی که در آن سیر می کردم فرسنگها با دنیای تاریکی که الان در آن قدم بر می دارم فاصله داشت. من فنا شدم، از بین رفتم. طوری زمین خورده ام که برخاستم ممکن نیست. تو بهم بگو باید چه کار کنم رکسانا؟

ـ تو راه اشتباهی رفتنی شهناز. من و تو سالها روی یک نیمکت می نشینم. سرکلاس کارمان شده بود در گوشی حرف زدن و درددل، هیچ وقت چیزی را از هم پنهان نمی کردیم . یادت ی آید؟

ـ البته که یادم یک چیزی توی دلم بود دلم بود که هیچ وقت نتوانستم بهت بگویم. حالا که به آخر خط رسیده ام اقرار می کنم، آن موقع ها من عاشقِ برادرت بودم. هر وقت او را می دیدم سرخ می شدم و قلبم به تپش می افتاد. بابک هیچ وقت توجه ای به این احساسم نداشت. انگار کور بود و نمی دید. بارها نوک زبانم آمد که از راز دلم پیش تو پرده بردارم، ولی بی اعتنایی برادرت و بی خیالی اش بهم فهماند که احساسم یک طرفه است و اقرارش به غیر از رسوایی نتیجه دیگری ندارد. زمانی که فضلی به خواستگاری ام آمد و تحتِ فشار خانواده ام راهی به غیر از قبولِ پیشنهادش نداشتم. در نهایت ناامیدی به در خانه تان آمدم در ظاهر هدفم دیدنِ تو بود و در باطن آخرین تلاشم برای رسیدن به آرزویم. جلوی در شانه به شانه بابک قرار گرفتم. مثل همیشه در مقابلش زبانم بند آمد و صورتم گُر گرفت. خودم را ملامت کردم و در دل گفتم « دیوانه این آخرین فرصت است، لال نشو. حرفت را بزن.» بابک از التهاب و آشفتگی درونم چیزی نمی دانست و از حرکاتِ غیر عادی ام سر در نمی آورد. چه بسا آن را نشانه شرم و حیایم می دانست. تو که از راه می رسیدی زبانم باز و بدونِ مقدمه برای این که او هم بشنود گفتم« پدر و مادرم می خواهند به زور شوهرم بدهند. من نمی خواهم زیر بار بروم رکسانا.» بابک که آماده ی خداحافظی بود گفت:« اگر شانس خوبی ست از دستش ندهید شهناز خانم پدر و مادر بهتر صلاحِ بچه هاشون را می دانند. شما هنوز برای این که راه را از چاه تشخیص دهید خیلی جوانید.» در آن لحظه به نظر رسید که از راز دلم آگاه است. در واقع با آن حرفها می خواهد بهم بفهماند که نباید به امیدی واهی فرصتهای پیش آمده را از دست بدهم. ناامیدی باعث تسلیمم در مقابل خانواده شد و برداشتن اولین قدم برای فنایم.

لابد حالا می خواهی ازم بپرسی برای چه این حرفها را حالا بهت می زنم؟ دلیلش این است که من به آخر خط رسیده ام و دلم می خواهد دستم کاملاً برایت رو باشد. اولین شکست، شکست های بعدی را در پی داشت. من با قلبی خالی از عشق قدم به سبزوار گذاشتم و به همین دلیل هرگز تلاشی برای از میان برداشتن مشکلاتی که سر راهمان بود نکردم و خیلی راحت تن به جدایی دادم. ابتدا از زندگی با همسرم گریختم و بعد از زندگی پرملال و شماتت های پدر و مادر آخرین پناهم فرامرزی بود و مسکن و ماوایم آپارتمان کوچکِ یک خوابه ای که او برایم اجازه کرده بود. زبانِ چرب و نرم کلماتِ فریبنده اش مرا فریفت و پنداشتم دریچه ای پر از نور و روشنایی بر روی زندگی تاریکم گشوده شده و دورانِ سختی و مرارت به سر رسیده. با همین تصور آن روز وقتی می خواستی با حرفهایت ذهنم را روشن کنی، زیر بار نرفتم و آنچه را که می گفتی باور نکردم. اصلاً برایم مهم نبود که در آن برخورد تو چه حالی داشتی و تا چه اندازه از من که تا حد یک روسپی سقوط کرده ام متنفر بودی. شخصیت آوردن ثروت سودابه، خانه اش را به آتش کشید. آن روز مثلِ دیوانه ها دیوانه ها شده بود. در آپارتمان شصت متری راه می رفت و نعره می زد. ناسزاهایش چندش آور بود و غیر قابلِ باور. وقتی مقابلش ایستادم و کوشیدم تا آرامش کنم، در نهایت خشم بهم توپید و گفت:

« خفه شو، حرفِ زیادی نزن. من آن زن را با آن همه مال و ثروت به یک زن پاپتی مثلِ تو فروختم، چی گیرم آمد، هیچ چی. برو گمشو، دیگر نمی خواهم ببینمت.»

کجا می توانستم بروم؟ کجا پناهم بود؟ رفتم روی پله های طبقه بالا نشستم و منتظر ماندم منتظر ماندم تا آرام بگیرد. ساعتی بعد او را دیدم که از آپارتمان بیرون آمد و از ساختمان خارج شد. می دانستم کجای دلش می سوزد. رویای شیرین و آرزوهای دور و درازش برای دست یابی به ثروتِ زنش سرابی بود که دیگر رنگِ واقعیت را به خود نمی دید. حتی دیگر نمی توانست پشیمان به سوی آنها برگردد و به آنچه که در اختیارش می گذاشتند دل خوش باشد

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rod
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه zqevc چیست?