دلوان۱۷
سفره انداخته شده بود و من هم به ناچار گوشه ای نشستم ولی هرچی منتظر یک نگاه از هاوار بودم چیزی نصیبم نشد.
به زور آب،غذامو خوردم و از اونجایی که همیشه اشکم دم مشکم بود سعی در کنترلش داشتم ولی بی نتیجه موند.قطره ی اشکم پایین چکید.خودمو به حیاط رسوندم و بعد از پاک کردن اشکام خواستم برگردم که هاوار توی چهار چوب در ظاهر شد و گفت مامان می گفت کارم داری.
سرم هنوز پایین بود که گفتم نه من کاری نداشتم.اینو گفتم و خواستم رد بشم که دستمو گرفت و درحالی که صدای استخونامو میشنیدم با دندون غروچه گفت با اجازه ی کی موهاتو رنگ کردی؟سرخود شدی...فردا می خوام بیام دنبالت که بریم بیرون،بیام ببینم موهات این رنگیه پوست کله ات رو میکنم.
وحشت زده دستمو از چنگش بیرون کشیدم و خودمو انداختم تو.عارفه خانم توی راهرو بود که گفت خدا مرگم بده چی شده دخترم؟
اشکمو پاک کردم و گفتم مامان به خدا می خواستم خوشحالش کنم،نمی دونستم از رنگ کردن موهام ناراحت میشه.
دستمو گرفت به سمت داخل راهنماییم کرد و گفت عب نداره دختر قشنگم،هاوار از بچگی عاشق موی سیاه بود.
تا آخر مجلس،افسرده و تو ذوق خورده،در حالی که دیگه حتی به هاوار نگاه هم نکردم،گذروندم.دلم له له می زد برای اینکه بیاد و از دلم دربیاره ولی اون مغرورتر از این حرفا بود.
موقع رفتن بود،توی کوچه بودیم که،هاوار سوئیچ به دست رو به بابا هژار گفت اگه اجازه بدین دلوانو من میارم.بابا خلیل حین رفتن توی ماشین خندید و گفت باشه پسرم این دلوان این تو.
به ناچار سوار ماشینش شدم.مسافتی توی سکوت گذشت و انگار دور خودمون می چرخیدیم که از شدت عصبانیت گفتم می خوام برم خونه منو برسون کار دارم.
قفل زبونش باز شد و با خشم گفت چرا این موهای بی صاحبت رو رنگ کردی؟ها؟الان فکر کردی خیلی خشکل شدی؟نخیر درست بیست سال پیر شدی...شبیه زنای...
حرفشو خورد ولی خوب می دونستم منظورش چیه و با عصبانیت گفتم زنای چی؟
ماشینو کنار زد و همچنان عصبی گفت خیلی خُب تمومش کن.
+اتفاقا تازه شروع شده،کلی به خودم رسیدم که خوشحالت کنم ولی امشبو کوفتم کردی.مچ دستم هنوز درد می کنه.هر کاری می کنم به چشمت بیام ولی نمیشه،حالا شدم شبیه زنای خراب؟
سریع برگشت و گفت من کی همچین حرفی زدم.
+همین الان.
_فردا دوباره رنگش کن.
+نمی خوام می خوام این رنگی باشه واسه دل خودم رنگش کردم مگه فقط تو مهمی.
با فریاد گفت دلت غلط کرده مگه بی صاحبی.
از ترس،کیف از بغلم پایین افتاد.
_فردا اینجوری ببینمت تک تک گیساتو می کنم.فهمیدی یا نه؟
دوباره چشمه ی اشکم جوشید.با گریه گفتم به خدا می خواستم خوشحالت کنم،مگه من
_بدم نمیاد متنفرم.وقتی مجبورم کردن بیام خواستگاریت با خودم گفتم یه عیبی روش می زارم و تمام،ولی موهای مشکی بلند بافته شده ات پشیمونم کرد...موهاتو دوست دارم...شبا تو خیالم می بافمشون...از بچگی عاشق موی بلند بودم،دوست داشتم مادرم موهاش بلند بشه تا من براش ببافم ولی بابام عاشق موی کوتاه و رنگ شده بود.بزرگ که شدم هم اون بی همه چیز،همیشه موهاش کوتاه بود و رنگ و اگه اعتراض می کردم قشقرقی به پا می کرد بیا و ببین.
