آخرین مطالب ارسالی
رمان دیزالو۲۴
تا ظهر در خیابان ها جان می دهد و برگشتنی سه سیخ کباب می خرد و به خانه بر می گردد... برنج خیس کرده را در پلوپز می گذارد و قاشق چنگالها و بشقاب ها را روی میز می چیند؛ لیوان ها را هم می گذارد و هامون را صدا می زند؛ تند تند می گوید:
- "پلوپز که خاموش شد بخورید غذا رو. باشه؟"
"باشه" غمگینی می گوید و پشت بندش ماهورا صدایش می زند. توان ندارد که برود پیشش. خودش را به نشنیدن می زند و به سمت در خروجی می رود. ماهی باز صدایش می کند:
- "محمد بیا!"
لعنت به هامون که خیره به محمد می گوید:
- "داداش آبجی صدات می کنه."
جواب ماهورا را از همان آشپزخانه می دهد:
- "جانم؟"
- "بیا!"
به اتاق می رود. ماهورایش دلواپس تمام تنش را بررسی می کند:
- "کجا رفتی؟"
دلش می رود برای مشکی های خیس پرستیدنی اش و بی طاقت لبه تخت می نشیند:
- "جای بدی نبودم. گریه ت برا چی بود بچه؟" نگاه ملتمس و نگران ماهورا دردی توأم با لذت به قلبش هدیه می دهد:
- "محمد؟"
باز نگاهش می کند؛ نگران است:
- "کجا بودی؟"
در سکوت نگاهش می کند...
- "کجا بودی؟ الان می خوای کجا بری؟ چرا ناهار نباشی؟"
- "کباب خریدم برات!"
- "زهرمار بخورم من بدون تو!"
اخم هایش در هم می رود؛ چانه کوچک ماهورا می لرزد:
- "سیگار کشیدی نامرد بدقول؟" محمدِ نامردِ بدقولِ بی عرضه سیگار کشیده...
- "دیگه نکش! دیگه نکش!"
"باشه" غمگینی می گوید و پشت بندش ماهورا صدایش می زند. توان ندارد که برود پیشش. خودش را به نشنیدن می زند و به سمت در خروجی می رود. ماهی باز صدایش می کند:
- "محمد بیا!"
لعنت به هامون که خیره به محمد می گوید:
- "داداش آبجی صدات می کنه."
جواب ماهورا را از همان آشپزخانه می دهد:
- "جانم؟"
- "بیا!"
به اتاق می رود. ماهورایش دلواپس تمام تنش را بررسی می کند:
- "کجا رفتی؟"
دلش می رود برای مشکی های خیس پرستیدنی اش و بی طاقت لبه تخت می نشیند:
- "جای بدی نبودم. گریه ت برا چی بود بچه؟" نگاه ملتمس و نگران ماهورا دردی توأم با لذت به قلبش هدیه می دهد:
- "محمد؟"
باز نگاهش می کند؛ نگران است:
- "کجا بودی؟"
در سکوت نگاهش می کند...
- "کجا بودی؟ الان می خوای کجا بری؟ چرا ناهار نباشی؟"
- "کباب خریدم برات!"
- "زهرمار بخورم من بدون تو!"
اخم هایش در هم می رود؛ چانه کوچک ماهورا می لرزد:
- "سیگار کشیدی نامرد بدقول؟" محمدِ نامردِ بدقولِ بی عرضه سیگار کشیده...
- "دیگه نکش! دیگه نکش!"
دستش را ملتمسانه می گیرد:
- "خب عزیزم؟"
- "میرم بیرون... ناهارتو کامل بخور خب؟"
- "کجا بری؟"
- "برم درمونِ پاهای تو رو پیدا کنم!"
- "اینا این لعنتیا این لامصبا خوب بشو نیستن؛ خسته نکن خودتو!"
- "میرم بیرون... گریه نکن. تو رو به علی گریه نکن من هنوز نمردم به خدا نمردم!"
- "محمد نرو."
باز هق می زند:
- "نرو!"
- "حالم خرابه ماهی؛ زود میام؛ خیالم راحت شه بر می گردم... برگردم ببینم غذاتو نخوردی بد میشه ها؛ برگردم ببینه چشمات پف داره بد میشه ها..."
با التماس گوشه لباسش را می گیرد:
- "من مگه زنت نیستم؟ مگه من خاک بر سر شریک زندگیت نیستم؟ خب بگو چته. خسته ای؟ از من خسته ای؟"
بی توجه یک دست زیر زانو و یک دست پشت گردن ماهورا می گذارد و ماهی را روی ویلچر می گذارد:
- "دستشویی نداری؟"
ماهورا سرخ می شود...
- "نداری ماهی؟ تا شب نیستم." - "باید بیای. باید زود بیای خونه."
محمد از اتاق بیرون می رود و کفش هایش را می پوشد؛ ماهی تا دم در ویلچرش را آورده؛ التماسش می کند:
- "سیگار نکش! زود بیا!"
در دل می گوید اگر کیارش حاتمی خیالم را راحت کرد نمی کشم!
ماهورا لرزان می گوید:
- "مرگِ مـ..."
لب هایش میزبان بوسه محمد، بسته می شود و محمد می رود... تا چند دقیقه قدم می زند؛ فکر می کند؛ سیگار می کشد؛ فکر می کند؛ سیگار می کشد؛ باز سوار آن ماتیز پر خاطره می شود و تا خودِ مطب را به حرف های احتمالی کیارش فکر می کند.
