رمان دیزالو۶ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۶

از کوچه که رد شدم و به خیابان رسیدم با ترمز رعب آور موتوری جلوی پاهایم جیغ کوتاهی کشیدم تا لب باز کنم که با دیدن چشم هایی آشنا پشت نقاب کلاه کاسکت خشکم زد.

 
 کلاه را برداشت و سلام کرد. صادقانه ترین سوال ممکن را با ترس و عصبانیت پرسیدم:
- "اسکلی؟!"
نایستادم تا صدای خنده اش را بشنوم و با قدم هایی محکم به راه افتادم. صدای موتور پشت سرم کاملا واضح بود. جرئت نداشتم برگردم... می ترسیدم اهورا را ببینم... از آن سیلی ها وحشت داشتم.
- "وایسا!"
شب قبل را یادم نرفته بود؛ که مثل کلم ایستاد و لال ماند در مقابل وراجی های درخشان مادرش. یادم نرفته بود!
- "می دونم که از من و خونوادم دلخوری! ولی لطفا وایسا. باید حرف بزنیم."
از ترس این که روانی بشود و زیرم بگیرد ایستادم:
- "من حرفی ندارم. اصلا چیزی بین ما نیست. یه خواستگاری معمولی صورت گرفت که اونم منحل شد."
- "باشه هرچی تو بگی. ولی لطفا وایسا!"
مثل این که کلا متوجه نمی شد. تک خندی زدم:
- "دارم میگم دلیلی نداره که وایسم. الانم کسی اگه ما رو ببینه بد می شه برام."
کم کم داشت عصبانی می شد:
- "ببین سوار شو فقط. میریم یه جا که تو بگی اصلا."
"برو بابا" ای نثارش کردم و سعی کردم بی تفاوت به راهم ادامه دهم؛ برای همین عینکم را از کیفم در آوردم و به چشمم زدم.
با صدایی که بر خلاف دیشب و حتی چندثانیه پیش غیر دوستانه شده بود گفت:
- "من یک ربع دیگه تو کافه دو خیابون پایین تر منتظرتم."
برگشتم و لبخند شیطنت باری زدم:
- "باش تا بیام!''
و به محض این که برگشتم تا ادامه مسیرم را بروم محکم به کسی برخورد کردم. با دیدن چشم های دریده و لبخند چندش آور پسری لبخند روی لب هایم ماسید. متلکش داغم کرد.
با نفرت فاصله گرفتم و به مسیرم ادامه دادم؛ عوضی سمج گیر داد:
- "جوجو من تو کافه قرار نمی ذارما... جاهای بهتر سراغ دارم."
نزدیک شد؛ حالم از عطرش به هم می خورد:
- "خوشت میاد قندم..."
اگر این موجود کریه جلویم نبود با تمام وجود می خندیدم. قند؟! قند؟! صدای خشنی گوش هایم را تیز کرد:
- "چی زر زر می کنی؟"
بی اختیار فاصله بیشتری گرفتم و نگاهم را به سمت صورت اخمو و جدی اش سوق دادم. باورم نمی شد همان "ژیگول" معروفی باشد که با نیلو سرش بحث می کردیم.
پسر نگاه کثیفش را از من گرفت و به محمد سوق داد:
- "جون؟!"
ترسیدم! - "جونت بی بلا آقا پسر! می دونستی دَم پرِ یه خانوم متأهل گشتن آخر عاقبت نداره؟"
نگاهم را تا طوسی چشم هایش چرخاندم....
 
 
نگاهم را تا طوسی چشم هایش چرخاندم؛ صدایش جدی و تهدید آمیز بود.
از ترس اینکه دعوا بشود و اهورایی کسی مرا ببیند هول و با هیجانی ساختگی رو به پسر گفتم:
- "ببین اگه نری می زنه ناکارت می کنه. برو. برو. تو رو خدا برو."
پسر چند قدمی عقب رفت... بعد تند رو به محمد با فریاد فحشی رکیک نثار جفتمان کرد و دیوانه وار شروع کرد به دویدن.
محمد پرید ترک موتور؛ شتابزده پیراهنش را کشیدم:
- "نه تو رو خدا نه!"
موتور را روشن کرد:
- "نه بذار حالیش کنم کِی باید چی از دهنش بیرون بیاد."
گریه ام گرفت:
- "نه تو رو خدا به خدا هرجا بگی میام فقط دعوا نکن داداشم می کشه منو."
آرام شد؛ نگاهم کرد. با نگاهی ملتمس جواب نگاه ماتش را دادم... به آرامی گفت:
- "خیلی خب گریه نکن."
بعد دست کرد توی جیب شلوارش... دیدم که چیزی انگار سفید رنگ در کسری از ثانیه از جیبش پایین افتاد و پشت بندش دستش به سمتم دراز شد. حس کردم چیزی که افتاد را ندید. با دیدن دستمال تشکری کردم و ازش گرفتم. نگاهم یواشکی روی زمین چرخید... یک بسته سیگار بود. چه غلط ها! با آن مادر... با آن خانواده... سیگار؟
- "بیا بشین برسونمت حداقل!"
تند تند اشک هایم را پاک کردم:
- "نه نه! خودم میرم."
بعد تند گفتم:
- "مرسی خدافظ!"
و بی آن که نگاهش کنم شروع کردم به راه رفتن. باز آمد. ای خدا!
- "امروز که پیچوندی ولی فردا حتما باید ببینمت. بهت زنگ می زنم میگم کجا و کی."
برگشتم و عاصی گفتم:
- "خیلی خب دیگه برو!"
و بقیه راه را دویدم! باز صدای لعنتی موتورش را شنیدم. خودم را آماده کردم که برگردم و جیغ بکشم سرش ولی دیدم که از کنارم رد شد. نگاهش کردم... یک جور عجیبی می راند... با قدرت... بی ترس... همانطور که می خواست حساب آن پسرک ولگرد را برسد؛ واقعا اگر مانع نمی شدم باید سه تایی توی کلانتری می بودیم و قرار بود خانواده ها سر برسند... تعهد و ...
با صدای بوق ماشین ها و فس فس اتوبوس از کابوس رها شدم. با دیدن دست راننده اتوبوس که از شیشه بیرون آمده بود و سیگاری در دستش دود می کرد باز توی کوچه دویدم و بسته سیگار را برداشتم و توی کیفم انداختم. * * *
 
 
*پرش زمانی: حال* [ماهــورا]
وقتی آمد وقت ملاقات تمام شده بود؛ جایش را بعنوان همراه با نیلو عوض کرد.
حالا دارد پس مانده ی غذای مرا می خورد. خیره بهش صدایش می کنم:
- "محمد؟"
لقمه اش را قورت می دهد. تکه ای سیب زمینی در دهانم می گذارد و می گوید:
- "جان محمد؟"
و لقمه ای دیگر می خورد.
بی قرار می گویم:
- "بریم از اینجا... به خدا حالم داره به هم می خوره از بیمارستان. دلم داره پر پر می زنه برا راحیل... هامون... اهورا... تو رو خدا!"
حرکت دهانش آرام آرام متوقف می شود و بعد سرش را پایین می اندازد:
- "قراره بریم... یعنی میریم."
چهره راحیل و هامون و اهورا جلوی چشمم تکان می خورد و مشتاق می گویم:
- "کِی؟"
آرام می گوید:
- "نیم ساعت یه ساعت دیگه."
با خوشحالی و آسودگی به غذا خوردنش خیره می شوم ولی غذا را کنار می گذارد و بیرون می رود. فرصت نمی کنم بپرسم "کجا؟"!
چند دقیقه بعد دو پرستار می آیند. پس محمد کجاست؟ تختم را حرکت می دهند. داریم می رویم خانه؟ پرستارها باهام حرف می زنند اما نمی فهمم و در راهرو مدام برای محمد چشم می چرخانم ولی خبری نیست. می پرسم:
- "شوهرم کو؟"
- "عزیزم داره کاراتو انجام می ده."
"آهان" آسوده ای می گویم ولی از پِیَش گشتن دست نمی کشم.
وارد حیاط می شویم و مرا وارد آمبولانس می کنند. می ترسم. ناله می کنم... اشک می ریزم:
- "محمد کجاست؟ می خوام پاشم!"
- "می آد عزیزم. گفتم که..."
از بینشان محمد را می بینم که وسایل به دست از در بیمارستان می گذرد ولی سمت ما نمی آید... انگار دنبالم می گردد.
با گریه اسمش را جیغ می کشم... چند بار... بالاخره می فهمد؛ می دود سمتمان.
پرستار حالا اخم کرده و عصبانی قصد در ساکت کردنم دارد.
محمد می رسد و از بیرون آمبولانس نگران نگاهم می کند. هق می زنم:
- "مگه با آمبولانس میرن خونه؟ بچه م می ترسه. من با آمبولانس نمیام. راحیل می ترسه."
می آید و کنارم می نشیند. دست هایم را بالا می آورد و می بوسد. تند می گوید:
- "خونه نمیریم عزیزم... خونه نمیریم."
اشکم بند می آید:
- "کجا پس؟"
می میرد تا بگوید:
- "بیمارستان."
اشکم باز می چکد:
- "محمد من چمه؟ تو رو جون بابات... تو رو خدا بگو."
- "هیچی ماهی به خدا هیچی. فقط می برمت یه جا دست و پات تکون بخوره. همین. به جان راحیل همین! انقد بی قراری نکن."
با التماس می گویم:
- " تو هم انقد از پیشم نرو. انقد غیب نشو. می ترسم."
پنج شش بار بی تاب دستم را می بوسد:
- "چشم چشم تو گریه نکن تو آروم باش من درستش می کنم."
 
 
آسوده از وجودش آرام می شوم. در را می بندد و به راننده می گوید که حرکت کند. با دست دیگرش موبایلش را به دست می گیرد و بعد از حدود یک دقیقه کنارش می گذارد. مسیر به نظر طولانی می آید. با عجز می گویم:
- "میشه اتاقش پنجره داشته باشه محمد؟ تو رو خدا! می پوسم..."
طبق معمول می گوید:
- "چشم!"
و پشت بندش اشک هایم را پاک می کند... با هر دو دست؛ بعد خیره به صورتم بی آنکه صدایی از بین لب هایش بشنوم تنها می بینم که لب هایش را به ریتم "دوست دارم" تکان می دهد. لبخندم بین اشک های جدیدم خیس می شود. لبخند او... لبخند او اشک های جدید را هم می بوسد.
وقتی به بیمارستان می رسیم با تختی مرا به اتاقی منتقل می کنند. بیمارستانی بسیار تمیز تر و بهتر از قبلی بود. پرسنل بهم توجه بیشتری و یا حتی می توانم بگم "ویژه" داشتند و حدس می زدم خرج و مخارجش از قیمت جانم هم بیشتر شود.
تخت من تنها تخت اتاق است و کنارم یک مبل تخت خواب شو. سمت چپم پنجره ای بزرگ... روبرویم کمد و تلویزیون و یخچال... همه این ها هستند ولی... اینجا... بیمارستان است! من هم... بیمار! ماهورا زند! ماهورای لعنتی... ماهورای بدبخت... ماهورای خاک بر سر... ماهورای احمق...
محمد باز هم نیست؛ گفت می رود کارهای پذیرشم را انجام دهد. ولی خیلی گذشته؛ مردی می آید داخل... دکتری مسن... مرا یاد بابا می اندازد. بابا کجایی؟ مامان؟! کجایید؟ کجایید؟ کسی هست جواب سؤال مرا بدهد؟
کنارم می ایستد و با لبخند سلام می کند؛ محمد سر می رسد. این طرفم می ایستد. کاش دست هایم تکان بخورند و دست های دیازپام مانندش را بگیرم... که از این دلتنگی... از این اضطراب... از این ترس... رها شوم.
جواب سلام دکتر را می دهم. آرام... سرد... این روز ها عجیب شده ام...
- "خوبی دخترم؟"
"ممنون" ام را به زور می شنوم. - "دختر جون من مقدمه چینی بلد نیستم. تو هم مستقیم بگو مشکلتو. پروندتو مطالعه کردم."
با خنده اضافه می کند:
- "ولی امیدوارم توی این چند ساعتِ بعد از آپدیت شرح وضعیتت بهتر شده باشی!"
"نه"ِ آرام و یخم باعث از تب و تاب افتادنش نمی شود.
- "من شرح میدم. تو اضافه کن! باشه؟"
اولین چیزی که به ذهنم خطور می کند این است که فکر می کند من پنج سال دارم؟ - "از ارتفاع افتادی؛ مدتی توی کما بودی. مدتِ... مدت دقیقی اینجا نوشته نشده؛ نوشته کم تر از یک ماه. اوایل خب طبیعتا قدرت تکلم و تکان دادن اجزای بدنتو نداشتی. الان می تونی حرف بزنی ولی هنوز وضعیت بدنت به حالت قبل برنگشته! درسته؟"
 
 
پلک می زنم... بی تفاوت.