دوباره از یادآوری خاطراتش با زن قبلیش کفری شدم.بی اختیار برای درآوردن لجش گفتم اتفاقا سانیار هم عاشق موی رنگ شده بود.
دستش داشت مشت میشد و توی خیالم انگار به هدف زده بودم به همین خاطر ادامه دادم؛شب ها هم با نوازش موهام می خوابید.
با ترس نیم نگاهی بهش انداختم.با صورتی که از شدت خشم به کبودی می زد گفت خفه میشی یا خفت کنم؟
برای بیشتر دراوردن لجش خونسرد گفتم چرا مگه چی گفتم؟
_هیچی فقط مونده از چند و چون رابطتونم بگی.
+دوست داری بدونی؟
با فریادش حس کردم پرده ی گوشم پاره شد.مچ دستمو گرفت و با اولین فشار صدای شکستن دوتا از النگوهام درومد.
دم گوشم با خشم گفت بار آخرت باشه اسم اون عوضیو جلوی من میاری وگرنه تیکه تیکه ات می کنم.
با دلی به دریا زده رو بروی صورتش ایستادم و گفتم جواب های هویِ...تو هم اگه یه بار دیگه اسم زن بی شعورتو بیاری من می دونم و تو.
با پوزخند گفت مثلا می خوای چه غلطی کنی؟
صاف توی چشماش نگاه کردم و گفتم دست میزارم رو نقطه ضعفت.
_مثلا؟
+از چیزی حرف می زنم که متنفری.
_چی؟
+خاطراتم با سانیار.
با نشستن دست سنگینش روی صورتم به طرف شیشه پرتاب شدم.با نفسای بریده گفتم خیلی نامردی.
_همینه که هست حالا جرات داری یبار دیگه اسمشو بیار.
ماشینو روشن کرد و به طرف خونه حرکت کرد و طبق روال صبر کرد تا وارد حیاط بشم.کل ساختمون توی تاریکی و سکوت مطلق فرو رفته بود و خوشبختانه کسی حال و روزم رو ندید.
تا صبح گریه امونم نداد و فردای اون روز با تکون های مامان بیدار شدم که می گفت پاشو دختر ساعت یازده شده،هاوار اومده دنبالت.
یاد سیلی دیشب افتادم.به پهلو چرخیدم و گفتم مامان حالم خوب نیست فکر کنم سرما خوردم.بگو نمیتونه بیاد.
مامان چنگی به دامنش زد و با داد گفت دستش بشکنه،از کی تا حالا کبودی صورت هم جزو علائم سرماخوردگی شده؟!
سریع سر جام نشستم،دستی به صورتم کشیدم و خودمو به آیینه رسوندم.رد انگشتای هاوار روی صورتم بود.مامان داشت عصبانی از اتاق خارج میشد که دستشو گرفتم و گفتم مامان نرو به جون چیاکو مقصر خودم بودم.
مامان دستشو از دستم درآورد و حین گفتن اینکه تحت هر شرایطی نباید دست روت بلند می کرد،به طرف حیاط رفت.
ناچار خودمو پشت پنجره رسوندم.هاوار با دیدن مامان از روی تخت چوبی حیاط بلند شد و ایستاد.
مامان با عصبانیت باهاش حرف می زد و هاوار مظلومانه به زمین خیره شده بود.سرشو به طرف خونه کج کرد و به آرومی به پنجره خیره شد که قبل از دیدنش خودمو کنار کشیدم.
شالمو جوری سر کردم که تمام موهام پوشونده بشه و سریع از پله ها پایین رفتم.هاوار رو به مامان می گفت شرمندم نمی خوام کارمو توجیه کنم ولی اگه شمام جای من بودین همین کارو می کردین.
شادلین توی چهارچوب در قرار گرفت و با دیدن صورتم چوب دستی پشت در رو برداشت.
خیز برداشت و گفت کثافت دست رو خواهر من بلند کردی؟چند بار بهت گفتم دلش زخمیه اگه مرهم نیستی نمک نباش.
هاوار که مشخص بود شادلینو عددی حساب نمیکنه بی توجه بهش سرشو برگردوند و ریز به ریز ماجرارو برای مامان تعریف کرد.
شادلین با نگاه پر از سرزنشی بهم زیر لب گفت جون به جونت کنن باز گند میزنی.
صدای دویدنای عمه از پله ها شنیده میشد و ما چهار نفری چشم دوخته بودیم به در ساختمون.
