دلوان۲۰
حین پختن ماکارانی با خودم بهش بد و بیراه می گفتم که مثل حیوون به جونم افتاد و الان در کمال پررویی درخواست ماکارانی می داد.
غذا که حاضر شد مشغول چیدن میز بودم و اون مشغول بازی با گوشیش که پرسیدم خبر از خانوادم نداری؟
سرشو بالا آورد و گفت چرا اتفاقا این چند روزه کچلم کردن،مخصوصا بابات.منم مجبور بودم یه چیزایی سر هم کنم تا شک نکنن.
+شام حاضره.
سر میز که نشست خواستم به طرف اتاق برم که گفت خودتم بشین بخور تنهایی نمیچسبه.
+من سیرم،تموم که شد صدام بزن جمع کنم.
بشقاب جلوش رو به طرف دیگه ای هول داد و گفت باشه جمع کن منم سیرم.
به ناچار بشقابی برای خودم برداشتم و نشستم.چند قاشقی کشیدم. اونم مشغول شد و گفت نه مثل اینکه سرم کلاه نرفته.چطور تونستی تنهایی این آشغال دونیو تمیز کنی؟دست پختتم واقعا عالیه.
دیگه حرف هاش دلمو خوش نمی کرد.همونجور سرم پایین بود و با غذا بازی می کردم که گفت ولی یه عیبی داری.
سرمو بالا آوردم.
_زبونت تنده،نمی تونی کنترلش کنی.
با دست اشاره ای به صورتم کردم و با کشیدن آهی گفتم راست میگی زبونم تنده.
روی میز خم شد و گفت نباید داغ دلمو تازه می کردی.می دونی چی کشیدم؟
دیگه نمی خواستم حرفای تکراریشو بشنوم.بلند شدم از یخچال بطری آب رو برداشتم روی میز گذاشتم و گفتم شامتو بخور دیگه نمی خواد یادآوری کنی.
توی سکوت شامشو خورد و آشپزخونه رو مرتب کردم.با لیوان چای وارد پذیرایی شدم و با دیدن پاهاش روی میز گفتم پاهاتو بنداز شیش ساعت تمیزش نکردم که الان کثیفش کنی.
مثل بچه ای مطیع چشمی گفت و پاهاشو انداخت و بعد لیوان چای رو ازم گرفت و گفت تازه می فهمم خونه زندگی یعنی چی.
بعد از پاک کردن جای پاش با دستمال و شیشه پاک کن با پتویی از اتاق هاوار به اتاق مشترکش با همسر قبلیش که الان تمیز و بدون تخت و کمد بود راه افتادم که با تعجب پرسید مگه قراره جدا از هم بخوابیم؟
+آره من اینجوری راحت ترم.
_بیخود.
چراغو خاموش کردم و درو بستم.
چند ثانیه بعد درو باز کرد و گفت پاشو ازین اتاق نجس بیا بیرون.
+نمیام می خوام اینجا بخوابم.
درو محکم بست و با خش خشی که از پذیرایی شنیده میشد مشخص بود مشغول بردن آشغالا به بیرون از خونست.
دوباره درو باز کرد و گفت با این وضعت چه جوری اون تختو تنهایی تکون دادی؟
+کدوم وضعم؟
_مگه پریود نبودی؟
+وضعم دردش بیشتر از کتکایی که خوردم نبود.
_تا میام بالا رختخواباتو ببر اتاق خودمون.
فکر می کردم رفته بیرون که زیر لب گفتم خود شیفته ی بی تربیت،نمی خوام مگه زوره؟
با صداش سر جام خشکم زد.
_وظیفته،پس زود باش.برمیگردم سر جات باشی.
به ناچار پتو و بالش بدست به اتاق کناری مهاجرت کردم و با فاصله از رختخوابش دراز کشیدم.
همه ی آشغالارو که برد به اتاق اومد و بعد از نزدیک کردن رختخوابش بهم،سرجاش دراز کشید.
به پهلو چرخید و گفت بیداری؟
جوابی ندادم ولی گوشامو تیز کرده بودم برای شنیدن صداش و خودمو دلخوش کرده بودم که شاید ازم عذرخواهی کنه.
