رمان دیزالو۲۹ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۲۹

نیم ساعت بعد امید و نیلوفر اطراف حسن یوسف را می کاوند و کلید را می یابند. امید که کلید را بر می دارد، قامت خمش را که راست می کند با دیدن چشم های هاج و واج نیلو رد نگاهش را می گیرد و به زنی می نگرد که با سوء ظن نگاهشان می کند. بی تفاوت جلو می رود و در ساختمان را باز می کند. زن هم پشت سرشان می رود. نیلو که از حدسش مطمئن می شود مضطرب می گوید:

 
- "سلام!"
زن زیر لبی جوابش را می دهد و وارد آسانسور که می شود چادرش را پیش می کشد. آسانسور که به طبقه پنج می رسد جلوتر از امید و نیلو در را باز می کند و شروع به زنگ زدن می کند.
امید زیر لبی می پرسد:
- "کیه؟"
نیلو می گوید:
- "مامان محمد."
امید ابرو بالا می دهد و با سرفه ای نزدیک می شود و با کلید در را باز می کند. مادر محمد با ترشرویی می پرسد:
- "شما کی باشین که کلید خونه پسر منو دارید؟"
نیلو پیشقدم می شود:
- "آقا محمد درگیر بودن، گفتن من و امید بیایم ماهورا جون تنها نباشه."
- "من اومدم دیگه نمی خواد شما بیاین."
امید لجش گرفته، در را هول می دهد و وارد می شود. مادر محمد می گوید:
- "آقا با شمام."
امید دست نیلوی ترسیده را می کشد، کفششان را در می آورند و به سمت اتاق می روند. ماهورا را می بینند که پریشان و ترسیده روی تخت نشسته و حیران به اطراف نگاه می کند. صدای زنگ های پی در پی آیفون و واحد بیدارش کرده بود. نیلو با دیدنش بغضش می ترکد و ماهورا را بغل می گیرد:
- "الهی بمیرم."
بی ربط می گوید:
- "خوابم میاد نیلو..."
اعظم در چارچوب در نگاهشان می کند. امید لبه تخت می نشیند:
- "تسلیت میگم."
ماهورا باز هم بی ربط می گوید:
- "خوابم میاد امید..."
نیلو ماهورا را دراز می دهد و اشک ریزان پتو می کشد روی سرش:
- "بخواب عزیزم."
ملتمس دست نیلو را می گیرد:
- "محمد کو؟"
اعظم با غضب وارد می شود:
- "خودت کس و کار نداری؟ داداشات مگه مُردن؟ فقط سیبیل گنده کردن و قد علم کردن؟ انقد بی مصرفن و بی عرضن که پسر بیچاره من باید کفن و دفن کنه بابای تو رو؟ مگه بابای تو نمرده؟ پس چرا اینجایی؟ انقد آشغال بوده که هیچ کدوم از بچه هاش تو مراسمش نباشن؟ زنشم اون سر دنیا.... استغفرالله!"
 