گذشته ها به من چه؟ حالم را خوب کن! بگذار آغوشی بماند که کودکم را بغل بگیرم. کمک کن برخیزم. محمد تو دستم را بگیری... تو برایم نماز بخوانی... برایم زیارت بروی... خوب می شوم. خدا تو را دوست دارد؛ خوب می شوم اگر تو از خدا بخواهی. نمی خواهی محمد؟ محمد!
لمس گرم دستم مرا به دنیا بر می گرداند. به محمد نگاه می کنم. دستش در دست من ولی... نگاهش به سوی دکتر.
- "من یه سری دارو می نویسم که تهیه کنید. بعلاوه ام آر آی که هرچه سریع تر باید انجام شه. لطفا با دفترچه تشریف بیارید."
"بله" محمد به نشانه اطاعت با جدا شدن دست هایمان مصادف می شود... دکتر می رود. محمد از کیف چرمی معروف خانه مان دفترچه را بیرون می کشد. بوسه کوتاهی به پیشانی ام می نشاند و ... می رود. * * * [راوی سوم شخص]

محمد دفترچه بیمه را درون کیف پرت می کند. الوند کنارش نشسته؛ با کلاهی که تا توانسته پایین کشیده؛ با یک عینک الکی! با لباس هایی معمولی تر که سنش را بالاتر نشان دهد و کسی نشناسدش. محمد زیر لب مدام دشنامش می دهد ولی صدایش آنقدر آرام هست که الوند نشنود:
- "عوضی منفور! کثافت قاتل!"
- "بذار ببینمش... تو رو جان مادرت! از دلش در میارم."
دندان می ساید و خیره به کفشش محکم ولی آرام می گوید:
- "ببین لجن! اگه الان نمی کشمت یا آتیشت نمی زنم دلیلش اینه که ماهورا بهم نیاز داره. خب؟ پس دور و ور من و ناموسم و زندگیم... نباش! یه دفعه دیدی خار شدم رفتم تو چشت؛ کورت کردم. پس به پر و پاچمون نچسب، نچسب!"
ملتمس می گوید:
- "به خدا درستش می کنم؛ از دلش در میارم."
با پوزخند می گوید:
- "در آوردی دیگه! بچه شو از دلش در آوردی!"
بعد ناباور می گوید: - "عوضی چرا نمی فهمی؟ بچه ش سقط شده! می فهمی؟ سقط شده!"
الوند دست می برد و سرش را سفت می گیرد و موهایش را کلافه می کشد؛ صورتش سرخ است و قطره اشکی از کنار صورتش سر می خورد؛ انگشت روی چشمش می گذارد و هق و هق می گرید.
محمد آه می کشد. بر می گردد پیش ماهورا. بی حوصله است... حق دارد. در را می بندد. ماهورا نگاهش می کند.
پیش می رود و می بوسدش. گره روسری اش را باز می کند و از سرش می کَنَد؛ ماهورا با اکراه می گوید:
- "نکن! شپش می گیرم!"
می خندد:
- "بیمارستان شونصد میلیونیه خوشگلم. شیپیش؟!''
نمی خندد:
- "اون وقت تو شونصد میلیون از کجا آوردی؟"
محمد در دل می گوید:
- "نمی مردی اگر حرف بیمارستان را نمی زدی محمد! واقعا نمی مردی!"
- "رئیسش از مشتریای باباست. مفتیه!"
"آهان" ـی می گوید.
 
 
- "ماهورا؟"
- "بله؟"
محمد در دل قصه می بافد:
- "می شود صدایت کنم؟ بگویی "جانم"؟ که روح خسته ام مداوا شود؟ که جان بی جانم به معراج رود؟ مست شود از بودن تو؟ می شود صدایت کنم و در جواب لبخند بزنی و فتبارک الله احسن الخالقین؟!"
- "باید ام آر آی بدی!"
صورت قشنگش مچاله می شود:
- "وای همونا که مث تابوته؟!"
آرام می خندد و تأیید می کند. باز صدایش می کند. دست می کشد و چتری های بلند شده اش را به بازی می گیرد:
- "جان؟"
- "دماغم می خاره! می خارونی؟!"
