دلوان ۱۲ - اینفو
طالع بینی

دلوان ۱۲

گیر دادن که چرا غذاتو نمی خوری؟


از کوره در رفتم و گفتم ولم کنین چی از جونم می خواین بزارین به درد خودم بمیرم.
اینو گفتم و بلند شدم به سمت اتاقم رفتم که عمه سیوه گفت خب بیچاره حق داره،شادلین الان آدم موفقیه،با یکی هم شان خودش ازدواج کرده،لابد داره حسادت می کنه ولش کنین.
دوباره به پذیرایی برگشتم و با صدایی که از عصبانیت می لرزید گفتم ببین عمه جان اولا آدم حسودی نیستم اگر هم باشم به خواهرم حسودی نمی کنم.می دونین از چی ناراحتم؟
همه منتظر،نگاهشونو به دهانم دوختن که با گریه گفتم ازینکه همین حرفای شمارو شادلین با لحن کوبنده تری بهم گفت.حرفای تو کمتر ناراحتم کرد چون تو نامادری هستی ولی شادلین خواهرم بود،رفیق شب و روزم بود.
بابا داد زد دلوان حرف دهنتو بفهم زن من تورو اندازه ی بچه ی خودش دوست داره.
جدیدا تا چیزی میشد قلب بابا درد می گرفت،رگ گردنش ورم کرده بود که پوزخندی زدم و گفتم اره معلومه.
دیگه ادامه ندادم و به اتاقم رفتم.دایه نشمیل به خاطر رفتار من از عمه سیوه عذرخواهی می کرد و بابا هم گفت حتما کاری کرده که شادلین بهش پریده وگرنه که دختره هار نشده،به نظر منم داره حسادت می کنه.
دوباره آتیش گرفتم اشکام مثل سیل راه افتاد تنها کسی که ازم دفاع می کرد و سعی در آروم کردن جو داشت دایه نشمیل و باوا خلیل بود.
هرکس چیزی می گفت که بابا خلیل داد زد اگه حسادت هم کنه حق داره،زندگیش تباه شد.
عمه سیوه دوباره گفت آقاگیان تقصیر خودش بود،چقدر گفتیم نکن اونا وصله ی تن ما نیستن.
بابا خلیل با صدایی بلندتر از قبل داد زد مقصر تک تک ماییم،دختر پانزده ساله عقلش کجا بود،اگه یکم سفت می گرفتیم این طور نمیشد و کسی به خودش اجازه نمی داد برای مردی که بچه ی هفت ساله داره بیاد خواستگاری،شهلا با تو ام اگه دلوان هم شرایط شادلینو داشت باز هم چنین خواستگارایی میاوردی؟الانم خدای دختر من بزرگه،هژار دست زنتو بگیر ببر خونت شب خوش مهمونی تموم شد.
عمه سیوه بلند شد و گفت پاشو هژار رسما بیرونمون کردن.
دایه نشمیل تا دم در بدرقه شون کرد و گفت به دل نگیر دخترم،خلیل خیلی دلوانو دوست داره،دلوان هم فشار زیادی روشه،تو ناراحت نشو.
مهمونا رفتن و خونه غرق در سکوت شد.خواستم برم بیرون و از بابا خلیل به خاطر طرفداری از من تشکر کنم که وقتی وارد پذیرایی شدم خواب بود و به ناچار برگشتم.
اون شب به خاطر روز خوابیدنم خوابم نمی برد و تا دم دمای صبح اشک ریختم به خاطر سرزنش هایی که از همه شنیده بودم.از خدا خواستم کمکم کنه و راه درست رو پیش پام بزاره.ساعت یازده صبح بود که با صدای دایه نشمیل بیدار شدم که

می گفت پاشو هناسم مادرت اینجاست.
مامان لباسمو از خیاطی گرفته بود و تا منو دید بغلم کرد و گفت چی شده دلوان؟چرا با خواهرت قهری؟
نمی خواستم همون طور که مامان منو مجبور به عذرخواهی از شادلین کرد اون رو هم توی منگنه برای عذرخواهی بزاره.به خاطر همین گفتم چیزی نیست یه بحث کوچیک خواهرانه است نگران نباش.
لباس هارو پرو کردم و درحالی که دایه نشمیل و مامان هزار ماشالله می گفتن چرخی زدم و لبخند مصنوعی روی لب هام نشوندم.
رو به مامان گفتم من نمیتونم همراه شادلین برم آرایشگاه بگین یکی از خواهرشوهراش بره.
مامان عصبی گفت یعنی چی؟مگه چنین چیزی میشه؟مردم چی میگن؟زشته!
با اخم گفتم اصلا هم زشت نیست، شاید عروسیشم نیام ولی چون می دونم قبول نمیکنین به اجبار میام.
دایه نشمیل با چشمکی مامان رو آروم کرد و مامان رفت.دو روز به عروسی بیشتر نمونده بود که مامان به همراه عمو شاهان به دنبالم اومدن.
مامان وانمود می کرد شادلین مجبورش کرده و چون خودش وقت نداشته مامان و عمو رو فرستاده،به خاطر همین دلم نرم شد و با اصرارشون به خونه برگشتم.
ولی اخم های شادلین نشون دهنده ی چیز دیگه ای بود.یک راست به سمت اتاق مشترکمون رفتم که بعد از من وارد شد و خیلی خشک گفت معذرت می خوام یکم تند رفتم.
مشغول دراوردن لباس هام از ساک بودم که گفتم مهم نیست بی خیال.
با وجود فاصله ای که بینمون افتاده بود ولی به اصرار مامان همراهش به ارایشگاه رفتم.بعد از پایان کارش اونقدر زیبا شده بود که نمیتونستم چشم ازش بردارم،برگشت و با لبخندی گفت دلوان خیلی خشکل شدی.
بلند شدم و در حالی که همو به آغوش میکشیدیم گفتم خودتو ندیدی یه تیکه ماه شدی.
کیارش با کت شلوار کرم رنگش از راه رسید و درحالی که خیره به زیبایی شادلین شده بود دست در دست هم سوار ماشین شدن و به سمت آتلیه رفتن.
من برگشتم تالار،اونقدر شلوغ بود که خیلیارو اصلا نمیشناختم.بابا و عمو شاهان شونه به شونه ی هم می رقصیدن.مامان مشغول خوش آمدگویی به مهمون ها بود و چیاکو با سبدی از گل که قبلا بهش سپرده بودم بخره به طرفم اومد.گل های رز رو توی سبد پرپر کردم و بابونه های سفید و زرد رو روشون چیدم.
همه با دستمال های رنگی رنگی منتظر ورود عروس دوماد بودن و مامان هم مشغول دود کردن اسفند که در حین پخش شدن اهنگ کوردی زکریا،شادلین و کیارش وارد شدن.
از جلوی در ورودی باغ تا جایگاه عروس دوماد جلو پاشون می رقصیدیم و عمه سیوه هم دور سرشون اسفند می چرخوند.
دستمو توی سبد گل بردم و مشتی از گل هارو روی سر شادلینی که توی لباس عروس سفید زیبا و ارایش زیباترش می درخشید ریختم.

دایه ها زیر لب آیت الکرسی می خوندن و دست دیگه ی عروس هم توسط عمو شاهان توی دستای چیاکو به عنوان برادر بزرگتر،طبق رسم قرار گرفت و تا جایگاه عروس همراهیشون کرد.
اشک شوق از این همه اتحاد خانوادمون توی چشمام جمع شده بود و توی دلم دعا می کردم که خواهرم خوشبخت بشه و زندگی شیرین و آرومی داشته باشه.
اون طرف تر زنیو میدیدم که از وجناتش مشخص بود آدم ثروتمندیه،دوست مشترک دایه هام بود و بارها توی مراسم مذهبی یا خونه ی دایه ها دیده بودمش.معلم بازنشسته بود و حالا به همراه خانوادش توی جشن شادلین حضور داشت.
سالن پر بود از اقوام دور و نزدیک و من تازه داشتم با رسوماتمون آشنا می شدم که هیچ کدوم برای عروسی من اجرا نشد.
مادر کیارش با سبد سیبی به طرف جایگاه عروس و دوماد رفت و گفت اینارو به سمت مجردای مجلس باید پرت کنین که ان شالله بختشون باز بشه.
همه ی مجردا تو صف بودن،من هم اونقدر محو تماشای حرکات و شوخیا و دل بده قلوه بگیرای شادلین و کیارش بودم که حواسم به سیبا نبود.
تا اینکه یه سیب افتاد کنار پام،خواستم خم شم بردارمش که متوجه ی نگاه غضب آلود پسر بالابلند و چهارشونه و اخموی کنار دستم شدم که اونم می خواست سیبو برداره.
