رمان مرگ مزمن۱۵ - اینفو
طالع بینی

رمان مرگ مزمن۱۵

دیگر "خانوم" ِ اولش را نگفت... بی هراس گفت:

 
حالیت میشه چی میگم؟؟ میگم نمیخوام شک کنه...نمیخوام فکرش مشغول این چرت و پرتا بشه... تلاشم برای نشکستن بغضم قابل ستایش بود. دست روی شالم کشیدم و حیران و ملتمس زل زدم به چشمهایش:
شک نمیکنه. نمیذارم شک کنه.
خواست حرف بزند...بغضم ترکید، جلوی دهانم را گرفتم تا آرام نشنود و "شک نکند" !!! سعی کردم آرام تر التماسش را بکنم:
بخدا نمیذارم بفهمه... مگه دیوانه ام؟ اگه بفهمه بدتر ازم حالش بهم میخوره... بخدا نمیذارم... قسم میخورم... قسم میخورم آقا...
هق زدم:
نمیفهمه...
نگاهم میکرد... پشت چشمهایش پر از حرف بود و روی لبهایش مهر سکوت. باید برای نگه داشتن آرامِ جانم بیش از این ها تلاش میکردم:
چهارده ساله هیچکی بهم نگفته مامان... از این به بعدم نمیگه... تو پدرش میمونی...خیالت راحت... این منم که باید تو حسرتش بسوزم...
پشت دستم را روی چشمهایم کشیدم... حقیر بدبخت! 
چشمه اشک دیگری جوشید... بیقرار هق زدم و ملتمس و بی رمق پیراهنش را لمس کردم:
نمیفهمه... چشمهای سردش، داغم کرد... ضجه زدم:
من تازه امروز یادم افتاد نفس بکشم... نکُش منو...
با نفرت...جوری که دست من برایش حرام بوده باشد خودش را عقب کشید، باز بی ادبانه تاخت بر وجودم:
فقط بخاطر اینکه ننه ت نَشینه به عزات!
خودش را چه میدید که اینطور باهام حرف میزد؟ یک صدای لعنتی زد در گوشم... گفت خفه شو! کلامی از دهانت در برود این مرد گستاخ و بی هراس منصرف میشود و باز تو می مانی و حوضت... با آن ماهی های مُرده و آب کدر شده اش... کاشی هایی که جرم بینشان بد میزد تو ذوق آدم.. زندگی ات همین بود...همین حوض... باز نشین سرش!
تب و تاب چشمانم در هم شکست و دلم لرزید.
فهمید چه زری زده که کلافه و عصبی نگاهش را ازم گرفت و رویش را آن طرف کرد. یک لحظه حالم ازش بهم خورد اما با همان اشتیاقی که برای داشتن ارام داشتم به طرز مضحکانه ای پرسیدم:
همه پنجشنبه ها؟
نگاهش باز نشست روی صورت من. خودم از حرفم خجالت کشیدم... مثل بچه ای شده بودم که او چیزی که دوستش داشتم را بهم داده بود و من ازش پرسیده بودم " مال خودم؟‌" بعد او لبخند بزند و بگوید آره...
و من باز مبهوت بگویم " مال خودِ خودم؟!"
چند لحظه نگاهم کرد... باز انگار جوری که برایش حرام بوده باشم طرز نگاهش را تغییر داد و از توی کیف پول مشکی رنگ براقش که توی تاریکی شرکت برق میزد چند تراول بیرون آورد و یک جور بدی به سمتم گرفت. این یعنی مرخصی آفاق خانم؟! او که قبول کرده بود.
با حرفش دل آشوبه ام آرام گرفت:
هر پنجشنبه همین ساعت امروز... صد و پنجاه تومن. خوبه یا بیشتر؟
 
نگاهم را از آن تراول هایی که می توانست خرج حداقل یک ماهم را بدهد به دکمه های ریز پیراهنش سوق دادم و زمزمه کردم:
پول نمی گیرم.
عصبی پولها را برگرداند سرجایشان و دو طرف کیف پول را بهم کوبید. زمزمه آرام " به درک " ـش باز خردم کرد...
هیچی نگفتم، دست روی چشمهایم کشیدم و روسری ام را با دست لرزان و یخ صاف کردم:
سرویس بهداشتی کجاست؟
داشت میرفت که در اتاق را باز کند، بی تفاوت گفت:
دم در.
در را باز کرد و داخل اتاق شد... نوری که از اتاق تابید شرکت را هم اندکی از تاریکی در آورد...
