رمان دیزالو۷ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۷

سر به معنای "نه" تکان دادم. به بازی بچه ها خیره شدیم. صدایت زدم. با "بله" جوابم را دادی.

 
- "میشه بعداً بهم موتور سواری یاد بدی؟"
بعداً یعنی هروقت زن و شوهر شدیم.
- "خطرناکه!"
- "کلاه می ذارم. آرومم میرم! تیریخیدا!"
شوکه خندیدی:
- "چی؟"
مظلوم نگاهت کردم:
- "لطفا!"
بعد از چند ثانیه سکوت سر پایین انداختی:
- "خیلی خب!"
با جیغی کنترل شده گفتم:
- "مرررسییی!"
توجه چند نفر به سمتمان جلب شد. با شرم خندیدی. شرمت را از رنگ صورتت فهمیدم. ساعتت را نگاه کردی. نقشه کشیدم ازت بپیچانم! گفتی:
- "نه و نیمه! برگردیم. خونواده ت نگرانت می شن."
زمزمه کردم:
- "نه!"
ولی بلند شدم و تو هم همین طور.
وارد کوچه مان که شدیم تپش قلبم شدت یافت. اهورا را دیدم که مثل مرغ پر کنده عرض کوچه را گز می کرد. نگرانم شده بود؟ باز می خواست سیلی بزند؟
موتور که ایستاد باورش نمی شد که من ترکش باشم. کلاه را که برداشتم مرا دید! پیاده شدم؛ به ثانیه نکشیده در آغوشش چلانده شدم. گریه ام گرفت. از نگرانی اش... از اینکه مرا می فشرد... از اینکه آرام و قرار نداشت و آن طور نفس نفس می زد. لرزان، دم گوشم گفت:
- "وای! گفتم تو هم رفتی!"
هق زدم:
- "تو این جایی، من کجا برم؟!"
باز چلاندم... بوسید مرا... گفتم:
- ''برش می گردونم!"
فاصله گرفت و به چشم های اشکی ام نگاه کرد. مطمئن نگاهش کردم:
- "برش می گردونم!''
اشک هایم را پاک کردم. محمد سرش پایین بود و صامت ایستاده بود. پلاستیک بتادین و گاز را در دستم محکم گرفتم و رو بهش گفتم:
- "ممنون! لطف کردین!"
خدا را شکر اهورا چیزی نگفت ولی کنجکاو نگاهمان می کرد. محمد آرام گفت:
- "خواهش می کنم! با اجازه!"
اهورا هم خداحافظی کرد و داخل برگشتیم. همزمان گفتم:
- "می خواست بابت اون روز ازم عذرخواهی کنه. قراره باز بیان خواستگاری!"
- "اینو می تونست به مامانی کسی بگه! چرا به تو؟"
- "چون خواستگاری منه!"
بعد پوزخند زدم:
- "از مامان چه انتظاراتی داری!"
آرام پرسید:
- "شمارتو داره؟"
آرام گفتم:
- "آره!"
اخم آلود گفت:
- "به چه مناسبت اون وقت؟!"
- "چون دوز داره!"
و وارد اتاقم شدم؛ خبری از تکه ظرف ها و خرده شیشه ها نبود. در را قفل کردم و زخمم را ضد عفونی و پانسمان کردم. پوست یک دستم هم ساییده شده بود و می سوخت. آن هم با بقیه گاز استریل پانسمان کردم.
بعد به نیلو پیام دادم:
- "ژون به این فامیلتون!"
بعد از چند دقیقه کلی شکلک خنده فرستاد و پرسید:
- "چرا؟"
جوابش را با "حالا" یی مرموز دادم.
بعد به مامان پیام دادم:
- "بهش بله دادم. برگرد."
بله دادم... برای خودم... برای هامون... برای اهورا... برای بابا.
 
 *پرش زمانی: حال* [سوم شخص]

ساعت نزدیک سه بعد از ظهر است و محمد هر لحظه منتظر است در این قفس لعنتی باز شود و یک موجود زنده وارد شود.
ماهورا خواب است... غرق خواب. می بوسدش... آرام.
بیرون می رود... چشم در تابلو می چرخاند و نام "ساعدی" را جست و جو می کند و راه اتاقش را در پیش می گیرد. خوشحال از این که کسی پشت در نیست و قرار نیست معطل شوم در می زند. صدایی رسا جوابش را می دهد:
- "بفرمائید!"
دستگیره را پایین می کشد و وارد می شود. با "بفرمائید" دیگرش و اشاره دستش به سمت صندلی روبرویش می نشیند. سلام می کند و با "خدمت شما" یی عکس و نتیجه را به دستش می دهد. عکس را خوب می بیند و نتیجه را می خواند. چشم های محمد، مضطرب میخ نگاهِ خیره دکتر به نتیجه است و عکس. بعد از چند دقیقه مرگبار می گوید:
- "همسرشون هستین؟"
مات می گوید:
-: "بله!"
- "ببینید آقای..."
دهانم خشک شده:
- "علوی هستم."
- "آقای علوی! قبل از هر چیزی باید بهتون بگم که متأسفانه خلاف چیزی که به عرض شما رسوندن، ناتوانی جسمی همسر شما ناشی از کما و بیهوشی نیست. ناشی از... معلولیته! آسیبی که به همسر شما وارد شده خیلی شدید تر از اون چیزیه که فکرشو می کنید. سیستم عصبی، خصوصا از ناحیه لگن به پایین به طور کل نابود شده. امید به حرکت دستاشون هست... امید پنجاه شصت درصدی. اما پاهاشون... امید چندانی ندارم. درصد ریاضیش حدود بیست و حتی کمتره. ولی ما از تلاشمون دست بر نمی داریم و به معالجه بیمار ادامه می دیم. تمرین های فیزیوتراپی و عمل جراحی رو امتحان می کنیم. ممکنه معجزه رخ بده؛ ممکنه معلولیت با سماجت بتازونه! توکل به خدا!"
حرکت لب هایش متوقف می شود. نگاه محمد لحظه ای از صورتش برداشته نمی شود. نفهمید! صادقانه و مبهوت می گوید:
- "چی؟!"
پوفی می کند. عکس را روی صفحه مهتابی می گذارد:
- ''این که اون داخل ترکیده رو می تونی تشخیص بدی؟"
بلند می شود... دست می کشد روی استخوان های بد شکل توی عکس...
- "همسرتون دچار معلولیت جسمی شدن. هنوز برای باختن زوده پسر. راه نرفته داریم هنوز."
به خدا که نمی فهمد چه می گوید! لبش روی مهتابی... روی عکس استخوان هایش می لغزد... از داغی مهتابی می سوزد. حقیقت در صورتش سیلی می زند و عقب می رود. تکه کاغذ را از میزش می قاپد؛ پاره می کند:
- "چرته! مزخرفه!"
- "آروم پسرم. مسلط باش به خودت..."
می دود بیرون. نا ندارد... زانو هایش رمق ندارند... انگار تا خورده اند. تا می خورند و وسط راهرو پخش زمین می شود. خودش را تا کنار ستون می سراند... ناله می زند... بلند آه می کشد.
 
به تکه کاغذ توی دستش خیره می شود. دوست دارد تمام محتویاتش را سفید کند و از نو بنویسد. تمام این واژه های غریب و ترسناک را بنویسد و روبرویش با سرخوشی بنویسد نرمال. صدتا... هزارتا نرمال بنویسد که باورش شود ماهورا سالم است ولی جز دو سه نرمال، بقیه همه بولد شده اند... همین لعنتی ها یعنی... قامت آشنای کسی را از دوردست ها می بیند... لبخند و دسته گلش... لبخندش ماسیده می شود. می دود سمت محمد. نگاه نگرانش را به هم می دوزد:
- "اینجا چرا؟"
چون پانیذ شکوهی، ماهورایش بی دست و پا کرده است.
