رمان دیزالو۱۸ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۱۸

همزمان که یک چشمم را برای دیدن عکس العملش گشوده بودم با شیطنت گفتم:

 
- "حالا من که تجربه نداشتم! ان شالله عروسی های بعد!"
وقتی دیدم انگشت هایش را با لبخند خبیثی به سمت شکمم می آورد خنده ام را رها کردم:
- "یوهاهاها از رو این همه چرت و پرت لباس عروس قلقلکم نیمیاد!"
ولی وقتی دیدم دست هایش را به سمت گلویم تغییر مسیر می دهد بی خیال پا درد و خستگی از جا پریدم و جیغ کشیدم! تسلیم دست بالا برد و با خنده ای که انگار به نامِ خودش ثبت شده بود گفت:
- "یواش بچه ساعت یک شبه!"
اسپیکری که روی میز بود را روشن کردم. از وقتی می آمدیم برای مرتب کردن و جهاز چیدن این اسپیکر را هم آوردم که وقت کار کردن آهنگ گوش دهم.
چند ترک را گذراندم تا به یک آهنگ مناسب برسم.
موهایم را برای عروسی به خواستِ محمد تنها سشوار و اتو کشیدم تا صاف باشند و رویشان تاج گذاشتم. مرتبشان کردم و برای محمدی که به دسته مبل تکیه داده بود و پر محبت نگاهم می کرد رقصیدم! برای چند دقیقه افشین را دفن کردم و رقص پا را شروع کردم...
آن قدر برایش رقصیدم و دورش چرخیدم که از رو رفت و همراهم شد. دلم ضعف می رفت که بلد نبود برقصد و تنها پایش را برای خوش کردن دل من جا به جا می کرد. با قهقهه دستش را بالا آوردم و تکان تکان دادم:
- "آرررره اینجوری!"
کناره گوشش سرخ می شد و صورتم را می چسباندم به کتش که خوشبختی ام را تکمیل کنم. معلوم نبود این حس تا کی پایدار باشد! اگر به همین زودی ها سر و کله افشین پیدا شود چه؟ خدا...!
 
 
*پرش زمانی: حال* [سوم شخص]

حوصله ماشین را در ترافیک اعصاب خورد کن تهران ندارد. موتور را از پارکینگ بیرون می آورد و به سمت مدرسه هامون و مرکز درمانی که برای ماهورا سفارش ویلچر داده می راند. جلوی درش ترمز می کند که صدای بلند گاز موتوری می آید و فریاد مردی. نگاه حیرانش را به خیابان می دوزد و با دیدن موتوری که کیفی را از دست مردی کت و شلوار پوش می قاپد و مردی که با آشفتگی اطراف را نگاه می کند به سرعت به سمتش گاز می دهد. مرد با دیدنش بال در می آورد و فریاد می زند:
- "وایسا! هر چی بخوای بهت می دم وایسا!"
نگاهش را به موتور سواری که به سرعت دور می شد می دوزد و با سوار شدن مرد موتور را با نهایت سرعتی که می تواند می راند. - "تو رو خدا! آقا نذار در برن تو اون کیف همه زندگی منه!" بی حرف می راند... صدایی در سرش می گوید این چه کار اشتباهی ست که کردی؟ معلوم نیست این مرد کیست... آن موتور سوار ها کیستند.
افکارش را پس می زند تا تمرکز پیدا کند برای رسیدن بهشان...
تا می تواند دنبالشان می کند و وقتی می بیند وارد کوچه ها می شوند بیشتر حواسش را جمع می کند. در نهایت وقتی وارد کوچه بن بست تنگی می شوند و راه را با موتور سد می کند و مرد کت پوش به سرعت کنار موتور می ایستد. دو نفری که ترک موتور بودند با ترس از موتور پایین می آیند و به اطراف زل می زنند.
مرد کت پوش به سمتشان حمله ور می شود و پسری که کیف را در دست دارد می خواهد از نبودِ مرد بعنوان سد سوء استفاده کند که محمد با عقب راندن موتور و سریع پیاده شدنش جلویش را می گیرد. با زانو در شکمش می کوبد؛ خم می شود. با یک دست دلش را می گیرد و دست دیگرش را به سمت صورت محمد پرت می کند. محمد جوابش را با ضربه ای دیگر در شکمش می دهد و از ضعفش برای قاپیدن کیف استفاده می کند. کیف، سامسونت است و محمد با آن به سر و صورتش می کوبد تا از خود دفاع کند. داغی چیزی را بالای لبش حس می کند. با فرارش از زیر دستان محمد پسر دیگر هم بی خیال درگیری می شود و سوار موتور می شود. محمد موتور را از سر راه بر می دارد و با پوزخند به رفتن پسر نگاه می کند که با فحش رکیکی خونش را به جوش می آورد و به سمتش خیز بر می دارد که مرد مانعش می شود و با نفس نفس می گوید:
- "ول کن... خسته... نکن... خودتو..."
محمد بی رمق خود را روی زمین ولو می کند و 
 سرش را به آجر های بد رنگ دیوار تکیه می دهد.
 
