رمان دیزالو۱۱ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۱۱

- "ماهورا!"

 
این را از زبان الوند می شنوم... ناباور و مبهوت... پر شعف و خوشحال... لرزان و گریان...
- "ماهورا دستات!"
- "محمد!"
- "خدا رو شکر."
- "محمد!"
- "بگم بیاد؟ بگم محمد بیاد عزیزم؟"
- "من عزیز تو نیستم. من فقط عزیز محمدم."
التماسم می کند:
- "بگم بیاد؟ آروم می شی."
جیغ می زنم:
- "آرومم! برو بیرون."
نغمه گریه می کند... چقدر چشم هایش قشنگ است... چقدر مظلومانه اشک می ریزد. - "آقا تو رو جون هر کی دوست دارید برید بیرون!"
با نگاهی طولانی به الوند و پشت بندش نگاهی کوتاه به نغمه می رود.
می خندم:
- "نغمه یعنی پاهامم خوب میشه؟"
هق می زند. دست هایم را می گیرد:
- "آره خانم آره. خدا رو شکر."
- "نغمه دیگه لازم نیست دستتو تا پانکراس بکنی تو دهنم؛ خودم لقمه می کنم می ذارم تو دهنم."
- "این چه حرفیه خانم؟"
حرف؟ حرفی که درونش محمد نباشد حرف نیست. یک مشت آوای وراج است که از دهانم بیرون می زند... پوچ، بی معنا و بیهوده!
خوابی که دیده ام پریشانم کرده و نمی دانم تعبیرش همین حرکت دست هایم باشد یا نه. ولی دلواپس محمدم؛ دلم شور می زند و هراسان نغمه را صدا می زنم. می گوید:
- "جان نغمه خانوم؟"
- "گوشی داری؟"
- "آره خانم."
- "می آری یه زنگ بزنم؟"
بلند می شود... با تردید...
- "باشه خانم!"
می رود و چند لحظه بعد با یک گوشی دکمه ای قدیمی می آید. لذت لمس دکمه ها توسط دست های خودم را دوست دارم و پر تکرار ترین شماره زندگی ام را می گیرم. اگر موبایل خودم بود به جای این همه عدد، اسم قشنگش روی صفحه نقش می بست.
بعد از چند بوق صدای خسته اش در گوشم می پیچد؛ چشمم را برای ساعت می چرخانم؛ از سه گذشته و چرا اثری از خواب آلودگی در آن طنین دلبرانه نیست؟
- "الو؟"
دستم را پایین گوشی می گذارم تا صدای نفس نفس بی قرارم به گوشش نخورد.
حرف بزن جانا...
- "الو؟"
چشم می فشارم و با لذت و حسرت گوش جان می سپارم... بیشتر حرف بزن...
صدایش کلافه می شود:
- "بله؟"
و بعد از سکوتم بوقی که در مجرای شنوایی ام می پیچد "لا اله الا الله" تابوتم می شود و اگر بدانی من بودم...
 
 
*پرش زمانی: گذشته*

از بس با محمد چت کرده بودم چشم هایم داشتند کور می شدند...
صدای ساز بتهوون و نقش بستن اسم امید روی صفحه بعد از دریافت اس ام اسی از طرف بانک...
از صفحه چت و آن همه لحظات خوش به سختی دل کندم و تماس را برقرار:
- "سلام رئیس!"
صدای کم جانش را شنیدم:
- "سلام عزیزم."
مثل قبل دلم برای "عزیزم" گفتن های کسی نمی لرزید و این بار مضطرب شدم.
لحظه ای از ذهنم گذشت چرا از رئیس گفتنم ناراحت نشده؟
آن روز که محمد را به شهرک سینمایی بردم ناراحت و گرفته بود؛ چرا با وجود گذشت یک هفته هنوز هم همانطور بود؟
به زبان آوردم:
- "خوبی تو؟"
- "خوب؟"
حرفی نزدم که گفت:
- "یه کاری بگم برام انجام میدی؟"
کمی ترسیدم و از حالت دراز کش به حالت نشسته در آمدم:
- "بگو!"
- "تو بگو انجام میدی؟"
این اولین باری بود که امید از من چیزی می خواست. گفتم:
- "اگه بتونم آره!"
طبق معمول با صبوری مختص به خودش گفت:
- "می تونی! انجام میدی؟"
عصبی گفتم:
- "اه آره کشتی منو! بگو دیگه."
- "بیا پایین!"
با گیجی گفتم:
- "ها؟"
- "شنیدی! بیا پایین!"
- "چی می گی؟ چی کارم داری؟"
- "راجع به فیلم جدیده."
- "دروغ نگو!"
زیبایی خنده آرامش با خنده محمد قابل مقایسه نبود:
- "کارت دارم! گفتی میای!"
- "همینجا بگو؛ پشت تلفن."
- "نمیشه عزیزم. باید ببینمت."
متنفر از "عزیزم" هایش ناچار گفتم:
- "خیلی خب. اگه سر کاری باشه می کشمت. خب؟"
و قطع کردم و با پوشیدن مانتو و شال بیرون رفتم و با چشم ماشین امید را جست و جو کردم. با شنیدن بوق هوشیار کننده ای سر برگرداندم و با دیدن شاسی بلند مشکی که در محله مان چشم گیر بود به سمتش راه افتادم و سوار شدم. جواب سلامش را این طور دادم:
- "می شه بری یکی دو خیابان بالا یا پایین تر؟"
- "چیه؟ می ترسی آبروتو ببرم؟"
نگاهش کردم و رک گفتم:
- "آره!"
با پوزخندی ماشین را از پارک بیرون آورد و راه افتاد:
- "یعنی شاسی بلند و تیپ و قیافه من از موتور و ریخت و قیافه اون جوجه فکلی بدتره؟"
خونم به جوش آمد و متعجب نگاهش کردم:
- "حالت خوبه امید؟"
- ...
- "دفعه آخرت باشه به محمد توهین می کنی! گناهش چیه؟ چون لباساش از فرق سر تا نوک پا برند نیست اَخه؟ چون مثل شما ماشین چند صد میلیونی زیر پاش نیست؟ چون پولش از پارو بالا نمی ره؟"
- ...
- "آقا امید پول شخصیت نمی آره!"
با حقارت و انزجار به صورت خسته اش اشاره کردم:
- "بدبختی میاره!"
ماشین متوقف شد:
- "خیلی دوسش داری؟"
لال شده نگاهش کردم؛ نگاهم کرد.
- "آره؟"
دوستش داشتم؟ سید محمد علوی را؟
 
- "اومدی از من اینا رو بپرسی؟ کارِت اینا بود؟ انقدر بیکاری رئیس؟"
- "جوابمو بده! دوسش داری؟"
نمی دانستم! - "گیریم که آره!"
- "پس یعنی نداری!"
- ...
- "نیلو می گفت باباش مایه داره... تو کار فرشه."
نیلوی دهن لق فضول.
- "می خوام باهات حرف بزنم ماهی. ازت یه سوالی می کنم؛ جوابش یه کلمه ست. یا آره... یا نه."
قلبم تند تر تپید.
- "ببین... من این حرفو باید خیلی وقت پیش می گفتم. ولی نشد. خیلی هم سعی کردم؛ ولی نشد! اما الان یه تلنگر بزرگ اتفاق افتاده. یه چیز که تکونم داد. یه چیز که ترسوندم... وحشتزده م کرد! ببین... من..."
صامت نگاهش می کردم. نگاهم نمی کرد ولی انگشتر نشان توی انگشتم را... چرا!
انگشت هایش در موهایش فرو رفت. امید از محمد بزرگتر بود؛ حداقل سه-چهار سال.
زیر لب گفت:
- "اه!"
خیره به مسخره بازی روبرویم گفتم:
- "امید اسکل کردی ما رو؟"
باز دست برد میان موهایش:
- "نه نه؛ وایسا!"
حدس زدم چه می خواهد بگوید ولی نمی خواستم باور کنم! نمی توانستم!
- "ببین ماهورا..."
- ...
- "من..."
- "ببین من می خواستم ازت درخواست ازدواج کنم."
نه ماهورای احمق باور کن! باور کن مردی که مدت ها باهاش همکاری و رفاقت کردی تو را به چه چشمی می دیده!
