رمان مرگ مزمن۱ - اینفو
طالع بینی

رمان مرگ مزمن۱

نگاهِ یکی آتش زده بود به جانم؛ چشم هایش خیسِ اشک بودند و صورتش زخمِ کتک! لب هایش خشک بود، آب می خواست.



صدای مهیبی گوشم را لرزاند؛ شبیه شلیک گلوله بود؛ یخ بودم! منگِ مستِ خراب!
صدای التماس های کسی قطع شده بود. سکوتش... سکوتش هم آتش زده بود به جانم.
غوغا بود، آشوب و همهمه. صدای له شدنِ سنگریزه ها زیر پای کسی می آمد‌. لبخندِ کریهش، چشمانِ سردش و برقِ فلزِ توی دستش.
صدای مردانه ای می آمد. یکی داشت هق میزد. داشت اسمم را عربده می کشید. نعره می زد.
جسم آشنای بی رمق کسی جلوی پایم بود. جسم کوچکی آن طرف، پایینِ لاستیکِ ماشین خوابش برده بود...
.
فصل اول - لبه تیغ

روی زمین فرود می آیم. ساق پاهایم روی زمین سُر میخورند... کشیده میشوند‌‌‌... میلرزند و سُست می شوند.
پیشانی داغ و خیس از عرقم روی قبرِ پوشیده با پارچه سیاه می نشیند.
لبهایم عکسش، قبرش، چشمانش، گونه هایش، چانه اش و لبهایش را بوسه میزند! لبهایم اسمش را هم بوسه میزند. اسمی که با رنگ سفید روی تابلوی کوچک سیاه نقاشی شده [فرشته پور مُشیر] !
اسمی که این روزها همه جا هست. روی اعلامیه های کاغذی روی دیوار، روی پارچه ها و بنرهای مشکی رنگِ متصل به ودر و دیوار خانهٔ مان!
دستی روی کمرم می نشیند. رضا با دستی که داغ است و صدایی که لرزان، می خواهد دلداری ام دهد.
مگر دلی مانده اصلا که بخواهد [داری اش] دهد؟ اصلا بعد از فرشته مگر برای سامان دل مانده؟!
_ پاشو داداش! پاشو داداش اینجوری نکن!
چجوری نکنم؟! سجده روی قبر فرشته را میگوید؟
_ پاشو سامان! بچه داره نگات میکنه!
بچه! بچه ام!
اشک روی صورتم می رقصد. حالا من به فرشته میگویم پاشو! پاشو فرشته! ببین بچهٔ مان نگاهم میکند.
صدای ضجه دیگری می آید. دست زِبرِ مادر روی پیراهن مشکی خاکی و کثیفم می لرزد:
_ پاشو گل پسرم! پاشو الهی قربونت برم!
[پسر] شده بودم دیگر! به پسرهای زن و زندگی دار می گفتند [مرد] !! یعنی من دیگر مرد نبودم؟
فرشته رفته بود. زنی رفته بود و زندگی ام را با خودش برده بود!
شانه هایم باز می لرزند. چشمانم از [درد بی فرشتگی] بسته می شوند.
دستان قدرتمند رضا از شانه های لرزانم میگیرَد و مینشانَدَم.
صداهای مختلف توی گوشم وول میخورند:
_ تسلیت میگم. غم آخرتون باشه!
کامران جوابشان را میدهد؛ از من قطع امید کرده اند!
فرشته! میشنوی؟! میگویند غم آخرت باشد! من که غم هایم تازه شروع شده!! .


هر که از راه می رسد ضربه آرامی به شانه ام می زند و [مثلا] تسلیت میگوید و من در سکوتی غم بار و تلخ به عکس زیبای تو روی قبر... خیره می شوم! 
نمیدانم چند دقیقه، چند ساعت می گذرد که رضا بلندم میکند. دستانش دورِ بازویم حلقه است. شاید می ترسد پخشِ زمین شَوم! 
به سمت دیگری هلم می دهد. انگار مراسم تشییع جنازه تمام شده. [تشییع جنازه فرشته]
وجودم می لرزد. سرمای مُرداد ماه تا درونی ترین نقطه ی وجودم جولان می دهد! 
آخر تابستان و زمستان ندارد که! سرما و گرما نمی شناسد که! تو نباشی چهار ستون بدنم میلرزد!
عطر آشنایی زیر بینی ام می جنبد. صدای کامران را می شنوم:
_ آرامو میبرم پیش زیبا! با مهشاد می مونه سرگرم میشه. اینجا گناه داره... ترسیده. 
و من هنوز مسخِ رویِ فرشته ام... حتی چشمهایی که پسِ شیشه قابِ عکس بود هم نمی توانست جادویم نکند!
کامران سکوتم را پایِ رضایتم می گذارد و می رود سمت آرامی که خیره خیره نگاهم می کند؛ درست همانطور که من به عکس فرشته، قبر فرشته، نگاه میکردم.
چرا اشک را روی صورت کوچکش نمیبینم؟! چرا صدای گریه ای از او نمی شنوم؟! چرا؟!
کامران زیر گوشش چیزی می گوید، میبوسَدَش و دستانش را می گیرد. کامران، آرامِ مرا میبرد! آرامِ من، میانِ جمعیتِ در حالِ ترکِ دایره ی عزا، دست در دستِ کامران گم می شود...
رضا رد نگاهم را می گیرد:
_خلوت تر شد میریم میاریمش.
قدم های سست و بی رمقم را روی زمین می نشانم. بر می گردم و باز به قبر فرشته نگاه می کنم. اشک باز هم روی صورتم قل می خورد.
مرد گریه نمی کند؟! می کند! خوب هم گریه می کند!
رضا برم می گرداند:
بیا بریم داداشم!
و روی صندلی ماشینش می نشانَدَم. 
فرشته ام را میان قبرستان رها میکنم و میروم... می بینی فرشته؟! رفتنت آواره ام کرد! لعنت به رفتنت! رفتنِ تو... همه رفتن های دنیا!
شقیقه ام را روی شیشه پنجره ماشین می گذارم و‌ چشمهایم را می بندم. چشمهایی که از فرط گریه می سوخت.
چیزی را روی ران پایم حس می کنم و پشت بندش صدای رضا:
بخور اینو. چند روزه هیچی‌ نخوردی درست حسابی!
بوی کباب میان مجرای بینی ام سُر میخورد.
فرشته را همین چند دقیقه پیش دفن کرده اند؛ آن وقت من کباب بخورم؟!
فرشته را دفن کرده اند!!!


چشمهای سرخم روی در و دیوار خانه ثابت میماند‌.
[ما را در غم خود شریک بدانید...]
[تسلیت!...]
[جناب آقای شاهوردی عزیز، درگذشت همسرِ...]
[شادروان]
[انا لله و انا الیه راجعون]
[فرشته پورمشیر]
[مرحومه مغفوره]
[مراسم سوم آن مرحومه...]
[مسجدِ امام صادق...]
سرم زُق زُق میکند. زیر پایم خالی میشود. 
دستِ خاکی ام را روی کاپوتِ ماشین میگذارم اما زانوهایم نمیتوانند منِ بی فرشته را تحمل کنند و‌ روی آسفالت می اندازَنَم.
صدای [یا حسین] گفتنِ رضا میانِ صدای قرآنِ عبدالباسط گنگ میشود.
[برای فرشته قرآن میخوانند؛ عبدالباسط برایش قرآن میخواند!]
زیر بازویم باز هم اسیر دستانش میشود.
صدای صدا زدنش می آید:
میلاد! میلاد!
چشم‌ هایم را میبندم... ابرو هایم سنگین شده اند! 
صدای نفس نفس می آید و پشت بندش دست دیگری که دور بازویم حلقه میشود...
مثل بچه های نو پا تاتی تاتی راه میروم... [میبینی فرشته؟! رفتنت راه رفتن را هم از یادم برد!!]
به درِ ورودی خانه نزدیک و نزدیک تر میشویم. صدای ضجه ها را واضح میشنوم. صدای مویه های مادر! 