عمه با صورتی رضایت بخش ظاهر شد و رو به هاوار گفت هنوز هیچی نشده چه گندی زده که مجبور شدی بزنیش.پس بالاخره دستش رو شد و فهمیدی این دختر اونی نیست که دنبالشی،مار خوش خط و خالیه بهتره گولشو نخوری.
من و مامان و شادلین هاج و واج به دهن عمه چشم دوخته بودیم.هاوار کنجکاوانه توی صورت عمه ریز شده بود و انگار باور کرده بود.
شادلین کفری چوب دستیو بالا برد و گفت عمه به خداوندی خدا چشممو روی همه چی میبندمو با همین چوب دستی هلاکت می کنم.چی می خوای از جونش بدبخت؟
مامان عمه و شادلینو داخل برد و من مثل آدمی که گناهکاره رو به هاوار با شرمندگی گفتم اگه اومدی ببینی موهامو چکار کردم،تازه از خواب بیدار شدم هنوز ...
حرفم به اتمام نرسیده بود که اخماشو در هم کشید و بدون خداحافظی رفت.
پشت سرش راه افتادم،اون جلوی ماشینش بود و من جلوی در حیاط.
تندی برگشت و گفت بیرون نیا لباست مناسب نیست برو یچیزی بپوش بیا کارت دارم.
با هول و ولا برگشتم داخل.در بین نگاه شادلین و مامان که کلافه از اتفاق امروز بودن مانتوی پاییزه ای تنم کردم و به کوچه برگشتم.
به محض نشستنم توی ماشین،ماشینو از جا کند و راهی کوه شد.
در سکوت،با خشم رانندگی می کرد و من جرات شروع بحث رو نداشتم.
همون جای همیشگی کنار پرتگاهی پارک کرد.
_عمه ات راجب چی حرف میزد؟اون چی میدونه که من نمیدونم؟
بعد با صدای بلند فریاد زد فقط راستشو بگو،دروغ تحویلم بدی همینجا خودمونو میندازم پایین
مظلومانه گفتم دوست داری واقعیت چی باشه؟الان من بگم چیزی نیست باور می کنی؟نه نمیکنی...ولی اگه بگم دوست پسر داشتم یقینا باور می کنی.
_مشکل عمه ات باهات چیه؟
+یه مشکل خانوادگیه.
مشتشو محکم روی فرمون ماشین کوبید و گفت الان اصلی ترین عضو خانوادت منم اینو بفهم.
با ترس گفتم بابام وقتی سکته کرد تمام اموالشو تقسیم کرده از اون روز عمه به خون من تشنه شده.
نگاهشو به سمتم برگردوند که با التماس گفتم به جون مامانم دارم راست میگم.
به کبودی صورتم خیره شد و در حالی که انگار ندامت زده بود گفت هیچ وقت دست روی نقطه ضعفم نزار.نقطه ضعفم غیرتمه،یه بار به باد رفت دو بارش نکن.
خوب می دونستم عذرخواهی کردنش جزو محالاته،خودم پیش دستی کردم و گفتم معذرت می خوام نباید عصبیت می کردم ولی...
_ولی چی؟
+احساس می کنم هیچ وقت اون عشقی که به اون داشتی به من نداری.
دستشو به لپ کبودم کشید و گفت یه تار موی زردت رو به اون نمیدم.
از حرفش خندم گرفت.درحالی که لبمو به زور روی هم میفشردم تا نخندم گفت بهتره بریم تا کاری نکردم.
یاد عذرخواهی نکردنش افتادم.بق کردم و آروم گفتم دست بزن داری؟
خم شد و جای سیلیشو بوسید و گفت نه ولی دلم نمی خواد اسمشو بشنوم،الان شوهرت منم بچسب به شوهرت.
+من به شوهرم میچسبم اون منو نمیبینه.
خیره به لب هام گفت چه طور نمیبینه؟!تو تمام معادلات منو بهم زدی...گاهی میگم کاش انتخاب اولم تو بودی اینجوری نه تو شکست داشتی نه من.
حین روشن کردن ماشین گفت چند روز دیگه میام دنبالت که بریم کرمانشاه.
متعجب پرسیدم چرا؟
نگاهی به قیافه ی خنگم کرد و گفت ناسلامتی یه مدت دیگه عروسیمونه باید بریم کم و کسریارو درست کنیم.
+بابا و مامان در حال تهیه ی جهازن دیگه لازم نیست فکر کم و کسری باشی بعدشم بابام اجازه نمیده تو نامزدی بیام کرمانشاه.
نوک بینیمو گرفت و گفت اون با من.
چقدر دوست داشتم باهاش برم،دلم می خواست هر جوری شده بابارو راضی کنم.
اون روز بعد از نهار هاوار منو رسوند و به کرمانشاه برگشت.
اون روزها دایه نشمیل به خاطر سنگ کلیه حال و روز خوبی نداشت و من دوباره به خونه ی بابا خلیل نقل مکان کردم تا مراقب دایه باشم.
عارفه خانم و روژا هم مدام بهمون سر میزدن و خبر از برگشتن هاوار برای اخر هفته رو میدادن و من دل توی دلم نبود برای برگشتنش.اینبار نوبت مامان بود برای پاگشا و قرار بر این شد مهمونی توی خونه ی بابا خلیل برگزار بشه.
قبل از برگشتن هاوار به آرایشگاه رفتم و موهامو مشکی کردم.دلم پیش رنگ روشن موهام موند ولی رضایت هاوار برام اولویت داشت.
شب مهمونی رسید و من جوری شالمو سر کرده بودم که سیاهی موهام بیشتر توی چشم باشه.
همه بعد از حال و احوال داخل خونه ی دایه نشمیل شدن و من مونده بودم و هاواری که حین داخل شدنم دستمو گرفت به سمت خودش کشید و با نگاه به موهام گفت ممنون که به حرفم بودی.دست توی جیب شلوار کوردیش کرد و بعد از درآوردن جعبه ی کوچیکی گفت این برای توعه فقط قول بده قبل از رفتنمون باز نکنی.
بعد از شنیدن چشم از زبونم، با نگاه به دور و بر،خم شد بوسه ای به گونه ام زد و بلافاصله وارد خونه شد.
اون شب علاوه بر دو نوع غذایی که مامان درست کرده بود،بابا هم از بیرون کباب گرفته بود.دور سفره کنار هاوار نشسته بودم و وقتی ازش پرسیدم کدوم غذارو بیشتر دوست داره گفت قرمه سبزی.
دست بردم و کاسه ی قرمه سبزیو جلوش گذاشتم،در حین این کار برادر هاوار به شوخی گفت زن داداش کدومو خودت پختی اونو بزار جلوش ببینیم زنده میمونه.
در بین صدای خنده ی جمع،عمه گفت تنها حسنی که داره اینه که دستپختش خوبه.
خنده رو لبم خشک شد و نگاهم گره خورد به نگاه مامان که در حال خودخوری بود.
هاوار در حالی که برای خودش و من برنج می کشید گفت یه حسن دیگم داره.
عمه گوشاشو تیز کرده بود که هاوار گفت حسود نیست،هر کی هر چی داشته باشه نداشته باشه چشمش فقط دنبال سهم خودشه.
نگاهمو به سمت عمو شاهان چرخوندم.با چشم انگار داشت عذرخواهی می کرد و اونور تر بابا دوباره نفساش به شماره افتاده بود.
اون شب با حفظ بساط شوخی و خنده گذشت و بعد از رفتن مهمونا بلافاصله بابا رو به عمو شاهان گفت،شاهان من تا قبل از تو برادر نداشتم ولی الان تو برادرمی و گردنم پیشت از مو باریکتره.روز اول گفتم من یه دختر دارم که یه تار موشو با دنیا عوض نمی کنم.سیوه هر روز به یک طریقی دختر منو میچزونه.اگه تا حالا کاری نکردم به خاطر تو بوده وگرنه من مردی نیستم که زنم هر کاری دلش می خواد بکنه و من از ترس جیکم درنیاد،دیگه سیوه رو نمی خوام.
عمو شاهان کلافه گفت چی بگم والله،هر چی بگی حق داری.
مامان از فرصت استفاده کرد یک قدم به عمه نزدیک تر شد و گفت تا الان چیزی نگفتم چون توی یک خونه ایم نخواستم کینه و کدورت به وجود بیاد،هرکار کردی دم نزدم.مشکلت با دختر من چیه؟
عمه مثل کولیا شروع کرد به داد و هوار و در حالی که جفت دستاشو بالا پایین می برد گفت دلم به چی خوش باشه به شوهر مریضم که فردا پس فردا میوفته میمیره و این دختر حرومزاده صاحب همه چیز میشه؟چرا ارث و میراثو قانونی تقسیم نکرد؟چرا باید پسر من و دختر حرومیش...
نشستن دست بابا روی صورت عمه و پریدن خون از دماغش باعث شد حرفش نیمه کاره بمونه ولی از
هیچ کس جز دایه نشمیل جلو نمی رفت و من با دیدن این صحنه با دست و پایی لرزان داد می زدم توروخدا بس کنین من هیچی نمی خوام فقط تمومش کنین.
حتی بابا خلیل هم به کمک عمه نرفت و بابا هژار داد می زد دیگه حق نداری پاتو تو خونه ی من بزاری.
عمه با اینکه حسابی کتک خورده بود باز پا پس نمی کشید و گفت اون خونه مال منه اونی که نباید پاشو توش بزاره تو و دختر عوضیته.
در نهایت عمه سیوه با صورتی خونی و چشمی کبود وقتی بی توجهی عمو شاهان و حتی شادلین رو دید به ناچار راهی خونه ی خواهرش شد.
جمعیت پراکنده شد و من موندم و دایه و بابا خلیل.به طرف اتاقم راه افتادم،چشمم خورد به جعبه ی کادو پیچ شده ی روی تخت که هاوار گفته بود بعد از رفتنشون باز کنم.
بازش کردم،یک جفت گوشواره ی بچگونه بود.تنها برداشتی که از این هدیه تونستم بکنم این بود که ازم بچه می خواد.هاواری که شرط گذاشته بود مثل خواهر و برادر زیر یک سقف باشیم حالا پیشاپیش برای دخترش گوشواره خریده بود.
با این فکر و خیال به کل اتفاقا اخیر رو فراموش کردم و با حالی خوش به خواب رفتم.
صبح با صدای ضربات محکمی که به در می خورد از خواب پریدم و نمی دونم چه جوری خودمو به در رسوندم.به محض باز کردن در موهام توی چنگ عمه گیر کرد و سرم با شدت به موزاییک های حیاط کوبیده میشد.رد خون از صورتم جاری شد و دایه نشمیل در حالی که با موهای خیس از حموم بیرون پریده بود،در بین حرفای عمه که می گفت هرزه ی حروم زاده به خاطر توی عوضی از خونم انداختنم بیرون،عمه رو به سمت خودش می کشید تا شاید بتونه از روی من بلندش کنه.
دایه با هر بدبختی بود منو از زیر مشت و لگداش نجات داد و بدن بی جونمو به داخل برد.در رو بست و سریع به بابا زنگ زد.عمه ول کن نبود،با مشت به در می کوبید و می گفت تو نحسی نحس،همین روزاست که اون مرتیکه دراز بد قواره بفهمه چه گوهی هستی مثل آشغال میندازتت دور.
با داد بابا عمه سر جاش میخ کوب شد؛اگه حسابتو کف دستت نزارم مرد نیستم.
عمه از ترس به طرف کوچه دوید و وقتی بابا به بالاسرم اومد که من مثل بید می لرزیدم و با خونی که ازم رفته بود سرمارو تا مغز استخونم حس می کردم.
بابا بغلم کرد توی ماشینش گذاشت و راهی بیمارستان شدیم.زیر سروم بودم و شاهد تند تند راه رفتنای بابا توی اورژانس بودم و زیر لب با خودش حرف زدناش.با خودم میگفتم کاش میمردم ولی این حال و روز بابارو نمیدیدم.مامان و عمو اونورتر بودن و مامان می گفت دیگه شورشو درآورده دیگه این دفعه ازش نمیگذرم و شکایت می کنم.
از شنیدن حرف مامان که گفت ازش شکایت می کنه خوشحال شدم.در حالی که از درد به خودم میپیچیدم روی تخت بیمارستان نیم خیز شدم و گفتم منم با شکایت موافقم،من دیگه امنیت جانی ندارم،اگه دایه نشمیل نبود الان باید بالا سر جنازم گریه می کردین.
مامان به طرف تختم دوید و گفت آروم باش دراز بکش،دیگه نمی زارم بهت آسیب برسونه.
بابا در حالی که تمام حرصشو سر انگشتاش خالی می کرد گفت شکایت درست نیست ولی آشی براش می پزم که آرزو کنه کاش شکایت می کردیم.
نمی دونستم بابا داره راجب چی حرف میزنه و قراره چه آشی بپزه.مامان هاج و واج به عمو شاهان نگاه می کرد که عمو بالاسرم اومد و با چشمایی شرمنده گفت دخترم من شرمندتم،تو دخترمی و سیوه خواهرم.خودت می دونی که از خواهرم برام عزیزتری ولی اگه ازش شکایت کنی این منم که باید باهاش آواره ی مسیر دادگاه بشم،به خاطر دل بزرگت ببخش.به خاطر موی سفید من بین در و همسایه ازش شکایت نکن و اسممونو رو سر زبونا ننداز.
عمو شاهان اونقدر مرد بزرگی بود که اگه می گفت بمیر هم می مردم چه برسه شکایت نکردن.
با چشمایی پر اشک لب زدم نگران نباش عمو،اونقدر خاطرت برام عزیزه و برام زحمت کشیدی که روی حرفت حرف نمی زنم.
عمو خم شد دستمو بوسید و بابا برای اینکه چشمای پر اشکش دیده نشده روشو سمت دیوار کرد.
دایه شهلا که مشخص بود تازه ماجرارو شنیده با داد و هوار کل بیمارستان رو روی سرش گذاشته بود و لنگان لنگان خودشو با همراهی دایی کاوان به اتاق من رسوند.
بعد از کلی نفرین که بار بخت و اقبال دختر و نوه اش کرد گفت میبرمت خونه ی خودم،دیگه حتی تو خونه ی نشمیل هم امنیت نداری.نشمیل بیچاره نمیدونه به درد کلیه اش برسه یا جلوی عروسش رو بگیره تا نوه اش رو نکشه.
عمو شاهان خجالت زده سرشو پایین انداخت و مامان رو به دایه لبشو گزید.
بعد از ترخیص از بیمارستان به خونه ی دایه شهلا رفتم.دو روزی بود از هاوار خبر نداشتم،دلم می خواست برم جایی که تا مدت ها کسیو نبینم.دیگه خودمو تو آیینه نمیشناختم،زخم های صورتم و ورم و کبودیاش منو تبدیل به آدم دیگه ای کرده بود.تمام صورتم جای چنگ بود و زخمی بزرگ روی پیشونیم مثل داغ جا خوش کرده بود.
کم کم آخر هفته رسید و موعد برگشتن هاوار.
هاوار به محض برگشتن مستقیم به خونه ی دایه شهلا اومد.تمام سعیمو برای پوشوندن زخم های صورتم با کرم پودر کردم و از خونه خارج شدم.
هاوار پشت به در ماشین با تلفن صحبت می کرد و می گفت نمی تونم بیام اومدم دنبال خانومم،یه هفته است ندیدمش.
از شنیدن حرفش تمام دردام یادم رفت.تلفنش که تموم شد برگشت.سلام رسیدن بخیری گفتم که شوک زده،از حرص
_صورتت چی شده؟
+از پله ها افتادم.
دلم براش یک ذره شده بود و اینو به زبون اوردم.دلم می خواست بگه منم همینطور،ولی فقط لبخندی زد و گفت بشین.
ماشینو روشن کرد و جلوی خونه ی بابا مامان متوقف شد.با ترس گفتم اینجا کاری داری؟
حین پیاده شدن گفت می خوام ببینم این چه سر و شکلیه برای تو درست کردن.
تندی دستشو گرفتم و گفتم به خدا از پله...
با هیس گفتنش ساکت شدم و گفت دروغ که میگی قسمم می خوری؟!مگه من بچه مدرسه ای هستم می خوای سرمو شیره بمالی.قبلا هشدار داده بودم الان دیگه زن منی و کسی حق نداره نگاه چپ بهت بندازه چه برسه بیان و بزننت.
دستشو از چنگم درآورد،پیاده شد و زنگ واحد بابارو زد.خواستم پیاده شم که با دست اشاره کرد نیا بشین تو ماشین.
شیشه رو آوردم پایین شاید صداشونو بشنوم.
در بین آروم حرف زدناشون فقط اینو شنیدم که هاوار رو به بابا گفت دیگه نمی تونم اینجا به امون خدا بزارمش و برگردم،شب با خانواده مزاحم میشیم برای قرار عروسی.
بابا خجالت زده قبول کرد و گفت باشه پسرم هر جور صلاح میدونی.
اون روز هاوار مجبورم کرد ریز به ریز ماجرارو براش تعریف کنم و با مشت های گره کرده اش برای عمه سیوه خط و نشون می کشید.
اون شب همه توی خونه ی دایه شهلا جمع شدن و قرار عروسیو برای ده روز دیگه گذاشتن.
دایه نشمیل که مشخص بود از رفتن من ناراحته گفت کاش صبر می کردین تا عید نوروز.
خواهر بزرگتر هاوار نگاهی به صورتم انداخت و گفت تا عید نوروز که پوستشم می کنین همون بهتر زودتر برن سر خونه زندگیشون.
شوهرش با چشم غره گفت خجالت بکش زن،بحث و درگیری توی همه ی خانواده ها هست.
عصمت الله خان بالای مجلس نشسته بود که گفت میگن توی هر دعوایی یه خیری هست،این دعوا هم خیرش این بود که ما عروسمونو زودتر ببریم.
پایان اون شب در حال بدرقه ی مهمونا بودم که با اشاره ی هاوار به طرفش رفتم و بقیه هم دورمونو خلوت کردن.
دستی به سیبیلش کشید و گفت راستی کادومو دیدی؟
نگاهی به دور و ورم کردم و درحالی که می دونستم اون گوشواره ها برا من نیست آروم گفتم آره ولی خیلی بچگونست،مناسب من نیست.
چشاشو ریز کرد دستی به زخم پیشونیم کشید و گفت خنگول برای تو نیست نگهش دار تا به وقتش.
دستشو از روی پیشونیم گرفتم محکم نگهش داشتم و با خجالت گفتم اگه پسر شد چی؟
اخماشو درهم کشید و گفت من دختر می خوام.
با خنده گفتم یجور حرف میزنی انگار پا به ماهم.
خندید و بعد از بوسه ای به پیشونیم خداحافظی کرد، رفت و من موندم و بوی ادکنش که روی دستم مونده بود.
غم توی چشمای بابا و مظلومی برادر کوچولوم چیا که الان شیش سالش بود و باید کم کم برای مدرسه اماده میشد،اذیتم می کرد.
هر چند از عمه دل خوشی نداشتم ولی الان این پریشونی بابا و چیا هیچ کمکی بهم نمی کرد.عروسیم ده روز دیگه بود و از یک طرف زخمای صورتم و از طرف دیگه نبود عمه سیوه فکرمو مشغول کرده بود.
فردای اون روز طبق قرار هاوار به دنبالم اومد برای دیدن تالار که ازش پرسیدم چرا همون جا که مراسم عقد رو گرفتیم عروسی نگیریم؟
هاوار بادی به غبغبش داد و گفت دلم می خواد یه جای خوب و شیک باشه حتی قشنگتر از اون دهکده ی رویایی.
حین دیدن اولین تالار هاوار گفت کجایی خانم یک ساعته دارم باهات حرف می زنم حواست کجاست؟
دستپاچه گفتم ببخشید حواسم نبود.
خیلی دلم می خواست باهاش درد و دل کنم به خاطر همین هر چی تو فکرم بود به زبون آوردم و گفتم دوست دارم عمه برگرده،دلم برای برادر کوچولوم می سوزه.
هاوار متعجب گفت چه دل بخشنده ای داری بزا زخمات خوب بشه بعد کارشو فراموش کن.
غصه دار گفتم بالاخره مادره از دوری بچه اش دق می کنه.
حین راه رفتن دستمو گرفت و گفت معلومه مادر خوبی میشی.
به شوخی گفتم می خوای امتحانش کن.
بلند خندید و گفت باشه به موقعش.
هنوز حرف قبل خواستگاریش تو گوشم بود و نمی دونم چرا فکر می کردم رو حرفش می مونه و من اونقدر ازش پایین ترم که داشتنش دور از تصورمه.
اون روز بعد از انتخاب تالار و خوردن نهار تو خونه ی دایه شهلا،هاوار برگشت و به درخواستم منو سر راه جلوی خونه ی بابا گذاشت.
به واحد شادلین رفتم.با من من گفتم شادلین می خوام کمکم کنی.
کنجکاو حین ریختن چای گفت چه کمکی؟
+می خوام برم دنبال عمه.
شادلین که با شنیدن حرفم حواسش پرت شده بود و استکان چای زیر شیر سماور سرریز شد روی دستش،آخ بلندی گفت و بی چایی از آشپزخونه خارج شد و گفت خل شدی؟می خوای بیاریش گند بزنه به عروسیت؟یا دلت برای تیکه هاش تنگ شده؟
بعد شرمنده به آشپزخونه برگشت و گفت به خدا شرمم میاد بگم عمه ی منه.
بلند شدم و گفتم ولی من روی حرفم هستم امشب با مامان و بابا هم درمیون می زارم.دلم نمی خواد بابا توی عروسیم گردنش کج باشه و برادر کوچولوم غصه ی بی مادری بخوره.
به پایین که برگشتم موضوع رو به عمو و مامان گفتم و برخلاف مامان عمو خیلی خوشحال شد.مامانو هم راضی کردم و اون شب همگی به واحد بابا رفتیم.فکر می کردم بابا خوشحال میشه ولی وقتی حرفامونو شنید با جدیت گفت نه...سیوه باید ادب بشه...دیگه زیادی هوا بر داشته.
چیای مظلوم اونورتر سرگرم بازی با ماشین پلیسش بود که به بابا اشاره کردم بابا به خاطر چیا،گناه داره.
بابا چشماش پر از
فردای اون روز طرفای ظهر بود که زنگ واحد مامان به صدا درومد و من به هوای این که برادرم چیاکو پشت دره،بدون پرسیدن درو باز کردم.
چند دقیقه ای گذشت ولی کسی وارد خونه نشد،هول زده شالمو سر کردم و در واحدو باز کردم.در کمال تعجب عمه بود که داشت از پله ها بالا می رفت.
برگشت و با دیدنم با قیافه ای شکست خورده گفت اومدم چیارو ببینم،زودی میرم.
سریع گفتم چیا پیش منه بیا تو.
از جلوی در کنار رفتم که دست از پا دراز تر از پله ها پایین اومد و خیره به صورتم قبل از داخل شدنش گفت معذرت می خوام اشتباه کردم.
مامان که صدامونو شنیده بود خودشو نمایان کرد و گفت خودت بودی می بخشیدی؟
عمه سرشو پایین انداخت و گفت شرمندم زن داداش،تحت تاثیر حرفای دوست خیر ندیدم قرار گرفتم.خواهرم کلی سرزنشم کرد،به خدا یه تار موی شوهر و پسرمو با دنیا عوض نمی کنم.
مامان با چین روی ابروهاش کنار رفت و عمه داخل شد.چیا خودشو تو بغل مامانش انداخت و من با دیدن این صحنه به زور بغضمو قورت دادم و به آشپزخونه رفتم.
صدای گریه ی عمه و قربون صدقه های چیا دلمو بیشتر می خراشید و نتونستم مانع ریختن اشک هام بشم.
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای بسته شدن در حیاط بلند شد.
از پنجره ی آشپزخونه نگاه انداختم،بابا بود.
اشک هامو پاک کردم،خودمو جلوی در خونه رسوندم و گفتم بابا عمه و چیا اینجان.
بابا با شنیدن حرفم عصبی وارد شد و رو به عمه گفت به چه حقی اومدی دیدن پسر من؟
عمه مثل بچه ها از ترس مچاله شد و چیارو بیشتر به خودش فشرد.
با مظلومیت گفت یه فرصت دیگه بهم بده،معذرت می خوام.
بابا بی توجه به اون صحنه داد زد دیگه خیلی دیره از چشمم افتادی سیوه...زودتر برگرد همونجا که بودی.
عمه سیلی از اشک راه انداخت و گفت کجا برم؟شوهرم اینجاست،خونه زندگیم اینجاست،بچه هام اینجان.
مامان بهت زده گفت بچه هات؟نکنه بارداری!
عمه که حسابی به نقش جدیدش خو گرفته بود گفت نه منظورم چیا و دلوانه.
مامان با حیرت گفت آدم سر بچه اش این بلارو میاره،ده روز دیگه قراره با این سر و شکل عروس بشه.
عمه حق به جانب گفت خب هر مادری گاهی از کوره در میره.بابا فریاد زد پس چرا هنار سر هیچ کدوم از بچه هاش چنین بلایی نیاورد؟نخیر سیوه خانم بگو که حرص و طمع چشماتو کور کرده بود.
بابا اینارو گفت و دست عمه رو گرفت به سمت بیرون هولش داد و گفت بیا برو بیرون.
صدای گریه ها و التماسای چیا بلند تر شد و اصرارای من و مامان بیشتر تا اینکه بابا راضی شد.
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید