رمان دیزالو۱۹ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۱۹

*پرش زمانی گذشته*

 
di
صدای خنده ریزی می آمد؛ چقدر قشنگ و خوش نوا بود؛ انگشت کسی با شیطنت روی شکمم وول می خورد:
- "عروسک؟ حوصله م سر رفت بابا. پاشو دیگه..."
صدای محمد بود... پتو را روی صورتم کشیدم تا صورت مسخره ای که هر صبح پیدا می کردم را نبیند.
دستش را زیر پتو آورد و پهلویم را قلقلک داد؛ خنده ام زیر پتو خفه شد و به خود پیچیدم. خندید و با پتو بغلم کرد و فشارم داد:
- "بچه پاشو! پاشو بچههه من زنمو می خوام."
در حالی که پتو روی صورتم بود گفتم:
- "زنتون کی کی هه اون وقت؟"
حرکت دستش را روی پتو به قصد کشیدنش حس کردم و جیغ زدم:
- "نه محمد! الان پتو رو بکشی کنار با یه پی پی مطلق رو به رو میشی."
قهقهه اش به خنده انداختم:
- "اون مطلقش چیه حالا؟"
- "ضلع شمالیش."
- "بابا باشه نمی بینیم ضلع شمالیتو..."
- "هیچ وقت نباید ضلع شمالی منو صبحا ببینی!"
- "بچه صبح کجا بود؟ ساعت یازده و نیمه."
معترضانه جیغ کشیدم:
- "یعنی چی خب؟ من همین پس پریروز خونه بابام ساعت سه بعد از ظهر بیدار شدم."
- "پس پریروز کجای تقویمه اخه؟"
پتو را ناگهانی کشید و من همزمان جیغ کشیدم و بعد انگار روی دست هایش میان زمین و آسمان چرخیدم. سفت به بازویش چنگ زدم و جیغ زدم:
- "چه حرکتیه این خب؟ سر صبحی پشمام ریخت."
خندید:
- "خواستم خوابت بپره."
تقلا کردم تا روی زمین بگذاردم؛ نه نگفت و پایم را روی زمین گذاشتم. دست بین موهایم بردم و در حالی که به سمت دستشویی می رفتم خط و نشان کشیدم:
- "یه روزی می رسه که من زودتر از تو بیدار شم و یه جوری بیدارت کنم پشمات که سهله، مژه هاتم سهل تر، پُرز های روده ت هم بریزه حاژ آقا."
 
وارد سرویس شدم؛ صدایش می آمد:
- "قبلا انقد خشن نبودیا."
داد زدم:
- "از تاثیرات ازدباجه."
سر و صورتم را شستم و از سرویس خارج شدم و باز روی تخت رها شدم؛ نزدیکم نشست و خیسی صورتم را با دستمال روی پا تختی خشک کرد.
با غر و لند و صدایی گریه مانند سر گذاشتم روی پایش:
- "خوابم میاااد!"
با موهای نزدیک شقیقه ام بازی کرد... نرم و آرام... با یادآوری چیزی بند دلم پاره شد؛ ناگهانی نشستم و "هین" کشیدم و دستم را روی دهانم نگه داشتم. محمد حیران پرسید:
- "چیه؟"
دلم می خواستم سرم را از حرص قطع کنم:
- "وای محمد!"
- ...
- "یادم رفت امید اینا رو عروسی بگم بیان!"
نگرانی چشم هایش از بین رفت و جایش را به یک پوکر محض داد:
- "ترسیدم دیوونه. فدا سرت حالا. فعلا کار نمی کنید؟"
گفتم "نه" و بی حواس ادامه دادم:
- "چرا یادم رفت؟ وای خاک تو سرم."
- "اشکالی نداره که. طبیعیه. استرس داشتی یادت رفت!"
کلافه موهایم را کشیدم:
- "اه خیلی بد شد!"
چتری هایم را کنار زد و خیره به چشم هایم گفت:
- "عشق من یه جعبه شیرینی ببر براشون..."
حرفش را بریدم:
- "شیرینی چیه؟ از کی تا حالا عروسی با یه جعبه شیرینی برابری می کنه؟"
لب جویدم:
- "باید یه مهمونی بگیرم؛ بعد بهشون میگم عروسیمون مهمونای خانوادگی داشت."
بعد کلافه از دروغ مسخره ام نالیدم:
- "خب می فهمن که!"
- "بابا ماهی به خدا مهم نیست. مهمونی می گیریم باشه ولی اصلا نمی خواد این همه ناراحت کنی خودتو."
به این فکر کردم که باید امید و الوند را به عروسی دعوت می کردم؟ الوند مگر می آمد؟ امید هم که همین چند وقت پیش پیشنهاد ازدواج داد. مگر رویم می شد کارت عروسی بدهم؟ همان مهمانی بهتر بود... الوند، امید، نیلوفر و رامین، شاید هم بهروز و دو سه نفر دیگر گزینه های خوبی برای مهمانی بودند. نیلوفر در عروسی حضور داشت. باید هماهنگ می کردم که به بچه ها بفهماند عروسی یک عروسی کاملا خانوادگی بوده. پانیذ را چه؟ باید دعوت می کردم به مهمانی کوچکمان؟ باید از الوند می پرسیدم.
 