نگاهش روی ساعت می چرخد؛ سه و بیست دقیقه... ماشین را پارک می کند و با مدارک پیاده می شود؛ وارد ساختمان پزشکان که در حقیقت "برج پزشکان" است می شود و بعد از ورود به آسانسور دکمه هفت را می زند.
- "خب عزیزم؟"
- "میرم بیرون... ناهارتو کامل بخور خب؟"
- "کجا بری؟"
- "برم درمونِ پاهای تو رو پیدا کنم!"
- "اینا این لعنتیا این لامصبا خوب بشو نیستن؛ خسته نکن خودتو!"
- "میرم بیرون... گریه نکن. تو رو به علی گریه نکن من هنوز نمردم به خدا نمردم!"
- "محمد نرو."
باز هق می زند:
- "نرو!"
- "حالم خرابه ماهی؛ زود میام؛ خیالم راحت شه بر می گردم... برگردم ببینم غذاتو نخوردی بد میشه ها؛ برگردم ببینه چشمات پف داره بد میشه ها..."
با التماس گوشه لباسش را می گیرد:
- "من مگه زنت نیستم؟ مگه من خاک بر سر شریک زندگیت نیستم؟ خب بگو چته. خسته ای؟ از من خسته ای؟"
بی توجه یک دست زیر زانو و یک دست پشت گردن ماهورا می گذارد و ماهی را روی ویلچر می گذارد:
- "دستشویی نداری؟"
ماهورا سرخ می شود...
- "نداری ماهی؟ تا شب نیستم." - "باید بیای. باید زود بیای خونه."
محمد از اتاق بیرون می رود و کفش هایش را می پوشد؛ ماهی تا دم در ویلچرش را آورده؛ التماسش می کند:
- "سیگار نکش! زود بیا!"
در دل می گوید اگر کیارش حاتمی خیالم را راحت کرد نمی کشم!
ماهورا لرزان می گوید:
- "مرگِ مـ..."
لب هایش میزبان بوسه محمد، بسته می شود و محمد می رود... تا چند دقیقه قدم می زند؛ فکر می کند؛ سیگار می کشد؛ فکر می کند؛ سیگار می کشد؛ باز سوار آن ماتیز پر خاطره می شود و تا خودِ مطب را به حرف های احتمالی کیارش فکر می کند.
نگاهش روی ساعت می چرخد؛ سه و بیست دقیقه... ماشین را پارک می کند و با مدارک پیاده می شود؛ وارد ساختمان پزشکان که در حقیقت "برج پزشکان" است می شود و بعد از ورود به آسانسور دکمه هفت را می زند.
*پرش زمانی: گذشته*
با پیامک امید نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت:
- "لیدی ماهی پروژه جدید از شنبه شروع میشه. این چند وقت فورجه هم دادم تا دیگه تو پروژه جدید کله منو نخوری. در ضمن فهمیدم چند ماه پیش عروسی گرفتی خانوم محترم. هلاک مرامتما! شنبه منتظرتم با شیرینی و این داستانا. هرچیز چرتی هم که تو گذشته ها بوده رو فراموش کن. خوشبختی تو برام از خودم خیلی زیاد مهمتره. می بینمت رفیق."
خیره به قلب های سرخ پیام را پاک کردم و سعی کردم ذهنم را از امید پاک کنم.
آن روز محمد گفته بود تا حوالی شش غروب سر کار می ماند؛ اگر هر وقت دیگری بود دلم می گرفت ولی حالا از خدایم بود چون می توانستم سورپرایزی که در نظر داشتم را بهتر انجام دهم. مثل دیوانه ها نیم ساعت به خاطر اینکه بلد نیستم کیک درست کنم گریه کردم و بعد به قنادی زنگ زدم و با پول بیشتر حاضر شد سفارش من را جلوتر بیندازد. برای پیشگیری از رخ دادن دست و پا چلفتی بازی هایم گفتم کیک را دم در خانه بفرستند.
خانه را تمیز کردم و لباسی که مد نظرم بود را اتو کردم و از استرس حتی ناهار هم نخوردم و ناهار را برای هامون و اهورا فرستادم. جانم رفت تا ساعت پنج شود و کیک را بیاورند. کیک را توی یخچال گذاشتم و باکس کادویی را که آماده کرده بودم در اتاقمان گذاشتم.
آرایش مختصری کردم؛ تا در لاک را باز کردم صدای چرخش کلید را شنیدم و با افسوس به لاک خوشرنگ صورتی نگاه کردم؛ درش را بستم و بعد از نگاهی به آرایش و شومیزی حریر صورتی به استقبالش رفتم.
داشت کفش هایش را در می آورد؛ گفتم:
- "سلام!"
به تندی و متعجب سر بالا گرفت و با دیدنم چشم هایش ستاره باران شد:
- "ای جونم! خونه ای؟"
چشم هایم را ریز کردم:
- "نه تو راهم!"
در حالیکه مدام در صورتم می چرخید جلو می آمد؛ خندید:
- "قربونت برم من خوشگل خانوم!"
خواهشگر گفتم:
- "بشین!"
با خنده نشست:
- "چی کار می خوای کنی وروجک؟"
باکس را از زیر تخت بیرون آوردم و روی تخت گذاشتم. نگاهی به باکس آبی-صورتی با قالب قلب کرد و گفت:
- "تولدم که نیست؛ سالگرد ازدواجمونم که نیست؛ تولد تو هم که نـ..."
وسط حرفش پریدم:
- "بازش کن!"
نگاهم کرد و با کمی ذوق آمیخته به تعجب خندید؛ دلم رفت! ضعف کردم برای پدر بچه ام!
