رمان ماهور ۱۳ - اینفو
طالع بینی

رمان ماهور ۱۳

چند بار طول و عرض اتاق رو قدم زدم ولی دیگه توان نداشتمو اشکام سرازیر شد ، زری دستمو گرفت و کمکم کرد

 
 که بشینم خان ننه چپ چپ نگام کرد و گفت من حوصله ی این لوس بازی ها رو ندارم برم ببینم این قابله کجا مونده ، خان ننه که رفت زری گفت توروخدا ماهور موقع زایمان میگن دعا برآورده میشه ،برای سربراهی اردلان و گرم شدن دلش به من و بچه هاش دعا کن،گفتم حتما حتما دعا میکنم و از ته دل براش آرامش و راحتی آرزو کردم، صدای یا الله ارسلان اومد و در باز شد و همراه مامانم اومدن تو ، با دیدن مامان اشکامو پاک کردم و قوت قلب گرفتم ،ارسلان اومد کنار دستمو گفت ای کاش به حرف کسی گوش نمی کردم و میبردمت شهر بیمارستان، بعد به مامان گفت توروخدا خیلی مواظب ماهور باشید،مامان گفت نگران نباش حواسم بهش هست ، ارسلان بدون در نظر گرفتن حضور مامان و زری دستمو گرفت تو دستاش و گفت ماهور مثل همیشه قوی باش و محکم بیرون اتاق میشینم و منتظر به دنیا اومدن بچه و سلامتی خودت می مونم
بعد به سرعت از اتاق رفت بیرون
مامان رو به زری گفت از مرد به این گندگی این کارا بعیده، زری لبخندی زد و گفت هر چقدر ارسلان خان با احساس و دلرحمه،برعکس اردلان نه احساس داره و نه رحم
یهو درد شدیدی توی شکم و پهلوم پیچید ، همزمان با صدای جیغ من قابله و خان ننه هم اومدن تو ، قابله یه نگاه به رنگ پریده ام کرد و سریع دستور داد اتاق رو خلوت کنن و دستمال و آبگرم رو بزارن کنارش، زری تند تند هر چی قابله میگفت رو انجام میداد و قابله با گفتن زور بزن که وقتشه، زود باش زود باش، دارم سر بچه رو میبینم ،بهم قدرت میداد که همه ی توانمو جمع کنم تا هر چه زودتر از این درد خلاص بشم
با فشاری که بهم اومده بود تمام تنم خیس شده بود و انگار چهار ستون بدنم از هم جدا شده بود، دیگه نای زور زدن نداشتم ،یک آن تمام توانمو جمع کردمو وجیغ بلندی از درد کشیدم که صدای جیغ منو صدای صلوات و گریه ی بچه در هم آمیخت و بچه ام به دنیا اومد ، و با فشار بعدی دومین قل هم به دنیا اومد و من دیگه چیزی نفهمیدم ،فقط صدای همهمه و خوشحالی و تبریک گفتن هارو میشنیدم و صدای اذانی که کل خونه رو پر کرده بود
نمیدونم چقدر گذشت که مامان کاچی به دست روی سرم نشسته بود و نگام میکرد، چشمام رو که باز کردم گفتم بچه ام کو مامان ،سالمه،چیزیش نیست،دختره یا پسر
مامان خم شد پیشونیمو بوسید و گفت سربلندم کردی،شیری که خوردی حلالت باشه،بچه هات، هر دو سالمن ،بعد از این میشی نور چشمی ارباب و خان ننه و شوهرت ،میتونی با این دوتا پسر اینجا خانمی کنی و اسب خوشبختی رو بتازونی
 
 
دروغ چرا از اینکه هردوی بچه ها پسر بودن خوشحال بودمو از ته دل خداروشکر کردم که بالاخره از دست متلک ها و تهدید های خان ننه و رباب خلاص میشدم و میتونستم یه نفس راحت بکشم،
وقتی پسرهامو دیدم از خوشحالی گریه میکردم،انقدر ریزه بودن که می ترسیدم بهشون دست بزنم و بغلشون کنم، مامان هر دو رو قنداق پیچ کرده بود و یکی یکی داد بهم که بهشون شیر بدم ،چه احساس قشنگی بود وقتی با عشق شیره ی وجودمو میمکیدن و دستهای کوچیک و نحیفشون رو نوازش میکردم
هفت روز از به دنیا اومدن بچه ها گذشت،، ستاره آخرین باری که از این روستا رفته بود دوسال پیش بود و حالا همراه بچه هاش برای چشم روشنی و دیدن برادرزاده هاش اومده بود، وقتی دیدم بغلم کرد و گفت ماهور باید منو ببخشی که اون روز حرفهای تو رو باور نکردم و بهت کمک نکردم که بیگناهیت رو ثابت کنی و بدون حمایت ازت از اینجا رفتم ، تو این مدتم به خاطر شرمندگی دیگه نیومدم ، ولی وقتی شنیدم بچه هات به دنیا اومد دلم طاقت نیاورد و اومدم که هم اونا رو ببینم ،هم ازت حلالیت بطلبم
صورتش رو بوسیدم و گفتم تو در حق من خیلی خوب بودی ،هر کس هم به جای تو بود حتما شک و تردید میومد سراغش، من ازت هیچ ناراحتی ندارم و خیلی هم خوشحالم که دوباره میبینمت و دلم حسابی برات تنگ شده بود
دهمین روز خان بابا یه جشن حسابی گرفت و به تمام مردم روستا ولیمه داد و هفت تا گوسفند قوربونی کرد ، حسرت رو تو چشمهای زنهای روستا میدیدم که چطور نگام میکردن و باهم پچ پچ میکردن ، و خیلی ها هم بهم میگفتن خوش بحالت خدا چقدر دوست داشته که دوتا پسر با هم بهت داده ،عزیز بودی عزیزترم میشی ،الان دیگه خیال خان از بابت وارث برای ارسلان راحت شده ، اما من از این همه آه و حسرت می ترسیدم و دوست نداشتم حسرت پشت سر زندگیمو بچه هام باشه و خدایی نکرده باعث اتفاق بدی بشه
اونشب خان بابا توی جمع برای سلامتی بچه ها و دوری از چشم زخم نذر کرد که هر سال عاشورا برای بچه ها گوسفند قوربونی کنه و تا وقتی زنده اس خودش و بعد از اون ارسلان این نذر رو باید ادا کنه، ارسلان هم با جون و دل قبول کرد و با صلوات مهمونها
خان بابا تو گوش بچه ها اذان گفت و اسمشون رو گذاشت سیاوش و سهراب، هر دو اسم رو دوست داشتم و راضی از انتخاب اسم هاشون بودم
 
 
ارسلان از داشتن دوتا پسر خیلی خوشحال بود و نمی تونست ذوق خودش رو پنهون کنه، همون شب یه سینه ریز سنگین برام خریده بود و داده بود به ستاره که بندازه گردنم ،وقتی ستاره گفت اینم کادوی ارسلان خان برای ماهور ،به وضوح ناراحتی رو تو چهره ی رباب دیدم ،نتونست خودش رو کنترل کنه و از اتاق رفت بیرون، منم از این واکنش های رباب میترسیدم و دلم نمی خواست حس حسادتش تحریک بشه و کاری کنه که برام پشیمونی به بار بیاره، اونشب تموم شد و مهمون ها رفتن و موقع رفتن ننه بلقیس به مامان اشاره کرد که آماده بشه و همراهش بره و دیگه موندنش اینجا کافیه، مامان بعد از کلی سفارش که حواست به بچه ها باشه و یه لحظه تنهاشون نذار از سر اجبار با ننه بلقیس و بابا رفت
بعد از مامان ،ارسلان حسابی بهم میرسید و بیشتر وقتش رو کنار سهراب و سیاوش بود، باهاشون سرگرم شده بود و با اون ابهت مدام قربون صدقه شون میرفت، تو اون دوره این کارها از یه مرد بعید بود و گاهی هم زشت به شمار میرفت ، ولی ارسلان همه ی سنت ها رو زیر پا گذاشته بود و برخلاف بقیه ی مردهای اون دوره که در حضور پدر و مادرشون سمت بچه ها نمی رفتن یا اسمشون رو صدا نمیزدن، اسم بچه هاشو صدا میزدو بغلشون میکرد،، هر چقدر خان ننه چش غره میرفت و زیر لب غر میزد گوش ارسلان بدهکار نبود و کار خودش رو میکرد
