رمان دیزالو۲۰ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۲۰

و با چشم و ابرو به موبایلش اشاره می کنم. تکان خوردن سیبک گلویش را حس می کنم و ماگ را روی میزش می گذارم. - "مرسی آبجی!"

 
"نوش جان" آرامی می گویم و خارج می شوم.
محمد خوابش برده! همان جا روی مبل! در آغوشش راحیل... چه صحنه ای!
موبایلم را از روی عسلی بر می دارم و یکی از قشنگترین صحنه های زندگی ام را ثبت می کنم و دقیقه ها همانطور خیره می مانم.
با لرزیدن گوشی در دستم از نگاه کردن دست بر می دارم و با دیدن نام لاتین "نیلو" اصلا به پیامش نگاه نمی کنم و با جرقه ای که در ذهنم می خورد الگوی قفل گوشی ام را با حرف اِم لاتین باز می کنم و بی درنگ به دنبال نام امید می گردم. روی اسمش را می فشارم و تایپ می کنم:
- "امید؟ هنوز ضبط میرین؟"
از اینکه آفلاین است ناامیدانه وارد مرورگر می شوم و با اضطراب نام "ماهورا زند" را جست و جو می کنم. لیست تیترهای آزار دهنده در کسری از ثانیه روی صفحه سفید نقش بستند:
- "ماهورا زند گریمور مطرح سینمای کشور از ساختمان نیمه کاره ای در اطراف تهران به پایین پرت شد!"
- "الوند رستگار ناپدید شد!"
- "الوند رستگار حاضر به مصاحبه نشد!"
- "حکم همسر الوند رستگار صادر شد!"
- "ماهورا زند به هوش آمد!"
- "از زبان پزشک ماهورا زند..."
نوک انگشتانم آنقدری یخ زده که دیگر صفحه موبایل قابلیت شناسایی اش را نداشته باشد!
با دیدن پیام امید از آن اخبار نکبت بار خارج می شوم.
- "سلام. خوبی؟ بهتر شدی؟"
مگر یک "فلج" بهتر هم می شود؟ مگر یک "فلج" خوب هم می شود؟
 
با پوزخند تایپ می کنم:
- "چرا خوب شدم! بستنم به پنجره فولاد؛ اماما اومدن خوابم!"
چند لحظه ای "در حال نوشتن" را آن بالا می بینم. فکر می کنم باورش شده؛ وقتی نامش جور دیگری روی صفحه نقش می بندد؛ دارد زنگ می زند!
دایره قرمز را لمس می کنم و می نویسم:
- "محمد و راحیل خوابن؛ نمی تونم حرف بزنم؛ زنگ نزن!" پیامش می آید:
- "مرگ امید خوب شدی؟!"
صادقانه می نویسم:
- "امید خیلی اسکلی!"
می توانم دلخوری را هم از این فاصله حس کنم؛ چیزی نمی گوید؛ می پرسم:
- "جوابمو ندادی! میگم هنوز ضبط دارین؟"
- "نه! دیگه کار نمی کنم!"
قلبم تند تند می تپد:
- "چرا؟"
- "چون چ چسبیده به را!"
- "وای خدای من چقد بامزه! امید من اعصابِ فیلم هندی و دیالوگ بازی ندارم؛ مثل آدم بگو چرا اون بی صاحاب مونده رو تعطیل کردی؟"
- "چون یه لحظه صورت تو و الوند از جلو چشمام کنار نمی ره."
انگشتانم از حرکت می ایستند اما او بی وقفه می نویسد:
- "چون دیگه نمی خوام تو این وادی پر حاشیه و پر داستان سینما باشم."
- ...
- "شما دو تا لعنتیا جفتتون رفیقمید! به روح مامانم شاهرگمو میدم برا شماها؛ تو اینجوری... الوند هم که دیگه نمی تونه کمر راست کنه..."
زمزمه می کنم:
- "به درک!"
تایپ می کنم:
- "می تونی برا من جور کنی یه جا برم سر کار؟ گریم."
- "برا چی خب؟ چجوری اصلا؟ سختته!"
غرورم له می شود:
- "به تو چه! بی عرضه!"
- "دیوانه خر! باشه جور می کنم!"
لبم را می گزم؛ باز می نویسد:
- "من می دونم با اون شوهر لجباز و یه دنده ت چه کار کنم؟ من مگه مردم؟ چرا نمیگید پول لازمید؟"
اخم می کنم:
- "پول لازم نیستیم!"
- "هستید وگرنه تو تو این وضعیت کار نمی کردی."
"تو این وضعیت"... تند تند تایپ می کنم:
- "به تو ربطی نداره!"
و بلاکش می کنم. موبایل را گوشه ای می اندازم.
 
 
* * *
با صدای داد و بیداد محمد چشم باز می کنم؛ بالای سرم است؛ ویلچرم را به سمتی هدایت می کند.
- "چرا من عوضیو بیدار نکردی تو؟ از دیشب تا حالا رو این ویلچر لعنتی تن و بدنت خشک شد که!"
به یاد می آورم؛ محمد روی مبل خوابش برد و من بی پا چطور از ویلچر روی تخت می آمدم؟ خاک بر سرت ماهورا... ببین چه گندی به زندگی ات زدی! با آن آقا الوند و پانیذ خانم!
محمد می خواهد در آغوشم بگیرد تا روی تخت بگذاردم؛ به محض اینکه گردنم را لمس می کند از درد جیغ می کشم:
- "آاای نکن!"
دستش همان جا ثابت می ماند؛ با صورتی کج و معوج می گویم:
- "گردنم گرفته! ولم کن تکونم نده!"
عصبی جلوی پایم روی دو زانو می ایستد و شروع به ماساژ دست هایم می کند و عصبانی می گوید:
- "خبر مرگم بیدارم می کردی خب!"
از تصورش بغض می کنم:
- "بسه دیگه حالا نمردم که یه شب!"
از چشم غره اش می ترسم:
- "آخه اولین بارت نیست! فاز رو در وایسیت چیه؟ هفت پشت غریبه نیستیم که زنمی!"
"زنمی"... دلم ضعف می رود و به آن صورت زیبا زل می زنم. حواسش به نگاهم نیست و متفکر می گوید:
- "خودت گردنتو تکون نده من بذارمت رو تخت."
تا می آیم مخالفت کنم میان زمین و آسمان معلقم و ثانیه ای بعد روی تخت!
می نالم:
- "اه محمد خیلی بدی می خواستم صبحونه رو آماده کنم!"
- "یه جور میگه آماده کنم آماده کنم انگار کله پاچه ست! الان خودم درست می کنم دیگه!" خنده ام می گیرد:
- "خیلی خب حالا تو چرا امروز از اون دنده بلند شدی."
آرام در حالیکه از اتاق خارج می شود می گوید:
- "از بس حرص میدی منو!"
داد می زنم:
- "شنیدم!"
 
بالاخره لب هایش به خنده باز می شوند؛ در دل "آخیش" لذت بخشی می گویم.
- "وروجک سر صبی می گیرم می خورمتا!"
و با شنیدن "صبح بخیر" هامون خون به صورتم می دود! نگاه مستاصل محمد به خنده وا می داردم. در تیررس نگاه هامون نیستم اما محمد هست و با سرفه ای کوتاه می گوید:
- "سلام عزیزم صبحت بخیر!" و به آشپزخانه می رود.
قامت کوچک راحیل را کنار در می بینم؛ دل دل می کنم که بدوم سمتش و آن لپ های سرخ و تپل را بچلانم اما... با آن صدای قشنگ و دلبرانه اش می گوید:
- "سلام!"
با عشق می گویم:
- "آخ من فدای اون صورت خواب آلود قشنگت؛ بیا ببینم نفسم!"
با خنده پا تند می کند سمتم و به سختی از تخت بالا می آید. تازه قدش از ارتفاع تخت کمی بلند تر شده. کنارم درازش می دهم و بینی اش را می بوسم:
- "خوش گذشت دیشب بغل بابا؟"
"اوهوم" خفه اش را می شنوم:
- "مامانی؟"
بی طاقت گونه اش را می بوسم:
- "جووونم؟"
- "بهم... بهم چایی میدی؟"
- "برو به بابا بگو برات بریزه."
می خواهد بلند شود که باز اسیرش می کنم:
- "اول پنج تا بوس بده بعد برو!"
لب های کوچک و صورتی رنگش پنج بار نرم و آرام روی صورتم نقش بوسه می بندد و می دود به سمت آشپزخانه و محمد. انگار پنج بار شربت بهشتی به خوردم دادند!
آرام می شوم؛ آرام و آرام تر... صدای محمد و راحیل را می شنوم که محمد قصد دارد دست و صورت راحیل را بشوید؛ بعد صدای برخورد ظروف به هم؛ خش خش پلاستیک؛ جا به جا شدن صندلی و بالاخره نوبت به من می رسد. آن قامت بلند و چهره زیبا جلوی در نگاهم می کند؛ دستش را به چارچوب در تکیه داده:
- "خوب نشد گردنت؟"
می گویم:
- "یه کم بگذره خوب می شم..."
این راضی اش نمی کند! دستش را از روی چارچوب بر می دارد و روی تخت می نشیند و روی تخت می نشاندم.
دست روی گردنم می گذارد و شروع به ماساژش می کند. مضطرب می گویم:
- "وای محمد به خدا دست می زنی اشکم در میاد."
هنوز دستش روی گردنم می رقصد:
- "نه عزیزم آروم باش یه لحظه... گرفته؛ الان درستش می کنم."
چند دقیقه ای با گردنم ور می رود و آرام آرام با انگشت ماساژش می دهد. در آخر می گوید:
- "الان ببین می تونی تکونش بدی؟"
 