*************** * سامان *
صدای معترض آرام، مرا به خنده انداخت... با تعجب و کشدار گفت:
رمان؟
زن باز خندید. دستان آرام را گرفت:
تو مگه نمیخوای خوب زبان یاد بگیری؟
ساعدش را روی میز گذاشت و سرش را روی ساعدش... به حالت نمایشی گریه کرد:
حوصله شو ندارم...
بعد سرش را بلند کرد:
نمیفهمم من رمان انگلیسی رو خب.
زن امیدوار کننده گفت:
میفهمی... باور کن! تو عالیه زبانت!
بعد محکم گونه اش را بوسید:
قول میدم عاشق رمان انگلیسی شی اصلا...
آرام چشمهایش را توی کاسه چرخاند:
باشه.
زن باز هم خندید:
غرغرو...
چشم از مانیتور برداشتم. صندلی را عقب کشیدم. چشمهایم از فرط زل زدن به مانیتور تار میدید. با انگشت چشمهای خسته ام را مالیدم تا اندکی بهتر بشود... وقتی چشمهایم را باز کردم هنوز هم تار میدیدم... بیخیال شدم و با نگاهی به ساعت مچی ام گفتم:
خسته نباشید!
آرام با شنیدن صدایم، ناگهانی برگشت و نگاهم کرد:
عه!
بعد سریع چرخید تا ساعت روی دیوار را ببیند:
ساعت هفته!
بلند شدم و ورق های روی میز را روی هم گذاشتم:
میخواستی چند باشه؟
غمگین گفت:
چه زود تموم شد.
دلم لرزید... یعنی دوست نداشت وقت تمام بشود؟
زن با عشق و ناباوری نگاهش میکرد! باید باورش میکردم؟! اطمینان؟!
بغض صدایش را حس کردم وقتی رو به آرام گفت:
پنجشنبه هفته دیگه هم میام باز.
آرام پرشوق و لبخند گفت:
راست میگی؟!
بعد برگشت به سمت من:
آره بابا؟!
چشم روی هم گذاشتم و ورقه ها را توی پوشه ای گذاشتم و کشوی میز را باز کردم...
چشم هایم میخ عکس فرشته توی کشو شد... داشت می خندید... داشت می گفت از نیمرخم عکس نگیر، دماغم ضایع می افتد! غر میزد چرا دو ساعت لفتش میدهی؟ بعد دست آرام را کشیده بود که توی عکس بیفتد... عکس را که گرفتم و نشانش دادم با دیدن آرام که عجیب توی آن عکس بین گل ها زیبا افتاده بود خم شد و صورتش را بوسید. .
 
 
سر بلند کردم... زن داشت با شوخی و خنده گونه های آرام را میبوسید... سفارشش میکرد...
خواستم بدوم آن وسط و بگویم فقط فرشته حق بوسیدن او را دارد... فقط فرشته میتواند ادعای مادری او را کند... روزهای غم و اندوه او کجا بودی تو؟! اما با لبخند معصوم فرشته که روی عکس حکاکی شده بود آرام گرفتم... بلند شدم و همان تراول ها را این بار محترمانه به سمتش گرفتم:
بفرمائید.
دست از حرف زدن با آرام برداشت و سرش را به زیر انداخت:
گفتم که...پـ...
پول را جلو تر بردم:
زحمت کشیدید که اومدید...شغلتونه...مال شماست...
حرفی نزد... دستش را با تردید جلو آورد که پول را بگیرد. نگاهم سر خورد به چشمهایش... باز هم پول را جلوتر بردم:
بفرمائید... هفته بعد منتظرتونیم...
انگار داشت با خودش میجنگید که ناگهانی سرش را بالا گرفت و گفت:
خواهش میکنم...
پول را گرفت:
ممنون!
برای بار میلیونُم آرام را بوسید، خداحافظی کرد و رفت... گردنم را چند بار این ور آن ور کردم و با دست اندکی ماساژش دادم... بعد با آه و ناله کمرم را هم به این طرف و آن طرف کشیدم و در حالی که راست میشدم با صورتی منقبض از درد رو به آرام گفتم:
جمع کن بریم...
کتابها را توی کیفش گذاشت و شالش را به سر کرد... او موهایش را بافته بود... موهایی که از آخرین بارِ بافته شدنشان چهار سال می گذشت!
خودش هم احتمالا مثل من فکر میکرد که دست برد روی موهایش و با لبخند وارسی شان کرد... شالش را در آورد و برگشت! با ذوق گفت:
موهامو دیدی بابا؟
فرشته الان جیغ میزند " به اون سرتق بگو گیساشو جمع کنه ... مهمون بیاد مو ببینه تو غذا چی؟ " 
کتم را پوشیده بودم، جلو رفتم، بافت موهایش را دست گرفتم و نوازش کردم... صدایم درد داشت:
بلند شده...
با ذوق به طرفم برگشت:
دیدی چقد خوب بافت برام؟ یه ذره هم نزد بیرون!
یک بار بعد از اینکه فرشته رفته بود مهشاد موهایش را بافته بود... آرام هوایی شده بود، دلش میخواست... بلد نبودم... بلد نبودم موهایش را ببافم... هرچه بهش میگفتم توی گوشش نمیرفت... دلم هم نمی آمد بیخیال شوم، حسرتش می ماند بر دلش...توی اینترنت هم کلی گشتم...اما خیلی زشت موهایش را بافتم...البته اسمش را نمیشد بافت گذاشت... آرام آن روز ازم تشکر کرد اما باز هم زل زده بود به موهای مهشاد... بهش گفت "چقد موهات قشنگه!" ... بعد مهشاد ذوق کرده بود و گفته بود "مامانم بافته." بعد پشت کرده بود به آرام تا موهایش را درست ببیند... فرصت نداده بودم تا مهشاد چیز دیگری بگوید... دست آرام را کشیده بودم و به زور کشاندمش توی اتاق و نشاندمش سر درسش...
 
 
بعد با خشونت کش مویش را که دور موهای بافته شده اش پیچیده بودم کشیدم... موهایش مثل قبل آزادانه روی کمرش ریخته بودند... دردش آمد اما حتی آخ هم نگفت... این را از کشیده شدن سرش و حرکت ناگهانی تنش احساس کردم... " بی مادری بود دیگر...! "
به خودم که آمدم دیدم کیفش را به دست گرفته و به سمت در میرود:
کجا میریم ما بابا؟
با تعجب گفتم؟
ما؟! چشمهایش گشاد شد:
خودت گفتی!
ـ کی؟
نا امید از اینکه جایی قرار نیست برویم گفت:
به خاله گفتی زودتر تموم کنه که ما بریم بیرون... گفتی جایی کار داریم...
با حواس پرتی کیفم را از روی میز برداشتم و سکوت کردم... چراغ ها را خاموش کردم، درها را قفل کردم.
سکوتم را که دید گفت:
دروغ گفتی؟
دستم را پشت کمرش گذاشتم تا به جلو هدایت شود:
آره.
و از شرکت بیرون رفتیم.
هنوز سوار ماشین شده و نشده، دست آرام به سمت ضبط رفت و روشنش کرد... سر خیابان اصلی که رسیدیم صدای آرام مرا به سمت اشاره دستش سوق داد:
عه...!
همان زن آبی پوش بود... کوله به دوش گوشه خیابان کنار ایستگاه تاکسی ایستاده بود... نگاهم سر خورد به تنها تاکسی زرد رنگی که کنارش بود... زنی جلوی ماشین و دو مرد روی صندلی های پشت نشسته بودند...
آرام پر از خواهش برگشت طرفم:
سوارش کنیم؟ 
دستم روی فرمان و چشمش به سوی زن ثابت ماند...
ـ گناه داره... از کی وایساده اونجا...
بی حوصله گفتم:
ول کن، معلوم نیس خونه ش کجاس... یهو دیدی تا فردا تو راه بودیم... دیدی که دیر اومد!
معترض اما خواهشگر گفت:
فقط چند دیقه دیر اومد... خواهش... خوبه، میگردیم تو خیابونا...
چپ چپ و بد عنق نگاهش کردم... لاقل تا ده روز دیگر آرام غر میزد که مرا ببر بیرون!
فرمان را کج کردم... باز آرام گفت:
برسونیمش دیگه بابا...
کلافه گفتم:
خیلی خب میخوام همین کارو بکنم.
نزدیکش ترمز کردم... آرام شیشه را پایین داد و تقریبا رو به اویی که حواسش به ما نبود داد زد:
خاله؟!
شگفت زده و تقریبا عصبانی صدایم را پایین بردم:
یواش! داد نزن!
حتی نشنید چه گفتم! زن باز با لبخند اما متعجب نزدیکمان شد و رو به آرام گفت:
سلام... جانم؟
ـ سوار شو خاله.
مات نگاهمان کرد..سرم را کج کرد تا بتواند مرا ببیند:
سلام... بفرمایین...
دست کشید روی بند کوله اش... ماشینی از پشت بوق زد...
ـ مزاحمتون نمیشم...
صدایش لرزید:
مسیرمون بهم نمیخوره... بعد تندی سرش را بالا آورد و ماست مالی اش کرد:
احتمالا... خونه ما دوره.
آرام باز یک چیزی پراند:
اشکال نداره... یکی دیگر بوق زدند... ـ خاله بدو الان راننده هه میخورتمون...
به حرفش خندیدم و گفتم:
بفرمایید بالا خانوم... موردی نداره.
لبخند مضطربی زد و سوار شد
 
 
در که بسته شد یک جور خاصی آرامش گرفتم... بعد از مدتها... کسی بود که به جز من و آرام روی صندلی پشت نشسته بود. 
بغضم را بلعیدم و راه افتادم:
کدوم سمت برم؟
آینه را به طرفش کج کردم...
نگاهم کرد:
کیان شهر...
درست میگفت... تا آن جا نزدیک به یک ساعت راه بود...
ـ باور کنید اذیت میشید... اجازه بدید برم... لطف کردید که سوار کردین منو!!
اما میدانستم که چشمهایش عطش دیدن آرام را دارد...
آرام گفتم:
مورد نداره... ما هم کار خاصی نداریم.
مضطرب لب جوید:
خب لاقل منو میدون پیاده کنید.
آرام خندید و برگشت:
خاله بیخیال الان بابام تبخیرت میکنه...
و خندید و من یاد فرشته افتادم... همان پالتو! 
آرام بیخیال من، تند کفش هایش را در آورد و پر هیجان خودش را از فاصله بین دو صندلی جلو رد کرد و کنار زن جای گرفت... چشم هایم گشاد شد... زبانم لال ماند... قلبم جان گرفت... آرام مثل چهار سال پیش داشت شیطنت میکرد! 
زن بر خلاف من خندید:
چجور رد شدی از اون لا؟
آرام باز شالش را در آورد... هی میخواست به موهایش ذوق کند...
سرش را جلو آورد و چانه اش را روی کتفم گذاشت:
بابا تا اونجا چقد راهه؟
ـ تا کجا؟
حرکت چانه اش روی کتفم مورمورم کرد:
همون کیانشهر...
اندکی صورتم را مایل کردم و روی بینی اش را بوسیدم:
ترافیک نباشه کمتر از یه ساعت.
برگشت به طرف زن:
تو این یه ساعت زبان کار کنیم؟
باز تعجب کردم... شوق را توی صدای زن احساس کردم:
کار کنیم...
و لبخند پر مهری که گرمایش را از توی آینه هم احساس میکردم...
آرام سریع از روی صندلی جلو کیفش را کشید.
تا خودِ آن جا ، بساط کتاب هایشان کف صندلی پهن بود.‌.. دیگر جا کم آورده بودند. ارام، کیف زن و کیف خودش را روی صندلی جلو برگرداند ‌... تابلوی نارنجی رنگی که به سمت جلو هدایت میشد دلم را لرزاند... امروز پنجشنبه بود. 
آرام باز کنار گوشم با صدای ریز و ملتمسی گفت:
بریم بهشت زهرا؟
خوب بود که نگفت "پیش مامان". هیچی نگفتم... آینه را اندکی جابجا کردم و به زن گفتم:
از کجا برم؟
لب گزید و اضطراب نگاهش برگشت:
ممنون همین سر شهرک پیاده میشم... _ این چه حرفیه. 
با دست اشاره کردم:
ورودی چندو برم؟
تسلیم شد. این را از لرزش صدایش فهمیدم:
یازده.
آرام باز کیف زن را از روی صندلی برداشت و به دستش داد... زن، آرام را بوسید و ازش تشکر کرد. 
وارد ورودی که شدم زن اشاره کرد به راست:
این طرفه.
و چند ثانیه بعد گفت:
همین جا!
ترمز آرامی زدم و نگاهم را از خانه های هم شکل و قدیمی به سمت زن سوق دادم:
مرسی آقا...خیلی ممنونم...واقعا لطف کردید...خیلی ممنونم...
همه اینها مترادف همه بودند...چرا هی تکرارشان میکرد؟!
 
 
سر تکان دادم و چشم بستم:
خواهش میکنم.
دستش را روی دسته در ماشین گذاشت و آرام را بوسید و ازش خداحافظی کرد. 
وقتی پیاده شد باز سرش را نزدیک پنجره شاگرد آورد:
مرسی آقای شاهوردی... ممنونم...
می‌خواستم سرش فریاد بزنم باشد..‌.باشد... خیلی خب... فهمیدم...
اما به لبخند و خواهش میکنم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اکتف ا کردم. 
وقتی رفت، آرام آمد و جلو نشست‌‌‌... باز مثل وقتی که زن نبود آرام شد‌‌‌...همان آرامِ بعد از فرشته. 
ماشین که حرکت کرد به نیمرخم نگاه کرد:
نمیریم؟
باز کجا را میگفت؟ تهران را زیر پا گذاشته بودیم که!
حوصله ام از رانندگی سر رفته بود. بی حوصله گفتم:
باز کجا؟
بغض نداشت! هیچی! اما غروب آفتاب بد داشت روی اعصاب من تاثیر میگذاشت:
بهشت زهرا ‌‌...
یک جوری میگفت بهشت زهرا ، انگار مثلا مادربزرگِ مادربزرگِ هفت جدِ پیشینِ من آنجا آرمیده باشد‌‌‌... انگار نه انگار تن فرشته است که آنجا خوراک موریانه ها شده... حق فرشته من این بود؟! تمام سهمش از دنیا؟! تف بر این دنیا... تف بر این دنیای عوضی... بروم؟! واقعا بروم؟؟ فرشته منتظرم است؟! چرا نمی آید دیگر؟! خدا جان مرا یادش رفته؟! صدایش درست کنار گوشم بود... واقعا از آن روزی که کنار گوشم می‌خندید و با آهنگ های اندی پشت ماشین میرقصید چند سال گذشته بود؟! پس چرا انگار همین دیروز بود؟!
آرام تکان تکانم داد:
چرا جوابمو نمیدی؟ مگه تقصیر من بود که خونه ش دور بود؟
میان آن همه مزخرفات مغزی ام، خنده ام گرفت:
میریم‌.
میرویم، باز من سر قبر فرشته بشکنم، آرام قبر سرد و سنگی را بغل بگیرد، من گلاب بریزم روی آن همه فاصله، آرام را ببوسم و بگویم پاشو. بعد برگردیم...!
وقتی رسیدیم، ماشین را نزدیک ورودی قطعه پارک کردم و با آرام به سمت مغازه کوچکی که آنجا بود رفتیم. یک شیشه گلاب و کنارش چند شاخه گل، و یک بسته خرما. 
مثل همیشه وقتی داشتم پولشان را حساب میکردم تمام قلبم می لرزید‌... این لعنتی ها.... همه اش برای فرشته بود.
وقتی رسیدیم کنار قبرش مثل همیشه انگار یک مرد بی سر و سامان آواره داشت از اعماق وجود من هق میزد... دلم برای آن مرد سرگشته نمی سوخت؛ حقش بود... حق تمامِ ندانم کاری ها و احمق بازی هایش.
فقط مانده بودم چرا فرشته باید تقاصش را پس بدهد؟ البته او که رفت و ندید حال و روز ما را... چرا تقاص لعنتی اش روی دوش نحیف آرام افتاد؟
پلاستیک را کنار قبر گذاشتم و کنار سنگی که فرسنگ ها فاصله بی رحمانه بینمان انداخته بود زانو زدم. با دست روی تمام سطحش را دست کشیدم.
آن وقت که دستم می‌خواست از روی اسمش رد بشود بغض هجوم آورد به گلویم. قول بده گریه نکنی. قول بده سامان.
 
 
چهارسال بس است! بچه ات را به پای اشک هایت نسوزان خودخواه! گناه دارد؛ گند زده ای به زندگی خودت، زندگی او را خراب نکن دیگر.
خم شدم و اسمش که قطعا مقدس ترین اسم روی قلبم بود را بوسیدم. گریه نکردم؛ فقط انگشتم روی خط نستعلیق اسمش کشیده شد و تبدارم کرد. 
گلاب را برداشتم و به عادت همیشگی تمامش را روی سنگ خالی کردم. بعد نشستم روی سیمان خشک کنار قبرش... یک جوری راحت و آسوده نشستم که انگار آن یک تکه سیمان سال هاست خانه و کاشانه ام بوده باشد؛ از ازل تا به ابد!
آرام گل ها را روی سنگ گذاشت. زل زد به اسم فرشته... می‌خواست باهات حرف بزند...
یک فرشته توی زندگی آرام کم بود... یا حداقل یکی شبیه فرشته... یک مادر...
منظور آن وقت؟! ازدواج؟! آرام از اینکه تو ازدواج کنی متنفر است. بعد تو میخواهی به نفع آرام کار کنی؟
چرا چرت میگویی؟! کدام زن سیاه بختی با یک مرد که نزدیک چهل سالش است و یک بچه ای که خیلی هم حالش خوش نیست، ازدواج میکند؟ خوشی زده زیر دلش لابد که بیایَد زنِ یک مردِ از خود و زندگی اش سیر بشود.
پس آرام را چکار کنم؟ لوس شده است... بهانه میگیرد... بچه شده است.‌.. تو یک چیزی بگو فرشته. 
جفتمان سکوت کرده بودیم... جفتمان داشتیم با فرشتهٔ به معراج رفته ٔ زندگی مان درد و دل میکردیم. 
یک لحظه به بازتابِ اندکم توی گلابِ روی سنگ نگاه کردم، چشمهایم یک جفت یخ بودند و انعکاس صورتم توی آب مثل ژله ای سست و بی رمق مدام تکان تکان می‌ خورد.
یک آن حالم از خودم بهم خورد! این سامان است؟! این؟! بعد از چهار سال هنوز هم همان سامان است؟! این سامان است؟! همان سامان شاهوردی؟! بلند شدم؛ پلاستیکی را که حالا یک بسته خرما تویش مانده بود چنگ زدم. آرام، حیران بلند شد و به دنبالم آمد... پلاستیک را روی میزی که برای خیرات آنجا می گذاشتند تقریبا پرتاب کردم و برای فرار از تمام غم هایم که سر و تهِ همهٔ شان به فرشته ختم میشد سرزمین مُرده ها را ترک گفتم. 
می گویند مرد ها خوب بلدند فراموش کنند...
* آفاق *
چهار طبقه پله را با بغض بالا رفتم. یواشکی از پنجره بلوک که اثری از شیشه اش نبود سرم را بیرون بردم. اثری از ماشین نبود. 
باقیِ پله ها را آرام بالا رفتم و کلید را توی در انداختم. صدای تقِ باز شدنِ قفلِ در، آرامش و آسودگی آشنایی توی وجودم نشاند. این اولین بار بود که با چنین حسی وارد این خانه منفور میشدم.
در را باز کردم و وارد خانه شدم... پشت سرم در را بستم و با همان بغضِ کهنهٔ محبوب تکیه ام را به در دادم و با تمام وجودم گریستم... این که من را رساند نشانه خوبی بود.‌‌..
 
 
این که من را رساند نشانه خوبی بود.‌‌.. یعنی اندکی همه که شده حالش کمتر از من به هم می خورد... یعنی می توانم تمامِ پنجشنبه های عمرم را کنار جانانم بگذرانم. 
دستم را پیِ کلید چراغ راهروی خانه بردم و نور زرد رنگ غریب، رنگ پاشید روی راهروی تاریک و تنگ. دست کشیدم روی مژه های خیسم و با ذوق تقریبا نزدیک بود زیپ کیف را بِدَرَم! 
اشک ریزان از میان خیل کتابها و ورقه ها، کیف پول رنگ و رو رفته و کهنه را بیرون کشیدم. دکمه اش را باز کردم. تراول ها را بیرون کشیدم و بهشان زل زدم. میشد اول صبح مزه گند نان بی رنگ فتیر را تحمل نکرد؛ آن همه راه پیاده نرفت به جرم کرایه نداشتن؛ پول شارژ آپارتمان درب و داغان کلنگی که پایینش دو تا شِوید کاشته بودند و میگفتند این باغچه است و باید پولش را بدهید‌‌ را بی خجالت داد.
زیپ کوچک و ظریفی که کنار آسترِ کثیفِ کیف پول جا خوش کرده بود را گشودم و یک تراول را تا کردم و درونش جای دادم... این برای نذرم.‌.. همه اش را نان لواش و سبزی و پنیر و پلاستیک فریزر میخرم، همه را لقمه میکنم و خیرات میکنم‌. شوق رسیدن به آرزویم بود که این همه بی تابم کرده بود. خدایا صد هزار مرتبه شکرت...
خوشحال بودم... خیلی زیاد... توی عمرم هیچوقت مثل امروز خوشحال نبودم... هیچ وقت!
کوله ام را پِیَم کشیدم و روسری را از سرم کندم. دکمه های مانتو را یکی یکی باز کردم و جفتشان را روی صندلی انداختم. 
شانه ام را برداشتم و دکمه مشکی رنگ و بزرگ تلویزیون را فشردم. بعد از چند ثانیه صفحه باز شد. صدای مجری که توی خانه پخش میشد حس خوب می‌گرفتم... امیدوار میشدم... حالا دیگر فرق زیادی با مردم نداشتم...من هم دختر داشتم! من هم مثل بقیه جگر گوشه ام را به تن فشرده بودم.
دست خطش...دست خطش را ندیدی! 
تند به کیفم هجوم بردم و برگه هایی که در آنها برای جواب آزمونک هایی که ازش گرفته بودم نوشته بود بیرون کشیدم و به دست خطش زل زدم. 
با عشق نگاهشان کردم و پر حسرت بهشان زل زدم. 
به آدمکِ پایینِ صفحه نگاه کردم و با درد خندیدم. هر سوالی که جوابش را بلد نبود یک آدمک می کشید که یک چشمش از دیگری بزرگتر بود. کاش مال من بودی...! کاش مال من بودی!!
به اسمش بالای برگه زل زدم. تمام وقت را داشت بحث می کرد و می گفت [شاهوردی] را باید با [i] نوشت... هی می گفت نباید [شاهوردی] را با [ایگرگ] نوشت‌. بعد من می‌گفتم [ایگرگ] نه، [وای] ! و بعد او می گفت فرقی ندارد و من که رگ لجبازی ام گل کرده بود می‌گفتم چرا، خیلی هم فرق دارد.‌.. ایگرگ مال ریاضی است و وای مال زبان!
 
 
بعد ابرویش را بالا میداد و پر اعتماد به نفس رو به پدرش میگفت فرقی ندارن... مگه نه بابا؟
بعد مرد با همان طنین گرم و آوای مخصوص به خودش می خندید و من می‌توانستم تمام آن عشقِ پشت نگاهش را ببینم.
دویدم و به سمت کمد دیواری تک اتاقِ خانه هجوم بردم. 
هرچه کتاب داشتم را بیرون ریختم.
گشتم و یک داستان تقریبا بلند مناسب را پیدا کردم . این اولین هدیه من بود بهش‌‌... کتابش قدیمی بود... جلدش کلاسیک، و کاغذهایش کاهی بودند‌‌‌... فونت و فاصله زیاد بین واژه های لاتین کتاب، خاطراتی را برایم زنده کردند. زود زدودمشان و همچنان با نگاه مداوم به کتاب ، به هال بازگشتم. 
یک روان نویس مشکی بیرون آوردم و صفحه اول کتاب را باز کردم و نوشتم:
For my lovely Aram
With best wishes
بعد زل زدم به نوشته های لاتین و حسرت خوردم که کاش میشد بجایِ آن lovely Aramِ تلخ, یک lovely daughter نوشت و از خوشی مُرد...!
بی درنگ دویدم و از میان خیلِ کتابهای کفِ زمین، کتابی دیگر بیرون کشیدم. عکس گرگی که به سوی ماه، زوزه می کشید روی جلد کتاب نقش بسته بود.
تصور کردم که یک روزی آرامِ من بالاخره می فهمد آفاق کیست؛ و با تمام عشقم کتاب را گشودم و روی صفحه اولش نوشتم:
For my lovely daughter
بعد یک قلب کشیدم و داخلش را رنگ کردم.
پایینش اسم آفاق را امضا کردم و به این فکر کردم که اگر هیچوقت نفهمد چه؟!!
ناامید کتاب را بستم؛ باید همان کتابی را بهش می دادم که با حسرت برایش نوشته بودم [برای ِ آرامِ عزیزم].
با صدای ملایم زنگ، دست از کتاب کشیدم. بی اختیار و با اضطراب برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. 
بعد بلند شدم و با قدم هایی آرام و بی صدا به سمت در رفتم. 
بعد از چند ثانیه باز زنگ خورد. من... من که کسی را ندارم. نه... من هیچ کس را ندارم که بیاید و زنگ در خانه ام را... دوبار بزند.
محتاطانه از چشمیِ در بیرون را دید زدم و با دیدن شخص پشت در بی اختیار چشمهایم را بستم و لبم را گزیدم‌‌...
برای چه آمده بود؟ از جان من بدبخت چه می خواست؟!
این بار در زد.‌.. باز کنم؟! باز نکنم؟! چرا باز کنم؟ چیزی بین ما نبود... یعنی بود ها؛ هیچی نمانده بود! 
بعد دیگر صدایی نیامد... نه صدای دری... نه صدای زنگ.
باز بی صدا چشم گرداندم تا از توی چشمی کسی را ببینم. ولی هیچ کس نبود.
آسوده نفس کشیدم و چشمم خورد به کاغذی سفید که آن جا افتاده بود. شک افتاد به دلم... ابراهیم آن را آنجا گذاشته بود یا قبلش انجا بود؟ با خودم گفتم بگذار چند دقیقه ای بگذرد.‌‌.. بعد در را باز می‌ کنم.
نزدیک بیست دقیقه همانجا ماندم. بعد با احتیاط در را باز کردم.............
 
 
خم شدم تا کاغذ را بردارم که خیلی ناگهانی به عقب پرت شدم و روی موکت سخت کف راهرو افتادم. با درد آرنجم و احساس وحشت خواستم جیغ بکشم که دست های بزرگ و زمختی جلوی دهانم را گرفت. خواستم فریاد بکشم کمک! 
ابراهیم... ابراهیم نیست... دستهای ابراهیم زبر است. این ابراهیم نیست. ابراهیم بوی تریاک میدهد. ابراهیم انقدر زیرک نیست.
صدای بسته شدنِ در، آوایِ مرگم بود انگار که با درد دلم خواست نعره بکشم تو کیستی؟ 
صدایش را درست از بالای کتفم شنیدم و لرزیدم از وحشت. هنوز همانطور نیم خز کف راهرو بودم.
_ چرا اون یارو در میزد درو براش وا نمی کردی جوجه چموش؟ 
هق زدم... این نره غول یاغی که بود؟
دستش را روی دهانم فشرد و لبم بین دندانهایم حبس شده بود.
اگر گریه میکردم کارم ساخته بود. تقلا کردم که یک جوری خودم را آزاد کنم. پاهایم را تکان دادم و ناله زدم. جوری که بتواند مرا کنترل کند بلند شد و دهانم را ول کرد. نفس راحتی کشیدم و خواستم جیغ بزنم که با لگد محکمی که به شکمم خورد بجای آنکه از درد جیغ بکشم، نفسم بند رفت و با چشمهایی وَق زده از بهت و وحشت التماس اکسیژن کردم و مرد فرصت کرد تا پایم را با طناب زمختش ببندد. 
وقتی توانستم یک جو اکسیژن وارد آن جفت شُش های لعنتی بکنم از تمام دلم با جیغ [کمک] را فریاد کشیدم. 
مرد نشست و یک تکه پارچه زمخت و بزرگ را بست دور دهانم. بعد با خشم چنگ زد توی موهایم و با فحش رکیکی که داد کشیدشان. چشمانم از اشک سوختند و خدایا کجایی که به دادم برسی؟ 
دستم را که بست مُردم. 
راهرو تنگ بود؛ زمختیِ پارچه آزارم می‌داد. گردنم را گرفت و بلندم کرد.
وحشت کردم... چشمهایم گشاد شد... توی راه چراغ ها را خاموش کرد... لرزیدم و خدا را صدا زدم. دست از تقلا برنداشتم و خفه و مبهم جیغ زدم. 
دستش هی چفت میشد دور گردنم و من هی نفس کم می آوردم. صدای خنده و نفس نفسش روی اعصابم خط کشید. روی زمین انداختم. 
تاریکی، خانه را بلعیده بود؛ هق زدم و جفت پایم را سریع بلند کردم و کوباندم به تنش. نعرهٔ ناشی از دردش را نتوانست کنترل کند. چشم بستم و هق زدم. 
نفس نفسِ این بار عصبی اش حالم را خراب کرد. باز لرزیدم و ناله کردم. 
مُشت قوی اش که به چانه ام خورد جیغم به هوا رفت و از درد پیچیدم. واژه های رکیکش که سعی میکرد آرام بگویدشان خانه را پر کرده بود...
سرم را بالا آورد و با ضرب کوباندش به زمین و دستهای لعنتی اش را از سرم رهاند. پنجه هایش لباسم را که هدف گرفت تنم یخ بست و مُردم!
دست هایم مشت شد و کم رمق از درد سر و چانه ام کوبانده شد به شکم گنده اش که رویم خیمه زده بود.
بی رحمانه نشست روی زانویم.
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : margemozmen
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه garl چیست?