امید دلواپس می گوید:
- "چی وز وز می کنی زیر لب؟ میگم چی شده؟"
نگاه یکی دو نفر به سمتشان کشیده شده. بی رمق بلند می شود... امید را پس می زند. مدام با سوال و عصبانیت و نگرانی دنبالش می آید. در اتاق را باز می کند... هنوز خواب است. بازویش را می گیرد و می نشاندش... وحشیانه تکانش می دهد:
- "پاشو!"
وحشت زده چشم باز می کند. معلوم نیست از قیافه امید و چشم های محمد چه می فهمد که می لرزد:
- "چه وضع بیدار کردنه؟ سکته کردم."
- "درو ببند امید. برو بیرون درو ببند!"
محمد منتظر عکس العملش نمی ماند. ماهورا با بغضی که ناگهانی به گلویش حمله کرده می گوید:
- "نه امید نرو!"
محمد داغ تر می شود و با خودش می گوید به من اعتماد ندارد... به من اعتماد ندارد!
مضطرب... عصبانی... خراب... در را می بندد... به درک! به درک که امید مبهوت گورش را گم نمی کند و ایستاده تا حقارتش را بیش از این تماشا کند و حفظ کند او را... زندگی اش را... موهای بی روسری ماهورایش را... بازوی نحیف ماهورا در دستش اسیر می شود. محمد با خود گفت کاش حس داشتی و از درد اعتراض می کردی ولی فقط داری با اشک هایت عصیانگرم می کنی!
- "پاشو راه برو!"
ماهی مات نگاهش می کند... آب می شود... اشک می شومگد... می چکد... می بارد... داد می زند:
- "پاشو! پاشو نشون بده بهشون من زر نمی زنم! پاشو!"
امید پا در میانی می کند:
- "چرا نمیگی چی شده؟ به این طفلک چه کار داری؟"
خط و نشان می کشد و دست ماهورا بیشتر در دستش چلانده می شود:
- "پاشو! پاشو ماهورا تا روانی نشدم پاشو! تا خر نشدم پاشو بهت میگم."
هق هقش دلش را... دلش را... دلش...
- "نمی تونم! نمی تونم پاشم! به جون راحیل حس ندارم. ولم کن. امید! امید بیا!"
ناجی اش امید شده؟ پس او چه؟
با التماس می گوید:
- "مرگ محمد راست میگی؟ جون راحیل راست میگی؟ راه نمیری؟"
سر بالا می دهد:
- "هنوز خوب نشدم. خوب شدم راه میرم... ولم کن... سکته م دادی!"
نمی تواند بماند... نمی تواند بماند... بازویش از دست محمد رها و تنش به تخت کوبیده می شود.
 

ناله می زند از درد... می رود بیرون... پشت در کنار دیوار سر می خورد. امید روبرویش می نشیند:
- "چه مرگته؟! چته وحشی؟! چه مرگته گاو؟! چرا لالی؟ زبونت برا اون زبون بسته بدبخت فقط یه متر بازه؟"
برگه را از دستش می کشد. از نوشته های لاتینش هیچی نمی فهمد. یقه اش به آرامی در چنگ لرزان و سرد امید اسیر می شود:
- "چرا نمی نالی؟"
صدای محمد در نمی آید... ولی تمام تلاشش را می کند. صدا می زند:
- "امید؟"
امیدوار دستش شل می شود:
- "چیه؟ بگو چه خاکی تو سرمون شده! بگو!"
خیره به کفش هایی که از جلویشان به سرعت و گاهی آهسته تر رد می شوند می گوید:
- "دیگه قربون قد و بالای کی برم؟"
- ...
- "برا کی قد و بالای تو رعنا رو بنازم بخونم؟ با چه رویی؟"
- ...
- "نوگل باغ تمنام که اگه بفهمه که پر پر می شه! پر پر می کنم... پر پر می کنم اون دو تا کثافتو! به خدا پر پر می کنم."
دلش برای ضعف صدای امید می گیرد:
- "تو رو جون ماهی بگو!"
