رمان دیزالو۱۳ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۱۳

چاقو روی گونه ام می رقصید؛ می لرزیدم. می مردم وقتی آن طور بی ترس و با جرئت تیزی و سرمای چاقو را به وجودم تحمیل می کرد. از آینده می ترسیدم! حالا که پای خطر به وسط آمده بود از آینده می ترسیدم؛ از آینده ای که به همین چند ثانیه بعد منتهی می شد!

 
دلم می خواست از این مهلکه لعنتی، از این جهنم زمینی فرار کنم. توان ادامه نداشتم. نمی توانستم! نمی شد این افعی گرسنه را تحمل کرد. دلم گریز می خواست؛ پرواز می طلبید...
لرزان گفتم:
- "تو مگه خرپول نیستی؟ حتما خرپولی که هما چسبیده بهت دیگه. پس پول من کجای کار تو رو می گیره آخه؟"
ضجه زدم:
- "کم بدبختمون نکردی حالا می خوای به خاک سیاه بنشونیمون؟ بابا به پیر به پیغمبر من از تک تک اعضای اون خونه لعنتی متنفرررم! بیزارم. خصوصا اون هما! حالا به منی که اصلا خودمو عضو اون خانواده از هم پاشیده نمی دونم گیر دادی؟ تو رو مرگ همون همات ولم کن!"
جیغ زدم:
- "ولم کن!"
هق زدم:
- "لعنتی من که داشتم زندگی سگی خودمو می کردم؛ تو دیگه از کجا پیدات شد آخه؟"
بی حرف دست هایم را باز کرد؛ پاهایم را هم؛ جان نداشتم. مرا تا دم در حیاط کشید... منی که داشتم می گریستم؛ ضجه می زدم.
همین! مثل پلاستیک زباله رأس ساعت نه شب مرا دم در گذاشت؛ ماهورا زند را؛ همان که قرار بود با سید محمد علوی ازدواج کند؛ همان که امید ازش خواستگاری کرد و حالا اصلا یادش رفته بود ماهورایی را دوست دارد.
در که بسته شد همانجا پشت در به آجر های دیوار تکیه دادم؛ سفت و سخت بود؛ مثل عقاید محمد؛ مثل افکار خانواده اش؛ مثل رویای رفتن مامان؛ مثل بی خیالی بابا؛ مثل من... مثل لحظه هایم... مثل عشق امید. سخت؛ محکم مثل محمد؛ آن وقت که بهش تکیه کنی و ازش چیزی بخواهی. آن وقت که مرد بخواهی و یک تنه در نقشش بدرخشد.
نگاه تک و توک عابران اذیتم می کرد. دست روی آسفالت کثیف گذاشتم و بی رمق بلند شدم. قدم های کم رمقم را در تاریکی و شلوغی شب به خیابان رساندم.
مغزم کار نمی کرد؛ به کی زنگ بزنم؟ چه بگویم؟ چه کار کنم؟
به محمد زنگ بزنم؟
دست لرزانم را روی کتفم گذاشتم و بند کوله را به سمت جلو کشیدم؛ کوله در تمام این درگیری ها مثل لاکِ لاک پشت پشتم مانده بود و احتمالا خودش و محتویات درونش له شده بودند.
موبایل را بیرون کشیدم. ساعت از ده گذشته بود. محمد اگر بداند نمی گوید ولگرد عوضی تا این وقت شب تو توی خیابان ها چه کار داشتی؟
به اطلاعیه چند میس کال از طرف اهورا و خانه خیره شدم؛ همین! ارزشم برایشان در حد همین میس کال ها و نگرانی های مسخره بود.
گوشی بی صدا و لرزش در دستم روشن و خاموش شد و نام محمد رویش نقش بست.
 
لرزان و مضطرب دایره قرمز را فشردم و از لیست مخاطبین روی نام "الوند رستگار" را لمس کردم.
