رمان دیزالو۱۶ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۱۶

به وضوح لرزیدم... نفهمیدم از کی خیره روبروی قرآن زیبای روبرویم شده ام.

 
- "عروس خانم... سر کار خانم ماهورا زند برای بار دوم می پرسم. آیا وکیلم شما را به عقد دائم ماه داماد سید محمد علوی در بیاورم؟"
- "عروس رفته برای سلامتی امام زمان صلوات بفرسته!"
دلم می خواست همان کله قند را بر سرش بکوبم! تظاهر تا کجا؟ شما همان هایی نبودید که برای یک ذره خورش اشک مهمانتان را در آوردید؟
- "برای بار سوم می پرسم... عروس خانم... دوشیزه ماهورا زند... آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائمی جناب آقای سید محمد علوی به مهریه هفتصد سکه بهار آزادی، یک جلد کلام الله مجید و ..."
همان هفتصد سکه گوشم را کر کرد برای شنیدن ادامه اش. به من چه؟ خوشا به حال افشین و هما!
صدای پر شیطنت نیلو:
- "عروس زیر لفظی می خواد!"
نگاه منگم را تا چهره ها بالا آوردم. با دست نه چندان دوستانه ای که دستم را کشید و بالا آورد حواسم را معطوف صاحبش کردم... مادر محمد! آب دهانم را قورت دادم. سعی داشت سه النگو را به زور بچپاند در دستم. برای پیشگیری از قطع شدن احتمالی دستم پیش قدم شدم و النگو ها را گرفتم:
- "دستتون درد نکنه! لطف کردین!"
از خدا خواسته عقب رفت. باز صدای هلهلهه در گوشم پیچید و در گلویم بغض دیگری متولد شد.
- "آیا بنده وکیلم؟"
وکیل است ماهورا؟ چه بگویم؟ بگویم "با اجازه بزرگترها"؟ بزرگتر ها که نزدیک بود مرا کادو پیچ کنند. بگویم "با توکل به خدا"؟ خدا که نزدیک بود مرا طعمه افعی کند. آخ! آخ ماهورای تنها! - "بله!"
همین! همین شد تمامِ ذکر یک نو عروس در جشن عقد مسخره اش!
صدای دم و بازدم عمیق محمد زیر گوشم مثل لالایی مادرانه ای که همیشه ازش محروم بودم با وجود جیغ و سوت و کل بانگ انداخت و دیدم که آسوده چشم بست. یعنی ارزش من این قدر هاست؟ نه محمد! زنی قرار است تو را طعمه آرزو های مادر و معشوق مادرش کند از یک تکه زباله هم کمتر است.
- "خب آقا داماد! شما هم بفرمایید. وکیلم؟"
 
صدای بم محمد به تنم آرامش بخشید:
- "بله!"
بار دیگر اتاق غرق هلهله شد. حالم دست خودم نبود. چهره ها جلوی چشمم تار شده بودند. چهره خوشحال هامون و اهورا... چهره گرفته بابا و صورت غرق در شادی مامان... من کجای این ماجرا بودم؟
شنل که به بالا کشیده شد نگاهم را چرخاندم و با دیدن محمد، خجول سر پایین انداختم.
قدرت شنوایی ام به زیر صفر رسیده بود و چشم هایم فقط تاری می دید؛ سر گیجه داشتم؛ آغوش می خواستم؛ پناه... یکی در کنارم بود! هنوز هم تردید داشتم محمد علوی واقعا، واقعا، واقعا شوهرم است؟ همسر شرعی و قانونی ماهورا زند؟
دست های سردم را، گرمای آرامش بخش محمد احاطه کرد و خدا این همه خاصیت آرام بخشی را چطور در وجود یک مرد گنجانده بود؟
نگاهم را روی دست هایمان سر دادم تا این صحنه فوق العاده تا همیشه در ذهنم حک شود که فلاش دوربینی غافلگیرم کرد. با دیدن نیلو و دوربین در دستش یک لحظه از ذهنم گذشت که نیلو هم بالاخره به یک دردی خورد!
خنکایی که روی انگشتم حس کردم توجهم را جلب کرد و پشت بندش لمس حلقه ای که با هم خریدیم... صدای کل در گوشم پیچید. دلم می خواست سر بگذارم روی شانه اش و زار بزنم... از خوشی یا ناراحتی را نمی دانم!
دستی که حلقه مهمانش شده بود آشکارا می لرزید. حلقه دیگر را از پوشش مخملی قرمز بیرون آوردم و وارد انگشتش کردم. دست سردم را در دست سردش حبس کرد و دیوانه تر شدم... باریدم...
هلهله جمع اوج گرفت. شیرینی عسل را به کام هم تزریق کردیم و مامان و بابا نزدیک آمدند. بوسه شان تلخ بود. حالم خوب نبود. در آغوش بابا ماندم. دست پشت شانه ام گذاشت و سرم را به شانه اش رساند.
 