آرام آرام چشمهایم را باز میکنم و دستهای اطرافم را پس میزنم!! رضا جای من یالله یالله میکند.
پایم را توی خانه میگذارم. [فرشته؛ نیستی! خانه ات، خانه یمان پر‍ُ از دستمال و هسته خرماست... فرشته بیا و لب و لوچه ی کوچت را بابتشان اویزان کن. فرشته بیا! هرجور دلت میخواهد... فقط بیا!]
صدای ضجه مادر با دیدنم به فلک میرسد! 
صدای گریه ها شدیدتر میشوند...
یعنی دیدنِ یک مرد مشکی پوشِ خاکیِ شکسته ی بی رمق انقدر دردناک است؟! مردی که نه میتواند چشم باز کند، نه ببندد، نه ایستاده بماند، نه بمیرد و نه هیچ غلط دیگری کند...
نگاهم را روی میز وسط خانه میخ میشود! روبانِ مشکیِ اُریب، بَدجور حقیقتِ همیشه تلخ را به رُخ که نه... به تمامِ وجودم میکشاند!
صدای رسای مردی می آید؛ کلامش بدجور تکه پاره ام میکند... خودم را... قلبم را.‌‌..:
برای شادی روح مرحومه مغفوره شادروان فرشته پورمشیر فاتحه مع الصلوات...
[مرحومه مغفوره... به فرشته من میگفتند مرحومه مغفوره؟!]


چشم هایم روی لب خندانش ثابت میماند.
[چشم هایم روی لب خندانِ مرحومه مغفوره ثابت میماند!]
[تویی که انقدر قشنگ میخندی چرا خدا بُردت؟!]
قدم برمیدارم سمت میز!
نگاهم از روی نگاهِ عسلی اش روی قاب عکس روی میز لحظه ای کنار نمی رود.
قاب عکسش را در دستم میگیرم؛ دست دیگرم را رویش میکشم؛ آرام روی زمین می نشینم.
صدای بلندتر شده ی ضجه ها هم نمیتواند مرا از آن خلسه ی تلخ بیرون بیاورد. 
لب های لرزان و خشکیده ام روی صورتش فرود می آید:
تویی که انقد قشنگ میخندی چرا خدا بردت؟!
صدای کوبش ضربه های مادر می آید. دستش را به ران پایش میکوباند یا به صورتش؟!
_: فرشته بچم دیگه مامان نداره!
مادر جیغ میزند.
_: فرشته، آرام ترسیده، حرف نمیزنه! مادر باز هم جیغ میزند:
خـــــــداااا!
[خدا!] رضا باز هم بازویم را میگیرد...
به سمتش برمیگردم، اشک، روی لبخند‍ِ پر از حسرتم را میشویَد:
رضا، ببین چقد خوشگله! رضا، ببین خنده شو!
رضا عکس را اَزَم میگیرد...
_: رضا ندیدی؟!
بلندم میکند، میکشانَدم...
سارا طرف دیگرم را میگیرد!
اینها مرا نمیفهمند!! منِ بی فرشته را!!
وارد اتاق میشویم.
[واردِ اتاق می کُنَندَم!!]
رضا روی تخت درازم میکندو سارا هم با گریه رویم را پتوی تابستانه ای میکشد. [بچه شده ام؟!
مگر بچه ها هم بی فرشته میشوند؟!]
چشمهایم را میبندم... پلکهایم سنگین میشوند و دنیا سبک...!
فرشته جیغ میکشد. صدایم میکند:
سامان... سامان..‌ .

میان تاریکی گم‌ میشوم. صدای گریه فرشته به گوشم‌ میخورد:
سام‍ان...
سرد است..‌‌. دندانهایم بهم میخورد:
ک...کجای...کجایی؟
جیغ دیگری‌ میزند:
پشت درخت کاج! سامان بیــــا!
وحشت تا مغز استخوانم‌ میجنبد:
ت...تار...تاریکه!
هق میزند:
بیا...میترسم...