او حالش از محمد خیلی بهتر است... خم می شود و نگاهش می کند. محمد هم به صورتش نگاه می کند. چشم های عسلی و ته ریش و موهای بور که گاهاً تار سفید دارد، با صورتی سفید. از ذهن محمد می گذرد که شبیه خارجی هاست و سنش احتمالا از محمد چند سالی بیشتر است؛ حوالی سی و سه و شاید هم بیشتر...
مرد لب هایش را تکان می دهد:
- "بینیت داره خون میاد!"
و به سرعت دستمال شیکی که در جیب کتش بعنوان زینت است را بیرون می آورد و روی بینی محمد می گذارد.
از ذهن محمد می گذرد که واقعا دماغش ارزش یک دستمال گران قیمت ابریشمی را دارد؟
مرد سر محمد را کمی بالا می آورد و می گوید:
- "حرف نزن!"
بعد لبخند می زند:
- "آشنایی مزخرفی بود!"
محمد لبخند می زند و با احترام دستش را پس می زند و می ایستد. مرد از حرکتش جا می خورد:
- "چی شد؟"
محمد دستمال را روی بینی اش می فشارد و بعد جدایش می کند... سرخ سرخ است!
- "باید برم. دیرم شده!"
سوار موتور می شود و می گوید:
- "تو ام بیا دیگه!"
چشم های حیران مرد آسودگی می یابند و به سمت محمد و موتور می آید و ترک موتور می نشیند. محمد به ساعت نگاه می کند؛ موتور را روشن می کند و می گوید:
- "شما کجا می رین؟"
- "دقیقا همونجایی که سوارم کردی!"
با کنجکاوی و سوالاتی که ذهنش را مشغول کرده اند می راند و نزدیک ده دقیقه بعد جلوی همان مرکز درمانی توقف می کند. پیاده می شود و شانه محمد را می فشارد:
- "دستت درد نکنه! تو همه زندگی و زحمتای چندین سالمو بهم برگردوندی پسر! این تو یه لبتاپ بود که کلی مقاله و تحقیقات و پزشکی داخلشه."
لبخند کجی می زند:
- "کاری نکردم!"
نگاه محمد لحظه ای روی انگشتر زیبا و خیره کننده سیاهی که در انگشتان کشیده اش جا خوش کرده می افتد و روی ساعت گران قیمتی که روی مچش نقش بسته. دست در جیب کتش می کند و با دیدن کیف پول، محمد ناخودآگاه خود را مشغول پارک کردن موتور نشان می دهد.
 