شنیدن بوق های طولانی از بدترین انتظار های عمرم بود. دو بار دیگر شماره اش را گرفتم. لطف کرد و جواب داد:
- "جانم؟"
چرا به الوند زنگ زدم؟
- "الوند؟"
آن قدر لرزان و آرام گفتم که ترسیدم نشنیده باشد و مجبور باشم استرس تکرار شدن دوباره اش را باز به دوش بکشم. صدایش کمی واضح تر و دقیق تر شد:
- "ماهور؟"
بغض جدیدم شکست و با هق گفتم:
- "الوند؟"
صدایش نگران شد؛ اولین بار بود که الوند رستگار نگران شده بود!
- "جان الوند؟ چی شده ماهورا؟"
- "الوند کمکم کن."
- "چی شده ماهی داری می ترسونی منو!"
ترس؟ پس من چه؟ که نزدیک بود با حمله افعی بمیرم؟
- "الوند من می ترسم. میشه بیای؟"
- "آره میام. حتما میام. فقط بگو چی شده."
- "کجایی؟"
- "کارم با امید تموم شده بود. داشتم از شهرک می اومدم بیرون."
خوشحال از اینکه ناجی ام نزدیک است گفتم:
- "بیا من سر سه خیابون پایین تر وایسادم."
- "باشه! تا دو دیقه دیگه اونجام."
- "الوند؟"
- "جانم؟"
لرزان گفتم:
- "بیا! تو رو خدا بیا! تنها بیا. به کسی نگو."
ترسان گفت:
- "باشه! باشه عزیزم!"
قطع کردم.
دو دقیقه بعد آن جا بود. بر خلاف همیشه از اینکه مجبور بودم با یک شاسی بلند غول پیکر در شهر بگردم حالم به هم می خورد؛ چون حالم افتضاح بود و مهم تر با آن صورتی که احتمال می دادم زخم شده باشد یا خراش برداشته باشد حتی راضی به بهشت رفتن هم نبودم.
پس قبل از هرگونه جلب توجه سوار ماشین شدم.
بعد از "سلام" ی که بی جواب ماند اولین چیزی که گفت این بود:
- "ماهی مانتوت!"
با داد و فریاد!
گفتم لابد مانتویم پاره شده و وقتی دیدم گفت "خون" باز گریه کردم. هق زدم:
- "صورتم زخمیه؟ خراش داره؟ خونیه؟"
مسخ شده در حالی که سلول به سلول صورتم را کنکاش می کرد گفت:
- "نه! جون به سرم کردی! چی شده خب؟"
نه! یعنی هیچ بلایی سر صورتم نیامده؛ یعنی نه محمد و نه هیچ کس دیگری قرار نیست بفهمند چه شده.
با التماس گفتم:
- "میشه بریم یه جا یه یه مانتو بخریم؟"
با هق هق گفتم:
- "الوند تو رو خدا!"
این اولین و یحتمل آخرین التماسم به الوند رستگار بود!
داشت عصبانی می شد:
- "به من بگو چی شده! مگه تو نرفتی خونه؟ پس اینجا چه کار می کنی؟ این سر و وضع چیه؟ خون؟ خون آخه؟"
چهره افشین آمد جلوی چشمم. گوشه صندلی کز کردم و لرزان گفتم:
- "نمیگم! به هیچ کس نمیگم! برو! تو رو خدا برو! اهورا می کشَتَم..."
این بار نوبت او بود که التماس کند؛ دست های سردم را در دست های گرمش فشرد:
- "خب اون جوری نلرز لامصب! اون جوری گریه نکن جلو من!"
 
همیشه وقتی کسی می گوید "گریه نکن" گریه ام شدت می گیرد.
با چشم های اشکی و با دلهره التماسش کردم:
- "فقط بریم الوند!"
نگاهش را ازم گرفت و... راند!
آرزو کردم مقصدمان بی نهایت باشد؛ به هیچ کجا نرسیم.
آرزو کردم در مسیر تصادف کنم و بمیرم.
اما... اما کائنات اصرار داشت ماهورا زند در آن لجنزار دست و پا بزند. کائنات اصرار داشت اکسیژن برسد به مشام ماهورا. کائنات اصرار داشت قلب بی نوای ماهورا بکوبد. کائنات خواست و شد! من خواستم و نه!
گردنم می سوخت؛ نفسم داشت بند می رفت و با بند بند تنم می لرزیدم. نگاه نگرانم به ساعت بود و مسیر. در دل به ساعت التماس می کردم که بایستد! بعد از بیست دقیقه الوند توقف کرد. با دیدن خانه اش قالب تهی کردم و با گریه گفتم:
- "الوند اینجا اومدی چی کار؟ نمی بینی من دارم سکته می کنم؟"
ماشین را خاموش کرد:
- "من که نمی تونم با تو پیشم بیام مانتو فروشی و درمونگاه که. برا من به درک، ولی برا تو داستان می شه. بریم بالا؛ من به یکی می زنگم بیاد ببینم زخمتو چه کار می کنه. از مانتو های پانیذ هم بهت میدم."
- "زخم من چیزی نیست یه خراش کوچیکه. من بیام بالا دیر میشه. میشه تو بری مانتو رو بیاری؟"
- "نه نمیشه. تو این جوری بری خونه مامان بابات سکته نمی کنن؟"
ضجه زدم:
- "به خاطر همون لعنتیا الان وضع من اینه."
صورت خیسم با دست های داغش قاب شد و گفت:
- "قربونت برم من؛ چی شده؟ چی شده ماهی؟ بگو به من."
با یادآوری افشین جای زخم باز سوخت؛ پسش زدم و با لرز از ماشین پیاده شدم؛ نمی توانستم فضای بسته را تحمل کنم. موبایل هم دائم در دستم روشن و خاموش می شد.
با هق هق خودم را به دروازه بزرگ خانه الوند رساندم و از ناتوانی به فلزش تکیه دادم.
الوند ماشین را رها کرد و در را باز کرد. اولین چیزی که به چشمم خورد یک مرد مسن بود که داشت برگ هایی که روی سنگفرش عمارت بود را بر می داشت. کمر خمیده اش را صاف کرد و به الوند سلام داد. هیچ کدام توانش را نداشتیم؛ الوند را نمی دانم ولی خودم توانش را نداشتم.
هوا سرد نبود ولی من از شدت سرما دندان هایم به هم می خورد. به زور خودم را به داخل خانه رساندم. الوند در حالی که راه را طی می کرد با کسی تلفنی صحبت می کرد. حتی توان شنیدن هم نداشتم.
روی نزدیکترین مبل نشستم و سرم را روی دسته اش گذاشتم.
 
 
الوند سر رسید و چند ثانیه بعد یک لیوان آب داشت می آورد و با قاشق قند درونش را هم می زد. کنارم نشست و دست روی پهلویم گذاشت تا صاف بنشینم و بخورم. لیوان را از دستش گرفتم؛ سرد بود؛ لرزیدم؛ افتاد. پایم یخ کرد؛ مبل خیس شد؛ کنج مبل مچاله شدم و الوند آرام گفت:
- "عیب نداره!"
و با آهی لیوان را از روی شلوار خیس شده ام برداشت و بلند شد.
به زور گفتم:
- "آب قند نمی خوام. هیچی نمی خوام. فقط لباس بده الوند."
لیوان را روی میز روبروی مبل گذاشت و از پله های عمارتش بالا رفت. چند لحظه بعد با یک مانتو و شلوار برگشت و تنهایم گذاشت تا عوضشان کنم. پشت بهم گفت:
- "مانتوتو عوض نکن تا دوباره خونی نشه. دکتر که اومد پانسمان کرد عوض کن."
شلوار را عوض کردم و منتظر دکتر روی مبل نشستم.
بیست دقیقه بعد دکتر سر رسید. ساعت را که دیدم مطمئن شدم یا محمد یا اهورا یک کدامشان مرا می کشند!
بی حال تر از آن بودم که به مکالمه خسته کننده شان گوش دهم ولی فهمیدم که الوند بیرون رفت. مرد تقریبا هم سن بابا بود. دلسوزانه به چشم های خسته ام نگاه کرد و گفت:
- "دخترم لطف می کنی مانتوت رو در بیاری؟"
دکمه هایش را باز کردم و روسری ام را به پشت گردنم هل دادم. زخم را با دقت بررسی کرد و با نگاهی موشکافانه به چشم هایم گفت:
- "چاقوعه؟"
با بغض سر تکان دادم. * * *

بر خلاف اصرار هایش از الوند خواستم مرا نرساند و به جایش برایم آژانس بگیرد.
تمام مسیر را از اضطراب جان دادم و وقتی دیدم اهورا و محمد در تاریکی شب در کوچه، منتظر پرسه می زنند رسماً جان دادم.
از راننده خواستم توقف کند و با تشکری مصنوعی و زیر لبی پیاده شدم.
توجه اهورا و محمد به ماشین جلب شده بود؛ ماشین دنده عقب گرفت و رفت.
وقتی مرا دیدند به سمتم آمدند... جفتشان... اما قدم های اهورا محکم تر بود و عصبانی تر. محمد سعی می کرد بهش برسد.
داشتم سکته می کردم!
اهورا مچ دستم را کشید. دست دیگرم را روی دهانم گذاشتم تا هق هقم همسایه ها را بیدار نکند.
محمد گفت:
- "ولش کن اهورا!"
اما اهورا با صورتی سرخ دستم را می کشید؛ به زور از پله ها بالا بردم و وارد خانه ام کرد.
دستم را کشیدم تا به درون اتاقم فرار کنم ولی وقتی دستم از دستانش رها شد سیلی زد. کسی مرا عقب کشید؛ محمد بود... با اخم هایی در هم... عصبی... سرخ.
او همیشه ناجی بود و از دست اهورا نجاتم داد و به سمت اتاق هدایتم کرد. از خدا خواسته دویدم.
خیزش اهورا را حس کردم و محمد تند گفت:
- "من درستش می کنم اهورا."
لحظه ای که خواستم در را ببندم دیدم که اهورا را گرفته و مدام جمله اش را تکرار می کند.
 
در را بستم و هق هق بی نوایم را آزاد کردم و کنج دیوار سر خوردم.
چند لحظه بعد قیژ در را شنیدم و پشت بندش عطر دل انگیزی که آرامش را به وجودم هدیه داد.
آرام گفت:
- "کجا بودی؟"
جوابش اشک های بی پایان من بود؛ منی که سر روی زانویم گذاشته بودم.
- "مگه موبایل برا این نیست که اگه یه مادر مُرده بدبختی مثل من بهت زنگ زد جواب بدی؟"
- ...
- "با تو ام ماهورا!"
شانه هایم می لرزیدند... متنفر بودم؛ از تک تک اعضای این خانه؛ از آجر به آجرش؛ از مولکول های اکسیژنش؛ همه چیزش حالم را بد می کرد.
- "سرتو بگیر بالا ببینم چته!"
وقتی دید بی آنکه به خواسته اش عمل کنم گریه می کنم با "نچ" ـی کلافه دست روی سرم گذاشت و آرام گفت:
- "من که کاریت ندارم عشق من!"
دلم سوخت. چقدر آشغال بودم که مجبور بودم برای پول باهاش زیر یک سقف بروم.
سرم را بالا گرفتم. چشم هایش را در صورتم چرخاند و با درماندگی گفت:
- "به خدا مردم از نگرانی!"
هق زدم. دست پشت گردنم گذاشت و مرا تا آغوشش هل داد؛ آسوده به سینه ستبر و امنش تکیه دادم. اندازه تمام دل آشوبه های این روز لعنتی ام آرامش گرفتم.
سخاوتمندانه دست روی سرم کشید و موهایم را بوسید:
- "کجا بودی دلبر؟ دلم هزار راه رفت."
دلبر... دلبر... به من می گوید "دلبر" و من... افعی نفسم را گرفته! مامان کو؟ هما کو؟ کجاست که دسته گلش را نشانش دهم؟
باز با "نچ" گفت:
- "خب چرا گریه می کنی آخه؟"
بعد صورتم را از آغوشش فاصله داد و با لمس گونه ام گفت:
- "دردت گرفت؟"
درد؟ سیلی اهورا از درد چاقوی افشین، از درد خیانت مامان، از درد حرف هایش سهمگین تر نبود.
سر به معنای "نه" تکان دادم ولی هنوز آرام نگرفته بود:
- "چی شده تصدق اون چشمات بشم من؟ چته؟ کجا بودی؟ چرا دیر اومدی؟"
کاش نپرسد. کاش نپرسد. کاش نپرسد که دروغ بگویم.
باز به آغوشش پناه بردم و اسمش را ضجه زدم:
- "محمد؟"
بوسیدم:
- "جان؟ گریه نکن!"
دست دور گردنش حلقه کردم و زار زدم:
- "تو رو خدا زودتر عروسی کنیم. تو رو خدا محمد! من دیگه نمی تونم تو این خونه بمونم. به خدا می میرم. محمد منو ببر از اینجا! نجاتم بده!"
چیزی نگفت؛ آه کشید.
سر بالا گرفتم و به چشم های گرفته اش زل زدم:
- "محمد!"
مرا به آغوشش برگرداند:
- "من که از خدامه عزیزم."
یاد این افتادم که من هنوز جهیزیه ای تدارک ندیده ام. غم تمام چهره ام را گرفت و چه خوب که محمد ندید!
سر جمع 10 میلیون پس اندازم بود. سه چهار میلیون هم از حقوق کار جدیدم با امید می گرفتم. شاید اگر از چند نفر پول قرض بگیرم جهاز جور شود.
سکوتم را که دید گفت:
- "نمیگی چی شده؟"
سر به معنای "نه" تکان دادم.
 
- "اتفاق بدی افتاده؟ به تو آسیبی رسیده؟"
هق زدم:
- "نه!"
دروغ! دروغ! دروغ!
- "پس اشکات واسه چیه خب جوجه؟"
- "اگه تو نبودی اهورا می کشتم!"
- "خدا نکنه! همین که به خودش اجازه داد دست روت بلند کنه هم آشغالی منو می رسونه."
حلقه دستانم را تنگ تر کردم:
- "نه!"
حلقه دستانش را تنگ تر کرد:
- "دوست دارم!"
حسی شبیه رویش امید در دل یأس و نا امیدی در جای جای قلبم رویید و اشکم را چکاند. لایقش نبودم! به خدا نبودم!
دست بین موهایم برد:
- "شام خوردی؟"
- "نه ولی اشتها هم ندارم."
- "پس بخواب دردونه؛ خسته شدی!"
- "اگه بخوابم تو میری؛ اهورا میاد می زنتم!"
لحظه ای بعد مرا در بغلش به آغوش گرفته، بلند شد و مرا روی تخت نشاند و روسری را از روی سرم برداشت. دیگر آن موهای ژولیده ای که مسببشان افشین بود برایم اهمیتی نداشت. کائنات شده بود یک نقطه؛ و آن نقطه سید محمد علوی!
روبرویم زانو زد:
- "در بیار مانتوتو."
از دکتر خواسته بودم پانسمان را بزرگ نبندد. پس موهایم را باز کردم و مانتوی پانیذ را از تنم بیرون آوردم و موهایم را پایین کشیدم تا از آشکاری احتمالی زخم خبری نباشد.
دراز کشیدم و پتو را تا چانه ام بالا آوردم.
دست داغش را در دستم گرفتم.
- "شلوارتو عوض نمی کنی؟"
نمی خواستم به هیچ قیمتی وجود گران قیمتش را از دست بدهم:
- "نه حوصله ندارم! میشه امشب بمونی پیشم؟"
دستم را فشرد و لبخند زد:
- "چه لذتی از این بیشتر دردونه؟"
- "تو کمد دیواریم دو سه دست رختخواب هست!"
چشم فشرد:
- "چشم! شما بخواب!"
ملتمس گفتم:
- "قول میدی نری؟"
دستم را بوسید:
- "قول می دم! بخواب."
نفسی گرفتم و چشم بستم. آنقدر سر و رو و موها و دستم را آرام نوازش کرد و بوسید که به دقیقه نکشیده خوابم برد.
 
*پرش زمانی: حال* [سوم شخص]

دلش می خواهد یا خودش بمیرد؛ یا راحیل؛ یا ماهورا برگردد. وضعیت افتضاحی ست. سرش از شدت درد ناشی از گریه و جیغ های راحیل به گز گز افتاده! راحیلی که نبودِ ماهورا را فهمیده؛ مدام بهانه اش را می گیرد. مدام چنگ می زند به صورت محمد. فکر می کند محمد کاری کرده که ماهورا رفته!
سه هفته ای می شود که ماهورا را ندیده اند! وقتی امید گفت به خواست خودش رفته، وقتی فهمید آن وقت که او را دنبال نخود سیاه فرستاده بود نقشه در سرش داشته تصمیم گرفت دست نگه دارد. فقط از امید حالش را می پرسید و امید می گفت خوب است.
دو هفته پیش که زنگ زد به امید، امید می گفت نیست و جای دیگری رفته. آن جا بود که دل محمد لرزید. نگرانش بود؛ دلواپسش بود؛ ماه شب هایت را ندیدن سخت است! این که روشنایی نداشته باشی.
بی خواب است؛ خسته و دل نگران. به مبل تکیه می دهد و تا می خواهد چشم ببندد راحیل کنار پایش جیغ می کشد. صاف می نشیند و به صورت خیس از اشک و ملتهبش که از عمق جانش می گرید نگاه می کند؛ قلبش زیر و رو می شود و خم می شود و بغلش می کند. راحیل با پا لگدی می زند و دست می چرخاند تا دست های محمد را چنگ بزند.
حبسش می کند در آغوشش و سرش را می بوسد. او جیغ می زند:
- "مامان!"
بغضش می گیرد؛ برای صدای گرفته اش، برای عجزش، سرش را نوازش می کند و می گوید:
- "عزیز دلم، بابایی، بریم بیرون؟ ماشین سواری؟"
از آغوشش فاصله می گیرد و با التماس پایش را تکان تکان می دهد:
- "بریم پیش مامانی."
دست در موهایش می کشد و پیشانی کوچک و داغش را می بوسد. آن گونه های تپلی که ماهورا عاشقشان بود کجاست؟
موهایی که در صورتش ریخته بودند را کنار می زند و پیشانی اش را به سینه می چسباند:
- "درد و بلات به جون من؛ مامانی نمی خوادمون. نمی خواد ببینتمون."
با گریه از آغوشش بیرون می رود و وقتی می بیند کنار در می ایستد و ضجه می زند "بریم پیش مامانی" انگار یکی در قلبش چاقو فرو می کند. با آه به سمتش می رود. دست دور یک پایش حلقه می کند و به سرش می چسباند:
- "تو رو خدا!"
نمی تواند نه بیاورد. اما کجا بروند؟ این چند وقت اهورا می گوید ماهورا پیش من نیست. به امید بیشتر اعتماد دارد... حداقل گفت که ماهورا خواسته برود. پس حدسش بیشتر به سمت اهوراست.
به راحیل نگاه می کند. لباس هایی که چند روز در تنش مانده اند و از شدت گریه کثیف شده اند. اگر اینطور ببردش پیش ماهورا شاید دلش به رحم بیاید. ولی اینطور تنها بی شعوری اش در ذهنش تداعی می شود.
- "یه شرط داره!"
همراه گریه ونگ ونگ می کند:
- "چی؟"
دلش برای لحن کودکانه اش می رود.
- "یه لباس خوشگل بپوشی!"
 
مظلومانه سر تکان می دهد و بغلش می کند. صورت خیسش را می شوید و موهای بورش را شانه می کند. یک پیراهن قرمز از کمد لباس هایش بیرون می کشد و تنش می کند... با یک جوراب کوچک سفید. کفش های قرمز و کوچک عروسکی اش را به پایش می کند. همه این لعنتی ها سلیقه ماهورا بودند.
راحیل را نگاه می کند؛ اگر آن بغض دلتنگی چشم های قشنگش را فاکتور بگیرد عجیب زیبا شده است. چشم ها و تک تک اعضای صورتش او را یاد ماهورا می اندازد؛ آن لب های کوچک صورتی؛ آن کک و مک های بامزه و دوست داشتنی.
با ساکی کوچک از چند دست لباس راحیل، راحیل به بغل از خانه خارج می شود.
روی صندلی شاگرد می نشاندش و کمربند هردویشان را می بندد.
آن قدر فکرش مشغول است که اصلا نمی فهمد کی می رسند.
راحیل خانه را می شناسد و می خواهد در را باز کند که دست های کوچکش این توانایی را ندارند. محمد خنده اش می گیرد و دست های دخترش را کنار می زند و کمربندش را باز می کند. بغل می گیردش و از ماشین پیاده می شود.
زنگ آیفون را می زند. صدای آشنای هامون می آید:
- "بله؟"
راحیل تند می گوید:
- "دایی!"
به ثانیه نکشیده در با خنده هامون باز می شود. محمد دل تنگ او هم هست!
از پله ها بالا می رود و خاطرات را بالا می آورد. در باز می شود و اهورا را پشتش می بیند.
آرام سلام می کند. جوابش را می دهد... آرام تر. قامت هامون پدیدار می شود. با لبخند بهش سلام می کند. مثل همیشه با آن لبخند معصومانه اش می گوید:
- "سلام داداش!"
و راحیل که دارد خودش را می کشد از آغوشم فرار کند و به آغوش هامون برود را از دست محمد می گیرد و محکم می بوسدش.
چرا اهورا نمی گوید "بیا تو؟"
- "ماهورا اینجاست. مطمئنم!"
اهورا خونسرد می گوید:
- "نیست!"
کمی کج می شود و با دیدن ویلچری که کنار در است تمام انرژی اش به تحلیل می رود... این جاست! در این خانه!
هامون با راحیل ازشان دور می شود. کمی سنگدل می شود:
- "من می تونم شکایت کنم! زنمه! زنمو می خوام!"
داد می زند:
- "ماهورا؟ ماهورا؟"
اهورا می غرد:
- "زهر مار! آبرومونو بردی!"
و هولش می دهد که برود. نمی رود. - "ماهورا؟"
- "بس کن! بس کن پسر. حالش خوب نیست."
با عجز می گوید:
- "خب منم خوب نیستم. منم افتضاحم. چرا داره این جوری می کنه با زندگیمون؟"
به چشم های اهورا زل می زند:
- "بذار باهاش حرف بزنم."
او بیچاره تر از من می گوید:
- "چه کار کنم؟ نمی خواد!"
نمی خواهد... نمی خواهد... - "حداقل یه شماره ای کوفتی زهرماری ازش بده. نمی دونم خطشو چی کار کرده."
کلافه می گوید:
- "خب، خب باشه! می فرستم."
ساک راحیل را می گیرد:
- "راحیلو بذار بمونه چند روز."
 
دیگر تنهای تنها می شود این طور. نه ماهورا... نه راحیل... دیگر چطور نفس بکشد؟
حرف دلش را به زبان می آورد:
- "بعد از اون روزای سگی، یه ماه منتظر شدم از کما بیاد بیرون. تازه سه چهار روز بود داشتم نفس می کشیدم که همه چیو خراب کرد. بهش بگو خیلی نامرده! ولی من عادت دارم منتظر نامردا بمونم."
و در دل می گوید:
- "لعنت به من! که دوستت دارم!"
بیرون می زند... از آن فضای خفقان آور... این که یکی از آنِ تو باشد و حتی حق دیدنش را ندیده باشی خفقان آور نیست؟ این که آفتاب باشد و در زندان تاریکی حبست کنند؛ اینکه لیوان آب در دستت باشد و برای یک جرعه آب له له بزنی.
سوار ماشین می شود و به شماره ای که اهورا برایش فرستاده خیره می شود. سیوش می کند و برایش می فرستد:
- "عشق دورم
تا تو هستی من صبورم
کوهم اما
پیش چشمات بی‌غرورم
عشق دورم
من یه راهِ بی‌عبورم
سوت و کورم
با تو اما غرق نورم
عشق دورم
هر جا باشی من خودم رو می‌رسونم
تا کنارت زندگیمو بگذرونم
با تو باشم
با تو ای نامهربونم
ای قرارِ بی‌قراری‌های نابم
ماهِ من باش تا به این شب‌ها بتابم
من کویری تشنه‌ی یک قطره آبم
دوری اما تو قلبم مهمونی
حرفای ناگفته مو می‌دونی
این روزای تلخ از یادم می‌ره
تنها تویی که یادم می‌مونی
تو میای و کنارم می‌مونی."
 
 
[ماهـــورا]

شنیدم. آن صدای مسحور کننده خسته را؛ آن فریاد پر عجز را؛ آن کلمه های لعنتی را.
اگر وضعم این طور نبود بی خیال همه چیز می شدم، بلند می شدم و می رفتم و بغلش می کردم... خودش را... صدای خسته اش را... آه می کشم... هنوز هم گلویم از بغض داغ است. صدای جیغ های راحیل بهش دامن می زند. محمد را کنار بگذارم او را چه کنم؟ خدایا چه کنم؟
در باز می شود... راحیل در آغوش هامون مشغول خنده و شیطنت است. او به من نیاز ندارد. به یک مادر با اخلاق های چرت؛ به یک مادر معلول.
چشمش که به چشم من می افتد خنده هایش محو می شوند. چشم هایش خیس می شوند و لب هایش آویزان؛ دست به سمتم دراز می کند.
از خود بیخود می شوم و دست به سمتش می گیرم:
- "تپل تپلی من."
هامون او را به آغوشم می سپارد. سر مست، محکم در آغوش می گیرمش و به خودم می فشارمش:
- "زندگیم. دلم برات تنگ شده بود."
موهای بورش را نوازش می کنم:
- "الهی من فدای تو بشم خب."
از اینکه این طور سفت در آغوشم گرفته نفسم تنگ می شود. نمی توانم گره کور دستانش را باز کنم.
مظلومانه سر روی شکمم می گذارد. اشکش شکمم را خیس می کند:
- "از پیشم نرو!"
راه نفسم باز می شود و عطر دل انگیزش را نفس می کشم. حضور محمد را در این بهشتِ آنی کم دارم... کم دارمت و کاش خدا معجزه ای دیگر کند و به لحظاتم اضافه شوی؛ برای متعادل شدن این افزایش هم خدا این صندلی چرخدار را ازمان کم کند!
عطر اهورا باز جریان خونم را قطع می کند. هنوز بینی ام به موهای راحیل بند است ولی نگاهم را تا نگاه مغموم و جدی اهورا بالا می برم. روی تخت نشسته است و به من و راحیل خیره است.
جواب نگاه دلواپسم را می دهد:
- "برنامه ت چیه؟"
مرگ!
- "اگه بگی طلاق..."
- "آره طلاق!"
کلافه نگاهم می کند. مگر جای تو را گرفته ام داداشی؟
- "این بچه چی؟"
بی حرف راحیل را نگاه می کنم. چشم هایش را به زحمت بالا گرفته تا نگاهم کند؛ چشم هایش را می بوسم.
- "ماهورا تو خودت بچه طلاقی. من و هامون هم هستیم. دیدی که گذشته ها رو! تجربه کردی. تو از همه ما بیشتر آسیب دیدی پس لعنتی برای پاره جونت زنده ش نکن!"
پس چه طور مادرم سر پاره جانش این کار را کرد؟ من مگر ماهورایش نبودم؟ پاره جانش نبودم؟ صدایش در درونم می گوید "نه! پاره جانش افشین بود!"
بی حرف با دست و پای تپل راحیل بازی می کنم.
- "داری لج می کنی ماهورا! بد لجی هم داری می کنی!"
سر خم می کند تا چشم هایم را بقاپد:
- "آخه از محمد آقا تر؟ پاک تر؟ مرد تر؟"
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه hkuh چیست?