دلوان ۱۰ - اینفو
طالع بینی

دلوان ۱۰

دایه شهلا بعد از بابا به سراغ من اومد و آغوشم کشید.پیشونیمو بوس کرد و ازم خواست تا ببخشمش.ولی حرفاش اونقدر مغز استخونم رو سوزونده بود که همچنان مسخ و بی عکس العمل مونده بودم.

عمل دایی کاوان موفقیت آمیز بود و حالش رو به بهبودی بود که بچه های خاله سروین به تکاپو برای گرفتن رضایت از بابا حبیب افتادن. بابا زیر پنجره ی خونه ی مامان،عمو شاهان رو صدا می زد و میگفت باید بریم خونه ی عمو حبیب،مثل اینکه همه اونجا جمعن برای گرفتن رضایت. عمو شاهان به سرعت آماده شد تا همراه بابا راهی بشه.بابا صدام کرد و گفت برو بالا پیش عمه سیوه،اونم تنهاست. چشمی گفتم ولی حوصله ی بالا رفتن نداشتم ترجیح میدادم پیش شادلین بمونم.حال و روز خوبی نداشتم و حرفای دایه شهلا مدام توی ذهنم می چرخید. برگشتن بابا و عمو شاهان تا دو نیمه شب طول کشید و دایه نشمیل هم همراهشون به خونه ی مامان اومد.نپرسیدم توی جلسه شون چی گفته بودن و چی شنیده بودن ولی ظاهرا توافق کرده بودن که شکایتشونو پس بگیرن. اون شب دایه نشمیل کنار من خوابید و تا خود صبح از خاطرات خنده دار خودش و بابا خلیل تعریف کرد تا شاید کمکی به بهبود حال من کنه ولی روح آزرده و احساس پوچی من اونقدر شدید بود که با این کارها از بین نمی رفت. دم دمای اذان صبح بود که برای دایه نشمیل از حرفای دایه شهلا گفتم ولی دایه پشت دایه شهلارو خالی نکرد و مدام می گفت بهش حق بده گیانکم،داغ جوان دیده،کاوان هم چاقو خورده بود،دایه شهلات رفتارش دست خودش نبوده تو ببخشش. ولی من نمیتونستم با این حرفا قانع بشم من هرچی میگفتم دایه نشمیل بیشتر از دایه شهلا دفاع می کرد و وقتی دیدم بی فایدست کوتاه اومدم. صدای اذان مسجد محله توی خونه پیچید که دایه نشمیل برای وضو گرفتن از اتاق خارج شد. بعد از خوندن نمازش به اتاق برگشت و هنوز سرش به بالش نرسیده بود که خوابش برد. خونه توی سکوت فرو رفته بود.همه خواب بودن جز منی که فکر و خیال آرامش رو ازم گرفته بود. من هنوز زیر بیست سال داشتم ولی تجربه ی زندگی مشترک با مردی که به طمع پول پدر و مادرم جسم و روحمو نابود کرده بود و خاله سروینی که از من برای گرفتن انتقام خون پسرش استفاده کرد،تهمت دزدی زد و متعاقبش دایه شهلا بهم تهمت هرزگی. حالم به شدتی بد بود که فکر خودکشی توی سرم می چرخید.پتو رو کنار زدم و پاورچین پاورچین خودمو به آشپزخونه رسوندم. هوا در حال روشن شدن بود و زیر نوری که خودشو از پنجره به آشپزخونه رسونده بود دنبال سبد داروها می گشتم. مشتی از قرص رو توی دهانم ریختم و به کمک لیوان آبی قورتشون دادم. به اتاق برگشتم و سرجام دراز کشیدم. تازه چشمم در حال گرم شدن بود که درد وحشتناکی به یکباره من رو توی خودش مچاله کرد. از لای پلک هام عمو شاهان رو می دیدم که نگران صورتمو تکون می داد و وقتی دید بی فایده است منو به طرف ماشینش برد.مامان خودشو میزد و دایه نشمیل خودش رو نفرین می کرد که چرا بعد از نماز خوابش برده. شادلین با گریه میگفت جعبه ی خالی قرصا روی اپن آشپزخونه بود احتمالا دلوان به قصد خودکشی اونارو خورده. بالاخره به بیمارستان رسیدیم،چشمام سنگین بود و جز صداهای نامفهوم چیزی نمیشنیدم. معده ام رو شست و شو دادن و به اجبار شربتی که به شربت ذغال ازش نام می بردن،توی حلقم می ریختن. نمی دونم چند ساعت روی تخت بیمارستان توی خواب بودم که به سختی چشمامو باز کردم.