نگاه مات ماهورا را که می بیند داد می زند:
- "وصله خونواده ما نبودی دختر. من نمی دونم محمدم دل به چیت داده. علیل که هستی، هرزه که هستی، یتیم و فقیر که هستی، بی پدر و مادر که هستی، کافر بی دین و ایمون هم که هستی، مادر هرزه تر، پدر کارتن خواب! برادرای آس و پاس علاف..."
امید هم ماتش برده... نیلوفر هم...
ماهی اما سر پایین انداخته...
چادرش را سفت روی سرش نگه داشته و با حرص می گوید:
- "یه جو! دختر یه جو تو و خونوادت برامون آبرو حیثیت نذاشتین. چرا گم نمیشی از زندگی بچم بیرون؟ چرا گورتو از زندگیمون گم نمی کنی؟ تا کی باید از تو بکشیم؟ ها؟"
امید می گوید:
- "خانوم..."
اعظم داد می زند:
- "ساکت! تو خودت این وسط اضافه ای. گم شو بیرون ببینم. غلط می کنی پا میذاری اینجا. نمی فهمی نامحرمی؟ من دیگه به این دختر خرده نمی گیرم که حتی الان هم لااقل جلو من شرم نمی کنه یه چی تنش کنه، یه چی سرش کنه، تو خودت بفهم که نباید بیای داخل! چه کارشی اصن؟"
امید دست می برد میان موهایش و عصبی می گوید:
- "شما خودت می فهمی کـ..."
اعظم جیغ می زند:
- "خاک عالم! من قد مادرت سن دارم شرمت نمیشه به من میگی نفهم؟ گم شو بیرون!"
نیلوفر ملتمس می گوید:
- "خانوم علوی شما..."
- "هیسسس! هیسسس! دخالت نکنید. به شماها چه؟"
به ماهی اشاره می کند و با انزجار ادامه می دهد:
- "با شما گشته این شکلی شده دیگه. برید بیرون."
و چانه ماهورا را با خشم بالا می آورد:
- "شنیدی دختر؟ گم شو از زندگی محمد بیرون. خونه مال خودت، مهرتم میدیم، بچه رو بده محمد و برو. پسر منو حروم خودت نکن، حروم پاهای علیلت نکن. پسر من تا از صبح آفتاب نزده تا بوق سگ کار میکنه، یه کف دست پول میدن بهش همشو خرج تو و دوا درمونت می کنه. قیافه شو دیدی؟ رنگ و روشو دیدی؟ دیدی جون نداره؟ تو این جوریش کردی."
زار می زند:
- "پسر من اینجوری نبود. شده پوست و استخون... به چی قسمت بدم؟ مقدسات که نداری... خدا و قرآن سرت نمیشه. تو رو به روح بابات، جون مامانت و داداشات برو از زندگی پسر من بیرون! به خدا گناه داره! مگه چند سالشه؟ مگه چند سالشه که زندگیشو بذاره پای یه زن فلج بی همه چیز؟!"
 
ماهورا خیلی وقت است فرو ریخته... سرش را انداخته پایین و گوش می دهد... حتی بغض هم ندارد... امید مثل آتشفشان در حال فوران است:
- "خانوم الان زنگ می زنم پلیس!"
هق هق اعظم بلندتر می شود:
- "به پات بیفتم میری؟ التماست کنم؟"
ماهورا بالاخره لب باز می کند:
- "برو بیرون!"
اعظم به پایش می افتد و زار می زند:
- "دختر جان بـ..."
ماهورا نفس می گیرد:
- "برو بیرون!"
اعظم بر می خیزد. ماهورا ترسیده بالا تنه اش را به سمت امید می برد و سیلی اعظم در صورتش کوبیده می شود:
- "منو از خونه پسرم بیرون می کنی حرومزاده؟"
امید داد می کشد:
- "برو بیرون! غلط می کنی دستت روش بلند میشه."
اعظم "هین" می کشد و با کف دست می کوباند بر سر ماهورا:
- "خاک تو سرت! خاک تو سرت با این آدمای دورت!"
نیلو به جای ماهورا هق می زند. ماهورا جیغ می زند و چادرش را می کشد:
- "برو بیرووون."
سیلی دیگر اعظم کوبیده می شود:
- "دست نجستو نزن به چادر من!"
ماهورا ملتمس جیغ می زند:
- "محمددد!"
نیلو با التماس می گوید:
- "خانوم علوی خواهش می کنم."
اعظم با نفرت می گوید:
- "من منتظرم تو همین هفته محمد با راحیل بیاد خونه ما بگه توی آشغال گم و گور شدی. خب؟"
نیلو ماهی در حال غرق شدن در دریای فریاد ها و نفرت اعظم را در آغوش می گیرد. اعظم که می رود، امید به محمد زنگ می زند:
- "الو محمد؟"
- "سلام. پیدا کردی کلیدو؟"
- "آره بالاییم. تو کجایی؟"
- "من سمت خونه اهورا اینام. دنبال مراسمم."
- "من کارا رو انجام میدم. تو میشه بیای خونه؟"
محمد هراسان می گوید:
- "ماهورا چیزیش شده؟" - "آره! باید بیای!"
- "یا ابوالفضل؛ چی شده؟ دستاش بی حس شده؟"
- "مادرت اینجا بود! هرچی به دهنش اومد بار ماهورا کرد."
ناله محمد بلند می شود:
- "بالاخره کار خودشو کرد!"
امید عصبی می گوید:
- "محمد بیا!"
- "میام. دور زدم. تو بیا سمت بعثت."
- "باشه." * * *
 