زمزمه بم و لرزانش دلم را لرزاند:
- "من همه چیو می فهمم بابا! یه وقت فکر نکنی نفهمم. فقط خودمو زدم به اون راه. جنگیدن خوبه ولی نه تو وقت اضافه، وقتی ده هیچ عقبی. من نجنگیدم. ولی تو بجنگ بابا! نذار هیچ چیزی مانعت شه. من ترسیدم بابا؛ از آبروم از آینده شما سه تا ترسیدم که لالمونی گرفتم. محمد آقاست؛ مرد خوبیه؛ می دونم زیاد دوسش نداری ولی بابایی بدون عشق همون چیزیه که زندگی من و هما رو به این روز کشوند."
رمق نداشتم. بعد از چند لحظه از آغوشش جدا شدم و بی توجه به حضور مادر و خاله و عمه های محمد کم توان روی صندلی نشستم. دستم را روی زانویم گذاشتم و چشم بستم.
محمد که مشغول روبوسی با پدرش و جواد بود با ظهور دوباره حجم سفید پوش کنارش برگشت و نمی دانم چه دید که خم شد و صدایم کرد:
- "ماهورا؟"
اشکم چکید. نگاه میخکوب اقوام محمد تیله های بی رنگ را بیشتر به سمت بیرون هل می داد.
نشست:
- "ماهورا؟"
شنل را بیشتر کنار زد. نگاه مشوش و حیرانش در صورتم چرخید:
- "خوبی؟ گریه می کنی؟"
پدرش نزدیکتر شد:
- "خوبی بابا؟"
برای اینکه بیش از این جلب توجه نکنم آب دهانم را قورت دادم و تمام قوایم را جذب کردم تا بلند شوم. محمد قصدم را فهمید و خواست مانعم شود:
- "بلند نشو. بشین برات آبی، آب قندی چیزی بیارم."
لبخندی تصنعی زدم و دستی که مانعم شده بود را گرفتم تا بلند شوم.
با مادر، خاله و عمه و چند زن دیگر که نمی شناختمشان روبوسی کردم و جواب تبریک هایشان را به گرمی دادم. هنوز هم نوع نگاهشان برایم غیر قابل هضم بود... طلبکار و با اکراه نگاهم می کردند. حتی همدیگر را!
 
نیلو هم به همراه مادرش نزدیک شد. مرا محکم بوسیدند. نیلو را سخت در آغوش گرفتم. با بغض گفت:
- "مبارکت عشق دلم. خوشبخت شی."
با چشم های اشکی خیره در چشم های پر محبتش لب زدم:
- "تو هم همینطور!"
سرش را جلو آورد و آرام گفت:
- "لال بمیر جلو مامانم!"
خنده ام گرفت.
نیلو با آمدن اهورا و هامون کنار رفت. هامون را بغل گرفتم و بوسیدم؛ اهورا هم مرا بغل گرفت و بوسید:
- "خوشبخت بشی عشق من."
چشم فشردم تا بار دیگر نبارم و اهورا با نگاهی طولانی و دردناک به صورتم به سمت محمد رفت و صمیمانه در آغوشش گرفت.
نفهمیدم در گوشش چه گفت ولی جدیت و اطمینان چهره محمد نشان می داد چیز مهمیست.
حال که دیگر کسی پیش نمی آمد برای تبریک، نشستم و دورمان که خلوت شد محمد دستم را گرفت و خیره در چشم هایم گفت:
- "خوبی دلبر؟"
به رویش لبخند زدم. - "بهتر نشدی؟"
برای فرجام بخشیدن نگرانی معصومانه اش گفتم:
- "چرا."
- ...
- "الان که تو باهام حرف می زنم عالیم."
نگرانیِ چشم هایش نابود شد و جایش را به یک عشق نابود ناپذیر داد؛ دلم لرزید؛ کاش می شد سر روی آن قلب دریایی می گذاشتم و همانجا می مردم. من لایق تو نبودم! نبودم! نیستم!
بعد از امضاهایی حوصله سر بر و خسته کننده و رونمایی از کادو ها از سالن خارج شدیم. موسیقی کوبنده می کوبید و دست در دست محمد، قلبم را به هیجان در می اورد. نفسی عمیق کشیدم تا برای رویارویی با مهمانان مجلس عروسی ام روبرو شوم. محمد دست گرمش را آرام پشت کمرم گذاشت و دستم را فشرد. غرق آرامش شدم. همسرِ محمد علوی بودن خودِ عرش اعلی ست؛ خودِ سعادت و قدم هایم محکم شدند؛ سر بالا گرفتم؛ شنل را بر داشتم و به نیلو دادم؛ با اعتماد به نفس گام برداشتم.
 
از ورودی گذشتم و جمعی بزرگ که منتظرمان بودند را با چشم هایی پر شور و شوق و کنجکاو دیدم. برای چندمین بار صدای کل در گوشم پیچید و بوی اسپند در شامه ام و پشت بندش موسیقی با صدای بلند تر...
صدای افراد را کمتر می شنیدیم فقط در پاسخ تکان خوردن لب هایشان با لبخند سر تکان می دادیم و تشکر می کردیم. حس می کردم تا رسیدن به جایگاه عروس و داماد فرسنگ ها فاصله است. اما این فاصله را طی کردیم و روی صندلی دو نفره و بزرگ طلایی رنگ نشستیم. دیگر واقعا عروس بودم! ماهورا... محمد... ماهورا و محمد... چه زود... چه راحت... چه آرام اسم مقدسش کنار اسمم حک شد! برگشتم و به نیمرخش خیره شدم. خبری از آن ته ریش های دلبرانه نبود. لبخند قشنگی کنج لبش نشست. خوشحال بود؟ ماهورا انقدر برایش عزیز بود که از ازدواج با او شاد باشد؟
نمی دانم زیبا می دیدمش یا واقعا زیبا بود ولی عجیب بود که دیگر کسی به چشمم نمی آمد! چیزی به چشمم نمی آمد! انگار تمام زیبایی دنیا در چند کیلو وزن و یک و نود سانتی متر قدی سید محمد علوی گنجانده شده بود. و این از کسی مثل من بعید بود! ماهورایی که هیچ وقت نتوانست عشق را از نزدیک ببیند!
زمزمه لب هایش خجالت زده ام کرد:
- "دلبر من حواسم هست داری با نگاهت دلبری می کنی ها!"
رو برگرداندم و گفتم:
- "اگه دیگه نگات کردم!"
طنین خنده اش به شیرینیِ طنین اذان در گوش نوزاد به دلم نشست. چطور هم قشنگی هم قشنگ می خندی هم قشنگ حرف می زنی هم قشنگ می نگری هم قشنگ راه می روی هم قشنگ کنارم می مانی هم قشنگ دلبری می کنی؟ خدایا این انصاف است؟ حتما آن وقت که قشنگی را تقسیم می کردی من داشتم مامان و بابا را از هم جدا می کردم و اشک های هامون را پاک؟
برگشت و نگاهم کرد. انگشت هایش انگشت هایم را نوازش کرد:
- "تو یه راز پنهونی؛ عشق زمستونی..."
مستِ خنده و مهر گفتم:
- "اگه یادت مونده باشه تاریخ تولدمو بهت جایزه می دم."
 
 
- "پنج دی هفتاد و پنج..."
- "براوو بیبی. براوو."
- ...
- "الان اگه مامانت بود می گفت طیب طیب الله احسنت بارک الله."
آن چنان بلند خندید که خودم هم خنده ام گرفت. از نگاه مهمان ها به سمتمان سرم را تا جای ممکن در یقه نداشته لباس عروس فرو بردم. خودش را جمع و جور کرد و آرام گفت:
- "خب حالا جایزم؟"
از شرم مهمان ها تنها زمزمه کردم:
- "ماچ!"
شانه هایش از خنده لرزید و چه لذتی داشت دیدن خنده محمد را دیدن و لذت بخش تر اینکه من خندانده باشمش. *پرش زمانی: حال*

هراسی سهمگین وجودم را در می نوردد و بی رمق سر به بالش می فشارم.
قامت اهورا کنار در ظاهر می شود و مرا در آغوش عزرائیل پرتاب می کند. - "هنوز حاضر نشدی؟"
وارد اتاق می شود؛ مانتو و شال را از روی صندلی بر می دارد و به دستم می دهد.
زنگ خانه به صدا در می آید. به کمک میز کنار تخت می نشینم و مانتو را می پوشم. از اضطراب در حال مرگم... دستانم می لرزد و چشم هایم دو دو می زند. بزاق دهانم مرتب قورت داده می شود.
صدایی آشنا مرا از هرگونه فعالیت حتی نفس کشیدن باز می دارد. نمی شنوم چه می گوید اما می دانم که کیست! حدود دو دقیقه بعد قامتش در چارچوب در نمایان می شود و بعد از بستن در نزدیک می آید و روی تخت می نشیند. خودم را به ندیدنش زده ام و حواسم را معطوف شالی که قرار است بپوشم کرده ام.
وقتی دست گرمش پشت گردنم می نشیند تازه کمی خون در سراسر تنم به جریان بهتری در می آید و آنگاه که پیشانی ام به سینه اش تکیه داده می شود، تازه به یاد می آورم نفس کشیدن چیست! داغی بوسه اش روی موهایم هوشیاری را به مغزم هدیه می دهد و صدای گرم و بمی که وارد مجرای شنوایی ام می شود لرزش دستانم را متوقف می کند:
- "اگه من ماهورامو نشناسم که باید سر بذارم بمیرم!"
 
از تصورش می لرزم و حرکت نرم و آرام انگشتانش میان موهایم را دوست دارم.
- "اضطراب چیو داری عزیزم؟"
باز می بوسد مرا:
- "من حواسم به تو هست؛ مراقبتم. از چی می ترسی؟ کسی قرار نیست تو رو اذیت کنه یا آزارت بده. ما فقط میریم که از حق تو دفاع شه."
دست دور گردنش حلقه می کنم:
- "محمد؟"
خیره به صورتم موهایم را کنار می زند و می بوسد آن پیشانی داغ را و روی شانه اش می گذارد.
- "جان محمد؟"
- "می شه تو کل دنیا، تو فقط منو باور داشته باشی؟"
- "باورت دارم."
- "نداشتی!"
- "اشتباه کردم!"
- "اگه الانم اشتباه کنی چی؟"
- "از یه مار دوبار گزیده نمی شم."
سکوت می کنیم. سکوتمان را دوست دارم. چون تو کنارمی؛ در آغوشت هستم و موهایم را بازی می دهی.
بعد از چند دقیقه سرم را از آغوشش جدا می کند و می گوید:
- "بریم؟"
باز کمی فقط کمی استرس به وجودم تزریق می شود. می گویم:
- "قسم بخور! قسم بخور که فقط منو باور داری. توی این دنیای عوضی فقط حرفای منو قبول داری."
چشم هایش در جای جای صورتم می چرخد و کمی نگران می شود.
- "به سوی چشمام قسم! خوبه؟"
نفسی راحت می کشم و شال را می پوشم. زیر زانو و پشت گردنم را می گیرد و روی ویلچر می گذاردم. غرورم زیر چرخ های ویلچر خرد می شود. ویلچر تا بیرون اتاق رانده می شود. اهورا را با لباس بیرونی و مشغول دیدن تلویزیون می بینم. با دیدنمان بر می خیزد و دستش برای خاموش کردن تلویزیون می رود که محمد می گوید:
- "باهم میریم. دو تایی!"
 
نگاه اهورا تا صورتم بالا می آید؛ بی هیچ حسی، بی هیچ حرفی نگاهش می کنم. چیزی نمی گوید و باز مشغول فیلم دیدن می شود. محمد کفش پایم می کند و بیرون می رویم. کار به جای سخت ماجرا کشیده می شود. جایی که قرار است احتمالا کمر محمد و غرور ماهورا خرد شوند. باز دست زیر زانو و پشت گردنم می برد و بلندم می کند. ترس ناشی از ارتفاع کاملا غیر ارادی وادارم می کند تا چنگ بزنم پیراهن محمد را و بچسبم به تنش. با این کار می فهمد که ترسیده ام و سرم را روی سینه اش می چسباند و دیگر نمی توانم زمین را ببینم.
به پایین که می رسیم می گوید:
- "سوییچ تو جیب پیرهنمه."
سوییچ را در می آورم و دکمه را می زنم. صدای کوتاه و آشنایی در گوشم می پیچد. محمد سوییچ را می گیرد و به زحمت قفل در را باز می کند و مرا از سمت راننده روی صندلی شاگرد می گذارد. می رود و چند ثانیه بعد با ویلچر بر می گردد و آن را روی صندلی عقب می گذارد.
وقتی می نشیند و صورت کمی سرخ شده و عرق روی آن را می بینم از زور شرمندگی و خجالت لال می شوم و دستمال را از جلوی ماشین بر می دارم و روی صورتش می کشم. دستش که برای روشن کردن ماشین پیش رفته بود متوقف می شود و بعد از نگاه پر مهری به من دستم را از صورتش جدا می کند و تک تک انگشتانم را بوسه باران می کند.
کارم که تمام می شود دستم را عقب می کشم؛ ماشین را روشن می کند و دستم را پیش می کشد... روی دنده می گذاردش. در دلم انگار غوغا می شود. لعنت به من! که عرضه دوست نداشتنت را ندارم! کاش این مسیر تا قیامت به طول بیانجامد.
ماهورا؟ هیچ حواست هست چرا برگشتی خانه پدری؟ پس این بازی ها برای چیست؟
می لرزم... کاش این مسیر همین حالا تمام شود.
طولانی ترین مسیر کوتاه دنیا بیست دقیقه به طول می انجامد و وارد دادگاه می شویم. محمد ویلچر را می راند. خوشبختانه یا متأسفانه مردم اینجا آنقدر مشغول مشکلات خودشان هستند که دیگر به من و ویلچر لعنتی که رویش جا خوش کرده ام نمی نگرند.
اضطراب باز تنم را شلاق می زند؛ دست هایم کمی می لرزند و کمی سردم شده است. محمد بعد از پرس و جو از چند نفر بالاخره مرا جلوی دری متوقف می کند.
 
با ترس چنگ می زنم به دستش:
- "نمی آی؟"
- "اجازه نمی دن که بیام داخل."
می نالم:
- "نه!"
ناچار جلویم زانو می زند:
- "عزیز من! فقط چند دقیقه می ری داخل جواب چند تا سوالشونو می دی می آی بیرون دیگه. همین!"
نمی توانم! نمی توانم! بعد از سقط یک جنین پنج ماهه و پاهایی که به فنا رفتند و زندگی ام که از هم پاچید توان رویارویی با الوند و پانیذ را ندارم.
سر بالا می آورم و ملتمس به تمام هستی ام می نگرم:
- "بریم خونه!"
دست بین موهایش می برد:
- "بذار ببرن این حکم لعنتیو یه نفس راحت بکشیم!"
از تصور اعدام پانیذ می لرزم:
- "نمی تونم!"
محمد دیوانه می شود؛ در را با دو ضربه باز می کند و ویلچر را به سمت داخل هل می دهد. .
.
* * * [سوم شخص]

دروغ گفت که راهش نمی دهند! نخواست که پانیذ و الوند حقارتش را ببینند.
دقیقه ها را می شمارد؛ نیم ساعت است جان به لب شده و در نهایت می بیند که از آن در بزرگ لعنتی قامت الوند پدیدار می شود و چشم می چرخاند و وقتی می بیند دسته ویلچر ماهورا را در دست گرفته خون به صورتش می دود. از جا کنده می شود و با حرصی عیان دسته را از دستش می قاپد. الوند در هیاهوی دوربین خبرنگاران و مردم گم می شود. آخ که دل محمد خنک می شود که اینطور آبرو و شرف و حیثیت الوند مثل رایان کوچولو، مثل پاهای ماهورا به فنا می رود.
ماهورا را کناری می کشد و با دیدن رنگ و رویش رنگ می بازد: - "ماهی؟"
ماهی لرزان بزاق دهانش را قورت می دهد؛ با صدایی زمزمه وار و گرفته می گوید:
- "دارم می میرم!"
 
محمد می دود بیرون. چند خیابان می دود تا یک سوپر مارکت پیدا کند. با نفس نفس بر می گردد و کیک و آبمیوه را به خورد ماهورا می دهد.
در آخر ماهی کمی جاندار تر می گوید:
- "مرسی!"
روکش کیک و جعبه مستطیلی ابمیوه را در سطل آشغال می اندازد و ویلچر را تا پایین می راند:
- "نوش جونت."
و دیگر نه چیزی می گوید و نه می پرسد. می فهمد که نیاز به آرامش و سکوت دارد.
پایین که می رسند بغلش می کند و روی صندلی شاگرد می گذاردش. ویلچر را هم جمع می کند و روی صندلی عقب می گذارد و بر می گردد. ماشین را روشن می کند و هر مسیری غیر از خانه پدری ماهورا را در پیش می گیرد؛ چیزی نمی گوید و محمد دستش را می گیرد. - "مـ... من رضایت نـ... نمی دم."
دستش را می فشارد.
- "بدبختم کرد! بدبختش می کنم!"
دل محمد می لرزد:
- "تو بدبختی؟"
- ...
- "با تو ام ماهی! تو بدبختی؟!"
- ...
- "با من بدبختی؟"
صدای پوزخندش داغ دلش را تازه می کند:
- "چون با تو نیستم بدبختم! کسی که تو رو از دست می ده بدبخت ترین ِ عالمه."
- "ولی من تو رو از دست نمی دم."
سنگینی نگاهش را حس می کند.
- "من چه آش دهن سوزیم؟"
صادقانه می گوید:
- "من آش نخواستم. یه ماهورا خواستم که تو بودی."
- "الان که ماهورات پا نداره چی؟ بچتو انداخته چی؟ هنوزم نمی خوای از دستش بدی؟"
قلبش دیوانه وار می کوبد. دستش را می بوسد:
- "یه ظرف عتیقه در ازای هر ثانیه، هر دقیقه، هر روز و هر سال به قدمت و ارزشش اضافه می شه؛ هر چقدم کامل نباشه."
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه aowtrs چیست?