تاریکی شیشه های پنجره نشان از شب شدن می داد که مامان با لیوان آبی بالا سرم اومد. بابا کمی اونورتر دست ها گره کرده به سینه با اخمی روی پیشونی ایستاده بود. خجالت می کشیدم توی چشماشون نگاه کنم،سرمو به طرف دیوار برگردوندم که بابا با عصبانیت گفت این چه کاری بود کردی؟ حالم بدتر از چیزی بود که بخوام براشون وصف کنم یا تحمل سرزنشاشون رو داشته باشم. به آرومی برگشتم و رو به بابا گفتم دیگه تهمتی نیست که بهم نزده باشن.شاید شماها هم باور کردین فقط به روی خودتون نمیارین. بابا چین های پیشونیشو بیشتر کرد و گفت دختره ی احمق،قیافه ی ما شبیه ادماییه که باور کردن؟ داییت به خاطرت چاقو خورد تا پای مرگ رفت و برگشت،دایه شهلات از روی عصبانیت یچیزی گفت تموم شد رفت،اگه به تو گفت به من بدترشو گفت.اخه چرا اینقدر نمک نشناسی،کی می خوای بزرگ بشی؟! اشک هام دوباره نقش گونه هام شد که بابا رو به مامان گفت تحویل بگیر از محبت زیاد چی از آب درومد. بابا اینو گفت و اتاقو ترک کرد.مامان نگاهشو از رفتن بابا گرفت و لیوان و نزدیک لبم آورد. هیچ وقت از بابا توقع این رفتار رو نداشتم،دلم می خواست چشمامو ببندم و برای همیشه به خواب برم تا زیر بار منت محبت هایی که اطرافیان از سر دلسوزی بهم کرده بودن نباشم. از بیمارستان مرخص شدم به کمک مامان لباس هامو تنم کردم و سوار ماشین بابا شدیم.چیاکو و بابا جلو نشسته بود و من توی آغوش مامان،صندلی عقب. دیگه هرگز اون دلوان شاد و سرحالی که آرزو کردم مامان من مامان شادلین هم بشه نمیشدم.من آرزویی جز مرگ و اتمام این زندگی نداشتم. به در خونه رسیدیم ولی قبول نکردم وارد بشم و بین تعارفات بابا و مامان برای به خونه شون رفتن،از بابا خواستم تا منو به خونه ی دایه نشمیل ببره.در اون لحظه فقط خونه ی دایه نشمیل برام مونده بود که در اونجا احساس آرامش کنم. وارد خونه ی دایه نشمیل شدم و بعد از گرفتن دوش،با تاثیرات داروهایی که خورده بودم و هنوز تو بدنم بود،خیلی زود خوابم برد. بعضی وقتا آرزو می کردم کاش بچه ی دایه و بابا خلیل بودم نه نوه.کاش فقط تعلق به این خونه داشتم تا ظهر به ظهر از بوی غذاهای دایه نشمیل که با عشق می پخت مدهوش میشدم و کسی به دنبالم نمیومد و نمیگفت دیگه بسه بیشتر از این مزاحمشون نشو. اگه شادلین مادرش دیوانه بود و برای همیشه ترکش کرد حداقل میدونست یک پدر داره و یک خونه. اگه چیاکو پدرش رفت و هرگز پسرشو بچه ی خودش ندونست،حداقل چیاکو می دونست یک مادر داره و یک خونه و بابایی که هرگز از چیاکو دور نمیشد و بهش عنوان پسر بزرگم داده بود. رویسا و چیا هم که زیر سایه ی پدر و مادر بودن،این وسط فقط من بودم که هرگز نفهمیدم خونه ی اصلیم کدومه و این حس اوارگی بعد از طلاقم بیشتر شد. با بوی قرمه سبزی های معروف دایه از خواب بیدار شدم. صدای دایه نشمیل و بابا خلیل از حیاط،درست زیر پنجره ی اتاق من شنیده میشد.بابا خلیل برای دایه نشمیل آواز می خوند و دایه مدام هیس هیس می کرد که مرد یواشتر الان دلوانو بیدار می کنی. بابا خلیل قهقهه ای سر داد و گفت ای خانزاده،هنوز منو نشناختی؟