رمان دیزالو۱۵ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۱۵

محمد تو نبودی؛ تو نیستی؛ اینجا هیچ کس مرا حمام نمی برد؛ یعنی من نمی گذارم‌‌. می خواهم تنها بروم؛ نمی گذارند. یک بار رفتم همهٔ شامپو ها از روی سبد ریختند روی سرم.

 
دوست دارم مثل بچه ها توی آغوشت حل شوم و کبودی کوچکِ کنجِ پیشانی ام را نشانت بدهم. 
و اما حالا... حالا دست هایم را خیلی دوست دارم؛ چون فرشتهٔ عذابم را پس می زنند و من ناگهانی هق می زنم و پریدنِ ناگهانیِ راحیل از خواب... اول چند ثانیه نگاهمان می کند و بعد بد تر از من شروع به گریه می کند. 
دوست ندارم حالا را... دوست ندارم که محمد مرا باز ببوسد و باز به یادم بیفتد ته همه این ها پوچی ست؛ دوست ندارم راحیل را ببوسم و او گریه کند و زیر بار نبودنِ خود خواسته اش له شوم... یک دنیا بغض را قورت می دهم و می گویم:
- "می ذاریم رو تخت؟"
با کمال میل یک دست زیر زانو و دست دیگرش را پشت گردنم می برد و روی تخت درازم می دهد. - "برم برات ناهار بیارم؟"
آخ از این صدای لعنتی...
از ترکیدن بغضم بیم دارم؛ سر به نشانهٔ "نه" تکان می دهم. منتظرِ دلیل نه گفتنم نگاهم می کند. ناچار می گویم:
- "هامون تا اون موقع میاد.‌ از دیشب غذا مونده."
چند ثانیه نگاهم می کند. دلم برایش می سوزد... دلم برایمان می سوزد! 
از برق اشک نگاهش بیزارم.‌ من نمی خواهم جلوی مردی که بد خردش کردم خرد تر از این شوم؛ بی خیالِ اضطرابش برای دوریمان، و لب و لوچه آویزان راحیلی که رو به گریه می رود، و محمدی که حالا نگاه ازم برداشته ملحفه را روی سرم می کشم و باز قصد مردن می کنم؛ به پهلو می شوم؛ نمی خواهم رفتنشان را ببینم... * * *
 
 
*پرش زمانی: گذشته*

جهیزیه با کمک های بی دریغ محمد، پس انداز من و وامی که بابا گرفت جور شد. روز به روز به روز عروسی نزدیک می شدیم. خانواده ها قبول کردند که عقد و عروسی باهم برگزار شوند. خانواده محمد که رسم نداشتند عروس و داماد زیاد در دوران نامزدی باقی بمانند و خانواده من که از خدایشان بود یک نان خور کم تر شود و مامان و بابا هم جدا بشوند. بعد از شش ماه نامزدی بالاخره روزی که مدت ها بود انتظارش را می کشیدم سر رسید.
تا صبح نخوابیدم! از اضطراب بود یا از شوق نمی دانم. ولی مدام چشمم به ساعت بود. وقتی صدای آلارم گوشی ام بلند شد دلم می خواست گریه کنم؛ حتی یک دقیقه هم چشم روی هم نگذاشتم و نمی دانستم قرار است تا شب چه بلایی سرم بیاید.
حمام کردم و جواب زنگ محمد را دادم؛ آن روز ازش خجالت می کشیدم! لرزان گفتم:
- "الو؟"
بر خلاف من، صدای او پر از آرامش بود:
- "سلام ماه من. حالت خوبه؟"
حقیقت را گفتم:
- "دیشب اصلا نخوابیدم. هیچی ها!"
خندید... مردانه:
- "چرا قربونت برم؟"
- "استرس؛ ذوق؛ همه چی."
- "استرس نداره که! لذت ببر. همین!"
- ...
- "دارم میام دنبالت. بیست دیقه دیگه پایین باش."
با "باشه" آرامی قطع کردم. لباس عروس، تاج و وسایل لازم دیگر را برداشتم و در حالی که آخرین حضورم را در این خانه می گذراندم و همه خواب بودند بیرون رفتم.
محمد وقتی وسایل را در دستم دید به سمتم آمد. همه را از دستم گرفت. با خنده گفتم:
- "خب رو موتور باید برشون گردونی به خودم که."
با لبخند شیطنت آمیزی گفت:
- "نخیر موتور کجا بود؟ سالار آوردم!"
با دیدن نیسان آبی رنگ قلبم فرو ریخت:
- "نههه!"
قهقهه زد و به بی ام و ای اشاره کرد:
- "آرررره!"
با جیغ بلندی از گردنش آویزان شدم. آن قدر ناگهانی که جعبه بزرگ لباس عروس از دستش افتاد.
گونه ام را کشید:
- "فقط تا شب داریمش! کرایه کردم!"
با ذوق گفتم:
- "تو بگو یه دیقه!"
با شوخی و خنده و قهقهه به آرایشگاه رسیدیم. شیشه را پایین داد و داد زد:
- "ساعت چند بیام دنبالت دلبر؟"
متقابلا داد زدم:
- "فردا پس فردا!"
خندید. خندیدم:
- "ساعت ده!"
بوق دیوانه واری زد و با آن آبی کاربنیِ میلیاردی دور شد.
 
 
حوالی ساعت ده وقتی آماده جلوی آینه ایستادم، وقتی ماهورای درون آینه را سفید پوش دیدم، دقیقا آن لحظه، همان لحظه بود که قلبم فرو ریخت. لرزیدم... یخ کردم... آن وقت که تردید به چشمانم رسوخ پیدا کرد. دقیقا همان لحظه... آن قدر بی رمق شدم که روی نزدیکترین صندلی نشستم و به لباسم زل زدم.
دقیقا داشتم چه کسی را گول می زدم نمی دانم! ولی می دانستم حسی که به محمد داشتم در حد وابستگی به یک مذکر مهربان بود و نه عشق! به طمع طلاها و اموال رویایی برای این ازدواج پا پیش گذاشتم و حالا خبری نبود! محمد با تمام مهربانی هایش مغرور تر از این حرف ها بود که دست پیش پدر و مادرش دراز کند.
پس چطور می توانستم خواسته افشین را به جا بیاورم؟
اصلا چرا این پسر را علاف خودم کردم؟
با صدای زنگ موبایلم از جا پریدم. خودش بود. دستم آنقدر می لرزید که نمی توانستم موبایل را خوب در دستانم بگیرم:
- "بله؟"
- "سلام عزیزم. من پایینم؛ هر وقت کارت تموم شد بیا."
صدایم گرفته بود:
- "تموم شده میام الان!"
و بی هیچ درنگی قطع کردم.
هیچ کس همراهم نبود؛ شنل را پوشیدم و یکه و تنها به سمت بیرون رفتم. در را که باز کردم محمد را دیدم که به زمین زل زده است؛ او نمی توانست از زیر شنل مرا خوب ببیند ولی من می توانستم با دیدن آن کت و شلوار مشکی قربان صدقه اش بروم.
جواب سلامش را با اشتیاقی که به جانم چنگ زده بود دادم و پرسیدم:
- "فیلمبردار کو پس؟"
دستم را گرفت و سوار ماشینم کرد. وقتی سوار شد گفتم:
- "ها؟"
و چشم چرخاندم.
بی آنکه نگاهم کند گردنش را خاراند و ماشین را روشن کرد:
- "فیلمبردار نداریم... کلا!"
مات پرسیدم:
- "یعنی چی؟!"
فرمان را چرخاند:
- "یعنی نداریم دیگه!"
شنل را روی گردنم انداختم و عصبی گفتم:
- "خب چرا؟ کراوات تو کو اصلا؟"
- "فامیلای ما یه کم متوهمن. فکر کردن ما فیلم عروسیمونو قراره اکران میلیاردی کنیم؛ برا همین صلاح دیده شده فیلم عروسی وجود نداشته باشه اصلا."
همین؟ به همین سادگی؟
- "راجع به کراواتم نخواستم دل مامانمو تو چنین روزی بشکنم و اعصاب خودمو داغون کنم."
جوش آوردم:
- "فقط دل مامان خودت و اعصاب خودت برات مهمه؟ مگه روزی عروسی منم نیست؟"
در سکوت رانندگی کرد. گفتم:
- "محمد!"
دست در موهایش برد:
- "بله؟"
- "جایی بوتیکی چیزی دیدی وایسا!"
- "برای کراوات می گی؟"
لرزان از عصبانیت ناخن های لاک زده ام را جویدم:
- "آره!"
نیم نگاهی بهم انداخت:
- "نجو ناخناتو!" حرصی گفتم:
- "می جوم. می جوم هر کاری بخوام می کنم. مثل تو."
- "الان یعنی من کراوات بپوشم حله؟ تو آروم میشی؟"
 