- "به اون الوند لجن بگو علاوه بر قتل، جرمِ فلج کردن یه زن بیست و شیش ساله مادر یه بچه سه ساله هم گردن خودش و اون نامزد کثافتشه. برو بگو بال های ماهورامو چیدید! بال و پرِتونو چال می کنم! برو بگو محمد علوی، دین و ایمونشم با ماهورا سقوط کرد... خورد شد! برو بگو یه ابلیس بی دین و ایمون مثل یه کفتار عوضی کمین کرده جون دادنِ اون زنیکه رو ببینه... پانیذ و الوند با هم! برو همه اینا رو بگو. برو بگو ماهورا تو تنش دست و پا نمونده، همه استخون خورده ان... فرمالیته ان... برو بگو!"
حاصل بغض سنگینش یک قطره اشک می شود:
- "برو بگو ماهی کوچولوی من جدی جدی کوچولو شده! چهل کیلو شده امید! بگو یه سفرم رفته اون ور آب پیش خدا برگشته... بگو دختر بچه سه سالش رو یه ماهه ندیده. بگو قراره با ویلچر برگرده پیشش! بگو!"
امید مرده انگار...
- "امید اینم بگو محمد تشنه خونشونه. مثل زالو می خواد بمکه قطره قطره خونشونو." - ...
- "امید دیدی چطور به خاک سیاه نشوندنم؟ دیدی چطور شکوندنم امید؟ جواب ماهورا رو چی بدم؟ جواب اهورا و خونوادش رو؟"
یادش آمد به هامون چطور با غرور گفت "دیدی خوب شد؟"
با عجز می کوبد توی سرش:
- "یا حضرت عباس! هامونو چه کار کنم؟ خدا!"
امید لال شده نگاهش می کند. محمد بلند می شود... از پله ها پایین می رود و کنار در بیمارستان پدرش را می بیند. بین جمعیت پنهان می شود و از بیمارستان بیرون می رود. کسی دارد صدایش می زند... امید است؛ دست بلند می کند برای تاکسی. شانه اش را می گیرد و بر می گرداندش:
- "کجا میری؟"
- "آدم بکشم!"

اشک صورتش را می زداید. لرزان می گوید:
- "کجا میری؟"
ماشینی بوق می زند. امید محمد را عقب می کشد؛ محمد می نشیند لبه جدول... حالش خوش نیست.
- "می خوام اون بی پدر مادرو آتیش بزنم.''
- ...
- "الوند کثافتو!"
دردمند می گوید:
- "د آخه به اون بدبخت بد شانس چه که نامزدش چنین عوضی مریضیه؟"
ناباور و با کینه می گوید:
- "امید این اشکات مال کدوم مادر مرده ایه؟ مگه مال ماهورای من نیست؟ پس چرا باعث و بانیشو بی گناه می دونی؟!"
- "والا به مولا الوند خاک بر سر روحشم خبر نداشت! یه دفعه شد! اون وحشی اومد شروع کرد سلیطه گری! به الوند چه؟"
ناله می کند:
- "مشکلشون چی بود؟ چرا هیچ کی نمی گه؟ چرا هیچ کی جواب این سوال کذاییمو نمی ده؟"
- ...
- "تو می دونی امید؟ جان راحیل!"
با غیظ دور می شود:
- "اه خفه شو!"
به دنبالش می رود:
- "الوند کدوم قبرستونیه؟"
کلافه دستش را بالا می آورد و وسط خیابان عربده می کشد:
- "سر قبر من!"
محمد خجالت می کشد؛ کمی دور می شود و به سمت و سوی منبع آرامشش بر می گردد و با یاد آوری این که خونِ رگ هایش فلج و گریان روی تخت بیمارستان است زانو هایش باز شل می شوند. کنار باغچه گل کاری شده بیمارستان می نشیند و با خستگی به دیوار پشت سر تکیه می دهد.
امید باز مثل اجل معلق ظاهر می شود. این بار آرام و نرم می گوید:
- ''خب لامصب تو زنت چنین وضعیتی داره فکر الوندی؟ که چی بشه؟"
نگاهش نمی کند:
- "دقیقا چون زنم تو چنین وضعیتیه دنبال الوند می گردم. همه حسم بهم می گه شر رو اون کثافت عوضی به پا کرده!"
مثل همیشه تا الف الوند را می گوید اخم های امید در هم می روند:
- "می دونستی اون کثافت عوضی رفیق منه؟ و می دونستی که چقدر نگران و دلواپس ماهوراست؟ نمی دونی که آبرو و شرف و حیثیتش به خاطر همین اتفاق رفته؟ لگدمال شده؟ د نمی دونی دیگه! اگه می دونستی که انقد جلوی من هارت و پورت نمی کردی جناب!"
گاهی حالش از جبهه گیری ها و طرفداری هایش به هم می خورد:
- "منتشو سر کی می ذاری؟ سر من و ماهورا؟ من به درک اسفل السافلین ولی یه پاره استخون که دیگه منت نداره! باعث و بانیش خودشه!"
صدایش می لرزد وقتی می گوید "پاره استخوان''. صدای امید هم می لرزد وقتی می گوید:
- "نگو!"
کفش هایی جلوی پایش ظاهر می شوند. آشنایند... آه می کشد و درمانده تر به دیوار تکیه می دهد ولی امید خودش را جمع می کند و محترمانه می گوید:
- "سلام جناب علوی!"

جواب سلام بابا را می شنود و خیلی شرمنده می شود وقتی پدرش قامت خم می کند تا صورتش را ببیند. سر به دیوار تکیه می دهد و چشم می بندد تا بیش از این شرمگین نشود ولی مگر می شود چشم از دست حلقه کردن دور سرش و بوسیدن پیشانی اش توسط پدر چشم برداشت؟
بی قرار به سینه ستبرش پناه می برد. - ''چرا غریبگی می کنی بابا؟ نگاهم نمی کنی؟ روی اومدن نداشتم. جون دادم تا قدم گذاشتم این جا! خیلی وقته رسیدم... وایسادم دم در بیمارستان... روشو ندارم بعد یه ماه روبرو شم باهاش."
حجم بزرگِ جا خوش کرده درون گلویش را بی رمق قورت می دهد:
- "این چه حرفیه بابا؟" در چشم هایش چیزی را کند و کاو می کند:
- "حالش چطوره بابا؟"
لعنت به این بغض... لعنت به این مانع بزرگ حرف زدن...
- "خوبه!"
خدا را شکر که سر بالا گرفت و خدا را شکر کرد! - "کی پیششه بالا؟"
بلند شد:
- "تنهاست!"
ملامتگر نگاهش می کند:
- "عه بابا چرا تنهاش گذاشتی"
گرفته می گوید:
- "ببخشید الان بر می گردم!"
ولی... چگونه؟ با کدام رو؟ برود بگوید فلج شده ای جان من؟ یا تظاهر کند که همه چیز خوب و خوش است؟ اگر بگوید، او هم نابود می شود... ولی اگر نگوید و امیدش را حفظ کند هم دیگر ناراحت نیست و هم ممکن است دل خدا بسوزد و معجزه کند!
با بابا به سمت سالن می روند که صدای سرفه عمدی امید قدم های بی رمقش را متوقف می کند:
-"من میرم با اجازتون!"
بابا با محبت ذاتی اش قدرشناسانه می گوید:
- ''مرسی جوون که اومدی! خدا نگه دارت. دستت درد نکنه!"
امید متواضعانه و متقابل تشکر می کند و محمد را به آغوشش هل می دهد. زیر گوشش آرام می گوید:
- "شرمنده داداش نمی تونم وایسم! واقعا نمی تونم!"
و این یعنی کار محمد سخت است؛ پهلویش را می فشارد و وقتی از اغوشش جدا می شود پلکی به نشانه اطمینان می زند. دلش رضا نمی دهد ولی... می رود و با بابا بالا می روند... در اتاق را باز می کند و با صدای فین فین ماهورا تمام دنیا بر سرش خراب می شود. فهمیده؟!
همان جا دم در می ایستد و مثل مرده ها نگاهش می کند. ماهی دلخور چشم می گیرد و اگر فهمیده بود که این جا قیامت بود!
پس آسوده تر قدم بر می دارد و بابا زودتر از او بهش می رسد. با تمام اشتیاق تن به آغوش همیشه گرم و مهربان بابا می دهد. بابای خودش... بابای لعنتی خودش اصلا نمی داند دخترکش به چنین روزی افتاده! دل محمد می گیرد... از مادرش... پدرش... از پانیذ... این حجم از "لعنتی ها" در زندگی یک نفر کمی ظالمانه به نظر می رسد. لعنتی های زندگی محمد کیستند؟ بابا مدام به ماهورای گریان غرق در آغوشش می گوید:
- ''ببخش! ببخش بابا!"
 
و ماهورا بیش از پیش زار می زند. طاقت نمی آرود. از آغوش بابا بیرون می کشدش و پیشانی داغش را روی سینه کوبنده اش می گذارد. از حضور بابا خجول است ولی... ماهورا مهم تر است!
به سینه می فشاردش و شقیقه داغ و خیسش را می بوسد:
- آروم عشقم!"
انگشت بین موهای چربش می برد:
- ''آروم تصدق چشمات بشم گریه نکن! من غلط کنم دیگه صدام رو تو بره بالا! غلط کنم دست روت بلند کنم. حلال کن ماهی. ببخش ماهی دیگه وحشی نمی شم."
بابا بیرون رفته... از خدا خواسته صورت خیسش را جلوی صورتش می گیرد و با ولعی هرچه تمام تر می بوسدش:
- "جون دلم گریه نکن!"
قلبش آتش می گیرد وقتی آن طور با التماس جلویش اشک می ریزد:
- ''تو رو خدا ببر منو راحیلمو ببینم. به خدا خوبم؛ خوب می شم اگه برگردم خونه. بیمارستان برا چیمه؟''
آخ! آخ اگر بدانی "بیمارستان برا چیته!" آخ اگر بدانی... دستش را پناه سرش می کند:
- "باشه میارمش به خدا میارمش. آروم."
بی قرار سر به سینه اش می کوبد... آرام... محمد در دل می گوید بمیرم که دست ندارد بکوباند تخت سینه ام.
- "الان تو رو خدا الان! بیارش!"
پیشانی اش را می بوسد:
- "کجا تو رو ول کنم برم من آخه؟"
چنان ضجه می زند "برو'' که کباب می شود دلش... سرش را آرام روی بالش می گذارد:
- "تو گریه نکن! میرم!"
اشک های داغش را پاک می کند:
- "گریه نکن عزیزم."
با بغض سر تکان می دهد:
- "باشه برو!"
به جای خودش، دلش می رود. با بوسه ای دیگر فاصله می گیرد و از اتاق بیرون می رود. روی بابا را دیدن ندارد ولی زیرکانه جلوی راهش را می گیرد. یک آن چشمش به چشم های سرخ پدرش می خورد... بابا را می شناسد؛ گریه کرده...
با حرفش مو به تن محمد سیخ می شود:
- ''من پسر تربیت کردم تو صورتم زل بزنه دروغ بگه؟"
سر پایین می اندازد. با تحکم می گوید:
- "سرتو بیار بالا!"
آرام سرش را بالا می آورد. با سر به اتاق اشاره می کند:
- "عادی نیست اون دختر... مثل همیشه نیست... من کی دیدم اشک ریخته باشه اون دختر؟ منِ کور شده کی دیدم تو به این پریشونی باشی؟"
زمزمه کرد:
- "خدا نکنه!"
- "خدا نکنه چیه؟ منو کور فرض کردی که دروغ بارم کردی دیگه!"
آرام می گوید:
- "نه بابا! اون طور که فکر می کنید نیست!''
- "پس چشه؟ نمیگی پسر؟ برم از خودش بپرسم؟!"
وحشت به تنش تازیانه می زند و دست های بابا را محکم می گیرد و تندی می گوید:
- "فلج شده!"
چند ثانیه نگاهش می کند... مثل همان وقتی که محمد به دکتر زل زده بود. بعد به آرامترین حالت ممکن زمزمه می کند:
-"یا جده سادات! یا امام غریب!''
 
بعد دست لرزانش را به زور از دست های محمد جدا می کند و سخت در آغوشش می کشد. محمد از خدا خواسته در آغوشش سخاوتمندانه اکسیژن را می بلعد و طولی نمی کشد که به تندی او را از تنش جدا می کند. خم می شود لرزش انگشتانش دل محمد را به درد می آورد:
- ''یا امام حسین!''
امیدوارانه دست هایش را می بوسد:
- "خوب میشه بابا! دکترا گفتن خوب میشه!''
ناتوان به نزدیکترین صندلی ممکن پناه می برد و شانه هایش می لرزند. زانو می زند و لرزان می گوید:
- ''بابا تو این جوری کنی که من جون نمی مونه برام... امیدم می میره. من همه عشق و امیدم به توعه."
روی رانش می کوبد:
- "دختر سپردن دستمون! روم سیاه! روم سیاه! چه جوری سر بلند کنم؟"
تند تند ران پایش را می بوسد:
- "نگو بابا به خدا خوب می شه. می برمش پیش بهترین دکترای دنیا... خوبش می کنم!"
با غصه نگاهش می کند:
- "راحیلم آوردم بابا! خیلی بی قراری می کرد!"
- "کجاست؟"
- "پایین. توی ماشینه. پیش جواد."
بلند می شوم:
- "می رم میارمش. ماهورا هم خیلی بی قرارشه. شما هم برین پیش ماهورا من خیالم راحت باشه."
بلند می شود و به سمت اتاق می رود. لحظه اخر می گوید:
- "بابا!"
بی رمق بر می گردد. دل محمد برای خیسی نگاهش می رود.
- "بهش نگو!"
و از ترس ترکیدن بغضش تا پایین را می دود و در پارکینگ به دنبال ماشین می گردد. با دیدن کولئوس سرمه ای رنگ پا تند می کند و با دیدن راحیلی که با صورت سرخ دارد از ته دلش گریه می کند جانش می رود. سریع در را باز می کند و از بغل جواد حیران می گیردش و در آغوش می فشاردش:
- "جان؟ جان بابا؟"
وسط گریه جیغ می زند:
- "بابا!"
و دستش را به تندی دور گردنش حلقه می کند و کنار گوشش جیغ می کشد. گوشش سوت می کشد و تند به سمت بیمارستان قدم بر می دارد. کنار پله ها نگهبان جلویش را می گیرد:
- ''آقا بچه نمی شه بره داخل!"
با التماس نگاهش می کند:
- "آقا یه ماهه ندیده مادرشو! ببین چه بی تابی می کنه! زود میارمش! یه دیقه فقط مامانشو ببینه آروم شه!"
از بلندی صدای گریه دلخراش و مظلومانه راحیل توجه اطرافیان به سمتشان جلب شده. نگاه دیگران برای او نه، ولی برای نگهبان سنگین است که اجازه می دهد بالا بروند.
بی خیال آسانسور، تمام پله ها را می دود و در اتاق ماهورا را می گشاید. راحیل که حالا در جایی مسکوت است، گریه اش آرام می گیرد و با تعجب به اطراف زل می زند. دلش برای گونه سرخ و خیسش می رود و ماهورا چنان با ذوق می گوید "عزیز دل مامان!" که حسودی اش می شود و راحیل بی قرار به سمت ماهورا دست دراز می کند. ماهورا می گرید و محمد می فهمد که از ناتوانی اش است. راحیل را کنار سرش دراز می دهد.
 

ماهورا بی قرار صورت به صورت راحیل می مالد. راحیل با ولع دست دور گردن ماهورا حلقه کرده و به تنش چسبیده.
با بغضی که به زور توان تحملش را دارد دست ماهورا را می گیرد و روی تن راحیل می لغزاند تا ماهی لذت نوازش کردن و راحیل لذت نوازش شدن را بار دیگر پس از مدتها تجربه کند. ماهورا نگاهش می کند و اشک می ریزد. به زور لبخند می زند:
- "گریه چرا؟ آوردمش که!" میان گریه می خندد... محمد در دل می گوید محمد پیش مرگ خنده هایت... - "اگه می دونستم انقد زود خدا جوابمو می ده، یه چیز دیگه ازش می خواستم!" آری... چیزهایی مثل دست و پای سالم... شفا.
محمد دلش می خواهد برود بیرون و خلوت کند برای خودش... ولی نمی شود! ماهورا شک می کند؛ بدبخت تر می شود!
پس همان جا کنارشان می ماند.
راحیل لحظه ای از ماهورا دور نمی شود و اندکی گره دستان تپل و سفیدش را هم شل نمی کند. ماهورا هم لحظه ای از قربان صدقه رفتنش دست بر نمی دارد و دل محمد بی قرار تر از همیشه است.
 
*پرش زمانی: گذشته* [ماهــورا]
مامان برگشت... زود هم برگشت... فردای همان شب که من پایم را پانسمان کردم.
ولی برای هیچ کداممان مامان ِ سابق نشد! اهورا و هامون را نمی دانم ولی خودم به طرز عجیبی ازش بدم آمده بود. نگذاشتم بویی از ماجراهای دیشب و یا حتی زخم دست و پایم ببرد؛ نمی خواستم با محبت های ظاهری و مسخره اش گولم بزند. شاید تنها سی-چهل درصد این ازدواج میل و اشتیاق خودم بود؛ بقیه اش به خاطر مامان و هامون و اهورا بود. برای این که بابای بیچاره ام از دست غر غر های ناتمام مامان خلاص شود.
با محمد از طریق موبایل در ارتباط بودم. می فهمیدم احساساتی نسبت بهم دارد و برای ازدواج، بیش از حد پا پیچ خانواده اش شده و این مرا خوشحال می کرد اما گاهی مضطرب می شدم که سرانجاممان چه می شود؟! نکند من یک روز وابسته شوم و خبری از او نباشد؟ پس سعی می کردم موضع خودم را در ارتباط با محمد حفظ کنم.
بعد از تلفن های مکرر، بار دوم برای مراسم "بله برون" آمدند. ما نمی دانستیم! فکر می کردیم مثل دفعه قبل فقط می آیند و حرفی می زنند و قراری گذاشته می شود. نه در حد حلقه نامزدی و صیغه محرمیت!
ولی وقتی دسته گل اعیانی و لباس های مجلل و بند و بساطی که با خودشان آورده بودند را دیدیم خشکمان زد. انگار زیادی سنتی و عجول بودند. فارغ از قرار های یواشکیمان فقط یک بار رسمی و علنی همدیگر را دیده بودیم و این برای من ناراحت کننده، ولی برای مامان مایه خوشبختی و سعادت بود. هم برای این که به زودی دخترکش صاحب نان و نوایی می می شد هم برای این که خواستگار دخترش پاشنه در را کنده.
این بار بر خلاف اصرارهای آزار دهنده مامان تیپی زدم که بیشتر خودم باشم! چادر نپوشیدم؛ یک دامن بلند و ساده کاربنی که هیکلم را کشیده و لاغر نشان می داد. خواستم یک شومیز زرد بپوشم که گفتم می ریزند سرم! می کشند مرا! به جایش یک تونیک کرم رنگ پوشیدم و روسری که ترکیبی از این دو رنگ بود. آرایش ملایمی کردم. در حد این که رد جوش های مزاحم و ملتهب را کم رنگ کنم و رنگ و لعاب لباس هایم با رنگ و لعاب صورتم بسازد!
این که خودم بودم بهم اعتماد به نفس می داد و خصوصا حسی خوب! برخلاف تصورم احساس خوبی را در چشم های هامون و اهورا هم می دیدم. نمی خواستم بفهمند دلیلی مادی پشت ازدواجمان خوابیده!
وقتی آمدند، بر خلاف گذشته در هزار سوراخ قایم نشدم و با رویی باز ازشان استقبال کردم ولی جز از پدرش و کمی هم شوهر مریم و چند زن و مرد غریبه دیگر و البته خانواده سه نفره نیلوفر برخورد بهتری ندیدم.
 
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه zsqqs چیست?