با دیدن چند تراول تا نخورده ای که به سمتش گرفته می شوند آشکارا اخم می کند و دست مرد را محترمانه عقب می برد:
- "من به این پول نیاز ندارم."
مرد لبخند می زند:
- "می دونم پسر ولی لازمت می شه."
- "نه من قبول نمی کنم این پولو. واقعا هم نیازی ندارم. اگه واقعا اصرار دارین به یه نیازمند ببخشینش."
مرد چند لحظه بی حرف نگاهش می کند و محمد با نگاه اطمینانش می دهد. مرد نفس عمیقی می کشد و پول را به کیف پول چرمش بر می گرداند:
- "این برای تو همیشه محفوظ می مونه!"
محمد به زدن لبخندی اکتفا می کند و با دراز شدن دست مرد به سمتش و لبخند جدید و صمیمی که می زند از موتور پیاده می شود.
- "من کیارش هستم! کیارش حاتمی."
دستش را می فشارد:
- "محمد علوی!"
تعظیم کوچکی می کند:
- "خوش وقتم!"
محمد دست کیارش را آرام تکان می دهد:
- "منم همین طور!"
و دست های هم را رها می کنند.
- "بازم ازت ممنونم!"
محمد به سمت ساختمان عقب گرد می کند و می گوید:
- "خواهش می کنم؛ خداحافظ!"
محمد وقتی می بینم سر تکان می دهد سر بر می گرداند و وارد می شود.
ویلچر ماهورا را تحویل می گیرد و سوار موتور می شود. همانطور در حالت تاشو روی پایش می گذاردش و موتور را روشن می کند. صدایی آشنا از فعالیت باز می داردش.
- "محمد؟"
بر می گردد و با دیدن کیارش که سرش را از یک لندکروزر بیرون آورده سؤالی نگاهش می کند. از ماشین سفید رنگ و تمیزش بیرون می آید و صدایش را صاف می کند:
- "می شه بپرسم که... اون ویلچرو برای کی می بری؟"
محمد بی حرف نگاهش می کند؛ دستش خیس عرق می شود و تنش داغ... کلاه کاسکت را روی سرش می گذارد.
کیارش جواب سکوتش را می دهد:
- "شاید بتونم کمک..."
- "برای خانومم."
و تا می خواهد حرکت کند کیارش کارتی را به سمتش می گیرد و آرام می گوید:
- "حتما بهم سر بزن! هر ساعتی که بود؛ هر روزی که می خواستی!"
کارت را می گیرد و به نوشته های لعنتی اش خیره می شود... "کیارش حاتمی جراح ارتوپدی و فیزیوتراپیست فارغ التحصیل از آمریکا"
 

جلوی در مدرسه توقف می کند؛ هفت-هشت دقیقه بعد صدای زنگ به صدا در می آید. موجی از خاطرات نوجوانی در ذهنش زنده می شود و حدود یک دقیقه بعد بالاخره هامون را می بیند که در سیل جمعیت خندان و در حال حرف زدن با رفقایش به سمت در خروجی می آیند. با دیدن خوشحالی اش لبخند به لب محمد می آید و وقتی متوجه می شود که هامون او را دیده آسوده بهش خیره می شود. به سمت محمد پا تند می کند و محمد با خنده مشتش را بالا می آورد و او هم مشتش را به مشت محمد می کوبد.
- "سلام داداش!"
دل محمد می رود برای داداش گفتن های پر عشقش حتی وقتی که برادرش نیست.
- "دماغت چی شده؟"
موهای کوتاه و مرتبش را با دست به هم می زند:
- "سلام به روی ماهت. هیچی! بپر بالا!"
پشتش می نشیند و شانه اش را می گیرد. محمد زیر نگاه دوستانش موتور را حرکت می دهد در راه با هم حرف می زنند. از همه چیز و همه جا؛ محمد می گذارد حرف بزند... راحت باشد... دوست ندارد آسیبی که بابت طلاق به ماهورا وارد شد را در وجود این پسرک معصوم و مهربان ببیند... مخصوصا حالا که اهورا هم پشتشان را خالی کرده. ولی بیمی نیست. خودش تا توان دارد پشتشان می ایستد و نمی گذارد کمبودی داشته باشند... تا آن جا که نفس داشته باشد!
هامون از محمد قول می گیرد که بهش موتور سواری یاد بدهد... مثل ماهورا! محمد با خود می گوید:
- "لعنت به من! انقدر پشت گوش انداختم که پا براش نموند." و باز به خود نهیب می زند که محمد امیدت کجا رفته؟ احمق! خدا حواسش هست! نشانی امروز را ندیدی؟ آن مردک خر پول را... همان که لندکروزر سفید داشت... همانکه سامسونتش را دو دستی تقدیمش کردی... شاید همان کلید حل مشکل توست! خدایا؟ من از تو خواستم! نه از بنده ات!
آه می کشد و میان افکارش خطاب به هامون می گوید اگر دانشگاه خوب دولتی قبول شود موتور را تمام و کمال به نامش می زند. هامون آن چنان کنار گوشش فریاد خوشحالی می زند که خنده اش می گیرد.
جلوی در خانه توقف می کند و موتور را پارک می کند. ویلچر را در دست می گیرد و به محض اینکه در ساختمان را با کلید باز می کند صدایی می شنود... خسته و گرفته...
- "جَوون؟!"
بر می گردد و به صاحب صدا نگاه می کند. مردی که نزدیک پنجاه سال سن دارد... ظاهر شیکی دارد ولی نگاهش خیس و خسته است. نگاه محمد در چشمانی که آشنا به نظر می رسند قفل می شود.
مردد در را باز می کند و هامون را به داخل هدایت می کند.
- "بله؟"
مرد امیدوار به سمت محمد قدم بر می دارد:
- "شما آقای علوی هستین؟"
متعجب اخم هایش را در هم می برد:
- "امرتون؟"
- "من..."
نگاهش می کند... او.....؟
- "من پدر پانیذم!"
 