- "نه مشکل من اینه خونواده تو چرا انقد ساز مخالف می زنن با من؟"
یاد آن روز و غذایی که پوستم را سوزاند نطفه بغض کاشت درون گلویم:
- "هر وقت حرف زدم با چشم غره و زوری جوابمو دادن. حرف هم که نمی زنم می گن لاله عروسمون. دیگه نمی دونم چه کار کنم یه بار مامانت لبخند بزنه به روم! همه اینا به کنار! فاز دخالت کردنش چیه دیگه؟"
با ترمز ناگهانی ماشین با جیغی کوتاه ساکت شدم. در کوبیده شد؛ مسیر رفتنش را دنبال کردم. به یک لباس فروشی مردانه ختم شد.
چند دقیقه بعد با کراواتی سیاه که روی پیراهن سفیدش جا خوش کرده بود برگشت و باز در را کوبید.
پوزخند زدم:
- "چه روز عروسی قشنگی! چه خوب! چه رمانتیک!"
توقع داشتم سرم فریاد بکشد ولی با پوفی کلافه باز دست کشید میان موهایش:
- "بس کن خب؟ بس کن!"
اشکم جاری شد. عمدا فین فین کردم. کلافه گفت:
- "بابا! الآن چیه خب؟ گفتی کراوات گفتم چشم دیگه! چرا گریه می کنی؟"
- ...
- "ماهورا! من عذر خواهی کنم حل میشه؟"
- "کدوم عروسی هست که فیلمبردار نداشته باشه؟"
- "اونو دیگه کاری نمی تونم بکنم. وقت آتلیه داریم دیگه! میریم اون جا عکس می گیریم. خوبه؟"
دستمالی برداشتم و با احتیاط روی صورتم کشیدم تا رد اشک پاک شود:
- "اسکل گیر آوردی؟"
در هم رفتن ابروهایش را دیدم. تا رسیدن به آتلیه حرفی بینمان رد و بدل نشد ولی خوب بود که برای پیاده شدن از ماشین کمکم کرد.
 
*پرش زمانی: حال* "من پشت این پنجره می شینم
بارونو تو چشم تو می بینم"
اشکم می چکد و هندزفری را با انگشت به گوش هایم فشار می دهم..‌.
"عیبی نداره چشمتو وا کن
عیبی نداره باز غمگینم"
صدای لطیف و غمگین خواننده که قطع می شود دست می برم تا برای بار چندم آن مثلث سفید را لمس کنم که دستم با صدای کسی ثابت می ماند. صدای اهورا است...
خوشحال از آمدنش ویلچر را به سمت هال می رانم، اما بر خلاف تصورم با اهورای عصبانی و پریشان مواجه می شوم. ماتم می برد:
- "سلام."
نگاهم روی صورت رنگ پریده و چشم های مضطربش ثابت می ماند.
مات می پرسم:
- "چی شده؟!"
- "هامون کو؟!"
صدایم می لرزد:
- "مدرسه!"
فریاد می زند:
- "ساعت ۷ شبه! مدرسه؟!"
- "کلاس تقویتی داره حتما بچه!"
حرصش می گیرد از خنگی ام:
- "در مدرسه شون بسته س. سگ پر نمی زنه!"
نگاهم روی ساعت سر می خورد... هفت و ربع! هامون کجاست؟!
- "تو چرا گذاشتی بره بیرون؟"
چشم هایم گشاد می شود؛ بغض گلویم را می سوزاند:
- "اهورا من به کسی نیاز ندارم!" بلندتر از خودش فریاد می زنم:
- "می شه هر ثانیه نکوبونی تو سرم که فلجم؟ می شه اهورا؟! می تونی؟"
کلافه داد می زند:
- "خیلی خب الان وقت این حرفا نیست!"
دلم شور هامون را می زند و می گویم:
- "از دوست و رفیقاش شماره ای چیزی نداری؟!"
زمزمه می کند:
- "نه!"
نه و انگار حواسمان به این نوجوان که اسیرمان شده نبوده! - "فقط برسه، تیکه تیکه اش می کنم!"
ناباور و وحشتزده می گویم:
- "اهورا!"
داد می زند:
- "کشته منو از ظهر تا حالا! دل و روده ام داره میاد بالا از اضطراب! بلایی سرش نیومده باشه!"
و صدای چرخش کلیدی که به طول می انجامد قلب جفتمان را به تشویش می اندازد و اهورا در را باز می کند. هامون را سالم می بینم... اسوده خدا را شکر می کنم و هامون با نگاه مضطرب و ملامتگر جفتمان خودش هم مشوش می شود. چشم های معصومش را روی من و اهورا و می چرخاند و روی اهورا مکث بیشتری می کند. دلم برای اضطراب و ترسش می لرزد و کاش اهورا کاری به کارش نداشته باشد.
لرزان و مردد وارد خانه می شود:
- "سلام!"
و آرام در را می بندد. 
می خواهم نترسد و سلام کنم که با سیلی محکم اهورا بی اختیار دستم را روی دهانم می چسبانم.
هامون کمی جابجا می شود، سرش را پایین می اندازد و دلم برای غروری که مثل خودم خرد شد می گیرد. 
اهورا با خشونت تیشرتی که احتمالا زیر لباس مدرسه اش بوده را به شدت می کشد و می بوید. 
ضرب سیلی دومش لرز به تنم می اندازد و هامون روی سرامیک های کف خانه می افتد. - "کثافت من داشتم سکته می کردم نمرده باشی بعد تو رفته بودی عشق و حال؟"
 
هامون لرزان می گوید:
- "من به خدا کاری نکردم داداش!"
و همین اهورا را داغ تر می کند. چنان شروع می کند به زدن که من هم در کنار هامون جان می دهم. ضربات شدید اهورا از شدت عصبانیت و نگرانی بدن نحیف و استخوانی هامون را هدف قرار می دهد. جیغ می زنم... جیغ می زنم... جیغ می زنم... سعی می کنم دست اهورا را بگیرم. هامون در خودش مچاله شده و هق و هق اشک می ریزد و التماس اهورا را می کند. 
پیراهن اهورا را می کشم:
- "اهورا بسه. بسه اهورا. توروخدا ولش کن."
اعتنایی نمی کند. - "اهورا مرگ ماهورا ولش کن. گناه داره. این همینجوری جون تو بدنش نیست پوست و استخونه!"
از فریاد های جفتشان بیزارم. یکی از حرص و عصبانیت و یکی از درد...
دست اهورا را باز سعی می کنم که بگیرم و موفق می شوم.
فریاد می زند:
- "برو اونور ماهور!"
و می خواهد دستش را از دستم برهاند که دستش با ضرب به صورتم می خورد. فرو رفتن لبم به میان دندانهایم را حس می کنم و ضربه شدیدی که به بینی ام خورده را... صورتم را از تیغه بینی ام به پایین سِر حس می کنم و هم از درد و هم از ترس و از اینکه مسبب پایان این قیامت شوم جیغ ناگهانی و بلندی می کشم. طوری که بالاخره توجهشان را به سمتم جلب می کنم. 
اهورا نفس نفس می زند و سر می چرخاند و با دیدنم وحشت می کند:
- "یا قمر بنی هاشم!"
و به سمتی می دود. هامون به زور و چشمانی اشکی بلند می شود و به سمتم می آید. دوست ندارم اشک هایش را ببینم. 
داغی و بوی خون را بالای لبم حس می کنم و صدای هامون را که مظلومانه هق هق می کند و با التماس پاهایم را چنگ می زند:
- "آبجی!"
اهورا شتابزده دستمال هایی که آورده را روی پایم می گذارد و سرم را بالا می برد. نگاهم خیره سقف می شود و یک صورت سالم داشتیم که آن هم ترکید! 
دلم هوای محمد را کرده و دوست دارم حالا اینجا باشد و مثل صبح مرا سفت در آغوش بگیرد و به خودم تلقین کنم که مرا بیش از هرکسی در این دنیا دوست دارد! دوست دارم مثل همیشه در سکوت آرامم کند. 
این خانه دلگیر و کوچک که گوشه گوشه اش پر از خاطرات تلخ است را دوست ندارم. روزهای زیادی کنج دیوار های این خانه از فریاد و دعوای پدر و مادرم مچاله شدم و با درد و اندوه اشک ریختم. روزهای زیادی پسِ هر گریه اهورا بود که مرهمم می شد. روزهای زیادی از ترس اینکه در این دعوا های مسخره پدر و مادرم باعث مرگ همدیگر بشوند از دست و پایشان آویزان می شدم و التماسشان را می کردم.
 
 
این خانه را دوست ندارم و دوست دارم به خانه سه نفریمان برگردم.
سر خوردن قطره اشکی از کناره چشم هایم به سوی شقیقه ام و پشت بندش فرو رفتن سرمایش به داخل موهایم را حس می کنم... دردی را هم که قبلا بینی و لب هایم را هدف گرفته بود و حالا به سرم حمله کرده.
چشم هایم سنگینند و گرمای تنم مرا تشویق به خوابیدن می کند. می ترسم که لب هایم را خیس کنم، از دردشان می ترسم! 
دستمال کلفت از روی بینی ام و فشار دست اهورا از روی صورتم که یقینا از ترسش بوده، برداشته می شود. سرم را آرام پایین می آورم و نگاه به نگاه ترسان و پشیمان اهورا می دوزم. چه خوب که تو گریه نمی کنی.
با احتیاط شقیقه و پیشانی ام را می بوسد:
- "ببخشید! دستم بشکنه!"
جوری که لبهایم دخالت چندانی نداشته باشند می گویم:
- "اشکال نداره!"
و با لرز و بغض ادامه می دهم:
- "ولی دیگه نزن این بچه رو!"
خودش هم می لرزد:
- "به خدا داشتم سکته می کردم."
و با درد چشم می بندد و سر تکان می دهد. می فهممش. 
مضطرب دستش را پشت سرم می گذارد:
- "بریم دکتر؟!"
تمام صورتم درد است اما تمام می شود، می دانم! پس سر تکان می دهم "نه!" و ویلچر را تا اتاقم می رانم. 
صدای اهورا را که هامون را مخاطب قرار می دهد می شنوم:
- "برو یه لیوان آب قند درست کن!"
و اهورا به سمت من می آید و مرا روی تخت می گذارد. تو هم یک روز از من و ناتوانی هایم خسته می شوی! 
از خدا خواسته سرم را به بالشت تکیه می دهم. هامون لنگ لنگان برایم آب قند می آورد. صورت قشنگش هنوز پر از اضطراب است و چه خوب که صورتش هیچی نشده! 
نگاهم روی صورت جفتشان می لغزد و از این که تمامشان آماده خدمت منند شرم می کنم:
- "برید خوبم من! هیچی نیست!"
بعد به اهورا می گویم:
- "یه قابلمه تو یخچاله. داغ کنید بخورید برای شام!"
چشم روی هم می فشارد و لبش کمی انحنا می یابد:
- "دستت درد نکنه! کی گفت تو غذا درست کنی بچه؟! آب قندتو بخور!"
و می رود!'
اما هامون می ماند. آب قند را به دستم می دهد. اندکی ازش می نوشم و خنکای آب و شیرینی اش را دوست دارم.
- "دستت درد نکنه!"
و لیوان را کناری می گذارم. دلم برایش می گیرد. پشت چشم هایش یک دنیا بغض و پشت لب هایش یک دنیا حرف خوابیده... این را بیشتر از هر چیزی می فهمم.
آرام می گویم:
- "کجا بودی؟!"
سرش را پایین می اندازد. جواب که نمی دهد صدایش می زنم:
- "هامون!"
نگاهی به در می اندازد و آرام تر از من می گوید:
- "با دوستام بودم!"
 
- "دوستات؟! همونا که می خوان مث خودشون باشی؟"
باز هیچی نمی گوید.
- "یتیم که نیستی اراذل اوباش بشی. صاحب داری!"
نگاهم می کند.
- "فقط بشنوم، بفهمم یا ببینم که دستت به سیگار خورده، به جون راحیل دیگه اسمت هم نمی ارم! دور و بر اون اراذل اوباش ولگرد هم دیگه نمی چرخی!"
- ...
- "باشه هامون؟!"
بغض دارد که بی حرف سر کج می کند. دلم پر می زند برایش. کاش مامان بود و حالا ته تغاری لوسش را به آغوش می کشید، یا لاقل بابا بود که حرف پسرش را بفهمد! من چه بگویم به این طفلک تنهای قربانی؟!
سرش را روی سینه ام می گیرم و لرزش شانه هایش را می بینم. سر به سرش تکیه می دهم و چشم می بندم. شانه استخوانی اش را می بوسم.
دست چفتِ تنم می کند و می گوید:
- "آبجی؟"
- "جان؟"
- "دلم برای مامان تنگ شده!"
آرام در گوشش گفتم:
- "فردا قبل از اینکه اهورا بیاد زنگ می زنیم بهش." 
 
*پرش زمانی: گذشته*

به محض پیاده شدن از ماشین عطر اسفند در مشامم پیچید و صدای جیغ و سوت و کل درست در مغزم پیچید. نگاه مضطربم را روی چهره ها چرخاندم. باورم نمی شد این چهره ها خیره به منند و برای مجلس عروسی من تدارک دیده اند. ان هم چه مجلسی! اولین دعوای عروس و داماد دقیقا همان روز باشد!
پوزخند لبم خنده عاشقانه تعبیر شد! کسانی که با شور و شعف به سمتمان آمدند مامان من و مامان و خواهر های محمد بودند. مامان با کت و دامن بلند و خوش دوخت قرمز رنگی که عجیب بهش می آمد و جوانترش کرده بود. اعضای خانواده محمد هم طبق معمول با چادر...
با یاد آوری قضیه فیلمبردار و کراوات و اینکه اگر مقاومت های محمد نبود حالا مجبور بودم بساط دف و مولودی و دست زدن های انگشتی را تحمل کنم نگاهم را با انزجار ازشان گرفتم. مامان با هلهله در آغوشم کشید. افشین در خاطرم زنده شد و همه عروس ها مثل من انقدر مسئله لعنتی در ازدواج لعنتیشان وجود داشت؟ اصلا ازدواج بقیه عروس های دنیا هم مثل من لعنتی بود؟
وقتی از آغوش مامان جدا شدم محمد را دیدم که مادرش در آغوشش گرفته و خودش را به بی اعتنایی زده. خودم را به بی اعتنایی زدم! همراه محمد راه اتاق عقد را در پیش گرفتم.
سفره عقد مجلل و زیبایی که به ظرافت و هنرمندی هرچه تمام تر روی زمین چیده شده بود مرا به وجد آورد و دیدن تصویر من و محمد در آن آینه زیبا، تا درونی ترین نقاط وجودم را به تهوع وادار کرد.
دست در دست های سرد محمد سفره را دور زدیم و روی صندلی دونفره مخملی جا خوش کردیم. زرشکیِ مبل با ترکیب رنگ زرشکی-طلایی سفره ست شده بود و چشم را می قاپید.
در هیاهوی جمع برای جاگیر شدن در اتاق، محمد دستم را فشرد و زیر گوشم گفت:
- "شرمندتم عیالم! بازم ببخش! این لحظه ها دیگه تکرار نمیشن به خدا. نذار حسرتش به دلمون بمونه."
 
راست می گفت؛ از پسِ شنل مزاحم به رویش لبخند زدم و دستش را متقابلا فشردم. اغراق نبود اگر می گفتم سردی دست هایش به یک گرمای مطمئن و دلنشین تبدیل شد!
با چشم های مهربانش گفت:
- "الهی قربونت برم!"
سرشار از عشق شدم؛ مست شدم؛ عذاب وجدان آمد و مثل یک پتک کوبید بر سرم؛ گر گرفتم. داغ شدم. بغض کردم و منتظر نشستم.
عاقد سرش را گرم دفتر و دستک های اطرافش کرده بود.
مامان را دیدم؛ نگاهم می کرد. در چشم هایش چشم های بی پروای افشین را دیدم و تمام قوایم در عرض تنها چند ثانیه به صفر رسید. برای اینکه کمی حس امنیت بگیرم بیشتر به محمد نزدیک شدم و دستش را محکمتر فشردم.
لبخند بی خبرش بر خلاف همیشه به التهابم افزود. از این جا به بعدش را باید چه می کردم؟ یعنی باید واقعا ثروت خانواده علوی را بالا می کشیدم؟ یا حداقل مهریه و یک خانه چند صد متری را؟ بعد مامان رویش می شود حتی به چنین پولی نگاه کند؟ خدا؟ خدا؟ چرا انقد کثیف است دنیایی که ساخته ای؟
چه خوب که شنل روی سرم بود وگرنه حتما از رنگ احتمالا پریده و چشم های مضطرب و ترسیده ام پی به حالم می بردند.
با نوازش دستم به خودم بازگشتم. به نور کم شده ای که ناشی از سایه تور بالای سرمان بودند که مهدیه و مریم گرفته بودند و نیلو قند می سابید.
نمی دانستم چه شده؛ مات به جمع نگاه کردم و با صدای دختر خاله محمد که گفت "عروس رفته قرآن بخونه!" رسما جان دادم. من... من... وصله این خانواده لعنتی نبودم! وصله این پسر بی شیله پیله و مهربان. پتکی دیگر در سرم کوبیده شد. ماهورااا؟ الان باید به این نتیجه برسی؟ الان؟ سر سفره عقد؟ ماهورا! افعی را فراموش کرده ای؟

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه kupy چیست?