در باکس را باز کرد و مضطرب تر از پیش شدم؛ دست هایم یخ کرد؛ چند صدم ثانیه ای محو و سرگردان به محتویات جعبه خیره شد و بعد مرا نگاه کرد؛ با چشم هایی مبهوت و ناباور... بغضم گرفت؛ به آرامی بیبی چک درون جعبه را بالا آورد؛ مطمئن بودم نه می دانست چیست و نه از علائم رویش سر در می آورد. بعد پیراهن کوچک نوزادی را بالا آورد؛ جنسیتش را نمی دانستم و برای همین سفید خریده بودم. زل زد به پیراهن و به ثانیه نکشیده انگشتش را مالید به چشم هایش و دیدم که گریست! دیدم که به خاطر گریه چطور نفس می کشید... با خنده بغل گرفتمش:
- "محمددد!"
خودم هم داشتم از بغض خفه می شدم ولی با خنده گونه سرخ شده اش را بوسیدم:
- "خر دیوونه گریه نکن!"
این اولین بار بود که می دیدم گریه کند؛ بغض خودم هم ترکید؛ با هق هق سر روی سینه اش چسباندم و حلقه دستم را دورش محکمتر کردم. انگشتانش را از روی چشم هایش برداشت و موهایم را چند بار بوسید:
- "ماهی! وای ماهی! ماهورااا!"
با شوق هق زدم:
- "می دونم. می فهمم حالتو."
باز بوسیدم... باز...
- "عشق من! عمر من! همه کسم! دار و ندارم! مرسی!"
با پیامک امید نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت:
- "لیدی ماهی پروژه جدید از شنبه شروع میشه. این چند وقت فورجه هم دادم تا دیگه تو پروژه جدید کله منو نخوری. در ضمن فهمیدم چند ماه پیش عروسی گرفتی خانوم محترم. هلاک مرامتما! شنبه منتظرتم با شیرینی و این داستانا. هرچیز چرتی هم که تو گذشته ها بوده رو فراموش کن. خوشبختی تو برام از خودم خیلی زیاد مهمتره. می بینمت رفیق."
خیره به قلب های سرخ پیام را پاک کردم و سعی کردم ذهنم را از امید پاک کنم.
آن روز محمد گفته بود تا حوالی شش غروب سر کار می ماند؛ اگر هر وقت دیگری بود دلم می گرفت ولی حالا از خدایم بود چون می توانستم سورپرایزی که در نظر داشتم را بهتر انجام دهم. مثل دیوانه ها نیم ساعت به خاطر اینکه بلد نیستم کیک درست کنم گریه کردم و بعد به قنادی زنگ زدم و با پول بیشتر حاضر شد سفارش من را جلوتر بیندازد. برای پیشگیری از رخ دادن دست و پا چلفتی بازی هایم گفتم کیک را دم در خانه بفرستند.
خانه را تمیز کردم و لباسی که مد نظرم بود را اتو کردم و از استرس حتی ناهار هم نخوردم و ناهار را برای هامون و اهورا فرستادم. جانم رفت تا ساعت پنج شود و کیک را بیاورند. کیک را توی یخچال گذاشتم و باکس کادویی را که آماده کرده بودم در اتاقمان گذاشتم.
آرایش مختصری کردم؛ تا در لاک را باز کردم صدای چرخش کلید را شنیدم و با افسوس به لاک خوشرنگ صورتی نگاه کردم؛ درش را بستم و بعد از نگاهی به آرایش و شومیزی حریر صورتی به استقبالش رفتم.
داشت کفش هایش را در می آورد؛ گفتم:
- "سلام!"
به تندی و متعجب سر بالا گرفت و با دیدنم چشم هایش ستاره باران شد:
- "ای جونم! خونه ای؟"
چشم هایم را ریز کردم:
- "نه تو راهم!"
در حالیکه مدام در صورتم می چرخید جلو می آمد؛ خندید:
- "قربونت برم من خوشگل خانوم!"
خجول خندیدم و دست دور گردنش حلقه کردم؛ خیره در چشم های چانه اش را بوسیدم. پشت سرم را گرفت و با نوازش موهایم صورتم را به صورتش چسباند و چشم بست و عمیق و عمیق تر نفس کشید:
- "تو پاداش کدوم کارمی؟"
دلم لرزید؛ بی رحمانه ادامه داد:
- "من چه ثوابی کردم مگه؟"
پیراهنش را لمس کردم؛ با بوسه ای روی لبم رهایم کرد و با عشق خیره ام شد.
دستش را به سمت اتاق کشیدم:
- "برو لباساتو در بیار!"
دستم را همراهش کشید. وارد اتاق شدیم و روی تخت دراز کشیدم. با یاد آوری باکس کادویی زیر تخت نزدیک بود لبخندی خبیث روی لبم بنشیند که با صدای محمد که با درد و بی اختیار می گفت "وای خدا کمرم!" در نطفه خفه شد. برخاستم و گفتم:
- "باز کمرت درد می کنه؟" لبخند زد:
- "خوب میشه دلبر. امروز زیاد پای کامپیوتر بودم."
در دل گفتم "هرروز زیاد پای کامپیوتری!"
غصه ام گرفت؛ دستش را کشیدم:
- "دراز بکش رو تخت ماساژت بدم."
از خدا خواسته دراز کشید؛ مشغول ماساژ دادنش شدم؛ دست هایم قدرت نداشت ولی از تمام توانم استفاده کردم که کمی درد را از وجود نازنینش دور کنم.
می دیدم که چطور با گزیدن لب ناله هایش را خفه می کند.
بعد از چند دقیقه دستم را کشید و کنارش دراز کشیدم. دستم را بوسید:
- "قربون دست های کوچولوت بشم؛ دستت درد نکنه!"
بی طاقت میان آغوشش خزیدم. این همه عشق و مهربانی را از کجا بلد بود؟ چرا با همه فرق داشت؟ چرا از همه عاشق تر بود؟ انگار عشق و معرفت بخشی مادرزادی از وجودش بودند؛ بی منت به همه کمک می کرد؛ به همه عشق می ورزید و فقط جنس عشقش به من از جنس دیگری بود.
ترسیدم خوابش ببرد؛ با بوسه ای چشم های بسته اش را باز کردم و خجول گفتم:
- "میشه بعدا بخوابی؟ الان کارت دارم."
از خستگی چشم هایش سرخ بود ولی گفت:
- "جان؟"
- "تو پاداش کدوم کارمی؟"
دلم لرزید؛ بی رحمانه ادامه داد:
- "من چه ثوابی کردم مگه؟"
پیراهنش را لمس کردم؛ با بوسه ای روی لبم رهایم کرد و با عشق خیره ام شد.
دستش را به سمت اتاق کشیدم:
- "برو لباساتو در بیار!"
دستم را همراهش کشید. وارد اتاق شدیم و روی تخت دراز کشیدم. با یاد آوری باکس کادویی زیر تخت نزدیک بود لبخندی خبیث روی لبم بنشیند که با صدای محمد که با درد و بی اختیار می گفت "وای خدا کمرم!" در نطفه خفه شد. برخاستم و گفتم:
- "باز کمرت درد می کنه؟" لبخند زد:
- "خوب میشه دلبر. امروز زیاد پای کامپیوتر بودم."
در دل گفتم "هرروز زیاد پای کامپیوتری!"
غصه ام گرفت؛ دستش را کشیدم:
- "دراز بکش رو تخت ماساژت بدم."
از خدا خواسته دراز کشید؛ مشغول ماساژ دادنش شدم؛ دست هایم قدرت نداشت ولی از تمام توانم استفاده کردم که کمی درد را از وجود نازنینش دور کنم.
می دیدم که چطور با گزیدن لب ناله هایش را خفه می کند.
بعد از چند دقیقه دستم را کشید و کنارش دراز کشیدم. دستم را بوسید:
- "قربون دست های کوچولوت بشم؛ دستت درد نکنه!"
بی طاقت میان آغوشش خزیدم. این همه عشق و مهربانی را از کجا بلد بود؟ چرا با همه فرق داشت؟ چرا از همه عاشق تر بود؟ انگار عشق و معرفت بخشی مادرزادی از وجودش بودند؛ بی منت به همه کمک می کرد؛ به همه عشق می ورزید و فقط جنس عشقش به من از جنس دیگری بود.
ترسیدم خوابش ببرد؛ با بوسه ای چشم های بسته اش را باز کردم و خجول گفتم:
- "میشه بعدا بخوابی؟ الان کارت دارم."
از خستگی چشم هایش سرخ بود ولی گفت:
- "جان؟"
خواهشگر گفتم:
- "بشین!"
با خنده نشست:
- "چی کار می خوای کنی وروجک؟"
باکس را از زیر تخت بیرون آوردم و روی تخت گذاشتم. نگاهی به باکس آبی-صورتی با قالب قلب کرد و گفت:
- "تولدم که نیست؛ سالگرد ازدواجمونم که نیست؛ تولد تو هم که نـ..."
وسط حرفش پریدم:
- "بازش کن!"
نگاهم کرد و با کمی ذوق آمیخته به تعجب خندید؛ دلم رفت! ضعف کردم برای پدر بچه ام!
در باکس را باز کرد و مضطرب تر از پیش شدم؛ دست هایم یخ کرد؛ چند صدم ثانیه ای محو و سرگردان به محتویات جعبه خیره شد و بعد مرا نگاه کرد؛ با چشم هایی مبهوت و ناباور... بغضم گرفت؛ به آرامی بیبی چک درون جعبه را بالا آورد؛ مطمئن بودم نه می دانست چیست و نه از علائم رویش سر در می آورد. بعد پیراهن کوچک نوزادی را بالا آورد؛ جنسیتش را نمی دانستم و برای همین سفید خریده بودم. زل زد به پیراهن و به ثانیه نکشیده انگشتش را مالید به چشم هایش و دیدم که گریست! دیدم که به خاطر گریه چطور نفس می کشید... با خنده بغل گرفتمش:
- "محمددد!"
خودم هم داشتم از بغض خفه می شدم ولی با خنده گونه سرخ شده اش را بوسیدم:
- "خر دیوونه گریه نکن!"
این اولین بار بود که می دیدم گریه کند؛ بغض خودم هم ترکید؛ با هق هق سر روی سینه اش چسباندم و حلقه دستم را دورش محکمتر کردم. انگشتانش را از روی چشم هایش برداشت و موهایم را چند بار بوسید:
- "ماهی! وای ماهی! ماهورااا!"
با شوق هق زدم:
- "می دونم. می فهمم حالتو."
باز بوسیدم... باز...
- "عشق من! عمر من! همه کسم! دار و ندارم! مرسی!"
صورتم را از روی سینه اش جدا کرد و جلوی صورتش گرفت؛ اشک هایم را پاک کرد و با چشمان خیس به رویم لبخند زد:
- "قربون شکلت بشم من..."
باز اشک حمله کرد به چشمانش:
- "بابا شدم؟"
و مستانه خندید؛ با بغض اشکی که هنوز پایین نیامده بود را بوسیدم:
- "به خدا گریه کنی من تا صبح گریه می کنم!"
اشکش را پاک کرد:
- "چشم چشم!"
تکیه دادم به آغوشش و پیراهن دو وجبی نوزادی را بالا آوردم:
- "ببینش اینو!"
پیراهن را گرفت و بوسید؛ با عشق بوسید:
- "وروجک من کی قراره بیای؟"
و پشت بندش باز خیره من شد و بی قرار و عاشق صورتم را لمس کرد و زمزمه کرد:
- "پیش مرگ تو بشم من آخه. ماهورا... مامان کوچولوی من..."
دلم ضعف رفت؛ ذوق زده لباسم را کمی بالا دادم و به شکمم خیره شدم:
- "بنظر تو کجاس الان؟"
دیگر آن حس لعنتی را به جنین میان بطنم نداشتم. قدرت مامان کار خودش را کرده بود.
روی شکمم را بوسید:
- "تو که همه دنده منده هات معلومه! چطوری می خوای مامان بشی؟"
غصه ام گرفت:
- "وای اون موقع که شکمم بیاد بالا چاق میشم..."
سر میان موهایم برد؛ ادامه دادم:
- "تازه بعد زایمانم همونجوری چاق میمونم! محمد؟"
- "جون محمد؟"
- "بنظر تو دختره یا پسر؟"
باز روی شکمم دست کشید؛ قلقلکم آمد...
- "هرچی باشه... دختر باشه برکته، پسر باشه نعمت! سالم بـ...." از جا پریدم و جیغ زدم:
- "اسمشو میخوای بذاری نعمت؟"
قهقهه زد:
- "اگه دختر بود برکت!"
با حرصی ساختگی پیراهن کوچک سفید را از دستش قاپیدم:
- "باشه پس من خودم کیکو تنهایی می خورم!"
بی خیال بینی ام را بوسید:
- "نوش جونت!"
بلند شدم و به دنبالم آمد؛ پرسید:
- "کی فهمیدی؟"
- "چیو؟"
گردنش را خاراند و پشت گوش هایش سرخ شد؛ زمزمه کرد:
- "بارداری..."
بی تاب گردن سرخش را بوسیدم... پسرک خجالتی من!
برای پی نبردن به دلیل گریه های چند روز قبل دروغ گفتم:
- "دو سه روزه..."
وارد آشپزخانه شدم؛ مثل جوجه پشت سرم می آمد:
- "عجب آدمیه! به منم می گفتی خب!"
در جواب حرفش فقط خندیدم... تو چه خبر داشتی از ماهورا و دلش...!
از داخل کابینت چاقو و چنگال و بشقاب برداشتم و از داخل یخچال کیک را برداشتم و نشان محمد دادم. محمد با دیدن طرح بامزه و بچگانه کیک گفت:
- "ای خدا چقد عشقن این نی نیا آخه!"
خندیدم و کیک را روی میز گذاشتم و به دو نیم تقسیم کردم و به نیمه پایین اشاره کردم:
- خب این مال من!"
و داخل بشقابم گذاشتمش و بعد نیمه بالایی را هم برداشتم تا در بشقابم بگذارم:
- اینم مال من!"
و به صدم ثانیه نکشیده، خیسی کیک را روی بینی و گونه ام حس کردم؛ جیغ کشیدم و کیکِ زخمی را داخل بشقابم گذاشتم و داد زدم:
- "بابای وحشییی! میکاپم!"
قهقهه زد:
- "جوووون! میکاپ چیه حالا؟ اسم همون چیزس که تو جعبه بودو اسمشو نمی دونستم؟"
بیبی چک را می گفت؛ از خنده ترکیدم... احمق...
- "قربون شکلت بشم من..."
باز اشک حمله کرد به چشمانش:
- "بابا شدم؟"
و مستانه خندید؛ با بغض اشکی که هنوز پایین نیامده بود را بوسیدم:
- "به خدا گریه کنی من تا صبح گریه می کنم!"
اشکش را پاک کرد:
- "چشم چشم!"
تکیه دادم به آغوشش و پیراهن دو وجبی نوزادی را بالا آوردم:
- "ببینش اینو!"
پیراهن را گرفت و بوسید؛ با عشق بوسید:
- "وروجک من کی قراره بیای؟"
و پشت بندش باز خیره من شد و بی قرار و عاشق صورتم را لمس کرد و زمزمه کرد:
- "پیش مرگ تو بشم من آخه. ماهورا... مامان کوچولوی من..."
دلم ضعف رفت؛ ذوق زده لباسم را کمی بالا دادم و به شکمم خیره شدم:
- "بنظر تو کجاس الان؟"
دیگر آن حس لعنتی را به جنین میان بطنم نداشتم. قدرت مامان کار خودش را کرده بود.
روی شکمم را بوسید:
- "تو که همه دنده منده هات معلومه! چطوری می خوای مامان بشی؟"
غصه ام گرفت:
- "وای اون موقع که شکمم بیاد بالا چاق میشم..."
سر میان موهایم برد؛ ادامه دادم:
- "تازه بعد زایمانم همونجوری چاق میمونم! محمد؟"
- "جون محمد؟"
- "بنظر تو دختره یا پسر؟"
باز روی شکمم دست کشید؛ قلقلکم آمد...
- "هرچی باشه... دختر باشه برکته، پسر باشه نعمت! سالم بـ...." از جا پریدم و جیغ زدم:
- "اسمشو میخوای بذاری نعمت؟"
قهقهه زد:
- "اگه دختر بود برکت!"
با حرصی ساختگی پیراهن کوچک سفید را از دستش قاپیدم:
- "باشه پس من خودم کیکو تنهایی می خورم!"
بی خیال بینی ام را بوسید:
- "نوش جونت!"
بلند شدم و به دنبالم آمد؛ پرسید:
- "کی فهمیدی؟"
- "چیو؟"
گردنش را خاراند و پشت گوش هایش سرخ شد؛ زمزمه کرد:
- "بارداری..."
بی تاب گردن سرخش را بوسیدم... پسرک خجالتی من!
برای پی نبردن به دلیل گریه های چند روز قبل دروغ گفتم:
- "دو سه روزه..."
وارد آشپزخانه شدم؛ مثل جوجه پشت سرم می آمد:
- "عجب آدمیه! به منم می گفتی خب!"
در جواب حرفش فقط خندیدم... تو چه خبر داشتی از ماهورا و دلش...!
از داخل کابینت چاقو و چنگال و بشقاب برداشتم و از داخل یخچال کیک را برداشتم و نشان محمد دادم. محمد با دیدن طرح بامزه و بچگانه کیک گفت:
- "ای خدا چقد عشقن این نی نیا آخه!"
خندیدم و کیک را روی میز گذاشتم و به دو نیم تقسیم کردم و به نیمه پایین اشاره کردم:
- خب این مال من!"
و داخل بشقابم گذاشتمش و بعد نیمه بالایی را هم برداشتم تا در بشقابم بگذارم:
- اینم مال من!"
و به صدم ثانیه نکشیده، خیسی کیک را روی بینی و گونه ام حس کردم؛ جیغ کشیدم و کیکِ زخمی را داخل بشقابم گذاشتم و داد زدم:
- "بابای وحشییی! میکاپم!"
قهقهه زد:
- "جوووون! میکاپ چیه حالا؟ اسم همون چیزس که تو جعبه بودو اسمشو نمی دونستم؟"
بیبی چک را می گفت؛ از خنده ترکیدم... احمق...
*پرش زمانی: حال*
راحیل را روی تخت خوابانده ام و هامون در اتاقش مشغول درس است. با صدای چرخش کلید دیوانه وار ویلچر را می رانم و از اتاق خارج می شوم تا به محمد برسم. به سکوت و خاموشی خانه احترام گذاشته و به آرامی کفش هایش را در جا کفشی می گذارد؛ نور راه پله در صورتم می نشیند و نگاه محمد بالاخره روی من و ویلچرم. در را می بندد و پشت بندش صدایی "تق" مانند خانه به طرز آزار دهنده ای روشن می شود و بعد صدای محمد:
- "سلام!"
صدایش گرم به نظر می رسد و خبری از ناراحتی نیست. جوابش را می دهم:
- "سلام!"
نزدیک می شود و با استشمام عطر سیگاری که زیر بینی ام می جنبد ویلچر را تا آشپزخانه می برم و از چای سازی که روی اپن است برایش چای می ریزم و روی میز ناهار خوری چهار نفره کوچکمان می گذارم. قندانی که پر از توت خشک است را هم کنارش می گذارم و پلو پز را روشن می کنم.
آن خیل عظیم مدارک پزشکی را در اتاق گذاشته و با یک شلوار و تیشرت خانگی پا به آشپزخانه می گذارد. با دیدن چای روی میز صندلی را بیرون می کشد و رویش می نشیند و ویلچر مرا به سمت خودش می کشد. جفت دست هایم را می گیرد و می بوسد و همانجا مماس لب هایش نگه می دارد:
- "خوبی؟"
بغضم را می خورم و سر تکان می دهم.
بلند می شود و از روی ویلچر بلندم می کند؛ روی پایش می نشاندم و باز می نشیند. صورتم را روی شانه ام می گذارد و در گردنم می برد؛ نفس های گرمش قلقلکم می دهند:
- "من نگفتم هزارتا دکتر بگن نه، هزار و یکمیش میگه آره؟ من نگفتم باور داشته باش؟ من نگفتم خودم پا میشم برات؟ من نگفتم شده پاهای منو بِکَّنَن بذارن جا پای تو، میگم بِکَّنَن؟ من نگفتم تا من هنوز نمردم غصه نخور؟ صبر کنی درست میشه. به پیغمبر درست میشه."
دستم را می فشارد:
- "خواستم اگه این یکی هم جواب کرد سر بذارم بمیرم از خجالت خودت و اون دستت که امروز از کار افتاده بود. ولی نمی دونم چی شده انگار خدا این یکیو برا من فرستاده، منو برا اون! ماهورا به جان راحیل خدا داره نگاهمون می کنه. به ولای علی داره نشونه میده هی."
سر در نمی آورم چه می گوید.
- "اون روز اتفاقی دیدم کیف یکیو زدن. نشوندمش ترک موتور و رفتیم دنبالشون؛ گیرشون آوردیم کیف هم پس گرفتیم. دکتر از آب در اومد ماهی! این همه تخصص؛ این همه آدم. این وسط فقط این باید درمون درد تو رو می دونست؟ اسمش معجزه ست دیگه ماهی."
چرا حس می کنم درد دارد صدایش؟
- "یه مدت سختی می کشی. یه مدت ماهی... ولی تو صد برابر این سختیا محکمی. همونقدر مطمئنم که به عشقم به تو مطمئنم."
چرا سردم شده؟
- "ماهی به جون راحیل من مطمئنم که این ویلچر لعنتی یه روزی نصیب سطل آشغال میشه. ماهی تو فقط این صحنه رو به ذهنت بیار که ویلچرت رو با پاهای خودت بردی گذاشتی دم سطل آشغال. این صحنه رو ثبت کن تو ذهنت تا اون ناامیدی لعنتی ولت کنه."
چرا می لرزم؟
- "ماهی این تلاش نکردنت یعنی منفی بی نهایت تا صفر فاصله داریم. ماهی این یکیو دیگه خودت می تونی درستش کنی. جانِ راحیل انقد ناامید نباش. یه نمی تونم و یه نمی خوام گنده حک کردی وسط مغزت که ثابت کنی پاهاتو نمی خوای؟"
دستم را از دستش با خشونت و عصبی، لرزان و با وحشت بیرون می کشم:
- "نـ...نـ...ـه!"
دستم را روی رانش می گذارم و خودم را به سمت پایین هل می دهم و در کسری از ثانیه می خواهم خودم را از روی پاهایش بیندازم که سفت نگهم می دارد.
می لرزم:
- "بـ... بذارم پـ...ااییـ...ـن... مـ...ی... ترسمـ... می ترسم... ا... از... ارتفاع."
می ترسم؟ فقط می ترسم؟ نه وحشت دارم... نه می گرخم... نه بدتر... مجنون می شوم؟
آرام روی زمین می گذاردم؛ به فرش شش متری کف آشپزخانه چنگ می زنم:
- "مــ... من دکـ... تر نمیام."
رانش را با التماس چنگ می زنم؛ خیسی چندش آور دستم اصلا مهم نیست:
- "نمیام."
موهایم را دو دستی چنگ می زنم؛ یک روز این حجم زشت و زیاد را می زنم... از ته می زنم...
- "نمیام. برو به اون معجزه ت بگو ماهورا خوب نمی شه. برو بگو زن من قراره رو همین صندلی سیاهه کفن پوش بشه."
لرزش تنش می لرزاندم؛ بیشتر می لرزم وقتی دستش بالا می رود؛ با "هین" دست حائل صورتم می کنم. منتظرم کاری بکند که صدای دادش میخکوبم می کند:
- "روانی خر من از دست تو چه کار کنم؟"
نعره اش می لرزاندم؛ راحیلم خواب است:
- "ها؟ چه غلطی کنم بی شعور؟"
- ...
- "بعد از چهار سال زندگی حق ندارم از زنم یه کوفتی بخوام؟ حق ندارم ماهورا؟"
کاش این طور نگویی ماهورا... کاش اینطور نگویی...
- "ماهورا من چی خواستم ازت؟ ماهورا من می خوام فقط اینجوری نباشی."
ناگهان بلند می شود و لگد محکمی به ویلچر می زند؛ ویلچر روی سرامیک سر می خورد و محکم به سرویس لیوان هایی می خورد که در قفسه های پایینی آشپزخانه هستند. چندتای جلو می افتند و می شکنند و نعره محمد هم مرا:
- "به امام حسین من حاضرم همیشه وضع پاهات همین باشه ولی وضع خودت (با انزجار به سر و رویم اشاره می کند) این نباشه."
بغضم با صدا می ترکد:
- "چیه زن خوشگل می خوای؟ ابروهام و سیبیلام حالتو به هم زده؟"
هامون اینجا چه می کند؟
دست های سرد و لرزانم را بالا می آورم و نشانش می دهم:
- "ببین می لرزن نمی تونم بردارم ابروهامو."
هامون می رود... آخ چقدر ترحم بر انگیز شده ام...
با چانه لرزان تند تند به جای شانه دست میان موهایم می برم تا به خیال خودم مرتب شوند:
- "موهامو میگی؟ تو که هرروز شونه می کردی برام. به خدا امروز صبح که دستم تکون نمی خورد و اونجوری زدی بیرون شونه گرفتم دستم موهامو شونه کنما......"
با التماس ضجه می زنم:
- "ولی دستام خواب میرن محمد. به خدا دستام خواب میرن."
راحیل را روی تخت خوابانده ام و هامون در اتاقش مشغول درس است. با صدای چرخش کلید دیوانه وار ویلچر را می رانم و از اتاق خارج می شوم تا به محمد برسم. به سکوت و خاموشی خانه احترام گذاشته و به آرامی کفش هایش را در جا کفشی می گذارد؛ نور راه پله در صورتم می نشیند و نگاه محمد بالاخره روی من و ویلچرم. در را می بندد و پشت بندش صدایی "تق" مانند خانه به طرز آزار دهنده ای روشن می شود و بعد صدای محمد:
- "سلام!"
صدایش گرم به نظر می رسد و خبری از ناراحتی نیست. جوابش را می دهم:
- "سلام!"
نزدیک می شود و با استشمام عطر سیگاری که زیر بینی ام می جنبد ویلچر را تا آشپزخانه می برم و از چای سازی که روی اپن است برایش چای می ریزم و روی میز ناهار خوری چهار نفره کوچکمان می گذارم. قندانی که پر از توت خشک است را هم کنارش می گذارم و پلو پز را روشن می کنم.
آن خیل عظیم مدارک پزشکی را در اتاق گذاشته و با یک شلوار و تیشرت خانگی پا به آشپزخانه می گذارد. با دیدن چای روی میز صندلی را بیرون می کشد و رویش می نشیند و ویلچر مرا به سمت خودش می کشد. جفت دست هایم را می گیرد و می بوسد و همانجا مماس لب هایش نگه می دارد:
- "خوبی؟"
بغضم را می خورم و سر تکان می دهم.
بلند می شود و از روی ویلچر بلندم می کند؛ روی پایش می نشاندم و باز می نشیند. صورتم را روی شانه ام می گذارد و در گردنم می برد؛ نفس های گرمش قلقلکم می دهند:
- "من نگفتم هزارتا دکتر بگن نه، هزار و یکمیش میگه آره؟ من نگفتم باور داشته باش؟ من نگفتم خودم پا میشم برات؟ من نگفتم شده پاهای منو بِکَّنَن بذارن جا پای تو، میگم بِکَّنَن؟ من نگفتم تا من هنوز نمردم غصه نخور؟ صبر کنی درست میشه. به پیغمبر درست میشه."
دستم را می فشارد:
- "خواستم اگه این یکی هم جواب کرد سر بذارم بمیرم از خجالت خودت و اون دستت که امروز از کار افتاده بود. ولی نمی دونم چی شده انگار خدا این یکیو برا من فرستاده، منو برا اون! ماهورا به جان راحیل خدا داره نگاهمون می کنه. به ولای علی داره نشونه میده هی."
سر در نمی آورم چه می گوید.
- "اون روز اتفاقی دیدم کیف یکیو زدن. نشوندمش ترک موتور و رفتیم دنبالشون؛ گیرشون آوردیم کیف هم پس گرفتیم. دکتر از آب در اومد ماهی! این همه تخصص؛ این همه آدم. این وسط فقط این باید درمون درد تو رو می دونست؟ اسمش معجزه ست دیگه ماهی."
چرا حس می کنم درد دارد صدایش؟
- "یه مدت سختی می کشی. یه مدت ماهی... ولی تو صد برابر این سختیا محکمی. همونقدر مطمئنم که به عشقم به تو مطمئنم."
چرا سردم شده؟
- "ماهی به جون راحیل من مطمئنم که این ویلچر لعنتی یه روزی نصیب سطل آشغال میشه. ماهی تو فقط این صحنه رو به ذهنت بیار که ویلچرت رو با پاهای خودت بردی گذاشتی دم سطل آشغال. این صحنه رو ثبت کن تو ذهنت تا اون ناامیدی لعنتی ولت کنه."
چرا می لرزم؟
- "ماهی این تلاش نکردنت یعنی منفی بی نهایت تا صفر فاصله داریم. ماهی این یکیو دیگه خودت می تونی درستش کنی. جانِ راحیل انقد ناامید نباش. یه نمی تونم و یه نمی خوام گنده حک کردی وسط مغزت که ثابت کنی پاهاتو نمی خوای؟"
دستم را از دستش با خشونت و عصبی، لرزان و با وحشت بیرون می کشم:
- "نـ...نـ...ـه!"
دستم را روی رانش می گذارم و خودم را به سمت پایین هل می دهم و در کسری از ثانیه می خواهم خودم را از روی پاهایش بیندازم که سفت نگهم می دارد.
می لرزم:
- "بـ... بذارم پـ...ااییـ...ـن... مـ...ی... ترسمـ... می ترسم... ا... از... ارتفاع."
می ترسم؟ فقط می ترسم؟ نه وحشت دارم... نه می گرخم... نه بدتر... مجنون می شوم؟
آرام روی زمین می گذاردم؛ به فرش شش متری کف آشپزخانه چنگ می زنم:
- "مــ... من دکـ... تر نمیام."
رانش را با التماس چنگ می زنم؛ خیسی چندش آور دستم اصلا مهم نیست:
- "نمیام."
موهایم را دو دستی چنگ می زنم؛ یک روز این حجم زشت و زیاد را می زنم... از ته می زنم...
- "نمیام. برو به اون معجزه ت بگو ماهورا خوب نمی شه. برو بگو زن من قراره رو همین صندلی سیاهه کفن پوش بشه."
لرزش تنش می لرزاندم؛ بیشتر می لرزم وقتی دستش بالا می رود؛ با "هین" دست حائل صورتم می کنم. منتظرم کاری بکند که صدای دادش میخکوبم می کند:
- "روانی خر من از دست تو چه کار کنم؟"
نعره اش می لرزاندم؛ راحیلم خواب است:
- "ها؟ چه غلطی کنم بی شعور؟"
- ...
- "بعد از چهار سال زندگی حق ندارم از زنم یه کوفتی بخوام؟ حق ندارم ماهورا؟"
کاش این طور نگویی ماهورا... کاش اینطور نگویی...
- "ماهورا من چی خواستم ازت؟ ماهورا من می خوام فقط اینجوری نباشی."
ناگهان بلند می شود و لگد محکمی به ویلچر می زند؛ ویلچر روی سرامیک سر می خورد و محکم به سرویس لیوان هایی می خورد که در قفسه های پایینی آشپزخانه هستند. چندتای جلو می افتند و می شکنند و نعره محمد هم مرا:
- "به امام حسین من حاضرم همیشه وضع پاهات همین باشه ولی وضع خودت (با انزجار به سر و رویم اشاره می کند) این نباشه."
بغضم با صدا می ترکد:
- "چیه زن خوشگل می خوای؟ ابروهام و سیبیلام حالتو به هم زده؟"
هامون اینجا چه می کند؟
دست های سرد و لرزانم را بالا می آورم و نشانش می دهم:
- "ببین می لرزن نمی تونم بردارم ابروهامو."
هامون می رود... آخ چقدر ترحم بر انگیز شده ام...
با چانه لرزان تند تند به جای شانه دست میان موهایم می برم تا به خیال خودم مرتب شوند:
- "موهامو میگی؟ تو که هرروز شونه می کردی برام. به خدا امروز صبح که دستم تکون نمی خورد و اونجوری زدی بیرون شونه گرفتم دستم موهامو شونه کنما......"
با التماس ضجه می زنم:
- "ولی دستام خواب میرن محمد. به خدا دستام خواب میرن."
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید