اشرف قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

اشرف قسمت دوم

چهارسال تمام محبت های گلی و گاه گاه لبخندهای ارباب که خنجری بود به قلبم ، گذشت... دختری سیزده ساله شده بودم و برعکس قبل هیکلی برجسته و درشت داشتم تو تمام اون سالها اب توی دلم تکون نخورد گلی منو از فرش به عرش رسونده بود

 از خاندان ارباب میشنیدیم که کسانی خواستگارم هستن اما من هنوزم همون دختر نه ساله ای رو میپسندیدم که برای اولین بار قلبش تند تند میزد با دیدن مردی که همه ارباب میخوندن و میدونستم خیانت به گلی اخر نامردیست ... عشق و علاقه بین اونها وصف نشدنی بود سالها بود به ده برنگشته بودم و در عوض خیلی از شهرهای ایرانم رو گشته بودم و ازشون دیدن کرده بودم...
زیبایی من زبان زد بود ولی ارباب چشم هاش از گلی پر بود تصمیم گرفته بودم تا ابد این عشق یک طرفه رو با خودم به گور ببرم ... گلی اون روزها خیلی غمگین بود ، ارباب تنها پسر ارباب بزرگ بود و تنها وارث حالا که سالها از ازدواجشون میگذشت و بچه دار نشده بودن از گوشه و کنار کنایه و پافشاری مادر فراز برای ازدواج مجدد خنجری بود به قلب گلی ...دور از چشم ارباب ساعتها روی زانوهای من سر میگذاشت و زار میزد...
اون روز اوج غم و غصه بود حتی اهالی عمارت هم ناراحت بودن مادر فراز دوتا دختر از ده براش فرستاده بود تا خودش انتخاب کنه و عقد کنن گلی تا دخترهارو دید تیر چوبی وسط ایوان رو چسبید و نشست زمین پاهاش توان ایستادن نداشت ... زود براش آب قند اوردم و شونه هاش رو مالش میدادم دخترها با ناز و ادا تو حیاط منتظر ارباب بودن ...نیم ساعتی گذشت هیچ کسی سخنی نمیگفت که ارباب رسید خبر بهش رسیده بود رو ب دستیارش مهراب که همیشه کنارش بود کرد و گفت :ببرشون تحویل پدرم بده و بعد تو کاغذ چیزی نوشت و گفت اینم بده به مادرم ...عصبی پله هارو بالا میومد که متوجه گلی شد سری تکون داد و گفت :دلگیرم که چرا حتی ب دلت این حس رو راه دادی که کسی جز تو رو حتی نگاه میندازم .گلی اشک ریزان بلند شد سرپا ارباب درست روبروش قرار گرفت و سرشو به سینه فشرد .گلی چنان ارباب رو محکم میفشرد که لبخند رضایت ب لب هممون نشست ..برای من از شهر خواستگار اومده بود ولی گلی میگفت هنوز زوده و میخواد منو به جایی برسونه .. محبت بی دریغش تمومی نداشت ...اونشب ارباب عمارت نبود و من کنار گلی خوابیدم نیمه های شب بود ک دستمو فشرد و گفت :اشرف خیلی میترسم که فراز یه روزی ازم دور بشه اون تنها کسیه که انقدر عاشقانه دوستش دارم...
اشرف من تو این دنیا فقط پدری داشتم که هرشب مست بود و من رو دنبال خودش تو کشور غریب میکشوند وقتی فراز شد همه کسم تازه فهمیدم چقدر این دنیا قشنگ و مهربونه و برای دومین بار وقتی تو رو دیدم حس کردم چقدر خوشبختم ...تا صبح تو آغوش زنی بودم که حتی ازش چاقتر هم شده بودم صبح کله سحر مادر فراز اومد عمارت تو اتاق مهمان نشسته بود من همراه گلی وارد شدیم گلی جلو رفت و صورتشو بوسید من هم دستشو بوسیدم .خانم بزرگ پای روی پاش انداخت دامنش تا زانوش بود و پاهای چاق سفیدش چقدر قشنگ جلوه میداد ...لبخندی زد و گفت :فراز کجاست ؟
گلی با مهربونی گفت:خوش اومدی مادرجان فراز بخاطر مزارع و زمین ها رفته ده بالا تا عصر میاد .
-خیلی خوب دخترهارو پس فرستاد تو نامه نوشته اینا پیش کش پدر عزیز تا ببینم چه حسی داره هوو داشتن .
گلی زیرکی خندید و گفت :شما به دل نگیر جسارتو فراز از خود شما به ارث برده ...
خانم بزرگ بلند شد و اومد روی تشک نشیمن کنار گلی نشست و گفت :گلی جان عروس خوب و تحصیل کرده من ، ما جز فراز پسر دیگه ای نداریم اون نه تنها وارث بلکه ارباب اینده است این همه رعیت و ده زیر دستشه ، این همه مال و منال باید اونم وارثی داشته باشه الان داره پنج سال میشه شما عروسی کردین من حرف زیادی نزدم اون لجباز و یه دنده است تو چرا منطقی فکر نمیکنی تو دلت نمیخواد فراز پدر بشه اینده کسی باشه که اسم و رسم مارو ادامه بده مطمئن باش منم اگه فراز رو بدنیا نمیاوردم الان هوو داشتم .
گلی رنگش پریده بود کمی مکث کردو گفت :شما چه توقعی از من دارید مادر جان ک یه زن دیگه بفرستم تو رختخواب شوهرم همه کسم عشقم ..؟
-چاره ای نداری پس براش بچه بیار میتونی؟
دلم از اون همه توهین شکست ، گلی بی صدا اشک ریخت و خانم بزرگ تا میتونست گفت و گفت اخر سر هم با تهدید راهی شد و رفت...چندبار زهرا دختر کدخدا رو مثال زد که دوتا بچه بدنیا اورده و ارباب هنوز چراغش خاموش...
گلی ناهار نخورد و فقط فکر میکرد نمیدونم اون لحظه خدا خواست که اون حرف ب زبونم بیاد یا از بس ناچاری گلی رو میدیدم گفتم ؛خانم ؟
گلی مثل همیشه مهربون گفت :جانم ؟
-چیکار میخواید بکنید ؟
-اشرف حق با مادر جان بود ارباب وارث میخواد بچه میخواد این نامردی منه ...بدون اینکه بفهمه از ایران میرم و کاری میکنم هیچ وقت پیدام نکنه تا بالاخره ازدواج کنه چون من میدونم هیچ وقت با وجود من تو رختخواب زنی دیگه نمیره نگاه نکن ارباب و خشم و خشونتش وحشت ب تن ها میندازه اون در مقابل علاقه اش ب من خیلی ضعیفه...
-اما ما بدون شما چیکار کنیم ؟!
-من بدون شماها چیکار کنم ؟.طوری گریه میکرد که انگار اخر زمون شده
جلوتر رفتم و دستهاشو فشردم و گفتم :خوبی که شما در حقم کردی هیچ کسی نکرد درسته سالهاست از مادرم دورم ولی اینجا چیزهایی به من دادید که هیچ وقت تو اون روستا بهش نمیرسیدم ...اون شب که منو پیدا کردید من چیزی دیدم که اون زمان نمیدونستم یعنی چی و الان فهمیدم که مادرم سالهاست مورد تجاوز عموم قرار میگرفته و از این همه بی سوادی و ترس از مردم سکوت کرده بود چون کسی رو نداشت حمایتش کنه معلوم نبود اگه اونجا بودم الان به کی شوهرم داده بود شایدم تا حالا مرده بودم ...
گلی فقط با تعجب نگاهم میکرد و شاخ در اورده بود .ادامه دادم حداقل با خرجی که شما براشون میفرستادید زندگیشون خوبه ...شما در حقم خیلی خوبی کردید من میخوام جبران کنم ...
گلی دستشو روی دهنم گذاشت و گفت :چرا این همه سال حرفی نزدی من بخاطر جبران خوبی نکردم ...
دستشو پایین کشیدم و گفتم :یادتونه اولین باری که عادت ماهانه شدم ترسیدم گفتم شما منو بیرون میکنید ولی اونروز چنان مادرانه بهم توضیح دادید و مراقب نظافتم بودید که حس کردم تو بهشت ام و خوشبخترینم ....من پیشنهادی دارم که میخوام شما رو خوشبخت ببینم .
گلی با تعجب منتظر شد .سرمو پایین انداختم و گفتم :معلوم نیست زنی که بیاد بعدش که بچه اورد چقدر جای شماروبگیره و با شما چه رفتاری بشه اونموقع تا ابد بهتون مثل امروز وصله اجاق کور رو میچسبونن .من حاضرم براتون بچه بیارم کسی نفهمه مخفیانه و شما وانمود کنید باردارید بچه که بدنیا اومد تحویلتون میدم و در عوض کمک شما واسه نجات مادر و زنعمو و پسرعموهام از دست عموم برای همیشه میرم و به ارواح خاک پدرم قسم میخورم که هیچ وقت این راز رو ب زبون نیارم ...
گلی شوکه شده بود چندبار خندید و گفت :تو فکر کردی من میزارم اینده ات خراب بشه ...
-اینده من بدون شما خراب میشه بدون خندهای شما .این کوچکترین کمکی ک میتونم برای زندگی شما انجام بدم پس درک کنید این ب نفع شماست حتی من ...بعد شما منو بیرون میندازن یا کلفتم میکنن همینجوریش خودتونم میدونید که چقدر مردهای اقوام ارباب (شوهر خواهر و دیگر اقوام )بهم نظر دارن...
گلی بلند شد و رفت اتاقش منو داخل راه نداد شب که شد ارباب اومد و رفت کنار گلی انقدر سربه سرش گذاشت تا تونست خوشحالش کنه ولی ساعتی نگذشته بود ک دختری رو از عمارت خانم بزرگ فرستادن عمارت ما ...صیغه نامه ای هم فرستاده بودن ک ارباب امضا بزنه ...دعوا و داد و بیداد ارباب بلند شد ولی بعد دستیارش گفت :ارباب بزرگ فرستادن و گفتن برای بهار نوه میخوان تا شمارو وارث خودشون کنن مثل اینکه از جانب عموتون حرفهایی به گوش رسیده که ارباب جدید پسر اون باشه .....
 
گلی میلرزید و وقتی چشمش بهم افتاد اشک هاش سرازیر شد اروم گفتم: بخاطرتون جونمم میدم ..
گلی چندبار نفس عمیق کشید و گفت :برید و به ارباب بزرگ بگید تا بهار نوه اش بدنیا میاد این قول گل خاتون همسر فراز ...
همه تعجب کرده بودن حتی خود فراز .گلی رو به خدمه گفت :لوازممو جمع کنید یک ماه میریم شهر به خونه ارباب هم خبر بفرستید برای درمان میرم شهر اگه سر یک ماه خبر نوه دار شدنشون رو نشیدن اونموقع خودم برای فراز زن میگیرم ....چه شبی بود تعجب ارباب تصمیم من ، دل شکسته گلی ...ارباب اول فکر کرد واقعا برای درمان راهی شهر میشیم نمیخواست دل گلی رو بشکنه پس راه افتادیم ...تا شب تو راه بودیم با ماشین رفتیم .خونه شهر یه خونه قشنگ آجری بود اونجا زیاد خدمه نداشت فقط نگهبان بود که مرد و زن مسنی بودن و بس .. تا رسیدیم از خستگی خوابیدیم حتی شامم نخوردیم ...نیمه های شب بود که صدای ارباب به گوشم خورد از اتاق بغل بود عصبی به گلی گفت :محال من قبول کنم یا تو یا هیچ کسی! چه فکری کردی من اون بچه رو بزرگ کردم نمیگی فردا پشت سرمون چیا میگن ک به بچه دست درازی کرده ، مردونگی و سیبل من چی میشه؟ 
گلی که مشخص بود گریه کرده گفت :راهی برام نمونده اون تنها کسیه که میتونم بهش اعتماد کنم میدونم سرشم ببرن این راز رو ب کسی نمیگه خودش خواست خودش بهم پیشنهاد داد .حداقل میدونم بعدش همه میگن بچه خودمون و کسی دیگه مزاحممون نمیشه فکر نکن برای من راحت بوده خودت خوب میدونی اشرف همه چیزمه ...برای من هم راحت نبوده
درست نمیدونم اون روز عشق نهفته ام به ارباب بود یا دل پاک گلی که جرات گرفتم و رفتم تو اتاقشون... تا به اون روز ارباب رو اونطور خشمگین ندیده بودم چشم هاش کاسه خونی بود که وحشت ب جونم انداخت دستی تو موهای فرش کرد و گفت :خدایا خودت رحم کن 
جلو رفتم و گفتم :ارباب از خانم ناراحت نشو من خواستم من نمیتونم هر روز ببینم خاتون شما دور از همه گریه میکنه و عذاب میکشه شما خودتونم میدونید اول و آخر خانم بزرگ براتون زن میگیره و شما نمیتونید در مقابل اراده پدرتون کوتاه بیاید من شما رو خوشبخت میکنم کسی چیزی نمیفهمه و بعدش فقط خواسته ام اینه برای من و خانواده خونه جدا بگیرید و حمایتم کنید درسمو بخونم من علاقه ای به ازدواج ندارم ولی آرزو دارم در اینده کاره ای بشم .بدون شما من اینده ای ندارم این خواست خدا بوده که اونشب محبت شما منو از اون جهنم نجات بده...
ارباب چنان سرمون فریاد زد و رفت بیرون که هردو از ترس ساکت شدیم گلی خیلی فشار روش بود و همش میترسیدم بلایی سرش بیاد دل و دماغ کاری رو نداشت محال بود ارباب رضایت بده ولی ...
محال بود ارباب رضایت بده ولی حضور خانم بزرگ برای اولین بار به نفع ما شد به بهونه خرید از شهر اومد پیش ما انقدر درگیر و پیگیر بچه بود که ارباب کلافه شد حتی سراغ دکتر هم میرفت و گلی رو با خودش برد دکتر سه روز موند و متوجه نشد که ارباب با گلی قهر و جدا میخوابه بعد سه روز وقتی دکتر امیدوارش کرده بود (دکتر دوست گلی بود و به دروغ گفته بود مشکلی نیس فقط زمان لازمه .ولی در اصل عادت ماهانه گلی خیلی نامرتب بود و حتی گاهی چندماه عادت نمیشد .. کلی سفارش کرد و طبق دستور دکتر گفت فقط چیزهای گرم بخوره و راهی ده شد ...ارباب کلافه تر از همه بود تا اینکه گلی انقدر زار زد و به پاهای ارباب افتاد تا اونم رضایت داد ...دروغ چرا تو دلم آشوب بود حداقل برای چندوقت کنار مردی که عشق یک طرفه بهش داشتم و خوشبختی گلی که تو دست هام بود .رفتیم و محرم شدیم ...گلی دم غروب همراهم اومد حمام نظافت شخصیمو کمک کرد انجام دادم و چه غریبانه عروس میخواستم بشم .لباس خوابشو بهم داد و چشم هامو سورمه کشید لبهامو سرخ کرد و دور از همه تو اتاق برامون خودش با اشک هاش رختخواب پهن کرد از سرشب دمکرده خورد و خوابید خیلی منتظر موندم خونه های شهر خیلی با خونه ما فرق داشت اتاق مهمان مبل چیده بود و حمامش دوش اب گرم داشت الحق که بچه دهاتی بودم ...تو جا نشسته بودم و منتظر مردی بودم که دلم بدجور خواهانش بود ...ولی خبری از ارباب نشد نزدیک های اذان صبح رفتم که به گلی بگم ارباب نیومده در رو که باز کردم ارباب پایین پای گلی همونطور که سرشو روی زانوهاش گذاشته بود به خواب رفته بود ...عجیب حکایتی بود عشق و علاقه این دونفر ستودنی بود چقدر اون لحظه ب گلی حسادت کردم ...
گلی صبح که فهمید با ارباب قهر کرد هرچی ارباب میگفت اون محلش نمیداد دو روز تمام از ارباب رو گرفت تا بالاخره شب سوم ارباب وارد اتاقم شد تو دلم غوغا بود ترس عشق وحشت نمیدونم همه اون ترس از چی منشا میگرفت از عمویی که جلو چشمم چنان بی رحم جسم مادرم سیرابش نمیکرد...
گرمای تن ارباب آتیشم میزد برای اولین بار شهوت و عشق من درامیخته شد و لذت بردم از شب عروس شدنم تو چهاردیواری اتاق سنگینی جسم مردی که میدونستم تمام حسش از شهوته و حس عشقش تو اتاق بغلی ختم میشه ولی باز خوشحال بودم من از نظر هیکل خیلی درشتر از دختر چهارده ساله بودم و همش بخاطر رسیدگی بیش از حد گلی بود ...چشم های غرق در خون ارباب وقتی به چشمم افتاد هردو از خجالت یا شرم چشم بستیم .بالاخره اون مرد بود دختر زیبا رویی چون من با هیکل سفید شهوت برانگیز بود مخصوصا وقتی محرمت باشه و حقت...
 
خیلی زود تموم شد و ارباب بعد از اتمام انگار عذاب وجدان داشت که حتی خودشو از خون باکرگی من تمیز هم نکرد لباس به تن کرد و بیرون رفت ...چشم هامو بستم از بخت خودم زار زدم ، از پشت پرده های مخمل قرمز پنجره دیدم که نشسته و زیر نور ماه فکر میکنه ...فرداش گلی خیلی خوشحال بود و از اون شب بعد یکم رفتار ارباب تغییر کرده بود .شب دوم و سوم و چهارم و....یک هفته تمام هرشب مهمون اتاقم بود گلی وقتی دید ارباب میخواد شونه خالی کنه رفت خونه اقوامش به بهانه سر زدن و یک هفته تنهامون گذاشت ...هفته دوم بود و وضعیتم رو به بهبود بود دیگه ارباب اونطور سرد تو رختخواب نبود و تا صبح کنارم میخوابید گاهی تو گوشم زمزمه هایی میکرد و حالا از جانب یک مرد خیلی لذت میبرد و تو رابطه درخواست های جدید داشت و محبت عمیقی بهم میکرد دیگه اون دختر بچه براش نبودم و حالا از اینکه کنارش بودم خرسند بود ..
حالا درک میکردم اگه زن دیگه ای جز من بود حتما جایگاه گلی رو برای همیشه میگرفت راست گفتن ک مردها عقل و روح و همه چیشون به یچیز ختم میشه.. دیگه ارباب شب اول نبود حالا وقتی گلی نبود روزها هم گاهی همبستر میشد باهام و به شب اکتفا نمیکرد زیر باد خنک نشسته بودم تو خونه تنها بودم و جز اون زن و مرد خدمتکار که تو اتاق خودشون بودن کسی نبود موهامو شانه میزدم که ارباب وارد شد خواستم به احترامش بلند بشم که با دست اشاره کرد راحت باشم لباس مناسبی تنم نبود و تازه از حمام اومده بودم پیراهن نخی و کوتاه ...
حیایی عجیب تو وجودم بود دامن رو هی پایین میکشیدم ولی باز تمام رون پاهام بیرون بود ..ارباب نزدیکم نشست متوجه بودم که حواسش زیرکی بهم هست شونه رو روی طاقچه گزاشتم و بلندشدم بیرون برم که دستمو گرفت اون به هر بهانه ای دستمو گرفته بود ولی لبخند قشنگی رو لبهای من نقش بست موهام هنوز نم داشت اروم از پشت بغلم کرد اره اون لحظه من اشرف سراز پا نمیشناختم.. حتی خود ارباب هم از این عشق یک طرفه من بی خبر بود گرمای تنش و فشار دستش روی تنم چقدر منو راضی میکرد ولی هنوزم ترس از اسم و رسم ارباب تو وجودم بود شاید تنها زنی که هیچ وقت حتی تو عصبانیت ارباب وحشتی ازش نداشت و حریفش بود گلی بود .چندبار دلم خواست بچرخم و محکم بغلش کنم ولی میترسیدم بیشتر از نمک کوریم نسبت به گلی وحشت داشتم من پنج سال بود که تو دامنش تربیت شده بودم ...ولی جواب دل بی صاحبم رو کی میداد عاشق بود عاشق ..یدفعه چرخیدم و بغلش کردم ارباب خشکش زده بود بیشتر متعجب بود ولی اونم دستشو پشتم گذاشت و باهم روی زمین دراز کشیدیم ..دقیقا سه هفته تمام هرشب و گاهی هم حتی روز همبستر ارباب بودم.
گلی بیشتر به امامزادها میرفت و نذر به گردن میگرفت ، سرشب که میشد خودشو ب خواب میزد ولی کور که نبودم قشنگ میدیم چقدر لاغر شده از درون خودشو میخورد..خانم بزرگ دخالتهاش تمومی نداشت چندباری لباس بچه و قنداق و گهواره فرستاده بود به عنوان هدیه میخواست ثابت کنه پیگیر هست ...همش میترسیدم حامله نشم من که دیگه معلوم نبود چی در انتظارمه ...ولی با عقب افتادن عادت ماهانه ام گلی اول ناراحت شد خوب میفهمیدم یک ماه و نیم بود تو خونه شهر بودیم .حسن اقا و زینب سرایدار اون خونه خیلی خوب بودن و برعکس خدمتکارای ده که همه فضول بودن اینا اصلا کاری به ما نداشتن،،یکماهو نیم گذشته بود که گلی فرستاد دنبال ماما و بعد از معاینه ام خبر بارداریمو داد..همون لحظه گلی از شادی بغلم کرد و شیرینی سنگینی ب ماما داد...ارباب ک از بیرون اومد داخل گلی بلندشد و به اغوش شوهرش ک بیشتر از یک ماه بود حتی روی یک متکا نخوابیده بودن رفت و گفت :مبارک باشه ارباب داری بابا میشی .ارباب از پشت سیبیل پرپشتش لبخندی زد و نگاهم کرد گلی تو بغلش بود ولی لبخندش رو ب من بود ..گلی فکر همه جارو کرده بود منو با زینب و حسن اقا فرستاد تو خونه دیگه ای چون تو خونه شهر خانواده ارباب رفت و امد میکردن و خودش و ارباب هم باید راهی ده میشدن...من برای تحصیلات قرار بوده شهر بمونم و اونا برگردن، خونه اماده شد و متعلق ب مادر گلی بود ی خونه دویست متری دوتا اتاق کنار هم بود و یک اتاق و اشپزخونه خیلی کوچیک نزدیک در چوبی ورودی دستشویی گوشه حیاط بود و حمامش دوش اب گرم نداشت بشکه ابی رنگی روی اجاق چوبی بود ک اب گرم بشه برای حمام ...ارباب مجبور بود فعلا منو اونجا ساکن کنه .تمام مایحتاج چندماه رو برامون فراهم کرد و منو به زینب و حسن سپرد .گلی اتاق رو برام اماده کردو یکبار همه چیز رو چک کرد و گفت :اشرف جان همه چیز هست اجازه نداری یه استکان بلند کنی هرچی خواستی ب زینب بگو مبادا کار کنی،من مجبورم برم خانم بزرگ باید خبر بچه رو از زبون خودم بشنوه .حتما رفت و امد من خیلی تحت کنترل میشه و نمیتونم زود به زود بیام پیشت ولی مطمئن باش چندروز یکبار فراز میاد. هرچی هوس کردی بهم بگو غذاهای گرم بخور تا بچه پسر باشه سنگین بلند نکن رختخوابتم نباید جمع کنی .دستمو روی دهنش گذاشتم و گفتم خانم جون قربونت بشم چشم چشم چشم شما مراقب خودت باش یکم باید بازیگری کنید و چی میگن حالت تهوع و بی حال باشید من اینجا خوبم کتابهایی که خریدم رو میخونم و خوب مراقب بچتون هستم .گلی پیشانی ام را بوسید و سرش را ب سرم تکیه داد و گفت :مراقب خودت باش تو از اون بچه برام عزیزتری ...
 
بغلش کردم و راهی شد، ارباب کلی سفارش کرد به حسن اقا و قرار شد ناشناس بمونیم و من عروس حسن اقا بشم تو همسایگی که شوهرم رفته سرکار پیش زمین های اربابی ، ارباب چرخید و موقع رفتن نگاهم کرد سرش را برام تکون داد و به شکمم نگاه کرد لبخند میزد و من بیشتر دیوونش میشدم..اونا رفتن و من تنها شدم حالت تهوع صبح گاهی و گرسنگی سیری ناپذیر چقدر سخت بود یکبار ترشی میخواستم یکبار مربا.زینب خانم سنگ تموم میزاشت اون و حسن اقا بچه دار نمیشدن و مشکل از حسن اقا بود ارباب رو خیلی دوست داشتن اونا از اشناهای گلی بودن که سالها بود حمایت مالی میکردشون..چقدر تنهایی سخته بیشتر از مادرم وابسته گلی بودم و حالا اتیش عشقم عمیقتر شده بود زینب خانم برام گوشت راسته پخته بود و من چقدر خوشم میومد خجالت کشیدم به ارباب بگم سری به خانواده ام بزنه..یک هفته بود ک ب اونجا عادت کرده بودم فقط شبها از تنهایی خوابم نمیبرد وقتی هم میخوابیدم استرس بی خبری داشتم .عصر بود ک در شروع ب زدن کرد حسن اقا ب طرف در رفت من و زینب خانم زیر سایه درخت گردو چایی میخوردیم و حلوای شیره انگور .باورم نمیشد ارباب بود ک اومده بود به من اشاره کرد داخل برم و من و زینب خانم داخل اتاق شدیم .بعد دستیار ارباب کلی برنج و روغن و گوشت و مابقی چیزها رو اوردن داخل..سفره شام دونفره زینب خانم پز چقدر باصفا بود باهزار خجالت از ارباب سراغ گلی رو گرفتم .لیوان دوغش رو سر کشید و گفت :یکی دوماه دیگه میایم خونه شهر اونجا هستیم تا بدنیا اومدن بچه.چه خبره تو عمارت همه از خوشحالی روز و شب ندارن .مادرم دیگه کسی نمونده بهش شیرینی نداده باشه .خاتون باز مثل قبل خوشحال و همین برام کافیه .چقدر اون لحظه حسودی کردم .میخواستم سفره رو جمع کنم ک مانع شد و زینب خانم رو صدا زد حسن اقا تو اتاق کناری رختخواب پهن کرده بود و ارباب رفت سرشب از خستگی راه خوابید و من بودم ک با دست روی شکمم ساعتها نشستم و نگاهش کردم اخه اون چی داشت ک من انقدر عاشقش بودم .نفهمیدم کی خوابم برده بود چشم ک باز کردم ارباب تو حیاط بود و پتوی خودشو کشیده بود روم..از لای در نگاهش کردم تو حیاط چای مینوشید و با حسن اقا گرم صحبت بود اماده رفتن بود ولی من جرئت جلو رفتن و خداحافظی نداشتم استکان و نلبعکی خالی روزمین گذاشت و رفت وقتی حتی خداحافظی ازم نکرد بدجور دلم گرفت تا چندروز حال خوبی نداشتم حالت تهوع و سرگیجه دیگه میل ب چیزی هم نداشتم درست از اومدنم یک ماه میگذشت و هفته ای یکبار پیک ارباب میومد و ب حسن اقا هرچی ک لازم بود میداد .حالا دیگه اخرای سه ماهگی بارداریم بود اما هنوز شکمم تغییری نکرده بود..
دلتنگ گلی و ارباب بودم که بالاخره گلی بعد از یک ماه وارد حیاط شد نفهمیدم چطور پابرهنه به طرفش رفتم و پریدم تو اغوشش انگار هنوز همون دختر بچه بودم ...گلی محکم بغلم کرده بود و صورتمو غرق بوسه کرد اون برعکس من خیلی چاق شده بود و من از حالت تهوع لاغر ....پشت سرش ارباب وارد شد دلم پرکشید براش ک بتونم بغلش کنم اما حیف ک گلی برام از احساسم مهمتر بود ....هزارتا حرف برای گفتن داشتیم هوا رو ب سرما بود و ماه دوم پاییز .گلی پالتوشو روی زمین انداخت و دستمو گرفت و نشستیم و خوب نگاهم کرد و گفت :چرا لاغر شدی ؟غداخوب نمیخوری بلند شو ببرمت دکتر ..خندیدم و گفتم :کوتاه بیا خانم جان اول بگو ببینم از ده چ خبر از عمارت چخبر ؟ لاغری من بخاطر حالت تهوع زیادمه ک تازه زینب خانم برام سیرابی درست کرده و چندروزه بهترم ...گلی دستی به شکمم کشید و گفت :قربون هر دوتون بشم گلی این بچه هنوز نیومده من خیلی خوشبخت شدم تو نمیدونی هر دیقه کادو هر دیقه محبت مادر فراز هرکسی تو عمارت هست یجوری داره خوشحالم میکنه حتی وقتی فراز لباسهایی که مادرش اورده بود رو دید از ته دلش خندید راست گفتن تو خونه ای که بچه باشه گناه و غیبت نیست .از بس بهم میرسن ده کیلو چاق شدم و راستکی شبیهه زنهای حامله شدم ...تو چرا شکمت بیرون نمیاد اهای پسر چرا بزرگ نمیشی تو قراره وارث اربابی باشیا زود رشد کن ...
هردو خندیدیم و گلی چندبار بغلم کرد و گفت :خیلی دلتنگت بودم راستی چندماهه پول بیشتری برای مادرت میفرستم تا اونم خوشحال باشه و جواب تشکر من ازش باشه بابت دختر گلی مثل تو ...با شنیدن کمک گلی ب مامان خیلی خوشحال شدم .گلی موهاشو بالای سرش جمع کرد و گفت ؛ ما بخاطر زمستون اومدیم خونه شهر تا زایمان قراره اونجا باشیم ک به اصطلاح من ب دکترم نزدیک باشم (زمستون راه عمارت به شهر از برف پوشیده میشد و ماهها رفت و امد قطع بود ). اشرف نمیدونم چطور ازت تشکر کنم من برای همیشه مدیونتم...ارباب وارد شد خواستم ب احترامش بلند بشم ک باز با دست اشاره کرد بشینم حواسم بود ک حتی نگاهمم نمیکنه ولی یبار یواشکی چشمش ب شکمم بود .فردای اون روز ارباب و گلی راهی خونه شهر شدن و باز تنهایی و من روزها از بی حوصلگی نمیدونستم چیکار کنم هر روز ارباب شده یکساعت رو باید میومد و بهم سر میزد گلی بخاطر خدمه خونه زیاد بیرون نمیومد تا کسی چیزی نفهمه ارباب بیشتر خدمه های غیر قابل اعتماد رو فرستاده بود ده و فقط چندنفری بودن ...ماه چهارم و پنجم هم گذشت دیگه خبری از حالت تهوع نبود و اشتها سیراب نشدنی من وقتی ارباب شکمم رو میدید ک قشنگ مشخص بود توش بچه است لبخند رو لبهاش مینشست ...
 
گلی هفته ای یکبار به دیدنم میومد و حسابی مراقبم بود حالا دیگه اون بود ک شکمش همیشه چادر میبست و لباسهای گشاد میپوشید دیگه از ماه پنجم ب بعد بخاطر سرما وحشتناک دیگه گلی نتونست بیاد و خودشو از خدمه هم مخفی میکرد تا کسی متوجه شکمش ک از زیر چاهارقد بسته نباشه و فکر کنن بخاطر بچه است همش یا زیر کرسی بود یا تنها تو اتاقش و من این طرف از همون اخرای ماه پنجم حسابی سنگین شدم انگار بچه تو پاهام بود از بس پاهام ورم کرده بود یک هفته بود ارباب نیومده بود و عجیب دلم براش پر میکشید برف باریده بود شاید ب یک متر هم میرسید...
بالاخره جدایی تموم شد و ارباب اومد وارد اتاق ک شد نفهمیدم با اون وزن سنگین چطور بلند شدم .از سوز سرما در چوبی را بست و متکایی رو ک پشتش میزاشتم تا سرما از زیرش نیاد رو سرجاش گذاشت ..براش میمردم جلو رفتم و بالاخره از تنهایی و غصه خوردن بغلش کردم عطر تنشو استشمام میکردم تو ماه ششم بارداری بودم و از روزی ک فهمیدیم حامله ام تا اون روز دست ارباب بهم نخورده بود و من طالب عشقی بودم ک هرچه ازم دورتر میشد من بیشتر شیفته اش میشدم ..محکم بغلش کردم ولی شکم گنده ام نمیزاشت .چقدر اون لحظه شیرین بود بوسه ارباب از سرم و دستهاش ک دور کمرم حلقه شد فشارم نمیداد و مراقب بچه ام بود ...شاید باور نکنید ولی بیش از یک ربع تو بغل گرفته بودمش انگار تو عالم دیگه ای بودم .از خجالت کنار کشیدم تا بره و بشینه ولی ارباب دستشو پشتم گذاشت و منو همراه خودش برد .پتو کرسی رو روی پاهاش انداخت و پالتو اش را کنار گذاشت من جرئت نمیکردم حرفی بزنم .ارباب دستش را روی شکمم گزاشت و گفت ؛خداروشکر الان میشه قشنگ حسش کرد حکمت خدا تو چی بود رو نمیدونم سالها منتظر بچه ای بودم ک تو شکم خاتون بزرگ بشه ولی حالا تو شکم توست اون روز برای اولین بار تکون خورد و ارباب هم حسش کرد هر دو میخندیدیم وسط اون همه خنده یهو گرمای بوسه های ارباب و خوشحالی من بود منو تو اغوش گرفت و خوابید .باورم نمیشد انگار خواب بود ارباب چقدر شیرین تر شده بود اون خوابید و من طبق معمول بهش خیره بودم شاید اون لحظه دلم میخواست بوسه ها ادامه داشت و ب رابطه ختم میشد ولی ارباب خوب خودشو کنترل کرد و منم همش چهره گلی یادم میومد ...ارباب ک خوابید اروم شاید هزارتا بوسش کردم تا از عشقش سیراب بشم ...نیم ساعت گذشت و از گرسنگی ازش جدا شدم بقچه نون شیرین (پادرازی) ک ارباب اورده بود رو باز کردم و شروع ب خوردن کردم ک چشمم ب کاغذ خورد بازش کردم گلی برام فرستاده بود .
سلام اشرف عزیزم 
امیدوارم همیشه سلامت باشی مراقب خودت و بچه باش خیلی دلتنگتم ولی این روزها
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : Ashraf
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه kjslk چیست?