رمان دیزالو۱۴ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۱۴

چون آقاست، مرد است و پاک می خواهم ردم را از زندگی اش پاک کنم. لرزان می گویم:

 
- "چرا نمی فهمی وضعیت منو؟ من سالم که بودمم مامان و خواهرای محمد تشنه خونم بودن؛ چه برسه به حالا که شدم وبال ته تغاریشون."
کلافه و عصبی می گوید:
- "در دایره فهمت می گنجه که قرار نیست تا آخر زندگیت، رو این ویلچر تمرگیده باشی؟"
بغض می کنم. گره دست راحیل محکم تر می شود.
کینه صدای اهورا خیلی دردناک است:
- "داری مثل مامان می شی! این دیگه توهم نیست! مطمئنم!"
همین... همین جمله لعنتی حکم یک زمین لیز را در مسیرم پیدا می کند. لیز می خورم؛ می افتم؛ زخمی می شوم؛ می گریم؛ به دنبال ناجی ام می گردم.
ناجی کیست؟ کجاست؟ محمدم؟ محمدی که تا همین چند دقیقه پیش پشت در خانه بود؟
اهورا رفته. موبایلی که هیچ کس جز اهورا شماره اش را ندارد را به دست می گیرم؛ به امید اینکه یک سوپر من شماره ام را داشته باشد و از این تابوت نجاتم دهد و وقتی ناباورانه شماره اش را می بینم با دست هایی لرزان پیام را باز می کنم. با خط به خط شعر می گریم و راحیل هم... این آهنگ همانی بود که توی اولین سفر مشترکمان صد بار از اول تا آخر گوش کردیم.
موبایل را می بوسم... راحیل را هم... همانطور که در آغوشم است دراز می کشیم. می فشارمش و زیر گوشش آهنگی که محمد فرستاده بود را می خوانم. *پرش زمانی: گذشته*

حس می کردم هر آن ممکن است خانه از نعره و جیغ هایشان ویران شود. با چشم هایی که از حدقه بیرون زده بود کنج دیوار ناخن می جویدم. چه خوب که اهورا خانه نبود! هامون خانه نبود! وگرنه خونی ریخته می شد! با لرز به محمد اس ام اس دادم که بیاید و برویم بیرون. نگفتم به خاطر فرار از این مسلخ!
صدای فریادی دیگر از بابا آمد و پشت بندش کوبش در. بعد ضجه های مامان.
ترسیده بلند شدم. گفتم یکی مرد! خانه خراب شدیم!
بیرون دویدم. مامان بی حال و با صورتی سرخ کف اتاق نشسته بود و زار زار می گریست.
نزدیکش شدم. نگاهم کرد... خسته... پریشان... گریان. نگاهش کردم... با کینه و نفرت...
دکمه های شومیز کهنه خانگی را باز کردم و پانسمان را کندم؛ پوستم سوخت. سوختم. از درد دلم. از درد زخم. از محمد. از مامان. از افشین.
- "این کثافتو می دونی کی به بار آورده؟"
نگاه ماتش را بالا آورد... تا آن حجم چرک و حال به هم زن.
بلند شد؛ دست بالا آورد و جایی نزدیک یادگاری عشقش گذاشت:
- "چیه؟"
با نفرت جیغ کشیدم:
- "ضرب شصت دوست پسر توعه!"
ضجه زدم:
- "شرمم می شه. خجالت می کشم که بچه تو ام! حالم به هم می خوره که تا حالا سرم مثل کبک تو برف بود و صدات می زدم مامان!"
 
دستش که آمد سمت زخم، دستش را پرتاب کردم:
- "دست به من نزن خائن پول پرست!"
نفسم گرفته بود... می لرزیدم؛ با سلول به سلول تنم...
- "می دونی اگه به اهورا یا بابا بگم تیکه پاره ت می کنن؟"
وحشت زده به سمتم آمد؛ ملتمس و گرخیده گفت:
- "ماهورا!"
با تمام تنم روی زمین فرود آمدم:
- "ماهورا مررررد! مررررد!"
مشت کوبیدم به موکت کهنه زیر پایم؛ درد پیچید در تنم... زبری موکت پوستم را بلعید و جیغ کشیدم:
- "ماهورا چه ارزشی داره؟ وقتی می تونی توله جدید با کیس جدیدت پس بندازی؟ اهورا و هامون و ابراهیم کیلو چند؟"
اشک ریخت... بیشتر:
- "هیسسس هیسسس یواش! آروم آبرومو بردی!"
جیغ زدم و یقه اش را گرفتم:
- "دم از آبرو نزن! حیف! حیف بابا!"
در صورتش ضجه زدم:
- "چی کار کردی تو؟ چی کار کردی؟ اون مرتیکه تمام سوراخ سنبه های زندگی سگیمونو می دونه! با چی خرت کرده که این طوری خودتو زدی به خریت؟ پول؟ خوشگلی؟ خارج؟ به خدا از پول خبری نیست؛ کمین کرده برای من و محمد. کمین کرده برای ثروت خانواده محمد. به من میگه ازدواج کن باهاش و بعد ازش تیغ بزن. می فهمی یعنی چی مامان؟"
ناباور گفت:
- "افشین!"
با تنفر گفتم:
- "آره! افشین جونت این بلا رو سر من آورد؟ دیشب کجا بودی تو که من ساعت 12 شب رسیدم خونه؟ اگه محمد نبود اهورا منو کشته بود!"
در سرش کوبید:
- "خاک! خاک تو سر من! وای! وای افشین چه کار کردی! وای بدبخت شدم!"
با التماس بهم گفت:
- "ماهورا جانم مامان به فدات..."
ضجه زد:
- "الهی من پیش مرگت بشم..."
- ...
- "الهی درد و بلات بخوره تو فرق سر خاک بر سرم... من بابت غلطی که افشین کرد معذرت می خوام. غلط کرد! شکر خورد! خب؟ به کسی نگو! تو رو جان هامون!"
دیوانه وار جیغ زدم: - "نه! نه قسم اون طفل معصومو نخور. حالم ازت به هم می خوره!"
پا کوبیدم روی زمین:
- "برو! برو بیرون از خونه مون! برو اگه بابا بفهمه سکته می کنه!"
سرم درد می کرد... نبض می زد... از شدت گریه هایم... حنجره ام می سوخت.
- "من ازش شکایت کردم! آبروشو می برم. آبروی تو رو هم می برم. تا ول کنِ من و محمد نشید ولتون نمی کنم!"
نزدیکم می شد... با چشم های اشکی و ترسیده التماسم می کرد. می ترسیدم از آن چشم های گرخیده.
کنج دیوار سر خوردم. رمق نداشتم؛ صدایش در گوشم می پیچید؛ نمی فهمیدم؛ گنگ بود؛ نامفهوم... تنم می لرزید. انگشت های پایم را جمع کردم تا کمی دمای بدنم بالا برود... نالیدم... چیزی تا گلویم بالا آمد...
 
دهانم ترش شد؛ خیس شد؛ روی پایم کثیف شد؛ با لرز دراز کشیدم و مچاله شدم. زمختی موکت صورتم را آزرد؛ چشم بستم... صدای ضجه اش آخرین چیزی بود که مرا به عق انداخت؛ رمقش را نداشتم و دنیا هم نداشت... پیش رویم رنگ باخت؛ سیاه شد... * * *

با حس سوزشی در دستم چشم هایم تک پلکی زدند و نور در چشمم فرو رفت. با اخم چشم بستم. با چیزی که روی همان محل نشست به زحمت چشم گشودم و با دیدن پرستاری که روی دستم چسب می زد سعی کردم بفهمم چه شده.
لبخند کوچکی به رویم زد؛ رمق پاسخ نداشتم. پرده را کنار زد و بیرون رفت. صدای زمزمه ای شنیدم... چند لحظه بعد پرده بار دیگر کشیده شد و قامت محمد را که دیدم جان گرفتم! بی حرف نزدیکم شد. با بغض نگاهش کردم:
- "دیر اومدی!"
خم شد. لب های داغش روی پیشانی سردم نشست. دست بی جانم را بالا آوردم و دور کمرش حلقه کرده، هق زدم. متاثر صورتم را نوازش کرد:
- "آروم! آروم آرومِ جونم."
- ...
- "با مامان حرف زدم. عقد و عروسی رو یکی برگزار می کنیم. خوبه دیگه؟ آره؟"
خون شد؛ یک قطره خون شد و به پنج لیتر بدنم افزوده. جان دوباره گرفتم:
- "آره. آره. آره."
غمگین سرم را به آغوش گرفت:
- "زود خوب شو بریم خرید کنیم. نوبت تالار بگیریم. کلی کار داریم عیال."
با التماس پیراهنش را چنگ زدم:
- "الان بریم."
تبسمی کرد:
- "تو که الان جون نداری!"
بغض گلویم را چنگ زد:
- "جون دارم! خوبم! بریم!"
آرامش بخش گفت:
- "باشه باشه. می ریم عزیزم."
آرام بلند شدم؛ کمکم کرد.
از بیمارستان بیرون رفتیم. در تمام طول راه بازویم را گرفته بود و محتاطانه و همگام با گام هایم پیش می رفت.
سوار تاکسی شدیم. پرسیدم:
- "رخشت کو؟"
خندید... آرام... همانطور گفت:
- "تو بیهوش بودی. چه جوری با موتور می آوردمت خنگول من؟"
به دهانش خیره شدم تا چیزی از مامان بگوید... ولی بعد از "خنگول من" حرکت لب هایش تنها به یک لبخند ِ خیره به صورتم منتهی شد.
ماشین که روبروی خانه محمد متوقف شد لرز به تنم نشست. محمد کرایه را حساب کرد. آن قدر حالم بد شده بود و منگ برای خانه چشم می چرخاندم که از ترس اینکه در ماشین راننده بیچاره بالا بیاورم بیرون پریدم و هوا را بلعیدم. محمد حیران پایین آمد. ماشین دور شد ازمان...
به ساعد محمد چنگ زدم:
- "من نمی رم خونه!"
لرزان گفتم:
- "نمی رم."
رمق از تنم بیرون پرید. ناتوان روی جدول کنار کوچه نشستم. اشک بی اختیار می چکید:
- "نمی رم."
زانو زد جلوی پایم؛ چشم های دلواپس و مبهوتش مثل خنجری خونین در قلبم فرو رفت.
- "می خوام برم موتورمو بیارم فقط!"
شرم زده سر پایین می اندازم.
- "چی به سر خودت آوردی ماهی کوچولوی من؟"
 
هق زدم... لعنت به مامان... لعنت به افشین... لعنت به بابا... لعنت به تو!
برای این که برود و نفسی راحت بکشم گفتم:
- "تو برو! من همین جا نشستم."
ملامتگر دور شد و موتور را روشن کرد. جلوی پایم ترمز کرد. پیاده شد و با حرکتی کوتاه بلندم کرد.
ترک موتور نشستم؛ کلاه کاسکت را روی سرم گذاشت و این بار آسوده سر روی کمرم گذاشتم و لعنت فرستادم به کلاه مزاحم.
چند دقیقه بعد ترمز کرد. چشم چرخاندم؛ با دیدن جگرکی اخم هایم در هم رفت:
- "محمممد!"
کلاه کاسکت را در آوردم:
- "منو تیکه پاره هم کنی جیگر نمی خورم!"
خندید:
- "حتما!"
با عجز بهش خیره شدم. دستم را کشید و وقتی داخل مغازه شدیم روی میزی نشاندم.
با التماس گفتم:
- "نامرد حداقل دل بگیر جای جیگر. به خدا دل دوست دارم!"
خندید:
- "خیلی خب جیغ جیغو! ولی یه کمم جیگر می خوری."
گوشه لبم را بالا دادم:
- "نچ!"
به مردی که پشت پیشخوان نشسته بود گفت:
- "دو سیخ دل و جیگر."
سر روی میز گذاشتم و ادای گریه در آوردم. آرام گفت:
- "انقد خودتو به این چرکولکا نمال!"
از خنده ترکیدم:
- "چرکولک!"
با مهر نگاهم کرد. گفتم:
- "مرسی اه که منو آوردی توی چرکولکا و مجبورم می کنی غذایی که ازش متنفرمو بخورم."
با شیطنت لب کج کرد:
- "خواهش!"
ادایش را در آوردم؛ خندید. خندیدم.
سیخ جگر رسید... چند دقیقه بعد.
خودم را به آن راه زدم و سیخ دل محمد را با سیخ جگر خودم عوض کردم. لبخند مرموزی زد. ترسان تمام دل ها را فوت کردم تا خنک شوند. محمد دانه دانه جگر ها را در لقمه ای بزرگ پیچاند و در یک حرکت بشقاب دل را ازم قاپید. جیغ کوتاهی کشیدم که با دیدن نگاه بد اطرافیان شرم زده عقب نشینی کردم و با عصبانیت و حرص محمد را نگاه کردم.
شانه هایش از خنده لرزیدند و دل ها را درون لقمه ریخت و لقمه را پیچاند. با اخم، دست به سینه به صندلی تکیه دادم.
با لقمه بزرگی که جلوی صورتم قرار گرفت گره ابرو هایم باز شد:
- "بفرمائید عیال! نوش جونتون!"
- "نمی خورم! من دل می خوام."
- "دل داره دیگه."
- "دل خالی؛ دلِ جیگری نه!"
- "چی می گی تو دلبر؟ دل دله دیگه!"
چیزی نگفتم. دستم را باز کرد و لقمه را درونش گذاشت:
- "بخور جیگر من. حالت جا نیاد خرید نمی ریما!"
با تردید به لقمه نگاه کردم.
- "قول می دم که خوشمزه ست!"
نگاه چپ چپی بهش کردم و گاز کوچکی از لقمه زدم. هم زمان گفتم:
- "جیگرت در آد محمد! مسلمون نیستی!"
مستانه خندید. مستِ خنده هایش بودم... مست آن وجود پاک و بی شیله پیله... مردانه و بی آلایش...
 
مزه لقمه به دلم نشست. از دل و جگر های محمد هم قاپیدم. چیزی نمی گفت؛ فقط می خندید و نگاهم می کرد.
از غذا که دل کندم محمد حساب کرد و بیرون رفتیم. به پیشنهاد من و تایید محمد حلقه ازدواجمان شد یک رینگ نقره ساده! اولین خرید! * * *

با بوسه کوتاهی که روی بینی ام نشست چرت طولانی ام تمام شد و چشم گشودم. سر از شانه گرم محمد برداشتم.
- "رسیدیم عیال!"
خواب آلود غرولندی کردم و از ترک موتور پیاده شدم. جعبه ای که در دستم بود و حاوی حلقه بود را به دستش دادم:
- "دست تو باشه!"
با خنده گفت:
- "چشم شما برو بالا تا پس نیفتادی."
"زهر مار" زمزمه واری گفتم و با خنده ی آرامی که کرد قد بلند کردم و گونه ای که از ته ریش هایش زبر بود را بوسیدم:
- "خدافظ!"
آرام دستم را فشرد:
- "خدافظ عمر من. فردا میام دنبالت بریم سراغ خرید یخچال و گاز و اینا."
- "شرط داره."
- "جان؟"
- "بازم بریم جیگرکی!"
با شیطنت خندید:
- "فردا می ریم تو کار کله پاچه!"
- "خب پس، فردا کنسله! فردا خودت تَهنا پا میشی میری قاشق چنگال می خری برای کلبه عشقمون!"
- "یه کاری کنم کله پاچه رو حتی از هامون هم بیشتر دوست داشته باشی."
- "مرسی که داداش منو با پر و پاچه گوسفند مقایسه می کنی!" * * *
 
*پرش زمانی: حال*

پانیذ گلویم را می فشارد. روی سرش چادری چرک و سیاه با طرح های سفید است. نفسم بند آمده. با ظهور سایه مردانه ای با وحشت چشم می گشایم.
راحیل نیست! انگار کسی پنج لیتر خونِ بدنم را بیرون می کشد؛ مثل زالو قطره قطره می مکد. می نالم. داد می زنم:
- "راحیل؟!"
خبری نیست. ملحفه تخت را چنگ می زنم؛ جیغ می زنم:
- "راحیل؟!"
راحیلم... قامت هامون را می بینم.
- "هامون راحیل کو؟"
- "داداش محمد بردش آبجی!"
بغض حنجره ام را شلاق می زند:
- "غلط کرد!"
این که بچه را برده یعنی چه؟ یعنی... شروع جنگ؟ جنگ... محمد رزم آور قهاریست... من کم می آورم؛ من می میرم!
موبایل را دیوانه وار از میز کوچک کنار تخت چنگ می زنم و شماره محمد را می گیرم. بعد از چند بوق صدایش در گوشم می پیچد. تمام خشمم در لحظه ای رنگ می بازد و جایش را به یک دل باختگی عمیق می دهد. نطفه صدا در گلویم سقط می شود؛ لال می شوم؛ می لرزم.
- "بله؟"
شماره ام را دارد! می داند که منم! پس چرا این طور غریبانه...؟
- "بله؟"
تنم یخ می زند. این باید صدای محمد من باشد؟ آن صدای گرم و مهربان چه شد؟
مستطیل قرمز را می فشارم. هق می زنم و موبایل را به سینه ام می فشارم تا اندکی، فقط اندکی از "تو" به قلبم پیوند بخورد و بکاهد این فاصله لعنتی خود ساخته را.
زمزمه می کنم:
- "چه کار کنم؟"
لغزش خیسی اشک را روی خشکی صورتم حس می کنم:
- "چه کار کنم؟ بدون محمد... بدون راحیل..."
بدون مامان... بدون بابا... ماهورای تنها... همیشه تنها...
واقعا طلاق بگیرم؟ جدا شوم؟ از مردی که حیات تنم است؟ از مردی که خون شریانم است طلاق بگیرم؟ کجا بروم؟ کجا برگردم؟ خانه پدری که پدرِ خانه نیست؟ مگر از محمد به خاطر سربار شدن و وبال شدن نگریختم؟ پس چرا حال وبال اهورا و هامونم؟ چه می کنی ماهورا؟ با زندگی ات، با بچه ات، با محمدت، با آبرویت چه می کنی تو؟
پانیذ چگونه می توانست تاوان پاهایی که نابود شدند را پس بدهد؟
به آینه زل می زنم. چشم هایی خیره ام اند. منِ من، اضطرابی توأم با خونسردی در چشمانِ من می بیند. مشکی اند... سیاهند... دست هایم را روی گونه ام می کشم؛ از پایینِ چشم هایم تا بالای لبم سُرشان می دهم. دستم بالای لبم روی موهای خیلی ریزی که گستاخانه بدریختی ام را به رخ خودم و آینه می کشاند ثابت می ماند و پشت بندش هیستریک و محکم کشیده می شود و:
- "زشـت."
دستم را این بار وارونه از لبهای صورتی و کمرنگم به سمت چشم هایم سوق می دهم. شل اند... گونه هایم شل شده اند:
- "چاق."
 
پنجه هایم را با حرص چنگ آن صورت کمی چاق شده می زنم و نگاهـم روی ویلچر سر می خورد... پاهای بی مصرفی که مثل چوب خشک سوار صندلی چرخدار شده اند.
محمـد چرا بمانی؟! برای یک فل‍ـجِ زشـتِ چاق؟! دست هایم را بالا می آورم و زل می زنم به ناخن هایم. دست هایم می لرزند... دست هایم خیلی وقت است می لرزند؛ وقتی بهشان نگاه می کنم بیشتر حرصم می دهند؛ بدتر می لرزند... ناخن هایم... کدر و نامرتب شده اند.
الوند نباشد... الوند نباشد... برود با پانیذ جانش بمیرد... بمیرد... من و تو و راحیل باشیم... من و تو.
نگاهم باز می پرد روی آینه... فلج زشت چاق روانی!
سکسکه ام گرفته. صدای گزارشگر فوتبال از هال می آید. صدای زمزمه های اهورا و هـامون...
ویلچر را تا دم در می رانم و در اتاق تاریکم را می بندم. لحظه ای از تاریکی محضی که اتاق را در بر می گیرد می لرزم اما کمی بعد دستم را روی دیوار سُر می دهم و چراغ خواب کم سو را روشن می کنم. 
اشک چشمم بند نمی آید؛ حرصم خالی نمی شود و دستم روی مستطیل های سبز رنگ شماره دار، هیستریک می لرزد... شماره های اول را که وارد می کنم نام تو به لاتین بالای صفحه ظاهر می شود. دست لعنتی ام رویش می لرزد و تلفن کنار گوشم بوق می خورد... این دومین باریست که غرورم را لگدمال می کنم.
با هر بوق دلم آشوب و آشوبتر می شود؛ بر نمی داری! چهار بار دیگر زنگ می زنم؛ بر نمی داری! مغرور لعنتی...
بار پنجم از صدای خش خش و پشت بندش نفسی که بعد از بوق به گوشم می خورد بغضم با صدای بلندی می ترکد. 
سکوتت هم آرامشم می بخشد هم بی قرار ترم می کند. 
حرف بزن؛ شاید یک چیز مانده باشد توی دنیا که بتواند آرامم کند؛ صدای تو؟! * * *

میان خواب و بیداری ام. چشمانم توان گشوده شدن ندارند و بین خوابی که از دیشب دیده ام و حالا، گیر کرده ام. 
صدای بم و آشنایی گنگ به گوشم می رسد. خودم را گول می زنم که تو نیستی! خودم را به بیخیالی می زنم و‌ چشم هایم گرم گرمند.
صدای هامون و بعد نوای خنده های هامون و جیغ و خندهٔ آشنای دخترانه...
چند لحظه بعد صدای باز شدن در می آید و پشت بندش گردنم را با پر انگار دارند نوازش می کنند. دست هایی کوچک و تپل اما سرد، گویا روی گردنم دارند راه می روند. اینکه سعی می کند خودش را به تنم بچسباند...
بغضم می گیرد از این لطافت و خوشی؛ بال در می آورم از اینکه کسی به میل و خواسته خودش نزدیکم می شود.
بی اختیار دست می برم و با چشم های بسته دست ها را اسیر دستانم می کنم‌. صدای منتظر کودکانه ای که "ماما" را به گوشم می رساند!
با شوق و ناباوری چشم می گشایم و با دیدنش مست می شوم؛ جان می گیرم!
 
 
با جیغی خفیف دست هایم را حائل تنش می کنم و به تنم می فشارمش. صدای خنده اش دلم را می برد. با عشق زل می زنم به دندان های کوچک و سفیدش و چشمهایی که برق شوق، قصهٔ انکار نشدنیشان شده است. 
گونه نرم و سفیدش را سفت می بوسم:
- "عشق من! کی اومدی تو؟ چرا بیدارم نکردی؟"
دست می کشد روی گونه اش و طبق عادت جای بـوسه را پاک می کند:
- "بابایی گفت!"
دست هایم شل می شوند:
- "بابایی چی گفت؟!"
چشم هایش را می خارانَد:
- "بیدار... بیدارت نکنم."
دل تنگِ بریده بریده حرف زدنش با بغض به آغوش، سفت می فشارمش.
جیغ می زند:
- "آآآآی!"
می خندم و رهایش می کنم. یک موج خوشحالی و شوق تنم را لبریز کرده...
صدای تلویزیون نظرم را جلب می کند. هامون را صدا می زنم.
بعد از چند ثانیه داخل اتاق می شود:
- "بله آبجی؟"
- "امروز چند شنبه ست؟"
زل زده به چشم هایم:
- "چهارشنبه!"
نگاهم روی ساعت می لغزد:
- "چرا مدرسه نرفتی؟ ساعت هشت و نیمه!"
سرش را پایین می اندازد:
- "حوصله نداشتم!"
- "می خوای گند بزنی کنکورتو؟ بپوش برو!"
سرش را بالا می آورد:
- "نه آبجی نمیرم!"
اخم هایم در هم می رود:
- "بپوش برو میگم هامون! من هیچیم نمی شه، برو!"
نمی خواهد به رویم بیاورد:
- "آبجی ول کن دیگه! اهورا گیر میده باز!"
- "گیر نمیده؛ برو هامون."
خودم می دانم دوست دارد برود و اهورا گاهی مجبورش می کند به خاطر من بماند.
با آهی به راحیل نگاه می کنم. چشم هایش خسته اند. دست روی صورتش می کشم:
- "بخواب مامانی!"
هشیار می شود:
- "نه! بابا گفته..."
طبق عادت آب دهانش را وسط حرف زدن مدام قورت می دهد:
- "نخوابم."
سرش را به راست تکان می دهد:
- "مُزاظبِ تو باشم!"
محمد! تصور اینکه خم بشوی و کفشهای قرمز عروسکی راحیل را پای راحیل کنی و دم گوشش بگویی "مواظب مامان باش!" آرامم می کند.
دستم را کنار بالشت می گذارم و به دیوار پشت سر راحیل نگاه می کنم و بغضی که از پیش در گلویم لانه کرده بود را قورت می دهم...
صدای هامون نگاهم را پِیَش می چرخاند. با آن پیراهن آبی آسمانی مدرسه ای که ازش بیزار بود و شلوار پارچه ای مشکی رنگی که همیشه عارش می آمد تنش کند توی درگاه ایستاده... عاشق آبجی گفتن هایش بودم...
- "جونم؟"
- "من میرم!"
بعد جلو می آید و بـوسهٔ آبداری روی گونه تپل راحیل می نشاند و با دو انگشت کمی گردنش را قلقلک می دهد. راحیل می خندد و بعد از کمی جیغ و ویغ می گوید:
- "دایی؟!"
- "جانم خوشگل خانوم؟"
- "برام یه چیز خوشمزه میاری؟"
هامون می خندد و نگاه منی می کند که پر عشق زل زده ام به راحیل.
- "چی مثلا؟!"
راحیل لبش را آویزان می کند:
- "من نمی دونم که!"
 
هامون باز می خندد و می بوسدش:
- "چشم، خدافظ!"
- "به سلامت!"
به راحیل نگاه می کنم:
- "نمیری اون اتاق برنامه کودک ببینی؟"
ناخنش را می جود:
- "نه! پیش تو باشم!"
دستش را می گیرم و از دهانش دور می کنم:
- "ناخن نجو!"
مظلومانه سر کج می کند:
- "باشه!"
دراز می کشم و کاش هامون نرفته بود و مرا روی ویلچر گذاشته بود. نه... هامون که توان بغل کردن مرا ندارد!
راحیل را نوازش می کنم... بوی خوبی می دهد. دلم برای خانه ام تنگ می شود و طبق معمول بغض می کنم... مثل همیشه راحیل را نزدیک تنم می کنم تا با نوازش دستم و گرمای تنم به خواب برود. 
چند دقیقه ای می گذرد که متوجه نفس های منظم راحیل می شوم و با آهی دست از نوازشش می کشم. صورتم را خم می کنم و موی طلایی رنگی که کنار برجستگی پیشانی اش روییده را می بوسم. طبق عادت آب دهانش را پر صدا قورت می دهد و ملحفه تابستانه را تا زیر گلویش بالا می کشم. 
آسوده از آرامش او، و آشوب از درون خودم سر روی بالشت می گذارم و به سقف زل می زنم.
به راستی چه می شود؟ 
سرنوشت پانیذ؟
من و تو؟
اگر اگر اگر جدا بشویم راحیل مال من می شود؟ 
پاهای من؟
پـ... پاهای من؟ پا؟ تکلیفشان... خب... خب... خب مشخص است دیگر! 
اَه اَه اَه لعنتی خب چلاق شده ای دیگر! چرا مثل لال ها تته پته می کنی؟
دستم روی ملحفه خط می کشد و صدایی نظرم را جلب می کند. صدایی مثل چرخش کلید است و شاید هامون چیزی جا گذاشته است! شاید دیر رفته راهش نداده اند. نه نه! می دانند مادر و پدرمان از هم جدا شده اند، زیاد کاری به کارش ندارند.‌
شاید اهوراست... اما الان؟ اهورا غروب می آید!
می لرزم و با عجز خودم را به راحیل نزدیک تر می کنم. 
صدای باز شدن در که می آید جانم می رود! 
با لرز صدا می زنم:
- "هامون؟"
جواب نمی دهد! 
آب دهانم را قورت می دهم:
- "اهورا؟"
- ...
دستم تشک تخت را چنگ می زند؛ صدای بسته شدن در، و تسلیم می شوم و با بغض می گویم:
- "کیه؟!"
و کاش دید داشتم به درِ خانه! 
راحیل تکان می خورد و قامت مردانه ای توی درگاه اتاق کوچک نمایان می شود و آرامشی که به جانم تزریق می شود را هیچ وقت در عمرم و هیچ کجا در دنیا حس نکرده بودم...
فضای اتاق، دلگیر و اندکی تاریک است و همین مرا به بغض وا می دارد... سرانجاممان جدایی است و من آهی می کشم که فقط خودم می شنوم. 
نگاهم میخ نگاه خسته ات است و قدم که بر می داری، نزدیک که می شوی تازه یادم می آید کی هستم! چه شده! و چه قرار است بشود!
 
بی حس و خسته از شوقی که به فرجام نمی رسد مثل قبل، مثل مُرده ها دست روی سینه و نگاه به سقف دراز می کشم و موج آمدنت نویدِ رفتنِ به همین زودی هایِ راحیل را... نباید بدهد!
چشمم از اشک لبریز شده و ماهورا اگر پا ندارد، غرور که داشته باشد! ملحفه سفید را تا بالای سرم می کشم و با آسودگی اشک می ریزم. هان؟! چه شد؟ مگر آرزوی آمدنش را نداشتی؟ پس چه شد؟ ملحفه کشیدنت چیست؟!
پشیمان شدم. پشیمان شدم. برو! نباش! باشی و برای من نه، دردی از من دوا نمی کند!
دوست دارم فرار کنم و تا بی نهایت بدوم و اینجا نباشم! نباشم در این اتاق منفور تاریک؛ نبینم تویی که با نگاهت آبم می کنی؛ با سکوتت، تمام فریاد و حرف های دنیا را درون گوشم فرو می کنی و کر می شوم از شرم...
ریشهٔ تنومند افکارم را کشیده شدن ملحفه و رفتنِ با خونسردی ام تا مرز سکته تیشه می زند. 
نگاهِ مستأصل و مبهوتم تا خودِ طوسی تیره چشم هایت بالا می روند و چرا باید آن جفت چشمِ همیشه نافذ، حالا کم رمق و قرمز باشند؟
هیچ جوره نمی توانم با زانو زدنت کنار تخت و بلند کردنم و نشستن تنم در آغوشت کنار بیایم. تکیه ات به تخت و سر خوردن کف دستت روی سر من و هدایتش به سمت شانه هایت.... تشنه ام؛ تشنهٔ اینکه یکی این طور دوستم داشته باشد و این طور قشنگ سرم را به شانه اش تکیه دهد. اهورا هست... هامون هم... ولی شریکِ هر چند نصفه و نیمهٔ زندگی آدم چیز دیگریست! 
حالم از موهای بلندی که گرمای تنم را بیشتر کرده اند و زبری و خشکی و آشفتگیشان اعصابم را ضعیف تر می کند به هم می خورد و تو حالا دست گذاشته ای روی آن موهای چرب و نا مرتب! 
دلم می خواهد دستت را از خودم دور کنم و بگویم حالا که قرار نیست بعد ها باشی، الآن هم نباش! نباش...
اما پای تو که وسط باشد همهٔ قوانین، شعار می شوند و حقیقتِ انکار نشدنیِ وجودت خط بطلان می کشد بر اصول و قوانین!
این که پیشانی ام گردنت را لمس می کند را دوست دارم. دوست دارم گرمای تنت به تمام تنم بریزم... بریزد... آخ خدا... محمد برو... برو... این لعنتی ترین اعتراف تلخ دنیاست که من طاقت بودن و نداشتن تو را.... ندارم!
قلبم احمقانه حکم می کند دستم را سفت حلقه کنم دور گردنت و آسوده حرف بزنم و دم گوشت اشک بریزم. به قول خودت فین فین کنم‌ دم گوشت و تو به جانم غر بزنی.
اینکه این موهای منفور و لعنتی را می بویی تنم را شل می کند. اینکه لب هایت رویشان بازی می کند قلبم را به لرزه در می آورد و احمقانه اشک می ریزم.
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه pykyu چیست?