بغض چنگ زده بود به گلویم؛ محمد را مقابلم تصور می کردم و عذاب وجدان گرفته بودم. آب دهانم را به نیت فرو بردن بغض قورت دادم و به مرد لعنتی روبرویم خیره شدم. منتظر و پر اضطراب نگاهم می کرد.
- "مرسی که جواب اعتمادم رو دادی! مرسی که بهم یاد دادی به هیچ مردی بیرون خونه مون اعتماد نکنم رئیس!"
و تا دست بردم به سمت در تیک لعنتی قفل در مغزم پیچید و نزدیک بود گریه ام در بیاید. دست خودم نبود ولی احساس خطر می کردم؛ ناگهانی جیغ کشیدم:
- "باز کن درو!"
برگشتم سمتش:
- "با تو ام!"
کاری نکرد. داد زدم:
- "تو حق نداری درو رو من قفل کنی."
بعد از مکثی کوتاه گفت:
- "کاریت ندارم ماهی. ازت خواستم بیای این جا که حرف بزنیم و تو جوابمو بدی."
- "بذار برم. محمد بفهمه ناراحت می شه."
- "خواهش می کنم. می خوام جوابو از دهنت بشنوم. یه لحظه آروم باش؛ یه دیقه به حرفم گوش کن."
- ...
- "با من ازدواج می کنی؟"
 
ناباور گفتم:
- "امید من اومدم شوهرمو باهاتون آشنا کردم! چی می گی تو؟!"
- "شوهر نه؛ نامزدته... صیغه شی؛ چیزی که با چهارتا کلمه برقرار و باطل می شه."
با نفرت گفتم:
- "باشه هرچی تو بگی ولی اگه تو کثافتی یا آشغال ها رو دوست داری باید بگم که راجع به من اشتباه می کنی؛ من تعهد حالیمه!"
- "ماهورا بازم می پرسم؛ با من ازدواج می کنی؟"
آن چنان قاطع گفتم "نه!" که ترسیدم سکته کند! با گستاخی در چشم هایش خیره شدم و حس کردم در لحظه، اقتدار چشم هایش فرو ریخت... در لحظه ای به اندازه یک "نه!" ویران شد و تکان خوردن حجمی سخت در گلویش، سخت آزردم و چه دردناک زمزمه کرد:
- "نه."
دست برد میان موهایش:
- "نه."
برگشت و به روبرو خیره شد:
- "نه!"
آب دهانش را قورت داد و زمزمه وار تر از قبل گفت:
- "چرا؟"
چرا؟
- "محمدو دوست داری یا از من بدت میاد؟"
محمد را دوست داشتم یا از امید بدم می آمد؟
جوابی نداشتم و گفتم:
- "قرار شد یه سوال بپرسی و جواب بدم؛ پرسیدی و جواب دادم. قرار دیگه ای نداشتیم."
بعد از کمی مکث و بالا پایین شدن بغض لعنتی اش گفت:
- "دمت گرم! ولی..."
- ...
- "ولی از گروهم نرو؛ حداقل بذار رفیق بمونیم؛ بهت نیاز دارم!"
صادقانه گفتم:
- "فعلا که خیلی گند زدی! اگه تونستم هضمش کنم، سعیمو می کنم!"
لبخند تلخ نه... ولی به تلخی به لب هایش طرح لبخند بخشید:
- "مرسی!"
و تیک باز شدن قفل و پرواز بی خداحافظی من به خانه... به بغضم اجازه رها شدن دادم و به نفسم اجازه کشیده شدن. در یک جمله شرح حالم این بود که از هرکه نه... ولی از امید توقع نداشتم!
در را مامان برایم باز کرد؛ چه خوب بود که کس دیگری خانه نبود. - "کجا رفته بودی؟"
اشک هایم را دید:
- "چی شده؟"
آخی... می شود محبت مادری ات گل نکند هما خانم؟ توی لعنتی پای لعنتی محمد لعنتی را به زندگی لعنتی من کشاندی و چطور بی پروا دلیل این اشک ها را می پرسی؟
بی جواب به اتاق رفتم؛ پشت سرم آمد.
- "با تو ام دختر میگم چه مرگته؟"
شال را از سرم کشیدم:
- "هیچی؛ برو بیرون!"
هلش دادم. نگاه بدی بهم انداخت و بیرون رفت. در را کوبیدم و سمفونی بتهوون که بلند شد به موبایلم حمله کردم. نام محمد رویش خودنمایی می کرد.
اگر جواب نمی دادم پا پیچ می شد.
نفسی عمیق کشیدم و با فرو دادن بغضم تماس را برقرار کردم:
- "الو؟"
- "کجا بی خبر رفتی عیال؟ داشتیم حرف می زدیم."
به محض شنیدن صدایش تمام تلاش هایم بی ثمر شدند و با بغضی مشهود گفتم:
- "ببخشید؛ کار پیش اومد!"
با مهربانی گفت:
- "چه کاری عزیزم؟ چیزی شده؟"
لعنتی!
- "نه؛ هیچی."
- "داری گریه می کنی ماهورا؟"
اشکم چکید:
- "نه!"
- ...
- "چرا!"
 
- "خب چرا عزیزکم؟"
عزیزکم... عزیزکم... اولین بار است؛ اولین بار است کسی مرا به این نام صدا می زند... عزیزکم...
شاید اگر واقعیت را می گفتم دیگر نمی گذاشت سرکار بروم. گفتم:
- "دلم گرفته."
طنین خنده آرامش پیچید در گوشم:
- "عزیزم... بیام پیشت؟ بریم بیرون؟"
با فین فین گفتم:
- "نمی دونم؛ ولی تو بیا... ببینمت."
باز خندید:
- "جان! چشم! ساعت چنده عیالم؟"
نگاهم را چرخاندم روی دیوار که ساعتی زینتش داده بود:
- "پنج و نیم!"
- "من شیش پایینم. خوبه؟"
- "بیا بالا؛ کسی نیست؛ مامانمه!"
- "چشم."
و با خداحافظی قطع کردیم. اشک های سمجم را پاک کردم و سعی کردم بهترین لباسم را بپوشم. از کشو یک شومیز صورتی و شلوار سفید بیرون آوردم و پوشیدم. ترجیح دادم آرایش نکنم و موهایم را بستم و چتری هایم را مرتب کردم. در را باز کردم و رو به مامان داد زدم:
- "دامادت داره میاد!"
و باز در را بستم. وقتی نشستم هنوز یک ربع به آمدنش مانده بود ولی اندازه یک ساعت گذشت. وقتی صدای زنگ آیفون آمد پرواز کردم. بی آنکه جواب دهم دکمه را فشردم؛ چند ثانیه بعد جلوی در بود. با دیدنم چشم هایش درخشید و همزمان سعی می کرد سر پایین بیندازد. احوالپرسی محترمانه با مامان کرد و به سمت اتاقم راهنمایی اش کردم. در را بستم و روی تخت نشستیم.
با محبت نگاهم می کرد. دست بالا آورد و چتری هایم را نوازش کرد. دستش را نرم پشت کمرم گذاشت و سرم روی سینه اش قرار گرفت.
ضربان قلبم تا روی هزار صعود کرد و وقتی دم گوشم گفت "چی شده جوجه من؟" رسماً جان دادم!
جوجه من... عزیزکم... عیال... این ها یعنی ماهورا زند!
دلم نیامد بر تمام این احساسات زیبا و معصومانه و بی ریایش با دروغ خط بطلان بکشم. پس سر روی سینه اش جا به جا کردم و با بغضی که فرو خورده شد گفتم:
- "نپرس؛ نمیگم!"
نه پرسید و نه گفتم و آغوشش جای بکری بود. اولین بار بود که این کار را کرده بود؛ اگر مامان می فهمید و قطعا هم از بسته بودن در فهمیده بود از خوشحالی جشن می گرفت!
شقیقه ام بوسیده شد... اولین بوسه مان...
- "مرسی که بهم دروغ نمیگی."
- "مرسی که مجبورم نمی کنی دروغ بگم."
از آغوشش جدایم کرد و کاش نمی کرد و نباید سهم می داشتم از ان بهشت سیار کوچک زمینی؟
خیره به چشم هایم گفت:
- "می دونستی خیلی خوشگلی؟"
صادقانه گفتم:
- "نه!"
خندید:
- "پس از این به بعدم همیشه فقط برا من خوشگل کن!"
منگ گفتم:
- "کاری نکردم!"
بینی اش را به طرز بامزه ای جمع کرد و بینی ام را کشید:
- "موهاشو!"
خندیدم.
- "شبیه دختر کوچولو هایی با این چتریات."
چقدر خوب بود او از ظاهرم بگوید...
 
*پرش زمانی: حال*

صدای آیفون در گوشم می پیچد و صدای نغمه قطع می شود.
کاش الوند نباشد... دست خودم نیست ولی نمی توانم تحملش کنم؛ نمی توانم در اتاقی که او نفس می کشد، نفس بکشم. یک جور عجیبی نسبت بهش آلرژی پیدا کرده ام. و این میل به دوری نسبت به الوند را دارد مرا از آن طرف بام می اندازد به میل به محمد.
دل می خواهد... دل می خواهد دل کندن از مردانگی های محمد؛ از معرفت و محبت هایش. دل می خواهد و من، ماهورا زند این تنها کاریست که نمی توانم از پسش بر بیایم ولی باید بتوانم! و روز و شب به خودم تلقینش می کنم.
نگاهم را به تصویر با کیفیت آیفون خانه الوند رستگار می کشانم و نزدیک می شوم. با دیدن اهورا نفسم تنگ می شود و چنگم، بندِ ویلچر.
تا می خواهم به نغمه بگویم "برندار" گوشی را برداشته و می گوید:
- "بله؟"
لب هایی می جنبند... - "شما؟"
لبخند شیرین اما "مرگبار برای منِ" نغمه و فشرده شدن کلید توسط نغمه.
این جا چه می کند؟ چه کارم دارد؟ می خواهد برم گرداند به بیمارستان؟ یا خانه محمد؟ - "خانم میگن داداشتونن."
خانم دارد می میرد؛ خانم پا ندارد؛ خانم بی محمد شده است.
- "خانم خوبید؟"
به سرم می زند یک جایی در این خانه بی انتهای لعنتی پنهان شوم ولی می دانم کار احمقانه ایست و همانجا بی حرکت مثل مرده ها باقی می مانم.
در باز می شود و نغمه استقبال می کند از اهورای من و اهورا با چشم دنبالم می گردد. مرا که صامت و روی ویلچر می بیند به سمتم می آید.
انتظار هر کاری را دارم جز این که جلوی پایم، روبروی ویلچر زانو بزند. بغضی نامعلوم می شکند و هق هقی در فضای خانه می پیچد. میان سقف بلند عمارت... میان لوستر های مجلل... میان گچ کاری های خیره کننده... روی فرشی گران قیمت دستبافت با نقشی دل نواز، در کنار چند دست مبل سلطنتی و در ثروت بی پایان الوند رستگار زنی ویران، روی ویلچر دارد جان می دهد در آغوش برادر دو قلویش.
سرم روی شانه گرم اهورا آرام می گیرد. شقیقه ام از بوسه دلتنگش داغ محمد می شود:
- "کجا بودی عمرم؟"
- ...
- "نگفتی تو نباشی تکلیف من و هامون چیه؟"
دقیقا چون نخواستم سر بار تو و هامون و محمد نباشم گریختم... گریختم از حقیقت و به ترحم و عذاب وجدان الوند پناه آوردم.
- "حالم خوش نیست؛ اگه می اومدم حالتون ازم به هم می خورد."
- "کی چنین زری زده؟"
- "خودم."
- "بیجا کردی!"
- "تو نمی دونی شرایطمو!"
- "می دونم!"
- "می دونی که تا ابد مهمون این ویلچر لعنتی ام؟"
لرزش صدایش آزارم می دهد:
- "آره!"
- ...
- "سرتو انداختی پایین، رفتی! نگفتی اون محمد چی می شه؟"
 
 
- "چیزی نمیشه؛ دو روز حالش بده بعد یادش میره."
- "نمیره."
نمی رود؟ یادش نمی رود؟
- "نگفتی راحیل چی؟"
آمده ای نمک روی زخمم بپاشی؟
- "راحیل هم می شه بچه باباش... یه مامان جدید... یه مامان سالم... یه مامان خوشگل."
- "نکن این کارو. نکن این کارو ماهور با زندگیت!"
پوزخندی روی لب هایم جا خوش می کند:
- "هنوزم معتقدی زندگی ای باقی مونده؟"
- "چرا انقد داغون فکر می کنی ماهی؟ چرا گیرِ نداشته هاتی؟ چشم بچرخون... لعنتی ببین چیا داری!"
اکنون چیزی جز ویلچر ندارم. محمد و راحیل دیگر جزو دارایی هایم نیستند؛ می خوام دل بکنم ازشان... از هامون و اهورا هم همینطور. پس فقط ویلچر باقی می ماند و بس.
- "یه شوهر داری؛ آقاست به خدا! تکه. یه بچه داری. یه خونه... یه ماشین. من و هامون."
- ...
- "به خدا! به مرگ اهورا همینا کافیه برای نفس کشیدن."
- "نفس کشیدن مگه همون زندگیه؟"
- "آره! آره به خدا آره!"
- "پس من چرا دارم می میرم؟"
- "چون بستی چشماتو که نبینی! چون خودت با دستای خودت رگ هاتو از تنت بیرون کشیدی که ادامه ندی."
- "برای چی داری ترغیبم می کنی به جنگیدن اهورا؟"
- ...
- "همه چی تموم شده!"
تمام... تمام یعنی چه؟ تمام یعنی کسی، جایی منتظرم نباشد ولی هست. پس یعنی هنوز تمام نشده. این بازی تمام نشده ولی من کنار می کشم... به نفع تو! به نفع تو و دیگران. یک بازنده، یک امید ناامید شده، یک تباه شده از چندین بازنده و تباه شده بهتر است. من... می روم!
- "تموم نشده."
مصرانه می گویم:
- "شده. همون موقع که تو سن بیست و یک سالگی بچه طلاق شدم و به روی خودم نیاوردم!"
- "این همه بچه طلاق! من! تو! هامون!"
پوزخند می زنم:
- "حال و روز هامونو ندیدی مگه؟"
- "اونم حالش بد شد. ولی وقتی پای یه سری خوشی ها به زندگیش وا شد یادش رفت."
- "خوشی! مثلا چی؟"
لبخند تلخی می زند:
- "دایی شد!"
یعنی راحیل خوشبختی ست؟ من هم وقتی به دنیا آمد بیشتر احساس خوشبختی کردم ولی الان چرا از پرتگاه زندگی ام سقوط کرده ام؟ نجات یافته ام یا نه؟ ویلچر و نبود محمد که می گویند "نه". نه! من هم همین را می گویم.
- "اومدم ببرمت؛ برت گردونم به آسمونی که محمد به جا نگاه کردن به ماه به ماهورا نگاه کنه. ماهورا! محمد بد داغونه!"
دلم می ریزد:
- "حالش خوب نیست؟"
- "دارم میگم داغونه."
الهی بمیرم... الهی بمیرم... الهی پانیذ بمیرد... الهی الوند در به در شود...
صدایم می لرزد:
- "نمی تونم!"
دست گرمش روی دستم می نشیند و چشم های مغمومش میخِ چشمانم و آرام می گوید:
- "چرا؟"
 
دست به دستش می دوزم و با التماس می گویم:
- "اهورا من فلج شدم! چرا نمی فهمی؟ من حتی برای دستشویی رفتن هم نیاز به کمک دارم. کی حال و حوصله پرستاری از من مزخرفو داره؟ طلاق می گیرم... راحیلو میدم به محمد. جوونه؛ خوشگله؛ پاکه؛ آدم حسابیه؛ دخترا تو هوا می زننش. زن می گیره. به پای من بسوزه که چی؟"
اهورا فریاد می کشد:
- "خفه شو!"
می لرزم... می بارم... نغمه گریان نگاهم می کند. - "خفه شو!"
- ...
- "این چرت و پرتا رو یه آدم بی کس و کار میگه. مگه داداشت مُرده؟"
نه! ولی من می خواهم همه تان را فراموش کنم. همه تان را در قلب و مغزم بکشم. چه اصراری بر ماندن دارید؟ نمی خواهمتان...
- "من دیگه نمی خوام پا تو زندگی هیچ کدومتون بذارم."
- "ولی یه جزء از زندگیمونی."
- ...
- "این که بر می گردی به زندگی محمد به خودت ربط داره. ولی این که این جا باشی نه!"
به دستش چنگ می زنم و با التماس نگاهش می کنم:
- "بذار راحت باشم."
چنان مطمئن می گوید "این جا اون جایی نیست که احساس راحتی می کنی" که باورم می شود؛ دستم از دستش دور می شود.
راست می گوید! قصر درندشت الوند خانه من نیست؛ مأمن آرامش من نیست. کنج خلوت پر غوغای ماهورا زند، آغوش محمد علویست و بس!
چند دقیقه بعد نغمه را تنها گذاشته ام... با تمام اشک ها و دلواپسی های معصومانه اش؛ با تمام عشق محالی که در قلب دریایی اش داشت، تنهایش گذاشتم. او هم مثل مامان، مثل بابا، مثل ماهورای سالم به خاطراتم پیوست...
 
* * * *پرش زمانی: گذشته*
اولین باری بود که می خواستم پا در خانه پدری محمد بگذارم. هیجان زده و ترسیده بودم. چون رفتار های عجیب و بعضاً ناراحت کننده خانواده اش را حتی جلوی پدر و مادر خودم دیده بودم و حالا که می خواستم بدون وجود خانواده ام به خانه شان بروم ترسیده و هراسان بودم.
استرسی حتی بد تر از شب خواستگاری و نامزدی گریبانم را گرفته بود. چند باری تیپم را عوض کردم و در آخر به یک مانتوی بلند کاربنی و شلواری سفید و روسری سفید-کاربنی راضی شدم. روسری که قواره بزرگی داشت را تا حد امکان جلو کشیدم و به گردنم چسباندم.
با تک زنگ محمد به سمت راهرو رفتم تا کفش بپوشم. مامان کفش هایم را آماده جلوی در گذاشته بود. نباید بهم بر می خورد ولی خورد! چون مامان همان مامانی نبود که قبل از ورود محمد به زندگی ام باهام رفتار می کرد. مادری شده بود که به تملق محمد و خانواده اش می پرداخت و علناً برای جلب توجهشان ریا کاری می کرد و من و خودش و خانواده را کاملا جور دیگری نشان می داد که حدس می زد مورد پسند خانواده محمد است.
با اضطراب و عصبانیت رو به منی که بغض کرده بودم گفت:
- "یادت باشه خیلی بی شعوری که چادر نپوشیدی. خب؟ یعنی من ببینم حلقه پس بدن ها، همون حلقه رو می کنم تو چشمت!"
خم شدم تا کفش بپوشم و نبیند موج اشک حمله کرده را... داشت می فروختم؟ به چه؟ به اروپا رفتن؟ به امریکا رفتن؟ به ازدواج با مردی پولدار؟ به رفاه مالی؟ دخترش را؟
با "خداحافظ" آرامی از خانه خارج شدم و با دیدن محمد، لبخند و موتورش به سمتشان پرواز کردم.
محمد منجی من بود؛ از این دخمه مرگ آرزوهایم!
با لبخند دلنشینش گفت:
- "سلام عزیزم!"
سعی کردم بغض را نادیده بگیرم و لبخند بزنم:
- "سلام!"
نشستم ترک موتورش. کلاه کاسکت را روی سرم گذاشت:
- "می دونستی من عاشق رنگی ام که تنت کردی؟"
صادقانه گفتم:
- "نه!"
- "و می دونستی تو خوشگلترین کاربنی پوش دنیایی؟"
بغض را فراموش کردم و با شوق دست حلقه کردم دور کمرش:
- "الآن فهمیدم."
راستش... نمی دانستم؛ مسیر کوتاه بود یا به من خوش گذشت ولی وقتی منطقه سر سبز و برج های میلیاردی و ماشین هایی مانند ماشین های الوند را دیدم فهمیدم گزینه دوم درست است! - "محمد؟"
- "جان؟"
- "نخورن منو؟"
- "کی؟"
- "خونوادت!"
اخم کرد:
- "برای چی؟"
روسری ام را با وسواس جابجا کردم:
- "چادر نپوشیدم!"
با جدیت و چانه ای سخت شده و عصبی گفت:
- "واقعا اگه یه بار دیگه راجع به این جور مسائل متغایر با خونواده لعنتی من حرف بزنی کلاهمون بد میره تو هم ماهورا. حواست باشه! زندگی هرکی تا به یکی دیگه آسیب نرسونه به خودش مربوطه. تمام."
 
نگاهم را تا روی صورتش بالا بردم که مطمئن شوم با یک محمد دیگر حرف نزده باشم؛ ولی خودش بود...همان طوسی ها... همان ته ریش ها... همان مدل مو!
حرفی نزدم و بغض کهنه ام که محمد رویش نمک پاشید به گلویم شبیخون زد. در آهنی زیبا توسط ریموتی که در دست محمد جا داشت باز شد و حیاط زیبای خانه را دیدم. چند درخت کوچک و شاخه های گل و باغچه ای کوچک از میوه های فصلی مختلف که به حیاط رنگ پاشیده بود. بویی شبیه بوی باران مشامم را قلقلک می داد و تق تق ملایم پاشنه کفشم صدای آب را خدشه دار می کرد.
از چند پله بالا رفتیم و دیدم که محمد کفش هایش را در آورد. کفش هایم را در آوردم و پا به فضای خانه گذاشتم. خنکایی به وجودم سرازیر شد و دست محمد که دستم را در آغوش گرفت اضطراب باز خودی نشان داد و کمی نزدیک تر شدم به وجودش که آن آرامش همیشگی را جست و جو کنم.
- "خوش اومدی عیال!"
نه خوش نیامدم! چون الان سر بالا گرفتم و دیدمشان. نگاه های سرد و آماده به شروع قیامتشان! سر برگردانده بودند که بدانند منشأ زمزمه هایی که می شنیدند کجاست و با دیدن ما برخاستند.
صدای کل به گوشم خورد و اضطرابم به هزار رسید؛ با لبخندی خجول به زن غریبه ای که داشت کل می کشید و بعد به کل جمع نگاه انداختم. خانم ها همه چادر به سر بودند و آقایان هم تیپی سنگین و موقر. من و محمد دو عنصر متفاوتِ جمع بودیم.
دستم در دست های محمد بهم آرامش می داد. برای تک تک صورت ها لبخند می زدم و با زمزمه سلام و احوالپرسی برایشان سر تکان می دادم.
پدر محمد در آغوشم گرفت؛ این دلنشین ترین استقبال آن روز بود. پشت بندش مادر محمد با چادری که سخت مشغول نگه داشتنش بود با آنالیز ظاهرم به آغوشم کشید و صورتم را مثلا بوسید و حس کردم اصلا لبش با صورتم برخوردی نداشته!
به سمت مبلی هدایتم کردند؛ دو نفره بود و جلویش میزی پر بود از میوه و شیرینی و گز و وسایل پذیرایی.
محمد دست روی کمرم گذاشت و با احترام به نشستن دعوتم کرد. روی مبل جا خوش کردیم و مامان محمد را دیدم که چشم به آشپزخانه دوخت و برای کسی چشم و ابرو آمد. چند لحظه بعد قامت زنی در مقابلم پدیدار شد و دیدم که جلویمان چای گذاشت. تشکر کردم و محمد هم آرام گفت:
- "مرسی گلی خانم!"
"خواهش می کنم" آرامی گفت و دور شد. از طرز رفتار و لباس هایش حدس زدم مستخدمی چیزی باشد.
خوشبختانه جمع به حالت عادی اش بازگشت یا حداقل اینطور تظاهر می کردند؛ چون نگاه خیره و گاهی چشم و ابرو آمدن زن ها برای همدیگر را می فهمیدم و وقتی سر بالا می آوردم خودشان را به آن راه می زدند، نگاه می دزدیدند یا به یک لبخند تصنعی مجبور می شدند و من هم!
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.7   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه zseby چیست?