محمد از خنده می ترکد. ماهورا غیظ می کند:
- "زهرمار!"
بعد می گوید:
- "آی آی تو رو خدا! می خاررره!"
محمد با خنده بینی کوچک ماهی اش را می خاراند. پررو مدام آدرس می دهد بالا پایین چپ راست!
دل محمد ضعف می رود و دست آخر شوخی خرکی اش گل می کند و بینی اش را می کشد و محکم می بوسد. ماهورا غر می زند. محمد با صدای در فاصله می گیرد و روسری را روی موهای ماهورا می اندازد...
یک دسته گل وارد می شود! صورتش را نمی بینند ولی از کفش های آشنایش می فهمند امید است. نزدیکشان می شود و دسته گل را با پرستیژ مخصوصش کنار می کشد. ماهورا از خوشحالی انگار جانی دوباره می گیرد. لبخندی روی لب های بی رنگ و خشکیده اش می نشیند؛ به لب های محمد هم... محمد دستش را می گیرد. امید با خنده لپش را می کشد. محمد روی دستش می زند:
- "نکن!" امید می نشیند روی تخت و متقابلا می کوبد روی دست محمد. ماهورای نامرد می خندد. محمد نگاهش می کند:
- "داشتیم؟!"
ماهی با شیطنت چشمک می زند؛ چه خوب... که حالش بهتر است... که شیطنت می کند... می خندد.
امید دسته گل و پلاستیک توی دستش را روی میز کوچک کنار تخت می گذارد. آبمیوه ای بیرون می آورد و در لیوان های یکبار مصرف می ریزد. یکی را به محمد، یکی را به ماهورا می دهد و دیگری را خودش می خورد.
ماهورا با اشتها می نوشد. محمد لیوان خودش را هم بهش می دهد تا بنوشد.
در دوباره باز می شود و این بار اهورا و هامونند. اهورا با چشم های بی قرار نگاه می چرخاند تا ماهورا را ببیند.
وقتی روی تخت می بیندش یه سمتش پرواز می کند... بی تاب... بی حرف... ماهورا اما مبهوت نگاهش می کند تا آنجا که اهورا تقریبا ماهورا را به حالت نشسته در می آورد و در آغوش می فشاردش.
دست های بی حرکت ماهورا دل محمد را به درد می آورد... صدای هق هق دلتنگش جان محمد را می گیرد. اهورا محکم بغلش کرده... محکم... بی حرف سر روی شانه اش گذاشته و ماهورا روی سینه اش.
بی اختیار دست می برد و دست های ماهورا را می گیرد.
بعد هامون را می بیند که کنار تخت، منتظر ایستاده؛ چقدر حالش بهتر از آن روزهای کمای ماهوراست.
 
 
محمد با دست دیگرش هامون را با لبخند به خود نزدیک می کنم و به آغوش می گیرد و شانه های استخوانی اش را می بوسد:
- "دیدی گفتم به هوش می آد؟"
با ذوق و شوق تایید می کند و با اشاره ای به امید از اتاق بیرون می روند و تنهایشان می گذارند و به سمت ایستگاه پرستاری می روند. پرستار سر بالا می آورد و با دیدنش لبخند می زند:
- "آقای علوی لطفا بیمارتونو برای ام آر آی آماده کنید. وسایل فلزی، گوشواره، النگو چیزی اگه هست در بیارن که اون جا معطل نشید. این لباسم تنشون کنید. هروقت آماده شدن اطلاع بدین که ببریمشون."
تشکری می کند؛ امید خداحافظی می کند؛ احساس می کند پشتم خالی شده با رفتنش.
به اتاق بر می گردد. اهورا روی صندلی نشسته و هامون روی تخت تکیه زده. حرف می زنند. به سمت ماهورا می رود. روسری اش را بر می دارد و خم می شود تا گوشواره اش را در بیاورد؛ چیز دیگری تعبیرش می کند؛ به یک آن سرخ می شود. دل محمد ضعف می رود... وسوسه می شود برای بوسیدنش... بوییدنش... و با دست محمد که گیر گوشواره اش می شود ماهورا نفس راحتی می کشد. محمد در دل می گوید:
- "جان دلم..."
زمزمه می کند:
- "الان باید بریم ام آر آی!" * * * *پرش زمانی: گذشته* [ماهورا]
- "هفت و نیم سر کوچتونم."
این آخرین پیام محمد بود.
ساعت هفت بود که با بچه ها خداحافظی کردم و اصرار امید که می خواست به خانه برساندم را نادیده گرفتم.
این ورودم به خانه بدترین ورود به خانه ام بود! در را که باز کردم با صحنه مرگ آرزوهایم روبرو شده بودم. نگاهم اول پی یک موجود زنده گشت... بابا... روی مبل نشسته بود؛ خمیده؛ نفس نفس زنان؛ سرافکنده و... پریشان!
باز گشت... نگاهم باز هم گشت و با دیدن هامون ثابت ماند؛ چنان می لرزید که لرزیدم! لرزیدم و پاهایم لرزید روی خرده شیشه های روی فرش. پایم سوخت و نفهمیدم! نفهمیدم و خانه را گشتم.
مامان کو؟! مرده بود؟ پس جنازه اش کو؟
خانه را گشتم... مامان نبود؛ چمدانش... عطرش کنار آینه... لباس هایش... عکس هایش... نبودند. اهورا نبود...
رفتم؛ از خانه رفتم. دویدم بیرون خانه... اشک می ریختم.
توی خیابان نشسته بود... قرارمان...
داشت سیگار می کشید. سیگارش را از دستش گرفتم... قاپیدم... دویدم... کشیدم... اشک ریختم... رفت؟! مادرم رفت؟! برای فقر؟! برای خوشبختی هایش؟ برای رها کردنمان؟ برای چه؟
دویدم... کشیدم... اشک ریختم... سینه ام خس خس می کرد... کتفم از دویدن، از درد می نالید و من... می نالیدم و می دویدم. .
 
 
دویدم... کشیدم... اشک ریختم... رفت؟! مادرم رفت؟! برای فقر؟! برای خوشبختی هایش؟ برای رها کردنمان؟ برای چه؟
دویدم... کشیدم... اشک ریختم... سینه ام خس خس می کرد... کتفم از دویدن، از درد می نالید و من... می نالیدم و می دویدم.
صدای بوق می آمد. شاید گوشم بود که داشت سوت می کشید. برگشتم... محمد بود. شدت دویدنم را بیشتر کردم و اشک هایم رنگ باختند. - "وایسا!"
- "وایسا ماهورا!"
ماهور... ماهور... ماهورا... ماهی... ماهی مرده... الوند... آغوشش...
فریادش:
- "وایسا!"
حالم از داد و بیداد و دشنام به هم می خورد. همین لعنتی ها خانواده مان را نابود کردند.
- "ماهورا جان هرجا بگی برمت هر جا بگی می برمت وایسا!"
صورتم را بر گرداندم تا اثری از صداقت... مردانگی... وفا... غیرت توی صورتش ببینم ولی انگار فرو ریختم! زانویم به زمین کوبیده شد و کف دستم سوخت.
اشک ریختم... با ناله به چرخ ماشین اطرافم تکیه دادم. توده ای از جمعیت... نگاه ها... پشت نگاه تارم تکان می خوردند... دست گرمی پشت گردنم نشست و آن کلاه کاسکت دوست داشتنی کو پس سید محمد علوی؟! نگاهش را این بار بدون اینکه بدوم می بینم؛ با خیال راحت. خیالت راحت ماهی! هم صداقت دارد... هم مردانگی و وفا... هم غیرت و دلواپسی.
اشکی سمج پشت لبم می رقصید و وادارم به زدودنش می کرد. با پشت دست پاکش کردم و برای از بین بردن دودوی بی قرار چشم هایش زمزمه کردم:
- "خوبم!"
چرا به تو گفتم؟! چون بعدش ناامید نگاهم کردی. بعد آرام گفتی:
- "می تونی پاشی؟"
سر تکان دادم و بلند شدم. به اجبار نشاندم ترک موتورش... نه که بازویم را بکشد... یا هولم بدهد... فقط دردمند گفت:
- "به خدا جهنم هم بگی می برمت!"
کلاه کاسکت را روی سرم گذاشت.
راه افتاد... نگاه ها هم دور شدند.
کمرش را پناه کلاه کاسکت کردم و تکیه گاهم شد. تکان کوچکی خورد؛ تلخ گفتم:
- "کلاه کاسکته! نامحرم نیست!"
ولی گفتی:
- "کجا برم؟"
- "یه جا که خفه خون باشه!"
ولی تو باشی! با این موتور خوشگل زرد رنگ... با این کلاه... با این پیراهن خوش عطر... خندیدی. آسوده شدم... آسوده اشک ریختم و آرام گفتی:
- "می خوای بریم درمونگاهی جایی؟ بد جور خوردی زمین!"
سکوتم زد توی برجکت... دیگر حرف نزدی... اشک ریختم.
موتور از حرکت ایستاد.
سرم را فاصله دادم و پیاده شدم. تاریک بود... خوب نمی دیدم ولی.... "خفه خون" بود. چراغ های روشن شهر در نگاهم نشسته بودند.
با همان زانو های زخمی نشستم کف زمین؛ ضجه زدم. از درد سرم... از درد پایم... از سوزش دستانم... از این ها نه!
نگاه چرخاندم سمتش. سرش پایین بود. گفتم:
- "سیگار داری؟!"
 
نه! من سیگارهایش را دزدیده بودم! یکی هم که... همین چند دقیقه پیش قاپیدم.
احتمال دادم یکی بکوبد توی صورتم... یا از خشم ولم کند و برود... یا هرچیز دیگری جز اینکه سیگار بدهد! ولی این کار را کرد؛ سیگاری به دستم داد و مشغولش شدم.
سیگار کشیدن مایه آرامشم نشد. با جیغ پرتش کردم. هنوز کلی ازش مانده بود ولی پرتش کردم.
پرسیدم:
- "چرا آروم نمی شم؟!"
دلم برای صدای گرفته و لرزانم گرفت! برای صدای تو هم... که غمگین بود:
- "چون از چیزای بی ارزش آرامش می خوای!"
- "برا شما چهار درصدیا سیگار بی ارزشه! برا ما همینم گرونه!"
بالاخره خندیدی... تلخ بود ولی چالی که بین ته ریش های قهوه ای سوخته ات نقش می بست را دوست دارم.
- "من مامانم آدمی نیست که آرومم کنه!"
بالاخره سر بالا آوردی:
- "مثلا فکر کردی مامان من الهه آرامشه؟ سخت در اشتباهی بچه!"
- "این تنها چیزیه که توش تفاهم داریم! دقت کردی؟!"
باز خندیدی؛ پرسیدم:
- "دو روزه هی دم در خونه ما دژبانی میدی حالا بگو حرفتو."
- "راستش قرار گذاشته بودم باهات که... راجع به همون جریانات خواستگاری و اینا حرف بزنم. من تصمیمم برای ازدواج باهات جدیه! دوستتم دارم! اگه تو هم... یعنی اگه... ببین خب اگه..."
صادقانه ترین کلمه را به کار بردم:
- "نَمیری!"
ساکت شدی. با خودم گفتم الان می زنی ام... ولی لبخند زدی به رویم؛ بعد لبت به خنده باز شد. بعد بلند خندیدی... قهقهه زدی... ترسیدم! ولی صدای قهقهه ات قشنگ بود... واقعی!
گفتم:
- "من نه ادا اطوار دارم. نه ناز و کرشمه. همینم که هستم. همینم می مونم. من یه زندگی آروم می خوام... بی جنگ و دعوا... با آرامش! حتی عشق هم نمی خوام. فقط می خوام... می خوام لحظه شماری کنم برای برگشتن به خونه. اگه می تونی باز پا پیش بذار. منم با خانوادم..."
حرفم نصفه نیمه ماند. کدام خانواده؟
ادامه دادم:
- "به هرحال جواب من مثبته!"
سکوت کردی. ولی... لبخندت محشر بود چون مرا هم به سکوت وادار کرد.
توی راه، برگشتنی در حالی که کلاه کاسکت روی سرم بود پرسیدم:
- "تو چرا انقدر مثبتی؟!"
خندیدی:
- "من؟!"
- "قطعا!"
- "چرا؟!"
- "بابا دیگه الان کسی کلاه کاسکت نمی ذاره که!"
- "چون بقیه نمی ذارن منم نذارم؟! شاید بقیه می خوان بمیرن!"
- "قانع شدم؛ البته یه چیز دیگه هم هست؛ یه حسن دیگه هم داره."
بی خیال گفت:
- "خب آره! کلاه کاسکت کلا چیز خوبیه."
- "آره اگه نبود نمی تونستم بهت تکیه بدم، شوتم می کردی پایین!"
دیدم که گوشت به آنی سرخ شد. حرف از این چیز ها که می شد سرخ و سفید می شدی.
سکوت خیلی طولانی شده بود. صدای موتور روی مخم بود؛ باد به صورتم می خورد:
- "محمد؟''
 
آرام جواب دادی:
- "بله؟!"
- "تو که انقدر مثبتی سیگار نکش دیگه!"
آرام پرسیدی:
- "تو سیگار می کشی؟"
جا خوردم:
- "بعضی وقتا؛ خیلی کم! خیلی!"
- "دیگه نکش؛ هیچ وقت!"
- "بعد تو بکشی؟"
خندیدی:
- "باشه دیگه هیچ کدوم نمی کشیم. قول!"
انگشت کوچکم را جلو بردم:
- "قول!"
انگشتم را نگرفتی! ولی خندیدی:
- ''چقد کوچولوعه انگشتت!"
دستم را عقب کشیدم و باز بهش تکیه زدم. وقتی موتور ایستاد، اثری از خیابان یا محله خودمان نبود! پیاده شد. پرسیدم:
- "کجا؟!"
کمی دور شدی:
- "الان میام!"
روی موتور آرام گرفتم و دیدم که وارد داروخانه ای شد. بعد از چند دقیقه با یک پلاستیک برگشت. سعی نکردم داخل پلاستیک را ببینم؛ چون وقتی می آمد داشت نگاهم می کرد و نمی خواستم بداند علاوه بر پررو، فضول هم هستم! چون نبودم و نمی خواستم نگاهم را این طور تعبیر کند.
وقتی بهم رسید گفت:
- "پیاده شو!"
چرا؟ به زبان آوردم!
از جدیتت ترسیدم:
- "شما پیاده شو!"
لنگان پیاده شدم. خنکایی به صورتم خورد. با دیدن پارک جا خوردم. با تعجب گفتم:
- "پارک؟!"
خندیدی:
- "آره!"
بدم نیامد. خانه کی منتظرم بود؟ بابا؟ هامون؟ اهورا؟ کدامشان؟ مامان؟
هیاهوی بچه ها می آمد... بوی قلیان و کباب به شامه ام می خورد.
جایی خلوت نشاندم... روی چمن ها.
پلاستیک را روی چمن خالی کردی. با دیدن بتادین و گاز استریل وحشتزده گفتم:
- "نه!"
خندیدی:
- "آره!"
بعد اشاره زدی به پایم:
- "نگاه چه بلایی سرش آوردی؟!"
نگاهم را به زانویم سوق دادم. شلوارم پاره و خاکی شده بود. سریع کمد لباس هایم را تصور کردم و با یادآوری اینکه هنوز دو شلوار دیگر هم دارم نفسی آسوده کشیدم. - "شلوارتو بزن بالا!"
با چشم هایی گرد نگاهش کردم ولی او حتی نیم نگاهم از گوشه چشم هم بهم نینداخت. گفتم:
- "من روزی شصت بار می خورم زمین. ولش کن!"
- "بزن بالا بچه!"
اگر بیشتر حرف می زدم اشکم در می آمد. با این حال با بغض گفتم:
- "می ترسم!"
از بغضم متعجب سر بلند کرد. داغی و سوزش اشک را در چشمم احساس کردم. - "تو با این زبون می ترسی؟ نکنه از آمپول هم می ترسی؟"
با ترس نگاه چرخاندم در پلاستیک. قهقهه ات بلند شد:
- "آمپول نخریدم بابا!"
زانویم می سوخت. نمی توانستم شلوارم را بالا بزنم. برای من در مقابل او مهم نبود ولی می دانستم او بعدا عذاب وجدان می گیرد. گفتم:
- "خودم می زنم!"
مثل بابا ها گفتی:
- "عه بچه چرا حرف گوش نمی دی؟!"
بتادین و گاز را از دستت قاپیدم:
- "نه جونِ تو می زنم! تو گناه داری! هم بچه مثبتی! هم زخم من چندشه."
راضی می شوی ولی گفتی:
- "من مشکلی ندارم، اگه بلد نیستی بده برات بزنم!"
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.7   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه jdtyj چیست?