نیلو سوپ را داخل کاسه می ریزد و با قاشق به سمت اتاق می رود. با صدای آیفون کاسه را روی پا تختی می گذارد و با دیدن محمد در نمایشگر آیفون، در را باز می کند و شال و مانتویش را می پوشد و به اتاق بر می گردد.
ماهورا را صدا می کند که پتو را گرفته روی سرش.
- "ماهی جونم؟"
سکوت ماهورا باز بغض بهش هدیه می دهد:
- "ماهورا مرگ نیلو اینجوری نکن با خودت. پاشو برات سوپ درست کردم."
با "یالله" آرام محمد بر می خیزد:
- "سلام!"
محمد سر پایین انداخته:
- "سلام! ببخشید که مزاحم شما شدم. واقعا مشکل داشتم."
- "این چه حرفیه وظیفمه. شما می تونین بهش بدین غذاشو؟ به حرف من گوش نمی کنه."
محمد دلواپس نزدیک تخت می شود و پتویی که تمام ماهورا را پوشانده بی قرارش می کند. نیلو اتاق را ترک می کند و در را می بندد.
محمد لبه تخت می نشیند و می خواهد پتو را کنار بزند که ماهی با خشونت مانع می شود.
محمد بی تاب می گوید:
- "الهی پیش مرگت بشم... لج نکن فدات بشم... من برم بیرون می خوری غذاتو؟ از من حالت به هم می خوره؟ اومدم مطمئن بشم از حالت، بعد میرم اون خونه رو سرشون خراب می کنم."
- ...
- "به خدا داغونم ماهی. بدترم نکن. بذار ببینمت."
چند ثانیه در سکوت که می گذرد محمد ناگهانی و با قدرت پتو را کنار می زند... آنقدر با قدرت که پتو به کل از روی بدنش کنار می رود و محمد با دیدن ساق پا های خونی ماهورا جان می دهد! ماهورا هق هق بی صدایش را ادامه می دهد:
- "ازشون متنفرم. این پاها تو رو از من گرفتن."
می خندد:
- "نیلو انقد خنگه... رفت برام سوپ درست کنه. همون تیغته که باهاش ریش می زنی ها... دستم به کشوت رسید..."
تیغی که دست لرزانش را خونی کرده را بالا می آورد و باز می خندد:
- "نِگاه!"
محمد فقط نگاه می کند... همسرش را که روح و جسمش را نابود کردند... لعنت به خنده های ماهورا:
- "نِگاه تختمون خونیه..."
یک دست می گذارد زیر زانوی ماهی و یک دست زیر گردنش. بلندش می کند. ماهورا با جیغ ناشی از ترس از ارتفاع اندکش با زمین پوست محمد را چنگ می زند:
- "ولم کن. دست نزن به من. مامانت عصبانی میشه."
دست محمد خونی می شود و چشم هایش نیز...
- "ولم کن... من نجسم... دستم نجسه... مامانت می گفت دست نجستو به چادر من نزن. محمد چرا حرف نمی زنی؟"
محمد پا دری کنار حمام را بر می دارد و ماهورا را آن جا می نشاند. از داخل باکس کوچک کنار روشویی جعبه کمک های اولیه را بیرون می آورد و با پنبه خون ها را پاک می کند ولی خون لعنتی هر لحظه از میان شیارهایی که ماهورا روی پاهایش ایجاد کرده می غلد.
 
ماهورا با خنده دستش را روی پاهای خونی اش می کشد و دست محمد را می خواهد پس بزند که محمد با لحنی عجیب زمزمه می گوید:
- "دست نزن، آلوده بشه عفونت می کنه."
- "یعنی تو هم میگی دست من نجسه؟"
- "آره نجسه. هرکی چنین گوهی بخوره نجسه!"
ماهی قهقهه می زند:
- "می خواستم رگ گردنمو بزنم... گفتم اونجوری می میرم..."
سر کج می کند و صورت محمد را با دست های خونینش قاب می کند و آرام ادامه می دهد:
- "اگه می مردم دیگه تو پیشم نبودی. تنهایی می ترسیدم تو قبر... مورچه ها می خوردنم. تو هم باید باشی مورچه ها رو له کنی نیان سمت من. میای باهم بمیریم؟"
قاتل مورچه های آینده ماهورایش را بی حرف نگاه می کند. رد انگشت روی گونه دلبرکش را لمس می کند و ماهی با افتخار می گوید:
- "مامانت زد! منم تلافی کردم، دست زدم به چادرش نجس شد. به من میگه هرزه... بهم گفت حرومزاده... جلو امید و نیلو گفت بی پدر و مادرم. فهمید مامان بابا طلاق گرفتن. حتما مهدیه عکسای مامانو تو اینستا نشونش داده. فهمید بابا معتاد بود."
با خنده دست می کشد روی گونه های محمد و لب هایش را می بوسد:
- "بهم میگه علیل."
تغییر حالت ناگهانی می دهد و جیغ می زند:
- "بهم گفت هرزه. چرا نزدی تو دهنش؟ بهم گفت حرومزاده. چرا نزدی تو دهنش؟ چرا نگفتی بهش من هیچ ربطی به الوند ندارم؟"
محمد تکیه داده به دیوار حمام و همانجا نشسته...
حرف های ماهی تمام می شود... بی حرف کارش را از سر می گیرد و پاهای ماهورا را پانسمان می کند.
دستش را تمیز می کند، لباس هایش را عوض می کند، روی تخت هامون می نشاندش و سوپ را قاشق به قاشق به خوردش می دهد. ماهی می گوید:
- "بغلم کن خوابم ببره. نازم کن بخوابم. دم گوشم از اون آهنگا که همیشه می خونی بخون بخوابم. چرا اینجوری نگام می کنی؟ باهام حرف نمی زنی؟"
محمد درازش می دهد و پتو را روی تنش مرتب می کند. نوازشش می کند. ماهورا ضربه می زند روی بالشت هامون:
- "سرتو بذار اینجا. تا صدای نفسات نباشه خوابم نمی بره. تا چشمات جلو چشمام نباشن خوابم نمی بره. دیگه دوسم نداری؟ خب غلط کردم! دیگه دست به چادر مامانت نمی زنم! دیگه تیغتو بر نمی دارم. دیگه دست تو کشوت نمی کنم."
نمی گوید دیگر این فاجعه خونی را روی پاهایم تکرار نمی کنم...
محمد باز هم در سکوت روی تخت تک نفره دراز می کشد. سر دلبرش را روی سینه اش می گذارد و آنقدر با موهایش بازی می کند که ماهی خوابش می برد. سرش را می بوسد و با احتیاط روی بالش بر می گرداند. دست می کشد روی رد سرخ گونه اش و از خانه بیرون می زند تا تلافیشان کند. تلافی پاهای زخمی، خنده های عصبی، گریه های دیوانه وار و لرزش دست هایش را...
 
*پرش زمانی: گذشته*

چشم های بی رمقم اطراف را کاوید و شلوغی عجیبی در سرم اکو می شد. با هقی که نمی دانستم از کی شروع شده بود نالیدم... از دردی که یادم نمی آمد ناشی از چه بود.
گریه نوزاد مغزم را سوراخ می کرد و با چرخاندن سر متوجه خیل عظیم آدم هایی شدم که ملاقات کننده تخت کناری بودند.
بغض تا گلویم سراسیمه دوید و با اوج گرفتن گریه نوزاد تنم یخ بست. دستم را ملتمسانه به سمت در اشاره دادم و نالیدم:
- "محمد؟!"
هیچ کس نمی شنید. این جماعت نوزاد به دست آنقدر غرق خوشبختی بودند که غریبه بدبخت دورشان را نمی دیدند. سرم در دستم و حس دردی استخوان سوز که بی رحمانه تنم را شلاق می زد از تکان خوردن منصرفم کرد و بی جان خیره شدم به در، به امید اینکه برای دیدن من باز شود؛ شد و امید پدیدار... دستم را به سمتش دراز کردم و بی رمق هق زدم:
- "امید..."
به محض دیدنم اشک حلقه زد در چشمانش و همزمان لبخندی زهرآگین زد:
- "جان امید؟ خوبی؟"
ملتمس دستش را فشردم:
- "امید محمد... محمد کو؟"
ناخن در دستش فرو بردم:
- "بچه م؟ زنده ست امید؟"
زار زدم:
- "بگو زنده ست."
همزمان با ضجه، زدم توی صورتم و داد زدم:
- "زنده ست؟ امید بگو زنده ست. محمددد..."
وحشتزده دستم را گرفت؛ فشرد و آرامم کرد:
- "آره زنده ست، زنده ست به خدا زنده ست. گذاشتنش تو دستگاه، هنوز نارسه. زنده ست ماهی."
به درک که راحیل مرا با کیوی اشتباه گرفته بود و می گفت "نارس"؛ به درک که نوه مامان و بابا، خواهر زاده هامون و اهورا را "نارس" خطاب می کرد؛ مهم این بود که بچه دوست الوند و امید "زنده" بود. به درک که هیاهوی اتاق خوابیده بود و ده ها چشم خیره مان بودند. مهم این بود که نوه معشوقه افشین "زنده" بود.
در بار دیگر باز شد و این بار تمامِ من وارد شد. نه پلاستیک های در دستش را دیدم نه آدم هایی که همراهش وارد شدند. تنها با هق هق دستم را به تمنای آغوشش بالا بردم. به ثانیه نکشیده سرم روی سینه داغش بود؛ قلبی که بی وقفه می کوبید و نوید دویدنش را می داد. من حفظ بودم این مرد را... این دمای عجیب بدن یعنی نخوابیدن... چشم ها هنوز خیره مان بودند و او سرم را به سینه اش می فشرد یا من نمی دانم اما خوب می دانم زیباترین صدای دنیا داشت آرامِ آرامِ آرام کنار گوشم می گفت "مامان شدی جوجه کوچولوی من"؛ نمی گفت "زنده ست." نمی گفت "نارسه." نمی گفت "تو دستگاهه." می گفت "مامان شدی."
 
هیاهو از سر گرفته شد و این بار باعثش غریبه ها نبودند... اهورا و هامون بودند؛ نیلوفر و آرمین؛ گاهی هم امید... غریبه ها هم ادامه اش دادند و نگاه ها از رویم برداشته شد. محمد پشت بهشان نشست و یک کلمه از حرف های هیچ کدام را نفهمیدم. خانواده محمد سر رسیدند و حرف های آن ها را خوب می فهمیدم. "مامانت کو؟" "بابات کو؟" و مادر محمد در هیاهوی جمع دهانش را زیر سیاهی چادرش پنهان کرد و گفت:
- "چرا انقدر زود زایمان کردی؟ مگه کیسه آبت پاره شد؟"
و نگاه پر بغض من که خیره شد در چشم هایش و تنها سر تکان دادم... نمی دانم به بالا یا پایین؛ فقط می دانم تکان دادم تا رهایم کند! - "بگو بچه رو بیارن حاجی دم گوشش اذان بخونه. چرا نمیارنش؟ شیرش بده دیگه!"
دیگر توان نداشتم. محمد داشت به حرف های پدرش گوش می داد؛ دستش را چنگ زدم تا حواسش جمعم شود:
- "محمد..."
از جا پرید و به سرعت برگشت سمتم:
- "جانم؟"
حالم بد بود؛ بی اختیار هق زدم:
- "بچمو بیار..."
نزدیک تر شد و دستم را به نرمی فشرد:
- "می ریم می بینمش؛ یه کم بهتر شی می ریم می بینمش."
و دعا کردم هرچه زودتر زمان بگذرد و بروند! رفتند و پرستاری داخل شد. او هم رفت و بعد از دیداری کوتاه با راحیل من هم رفتنی شدم. راحیل بی نظیر بود. آن سر کوچکش که رویش انگار به جای مو، پرز روییده بود دیدنی بود. آن قد و قواره نمی دانم چند سانتی... آن چشم های بسته که لایق دیدن رنگشان نبودم... آن لب های کوچک... لخ لخ کنان از سالنی که همه بچه های مثل راحیل درونش بودند بیرون زدم و محمد هنوز ایستاده انتظارم را می کشید. به محض دیدنم پا تند کرد سمتم و کمکم کرد بهتر راه بروم.
صدای بم و انگار زخمی اش در گوشم نشست:
- "فقط سه هفته ست عشق محمد."
وا رفتم و محمد روی صندلی توی راهرو نشاندم و جلوی پایم زانو زد:
- "نگفتم حرص و جوش اون مهمونی لعنتیو نخور؟ نگفتم بیخیالش؟ نگفتم زیاد خودتو درگیرش نکن؟ نگفتم اگه یه لحظه من کور حواسم رفت پی یه قبرستونی، خودت حواست به خودت باشه؟"
نگاهم هنوز روی سالنی بود که راحیل درونش قرار بود تا سه هفته ازم دور باشد؟
- "من خر نگفتم؟ من عوضی نگفتم؟"
نگاهش کردم... خسته و بی رمق...
- "اینجوری نگام نکن ماهی! می دونم! می دونم می خوای بگی سرزنشت نکنم. ولی آخه لعنتی تو که نمی دونی دکتر چی گفت! تو که نمی دونی که حالت چه جوری بود!"
 
بی جان و لرزان سر روی زانویم گذاشت و ضعف رفته لب زد:
- "مُردَم ماهی. منِ کور شده دیدم اون درد کشیدنتو... دیدم چه جوری کبود شده بودی... قفل کرده بود بدنت فقط جیغ می زدی. به قرآن قسم می ترسیدم چشمات از حدقه بزنه بیرون ماهورا. تا نصف شب همین وضع بود ماهی. تا نصف شب پشت اون در لرزیدم. دیدم از یه جایی به بعد صدات نمیاد."
چند بار آرام پیشانی کوباند به زانویم و بی حال گفت:
- "وای دیدم صدات نمیاد! جونم رفت! گفتم خدا غلط کردم شکایت درد کشیدنشو آوردم پیشت... داغون شدم ماهی. مردم... به خدا مردم... بچه رو که آوردن بیرون اصلا ندیدمش؛ می خواستم تو رو ببینم؛ نمی ذاشتن..."
دست روی موهای سیاهش کشیدم:
- "دارم می میرم. هی نگو..."
زانویم را بوسید و با آهی برخاست و کمکم کرد تا بلند شوم:
- "تا سه هفته شیر میارم بیمارستان. بعدِ سه هفته میاد خونمون..."
برگشتیم به خانه و چه خانه ای! ظرف های میوه، شیرینی و میوه روی میز، سینی چای، ظروف غذا خوری و همه و همه مثل پتک کوبیده شدند بر سرم. بی رمق گوشه مبل کز کردم و محمد مانعم شد:
- "نشین اینجوری بچه!"
بازویم را گرفت و با توان خودش از روی مبل بلندم کرد و وادارم کرد به راه رفتن به سوی اتاق... روی تخت نشستم؛ تختی که از ملحفه کشیدن های دیشبم به معنای واقعی ترکیده بود! لباس هایم را در همان حالت خودش عوض کرد و درازم داد:
- "یه کم استراحت کن تا من یه چی درست کنم."
پتو را رویم کشید و بوسیدم. با دیدن چشم های سرد و بی جانم نشست کنار تخت و نوازش کرد موهای نوازش طلبم را... - "تصدق اون نگاهت بشه محمد! فکرشو نکن دیگه! هر روز می برمت ببینیش دیگه. خوبه؟"
چشمم سوخت از اشک و مصرانه زل زدم در میانی ترین بخش چشم های پاک و معصومش:
- "تو حرفای پانیذو باور کردی؟"
- ...
- "محمد! باور کردی؟"
- ...
- محـ..."
- "انتظار داری باور کنم؟"
- ...
- "ماهی چیزی که منو وادار کرد توی دومین جلسه خواستگاری بیام مخالفت مامانم بود! ایمان داشتم چیزی که مامانم باهاش مخالفه من صد در صد باهاش موافقم و باب میل منه. نگفتم اینا رو بهت؛ ولی این خودت بودن جذبم کرد. الانم خودت باش ماهورا. خودت اون چیزیه که همه داشته و نداشته منه. خودتو ازم نگیر ماهی؛ خودتو چال نکن زیر یه پوسته مسخره. یه پوسته سست از جنس جنگ و جدل با همین خانم نامحترم. خودت بمون ماهی."
با لبخند گونه ام را نوازش کرد:
- "من و تو دیگه مامان بابا شدیم؛ کمتر باید اشتباه کنیم."
از خدا پرسیدم معجزه فقط قرآن است؟ فقط عصای موسی؟ شق القمر؟ مرد من نمی تواند در زمره معجزاتت قرار بگیرد رحمانِ رحیم؟
 
*پرش زمانی: حال*

نتیجه هفده بار ملاقات با کیارش حاتمی در طول سه ماه می شود حس اندکی که رفته رفته به پاهایم باز می گردد. پیشرفت بزرگیست و من هنوز محمد را باور نمی کنم که می گفت می شود! حسی که به پاهایم برگشته تنها در حد حس کردن تیزی سوزن و بعضی ضربات آن وسیله مسخره کیارش حاتمی ست. ناشکر باشم یا نباشم مهم نیست و فقط و فقط راه رفتن می تواند شکر گزارم کند نه این کارت صد آفرینی که خدا بعد از مدت ها برایم فرستاده!
محمد اما خوش حال است... حتی همین اندک بهبودی هم غرق خوشحالی اش کرده و من به این حجم از عشق در وجودش غبطه می خورم.
کیارش حاتمی با محمد من جور شده است. من در دلم کیارش حاتمی خطابش می کنم؛ محمد "آقای حاتمی" یا "آقا کیارش" صدایش می کند و خود کیارش خودمانی تر از این حرف هاست و جفتمان را با اسم صدا می زند.
زیاد ازش خوشم نمی آید؛ کلا هرکس را که در مورد پاهایم حرف می زند را دوست ندارم و کار کیارش دقیقا همین است!
هامون کمتر با گوشی اش ور می رود و خوشحالم که دوست دختر احتمالی اش را بی خیال شده یا حداقل قانعش کرده که یک ماه مانده به کنکور وقت این قرتی بازی ها نیست!
محمد اما بیش از هر وقت دیگری غرق کار است تا هزینه سرسام آور عملم را جور کند.
دوست دارم کمکش کنم و تنها کاری که در توانایی ام می گنجد آموزش خصوصی گریم و چهره پردازی است اما هرچه فکر می کنم به این نتیجه می رسم که چه کسی می خواهد استادش یک زن پژمرده فلج عصبی باشد؟ جواب می دهم "هیچکی" و در سکوت سرسام آور خانه به انتظار راحیل و محمد صامت و ساکت می نشینم.
از پذیرایی صدای چرخش کلید می آید و سر و صدای راحیل و محمد در خانه می پیچد و پشت بندش صدای هامون:
- "سلام داداش!"
- "سلام عزیزم. خوبی؟ چه خبر؟"
صدایش نزدیک و نزدیک تر می شود و بعد از "مرسی داداش" ِ هامون می دانم طبق عادت سر هامون را می بوسد و وارد اتاق می شود و اولین کاری که می کند این است که چراغ لعنتی را روشن می کند:
- "عیالم چطوره؟"
 
یاد آن روز ها که می گفت عیال و ضعف می کردم از خنده به خیر...
به چهره اش که می خندد ولی عالمی خستگی را تحمل می کنند لبخند می زنم تا کمی از خستگی اش را بکاهم:
- "سلام!"
نزدیک می آید و با عشق و لبخند می بوسدم:
- "سلام به روی ماهت عمر من."
چرا بغض دارم؟
دست دور گردنش حلقه می کنم و با دو دست دو طرف صورتش را متقارن نوازش می کنم:
- "خسته نباشی!"
صورتش را کمی متمایل می کند و نزدیک ترین انگشتم به لب هایش را می بوسد.
پلاستیکی که حالا متوجهش شده ام را بالا می آورد و با شعف شیرینی بهش اشاره می کند:
- "برات از این چیزا خریدم."
به "از این چیزا" خیره می شوم و پلاستیک را از دستش می گیرم. با دیدن چندین لاک، شال، تیشرت و شلوار های رنگی خانگی به رویش لبخند می زنم:
- "دستت درد نکنه."
در را می بندد و به زور و شوخی و خنده لباس ها را تنم می کند.
روی ویلچر می گذاردم و تا جلوی آینه می رانم و با دیدن خودم قهقهه می زنم:
- "محمد خجالت نکشیدی رفتی برا من لباس خریدی روش عکس خرگوش داره؟"
کنار گوشم می خندد و سر میان موهایم می برد:
- "فدای خنده هات آخه. چشه مگه؟"
- "چش نیس پانکراسه. خوبه منم برم برات لباس تن تن و مرد عنکبوتی بخرم؟"
- ...
بقیه لباس ها را نگاه می کنم:
- "یا علی! محمد رفتی برا من از منگو خرید کردی؟ این لاکاااا چرا انقد شیک و پیکن؟ بابا لاکای من پنج تومنی بودن محمد! شالاااا رو! لنتی من نهایت ولخرجیم برا شال خریدن بیست تومن بوده. اینا جنسشون دویست-سیصدیه!"
یک لاک بیرون می آورد؛ صورتی دل نشینی دارد...
ملتمس می گوید:
- "جون محمد بزن اینو... دلم پوسید انقد با لب و لوچه آویزون دیدمت."
- "من دستام می لرزه محمد. نمی تونم. می دونی چند وقته لاک نزدم؟ گند می زنم!"
دستم را می گیرد:
- "پس خودم می زنم!"
- "چشمم روشن! بار چندمته؟"
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه yyqwj چیست?