میخواهم دلداری اش دهم، با همان صدای لرزان، با همان وحشتِ راه یافته میان تار و‌ پودم... اما صدایم میان جیغی که به آسمان میرسد میان حنجره ام قفل میشود، زندانی میشود، میماند!
جیغش را با فریادی در بیداری پاسخ میدهم...
صدای نفس نفسم میان اتاق بازتاب میشود، در با صدای مهیبی باز میشود و‌ پشت بندش صدای فریاد مردانه آشنایی:
سامان!
عرق را از روی‌پیشانی ام پاک میکنم...
[سامان! فرشته صدایم میزد... اسمم را جیغ میزد... کمک طلب میکرد، میترسید! فرشته من‌میترسید! ]
با شتاب بلند میشوم؛ هنوز هم همان لباس سراسر مشکی را به تن دارم!
به سمت در میروم...
رضا:
آب میخوای؟! برات میارم!
لب میزنم: 
نه!
_: چی‌میخوای؟
_: فرشته!
دستم را میگیرد:
بیا بشین کجا میری؟!
_: میترسه!
_: چی میگی سامان؟
دستم را از میان دستش بیرون میکشم، به سمت در خروجی‌خانه میدوم. دستگیره را میکشم:
میترسه!
رضا پیرهنم را از پشت میگیرد!
[چرا ولم‌نمیکند؟!]
چشمانش را میان تاریکی خانه گم میکنم اما ثانیه ای بعد چراغ ها روشن میشوند و مادر و سارا دیار میشوند!
رضا شب را پیشم مانده بود؟!
دستهای لرزانم، باز هم رضا را پس زند... فرشته داشت صدایم میزد. بغض میکنم:
میترسه!
مادر به سمتم می آید، چشمهایش سرخ سرخ سرخ است...
رضا به حرف می آید، با مهربانی صدایم میزند:
سامان جان! بگو چیشده! خواب دیدی؟!
[چرا مثل بچه ها باهام رفتار میکنند، من ۳۲ سالم است!!]
.
_: میترسه... _: کی میترسه؟! از چی میترسه؟! سارا خانوم براش آب میاری؟!
بغض میکنم: 
فرشته از تاریکی میترسه... داشت صدام میزد...
برمیگردم؛ دستگیره را میکشم! رضای لعنتی باز هم پیراهنم را میگیرد. فریاد میزنم:
ولم کن! 
بغضم میشکند، هق میزنم:
میترسه!
بغض طولانی مادر با شنیدن صدای هق هقِ من، سامانش، تک پسرش، میشکند!
صدای فرشته در سرم اکو میشود:
سامــــان بیا!
کفشهایم را با اضطراب و تند میپوشم؛ با همان گریه ی مزمن زمزمه میکنم:
دارم میام! میام عزیزم... صدایش باز توی گوشم اکو میشود...هول دست میکشم روی بینی ام:
بشمر سه امدم.
رضا شانه ام را میگیرد، ملتمس نگاهش میکنم... میان نگاه پر ابهتش بغض بیداد میکند... به حال من بغض کرده؟! به حال رفیقش؟
سارا با تنی لرزان از گریه آب را دستم میدهد:
بخور داداشی! بخور فدات شم!
لیوان را پس میزنم؛ دست رضا را هم...
از در بیرون میروم که مادر ضجه میزند:
رضا برو بچم رفت!
و هق هق ریز سارا:
آقا رضا توروخدا!
رضا، آشفته پشتم می آید، روی پله های حیاط مینشانَدَم ...
بیطاقت میشوم. اشک، روی صورت خیس از اشک و عرقم میرقصد:
رضا ولم کن! زنم داره اونجا میمیره از ترس! تو رو به علی بذار برم!
اشک رضا میچکد:
داداشم... عزیزم... چرا نمیفهمی؟ زنت مُرده! صبح داشتی سرِ قبرش زار میزدی! 
نمیشنوم!! نمیخواهم بشنوم!! نمیتوانم بشنوم!!
_: میترسه... بذار برم!
لحنش بوی بیچارگی میگیرد:
کجا بری آخه؟!
صدای جیغ فرشته میان تک تک سلولهای مغزی و قلبی و جانی ام وول میخورد:
[ پشت درخت کاج! سامان بیــــا!]

با شتاب بلند میشوم، در حیاط را باز میکنم. رضا تند تند پشت سرم می آید‌.
[او هم به اینکه عقلی میان سر این سامانِ بی فرشته باقی نمانده ایمان آورده!]
رضا دکمه سوییچ را میزند، بسرعت سوار ماشین میشوم...
******
میان ظلمت شب بهشت زهرا به سراغ قبر فرشته میدوم.
[قبر فرشته!] دیگر نه صدای جیغ فرشته را میشنوم نه صدای سامان گفتنش را! 
روی قبر را دست میکشم...
_: دیدی اومدم؟! دیدی گفتم میام؟!
بغض میکنم:
تو هم بیا دیگه! تو که انقد نامرد نبودی!
رضا دست روی شانه ام میگذارد:
دیدی هیچی نبود؟! دیدی خواب دیده بودی؟!
_: اومدم پیشت که نترسی! میدونستم ک از تنهایی توی تاریکی میترسی، اومدم پیشت!
شب اول قبر! شب اول بی فرشته بودنم! 
_: میمونم پیشت امشب... نترسیا! کنارتم!
و روی‌زمینِ کنار قبر دراز میکشم و سرم را روی قبر میگذارم! بلند و سنگیست، اما قبر فرشته است!
رضا کلافه میشود:
پاشو سامان! پاشو دیوانه!
چشم هایم را میبندم!
رضا: پاشو مرد!! با این کارات میخوای یه عمر زندگی کنی؟! میخوای اون بچه رو هم وِیلون و سِیلون کنی؟! اشک از کناره شقیقه ام روی زمین میچکد:
چه غلطی کنم من؟! با شتاب بلند میشوم! باز هم زده ام به سیم آخر! 
با مشت روی قبر میکوبم. صدای ضجه ام میان سکوت مطلق قبرستان منعکس میشود:
فرشته من بدون تو چه غلطی کنم؟! من چجوری بدون تو اون بچه رو بزرگ کنم؟
* صدای رضا میان گذشته پر غرورم به گوش میخورد:
سامان تو زن و بچه داری! به درد این کار نمیخوری! 
و من چشمهایم را در کاسه سر میچرخاندم از حرفهای تکراری رضا! 
و او با پوزخند میگفت:
فکر میکردم تویی که انقد ادعای عشق نسبت به خانومت و آرام داری این پرونده رو نگیری! *
به سمت رضا برگشتم، ضجه زدم:
رضا تقصیر من بود؟! رضا رفتن فرشته تقصیر من بود؟!
رضا با اشک دلداری ام داد! دلداری به دلی که دیگر نمانده بود!
_: نه داداشم، نه! مرگ دست خداست!
_: نیما کشتش! نیمای آشغاااال! نیمای عوضــــی!
نعره زدم:
اون حرومزاده ی عوضی !
ضجه زدم:
اون آشغال کشتش! 
صدای داد رضا میان نعره هایم گم میشد:
بسه سامان! بسه سامان!
انگار او هم از یادآوری آن قتلگاه خونین فرشته بیزار بود!

[راوی_سوم شخص]
رضا، روی صفحه موبایل را تند تند لمس میکرد تا به اسم kamran برسد. با شتاب روی اسمش را لمس ‌کرد و با اضطراب منتظر پاسخش ماند... چند ثانیه بعد صدای خواب آلود و‌‌گیج کامران به گوشش رسید:
الو؟!
رضا با نفس نفس گفت:
کامران بیا این دیوونه شده! کامران بيا این رد داده!
_: چی میگی رضا نصف شبی؟!
رضا وقتی صدای ضجه های سامان را شنید داد زد:
نپرس! نپرس بیا بهشت زهرا! 
کامران تازه جریان را فهمید:
اومدم اومدم، ده مین دیگه اونجام!
رضا کلافه تلفن را قطع کرد و با غصه به سامان نگاه کرد. چه بر سر سرگرد سامان شاهوردی مغرور آمده بود؟! چه بر سر رفیقش آورده بودند؟!
نزدیکش شد. شانه های لرزان و بی پناه سامان، بدجور دلش را زیر و رو کرده بود.
کامران زودتر از ده دقیقه رسید. دوان دوان و نفس نفس زنان کنارشان آمد. 
انگار دل رحم تر از رضا بود که با دیدن ضجه های بی وقفه سامان و صدایی که به تحلیل میرفت بی درنگ و با بغض رفیقش را در آغوش کشید. 
و سامانی که تازه آغوشی پیدا کرده بود برای به سوگ فرشته اش نشستن!
_: کامران... کامران دیدی بچم بی مادر شد؟! کامران...
کامران شقیقه داغ رفیق داغدارش را با غصه بوسید:
پاشو داداش! پاشو !
سامان با دستهای لرزان عکس فرشته را جلوی صورت کامران گرفت:
اخه نگاش کن... نگاش کن فرشته من فقط ۲۹ سالش بود! 
کامران عکس را از دستهای سامان گرفت و روی زمین گذاشت...
رضا به حرف آمد:
_سامان تو اینجوری کنی اون خدا بیامرز برمیگرده؟!
سامان ضجه زد: 
نگو خدا بیامرررز!
کامران و رضا باز هم بغض کردند، و باز...چه بر سر رفیق مغرور و خوشبختش آورده بودند؟!
 

((سامان))
سرم را به قبر کوباندم..یک بار، دو بار، سه بار‌‌‌.
درد گرفت... صدای ضربه اش تا مغز استخوانم را هدف گرفت، درد گرفت اما دردش از درد جدید قلب و روح و جسمم بیشتر نبود! بود؟!
صدای فریاد کامران و رضا هم نتوانست درد را از جسمم بِکَنَد و دور بیندازد...
زبانم تلخ شد، دست و پایم بی حس شد دنیای بی فرشته دور سرم چرخید و .... آخ چه میشود اگر بمیرم... به خلأ میروم، چشمانِ به زور باز مانده ام سیاه میشود... *****
*پرش زمانی*
چشم هایش را بسته بود و با پا روی زمین ضرب گرفته بود . در هر صدم ثانیه کتانی های گران قیمتش یک سانت بالا می اومد و روی زمین کوبیده میشد . همان حرکت اعصاب خرد کن نفرت انگیز ..هوف...
چشم هایم را به عادت همیشگی ام توی کاسه چرخاندم ! عادتی که از نظر نیما اعصاب خرد کن و نفرت انگیز بود و ما با هم اصلا تفاهم نداشتیم !
_ : الآن منوکشوندی اینجا بشینم کتونیاتو ببینم ؟ خب دیدم.
تازه به خودش می آید ... یا بهتر است بگویم تازه به ((من)) می آید.
چشم هایش را باز میکند . چشمهای سگی اش را ... با لحنی که انتهایش را خنده عصبی ولی خوشحالش را میلرزاند میگوید :
دارم دیوونه میشم !
گوشه لبم کج میشود :
بودی خب...
و گوشه لب اوهم کج میشود ، اما نه بخاطر حرف من : 
نهصد هزار تن موااااد !میدونی یعنی چی ؟؟
گنگ نگاهش میکنم . کاری جز سکوت انجام نمیدهم و منتظر ادامه [شِر و وِرهایش] میمانم!
انگشتهایش را درون هم میپیچاند و پشت گردنش می اندازد ، هیجانزده میگوید :
وای وای وای پسر !! نهصد هزار تن شیشه ، اوفَّــه !!!
عصبی نگاهش میکنم :
میشه بگی چه مرگته نیما ؟؟
با چشم های برق زده از شوق نگاهم میکند : 
قاچاق نهصد هزار تُن شیشه از استانبول به ایران !
باز هم چشمانم حول محور کاسه اش میچرخد ... لابد باز هم مست کرده !
بیخیال من به حرفش ادامه میدهد :
بزرگترین قاچاق شیشه در ایران !! توسط باند معتمد! 