خب دارم عمدا این کارو می کنم که شیرینکم بیدار بشه. دایه خندید و گفت سنی ازت گذشته ولی رفتارات هنوزم بچگانه است. با حرف هاشون نیروی عجیبی گرفتم.پر انرژی داد زدم باوا گیان بیدارم. بابا خلیل از زیر پنجره داد زد آوانی مالکم(آبادی خونم)بیا بیرون رخ نشان بده. با لبخند کشیده ای به روی صورتم وارد حیاط شدم و سلام کردم.باوا با خوشرویی گفت سلام به روی ماهت دوای دردکم،بیا بشین کنارم،چه خوب کردی اومدی اینجا. قاچی از هندونه جدا کرد توی بشقابی گذاشت و گفت بخور کنیشک بالا برزکم(دختر قد بلندم). حین گاز زدن به هندونه بودم که زنگ در به صدا درومد.دوباره ترسی افتاد به جونم که دایه نشمیل گفت چرا ترسیدی نازارم. اینو گفت و تلو تلو خوران به طرف در رفت که شادلین با دو تا چمدون وارد حیاط شد. با تعجب ایستادم و گفتم چی شده شادلین؟ خندید و گفت هیچی فقط... بعد رو کرد به دایه نشمیل و گفت دایه گیان میشه منم اینجا بمونم،وسایل یه ماه خودم و دلوان رو اوردم. دایه ذوق زده گفت چه اشکالی داره دردت به جونم،تو هم چراغ خونمی بیا تا هندونه گرم نشده دهنتو شیرین کن. از شنیدن این حرفا سر از پا نمیشناختم،خودمو توی بغل شادلین انداختم و اون شب یکی از بهترین شبای عمرم بود.باوا خلیل تا نصفه های شب برامون حرف می زد و داستان شیرین و فرهاد رو تعریف می کرد.اونقدر گفت و گفت تا تا بعد از بوسه ای به سر من و شادلین رو به دایه نشمیل گفت جای خودمونو تو حیاط بنداز که این دو تا وروجک تا صبح با خنده هاشون و پچ پچ هاشون نمیزارن بخوابیم. باوا راست می گفت اون شب تا خود صبح اونقدر با شادلین روی پشت بوم زیر پشه بند گفتیم و خندیدیم که نفهمیدیم کی خوابمون برد. با قلقلک نور خورشید رو صورتمون بیدار شدیم و همزمان باوا خلیل نون تازه بدست صدامون کرد که دخترا بیاین پایین صبحونه بخورین بعد بازم هرچی خواستین بخوابین. حین خوردن نون تازه و پنیر محلی بودیم که مامان اومد و طبق روال همیشه بعد از احوال پرسی گفت ببخشین زنعمو دخترا مزاحمتون شدن. دایه گفت این چه حرفیه هنار،اتفاقا من و این پیرمرد رو از تنهایی دراوردن. باوا خلیل لقمه به دهان گفت خودت پیری زن!من به این جوانی،کجای من پیره. من و شادلین با عکس العمل باوا،اونقدر خندیدیم که اشکمون دروامده بود و با حرف مامان که گفت اومدم یچیزی بگم برم،خندمون قطع شد. باوا خلیل گفت خیره ان شالله،چی شده؟ مامان گفت راستش خدا خاله سروینمو رسوا کرد.خدا لعنتش کنه که به دخترم تهمت دزدی زد.خودش طلاهارو برای محکم کاری داده بوده به دومادش که ببره خونه اش که اگه ما شکایت کردیم و پلیس بردیم طلاهارو توی خونه ی سروین پیدا نکنن.الانم سروین و دومادش نمیدونم سر چی بحثشون شده و دوماده هم شسته رفته همه چیو برای هژار و شاهان تعریف کرده. دایه نشمیل نگاه متعجبشو از مامان گرفت و خیره به من گفت خب خداروشکر که رسوا شد،تا اون باشه به دختر پاکتر از برگ گل من تهمت نزنه. مامان روبهم گفت خداروشکر که قبل از عقد و عروسی ذاتشونو رو کردن،حالا هم تو دیگه فکر تهمتشو از سرت بنداز بیرون،ما که بهت مطمئن بودیم فقط اومدم برات تعریف کنم تا خودتم این شک رو از خودت برداری. مامان بعد از گفتن این ها خواست دست به زانو بلند بشه که گفت خوب هردوتاتون منو دست تنها گذاشتین و اومدین اینجا،فقط یوقت کنگر نخورین لنگر بندازین زود برگردین. دایه نشمیل به شوخی گفت خب پس بگو اومدی نوه دزدی،برو برو اینا تا هر وقت بخوان اینجا می مونن. مامانو راهی کرد و یه جارو به دست من داد برای شستن حیاط و یه تلنگرم به شادلین زد برای شستن ظرفا.خودش هم رفت برای خرید وسایل لازم برای پختن هالاو(آبگوشت مخصوص). هنوز از رفتن دایه چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای در بلند شد و من هم به هوای اینکه دایه است و چیزی فراموش کرده شلنگ اب و جارو رو وسط حیاط رها کردم و بدو به طرف در رفتم. با دیدن آران زبونم بند اومد با تته پته گفتم تو...اینجا چکار می کنی؟ آران وارد حیاط شد که داد زدم برو بیرون الان بابا خلیل بیاد پدرتو درمیاره،زودتر گم شو. با قیافه ی مظلومش جلوتر اومد و خواست دستمو بگیره که مانع شدم. با التماس گفت تورو خدا بیا با من بریم،من نمیتونم فراموشت کنم.اصلا میریم ترکیه،یه جایی که دست هیشکی بهمون نرسه. حرفاش برام هیچ اهمیتی نداشت،نمی خواستم دوباره به پدر مادرم پشت کنم فقط فرصتو غنیمت دونستم و پرسیدم چرا مامانت منو طعمه قرار داد؟خواست انتقام چیو بگیره؟ پوفی کشید و گفت به خدا اصلا اونجوری نیست که تو فکر می کنی،اصلا انتقامی در کار نبود...فقط مامان راضی به ازدواج من و تو و مستقل شدنمون نمیشد،ولی به خدا الان راضیه...من راضیش کردم.اصلا نباشه هم مهم نیست،تو لب تر کنی پشت پا می زنم به همشون.بیا با من بریم... صدای شادلین نگاه مارو به سمت خودش جلب کرد.شادلین با چاقوی آشپزخونه ای که توی دستش بود روی بالاترین پله ایستاد و گفت هی یابو،چه شر و وری داری میگی؟می خوای فراریش بدی؟تهمت دزدی کم بود که می خوای مادرت تهمت هرزگی هم بهش بزنه. گورتو گم می کنی یا این چاقو رو فرو کنم وسط سینه ات؟ آران مات و مبهوت به شادلین نگاه می کرد که یکهو گفت به خدا من عاشقشم چرا باور نمی کنین؟ بعد نگاهشو به طرف من نشانه گرفت و گفت یه سوال می پرسم اگه جوابت بله باشه دنیارو زیر و رو می کنم برای بدست اوردنت...ولی اگه بگی نه...به خدا به شرافتم قسم تا آخر عمرمم دیگه اطرافت افتابیم نمیشم. با خشم به لب هاش چشم دوختم تا ببینم سوالش چیه که پرسید دوستم داری؟ بلافاصله و بی تردید گفتم نه،هم از تو هم از خانوادت متنفرم،از همین راهی که اومدی برگرد. آران خشکش زد و بعد از چند ثانیه به ناچار نگاهشو پایین انداخت و از در خارج شد. به طرف شادلین برگشتم،با اون چشمای درشتش و چاقویی که توی دستش بود قیافه اش خیلی دیدنی تر شده بود.پقی زدم زیر خنده که گفت ببین آدمو به چه کارایی وامیداری؟ اون روز وقتی دایه نشمیل برگشت از ماجرا چیزی بهش نگفتیم و خوشیمونو خراب نکردیم.نهار رو دوباره در کنار صفای دایه و باوا و شوخیاشون خوردیم و بعد از جمع کردن سفره برای چرت بعدازظهری به اتاقمون رفتیم. نزدیک غروب بود که با سر و صدای چیا و رویسا که تو حیاط مشغول بازی بودن بیدار شدم.بعد از تکونی به شادلین گفتم پاشو قوم مغول حمله کردن. شادلین چشماشو به سختی باز کرد و گفت اینا ول کن ما نیستن،بعد مثل برق گرفته ها سر جاش نشست و بدون مرتب کردن موهاش بدو راهی حیاط شد. متعجب از این حرکتش،بعد از جمع کردن پتو تابستونیا و شونه کردن موهام و جمع کردنشون بالای سرم،وارد حیاط شدم. بابا هژار و عمو شاهان مشغول تخته نرد بازی کردن بودن و بابا خلیل و حبیب هم گرم صحبت راجب کار و بارشون.