گردنم را چپ و راست می کنم و وقتی دردی را حس نمی کنم می گویم:
- "وای آره خوب شد!"
روی ویلچر می گذاردم و در همان حین گونه اش را می بوسم:
- "دستت درد نکنه!"
سرم را با یک دست می گیرد و لبش را روی شقیقه ام می گذارد:
- "ماهی کوچولوی منی شما خانوم!"
به روی چهره اش لبخند می زنم؛ ته ریش هایش حالا بلند شده و حکم ریش گرفته اند.
ویلچر را به آشپزخانه هدایت می کند؛ هامون را گوشی به دست و لبخند به لب می بینم...
می فهمم یک خبر هایی هست؛ چیزی نمی گویم و محمد را می بینم که از ویلچر دور می شود و گاز را روشن می کند؛ همزمان می گوید:
- "همه نیمرو می خورین؟ شیش تا بزنم حله؟"
- "من نمی خورم!"
روغن درون ظرف می ریزد:
- "منم میگم باشه!"
- "بابا محمد بعد از شونصد سال زندگی مشترک تو هنوز نمی دونی من از صبحونه نیمرو خوردن متنفرم؟"
- "پس آبپزش می کنم."
نزدیک است گریه ام بگیرد:
- "واقعا اگه میخوای چنین حرکتی بزنی بگو که مـ..."
قهقهه می زند؛ نزدیک می آید و دو دستش را روی میز تکیه می دهد و رو به من خم می شود:
- "چی بیارم برات؟ شرسیر.... سرشیل...."
از خنده منفجر می شوم:
- "نَمیری! سرشیر!"
خودش هم می خندد؛ هامون و راحیل هم...
- "همون حالا! با عسل می خوری؟"
- "نیکی و پرسش؟"
 
*پرش زمانی: گذشته*

دکمه آیفون را فشردم و چند ثانیه منتظر ماندیم اما اتفاقی نیفتاد. این کار را چند بار دیگر تکرار کردم اما چیزی حاصل نشد. صداهایی از ساختمان می آمد که مشکوکم کرده بود؛ صدای جیغ بود، صدای فریاد بود و شانه ای برای محمد که پرسشگر و منتظر به من و در خیره شده بود بالا انداختم و کلید را از کیفم بیرون آوردم و در بلوک را باز کردم. دو طبقه بالا رفتیم و هر لحظه صدای داد بیشتر می شد؛ آن جا که فهمیدم صدا از خانه ماست دلم لرزید... خیلی هم لرزید و آن وقت ویران شد که فهمیدم صدا با همیشه فرق دارد؛ این بار بابا داشت عربده می کشید و صدای گریه توأم با جیغ مامان می آمد. بی خیالِ اینکه آبرویم جلوی محمد می رفت با کلید به جان در افتادم و همزمان در را می کوبیدم تا کسی در را باز کند. هیچکس جز خودم در را باز نکرد و همانطور با کفش وسط خانه دویدم و با چیزی که دیدم به رعشه افتادم.
بابا مامان را کنج دیوار به باد کتک گرفته بود. آنچنان می زد که صدایش جگرم را خون می کرد.
این مهم نبود که کسی که داشت زیر کتک ها ضجه می زد مادرم بود، این مهم بود که صدای برخورد دست و پای بابا با صورت و بدن مامان برایم عذاب آور بود... آن صدای لعنتی... آن التماس ها... آن دشنام ها و صدای گرفته بابا که اصرار بر نعره کشیدن داشت... ندیدم کسی را... ندیدم یا نتوانستم ببینم را نمی دانم. ولی می دانم که دویدم. تکه شیشه هایی که زیر کفشم می مردند را هم نمی دیدم. از یک جایی به بعد دیگر انگار فرشمان تمام شد، به موکت رسیدم و روی موکت پر از مو بود؛ چقدر اهورا بدش می آمد از این موهای روی موکت... رو به من و مامان غر می زد که گیس هایتان را جمع کنید مو پلو نخوریم. روی موکت بیش از همیشه مو بود. خیلی بیشتر از همیشه... موی مامان بود... موی بلوند بود... صاحبشان داشت اسمم را جیغ می کشید... با تمام وجود...
- "ماهوراااااا!"
چقدر "الف" ـی که کشید آزار دهنده بود...
- "ماهوراااا کمک!"
 
از من کمک می خواست؟ از من کمک می خواست.
یک لحظه میان آن قیامت، میان عربده و کتک های بابا، میان دشنام های رکیکش، صورت مامان را دیدم. تمام صورتش خیس بود و از یک جایی به بعد خون... موهایش میان صورتش ریخته بود و ضجه می زد و دست حائل می کرد برای دست های قدرتمند بابا.
من هم قدرت به دست هایم تزریق کردم و کمر بابا را از پشت چنگ زدم. نفهمید! یقه اش را از پشت گرفتم و عقب کشیدم.
جیغ های مامان روی اعصابم بود و بدجور ناتوانی ام را به رخ می کشید:
- "ماهورراااا کمکم کن مامان!"
بغضم شکست؛ میانشان جهیدم و این بار رو به بابا، بابا را هل دادم:
- "ولش کن!"
می زد.... فقط می زد... فقط مامان را می زد.
محمد را می دیدم که بابا را عقب می کشد... چشمانم تار بود؛ هاله ای از اهورا را می دیدم که بی رمق در قسمتی دیگر از موکت نشسته بود.
در باز بود... همه می فهمیدند...
کمک محمد، بابا را هل دادم و مامان را پشت دستانم پناه دادم؛ بابا باز غرید؛ از دستان محمد جهید و می دیدم که چگونه می لرزد؛ ترسیدم... مامان را عقب هل می دادم تا بیشتر در کنج دیوار فرو برود تا بیشتر بتوانم احاطه اش کنم تا کمتر کتک بخورد. بابا باز تاخت؛ هیچ وقت اینطور ندیده بودمش و حالا آنقدر قدرت داشت که مرا به سمتی پرت کند؛ افتادم و دستم بود یا پایم که طعمه شیشه ها شد را نمی دانم ولی می دانم صدای جدیدی که می شنیدم دیگر صدای ضرب دست سیلی مانند نبود؛ صدای مشت بود... صدای مشت بود و دیگر صدای مامان نبود.
روی خرده شیشه ها چهار دست و پا دویدم! چهار دست و پا دویدم؛ کلمه هایی می شنیدم که رمقم را می بلعیدند اما هنوز آنقدر ماهورا بودم که چنگ بزنم به صورت بابا و جیغ بکشم:
- "ولش کن!"
 
دیگر صورت مامان غرق خون بود؛ ترسیده بودم؛ محمد توانست خیلی بیشتر عقب بکشدش. بابا عربده زد:
- "لجننن! بی همه چیز! این همه واق واق کردی، چند ساااال واق واق کردی و من بی کله فکر می کردم برا پولههه. همه چی تو مغزم بود الا این! هرزه! هرزه! هرزه!"
می لرزیدم و می لرزیدم و با هر "هرزه" ای که می گفت می لرزیدم. مخاطب بابا این بار من بودم... مخاطب فریادهایش:
- "تو چی میگی این وسط توله سگ؟ تو حتما می دونستی که با یه الدنگ عوضی می خوابه که اینطوری داری طرفشو می گیری دیگه."
مامان نالید... بابا ادامه داد:
- "اسمش افشینه. اسمش افشینه."
فرو ریختم. مردم. نفسم رفت. قلبم دیگر نزد. چشم هایم سیاهی می رفتند... سفیدی می رفتند... به تاری می رفتند و همه چیز غرق هیاهو دور سرم می چرخید. بابا مثل ببری گرسنه در دست های محمد تقلا می کرد. زیر چشم مامان پف وحشتناکی کرده بود؛ با آن چشم های ریز شده غرق اشک تماشایم می کرد. زیر چشم من هم شاید پف کرده بود که هی نمی دیدم و می دیدم. نالیدم... همزمان با هق هق بی اشک مامان که فقط تنش را که روی زمین، بی جان و خونی بود می دیدم نالیدم... نالیدم؛ پشت لبم تر بود؟ پشت لبم تر بود. مامان چشم هایش بسته می شد... لبم تر می شد. چقدر بد مزه بود... چقدر بد مزه بود... یک چیزی می چکید روی روسری ام... روسری ام نو بود. خاکستری ملایمش را دوست داشتم و با پیراهن محمد ست کرده بودم.
لب هایم می جنبید، معده ام می جوشید و بینی ام خون می غلید! باز می چرخید... باز دیوار ها به سمتم می آمدند... مایعی ترش گلویم را درید و از دهانم جهید؛ روی شیشه ها... کنار تن بی جان مامان... مامان روسری سرش نبود؛ تیشرتش را بابا پاره کرده بود؛ کاش می رفتند... کاش همسایه ها می رفتند... کاش می رفتیم... کاش من و محمد می رفتیم... کاش می مردم... کاش من می مردم... آرام آرام چشمم بسته می شد و دست بردم تا به چیزی پناه ببرم؛ دیگر نه خون غلید و نه معده ام و نه چشم های مامان و نه صدای بابا... فقط من بودم... من بودم... من بودم که زمین خوردم یا زمین بود که مرا؟ زمین بود که مرا خورد... زمین بود...
 
 
سرم به جایی خورده بود. پشت کمرم می سوخت و انگار همه چیز داشت ساکت می شد... چشم هایم بسته شده بود و من فقط عربده می شنیدم و این بار متعلق به بابا ابی نبود... دست هایی محکم تکانم می دادند و پشت بندش یکی "ماهورا" را با وحشت فریاد می کشید.... محمد بود؛ محمد بود مطمئنم محمد بود.
از زمین کنده شدم... روی دست های کسی معلق بودم... هیاهو آرام و آرام تر می شد و از یک جایی به بعد فقط صدای برخورد کفشش با زمین را می شنیدم و صدای نفس نفس لرزانی که می گفت:
- "ماهورا..."
هی می گفت:
- "ماهورا..."
ترسیده بود... خیلی ترسیده بود... مثل من... مثل مامان... * * *

هق هق بود؛ مطمئنم هق هق خودم بود. صورتم خیس بود ولی آن قطره های لعنتی اشک نبودند و یقین دارم دانه عرق بودند. می سوختم؛ می سوختم و دستی سرد روی پیشانی ام مدام فرود می آمد؛ مدام غصه ام را می خورد و بی تابی می کرد؛ می نالیدم؛ توأم با هق هقی بی اشک می نالیدم. نمی دانم چه می گفتم... نمی دانم چه بودند آن واژه های کذایی... ولی صدای آشنای محمد چیزی بود که از حرارتم می کاست:
- "جان دلم..." فریاد می کشید؛ باز هم همهمه بود... لعنت به همه همهمه ها...
- "کدوم قبرستونیه این دکترتون؟"
قبرستان؟ مامان چه شد راستی؟ بابا را چه کردند؟ هامونم کجا بود؟ اهورای درمانده ام که جایی میان مبل های فرسوده که مدام قیژ قیژ می کردند خشکش زده بود کجا بود؟
نمی دانم چقدر گذشته بود ولی تنم آرام شده بود... آتش جهنم را به رویم خاموش کرده بودند اما دهانم خشک بود؛ به خشکی تمام کویر های دنیا آب می طلبید؛ زبانم مثل تکه سنگی همانقدر سخت و محکم در دهانم بود؛ چشم چرخاندم و با دیدن اهورایی که روی صندلی گوشی به دست نشسته بود نالیدم:
- "اهورا؟"
و فقط "اهو" اولش را شنیدم! اما همان صدای اندک برای جلب شدن حواس اهورا بهم بس بود؛ گوشی را به سرعت کنار گذاشت و برخاست؛ قرار گرفتنش در کنارم فقط دو ثانیه به طول انجامید و دستش روی پیشانی ام قرار گرفت:
- "تبت افتاد..."
تب هم می افتد مگر؟ مثل من که روی خرده شیشه ها افتادم؟ کنار سر مامان...
- "خدا رو شکر..."
نگاهش کردم. چشم هایش با همیشه فرق داشت. غم بود ولی گرم نبود؛ سرخ بود ولی اهورا نبود. سرد بود، اهورای من نبود. اهورای من که بعد از سیلی به من، با ضجه خودش را می زد نبود.
- "محمد کو؟"
- "میاد."
- "کووو؟"
- "میاد ماهی. برد اون بی همه چیز رو برسونه یه گوشه بمیره با کثافت کاریاش."
بی همه چیز؟ کدام؟ کی؟ مامان... مامان...
با بغض نالیدم:
- "زنده ست؟"
 
- "آره ولی من یه روز می کشمش."
- "بابا چی؟ کو؟"
- "رفت."
رفت.
- ...
- "رفت که دیگه نیاد."
- ...
- "رفت که کسی صداش نکنه ابی هالو... رفت که نخندن بهش و بگن ببو گلابی... رفت که بی غیرت نباشه." - ...
- "اومد اینجا؛ طواف کرد دورت؛ بغلت کرد و زار زد؛ پیشونیتو بوسید؛ دستاتو... پاهاتو... بیدار نشدی... رفت. دیگه رفت ماهورا. خودم بردمش ترمینال؛ خودم راهیش کردم؛ گفت نیاید سراغم؛ گفت بر می گردم؛ برای کارای طلاق بر می گردم."
سر شده بودم. مدام در دلم می گفتم به درک... به درک... به درک...
- "هامون..."
جواب سوال نیمه کاره ام را با پوزخند داد:
- "اون احمق هنوز دم ننه شه. با محمد رفت اون نخاله رو یه وری خالی کنه پایین."
نخاله... احمق...
یک ربع بعد موبایل اهورا زنگ خورد؛ زمزمه کرد:
- "محمده..."
تشنگی ام برگشت... تشنگی که فراموشش کرده بودم.
- "الو؟... ماهورا بیداره... باشه دارم میام."
باز نزدیک شد؛ پیشانی ام را بوسید و گفت:
- "اومد مجنونت؛ نمی ذارن دوتایی بالا باشیم. من و هامون پایینیم. فعلا!"
تا خواست دور شود دستش را اسیر کردم؛ پرسشگر نگاهم کرد؛ با بغض جواب نگاهش را دادم و بی حرف رفت... این یعنی تمام شد. پرونده مامان و بابا بسته شد. این یعنی دیگر اسمشان را نیاور. یعنی اسم مامان قدغن!
رفت و محمد آمد؛ با نفس نفس... با چشم هایی سرخ و خسته... به محض باز کردن در فقط مرا نگاه کرد و بی تأمل فقط دوید سمتم... فقط دوید... با آن طوسی های دلواپس فقط دوید و بغضم با هق هق آزاد شد و به ثانیه نکشیده حل بودم توی آغوشش... صدای گرفته و دو رگه اش یعنی شب را چشم روی هم نگذاشته؛ یعنی بیداری کشیده:
- "جان دلم... عمر محمد..."
فقط زار زدم. یتیم شده بودم. حاضر می شد پدر و مادرم هم بشود؟
- "جان... گریه نکن عمرم... گریه نکن نا ندارم دیگه."
مگر آن صحنه ها عادی می شدند در ذهنمان... بابا که روی سینه مامان خوابیده بود و فقط مشت می زد. صدای آن مشت ها همچنان بی جانم می کرد. آن فحش ها... آن عربده ها... آن خرده شیشه ها... تکه ظرف ها...
- "تموم شد ماهی."
شقیقه ام را بوسید؛ موهایم را نوازش کرد و سرم را روی بالش برگرداند. راضی نبودم برای دل کندن از پناه گرم آغوشش... دستش را با التماس فشردم:
- "آب میدی؟"
پلاستیک در دستش که حتی فرصت رها کردنش را هم نیافته بود باز کرد و نکتار پرتقال را درون لیوان یکبار مصرف ریخت و با لبخند تلخی به دستم داد:
- "آب پرتقال خریدم که دوست داری."
بغض کرده تا انتها سر کشیدم و لیوانی دیگر طلب کردم. مغموم نگاهم کرد و لیوانی دیگر به دستم داد. چقدر ترحم برانگیز شده بودم. دوباره لیوان را سر کشیدم.
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه uipak چیست?