چراغهای کم سوی ذهنم کم کم روشن میشوند ... مواد ... شیشه ... نهصد هزار تن ... معتمد ... نیما ... پدرش ... حرفهای رضا ... خودم را به متحیر شدن ((میزنم)) و همان خنده عصبی و خوشحال ، انتهای لحن مرا هم دامن میزند:
چیزی زدی رفیق ؟
با حفظ همان دیوانگی اش میخندد :
اتفاقا این بار پاک پاکم داداش فرزاد !! میخندم : 
چرت و پرت نگی !
او هم میخندد:
نه جون داداش !! اتفاقا ببین ...
به دور و ور نگاه موشکافانه ای می اندازد و با همان چشمان ریز شده کنارم میشیند و بوی عطر گران قیمتِ نمیدانم چه اش تا مغز بینی ام بالا میرود !
 

میخواهد دهن باز کند که لپم را باد میکنم : 
خیر سرش میگه هیچی نزدم !! بیخیالِ‌ هیس هیسِ قبلش غش غش میخندد و بینی اش را به تیشرت سبز فسفوری اش نزدیک میکند : 
بو به این خوبی ... دلتم بخواد .
و جوابی برای دادن ندارم که بدهم !! خنده از لباش میرود و خیلی خیلی خیلی مضحکانه جدی میشود:
ببین فرزاد .الآن وقتشه که من و تو خودمونو نشون بدیم . 
و تمام زورش برای جدی بودن همان یک جمله است !! نگفتم خیلی خیلی خیلی مضحکانه ؟!
لحنش رنگ و بوی بیچارگی و کمی هم توقع میگیرد : 
بابا من سی سالمه ! بابام به من مثل یه بچه هیجده ـ‌ نوزده ساله نگاه میکنه !‌ من که اینجوری نمیتونم واس خودم کسی شم ! دیگه تا کِی ؟!
شانه ای بالا میندازم : 
خب لابد عرضه شو نداری ! 
صدای قهقهه ای به سمت صدا برم میگرداند و نیما را از جا میپراند !! و من با دیدن کفتار پیر نفرت و پوزخند تمام وجودم را مثل همان خنده ی عصبیِ تهش خوشحال دامن میزند و من مثل همه این سالهای ((خودم نبودن)) ابراز احترام و علاقه می کنم :
سلام !
و مثلا به احترامش بلند میشوم .
سرش را با همان قهقهه ی انگار پایان ناپذیر تکان میدهد ! دستش را آرام روی کمرم میزند و به نشستن کنارش دعوتم میکند ! 
از دوستداشتنی بودن از جانب او خوشحالم !‌ نه بخاطر ثروتش ... نه بخاطر قدرتش ... نه بخاطر هیچ چیز دیگرش!‌ فقط بخاطر هدفم و ... هدفمان ‍!!
به مرد بیریخت پشتش اشاره میکند:
دو تا همیشگی و یه دونه شربتِ...
و از فهمیده بودنش راجع به خودم ، راجع به اینکه لازم نیست یک حرفم را صدبار برایش توضیح دهم خوشحالم ! از این که قرار نیست هر بار بپرسد اون .. یا این ...!
بهم نگاهی کرد :‌ شربت چی میخوری ؟ 
ـ : ترجیحا پرتقال !
و رو به مرد ادامه میدهد :
و یه شربت پرتقال بگو بیارن !!
و مرد بیریخت ، البته بیریخت مثل تمام زیر دستانش با گفتن وردِ چرتِ طوطیوارِ‌ (( بله قربان))‌ گورش را گم میکند و حجم هوای اتاق میشود منهای حجم هیکل گنده اش !!!
عارف با تک خندی رو به من و نیما میگوید:‌ خب بحث شیرینتونو ادامه بدید ! نکنه من اومدم، مزاحمتون شدم؟
و یکی نبود که حالی اش کند که اصلا از تو مزاحم تر در این دنیای هفت میلیارد نفری وجود ندارد ... و یکی نبود که به من حالی کند که نباید با عارف معتمد در افتاد ... همان کفتار پیر را میگویم ...!
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : margemozmen
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه nozv چیست?