دایه ها و مامان و عمه سیوه هم با چشمای ریز شده شون مشغول غیبت بودن که شادلین حین تکون دادن دستاش برای خشک شدنشون از دستشویی کنج حیاط بیرون اومد. نزدیکم که رسید گفت نمیتونستی زودتر بیدارم کنی نزدیک بود خودمو خیس کنم.با شنیدن حرفش قهقه ی بلندی سر دادم که نگاه همه به سمتمون برگشت. بابا گفت خودت کم بودی که شادلینم کشیدی اینجا،نمیگی دلمون براتون تنگ میشه؟خونه سوت و کور شده. با خنده گفتم بابا این همش دنبال منه،من نکشیدمش اینجا. شادلین از خیر خشک کردن دستاش گذشت و گفت بهم ثابت شده وقتی تنهات می زارم یه گندی می زنی،تصمیم گرفتم مثل سایه دنبالت باشم. همه زدن زیر خنده که از فرصت استفاده کردم و خودمو اول توی بغل بابا و بعد عمو شاهان انداختم.انگار مدت ها بود ازین جمع دور مونده بودم و دلم برای تک تکشون تنگ شده بود.دوباره خوشحالی رو می تونستم تو قیافه ی تک تکشون ببینم و باز هم خنده هایی که از کل کل من و شادلین سر می دادن کل خونه ی بابا خلیل رو فراگرفت. اون شب وقت رفتنشون که رسید همه رفتن جز من و شادلین که قصد داشتیم یک ماه رو اونجا بمونیم. شاید من می خواستم توی خلوت اونجا به کارهای ریز و درشتم فکر کنم و شادلین هم مواظبم باشه خطایی نکنم.ولی حقیقت این بود که من و شادلین طاقت دوری همو نداشتیم. درست یک ماه دیگه جواب کنکور شادلین هم میومد و باید مینشستم تا ببینم دوباره روزگار چه خوابی برام دیده. جواب که اومد،خوشحالی وصف ناشدنی داشتیم برای پرستاری قبول شدنش.ولی نه توی کردستان بلکه مازندران،که باعث نگرانی مامان و ناراحتی من از جدایی شد. آرزو می کردم کاش منم به جای رفتن پی عشق و عاشقی درسمو می خوندم و الان دوتایی وارد دانشگاه می شدیم.مامان هم مدام دلشوره داشت و می گفت اگه توی شهر غریب یه بلایی سرت بیاد چه خاکی به سرم بریزم.ولی چاره ای جز دل به دریا زدن و فرستادنش نداشتن. عمو شاهان و مامان در تکاپوی خریدن مایحتاج شادلین شدن و خیلی زود روز جدایی من از شادلین فرا رسید. بی تابی من و مامان اونقدر زیاد بود که عمو شاهان مارو دلداری می داد. تماسای تلفنی ما مکرر ادامه داشت و من هم این وسط با کمک بابا و خریدن هر کتابی که مربوط به درسم بود مشغول خوندن و گرفتن دیپلمم بودم. دوباره بین خونه بابا و مامان در رفت و امد بودم ولی تو خونه ی بابا چیا و تو خونه ی مامان رویسا با شیطنت هاشون مانع تمرکزم میشدن. به ناچار دوباره به خونه ی دایه نشمیل برگشتم با تمام وجود،دل به درسم دادم و حتی بعد از شنیدن حرفای دایه شهلا که در گوش دایه نشمیل می گفت حالا لابد یه زن مرده ی همسن باباش میاد میگیرتش،مصمم تر شدم. دو ماهی گذشته بود که شادلین زیباتر از همیشه با کیف دانشجویی به دوش برگشت و عمو شاهان هم با سر بریدن گوسفندی زیر پاش،همه ی همکاراش رو دعوت کرد. خونه پر از مهمون شده بود و در اون بین پسری با لب های قلوه ای و چشمای درشت و پوستی سبزه با چشم هاش مدام رفت و امد شادلین رو دنبال می کرد. زن و مرد دور تا دور نشسته بودن که شادلین هم خودش رو بین دختر خاله دختر عمه ها جا داد. کل خونه با حرف های خنده دار بابا و عمو شاهان غرق خنده های بلند شده بود جز همون پسر که اروم و متین می خندید. حین چای ریختن بودم که چشمم افتاد به شادلین که خیره به همون پسر مونده بود. باورم نمیشد شادلینی که اونقدر سخت گیر بود و هیچ پسری رو آدم حساب نمی کرد حالا انگار از کسی خوشش اومده و نگاهش رو به روش ثابت نگه داشته. سینی چای رو به ترتیب تعارف کردم تا به شادلین رسیدم با چشم غره گفتم پسره رو خوردی چشاتو درویش کن. لباشو به حالت مسخره غنچه کرد و زیر لب گفت پسر خوبی به نظر میاد فقط قدش کوتاهه. سینی بدست ایستادم و نگاه گذرایی به پسر انداختم،همچین قد کوتاهم نبود ولی خب ظاهرا دل خواهر من قدی به بلندای سرو مد نظر داشت. بعد از راهی کردن مهمون ها خسته و کوفته همه چیو توی اشپزخونه تلنبار کردیم و به گفته ی مامان که فردای اون روز صبح کار بود،کارهارو به روز بعد موکول کردیم و زود وارد رختخواب شدیم. توی اتاق،شادلین مشغول باز کردن در کرم مرطوب کننده بود و منم مشغول باز کردن بافت موهام که پرسیدم شادلین اگه این پسره بیاد خواستگاریت قبول می کنی؟ شونه ای بالا انداخت و گفت نمی دونم حالا شاید نیاد،اگرم اومد باید ببینم بابا چی میگه. با اخم گفتم دروغ گو،من که می دونم عاشق شدی،تو هر هفته خواستگار داشتی ولی نگاهشونم نمی کردی،قشنگ معلوم بود این پسر دل ازت برده. شروع به مالیدن دستاش برای جذب کرم شد و گفت همین تو عاشق شدی برای هفت پشتمون بسه،نمی خوام بدون اجازه بابا و کورکورانه ازدواج کنم. از شنیدن این حرفا اونم از زبون شادلینی که تمام سعیشو برای برگردوندن روحیه ی من کرده بود،ناراحت شدم.به ارومی به سر جام رفتم و پتورو روی سرم کشیدم. اشک هام بی اختیار شروع به باریدن کرد،تمام گذشته ام جلوی چشمام دوباره نقش بست.از دست حماقت های خودم عصبی بودم،توی تصوراتم سانیار رو کنارم می دیدم و براش از ناجوان مردی هایی که باهام کرده بود گله می کردم. با به آغوش کشیدن دستی به خودم اومدم که شادلین با گریه،حین لرزیدن شونه هاش گفت به خدا نمی خواستم ناراحتت کنم،منو ببخش،دلت رو شکستم.به خاطر خبری که شنیده بودم ناخوداگاه اون حرفارو بهت زدم. پتورو از سرم برداشتم و سر جام نشستم.دستی به چشم های خیسم کشیدم و گفتم خبر؟کدوم خبر؟ _دایه شهلا امروز به بابا و عمو هژار می گفت پسر دوستش زنشو طلاق داده و یه پسر هفت ساله داره،اجازه بدین بیان خواستگاری دلوان. ناراحت لب زدم شوخی می کنی؟ با پشت دست اشک هاشو پاک کرد و گفت کاش شوخی بود.اگه اون سانیار از خدا بی خبر نبود الان کسی جرات نداشت این پیشنهاد رو بده.اگه تند رفتم به خاطر این بود که از وقتی اینو شنیدم از حرص خونم خشک شده. با هق هق گفتم بابام چی گفت؟ به سر جاش رفت و حین دراز کشیدن گفت عمو هژار با شنیدن این حرف از زبون دایه شهلا،اونقدر عصبی شد که تسبیح توی دستش پاره شد.گفت اگه چیزی بهت نمیگم چون مثل مادرمی و حرمتت واجب.بابامم از عمو عصبی تر بود تو نگران نباش دلوان،فقط بچسب به درست. اون شب من و شادلین توی بغل هم درست مثل بچگیامون خوابیدیم و صبح که بیدار شدیم مامان رفته بود. رویسای هشت ساله هنوز خواب بود و من و شادلین با کمک داداش چیاکوی چهارده ساله،تموم ریخت و پاش مهمونی دیشب رو تمیز کردیم. ظهر که مامان به همراه کلی خرید برگشت با دیدن برق خونه کلی قربون صدقمون رفت و بسته های آجیل و انجیر و قیسی رو روی هم چید تا موقع رفتن شادلین براش بزاره. اون شب برای شام خونه ی بابا دعوت شدیم. همه بودن،دایی کاوان و عمه هانا با خانواده هاشون،دایه شهلا و نشمیل و باواها. از نگاه های دایه شهلا معذب میشدم،طوری نگاهم می کرد که حس می کردم دیگه مثل سابق دوستم نداره. این دوری اذیتم می کرد که در فرصتی مناسب خودمو کنار دایه شهلا جا دادم و بعد از کمی بازی کردن با النگوهای دستش گفتم دایه گیان؟! برخلاف همیشه که با گیانکم جواب میداد ایندفعه گفت بله. متعجب گفتم از دستم دلخوری؟ به خودش تکونی داد و با گوشه ی چشم نگاهی انداخت و گفت خب معلومه،به خاطر تو نزدیک بود داییت بمیره،بیچاره آران که دلشو شکستی،بیچاره خواهرم که اینقدر اشتباهشو بزرگ کردی.برو دعا کن همینجور که تو دل اونارو شکستی خدا دل تورو نشکنه. اینارو گفت و از کنارم بلند شد و به طرف بابا حبیب رفت و نشست. نمیتونستم سرمو بلند کنم و توی چشم بقیه نگاه کنم.حس می کردم نگاه سنگین همه روی منه،بغض عجیبی گلومو فشرد و به زور سعی در کنترلش داشتم که خودمو توی اتاق انداختم. این صحنه از دید بقیه پنهون نمونده بود و عمه سیوه بلافاصله وارد اتاق شد. که اشک هام جاری شد. کلی دلداریم داد ولی این حرف ها تسکین دردم نمیشد.من از دایه شهلا انتظار این برخوردهارو نداشتم.چرا اینقدر به یکباره بی انصاف شد و هنوز هم از خواهرش دفاع می کرد. مامان و پشت سرش شادلین وارد اتاق شدن. مامان با شرمندگی گفت چی شده همه کسم؟ عمه ماجرارو برای شادلین و مامان تعریف کرد که شادلین عصبانی گفت مامان،دایه شهلا چشه،مگه نمیدونه با بدبختی دلوانو از افسردگی دراوردیم،توروخدا با دایه حرف بزن،بگو سر به سرش نزاره. مامان با حرص لبش رو گزید و به سرعت از اتاق خارج شد.ظاهرا با دایه شهلا بحث کرده بود ولی دایه ادمی نبود که با چند بار گوشزد دست از حرفاش برداره. اون شب رو به اجبار و با بغض خودمو بین مهمونا مشغول کردم و شادلین و چیاکو هم تنهام نمیگذاشتن. پایان مهمونی بود که دایه شهلا رو به دایه نشمیل گفت فردا نهار همگی دعوت منین،می خوام کلانه هم درست کنم،شادلین خیلی دوست داره،تو هم زودتر بیا که دست تنها نباشم. فردای اون روز همه رفتن جز منی که هر چی اصرار کردن زیر بار نرفتم و تحمل نگاهای دایه شهلا اونم تو خونه ی خودش رو نداشتم. نیم ساعت بعد از رفتنشون صدای زنگ در بلند شد،بابا حبیب بود که مثل همیشه چشم هام رو بوسید و گفت روی من پیرمرد رو زمین ننداز،از دایه ات ناراحت نشو،نمی دونم چش شده،این روزا اینقدر اخلاقش تنده که نمیشه باهاش دو کلمه حرف زد.برو آجی گل گلی،اینجا منتظر می مونم تا حاضر شی. چشمی گفتم و همراه بابا مسیر ده دقیقه ای خونه خودمون تا خونه ی دایه رو طی کردیم. همه گرم و صمیمی بودن جز دایه ای که باز هم توی قیافه بود.یک راست به طرف اتاقم رفتم ولی با دیدن اتاق خالی که وسایل من توش نبود شوکه شدم. پنجره ی رو به حیاط رو باز کردم و با صدای بلند رو به دایه ای که مشغول درست کردن کلانه بود گفتم چرا وسایل اتاق منو جمع کردی؟کجا گذاشتیشون؟ دست های آردیشو به هم زد تکونی داد و گفت اولا که داد نزن دوما دوست داشتم خودم بیام تو این اتاق،وسایل تورو هم بردم اتاق قبلی داییت. اتاق دایی خیلی از این اتاق بزرگتر بود و هیچ دلیل موجهی برای اینکار دایه نمیدیدم،فقط میدونستم از عمد کاری می کنه تا مخالفتشو با من اعلام کنه. بعد از نهار بود که حین شستن حیاط و مرتب کردن ظرف و ظروف،صدای داد بابا هژار بلند شد که می گفت دست بردار زنعمو،چی از جون دخترم می خوای؟ خودمو توی خونه انداختم و با ترس پرسیدم چی شده؟ بابا کلافه گفت هیچی فقط حاضر شو زودتر بریم. سوالمو تکرار کردم که دایه شهلا گفت هیچی،فقط برات خواستگار پیدا شده،پسر دوستمه، یه عمره میشناسمشون،اونم مثل تو بیوه است زنشو طلاق داده فقط یه پسر هفت ساله هم داره.تا به بابات میگم عصبی میشه خب چه اشکالی داره،والله زشته بیشتر از این زن بیوه تو خونه بمونه،درس برات چی میشه،شوهر کن خانم خونه ی خودت شو. عمو شاهان گفت بس کن دایه مگه نگفتیم اینقدر تکرار نکن،نمیفهمم این همه اصرارت برای چیه. دایه شهلا به روی عمو با داد گفت دختره بیوست میفهمی بیوه،پسر که نمیاد سیب گاز زده ی یکی دیگه رو بگیره آخرش باید بدین به کسی که دندونش کرموعه.. بین سر و صداهاشون زبونم بند اومده بود،دست و پاهام دوباره شروع به لرزیدن کرد. مامان جیغ زد چکار به کار دختر من داری مگه جای تورو تنگ کرده. چشام سیاهی رفت و طبق معمول سر از بیمارستان درآوردم.چشامو که باز کردم دستم زیر سروم بود و شادلین هم بالاسرم. میگفت فشارت شیش بوده ولی خداروشکر الان خوبی و سرومت که تموم بشه مرخصی. اما خبر نداشت که تمام بدنم درد می کرد انگار توی دلم رخت میشستن،روحیه ام به شدت حساس شده بود و دوباره علائم افسردگیم برگشته بود.شادلین به مازندران برگشت و من هم با وجود تمام زحمتایی که کشیده بودم دیگه دل و دماغ درس نداشتم. بابا برام از مشاور نوبت گرفت و قرار شد شیش جلسه یک روز در میون برم پیشش. جلسات رو رفتم و حالم خیلی بهتر شد و چون شادلین هم نبود دوباره تصمیم گرفتم به خونه ی دایه نشمیل پناه ببرم و از سکوتش برای درس خوندن استفاده کنم. دوباره برنامه ریزی کردم و هم به کارهای دیگه می رسیدم هم به درسام.دایه شهلا و بابا حبیب هم که ارتباط ناگسستنی با بابا خلیل و دایه نشمیل داشتن هر روز خونه ی دایه نشمیل بودن و بالعکس ولی من قبول نمیکردم به خونشون برم تا اینکه دایه شهلا رسما ازم معذرت خواهی کرد و گفت فشار زیادی روم بوده،نفهمیدم چه کار دارم می کنم،منو ببخش تو نور چشم منی باید بریم یه مدتم خونه ی ما،اتاقتم مثل روز اول کردم. عشق و علاقه ی من به دایه شهلا بیشتر از اون چیزی بود که بخوام دست رد به سینه اش بزنم.چمدون و کتابام رو جمع کردم و همراهش راهی شدم.دایی کاوان مدام بهم سر می زد و غروب به غروب برای اینکه بادی به کله ام بخوره منو می برد بیرون.برام تنقلات می خرید و اونقدر درگیر من و درس هام شده بود و تشویقم می کرد که گاهی دایه بهش اعتراض می کرد. دلم خیلی برای مامان تنگ شده بود و باهاش تماس گرفتم و گفتم می خوام افتخار بدم امشب شام تشریف فرما بشم.مامان قربون صدقه ام رفت و بعد از خوش اومدی گفتنش من و دایه راهی شدیم. اون شب مامان دلمه درست کرده بود و دور میز نشسته بودیم که تلفن زنگ خورد.

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : delvan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه sckd چیست?