دلوان۷ - اینفو
طالع بینی

دلوان۷

سانیار که اجاره ی خونه ای توی مریوان رو پذیرفت بابا نفس تند از سر عصبانیت کشید و گفت مهریه ی دختر من پانصد تا سکه است و یدونه هم پایین نمیام.


سانیار نگاهی به مادرش که رنگ سیاهش سیاه تر شده بود کرد و رو به بابا هژار گفت چشم قبوله.
سانیار پدر نداشت و عموی بزرگش که کنار دستش نشسته بود با قبول گفتن سانیار با پچ پچ چیزی در گوشش گفت که سانیار گویی قانعش کرد و ساکت شد.
عمو شاهان که هم اندازه ی پدرم برام زحمت کشیده بود گفت رسم و رسومات باید کامل باشه و کوچکترین تکه از طلا و جواهرات مرسوم نباید حذف بشه.
سانیار دوباره پذیرفت و در بین حیرت همه ازین شجاعت سانیار حرفی دیگه ای نموند و بابا به ناچار سکوت کرد.
مهمون ها رفتن و قرار شد بعد از تحقیق بهشون جواب داده بشه.
شادلین بی قراری هاش بیشتر شده بود و ملتمسانه بهم میگفت نکن دلوان به خدا زوده برای ازدواج،داری خودتو بدبخت می کنی.
دستشو از خودم دور کردم و گفتم تو به من حسادت می کنی،سانیار اونقدر قشنگه که چشم نداری من باهاش ازدواج کنم،شاید دلت می خواسته اون عاشق تو بشه ولی نشده.
شادلین که از جوابم شوکه شده بود و می دید این حرفا تو گوش من نمیره با تاسف سرشو تکونی داد و از کنارم دور شد.
مامان هنار با دیدن این صحنه از دور گفت زود باش برو از خواهرت عذرخواهی کن ولی من زیر بار نرفتم تا اینکه اینقدر مامان گفت و گفت تا از شادلین عذرخواهی کردم ولی دیگه رابطه ی گرم خواهری ما سرد شده بود و داشتیم از هم فاصله می گرفتیم.
دایی کاوان برای تحقیق به شهر سانیار رفت و جز بدی خانوادش چیزی نشنیده بود و تنها چیز مثبتی که باعث میشد بابا و مامان دلگرم بشن رضایت اهل محل از سانیار و کاری بودن و استقلالش بود.
جلسه ی بعدی که برای گرفتن جواب نهایی اومدن با شنیدن رضایت از سر اجبار بابا،کل کشیدن و شادی کردن ولی حتی لبخند کم رنگی هم روی صورت اعضای خانواده ی من ننشست.
کارهای آزمایش خون و خرید قبل از عقد خیلی زود پیش رفت و من هم به اصرار سانیار و هم خانوادش و هم مراعات خودم ارزونترین چیزهارو برداشتم.مامان در سکوت فقط همراهم بود و گویی امیدش رو کامل از من برداشته بود.
به پارچه ی کوا(لباس محلی)که رسیدم از حرفم کوتاه نیومدم و گفتم همینو می خوام.سانیار مجبور به خریدش شد ولی چنان اخمی کرد که تا خونه دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.
به در خونه که رسیدیم مامان جلوتر رفت و قبل از ورود من به حیاط سانیار گفت از دستم ناراحت نشو،درکم کن،چه اشکالی داره به خاطر عشقمون از یک چیزهایی کوتاه بیایم،خانوادم حتی هزار تومن هم به من کمک نکردن،اگه الان ولخرجی کنیم

 فردا تو زندگیمون کم میاریم.
با شنیدن این حرف ها حق رو به سانیار دادم و ازون تاریخ حتی اگه چیزی می خواستم که برای سانیار گرون بود از پول تو جیبی های خودم می دادم.
توی همین یک هفته مامان اونقدر از دستم حرص خورده بود که می شد سفید شدن موهاش رو دید و شکسته تر شدنش رو حس کرد.پارچه ی کوا اگه دکمه و دولا یا سنجاق سینه و کمربندی برای زیباتر شدنش لازم داشت خودم یواشکی مامان می خریدم و بالاخره لباس آبرومندانه ای شد که بشه توی عقد پوشید و همه با دیدنش تعجب کرده بودن که چطور دست و دلباز شدن و این همه خرج کردن.
بالاخره پایان هفته بعد از این کش مکش ها رسید و من توی سن شانزده سالگی به عقد سانیار درومدم،مراسم عقد جمع و جوری که همه ی خانوادم بهم طلا دادن جز بابا که گفت دخترمو دادم از سرتونم زیاده.بابا خلیل شیش تا النگو،بابا حبیب گردنبند،عمو شاهان نیم ست و ....
مادر سانیار مدام در گوش بابا می خوند زشته پدر عروس کادو نده و بابا که هرگز کسیو بی جواب نمیگذاشت گفت آدم کادو نده سنگینتره تا مثل شما و قومت نفری پانزده هزار بده.
هنوز مجلس به اتمام نرسیده مادر سانیار پول هارو برداشت توی کیسه ای ریخت و گفت پسر من خرج کرده پس این ها هم حق پسر منه.
مامان که مشخص بود حسابی عصبی شده ولی پیش دستی کرده بود و طلاهارو برداشته بود که مبادا این هارم ببرن و بفروشن.
شروع دوران عقد ما برخلاف تصوراتم با جنگ و دعوا همراه بود و سانیار به کل رفتارش تغییر کرد.
حتی اگه بدون اجازش از خونه ی دایه شهلا به خونه ی دایه نشمیل می رفتم عصبی می شد و اولین دادش بر سرم روزی بود که با خانوادم رفتیم رودخونه ی مریوان.
با داد و هوارش فقط اشک بود که روی گونه هام می ریخت و بعد از اون ماجرا منو یک هفته توی بی خبری گذاشت.ترس از دست دادنش شب و روزم رو سیاه کرده بود و با اینکه گناهی مرتکب نشده بودم ولی خودمو مقصر می دونستم.
من در تب این عشق و قهر و آشتی های سانیار ذره ذره آب می شدم و از ترس اینکه مبادا دوباره قهر کنه بره و من جلوی خانوادم روسیاه بشم همیشه کوتاه میومدم و روی حرفش حرفی نمی زدم.
این آشفتگی ها از چشم بقیه هم دور نمونده بود و روزی که من طبق معمول از قهر کردن های سانیار در عذاب بودم و توی حیاط رژه می رفتم و منتظر خبری ازش بودم بابا هژار گفت چیزی شده دخترم؟اگه چیزی شده بگو.
خودمو جمع و جور کردم و با لبخندی مصنوعی گفتم نه بابا همه چی مرتبه.
ولی بابا حرفمو باور نکرده بود و اون شب بی خبر از من سانیار رو شام به خونه ی خودش دعوت کرده بود.
اون روز غروب برای کمک به عمه برای تدارک شام رفتم.

و در حالی که عمه انگار از بوی غذاها حالت تهوع می گرفت ولی خودش رو کنترل می کرد و بالاخره نزدیک شب بود که سانیار اومد و بی اهمیت به من بعد از دست دادن به بابا نشست.
با قیافه ی ماتم گرفتم سفره رو انداختم و بعد از شام بود که وقتی مشغول مرتب کردن و شستن ظرف ها توی اشپزخونه بودیم عمه سینی چای رو دستم داد و گفت اینارو ببر خودتم اونجا بشین خوبیت نداره مدام تو آشپزخونه باشی.
چشمی گفتم و سینی بدست وارد پذیرایی شدم که خبری از بابا و سانیار نبود.
صداشون از بالکن به گوش می رسید و کنجکاوانه خودم رو اونجا رسوندم و بدون اینکه متوجه من بشن مشغول گوش دادن به حرفاشون شدم.
اول بابا از کار و کاسبی سانیار می پرسید که یکهو جدی شد و گفت دلیل دعوت امشب این بود که بهت بگم دختر من از زیر بوته به عمل نیومده،اگه آب توی دل دخترم تکون بخوره تمام دنیارو با خاک یکسان می کنم.تو با چه جراتی به دختر من کم محلی می کنی؟اگه تا الان حرفی نزدم به خاطر دلوان بوده وگرنه خوب بلدم با تو چکار کنم،فکر کردی کی هستی؟
سانیار که در بهت فقط شنونده بود بعد از اتمام حرفای بابا لب به سخن باز کرد و گفت زنمه،اختیار دارشم دلم نمی خواد بدون اجازم جایی بره.
بابا با چشمای درشت کرده و دندون قروچه گفت زنت؟دلوان فعلا توی خونه ی منه و اختیارشم دست منه.هر وقت بردی خونت اونوقت میشه زنت،پس برای دختر من تعیین تکلیف نکن.
سانیار برزخ بلند شد و با کوبیدن در بالکن بهم با نگاه غضب الودی به من از کنارم به سرعت رد شد و رفت.
به جای اینکه خوشحال باشم پدرم پشتمه از دستش عصبی بودم که چرا اون حرف هارو بهش زده و حالا اون عصبی تر شده.
ولی ترسم بی خود بود و ازون روز گیرهای سانیار کمتر شد هرچند من به چشم خودش و خانوادش حتی ارزش یک روسری هم نداشتم برخلاف انتظار خودشون که رسم کادوهای دوماد رو به خوبی بلد بودن و مامان بدون هیچ کم و کسری اون هارو برای سانیار می خرید.
عمه طبق حدسی که زده بودم باردار بود و گویی من قرار بود صاحب خواهر یا برادر دیگه ای بشم.
توی خرید جهیزیه ام،مامان بدون حضور عمه به خاطر شرایطش،با کمک شادلین سنگ تموم گذاشت و نصف هزینه ی جهیزیه هم مامان و عمو شاهان دادن.
سانیار هم طبق قولش خونه ای توی مریوان اجاره کرد ولی بعدش زیر قول عروسی گرفتن زد و گفت دیگه پولی برام نمونده.
من هم طبق معمول جلوی خانوادم درومدم که مگه چی میشه آدم عروسی نگیره یا لباس عروس نپوشه.
از یک طرف هم مادر سانیار مدام می گفت دختر آدمای پولدار با هزار نفر حشر و نشر دارن و اعتمادی بهشون نیست.

مامان با شنیدن این حرفا منو به معاینه ی پزشکی برد و با وجود برگه ی گواهی ولی باز طبق دستور مادرشوهرم باید رسم دستمال رو هم اجرا می کردیم.
و من به ساده ترین شکل ممکن مثل زنی بیوه دست توی دست سانیار از خونه ی پدریم خداحافظی کردم و می بایست برای حفظ آبروم در برابر زبان هرز مادرشوهرم با دستمالی که در دست سانیار بود زنش می شدم.
همین که وارد خونم شدم دلم گرفت،به دور تا دور خونه نگاه انداختم،جهیزیه ی گرون قیمت،برای منی که مثل یک دستمال کاغذی بی ارزش بی ساز و دهل وارد زندگی متاهلیم می شدم.
هنوز چیزی نگذشته چقدر دلم برای خانوادم تنگ شد،برای همه ی کس و کارم که یک روزی عزیز کرده شون بودم.
سانیار با دیدن قیافه ی عبوسم گفت چیزی شده؟چرا ایستاده خشکت زده بیا بشین.
آهی کشیدم و گفتم نه چیزی نشده.
اینو گفتم و خودمو روی مبل انداختم و در حالی که انتظار داشتم سانیار بهم محبت کنه و نازمو بکشه،لب و لوچشو کج کرد و گفت آخی کوچولو دلت برای مامانت تنگ شده شیر می خوای؟
قهقهه ای زد و گفت الان گریه می کنه.
بعد از دیدن نمایش مزخرفش صبرم سر اومد و گفتم خفه شو برات متاسفم الان باید به من محبت کنی نه مسخره.
اینو گفتم و خواستم به طرف اتاق برم که مچ دستمو گرفت و گفت ببین کوچولو من و تو فقط یک ماه با همیم،من تحمل توی نازک نارنجیو ندارم.
خیره به چشمای عسلیش با خودم گفتم نکنه طلاقم بده؟خب حق داره شاید من زیادی لوسم،نباید بزارم طلاقم بده،انقدر بهش محبت می کنم که جدایی از من براش سخت باشه.
دستمو اروم از چنگش بیرون کشیدم و رفتم سمت اتاق.
خوابم نبرد و اونقدر این پهلو اون پهلو شدم که حوصلم سر رفت.سانیار توی پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بود که توی چهارچوب در ایستادم.
با دیدن من با قیآفه ای که کمی مهربون تر شده بود گفت بیا بشین.
تحمل قهر و دوری ازش برام واقعا سخت بود و با شنیدن این حرف با ذوق رفتم و کنارش نشستم.
و من اون شب زنش شدم و با وجود دردی که داشتم وصال و رسیدن به اولین عشقم برام لذت بخش بود.
یک ماه اول با تلخ و شیرینیش گذشت تا اینکه با دخالت های مادرش از ماه دوم سانیار با کتک هاش، قصد تربیت منو داشت.
اونقدر وحشتناک عصبی میشد که از ترس لال می شدم.به خانوادم چیزی نمیگفتم و یک روز به دور از چشم سانیار راهی شهرشون شدم تا شاید مادرش باهاش حرف بزنه و راهی جلوی پام بزاره.
تنها راهی که جلوم گذاشتن این بود بچه بیاد زندگیتون شیرین میشه.
دست از پا درازتر به خونه برگشتم و قبل از برگشتن سانیار غذا پختم و به خودم رسیدم.

 

وقتی سانیار وارد خونه شد در حالی که اتیش از چشماش می بارید انگار تلفنی متوجه ی رفتن من به خونه ی مادرش شده بود که گفت رفته بودی خونه ی مادرم چه غلطی بکنی؟که بگی من آدم نیستم؟
اینو گفت و در حالی که پشت میز پناه گرفته بودم حمله کرد و اونقدر با مشت و لگد زد تا خسته شد و دست کشید.
دیگه تحمل کتکاش برام سخت شده بود و فقط می تونستم از بین خانوادم به شادلین اعتماد کنم و بهش بگم.شادلین هم مدام می گفت این پسر آدم بشو نیست داری خودتو حروم می کنی الان هم دیر نشده بکش کنار.
ولی این عشقی نبود که آسون بدستش اورده باشم که آسون از دستش بدم.می گفتم اصلاحش می کنم با محبت با پیدا کردن رگ خوابش.
و شادلین که سرسختی منو میدید مجبورم می کرد امپول بزنم یا قرص بخورم که حداقل باردار نشم.
ولی حرف های خواهرشوهرم که می گفت بچه بیاد زندگیتونو شیرین می کنه،توی گوشم طنین انداز می شد.
و حالا تنها کورسوی امید من همین راه بود و از سر بچگی تن به هرکاری برای آرامش و حفظ زندگیمون می دادم.
سانیار شکاک بود و اجازه ی بیرون رفتن از خونه نداشتم.تنها جایی که منو می برد خونه ی مادرش بود اون هم مکرر.
یکی از همون روزهایی که خونه ی مادرش بودیم بعد از پچی پچی با مادرش اومد سمتم.
تمام طلاهای من دست مامان هنار بود و یکی از دلایلی هم که سانیار بد قلقلی می کرد و کتکم می زد این بود که برو طلاهارو بگیر بفروشم.
اون روز به طمع چند تا النگویی که دستم بود گفت باید بفروشیشون پول لازمم.
با تعجب پرسیدم می خوای چکار،پولو برای چی می خوای؟
گفت تو به این کارا کار نداشته باش.
منم سرمو برگردوندم و به خودم جرات دادم و گفتم تا نگی برای چی می خوای منم النگوهارو درنمیارم.
تا اینو گفتم شالمو برداشت و پیچید دور گردنم اونقدر فشار داد که بی هوش شدم و دیگه چیزی نفهمیدم.
وقتی بهوش اومدم خواهرشوهرم بالاسرم بود و مادرشوهرمم اونورتر.
نگاهی به دستم انداختم که خبری از النگوهام نبود.
ملتمسانه رو به مادرشوهرم گفتم چرا گذاشتی ببره بفروشه،اینم یجور پس اندازه،ما هیچ آینده ای نداریم.
چشم و ابرویی با قیافه ی کریهش اومد و گفت طلا برای مرده،هر وقت اراده کرد مختاره بفروشه.
حرف زدن با این قماش هیچ فایده ای نداشت.
چند روزی ازون ماجرا گذاشته بود که کم کم متوجه شدم با اون پول می خواسته تفنگ بخره که نخرید و پولو ازش دزدیده بودن.
سانیار انگار عذاب وجدان داشت و دور و برم می پلکید.
ولی من دیگه به شدت قبل عاشقش نبودم.شده بودم شبیه مرده ای متحرک که نه راه پس داشتم نه پیش.
همون روزا بود که خبر فوت دایه هتاو به خاطر سکته ای که در خواب زده بود رو شنیدم.
 

دایه هتاو رو به اندازه ی دایه نشمیل و شهلا دوست داشتم و با شنیدن خبر فوتش اونقدر گریه کردم که حد نداشت.بی اهمیت به شکاکیت سانیار تنها راهی خونه ی مامان شدم.خونه ای که یروز من هم عضو اون ساختمون بودم.یروز خونه ی مامان یروز خونه ی بابا.مثلا تازه عروس بودم ولی نه حال و روز خوبی داشتم و نه دل و دماغ.همه فکر می کردن به خاطر مرگ دایه هتاو به این روز افتادم ولی خبررنداشتن نصف گریه هام به خاطر بدبختیای خودمه.همه بودن دایه ها باواها،عمه با شکم جلو اومده اش که ظاهرا برادری برام توی راه داشت.
و من با تمام حس غربتی که بهم دست داده فقط اشک بود که به پهنای صورت می ریختم.دایه هتاو با تمام مهربونیاش وارد خونه ی اخرتش شد و من روی خاک همون اطراف نشسته بودم.شادلین با چشمای ورقلمبیده از شدت گریه کنارم نشست و وقتی متوجه ی دست بی النگوم شد،با تعجب گفت دلوان النگوهات نکنه سانیار فروخته.
شدت گریه هام بیشتر شد و شادلین که سرمو روی شونه اش گرفته بود گفت تورو به جون مامان بابات بیا و تمومش کن،خودتو زودتر نجات بده.
ولی من دیگه خودمو متعلق به ساختمون مجردیم نمی دونستم و حس سرباریم حتی بیشتر هم شده بود.
با اینکه بارها به سانیار زنگ زدم و گفتم خودشو به مراسم برسونه ولی نیومد و احساس سرشکستگی منو بیشتر کرد.
موقعی اومد که مراسم تموم شده بود و بعد از عرض تسلیت ساده ای به عمو شاهان رو به من گفت اماده شو بریم.
به گوشه ای بردمش و التماس کردم بزار امشبو اینجا بمونم ولی دستشو به طرف پایین تنه اش نشونه گرفت و گفت پس اینو چکار کنم،زود باش راه بیوفت.
به ناچار از ترس اینکه ابروریزی نکنه راه افتادم و اون شب بعد از اتمام کارش کتکم زد که خوب سرویس ندادی.من حتی بارها هم کتک خورده بودم که چرا ارصا نمیشم و حتما چشمم دنبال کسی دیگه ای هست.سانیار بویی از انسانیت نبرده بود و تنها مهارتش نقش بازی کردن جلوی بقیه بود.
طبق معمول دوباره خونه ی در و دیوار سیاه مادر شوهرم بودم و خواهرشوهرم مشغول پاک کردن سبزی بود که حین بلند شدن سیمکارتی از سوتینش بیرون افتاد.
سانیار که متوجه ی سیمکارت شد به شدت خشمگین شد.من گوشه ای کز کرده بودم و شاهد دعواش با خواهرش بودم که مادرشوهرم حمله کرد سمتم و گفت کار اینه نه دختر من،از دعوامون حتما دلش خنک شده.این توطئه است همتونو انداخته به جون هم.اونقد بد و بیراه بارم کرد که برادرشوهرم وارد شد و با شنیدن ماجرا دلش برام سوخت.سمت منو گرفت و رو به مادرش گفت تقصیر این بدبخت چیه تو دخترتو درست تربیت نکردی،مگه اولین بارشه روزی با یک نفر دوسته.

روزای آخر بارداری عمه سیوه بود و دایه هتاو بدون دیدن نوه اش هممون رو ترک کرده بود.من صاحب برادری دیگه شده بودم که باز هم طبق روال کوردستان با مراسم نامگذاری با شکوهی اسمش رو چیا گذاشتن.
همه ی اقوام بودن عمه هانا با بچه های خشکلش،دایی کاوان،باوا خلیل که یواشکی توی کیفم پول می گذاشت و بابا حبیب که مدام چشمش به من بود که ببینه غذامو می خورم یا نه.
دایه نشمیل در گوشم پرسید باز که سانیار نیومده،چرا توی هیچ کدوم از مراسممون نیست؟
همه ی جوابای قانع کننده ام لو رفته بود و همه فهمیده بودن سانیار بویی از احترام و ادب نبرده.باز هم با نیومدنش منو سنگ رو یخ کرده بود و حس می کردم بدبخت ترین آدم روی زمینم و همه ی جمعیت بحثشون منم.
سانیار جدیدا دست گذاشته بود روی پیش پول خونه و می گفت به پولش احتیاج دارم یا به بابات میگی برامون خونه و ماشین بخره یا باید جمع کنی بریم پیش مادرم زندگی کنیم.
دیگه بدتر از این نمیشد.خوب می دونستم بابا زیر حرفای زور سانیار نمیره و حتی اگر هم می رفت من هرگز چنین درخواستی از بابا نمی کردم.
سانیار به خیال خودش گولم می زد که اگه بابات برامون ماشین بخره زود زود به دیدنشون می برمت.
حرف های سانیار رو برای شادلین تعریف کردم و با شنیدنشون پشت تلفن هرچی از دهنش درومد بار سانیار کرد و می گفت بفرما بالاخره اون ذات پلیدشو رو کرد،فکر کردی بابات هم زیر بار حرفش میره،نه دلوان جان بابات خیلی وقته منتطر چنین روزیه که بهت ثابت کنه سانیار عاشق تو نیست عاشق مال و منال باباته.
بابا برای منصرف کردن سانیار به خونمون اومد و حین خوردن چاییشون بودن که بابا سر حرفو باز کرد و گفت شنیدم می خوای زن و زندگیتو ببری شهر مادرت.
سانیار که با وجود تمام وقاحتش از بابا حساب می برد مظلومانه گفت به پول پیش خونه احتیاج دارم،می خوام مغازمو گسترش بدم.
بابا نیشخندی زد و گفت ظاهرا شرط هم گذاشتی که من برات خونه بخرم از تصمیمت منصرف میشی.
سانیار که مردمک چشماش دو دو می زد سکوت کرد و چیزی نگفت که بابا ادامه داد باشه می خرم.
لب سانیار با خال کنارش کشیده شد که بابا با گفتن جمله ی بعدیش لبخند رو روی لب های سانیار خشکوند.
_می خرم ولی به اسم دخترم نه تو.حق خرید و فروش خونه رو هم فقط خودم دارم نه کسی دیگه.
بابا اتمام حجت هاشو کرد و رفت و من موندم و سانیاری که باز حرصش از بابا رو با کتک به من خالی کرد و مدام می گفت بهش میگی به اسم من بخره فهمیدی یا نه؟
بابا زیر بار باج دادن به سانیار نرفت و من کم کم شروع کردم به جمع کردن جهیزیه ام.
مامان نگاهی به کارتن های کنج پذیرایی انداخت و گفت اگه 
 می خوای بری دیگه نباید رو کمک ما حساب کنی،بازم میگم هنوزم دیر نشده در اون خونه به روی تو بازه.
عمو شاهان دویست هزاری زیر فرش گذاشت و گفت احتیاجت میشه دخترم،از دست باباتم ناراحت نشو هرکاری می کنه به خاطر صلاح تک دخترشه.
فردای اون روز جهیزیه ام بدون حضور هیچ کدوم از خانوادم بار کامیون شد و چشمای من به راه تا شاید یکدوم برای خداحافظی بیان.
تنها کسی که از تاکسی پیاده شد شادلین بود به طرف سانیار خیز برداشت و با داد و بیداد گفت آشغال عوضی خواهرمو کجا می بری؟مگه قبل از ازدواج قول ندادی توی همین شهر براش خونه بگیری؟
سانیار سینه سپر کرد و گفت برو بگو بزرگترت بیاد بچه،بزرگ بزرگاش نتونستن حریفم بشن تو چی میگی.
با چشمای خیسم از پشت شیشه ی کامیون نگاهمو دوختم به شادلینی که از بچگی هم خواهرم بود هم رفیق شفیقم.
کامیون از پیچ کوچه رد شد و من فقط به امید اینکه مهر طلاق به شناسنامم نخوره و یه روزی سانیار سر عقل بیاد و من ثابت کنم انتخابم اشتباه نبوده با سرنوشت همسو شدم.
خونه ی مادرشوهرم یه حال ده متری داشت و چهار تا اتاق سقف چوبی.حمومی با دیوارای سیمان سیاه و بشکه ای که با چراغ علاءالدینی که زیرش بود آب داخلش رو گرم می کرد.
هرگز فکر نمی کردم کاخ آرزوهام کنار عشقی که برای رسیدن بهش از درس و مدرسه و خانواده و آیندم گذشته بودم این شکلی باشه.
یخچالمو توی یکی از اتاقا گذاشتن به همراه دو تا پتو و بقیه رو توی انباری کثیف پر از موش چیدن.
اعضای خونه نه تنها نظافت خونه براشون مهم نبود که حتی نظافت خودشون هم چندان اهمیتی نداشت.توی اون خونه چهار برادر شوهر مجرد داشتم و یک خواهر شوهر.
من تنها کسی بودم که از بینشون چنگال به دست می گرفتم و به خاطر این موضوع همیشه سر سفره بهم می خندیدن.
بابا و مامان با وجود خط و نشون کشیدن برای من که اگه بری دورتو خط می کشیم ولی باز هم دلشون طاقت نیاورد و بهم سر می زدن.بابا هر سری با کلی خوراکی و گوشت و برنج و مرغ میومد تا از گشنگی نمیرم ولی مادرشوهرم قایمشون می کرد و اونارو و حتی از وسایلمو به خواهرشوهرام می داد.مجبور شدم این رفتاراشو به بابا بگم و ازش بخوام دیگه چیزی برام نیاره.ازون به بعد یواشکی بهم پول می دادن و سفارش می کردن جایی بزارم که ازم ندزدن.
مادرشوهرم درست پشت در اتاق من و سانیار می خوابید و از یک طرف سانیار انتظار داشت براش دلبری کنم و کتکم می زد که چرا مثل مجسمه رفتار می کنم و از اون طرف هم مادرشوهرم جوری که انگار من و پسرش به هم حرومیم سرزنشم می کرد که چرا خجالت نمیکشم.

مدتی بود قرص نمی خوردم ولی مامان و شادلین که قسمم می دادن به دروغ میگفتم می خورم.خودم هم در عجبم چرا چنین تصمیماتی می گرفتم،شاید چون فکر می کردم اگه بچه دار بشیم سانیار عاقل میشه و منو ازون کلبه ی وحشت نجات میده.
صبح بود و سانیار به مغازه رفته بود که با درد شدیدی توی کلیه هام بیدار شدم.تا برگشتن سانیار به خودم میپیچیدم که بالاخره اومد ولی هرچی اصرار کردم منو به دکتر ببره قبول نکرد.
وقتیم که با التماسم قبول کرد گفت یسر میرم بیرون و سریع برمیگردم ولی برگشتنش تا ساعت پنج طول کشید.
وقتی برگشت از سر و صورتش مشخص بود رفته آرایشگاه.از شدت عصبانیت به محض دیدنش گفتم چقدر می تونی نامرد باشی من از صبح دارم میمیرم اونوقت تو رفتی آرایشگاه؟
سانیار توی ایینه ی گرد حال مشغول مرتب کردن موهاش شد که مادرش طبق معمول خودشو انداخت وسط بحثو گفت مگه بچم رفته خلاف شرع کرده،مدام کار می کنه شکم تورو سیر کنه یبارم به خودش رسیده چشم نداری ببینی،از صبح خودتو چپوندی تو اتاق که از زیر کار در بری.
تا اون روز جرات اینکه روبروی مادرشوهرم بمونم جواب بدم نداشتم ولی از شدت درد و عصبانیت نتونستم خودمو کنترل کنم و گفتم چرا همیشه توی هر بحثی دخالت می کنی چی می خوای از جونم؟آخه به تو چه ربطی داره؟
تا اینو گفتم مشتای سانیار به کمرم نشست و موهامو گرفت و به طرف بیرون کشید.تا خود بیمارستان پیاده منو برد و توی راه هم از کتک زدن دست برنداشت.
مدام میگفت دعا کن مشکلت حاد باشه بستریت کنن وگرنه ببرمت خونه خودم میکشمت.حالا دیگه کارت به جایی رسیده به مادر من توهین می کنی.
در حالی که با دستام شکم و کلیه هام رو بغل کرده بودم وارد بیمارستان شدیم.
صورتم غرق اشک بود و پرستارا با دیدنم سریع روی تخت خوابوندنم.دکتر آزمایشی برام نوشت و بعد از انجامش باید منتظر میموندیم تا دو ساعت بعد جوابش بیاد.
سانیار از اتاق خارج شد و من هم ازین فرصت استفاده کردم و خودمو به پذیرش رسوندم.با دستای لرزان شماره ی خونه ی بابارو گرفتم و همه چی رو گریه کنان براش تعریف کردم.
بابا خودش رو سریع رسوند و سانیار با دیدنش وقیح تر شد و گفت اینم از دختر تربیت کردنتون،بهش یاد ندادین احترام بزرگترشو نگه داره؟
بابا با دندون قروچه گفت یکبار دیگه دست روی دخترم بلند کنی حسابت با کرام الکاتبینه.
بعد با دادی بلند دستشو به طرف در گرفت و گفت گمشو بیرون تا تیکه تیکت نکردم.
منتظر دکتر بودیم ولی به جای دکتر عمومی دکتر زنان اومد.اکثر کادر اونجا بابا رو میشناختن و بعد از حال و احوالی گرم گفت تبریک میگم دخترتون بارداره ولی رحم و مثانه و کلیه اش به شدت 
عفونت کرده و باید بستری بشه.
رنگ بابا به یکباره مثل گچ سفید شد و نگاهشو به بیرون اتاق که سانیار بی تفاوت ایستاده بود انداخت.
نفس پر صدایی کشید و سرشو رو به اسمون گرفت و زیر لب گفت خدایا چه حکمتی تو کارته.
یک هفته اونجا بستری شدم همه به عیادتم میومدن جز خانواده ی سانیار،خودش هم دوبار اومد در حالی که انگار مجبورش کرده بودن و فقط میومد تا خودی نشون بده.
اون شب تا صبح با شادلین درد و دل کردم و ملتمسانه گفتم یکاری کن این بچه سقط بشه.
شادلین که دیگه از دست کارای بچگانم درمونده شده بود با عصبانیت گفت خفه شو،چقدر بهت سپردم که یوقت ازون خون خوار باردار نشی؟سانیار آدمی بود که ازش بچه دار بشی؟الانم دیگه دیره،خربزه خوردی باید پای لرزش بشینی،به خاطر بچه ات باید بسوزی و بسازی،تا تو باشی عقلتو به دست احساست ندی.
شادلین حق داشت من یه احمق به تمام معنا بودم که حتی با وجود سه ماه بارداری متوجه اش نشده بودم.
یک هفته تموم شد و من به خونه ی مامان منتقل شدم.مامان حسابی بهم می رسید و اونقدر تقویتم کرد که جبران این همه گشنگی کشیدنم تو خونه ی مادرشوهرم شد.
دیگه دلم برای سانیار تنگ نمیشد و ایندفعه تمام گریه هام برای تو دلیم بود که دیگه نمی خواستمش.ولی دیگه دیر شده بود و بعد از دو هفته دوباره برگشتم.
دو هفته ی اول خوب بود ولی من از تک تکشون متنفر بودم و تا جایی که میشد سعی می کردم چشم تو چشم نشم.
مادرشوهرم برای نهار هشت نفر،یک بسته همبرگر و چند تا گوجه رو سرخ کرده بود و نه خبری از خیارشور بود و نه کلم و کاهویی که به شدت دلم می خواست.
سانیار که برگشت سفره رو پهن کردن و منم که از شدت گشنگی ضعف کرده بودم خواستم همبرگرارو توی بشقاب بکشم و سر سفره ببرم که مادرشوهرم اونو از دستم کشید و گفت خودم می برم.طی کشیدن بشقاب همبرگرا به زمین ریخت و سانیار هم عصبانی بعد از نگاه چپاچپی نهارنخورده قهر کرد و از خونه بیرون رفت.
مادرشوهرمم شروع کرد به لیچار بارم کردن که به ناچار بی نهار به اتاقم برگشتم.
متکای کنج دیوار رو نزدیک تر کشیدم و سرمو به آرومی روش گذاشتم و با صدای قار و قور شکمم خوابم برد.
عصر بود که بیدار شدم ولی دیگه تاب تحمل گشنگی رو نداشتم با سرگیجه خودمو به آشپزخونه ی کثیف و بهم ریخته ی همیشگی رسوندم.یه تیکه نون خشک از تو جانونی برداشتم و هنوز توی دهنم نذاشته بودم که مادرشوهرم مثل ملکه ی عذاب بالاسرم حاضر شد و دست به کمر گفت نذاشتی پسرم نهارشو بخوره،گشنه تشنه رفت مغازه اونوقت خودت نشستی اندازه ی دو نفر میلُمبونی؟
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : delvan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه rvyxp چیست?