توسن نفرت سر تا پای وجود محمد را در عرض یک لحظه می تازاند و دست هایش مشت می شوند و بی شک فشار انگشتانش پلاستیک روکش ویلچر را پاره کرده است.
در را باز می کند و بی توجه می خواهد مرد را ترک کند که مرد پر التماس می گوید:
- "وایسا! جان بچه ت وایسا!"
می ایستد و می لرزد:
- "قسم نده آقا! قسم نده آقای محترم! مزاحم نشید! بفرمائید! بفرمائید!"
آستین پیراهنش را می گیرد و زار زار می گرید:
- "آقا محمد! آقا تو رو خدا! به احترام عزیزت وایسا من حرفامو بزنم بعد تف کن تو صورت من!"
محمد کلافه به صورتش دست می کشد و منتظر نگاهش می کند. پر امید و التماس تند تند می گوید:
- "من خرج دوا دکتر و درمون زنتو می دم! یه عمر نوکریتو می کنم. یه ماشین و یه خونه لوکس به نامت می کنم. یه ویلای دبش هر جای ایران که خواستی... هرچی که بگی... فقط بگذر! از گناه بچه م بگذر..."
هق هق می کند:
- "تنها بچمه... همه دار و ندارمه... همه عشق و زندگیمه... همه امیدمه... نذار پر پر شه جوون! تو خودت دختر داری؛ می فهمی... دختر منو نکشون بالای چوبه دار... تو رو خدا! التماست می کنم! همه چیمو ازم بگیر ولی دخترمو نه!"
محمد یخ کرده است... به سمت مرد می رود... نمی داند مرد چه در چهره اش می بیند که عقب عقب می رود.
می غرد:
- "بچته؟ وقتی دستبند دیدی تو دستش، چشماشو گریون دیدی، پاهاشو لرزون دیدی قلبت گرفت؟ نه؟"
رو به چشم های ترسیده و متحیرش فریاد می زند:
- "نه؟"
سر تکان می دهد و ترسان می گوید:
- "آ... آ... ره."
- "پس من چی؟ پس من چی که بچم هنوز به دنیا نیومده اسیر خاک شد؟ ها؟"
اسیر خاک... رو به اشک های بی پایانی که از چشم های بی فروغ مرد پایین می آیند داد می زند:
- "جواب بده!"
بی رمق و بی جواب به کاپوت ماشینی تکیه می دهد. نگاه همسایه ها برای هیچ کدامشان مهم نیست...
- "خار تو پاش بره جونت در می ره نه؟ پس من چی که عمرم دیگه پای راه رفتن نداره؟"
مشت می کوبد به دیوار و نعره می کشد:
- "پس من چی؟"
صدای لرزان و پر بغض هامون می آید:
- "داداش؟!"
داداش مرد... همان وقت که رایان کوچولوی ماهورا مرد... همان وقت که استخوان های ماهورایش ترکیدند...
ندای درونش رمقش را می بلعد. محمد... تو آدمِ فریاد کشیدن سر مردم بودی؟ آن هم سر بزرگتر؟
صدایش را پایین می آورد... پشیمان و پریشان بهش نگاه می کند و به ویلچری که کنار پایش افتاده اشاره می کند:
- "حاجی!"
- ...
- "مرد که از بیرون می آد خونه برای بچه ش اسباب بازی نو می آره... برای خونه ش خوراکی، میوه... برای خانومش گل، کادو... نه ویلچر نو!"
 
 
- "حاجی من خدا پیغمبر حالیم هست. شعور و وجدان حالیم هست. مردونگی و گذشت رو بلدم... ولی برای خودم! نه برای پاره جونم!" - ...
- "حاجی خانوم من از خجالت ویلچر بیرون نمی آد از خونه."
به جمعیت و نگاه های منفور و آزار دهنده اشاره می کند:
- "شما دیگه بدترش نکن! بذار به یه امیدی از اون دخمه بیارمش بیرون!"
- ...
- "هروقت هم تونستی با پول و ثروتت جون دخترتو بخری، بعد بیا خرج پاهای زن من کن. این چیزا خریدنی نیستن!"
برای جفتشان بس است! پاهای بی رمقش را به داخل ساختمان می کشد و ویلچر را روی زمین می کشاند. هامون دستش را لمس می کند و فشار اندکی به شانه اش وارد می کند:
- "داداش یه دیقه بشین رو پله..." ویلچر را از محمد می گیرد؛ دکمه آسانسور را می فشارد و در دل می گوید:
- "نه الان وقت کم آوردن نیست؛ هنوز اولشه..."
سعی می کند به چشم های نگران هامون لبخند بزند؛ روی صورت خود دست می کشد:
- "خوبم عزیزم."
با آسانسور بالا می روند و در را با کلید باز می کند. خانه غرق سکوت است؛ ویلچر را از هامون می گیرد و در حالیکه به سمت اتاق می برد آرام رو به هامون می گوید:
- "هر جا دوست داشتی استراحت کن؛ الان ناهار سفارش می دم بیارن! چی می خوری؟"
خجالتی تر از این حرف هاست که رک بگوید چه. محمد می گوید:
- "جوجه؟ کوبیده؟ ماهیچه؟"
- "کوبیده..."
سر تکان می دهد و وارد اتاق می شود. ماهورا و راحیل روی تخت هستند... نزدیکشان می شود؛ غرق خوابند. خم می شود و بوسه نرمی روی چشم های بسته شان می زند. راحیل نق کوتاهی می زند که خنده اش می گیرد و همه چیز هایی که پشت در اتفاق افتاد را فراموش می کند. دلش نمی آید بیدارشان کند ولی به خاطر ناهار و بد خوابی احتمالی شب باید بیدارشان کند. لبه تخت می نشیند و صورت ماهورا را نوازش می کند:
- "ماهی؟"
- ...
- "ماهورا؟"
 
 
دست بین موهایش می برد و می بوسدش:
- "ماهی کوچولوی من؟"
ماهی کوچولویش آرام آرام چشمانش را باز می کند. لبخند می زند:
- "ناهار چی می خوری سفارش بدم؟"
ماهی با اخم چشم هایش را می بندد:
- "برای همین بیدارم کردی؟ هیچی نمی خورم!"
می خندد:
- "هامونم آوردم!"
- "خوش آوردی!"
باز می خندد... همیشه می خندد:
- "یه کلمه می خوای بگی چی می خوری، زیر لفظی می خوای؟"
ماهورا پتو را می کشد روی سرش:
- "پس چی؟"
محمد سر پایین می برد و دست ماهی که پتو را روی سرش گرفته می بوسد:
- "اینم زیرلفظی..." لرزش تن ماهورا را از خنده زیر پتو حس می کند. می گوید:
- "کوبیده!"
به سلایق مشترکشان لبخند می زند و می گوید:
- "چشم! راحیل چی؟"
- "نمی خواد! اینو الان بیدار کنیم جنی می شه. من که یه پرس کامل نمی تونم بخورم..."
بلند می شود:
- "می تونی!"
ماهی نمادین صدای گریه در می آورد و پتو را کنار می کشد:
- "اَی خِدا! باز شروع شد!"
می خندد... چقدر دل تنگ همین چیزهایش بود. مشغول لباس عوض کردن می شود که صدای ماهی دستانش را از حرکت باز می دارد:
- "ویلچر نو خریدی؟ چرا این ریختیه؟"
پلاستیک های زمخت ویلچر را جدا می کند:
- "این بهتره. آپشناش بیشتره."
زهرِ کلام ماهورا باعث می شود از حرف هایی که به پدر پانیذ زده پشیمان نشود!
- "ایربگ هم داره؟"
در جوابش تنها می خندد و تمامِ ناراحتی اش را لگدکوب می کند.
- "نه که از این به بعد قراره همش با مخ برم تو زمین، برای همین میگم!"
 
به راحیلِ غرقِ خواب چشم می دوزد و بعد به چشم های ماهورا...
- "مگه من مردم که تو با مخ بری زمین؟"
ماهورا بی حرف نگاهش می کند و بعد از چند لحظه سکوت بینشان می گوید:
- "انقد به خورد و خوراک من کار نداشته باش. من چاق بشم دیگه نمی تونی حمل و نقلم کنی."
سریع با پوزخند اضافه می کند:
- "بعد زخم بستر می گیرم."
محمد ویلچر را رها می کند و خیره در چشم های پژمرده اش صادقانه می گوید:
- "خفه شو. خب؟"
ماهی پتو را روی خودش جا به جا می کند و این یعنی ناراحتی؛ با بغضی نامحسوس می گوید:
- "مامان بابام ولم کردن اصلا معلوم نیست مرده ن یا زنده! حتی نمی دونن ماهورای بدبخت الان تا ویلچر نباشه هیچ غلطی نمی تونه بکنه؛ داداشم از خونه بابام پرتم کرده بیرون؛ الان هم که شوهرمم بهم میگه خفه شو!"
محمد کلافه در موهایش چنگ می زند:
- "حرف مفت زدی؛ محترمانه ترین جواب حرف مفت هم خفه شوعه!"
ماهورا نگاهش را تا چشمان محمد بالا می آورد؛ محمد از بحث و مجادله متنفر است... بیزار است از اینکه حرف بدی بهش بزند ولی گاهی واقعا نمی تواند خودش را کنترل کند و حرف زدن در مورد وضعیت کنونی ماهورا آن هم با لحن مختص خودش واقعا در این روزها برایش آزاردهنده است. می گوید:
- "دیگه این حرفا رو جلو من نزن! جانِ راحیل نزن!"
بغض ماهی اش آتشش می زند:
- "حرفام مثل هم زدنِ لجن می مونه نه؟"
- ...
در را می بندد و روی تخت، روبرویش می نشیند؛ ماهورا ناگهانی دست روی صورتش می کشد و چشم هایش از حدقه در می آیند:
- "خودمم شبه لجن شدم نه؟"
قلب محمد می لرزد:
- "چی میگی دیوانه؟"
و دست لرزان و سردش را از صورت قشنگش فاصله می دهد؛ ماهی دست سردش را با التماس به دست محمد می زند:
- "لجنم که سربارتم. لجـ..."
مهلت نمی دهد؛ محمد دستش را از حصار دستان ماهورا خارج می کنم و عصبی روی دهانش می فشارد:
- "دهنتو ببند ماهورا! دهنتو ببند!"
 
دستش خیسِ تک قطره اشکی که از چشمان ماهی می چکد می شود؛ محمد شل می شود و سر ماهورا را روی پایش می گذارم و نوازش می کند:
- "من غلط کردم بیدارت کردم اصلا!"
خم می شود و صورتش را به صورت ماهی می چسباند؛ دیگر فاصله ای ندارند... محمد روی صورت ماهورا دست می کشد و قطره اشک را پاک می کند؛ صورت ماهورا سرد است... دست های سرد ترش را می گیرد و انگشتان ظریفش را به بازی می گیرد حلقه را در دستش می چرخاند و می گوید:
- "با این افکار مزخرف هم حال منو خراب می کنی هم خودت..."
- ...
- "هر وضعیتی که داریم نمی خواد مدام بکوبیش تو سر خودت! اتفاقیه که افتاده! با دکتر حرف زدم؛ یه کم باید وضعیتت ثابت باشه تا به فکر معالجه جدی بیفتیم. فکر نکن به فکر نیستم."
- "به فکر باشی یا نباشی این دو تا پاره استخون، دیگه برای من پا نمی شن."
- "میشن. من نمی ذارم تو اینطوری بمونی."
- "محمد؟"
- "جان؟"
- "جان نگو."
برای عوض کردن حال و هوایش لبخند می زند:
- "چی بگم عمر من؟"
- "جان خالی نگو. بگو جان دلم... جان محمد... مثل همیشه که میگی."
با خنده می بوسدش:
- "جان محمد؟"
- "گشنمه!"
چشمش را با تاسف می بندد:
- "اومدم این ور سرگرم نطق های حضرت عالی شدم یادم رفت!"
ماهورا را بغل می گیرد و روی ویلچر جدید می گذارد و چهار پرس کباب سفارش می دهد... برای خودش و ماهورا و هامون و راحیل... هامون جای رایان را پر می کند.

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه mplr چیست?