از ترس دو دستی سیبو به سمتش گرفتم و گفتم بفرمایید برای شما من به این چیزا اعتقادی ندارم.
اخمش درهم تر شد و حین گفتن اینکه مبارکت باشه برای خودت،راهشو گرفت و رفت.
داشتم رفتنشو تماشا می کردم که گفتم خدایا چی خلق کردی؟قد دو متر،هیکل چهارشونه و ورزشکاری،لب و دهن غنچه،چشمای نافذ،لباس طوسی محلی،ولی کاش به جای این همه زیبایی یکم اخلاق می دادی.
هنوز سیب توی دستم بود که زیر لب گفتم نمی خوای که نخوا،مرتیکه ی بی شعور انگار ارث پدرشو از من می خواد.
مراسم رو به اتمام بود و عروس و دوماد سوار ماشین راهی خونشون شدن و بقیه ی ماشینا هم پشت سرشون.من توی ماشین بابا خلیل بودم و اونقدر جلوی ماشین دومادو گرفتن و توقف می کردن و می رقصیدن که صبح شد.
از ماشین بابا خلیل پیاده شدم و به خونه ی مامان برگشتم.بعد از کمی رفع دلتنگی و گریه هامون برای رفتن شادلین کمی خوابیدیم و فردای اون روز با کاچی که دایه نشمیل توی حیاط می پخت و چند نوع غذا که عمه و مامان و من پختیم،بعد از پوشیدن لباس کوردی پارچه سرکه ای راهی خونه ی عروس شدیم.
از ذوق دیدن شادلین نزدیک بود با سینی غذا بخورم زمین.توی اشپزخونه در گوشش گفتم این کاچیه آبجی میدونم دوست نداری ولی بخور برات خوبه.شکر و پودر نارگیل و کنجد بریز روش خوردنش راحت تر میشه.
شادلین با خجالت گفت دیشب که خسته بودیم خوابیدیم بزارش برای فردا.

شادلین با لپ های گل انداخته از خجالت خیلی نازتر شده بود که بغلش کردم و گفتم باشه قربونت برم هر وقت خواستی بخور.
خونه ی شادلین خونه ی بزرگ و دلبازی بود که با جهیزیه اش شیک تر هم شده بود.موقع برگشتنمون بود و توی ماشین حالت سرخوردگی عجیبی پیدا کردم.من با رسم و رسوماتمون تازه آشنا شده بودم که هیچ کدوم برای من اجرا نشده بود.
توی ماشین از عمه پرسیدم نمیشد برای منم ازین کارها می کردین؟
عمه سیوه گفت می خواستیم ولی بابات و داداشم میگفتن اون خانواده ارزشش رو ندارن،ان شالله وقتی دوباره عروس شدی جبران می کنیم.
به خونه نرسیده دوباره خستگیو بهونه کردم و خوابیدم،شب با سر و صدا و همهمه بیدار شدم.
وارد پذیرایی شدم و گفتم خیره باز عروسیه کیه؟
دایه نشمیل حین پاک کردن آب وضوی صورتش گفت عروسی تو آجی گل گلی.
ابرومو بالا دادم و گفتم من غلط بکنم که دایه شهلا گفت سر به سرش نزار نشمیل،شادلین قراره بیاد دزه باوانی.
با تعجب گفتم دزه باوانی؟
دایه شهلا گفت اره از قدیم رسم بود که عروس شب بعد از عروسیش دزدکی میره خونه ی پدرش،ولی خب الان دیگه دزدکی نیست و آشکارا میان برای شام و کادوهایی که دوست و آشنا اوردن هم با خودشون می برن.
دوباره با حالتی سرخورده گفتم پس چرا به من نگفتین فردای عروسیم بیام؟
قبل از جواب دادن دایه شهلا بابا عصبی گفت چون اونی که انتخاب کرده بودی ارزش این کارارو نداشت،بس کن دیگه...کم گله کن...چرا اینکارو نکردین چرا اون کارو نکردین؟
با صدای لرزون گفتم باباگیان من کی گله کردم؟
سریع گفت همین امروز تو ماشین گله نمی کردی که چرا برای من کاچی نیاوردین؟تو خجالت نمی کشی؟
به عمه نگاه کردم و در حالی که اشک می ریختم گفتم عمه لازم بود به بابام بگی؟من فقط متعجب بودم که چرا این رسم و رسوماتو نمیدونم.
بابا با اخم رفت بیرون که منم دنبالش رفتم تا دلیل این رفتارشو بفهمم.
تند تند به سیگارش پک می زد که دستشو گرفتم و گفتم چرا ازم ناراحتی؟
دستشو از دستم بیرون کشید و ایندفعه عمیق تر پک زد و گفت من چه کوتاهی در حقت کردم؟اون از شوهر کردنت اینم از درس خوندنت،شادلینو ببین هم درسشو خوند هم با کارمند بانک ازدواج کرد.فردا پس فردا پرستار میشه،دستش تو جیب خودش میره.فکر کردی اگه مامانت حقوق نداشت می تونست تو و چیاکو رو پیش خودش نگه داره؟به کل نا امیدم کردی.
اینو گفت و دوباره برگشت و خیره شد به گلای باغچه.
حرفای بابا در عین واقعیت مثل پتک روی سرم نشست،این روزها با ازدواج شادلین و ورود کیارش به این خانواده ازدواج اشتباهم بیشتر توی سرم کوبیده میشد.

بدنم شروع به لرزیدن کرد ولی قبل از دیدن بابا و اینکه فکر کنه نقش بازی می کنم،به داخل برگشتم.
اون شب شادلین اومد همه خوش و خرم بودن جز منی که دوباره احساس پوچی می کردم و فکر خودکشی مثل خوره توی سرم می پیچید.
همه بحث بین من و بابا رو دیده بودن پس کسی چیزی نپرسید جز شادلین و کیارش که بی خبر بودن و وقتی پرسیدن گفتم چیزی نیست،شادلین اخم کرد.ناخواسته به اینکه فکر می کرد حسادت می کنم دامن زده بودم.شام رو جمع کردیم و زیر سفره رو بعد از تکوندن خواستم به اشپزخونه ببرم که صدای شادلین میخ کوبم کرد.
به مامان می گفت چرا واقعا به من حسادت می کنه؟ازش انتطار نداشتم ما مثل خواهریم.از سر شب تا حالا تو قیافه است حسادت نکنه شاید یکی مثل کیارش براش پیدا شد،میگن حسود هرگز نیاسود.
توقع داشتم حداقل مامان کوبنده تر ازم دفاع کنه ولی فقط گفت نه دخترم به خاطر حسادت نیست با باباش دعواش شده.
کنجکاوی منو گذاشته بودن پای حسادت.تو دلم هزار بار خودمو لعنت کردم که چرا پرسیدم این رسم و رسومات چیه؟
با بغض خودمو زدم به نشنیدن و رفتم تو آشپزخونه با ریختن چای مشغول شدم.
چاییارو پخش کردم در حالی که نمی تونستم سو تفاهمی که ایجاد شده بود رو هضم کنم.من عاشق خواهرم بودم و مدام آرزوی خوشبختی براش می کردم و اونوقت باید اینجوری توی دلم داغ میذاشتن.
اخر شب بود که شادلین برای پوشیدن کوا(روپوش که روی لباس کوردی می پوشن) به اتاق رفت.
پشت سرش رفتم و بعد از بستن در گفتم شادلین خانم حرفاتو با مامان ناخواسته شنیدم.
سریع برگشت و لبشو گزید که ادامه دادم به خدای احد و واحد هیچ وقت بهت حسادت نکردم و نمی کنم.برعکس همیشه برات ارزوی خوشبختی می کنم فقط بدون این دومین باره که با تهمتت دلمو شکستی،ازت انتطار نداشتم.
منتظر جوابش نموندم و رفتم بیرون.
اون شب تموم شد باز گریه تا صبح و بیدار شدن لنگ ظهر تکرار شد.
به سختی بیدار شدم کسی خونه نبود جز فرزانه.خانمی که موقع مهمونیای با جمعیت زیاد میومد و کارای نظافت خونه رو می کرد.
سلام کردم که گفت مادرت رفته بیرون قراره نهار هم از بیرون بگیره.
به طرف آشپزخونه رفتم بدجور هوس ماکارانی کرده بودم و نتونستم منتطر برگشتن مامان بمونم.سریع برای خودم و فرزانه ماکارانی پختم و صداش کردم تا بیاد و ضعفشو بگیره.
اولین قاشقو که به دهانش برد گفت وای چقدر خوشمزه است مطمئنم رستوران بزنی آشپز معروفی میشی.
حرف فرزانه برام تلنگری شد راست میگفت من دستپخت خوبی داشتم.کیک و شیرینیام در حد قنادی بود.یاد حرفای بابا افتادم که میگفت نه درس خوندم و نه دستم توی جیب خودم میره.

به خونه ی دایه نشمیل برگشتم و سعی می کردم کنار دستش همه ی غذاهایی که بلد نیستم رو هم یاد بگیرم.ارتباطمو با شادلین کم کرده بودم،بابا باهام سرسنگین بود مامان هم گاهی بهم سر می زد یا دعوتم می کرد ولی هیچ جایی مثل خونه ی دایه نشمیل آرامش نداشتم.شب و روز تکراری من در حال گذر بود تا اینکه یروز کیارش به دنبالم اومد و گفت شادلین دلش برات تنگ شده و منو فرستاده دنبالت.
دلم نمی خواست از لاک تنهاییم دربیام ولی به اصرار دایه نشمیل رفتم.با دیدن شادلین کدورتارو دور ریختم و بی صبرانه منتظر شنیدن خبرای این مدتی که ازش دور بودم شدم.اون شب من و شادلین تو اتاق خوابیدیم و
وقتی ازش راجب زندگیش پرسیدم با چشم های پر اشک گفت خوبه ولی کیارش هم شکاکه هم خیلی مامانیه.هرجا میریم باید مادرش باشه،دیروز رفتیم بیرون خواهرشم زنگ زده با گله که چرا مارو نبردین.
دلم می خواست کاری براش بکنم ولی ترسیدم دوباره مثل دفعه ی قبل بشه.بهم سپرد به بابا و عمو هم چیزی نگم.شادلین دانشگاهش رو هم به دانشگاه آزاد استان خودمون منتقل کرده بود.
فردای اون روز بعد از پختن لوبیا پلو براشون دور میز با کیارش نشسته بودیم که گفتم دلم می خواد یه رستوران بزرگ داشته باشم.کیارش خیلی استقبال کرد و از غذام تعریف کرد ولی شادلین انگار حرفمو به شوخی گرفته بود خندید و گفت هرچی صلاحه همون کارو بکن.
شیش ماهی گذشته بود و توی مراسم عید قربان و قربونی کردن توی حیاط خونه ی بابا خلیل به روال هر ساله جمع بودیم که شادلین با بوی کله پاچه عوق زد.
اون شب به اصرارم بیبی چک گذاشت و مثبت درومد.
بر یک چشم برهم زدنی ماه هفتم رسید و با جشنی سیسمونیشو چیدیم.اون روز دست و پای شادلین ورم کرده بود،بعد از تموم شدن جشن همه رفتن ولی من موندم تا شادلین تنها نباشه.به درخواست شادلین سوپ بار گذاشتم و خواستم برم سبزی بگیرم که توی کوچه دلهره ی عجیبی به دلم افتاد برگشتم و کلیدو برداشتم.
بعد از خریدن سبزی وقتی برگشتم با جیغ های شادلین هول زده پله هارو یکی در میون بالا رفتم.کیارش باشگاه رفته بود و جواب نمیداد به ناچار با همسایه راهی بیمارستان شدیم.بچه به دنیا اومد ولی باید توی دستگاه میموند.کیارش که اومد عصبی روبهم گفت چرا به خودم زنگ نزدی که با همسایه اوردیش؟
عمو شاهان با چشم غره گفت برو از خودت بپرس که زنتو تنها گذاشتی،عوض تشکرته؟
پرستاری از شادلین باز با من بود و حتی بعد از دو روز که خودش مرخص شد تا پانزده روز کنار پسر کوچولوش تو بیمارستان موندم.شادلین شیرشو می دوشید و برام میفرستاد منم با سورنگ به بچه می دادم.گاهی که دایه ها جام میموندن و
 من سریع برای گرفتن دوش به خونه می رفتم شادلین طاقت نمیاورد و منو دوباره به بیمارستان برمی گردوند که سر بچه ام بلایی میاد.
خودمم اونقدر بهش وابسته شده بودم که وقتی برگشتیم خونه تمام کاراشو به عهده گرفتم.علاوه بر پذیرایی از دسته دسته مهمونی که باید با کاچی و قاوت و میوه شیرینی و آجیل پذیرایی میشدن.
جشن اسم گذاری راهی خونه ی بابا خلیل شدیم و باوا بعد از ریختن کمی شکر روی زبون بچه در گوشش اونو آرین نامید.
روز بعد دوست مشترک دایه ها عارفه خانم اومد با پلاک طلای الله که حین نگاه دائمیش روی من گفت ان شالله برای تو هم بیارم.
زن مهربون و تو دل برویی بود که از همون اول دلم می خواست باهاش هم کلام بشم.دایه ازش پرسید عارفه گیان از پسرت چخبر؟
عارفه خانم آهی کشید و گفت خوبه ولی چه فایده بچه ام چشمش ترسیده،هرکاری می کنم دوباره ازدواج نمی کنه.خدا کنه یه دختر خوب و خانواده دار مثل دلوان گیان سر راهش قرار بگیره.این دوتا خیلی به هم میان.می تونن مرهم دل هم باشن.
از حرفاش غافلگیر شدم،یجورایی مثل خواستگاری بود.بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.از حرفاش معلوم بود خانواده ی خوبی داره.دو پسر و سه دختر که همه تحصیل کرده بودن.
چهل روزی از زایمان شادلین گذشته بود که بعد از مراسم چله ی زیسان،راهی خونه ی خودش شد.
بدجوری به آرین عادت کرده بودم و انگار بچه ی خودمو داشتن ازم جدا می کردن.
به ناچار دوباره به خونه ی دایه نشمیل برگشتم که هر دو دایه ها انگار راهی جایی بودن.
بعد از سلام گفتم خیره باز که شال و کلاه کردین،من جای شوهراتون بودم طلاقتون می دادم.
دایه گفت تو هم بیا بریم و اینجوری بود که همراهشون راهی شدم.
جلوی خونه ای ایستادن و زنگ درو زدن.
خونه ای به بزرگی خونه ی بابا خلیل.پر از درخت انار و خرمالو که بعد از بالا رفتن از چندین پله به پذیرایی بزرگی وارد شدیم.عارفه خانم با دختر کوچیکترش با رویی باز ازمون استقبال کردن.روی مبل نشستیم درست روبروی اتاقی پر از وسایل ورزشی.
دایه شهلا گفت عارفه گیان اینا چیه اتاقو پر کرده؟
عارفه خانم نشست و گفت چی بگم خواهر،از وقتی زن عفریته پسرم اون بلارو سرش آورد گفتم اینارو بیارم خونه ی خودم تا مشغول شه.
خیلی دلم می خواست بدونم مشکل پسرش چیه ولی روم نشد.نزدیکای غروب بود که خداحافظی کردیم و هرچی عارفه خانم گفت بمونید الان پسرم میاد می رسونتون گوش نکردیم.
توی کوچه دایه ها هوس خرید سبزی کردن و من هم جلوی مغازه موندم تا اینکه با صدای بم و مردونه ای برگشتم.همون پسر بداخلاق توی عروسی بود،
،با جذبه ی ورزشکاریش گفت میشه بری کنار؟!
یاد گند اخلاقیش تو عروسی افتادم.کشیدم کنار و با دست به مسیر اشاره کردم و گفتم بیا برو.
یک قدم رفت و برگشت گفت خیلی پررویی.
سریع گفتم بی تربیت که چشماشو درشت کرد و گفت چی؟
از ترس یه قدم رفتم عقب ولی خودمو از تک و تا ننداختم و تو چشاش زل زدم و گفتم همون که شنیدی.
با پوزخند ترسویی نثارم کرد و رفت.
اونقدر حرصم گرفته بود که دلم می خواست یه دل سیر کتکش بزنم.
دایه ها بیرون اومدن و بدون اینکه متوجه ی پسره یا عصبانیت من بشن به خونه برگشتیم.
به محض رسیدنمون شادلین زنگ زد و گفت دلم برات تنگ شده پاشو بیا اینجا.
اول نخواستم مزاحم بشم ولی وقتی اصرارشو دیدم قبول کردم و کیارش اومد دنبالم.
سوار ماشین شدم که حس کردم کیارش ناراحته به خاطر همین پرسیدم چیزی شده؟دعواتون شده؟
فوری گفت اره،شادلین خیلی بد اخلاق شده.سر هر چیزی یه دعوا راه میندازه.بهش میگم دوست ندارم بره دانشگاه و بیمارستان،دوست ندارم با مردا معاشرت کنه نمیدونم چرا قبول نمی کنه.
متعجب به حرفاش گوش می دادم که گفت اینا به کنار،جلوی بابا و داداشم روسری سرش نمی کنه.نمی دونم شاهان بی غیرت چی یاد دخترش داده؟
وقتی راجب عمو شاهان این طور حرف زد دیگه نتونستم ساکت بمونم عصبی گفت کیارش مواظب حرف زدنت باش،مگه غیرت به حجابه؟پدرت الان دیگه پدر شادلینم هست.برادرت برادر اونم هست،به شادلین به وصله ها نمیچسبه.اگه دوسش داری مانع پیشرفتش نشو.این همه سال درس خونده زحمت کشیده که الان بشینه تو خونه؟
کیارش با حرف هام انگار نرم شده بود،توی فکر فرو رفت و دیگه تا خونه حرفی نزد.
وقتی رسیدیم خونه شادلین با کیارش سرسنگین بود،اونقدر دلم برای آرین تنگ شده بود که سریع خودمو بهش رسوندم و بغلش کردم.
شادلین میز شام رو چید و همگی نشستیم و مشغول خوردن بودیم که کیارش گفت آرینو می خوای چکار کنی؟من بچه دست پرستار بده نیستم.
شادلین با تعجب گفت منظورت چیه؟خب وقتی نمی زاری برم دانشگاه و بیمارستان خودم که چلاغ نیستم بچمو نگه می دارم.
با خنده گفتم کیارش از اول هم انگار با کار و درس خوندنت مشکلی نداشته مشکل اصلیش آرین بوده که اونم نگرانی نداره خاله اش که نمرده.
شادلین و کیارش چشماشون برق زد و از خوشحالی به هم خیره شدن.
دو هفته بعد از اون ماجرا آرین به من سپرده شد.من مدت طولانی بود که خونه ی دایه نشمیل بودم و آرین هم شده بود مثل بچه ی خودم.
ارتباط دایه ها با عارفه خانم حتی بیشتر از قبل شده بود تا اینکه یه روز بین صحبتاشون عارفه خانم گفت می ترسم هاوار اونجا زن بگیره و من بی خبر باشم
 

دلو زدم به دریا و گفتم مگه پسرتون کجاست؟
عارفه خانم اشکشو پاک کرد و گفت رفته ترکیه ولی به زودی برمی گرده.
روزها و ماه ها در گذر بود تا اینکه آرین پنج ماهگیش رو پشت سر می گذاشت و به خاطر صمیمیت دایه ها با عارفه خانم و باواها با عصمت الله خان(شوهر عارفه خانم) قرار نهار آخر هفته توی باغ بابا خلیل گذاشته شد و طبق معمول مادر و خواهر کیارش هم باید می بودن چون شادلین و کیارش دعوت بودن.
دلم بدجوری شور می زد اصلا دلم نمی خواست برم.انگار سنگینی دنیا روی قفسه ی سینم بود و نفسم به سختی درمیومد.دو بار به شادلین گفتم بیا ما نریم.شادلین در حالی که آرین رو از بغلم می گرفت گفت وا تو چت شده؟یه مهمونیه مثل همه ی دورهمیای دیگمون.نهار می خوریم برمی گردیم.الان نریم هزار جور فکر می کنن.به عارفه خانم و عصمت الله خان که هیچ به دایه ها و باواها هم برمیخوره.
به باغ رسیدیم،وسایلمونو توی آلاچیق اول باغ که درست زیرش استخری به عمق چهار متر بود گذاشتیم.
آقایون برای شکستن درخت های خشک شده برای کباب، اره و تبر به دست رفتن و شادلین هم در حالی که آرین رو به طرفم گرفته بود گفت بگیرش من برم شیرشو درست کنم.
گفتم با چی درست کنی،آب جوش نداریم.خودت بشین همینجا نگهش دار من برم سماورو بشورم بزارم جوش بیاد.
خواستم برم که شادلین گفت صبر کن پس منم بیام خونه رو یه جارو بکشیم شاید عصر خواستن یه چرت بزنن.
آرینو تحویل مادرشوهرش داد و دو نفره به خونه باغ که از آلاچیق خیلی فاصله داشت رفتیم.
هنوز دلم شور میزد از دور که نگاه انداختم آرین روی پاهای مادر کیارش بود و داشت می خوابوندش.
مشغول گردگیری خونه شدیم و وقتی آب سماور جوش اومد چایی رو پیدا نکردم تا دم بزارم.به دایه نشمیل گفتم دایه چاییو پیدا نمی کنم.
دایه حین خورد کردن گوشت کباب گفت توی ماشینه باباته.
سوییچو برداشتم و خواستم از کنار آلاچیق رد بشم که با دیدن صحنه ی روبروم پاهام شل شد و همونجا نشستم و جیغ کشیدم.مادر کیارش در حال خوندن نماز بود که با شنیدن جیغام دست کشید و هاج و واج به استخر خیره شد.
اونقدر جیغ کشیدم که همه ریختن بیرون و درحالی که فکر می کردن مار نیشم زده دورم خیمه زده بودن و من توان حرف زدنمو از دست داده بودم.
شادلین مسیر نگاهمو گرفت تا رسید به صحنه ای که نباید می دید.شروع کرد به زدن خودش و با جیغاش بدنم شروع به رعشه کرد.
حمله کرد سمت مادرشوهرش که چرا مواظب بچه نبودی و کیارش منگ از اتفاقات یک هویی دور و برش مثل مرده ی مترحک آروم به سمت استخر می رفت.
مرد ها آرینو از آب گرفتن و بدن بی جونشو توی ماشین گذاشتن
 و ما هر کدوم حالمون از دیگری بدتر بود.راهی بیمارستان شدیم ولی هنوز مسیر زیادی رو نرفته بودیم که بابا ماشینو کوبوند به درخت.بابا بیهوش بود و عمه سیوه مدام با قربون صدقه و گریه می خواست بابارو بیدار کنه ولی بی فایده بود.
زنگ زدن آمبولانس اومد،بابا و آرینو توش گذاشتن و آژیرکشان بردن.
گواهی خفه شدن آرین تو آب صادر شد و بابا هم ظاهرا سکته کرده بود و باید آنژیوگرافی می شد.به شادلین و کیارش ارام بخش زدن و از منم آزمایش گرفتن و متوجه شدن قند خونم به خاطر شوک،خیلی بالا رفته.
شادلین مدام خودشو نفرین می کرد که چرا بچه رو به مادرشوهر بی خیالش سپرده.
حال مادر کیارش هم دست کمی از ما نداشت به حدی بد بود که انگار دچار جنون شده بود‌.
ظاهرا وقتی روی پاهاش خوابونده بوده،زمین میزاره و برای نماز ظهر خوندن دست به کار میشه.ولی ارین خواب سبکی داشت و سینه خیز خودشو توی استخر زیر آلاچیق انداخته بود.
دورهمی آخر هفته ی ما تبدیل به عزا شده بود.صورت من و شادلین تماما خون بود.بابا خلیل و حبیب انقدر توی سرشون زده بودن که چشماشون سویی نداشت.
بابا بستری شد و مادرشوهر شادلین هم راهی تیمارستان.ماهم مرخص شدیم ولی دور از چشممون بابا خلیل و حبیب آرین رو دفن کردن.
شادلین با کیارش لج کرده بود و اجازه نمیداد که به دیدنش بیاد.منم به خاطر شادلین به خونه ی مامان برگشته بودم و اونقدر حال شادلین بد بود که شبا اجازه نمیداد دستمو از دستش بیرون بکشم.
بابا مرخص شد و هنوز از در حیاط وارد نشده بود که شادلین روی پله ها نشسته گفت چرا پسرمو نیاوردی عمو؟
شونه های پهن و مردونه ی بابا و عمو شاهان از شدت گریه تکون می خورد.
دایه شهلا و دایه نشمیل درحالی که خودشون گریه می کردن مانع گریه کردن من و شادلین می شدن.
سیگار و استرس برای بابا ممنوع شده بود ولی مگه میشد یروز بدون استرس روزمون شب بشه.
کیارش هر سری که به دیدن شادلین میومد،شادلین با جیغ و داد بیرونش می کرد.کیارش هم حال و روزی بهتر از ما نداشت.مادرش یک ماه بعد از اون ماجرا توی تیمارستان،در حالی که خودشو قاتل میدونسته فوت شد.
شادلین اصرار می کرد ببرمش سر خاک آرین ولی دایه ها می گفتن درست نیست اگه بره سر خاک دیگه بچه دار نمیشه.
این حرفا تو کت من نمی رفت و به خرافات بودنش شکی نداشتم.یک روز دزدکی با شادلین راهی مزار شدیم.اون روز سر خاک اونقدر گریه کردیم و خودمونو زدیم تا خالی شدیم.
هرشب خواب میدیدم آرین بغلمه و دارم بهش با شیشه شیر میدم.شادلین هم اگه به زور من نبود هرگز حموم نمیرفت تا جایی که

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : delvan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه ofodtf چیست?