از وقتی بچه ها به دنیا اومدن بیشتر شبها پیش من بود ولی مدام اصرار داشتم پیش رباب و اسما هم بره، چون اونا هم حق داشتن و نباید حقوقشون پایمال میشد ،ولی ارسلان انگار تازه پدر شده بود و میگفت من نمیتونم از این دوتا دل بکنم و شب بدون این دوتا بخوابم
به خاطر پافشاری من هفته ای یک شب میرفت پیش ربابه و اونم صبح زود قبل از رفتن یک ساعتی میومد کنار بچه ها
از اینکه ارسلان انقدر خوشحال بود از ته دل خوشحال بودم و خداروشکر میکردم که کم کم دارم رنگ خوشبختی رو میبینم و همه چی تقریبا آروم داره پیش میره و کسی کاری به کارم نداره و بیشتر وقتم رو در کنار سهراب و سیاوش میگذروندم تا از آب و گل در بیان و بتونن از خودشون مراقبت کنن
یک سال گذشت و بچه ها شروع کردن به راه رفتن و جلوی چشمم بزرگ شدن ،هر چقدر سهراب مظلوم و آروم بود ،سیاوش برعکس شیطون تر و جسور تر بود و این تضاد تو همون یک سالگی مشخص بود و هر کس میدیدشون به زبون میاورد،حالا هر دو راه میرفتن و به مراقبت بیشتری نیاز داشتن ، کمک تو کارهای خونه ی یه طرف و نگهداری از این دوتا یه طرف ،البته دلنگرانی هایی هم از اطرافیان وجود داشت که باعث میشد بیشتر مراقب بچه ها باشم
 
 
تا اینکه صدای خان ننه در اومدو مدام غر میزد که انگار آسمون پاره شده و فقط تو دوقلو زاییدی ، بچه ها رو ول کن و به کارها برس ،تا کی میخوای مثل سگ دنبال توله هات باشی ،همش دنبال بهانه میگردی تا از زیر کار در بری،فکر نکن حواسم نیست،من رباب نیستم شوهرش رو از چنگش در آوردی و حرف نزد و لال شد ، از فردا اگه کاری رو زمین بمونه من میدونم و تو،
گفتم بخدا هر کاری باشه من انجام میدم ولی بچه ها رو نمیتونم تنها بزارم، یادتون نیست بچه ی زری چطوری زیر کرسی خفه شد ،اگه خدایی نکرده از پله ها قل بخورن ،یا وقتی تنور روشنه بیفتن تو تنور چه خاکی بریزم رو سرم ،اونوقت کی جواب ارسلان خان رو میتونه بده، خان ننه گفت گم زر زر کن اگه تو کار کن باشی بچه ها رو شیر بده و بزارشون تو اتاق من ،خودم حواسم بهشون هست، اختر و افسر که دست تنها نمیتونن به این همه کار رسیدگی کنن ،تو و زری و رباب هم باید پا به پاشون کمک کنید و کارها رو سرو سامون بدید
دیگه بحث فایده ای نداشت و چشمی گفتم و رفتم دنبال کارهایی که باید انجام میدادم
از فردا بچه ها رو حسابی سیر میکردم و میبردم تو اتاق خان ننه و خودم هم پا به پای بقیه مشغول کار میشدم
کارهامون چند برابر شد ،چون ارباب کلی گاو و گوسفند خریده بود و دوشیدن و درست کردن مشتقات شیر ،مثل ماست و کره و روغن کلی وقت گیر بود و چند نفر رو میخواست، تو این بین یه دختری چهارده ساله به اسم پری که از خانواده ی فقیر روستا بودن برای کارهای خونه و دوشیدن دامها به کلفت ها اضافه شد ولی بازم کار زیاد بود و باید از صبح علی الطلوع تا شب کار میکردیم و آخر شب هم خسته و کوفته می رفتیم توی اتاقمون
شبها انقدر خسته بودم که سرم به بالشت نرسیده خوابم میبرد،ولی خوشحال بودم که از غرغرهای خان ننه خلاص شدم و زندگی آرومی رو میگذروندم
بچه ها نزدیک به دوسالشون شد که دوباره حالت تهوع و سر در اومد سراغم و فهمیدم که دوباره بار دارم ، به ارسلان که گفتم خداروشکر کرد و کلی خوشحال شد ، دوباره ویارهای شدید و حالت تهوع های گاه و بیگاه اومد بود سراغمو امونمو بریده بود و حسابی ضعیفم کرده بود ،طوری که توان کار کردن رو ازم گرفته بود، یه روز که خان ننه وضعیتمو دید ،انگار دلش به رحم اومده بود یا معجزه شده بود که گفت از فردا نمیخواد صبح زود بیایی پایین،، بمون پیش بچه هات و با عُق زدنات حالمو بد نکن و منو هم از خورد و خوراک ننداز، حتی مهربونیشم با طعنه و کنایه بود ،ولی من همون رو هم قبول داشتم و خوشحال از این استراحت اجباری بودم
یک هفته گذشت و من همچنان حالم بد بود و شبها بیدار بودم و خواب نداشتم یه شب
 
 به هوای آب خوردن رفتم تو آشپز خونه که صدای گریه و التماسهای پری رو شنیدم و صدای سیلی که خورد تو گوشش و بعد هم صدای پر از تحکم اردلان که گفت اگه همین الان منو راضی نکنی ،به خان بابا میگم اون پدر فلج و خانواده ی بدبختت رو از این روستا بندازه بیرون تا به گدایی کردن بیفتن،پری التماس میکرد اما اردلان پر رو تر از این حرفها بود که به خواهش های اون دختر بدبخت توجه کنه، نمیدونستم چکار کنم ،تنها فکری که به ذهنم رسید، دوباره با عجله برگشتم بالا و ارسلان رو بیدار کردم و گفتم خیلی تشنمه ،چراغ هم نفت نداره و میترسم برم پایین ،ارسلان بلند شد و رفت پایین،منم پشت سرش رفتم ،اما چند قدم دورتر ایستادم ، ارسلان که صدای پری رو شنید قدم تند کرد و در آشپز خونه رو با سرعت هل داد ،یه کم رفتم نزدیک تر،پری بیچاره مثل شکاری که از تله ی شکار چی رها شده باشه با رنگی پریده و صورت خیس از اشک از آشپزخونه پا به فرار گذاشت،بیچاره تو اون تاریکی انگار منو ندید ،یا خجالت کشید و به سرعت رفت تو اتاق ته حیاط پیش افسر و اختر، ارسلان یقه ی اردلان رو گرفته بود و محکم چسبونده بودش به دیوار و ازش پرسید کی میخوای دست از این کارهای احمقانه ات برداری، چطور دلت اومد دختر بدبخت رو اینجا خِفت کنی و همچین درخواست بیشرمانه ای ازش داشتی باشی،اون همسن دخترتِ، اردلان خواست دهن باز کنه که مشت محکم ارسلان کوبیده شد توی دهنش ، یقه اردلان رو ول کرد و گفت بخدا قسم فقط یک بار دیگه بخوای تو این خونه از این کثافت کاری ها در بیاری خودم پرتت میکنم بیرون و پیش بقیه رسوات میکنم، تو زن داری ،بچه داری ،دست از این کارات بردار و بچسب به زندگیت،تو این چند وقته نگاه به زنت کردی که داره روز به روز آب میشه و هر روز ساکت تر از قبل ،چرا دلت براش نمیسوزه،اردلان گفت روزی که بدون مشورت و پرسیدن نظر من رفتن خواستگاری و بریدن و دوختن باید به اینجا فکر میکردن، من زری رو نمیخوام و خودش هم میدونه و از کارامم خبر داره ،تو نمیخواد کاسه ی داغ تر از آش بشی، ارسلان سیلی دوم رو محکم تر زد و گفت خان بابا تو این ده آبرو داره ،من نمیزارم با آبروش بازی کنه ، غلط کردی بعد از ده دوازده سال یادت افتاده که زنت رو دوست نداری ، مردتیکه ی هرز، این پنبه رو از گوشت در بیار این جا فاحشه خونه نیست که هر کاری دلت بخواد انجام بدی ،اردلان سکوت کرد و چیزی نگفت ،منم سریع از پله ها رفتم بالا تا وقتی از آشپز خونه میاد
 
 بیرون منو نبینه، هر چند از جر و بحث بین ارسلان و اردلان ناراحت بودم ،اما از اینکه تونستم بودم از بی آبرو شدن پری جلوگیری کنم خوشحال بودم
ارسلان اومد بالا و منو که دید گفت واقعا آب میخواستی یا عمدا بیدارم کردی که کثافت کاری اردلان رو ببینم، منم حقیقت رو بهش گفتم و اونم در حالی که هنوز ناراحت بود گفت پس خوبه تشنت نبود چون فراموش کردم برات آب بیارم ،منم خندیدم و دراز کشیدم و چشمام رو بستم
از فردای اون روز پری دیگه پا تو عمارت نذاشت و کارهای اونم افتاد گردن ما ،اما راضی بودم چند برابر کار کنم اما با آبروی یه دختر خانواده دار تو این روستای کوچیک بازی نشه و انگشت نمای مردم نشه
یک هفته ،ده روزی از اون ماجرا می گذشت و اردلان رو کمتر میدیدم و سر سفره ی ناهار و شام هم حاضر نمیشد و غذاش رو تو اتاقش میخورد، فکر میکردم به خاطر کاری که کرده شرمنده اس ولی تنها چیزی که تو اردلان وجود نداشت احساس شرم بود،اینو وقتی فهمیدم که یه روز وقتی سفره ی ناهار رو جمع کردیم ،صدای داد و بیداد و جیغ جیغ های یه زن رو شنیدیم که به گوشم آشنا بود ،همه هول و هراسون رفتیم تو حیاط ،از دیدن چیزی که میدیدم و می شنیدیم همگی هاج و واج ایستاده بودیم به تماشا، مرضیه رو دیدم که موهای رنگ شده اش رو از زیر کلاهی که گذاشته بود رو سرش ریخته بود روی شونه هاش، سرخاب سفیداب کرده بود و پیراهن ماکسی بلند تنش بود
ظاهر و لباسش مناسب مجلس عروسی توی شهر بود نه تو این روستا
همینطور که داشتم نگاش میکردم با صدای جیغش به خودم اومد، داشت اردلان رو صدا میزد ،خان ننه رفت جلو تر و گفت چته،افسار پاره کردی،چرا خونه رو گذاشتی رو سرت ،با اردلان چکار داری ، این موقع روز کی ،اومده خونه که این دومین بارش باشه ،مرضیه همونجا نشست و گفت اینجا میشینم تا بیاد و تکلیف منو روشن کنه ، معلوم نیست سرش کجا گرمه که منو با بچه ی تو شکمم یک ماهه تنها گذاشته و ازش خبری نیست ، بیچاره زری با شنیدن بچه پاهاش سست شدو باکمک گرفتن از دیوار مانع افتادنش شد، ارباب که از تو ایون شاهد ماجرا بود ،رو به خان ننه گفت بیاید تو ببینم چه خبر شده ،آبرو و حیثیت برام نذاشتید، خان ننه جلو رفت و بقیه هم پشت سرش راه افتادیم
خان بابا رو به مرضیه گفت این اراجیف چی بود که بهم میبافتی ، مرضیه سرش رو انداخت پایین و خودش رو زد به موش مردگی و با گریه و زاری گفت ،بخدا من نمیخواستم اینطوری بشه ،همش تقصیر پسرتون بود
 
 ،انقدر زیر گوشم خوند و حرفهای عاشقانه زد که خام حرفاش شدم ،وقتی این جا بودم خودش یه صیغه محرمیت خوند و کم کم بهم نزدیک شد تا ازش آبستن شدم ،اما وقتی فهمید مجبورم کرد بچه رو به هر روشی که ممکن بود بندازم، بعد از اون که رفتم شهر اومد عقدم کرد و الانم که فهمیده دوباره حامله ام ،یک ماهه گذاشته رفته،الان اومدم شما تکلیف منو روشن کنید و یه راهی جلوی پام بزارید و بگید باید با یه بچه توی شکم ،بی پشت و پناه چه خاکی تو سرم بریزم، خان بابا بنده ی خدا مونده بود به مرضیه چی بگه ،نگاهش به زری که افتاد یه لا الله الا الهی گفت و ادامه داد ،وقتی زن اردلان شدی مگه از من پرسیدی و اجازه گرفتی ،حالا هم برو بیرون تا وقتی اون الدنگ بیاد و تکلیفت رو روشن کنه، مرضیه به گریه اش شدت بخشید و گفت ،شما بزرگتری کن و یه راهی جلوی پای من بزار، بخدا من به جز اردلان هیچکس رو ندارم، از روزی که حسین از جریان منو اردلان باخبر شده طردم کرده، تو یه کارخونه مشغول کار شده و همونجا هم می مونه و دیگه از من سراغی نمیگیره، آخه من بدبخت مگه خلاف شرع کردم که خام زبون چرب اردلان شدم که در باغ سبز بهم نشون داد و گفت زری رو طلاق میده و با بچه هاش میاد شهر پیش من زندگی میکنه ، خان بابا گفت دهن گشادت رو ببند ،بخدا اگه اردلان همچین کاری کنه دیگه اسمش رو نمیارن و آقش میکنم و از ارث و میراث محرومش میکنم ،بعد بره با دست خالی هر غلطی دلش میخواد بکنه، الانم برو بیرون تا اردلان پیداش بشه
مرضیه بلند شد بره بیرون که اردلان سراسیمه خودش رو رسوند به اتاق خان بابا و درو باز کرد، انگار کسی اومدن مرضیه رو بهش خبر داده بود که انقدر هول و دستپاچه بود ، سلام کردو یه نگاه به دورتادور اتاق انداخت ، نگاهش روی مرضیه موند و خواست چیزی بگه که خان بابا گفت حرفهایی که این دختر میزنه درسته؟تو اونو عقد کردی، اون از تو حامله اس، اردلان که فهمید مرضیه همه چی رو تعریف کرده گفت آره عقدش کردم ،گناه و خلاف شرع که نکردم، خان بابا چند قدم برداشت و سیلی محکمی زد در گوش اردلان و گفت نمیدونم به کی رفتی که انقدر وقیح و بی شرمی، خجالت نمیکشی، اردلان خودش رو نباخت ،همینطور که به گلهای قالی زل زده بود گفت ،سنت و رسم پیغمبر رو به جا آوردم، اشکال کار کجاست ،من یه دختر بی کس و بی پناه رو زیر پر و بال خودم گرفتم ، بعد به زری اشاره کرد و گفت مگه تو این دوسال برای اینو بچه ها کم و کسر گذاشتم که همتون نگرانش هستید
 
 
اردلان گفت چرا ارسلان دوتا دوتا زن بگیره ایراد نداره ولی برای من عیب به حساب میاد، خان بابا گفت قضیه ارسلان فرق میکرد اون به خاطر اصرار من تن به این کار داد،ولی تو چی ؟تمام کارهات از روی هوسِ
اردلان گفت هیچ هوسی در کار نیست ،من میخوام همینجا زندگیم رو با مرضیه شروع کنم ، زری اگه مشکلی نداره بمونه و بچه هاش رو بزرگ کنه،اگه براش سخته و چشم دیدن مرضیه رو نداره میتونه برگرده تو همون خراب شده ی پدرش، خان بابا از عصبانیت سرخ شده بودو رگ گردنش متورم شده بود و من حسابی ترسیده بودم ،اما مرضیه که خودش رو پیروز این میدون می دونست اشکاش بند اومده بود و حالا لبخند پیروزی به لب داشت، زری سر به زیر داشت دستش رو گرفتم توی دستم یخ کرده بود و اشکاش همینطور گوله گوله از چشماش میریخت روی یقه ی پیراهنش، دلم براش کباب بود ولی کاری ازم ساخته نبود و فقط میتونستم هزار بار به خودم لعنت بفرستم که چرا پای این عفریته رو به این خونه باز کردم، همینطور که دستهای زری رو فشار میدادم ،از صدای پر از تحکم و بلند خان بابا به خودم اومدم که به اردلان گفت اون که از این خونه باید بره تو هستی و این زنیکه ی عفریته ی گربه صفت که جواب خوبی رو با بدی داد و بدون در نظر گرفتن زندگی زری خام حرفهای تو شد، اگه اونو میخوای باید قید ما و خانواده ات رو بزنی،جای زری و بچه هاش هم تو همین خونه اس و خودم حواسم بهشون هست و نمیزارم آب تو دلشون تکون بخوره، اردلان بلند شد و گفت حرف آخرتون همینه، باشه من میریم ولی یادتون باشه حق من این نبود ،شما از بچگی بین منو ارسلان و بقیه فرق میزاشتید، الانم همینطوره ،اون میتونه با دوتا زنش اینجا باشه اما من نه، بعد به مرضیه گفت پاشو که باید بریم شهر، خان بابا گفت هیچوقت حق برگشتن نداری ،همین الان تو حضور این جمع میگم تو دیگه پسر من نیستی و از ارث هم برای همیشه محرومی و همین فردا میرم اسمت رو از توی سجلم خارج میکنم، پاهای اردلان از رفتن سست شد ،مرضیه که کلمه محرمیت از ارث رو شنید دوباره ننه من غریبم بازی در آورد و گفت من بَدم ،پس نوه ای که تو شکمم هست چی ،اون چه گناهی کرده که شما از مادرش متنفرید،یا پدرش مثل پسرهای دیگه تون عزیز نیست، خان گفت فقط به خاطر این همه پرو بودنته که حالم ازت بهم میخوره،اردلان شاید کس دیگه ای رو عقد میکرد راحت تر باهاش کنار میومدم،تا توی هر جایی و بی شرمو ، زری دوازده ساله عروس این خونه اس من تا الان صداش رو نشنیدم از بس که باحیاست و آبرو داره ،بچه اش مُرد، در حضور من جیکش در نیومد
 

حالا تو ،،معلوم نیست توله ای در کار هست یا نه از وقتی اومدی ده بار بچه ام بچه ام کردی،نه اردلان پسر منِ ،نه اون توله نوه ی منه، همون که گفتم هر دوتاتون از اینجا گم شید بیرون ، مرضیه یه نگاه به خان ننه کرد و گفت حداقل شما یه چیزی بگو،مگه اونوقت نگفتید ای کاش اردلان زن نداشت ،تو رو عروس خودم میکردم، تو از همه ی اینا بهتر و سرتری،الان که عروستون شدم و میخوام کنیزیتون رو کنم هیچی نمیگیدو میزارید به همین آسونی ،این مجازات سخت درحقمون انجام بشه، خان ننه هم به خاطر اردلان ناراحت بود و به خان بابا گفت مرد یه کم کوتاه بیا ،حالا کاری که شده ،پسرت کار خلاف شرع که نکرده، برای یه مرد که این کارها زشت نیست، خُب دوسش داشته ،یادت رفته زری رو به زور براش گرفتی ،حالا با کسی که میخواسته ازدواج کرده، بزار همینجا یه اتاق درست کنه و سایه اش رو سر زن و بچه اش باشه، خان بابا رو کارد میزدی خونش نمیومد یه نگاه پر از غضب به خان ننه کرد و گفت ،این حرفهای مفت رو جمع کن،یعنی چی ،چون مَرده اشکال نداره، تو خودت میتونی یه هوو رو قبول کنی ،منم به زور با تو ازدواج کردم اگه یادت باشه یک سال اول حتی یک کلمه هم باهات حرف نمیزدم ،پر پر زدنت رو یادت رفته ، تو فقط به خاطر اینکه ماهور شبیه عشق اول من بود شدی دشمن خونیش و همیشه زیر متلک ها و آزارت رنجش میدادی،دیگه نذار دهن باز کنم بیشتر از این به گذشته برگردم و خاک کِرم زده رو شخم بزنم، فقط اینو بدون خیانت زن و مرد نمیشناسه، همون موقع منم میتونستم برم دنبال عیاشی ،ولی همیشه خدارو در نظر گرفتم و پامو کج نذاشتم، ولی این الدنگ هر روز یه گندی میزنه و فکر میکنه خیلی زرنگه و کسی خبر دار نمیشه ، اما خبرها خیلی زود به من میرسه، همین چند شب پیش دختر مش قاسم رو تو همین آشپز خونه خِفت کرده بود که ارسلان به موقع میرسه،دختره ی بدبخت رفت و پشت سرش رو نگاه نکرد و تا چند روز از ترس تو تب میسوخته و همش کابوس میدیده، حالا کارش تو روستاهای اطراف بماند
اردلان کاملا رنگ از رخسارش پرید و مرضیه هم دوباره شروع کرد به جیغ و داد و نفرین اردلان ، و حرفهایی که نباید میزد رو زد،اردلان که جو رو سنگین دید برگشت سمت مرضیه و یه سیلی محکم زد تو گوشش و گفت خفه شو ،من مَردم هر کاری دلم بخواد میکنم به هیچکس هم مربوط نیست
مرضیه خودشو نباخت و جواب سیلی اردلان رو با آب دهنی که پرت کرد تو صورتش داد و گفت خیلی پستی ، حالا که اینطوریه و هر کاری میخوای میکنی،منم میرم دنبال خوشی خودم و تو شهر با هرکسی که میخوام عشق و حال میکنم و به تو هم مربوط نیست
 و حق نداری دورو بر من آفتابی بشی،
بعد کلاهی که روسرش بود رو برداشت و رفت سمت در ، اون موقع حجاب اجباری نبود ولی زنهای روستا همگی حجاب داشتن و بی روسری بودن زن عیب و بی آبرویی محسوب میشد
مرضیه لحظه ی آخر برگشت و به خان بابا گفت اومدن من اینجا هم نقشه ی خود کثیف و هرزه اش بود که گفت اگه بیایی،همه تو عمل انجام شده قرار میگیرین و مجبور میشن قبولت کنن و باهم میتونیم زندگی کنیم، بچه ای هم در کار نیست و همش دروغ بود ، ولی من تو عقدش هستم و یه زمین پنج هزار متری هم پشت قبالمه، من اون زمین رو از حلقوم این پست فطرت میکشم بیرون و میرم با پسر خان روستای کناری ازدواج میکنم که قبل از اردلان پیگیرم بود و کلی هم بهم ابراز علاقه میکرد، اردلان که حالا رگ غیرتش باد کرده بود گفت غلط میکنی حق نداری پات رو از این خراب شده بیرون بزاری
من طلاقت نمیدم
مرضیه خیلی ریلکس گفت تو غلط میکنی ،طلاقم ندی
یه کاری میکنم که همه تو این روستا و روستاهای اطراف با انگشت نشونت بدن،فکر نکن مادر ندارمو بی کس و تنها هستم،چند تا دایی و عموی قلچماق دارم که اگه بهشون بگم میان خاک اینجا رو به توبره میکشن
من انقدر مار خوردم که افعی شدم ، پس بهتره بدون سر و صدا و دعوا مرافعه ،زمینو بهم بدی ،وگرنه بد میبینی
فکر کردی همه مثل زری پخمه و احمقن که هر کاری کنی بهت هیچی نگن، من تا وقتی پیشت بودم که مطمئن بودم دست از هرزگی و دله بازی برداشتی ،ولی حالا تو اون ور جوب و من اینور جوب،از الان راهمون از هم جداست
بعد هم بدون توجه به داد و بیداد های اردلان از اتاق رفت بیرون ، اردلان که تو جمع سکه ی یه پول شده بود بلند شد که بره بیرون ،خان بابا گفت اگه بری دنبال اون عفریته ،دیگه حق نداری پاتو بذاری تو این خونه، اردلان گفت پس چکار کنم باید راضیش کنم از خر شیطون بیاد پایین وگرنه اون زمین رو از چنگم در میاره، خان گفت به درک
یاد می گیری دیگه از این غلطهای اضافه نکنی،چه بری دنبالش چه نری اون زمین رو ازت میگیره
اردلان نشست و زانوی غم بغل گرفت ،من از اتاق اومدم بیرون و از تو ایون رفتن مرضیه رو نگاه کردم که چه پیروز مندانه قدم بر میداشت،از اینکه شرش از سرمون کم شده بود و روی اردلان هم کم شده بود و پیش ما ضایع شده بود خیلی خوشحال بودم ، اصلا فکر نمی کردم مرضیه همچین آدم دریده و پر رویی باشه و به همین راحتی بتونه تو روی ارباب و اردلان بایسته و حق خودش رو بگیره
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahoor
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه gflpz چیست?