 
گفتم:
- "کِی بگیریم مهمونیو؟ پس فردا شب خوبه؟"
- "هر وقت راحتی."
نزدیک بود گریه ام بگیرد؛ صورتم را با استرس و کلافگی پوشاندم:
- "خاک تو سرم آشپزی هم بلد نیستم!"
محمد شوکه دستم را از صورتم فاصله داد:
- "دیوانه مگه چی شده؟ چرا جو میدی؟"
نالیدم:
- "بابا خیلی زشته نگفتم بیان! من نصف زندگیم با این آدماست و یادم رفته بهشون بگم بیان عروسیم. یااادم رفته! انقد خنگم یعنی ها!"
- ...
- "اه اصلا اون موقع که داشتیم کارت می نوشتیم تو چرا بهم نگفتی؟"
خنده اش گرفته بود:
- "خب ببخشید."
به همین راحتی پذیرفت که تقصیر اوست! ناگهانی خندیدم:
- "پس تقصیر تو شد؛ تو یادت رفت!"
گردن کج کرد:
- "چشم تقصیر من!"
- "به مامانم میگم بیاد غذا درست کنه. چی درست کنه؟"
- "از بیرون می گیریم ماهی. گناه داره مامانت."
پوزخندم را دید؛ آرام زمزمه کردم:
- "خیلی!"
- ...
- "پیتزا سفارش بدیم خوبه؟ پیتزا و لازانیا؛ پاستا هم سفارش بدیم. بعد میوه و شیرینی و شربت و چایی و دیگه چی؟ آها آها چیزم درست کنیم."
- "چیز چیه ماهی؟"
موهایم را کشیدم:
- "وااای چیز دیگه. ژله. بستنی هم همینطور؛ وای سالاد یادم نره."
شانه هایش از خنده می لرزیدند؛ دست به تخت کوبیدم:
- "کوووفت! خب می خوام گند کاریمو جمع کنم."
بعد با یادآوری نیلوفر و آرمین و بهروز دست روی گونه ام گذاشتم و به سمت پایین کشیدم؛ چشمهایم همزمان به طرز مسخره ای پایین کشیده شد:
- "وااای گند می زنن تو مبلای خوشگلم! فرشاااام!"
 
خندید:
- "کی؟"
نالیدم:
- "آرمین و نیلو و بهروز وحشییین!"
بلند خندید؛ موبایلش را از روی پا تختی برداشت و عکسی نشانم داد. با دیدن خودم درون عکس دهانم باز ماند. مربوط به همان روزی بود که با امید و نیلو و بقیه بچه ها برای الوند تولد گرفته بودیم. ولی اثری از هیچ کدامشان درون عکس نبود. فقط من بودم با صورتی بیش از حد مضحک! آخر جشن تولد دیوانه بازی هایمان گل کرده بود؛ با وسایل گریمم گریم دلقک روی صورتم نشانده بودم و با ژست هایی مزخرف نیلو را مجبور کردم ازم عکس بگیرد؛ آن شب در خانه درندشت الوند آن قدر روی مخ بچه ها راه رفتم تا راضی شدند وسطی بازی کنیم! دو ظرف عتیقه خانه اش را با اقتدار شکاندیم و وقتی داشتیم پانتومیم بازی می کردیم و بهروز مجبورم کرد یک کلمه مستهجن را بازی کنم از حرص و عصبانیت به سمتش آناناس کاملی که روی ظرف بزرگ میوه روی میز بود را پرتاب کردم؛ آن قدر سنگین بود که فقط یک متر آن طرف تر پرید و مستقیما روی پای امید فرود آمد. آن قدر آن لحظه صورتش خنده دار شده بود که هیچ وقت از یادم نرفت. بی خیال دردی که می کشید همه مان از خنده رو به موت بودیم و وقتی با امید با فریاد اسمم را صدا زد با جیغ و خنده یک ربع در دستشویی قایم شدم و جالب این جا بود که ذره ای احساس ناراحتی نکردم. چون دستشویی خانه الوند اندازه اتاقم بود! چند دقیقه بعد کسی در زد و پشت بندش صدای الوند را شنیدم:
- "ماهی عشقمون اومد!"
هنوز می خندیدم. با خنده جیغ زدم:
- "پانیذ؟"
در را باز کردم و در حالی که می خندید آرام گفت:
- "آره!"
باز با خنده داد زدم:
- "جوووون! خانوم بچه هات!"
دست روی دهانم گذاشت و با لب هایی کش آمده گفت:
- "زهرمار چرا عربده می کشی اسکل؟ من کلی پز تو رو جلوش میدم، توی احمق دو ساعته تو دستشویی!"
 
صدایی ظریف از کمی آن طرف تر شنیده شد:
- "اَلی؟"
نزدیک بود از خنده بمیرم! الوند را اَلی صدا می زد؟
دست الوند از روی دهانم برداشته شد؛ خنده اش را قورت داد و به سمت صدا برگشت:
- "بله؟"
- "اون جا چی کار می کنی عزیزم؟ من اومدم تو رو ببینم..."
صدای تق تق پاشنه کفشش روی پارکت زیبای کف خانه الوند در یک کلمه روی اعصاب بود!
با شناختی که از پانیذ داشتم حتم داشتم از سر و گردن الوند آویزان می شد و می بوسیدش؛ برای ندیدن این صحنه چندش آور با شوخی رو به الوند گفتم:
- "اَلی جون کارتون که دم دستشویی تموم شد بیا که خدافظی کنیم. پانی جون اومده تو رو ببینه."
نگاهم روی لباس پانیذ چرخید؛ یک نیم تنه طلایی که عجیب به بدن برنزه و شلوار مشکی براق و تنگش می آمد؛ خنده اش را شنیدم و پشت بندش ناخن های بلندش که روی موهای بلوند لختش کشید:
- "میایم الان عزیزم."
و با چشم هایی که رنگشان با همیشه فرق داشت تیز نگاهم کرد؛ دلم برای نگاه درمانده الوند سوخت. از "یکی از" راهروهای خانه الوند گذشتم و به جمع بچه ها پیوستم. هرچه چشم چرخاندم امید را ندیدم. روی مبل نشستم و خیره به بچه ها بودم که با هم حرف می زدند. روی میز چند کادویی بود که بچه ها برای الوند خریده بودند. کادو خریدن برای الوند یک مسئله بیخود بود. به چیزی نیاز نداشت و اگر هم چیزی برایش می خریدی لزومی نداشت که از میان خیل عظیم وسایلش چیزی که تو برایش خریدی را استفاده کند! من برایش یک دستبند چرم خریده بودم که یک ورق طلای باریک رویش قرار داشت و اسم تمام شخصیت هایی که الوند بازی کرده بود به حالت تحریری و بهم ریخته که واضح هم نبودند حکاکی شده بود. در فکر بودم که بینی ام در انگشت کسی قرار گرفت؛ از جا پریدم و به امید نگاه کردم. بینی ام را کشید:
- "تلافی می کنم جوجه!"
لبخندی دندان نما زدم و نگاهم روی ساعت لغزید؛ گفتم:
- "گایز جمع کنید بریم. پانی جون اومده اَلی رو ببینه. مِثکه مزاحمشونیم."
صدای خنده ظریفی پیچید و پشت بندش صدای پانیذ:
- "نه عزیزم مزاحم چیه؟"
به سمت صدا برگشتیم... با آن لنز عسلی که اصلا بهش نمی آمد چرا آنطور وحشتناک نگاهم می کرد؟
 
دست الوندی که به طرز آشکار و مضحکی لبش سرخ شده بود و نقطه ای بزرگ روی گردنش سرخ تر را گرفته بود و به سمت ما می کشید:
- "آشنا نمی کنی منو باهاشون؟"
سیاوش که بی شک پانیذ چشمش را گرفته بود سعی کرد طنازی کند:
- "الوند جان از ما نگفته بودی بهشون؟"
پانیذ رو به سیاوش خندید و به امید اشاره کرد:
- "امید رو می شناسم."
نگاهی حواله ام کرد و انگشت های کشیده اش را که لاک فسفری مهمان ناخن های بلندشان شده بود را به سمتم گرفت:
- "ایشونم دیدم قبلا..."
ناخودآگاه با حرف بعدش لبخند مصنوعی لبم ماسید:
- "قبلا هم یه دیدار کوچولو هم داشتیم باهم."
خندید: - "مگه نه عزیز دلم؟ یادت میاد؟"
چرا اینطوری می کرد؟ از چه احساس خطر می کرد؟ از دست دادن الوند اینطور می ترساندش؟ خودش را دوست داشت یا پول و شهرتش را؟
نگاه خیره بچه ها آزارم می داد. سر تکان دادم:
- "آره!"
نگاهش را صورتم چرخاند:
- "اسمتو الوند بهم گفته بود. یادم رفته... یه اسم خاصی داشتی..."
روی اعصابم بود! محکم گفتم:
- "ماهورا!"
با صدای محمد به خودم آمدم:
- "کجاها سِیر می کنی بچه؟"
با گیجی نگاهش کردم:
- "مزخرف تر از این عکس ندارم من! از کجا آوردی اینو؟"
با خنده گفت:
- "قبل خواستگاری نیلوفر خانوم برام فرستاده بود."
بینی اش را چین داد و گونه ام را با حرص و عشق کشید:
- "روانیِ این فیس خل و دیوونه ت شدم آخه!"
با افتخار به عکس اشاره کردم:
- "زبونه رِ می بینی چقد انداختم بیرون؟ می بینی طول زبونه رِ؟ کدوم دختر این توانایی رو داره آخه؟"
بی صدا و خیره بهم خندید؛ هلاکِ چین کنار چشم هایش شدم؛ طوسی چشم هایش خالص ترین رنگ دنیا بودند. قسم می خورم! روی تخت جا به جا شدم تا بهش نزدیکتر شوم. آنقدر ظاهر و باطنش به چشمم زیبا می آمد که گاهی به خودم شک می کردم که خوابم یا نه. مگر می شد ماهورا چون محمدی داشته باشد؟ ماهورا! ماهورا با آن اخلاق های مزخرف! ماهورای غد و مغرور که عقده ای و کمی بی قید بار آمده با محمد زیر یک سقف برود؟
 
 
با صدای زنگ تلفن از جا پریدم. روی فرش های نوی خانه مان راه رفتم و با دیدن شماره مامان گوشی را برداشتم:
- "بله؟"
- "سلام عروس خوشگل مامان."
بغض مشت زد به گلویم. تو همانی نبودی که نزدیک بود دو دستی تقدیمم کنی؟
لبخند تلخ و نصفه نیمه ای زدم: - "سلام!"
کاش اصلا نبودی. کاش می مردی. - "خوبی؟ چه خبر؟"
معنایش را می فهمیدم و نمی خواستم بفهمم. روی مبل نشستم:
- "مرسی!" - "همین؟ چه بی ذوق! خونه خوبه؟ وسایلا خوبن؟ عادیه همه چی؟"
- "خب مگه باید چه اتفاقی بیفته؟"
به سبک خودش شینِ "ایش" مانندی گفت و بعد افزود:
- "ناهار بیاید اینجا. باشه؟"
- "باشه."
خندید:
- "به محمد بگو براش خورش کرفس درست کردم که دوست داره."
بی حوصله چشم چرخاندم:
- "باااشه!"
- "ماهی؟"
- "بله؟"
- "تو خونه مثل آدم لباس بپوشیا."
- ...
- "اون لباس گل گلیاتو نپوشی!"
- ...
- "با تو ام!"
آرام گفتم:
- "به تو چه من چی می پوشم؟ هر چی تو جلو بابا پوشیدی منم همونو می پوشم!"
تلخ شد:
- "زهرمار. بی شعور! زندگی منو با خودت مقایسه می کنی؟ خیلی بی لیاقت و بی چشم و رویی ماهورا!"
نمی خواستم محمد بغضم را ببیند. بیخود خودش را مشغول تلویزیون کرده بود ولی من می فهمیدم که می شنود.
"خداحافظ" ـی گفتم که محمد متوجه دعوایمان نشود و تلفن را کوبیدم. هیچ وقت مادرم نبود، هیچ وقت! گاهی می فروختم، گاهی جلویم می ایستاد و وقتی اوضاع را برای خودش سخت می دید فیلش یاد هندوستان می کرد، مثل وقتی که افشین کتفم را زخمی کرد؛ مثل وقتی که اهورا کتکم زد و مثل خیلی وقت های دیگر...
 
 
به سمت آشپزخانه رفتم و همزمان محمد را صدا زدم و یقینا به جز "جان" جواب دیگری نمی داد. گفتم:
- "چای بیارم برات؟"
این اولین بار بود که چنین چیزی می گفتم؛ چشم از تلویزیون برداشت و برگشت تا مرا ببیند؛ با عشق نگاهم کرد:
- "ای جونم! بیاری که عالیه!"
لبخندی زدم به مهربانی بی پایانش و برایش چای ریختم؛ چند تا پرتقال و سیب شستم و در ظرف گذاشتم و همراه دو میوه خوری و چاقو بردم و روی میز گذاشتم. دستم را ناگهانی کشید و در آغوشش پرت شدم:
- "جون تو فقط کدبانوگری کن خانوووم!"
خندیدم و به نگاه مهربان و پاکی که خیره ام بود چشم دوختم:
- "برو خدا رو شکر کن. الان تا چند روز دیگه ذوق وسایلامو دارم وگرنه بعدش دیگه تو کم کم باید غذا درست کنی و ظرف بشوری و اینا. گفته باشم."
صدای تلویزیون را کم کرد و با خنده با چتری هایم بازی کرد:
- "ببین من خدا وکیلی اعصاب ظرف شستن ندارم ولی غذا با من."
با ذوق گفتم:
- "ناموسا؟"
لپم را آرام کشید:
- "ناموسا!"
- "ببین من پیتزا بلدم درست کنم. نیمرو هم می تونم؛ سوسیس تخم مرغ و خاگینه هم می تونم. کالباس و سیب زمینی سرخ کرده هم حله. فقط می مونه غذاهای سالم! که تو باید زحمتشو بکشی!"
- "آخه وروجک من کالباسم غذاعه مگه؟ کالباسو میندازی تو نون باگت تنگش خیارشور و کاهو می چسبونی دیگه. سیب زمینی سرخ کرده هم که سیب زمینیو خلال می کنی دیگه!"
چشم غره رفتم:
- "نخیر من توش قارچ و پنیرم می زنم."
قهقهه زد:
- "خب باشه اون نیمرو و خاگینه و سوسیو کجای دلم بذارم؟"
زدم به بازویش:
- "گستاخ فرومایه چرا پیتزایی که اون اول گفتمو نمیگی؟"
با صورتی چین خورده از درد بینی ام را به تلافی گاز گرفت؛ درد نداشت و او در حالی که بازویش را می مالید گفت:
- "دستت خیلی سنگینه ها بچه!" .
 
با حرص و تمام زورم بازویش را گاز گرفتم و جیغ زدم:
- "بچه خودتییی!"
وقتی دید با ضرب دست حریفم نمی شود انگشتش را روی شکمم بازی داد و قلقلکم داد. با جیغ و خنده در آغوشش پیچ و تاب خوردم:
- "آییی آییی نکن!"
صورتش از درد و خنده سرخ شده بود و من سرخ تر بودم از قلقلکی که به شکم و گلویم می داد. از شدت خنده به سرفه افتادم؛ رهایم کرد و با حرص مشت کوبیدم به پایش و وقتی دید سرفه ام قطع نمی شود با خنده باز اسیرم کرد:
- "آروم بگیر بچه!"
چشم های اشکی ام را پاک کردم و باز سرفه کردم. چای را از روی میز برداشت و چند قلپ به خوردم داد تا سرفه ام بند آمد. بی جان و بی رمق تکیه ام را به مبل دادم و زمزمه کردم:
- "ازت متنفرم. بی جنبه من فقط گاز گرفتم!"
بینی ام را کشید و بازویش را نشانم داد:
- "نمی بینی جا دندونتو بچه؟ تُفِ روش هنوز خشک نشده."
زبان دراز کردم و سیبی را از داخل ظرف کش رفتم:
- "دوست داشتم اصن. دست شوعر خودمه."
در سکوت مهربان نگاهم کرد؛ چشم غره مسخره و مصنوعی برایش رفتم و سیب سرخم را گاز زدم؛ از دستم کشیدش و گفت:
- "با پوست؟!"
- "شما با نون می خورین؟"
خندید و شروع به پوست کندنش کرد:
- "یه وقتایی می خوردیم."
خواستم بگویم "ما همیشه" ولی زبان به دهان بردم و نگاهم را به دستش دادم که سیب را می چرخاند و چاقو را رویش... سیب پوست کنده را چند قسمت کرد و یک قسمت را به چاقو زد و در دهانم گذاشت. نمی دانم خوشمزه بود یا خوشمزه شده بود؛ وقتی خوردمش گفتم:
- "مامانم گفت ناهار بریم اونجا."
- "باشه جوجو. اونجا هم میریم."
- "مگه قرار بود جای دیگه ای هم بریم؟"
- "مگه موتور سواری دوست نداشتی؟"
ناباور جیغ زدم:
- "پییییست؟"
تکرار کرد:
- "پیست!"
جیغ دیگرم همزمان شد با اینکه محکم پریدم بغلش؛ آنقدر محکم که سیبی که می خواست نزدیک دهانم کند تا بخورم از دستش رها شد و میان چای افتاد. شوکه خندید و دستش را دورم حلقه کرد. محکم میان آغوشم فشارش دادم و سرم را به سینه اش سخت فشردم:
- "عاشششقتم!"
کمی هم، فقط کمی بغض کردم. نه برای لبخندی که به خاطر مامان را دیدن می ماسید، بلکه برای محمد، برای خوبی هایش، برای افشین، برای خودم...
 
 
* * * *پرش زمانی: حال*

درگیر یک تصمیم گیری بزرگم؛ هامون کنکوریست؛ شهریه کلاس کنکور و مدرسه و کتاب های مختلف، هزینه مهد راحیل، و هزینه داروهایی که حتی نمی دانم چرا می خورم! همه این ها ذهنم را مشغول کرده اند؛ به پیکر خسته محمد چشم می دوزم؛ ظاهرا تلویزیون می بیند اما می دانم صاحب آن چشم های بی حال فکرشان جای دیگریست.
به راحیلی می نگرم که روی سینه محمد خوابش برده است؛ اثری از هامون نیست؛ در اتاقش درس می خواند...
زمزمه وار رو محمد را صدا می کنم:
- "بذارش پایین، یا ببرش رو تختش. به قفسه سینه ت فشار میاد."
از فکر بیرون می آید، به راحیل با عشق می نگرد و بعد روی موهای بورش را آرام می بوسد:
- "جاش خوبه!"
کاش جای من هم خوب باشد!
انگار فکرم را می خواند! چون بالاخره لب هایش به لبخند باز می شوند:
- "حسود!"
پشت چشم نازک می کنم:
- "انقد بالا سر بچه حرف نزن خوابه!"
تسلیم، خنده اش را می خورد و آرام می گوید:
- "چشم خانوم!"
ویلچر را به آشپزخانه می رانم و همزمان می گویم:
- "میوه می خوری؟"
- "نه عزیزم."
در یخچال را باز می کنم، پرتقال، کیوی، موز و سیب را بر می دارم. پوستشان را جدا می کنم و بعد از تبدیلشان به قطعات کوچک در یک ماگ بزرگ می ریزمشان و برای هامون می برم. در اتاقش را باز می کنم و با دیدن گوشی در دستش نا امید می گویم:
- "گوشیو بذار کنار! چه خبره جدیداً اون تو؟"
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه pvrfuf چیست?