دوباره طاق باز خوابید و گفت چرا عصبیم می کنی؟اون روز کار خوبی نکردی روی زخمم نمک پاشیدی.شاید باورت نشه ولی من شوهر ایده آلی براش بودم چون هرگز روی حرفش حرف نمی زدم.تمام خواسته هاشو براورده می کردم.باور نمی کنی چون فقط کینه و نفرت منو دیدی.من الان حتی به محبت مادرمم مشکوکم فکر می کنم دروغه و قراره بعدش بلایی سرم بیاد...بهم زمان بده...سرم گنگه...هنوز ضربه ای که ازش خوردم ترمیم نشده.
با حرفاش و یادآوری محبتاش به اون زن خائن بیشتر سوخته می شدم.دلم می خواست جوابشو بدم ولی از عواقبش می ترسیدم.
به طرفش چرخیدم و با قطره اشکی که روی صورتم چکید گفتم من اگه اون شب چیزی گفتم از روی دلتنگی بود.چطور دلت اومد در رو روم قفل کنی؟
دستشو لای موهام برد و گفت درکت می کنم ولی حرفات اونقدر بد و تند بود که عصبی شدم...الانم بخواب صبح میریم دنبال خونه.
+خونه؟
_آره...اینجارو دوست ندارم.
از شنیدن این حرف خوشحال شدم.با خودم گفتم اگه ازین خونه بریم کمتر سایه ی شوم زن قبلیش روی زندگیمونه.
صبح ساعت نه بود که از خواب بیدار شدم.
دست هاوار دورم حلقه شده بود که به آرومی دست سنگینشو برداشتم و از جام بلند شدم.
برای نهار قرمه سبزی بار گذاشتم و میز صبحونه رو چیدم.
هاوار لباس پوشیده اماده از اتاق بیرون اومد که با تعجب پرسیدم کجا؟
_میرم نون تازه بگیرم.
به سمت آشپزخونه اومد با تعجب نگاهی به قابلمه ی بار گذاشته و میز صبحونه انداخت و گفت از بیرون چیزی نمی خوای؟
+نه همه چی هست.
رفت و با نون تافتون برگشت.هنوز متعجب بود. نونو ازش گرفتم لای سفره گذاشتم.نشست و پرسید تو الان نهار بار گذاشتی؟
+خب اره مگه چیه؟دستاتو نمی شوری؟
برای شستن دستاش بلافاصله بلند شد.
برنجمو شستم و بعد از ریختن چای گفتم تا تو صبحونتو بخوری من میرم حاضر میشم.
برای دیدن خونه به چند جا سر زدیم تا اینکه خونه ای توی خیابون رودکی چشممو گرفت.
خونه ای دلباز با ویوی عالی توی طبقه ی چهارم ساختمونی که میشد با پای پیاده به بازارچه اش رفت و همه ی خریدای روزانه رو انجام داد.
همون روز هاوار قرارداد دو ساله رو به شرط گذاشتن مقداری روی پول پیش سال بعد بست.
ده روز فرصت داشتم برای جا به جایی.دل توی دلم نبود برای رفتن به اون خونه.
با خوشحالی پله هارو یکی در میون پایین اومدم که هاوار دستمو گرفت و گفت دستم بشکنه که روت دست بلند کردم تورو خدا ازین به بعد عصبیم نکن.
دوباره یاد کتکاش افتادم،با ناراحتی گفتم چشم عصبیت نمی کنم ولی اگه عصبی شدی باید بیوفتی به جون من؟فرض کن خودت یه دختر داری که قراره بدیش به یکی مثل خودت.
ازم جلو افتاد به سمت ماشین رفت و با اعتماد به سقفی کاذب گفت خب مگه من چمه؟
+هیچی...خوبی.ولی اگه دومادت دست بزن داشته باشه چکار می کنی؟
_پدرسگ غلط می کنه رو عشق باباش دست بلند کنه.دستشو از هفت جا قلم می کنم.
+خب منم عشق بابامم آقا هاوار.
توی ماشین نشستیم و در حالی که توی فکر بود گفت وای خدا چقدر دوست داشتنیه.
متعجب گفتم کی؟
_دخترم دیگه...یعنی میشه دخترم با اون گوشواره های توی گوشش بیاد بغلم بوسم کنه و بگه بابایی دوستت دارم.
چقدر مظلوم شده بود.دلم براش سوخت ولی از اونجایی که تکلیفش با خودش مشخص نبود فقط لبخند زدم.
با ذوق به سمتم برگشت و گفت پسر بشه میکشمت.
ابروهامو بالا دادم گفتم به خدا دیوونه ای مگه دست منه؟
_نه دست بابامه...خب دست من و توعه دیگه...منو اینجوری نبین که الان کاری به کارت ندارم.هم نمی خوام اذیت بشی هم نمی خوام خودم وابسته بشم.من اگه با اون کثافت رابطه نداشتم تا این حد نمی سوختم.دلم می خواد بدون نگرانی از آینده،با تمام وجودم بهت دست بزنم میفهمی چی میگم؟
سرمو تکون دادم و گفتم اره.
جلوی سوپری نگه داشت و پرسید چیزی نمی خوای؟
+چند تا کارتن برای جمع کردن وسایل و چسب.
دستشو روی چشماش گذاشت و گفت چشم.
به خونه که رسیدیم بوی قرمه سبزی توی فضا پیچیده بود.
هاوار نفس عمیقی کشید و گفت چه بوی دیوونه کننده ای.
روی مبل لم داد و با یسری ورق و کاغذ که از کیفش درآورد ور رفت و منم مشغول درست کردن سالاد و دم گذاشتن برنج شدم.
میزو که چیدم صداش کردم و در حالی که متعجب به میز چیده شده خیره شده بود نشست.
داشتم براش برنج می کشیدم که گوشیش زنگ خورد.
پیش دستی کردم و گوشیشو آوردم.چشمم به اسم بابا افتاد.ذوق زده جواب دادم و در حالی که مدام قربون صدقه ام می رفت با عمه و چیا هم احوال پرسی کردم.بابا دوباره گوشیو گرفت و گفت کی میاین گیانکم؟
یاد کبودیای صورتم افتادم.نگاهی به هاوار که با ولع غذا می خورد انداختم و گفتم نمی دونم باباگیان...راستی قراره اسباب کشی کنیم یه خونه ی دیگه.هر وقت کارامون تموم شد میایم.
حرفامون که تموم شد قطع کردم و با ناراحتی روی صندلی نشستم.
هاوار حین جویدن غذا گفت چشمت روشن.
+میشه با مامانمم صحبت کنم؟
_اره زنگ بزن.
بلافاصله شماره ی مامانو گرفتم.
مامان هم همش از دل نگرانیای شادلین می گفت و از اینکه جواب تلفن نمی دادم گله می کرد.
به ناچار گفتم ببخش مامان تلفن خونه خراب بود.هاوار هم خونه نبود و منم تنهایی می ترسیدم برم بیرون.
مامان قبول کرد و قول دادم بعد از اسباب کشی حتما بهشون سر می زنیم.
سر میز برگشتم که گوشی هاوار دوباره زنگ خورد و وقتی جواب داد ظاهرا از بنگاه بود و گفت که باید بریم کلیدو تحویل بگیریم.
هاوار بلند شد و گفت یه چرت بزنیم بعد میریم کلیدو می گیریم.
به طرف اتاق رفت و منم ازین فرصت استفاده کردم و بعد از خوردن هول هولکی نهارم،آشپزخونه رو مرتب کردم.
ساعت حدودا ۶ غروب بود که کلید بدست از بنگاه خارج شدیم و به طرف خونه ی جدیدمون راه افتادیم.
روی پله ی دوم بودیم که هاوار شوک زده دیگه قدمی از قدم برنداشت.مسیر نگاهشو گرفتم و خوردم به چهره ی غمگین زنی مسن.
هاوار سلام بی جونی گفت که پیرزن جلوتر اومد و گفت سلام هاوار گیان...اینجا چکار می کنی پسرم؟
هاوار دستمو سفت توی دستش گرفت و گفت خونه ی فامیل زنم اینجاست.اومدیم سر بزنیم،شما کجا اینجا کجا؟
پیرزن نگاه سراسر غمشو به سمت من گرفت و گفت تبریک میگم پسرم ان شالله ایندفعه خوشبخت بشی...خانوم برازنده و خوبی به نظر میاد.بعد به سختی نگاهشو ازم گرفت و بعد از تشکر سرسری هاوار گفت خونه ی دختر کوچیکم باوان اینجاست...تازه اومدن.
هاوار که نمی تونست تعجبشو پنهان کنه به من خیره شد و پرسیدم هاوار گیان خانمو معرفی نمی کنی؟
هاوار با تته پته گفت مادرزن سابقمه.
تازه دوزاریم افتاد چی شده.خانمه با پاهایی سنگین که مشخص بود برای از دست دادن هاوار ناراحته از پله ها پایین رفت و هاوار بلافاصله گفت باید قراردادو لغو کنیم.
هاوار از پله ها سرازیر شد و نگاه من هنوز به سمت بالا روی خونه ای که عاشقش شده بودم مونده بود.
هاوار بلندتر گفت چی شدی دلوان؟بیا باید دنبال یه خونه ی دیگه بگردیم من اینجا بیا نیستم.
به ناچار برگشتم و اون روز هاوار با هزار بحث و جدل توی بنگاه بالاخره موفق شد معامله رو فسخ کنه.
از اون روز به بعد با هاوار که ساعت دو ظهر از اداره به خونه بر میگشت،دنبال خونه می گشتیم و بالاخره تونستیم یه خونه ی مناسب توی منطقه ای به اسم تاج گذاری پیدا کنیم.
اون روزها حین جمع کردن وسایل آشپزخونه و چیدنشون توی کارتن فکری مثل خوره به جونم افتاده بود.
با خودم می گفتم کاش اون روز موقعیتی پیش میومد و من با مادرزن قبلی هاوار می تونستم صحبت کنم.
ولی این غیر ممکن بود
حالا که آدرس خواهر خانمش رو داشتم باید به اونجا می رفتم.
هاوار به بهونه ی غریب بودن منو از تنهایی بیرون رفتن منع کرده بود ولی انگار این حرف ها تو کله ام نمی رفت و باید فکرمو عملی می کردم.
بدون اینکه به عواقب کارم فکر کنم لباسمو تنم کردم و به سر کوچه رفتم.آدرس رو دست و پا شگسته بلد بودم و با اولین تاکسی که جلو پام ترمز زد راهی شدم.
راننده آدم محترمی بود و بالاخره تونست آدرس رو پیدا کنه و همه ی پول توی کیفم شد کرایه ی مسیرم.جلوی ساختمون پیاده شدم،ولی حالا باید زنگ کدوم واحدو می زدم؟
حتی نمی دونستم طبقه ی چندمن.آه از نهادم بلند شد و من با وجود اینکه خوب می دونستم باید با هاوار کنار بیام ولی نتونستم به حس کنجکاویم غلبه کنم و جلوتر رفتم.
اسم خواهر خانمش رو یادم مونده بود.در ورودی باز بود و داخل شدم.
زنگ واحد اول رو زدم و از خانمی که در رو باز کرد پرسیدم باوان خانم تشریف دارن؟
با لهجه ی شیرینی گفت اشتباهی هاتیه روله بچو طبقه ی بالا.
رفتم بالا و زنگ رو زدم.خانمی زیبا،شیک و امروزی در رو باز کرد.حسم می گفت خودشه ولی با تردید گفتم باوان خانم؟
_بله خودمم بفرمایید.
تا فهمیدم خودشه به کوردی گفتم من همسر هاوارم...می خواستم چند لحظه مزاحمتون بشم.
بعد از کمی نگاه موشکافانه کنار رفت و تعارف بفرمایید زد.وارد شدم و وقتی خلوت خونه رو دیدم نشستم و گفتم می دونم دیر شده ولی می خوام قسمتون بدم به خدا که حقیقتو بگین...چرا خواهرتون از هاوار جدا شد؟
با حالتی شرمنده نشست و گفت هرچی شنیدی حقیقته...ما هم ازین بابت شرمنده ایم...ولی شرمندگی ما دردیو دوا نمی کنه.هاوار از همه جهت مرد ایده آلی بود...هم خودش هم خانوادش انسان های نجیبی هستن ولی خواهر من چشمش رو به روی انسانیت بست و ...
با چشم دنبال ساعت دیواری می گشتم.نزدیکای ظهر بود و من با وجود نابلد بودنم توی این شهر باید خودمو قبل از برگشتن هاوار به خونه می رسوندم.
از باوان تشکر کردم و راهی شدم.ولی مثل آدمی کور راه برگشتمو نمی دونستم.دیگه پولی همراهم نبود و تصمیم گرفتم با پای پیاده خودمو تا مسیری برسونم.از ترس هاوار مغزم درست کار نمی کرد.چند خیابون رو رفتم ولی ظاهرا مسیرمو دورتر می کردم و چیزی به برگشت هاوار نمونده بود.به ناچار وارد مغازه ای شدم و خواستم از تلفنش استفاده کنم.با ترس شماره ی هاوار رو گرفتم،با شنیدن صداش بند دلم پاره شد و در حین اشک ریختن گفتم گم شدم.
مغازه دار آدرس رو به هاوار داد.
حدودا چهل و پنچ دقیقه بعد ماشین هاوار جلوی مغازه متوقف شد و بعد از تشکر از بقال و گرفتن دست من به داخل ماشین رفتیم.
به محض نشستن،پشت دستش توی صورتم فرود اومد و گفت کدوم گوری رفته بودی؟
جرات گفتن حقیقتو نداشتم،با گریه گفتم اومده بودم شهرو یاد بگیرم.
دومین سیلیو که زد گفت فکر کردی من خرم؟ از خیام تا رودکی اومدی که شهرو یاد بگیری؟راستشو نگی همینجا چالت می کنم.
مجبور شدم حقیقتو بگم.با چشمای پرخون در رو باز کرد و گفت گمشو برو بیرون.باورم نمیشد بخواد همینجا ولم کنه.با پاهای لرزون پیاده شدم و هاوار هم پاش رو روی گاز گذاشت و به سرعت دور شد.
به ناچار همونجا زجه زنان ایستادم تا شاید برگرده ولی با صدای پسری که می گفت وی ارا گیره کی مو سیاه(وای چرا گریه میکنی مو سیاه) وحشتم بیشتر شد.
سه نفر بودن،یک قدمی عقبتر رفتم.اون یکی گفت ولی که کیوان ارزش نیره(ولش کن کیوان ارزش دردسر نداره).
تا سومی خواست حرفی بزنه هاوار مثل شیر زخمی سر رسید و بی حرف حمله کرد سمت پسرها.توی یک حرکت سه تاشونو کوبوند بهم و در حالی که یکیشون مدام داد می زد کر جاف ایله(کر نفهم)تا سر حد مرگ از هاوار کتک خوردن.
وحشت زده کنج خیابون کز کرده بودم که هاوار بعد از اتمام دعوا و جداسازیشون توسط مردم به سمت من اومد.دستمو با تمام قدرت گرفت و به سمت ماشین کشید.
از ترس جرات نداشتم جیک بزنم.با حرص گفت هرچی کوتاه میام تو باز بیشتر جلو میری.مگه خودم نگفتم می برمت ولی قبول نکردی؟الان سرخود پاشدی رفتی که چی؟
اشک هام جلوی دیدمو گرفته بود و جرات جواب دادن نداشتم که با فریادی که زد از ترس سکته کردم.
_وقتی سوال می پرسم جوابمو بده وگرنه زبونتو می برم.
+ببخش اشتباه کردم معدرت می خوام.
_وقتی درو قفل کردم آدم میشی.
اشک هام تبدیل به هق هق شد.در طول عمرم با وجود کتک خوردن از سوما و سیوه و سانیار ولی در این حد وحشت نکرده بودم.
قند خونم افتاده بود و دست و پاهام می لرزید.به زور خودمو به خونه رسوندم و برای خودم آب قند درست کردم.
یه گوشه دراز کشیدم و از ضعف زود خوابم برد.وقتی بیدار شدم هاوار نبود و ظاهرا نهارش رو خورده بود.
برای خودم کمی غذا کشیدم و تصمیم گرفتم کمی باهاش جدی رفتار کنم و دیگه اجازه ندم کتکم بزنه.
ساعت ۸،۹ بود که با ساک روی دوشش که نشون می داد باشگاه بوده به خونه برگشت.
جواب سلاممو زیر لب داد و راهی حموم شد.سفره رو جلوی تیوی انداختم و بعد از گرفتن دوشش کنار سفره نشست و گفت یه زنگ به مادرت بزن کارت داره.(دلوان هم موبایل داشته ولی دوران عقد هاوار ازش گرفته).
با گوشی هاوار شماره ی مامانو گرفتم که مامان پیشنهاد داد حالا که قراره اسباب کشی کنین جهاز خودتو بیاریم بچین.
دنبال فرصت بودم که با هاوار صحبت کنم و این بهونه رو مامان دستم داد.هرچی صبر کردم شاید خودش بپرسه مامانت چی می گفت ولی انگار خیال پرسیدن نداشت.صبر کردن بی فایده بود بعد از شام با دو لیوان چای کنارش نشستم و حرفای مامان رو بهش گفتم.
یک پاشو روی دیگری گذاشت و گفت ما فقط دو سال اینجاییم پس الکی برای چی هزینه ی باربری بدیم.تا اینجاییم ازینا استفاده می کنیم و بعد میدیم سمساری یا کسی که احتیاج داره.
به مامان زنگ زدم و جواب هاوار رو بهش گفتم و بعد در حالی که به این نتیجه رسیده بودم با صدای بلند و دعوا به نتیجه ای جز عواقب بد نمی رسم،خودمو به هاوار نزدیکتر کردم،دستشو گرفتم و در بین تعجبش گفتم می دونم اشتباه کردم و کارم توجیهی نداره ولی...ظاهرا تو هیچ وقت زن قبلیتو کتک نمی زدی منم دوست ندارم چپ و راست کتکم بزنی.
اشکم چکید و گفتم به خدا یبار دیگه کتکم بزنی میرم و پشت سرمم نگاه نمی کنم.
دستشو از دستم درآورد به سمت اتاق رفت و ازونجا داد زد مگه سگ گازم گرفته الکی کتکت بزنم،تا رفتارت درست نشه همینه که هست.
از حرفش حرصم گرفت نزدیک اتاق شدم و گفتم غلط می کنی مگه من بچه ام با کتک تنبیه بشم حالا اگه جرات داری یبار دیگه کتکم بزن.
درو باز کرد سیلی محکمی توی گوشم زد و گفت بیا زدم حالا می خوای چه غلطی بکنی؟
من درمقابلش ضعیف بودم،از خودم حالم بهم می خورد خودمو توی اتاق انداختم و طبق معمول با گریه سرگرم شدم.
اون شب تا صبح کابوس می دیدم و توی خواب کسی دنبالم می کرد و من هم با جیغ های خفه سعی در فرار داشتم.
روزها به همین روال می گذشت و ما به خونه ی جدید نقل مکان کردیم و هاوار با سرویس خواب شیک و زیبایی سورپرایزم کرد ولی همچنان از ایجاد رابطه با من دوری می کرد.
همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه موقع برگشت از خرید همسایه ی طبقه ی بالامون آشنا از آب درومد و ظاهرا همکار هاوار بود.به همین خاطر خودشونو به همراه همسایه ی طبقه ی پایین برای فرداشب به خونمون دعوت کردن برای آشنایی بیشتر.
هاوار به ناچار قبول کرد ولی به محض داخل شدن به خونه با غرغر گفت خودش کمه حالا طبقه ی پایینیو هم دعوت می کنه.
ولی من برعکس هاوار که انگار شکاک بود، خوشحال بودم که قراره با کسایی آشنا بشم و از تنهایی دربیام.
با وسواس خونه رو تمیز کردم و لیست خرید رو به دست هاوار دادم.
اون شب در حالی که هاوار از تمیزی خونه چشماش برق می زد و خوشحالیو میشد توی لبهندش دید،همکار هاوار،آقا نادر با خانمش نسرین و همسایه ی طبقه ی پایین آقا مهدی به همراه همسرش مریم و پسر کوچولوشون وارد شدن.
از اون شب رابطه ی ما گرمتر شد و یا اون ها خونه ی ما بودن یا ما خونه ی اونا و این وسط تنها چیزی که آزار دهنده بود شراب خوردن آقا نادر که هاوار هم همراهیش می کرد بود.
آقا مهدی مدام گوشزد می کرد که نخورین معتاد میشین حداقل ماهی یبار بخورین ولی کسی گوشش بده کار نبود و من هم هر بار مخالفت می کردم کتک مفصلی می خوردم و سر و صدای دعوا و گریه هام از دید همسایه ها دور نمونده بود.جالب اینجا بود که هاوار با وجود مستی هر شبش همچنان از رابطه با من خودداری می کرد.
تو این مدت خانوادم بهمون سر زدن و توی اون چند روزی که بودن هاوار به شدت سردرد کرده بود و مثل آدم های معتاد بی قراری می کرد و من برای دشمن شاد نشدنم اللخصوص پیش عمه،چیزی بروز نمی دادم.
هاوار منو هم به خونه ی پدر مادرم می برد ولی اونقدر کوتاه که هنوز ندیده باید دل ازشون می کندم و برای اینکه از جهنمی که برام درست کرده جایی تعریف نکنم ثانیه ای هم منو تنها نمیگذاشت.
مریم از اوضاع زندگیم خبر داشت و مثل خواهر صمیمی شده بودیم و درحالی که نسرین هم همیشه همراهمون بود ولی من از خانواده ی آقا مهدی بیشتر خوشم میومد.
سه ماه از نقل مکان ما به خونه ی جدید می گذشت و هاوار گاهی اجازه می داد با مریم و نسرین به پیاده روی برم.اون روز با وجود اینکه حوصله نداشتم به اصرار نسرین قبول کردم و توی راه با حالتی وسوسه برانگیز گفت ببین نادر چطور تو مشت منه می خوای کاری کنم هاوار هم مطیعت بشه؟
کنجکاو گفتم چه کار؟
_توی صحنه(شهری اطراف کرمانشاه)یه آقایی هست فالگیر و دعانویسه،من پیشش نوبت دارم تو هم بیا بریم.
مریم با تعجب گفت نوبت؟مگه اینام نوبتین؟
نسرین قهقهه زد و گفت پس چی اینقدر سرش شلوغه و دعاهاش درجه یک که باید نوبت بده تا بری.
خیلی دلم می خواست حرفاش واقعی باشه و هاوار مرد دلخواهم بشه به همین خاطر با ترس و لرز قبول کردم.به شهر صحنه رفتیم و بعد از رسیدن به مقصد با دیدن اون مرد وحشتم چند برابر شد.چشمای وحشت ناکی داشت که انگار توی چشماش چیزی برق می زد.از ترس چند بسم الله گفتم که با غضب پرسید می دونم چی می خوای،راهت هموار نیست ولی با صبر و تحمل عاقبتت بخیره.
وقتی اسم عمه سیوه رو از زبون جادوگر شنیدم وحشتم بیشتر شد.تند تند بسم الله می گفتم و اون طوطی وار می خوند.
_زنی چاق به اسم سیوه توی لباس حنابندونت طلسم جاساز کرده.این ریسمانو وقتی شوهرت خونه نیست توی خونه جوری که دودش همه جا پخش بشه می سوزونی.
سی هزاری ازم گرفت و من درحالی که به زندگیم امیدوار شده بودم بیرون اومدم.
به محض رسیدنمون هاوار و نادر از در بیرون اومدن و ظاهرا قصد دور زدن داشتن که من با حالتی ضایع خوشحالیمو از خلوت شدن خونه و سوزوندن اون پشم نتونستم پنهان کنم.
هاوار با چشمای ریز شده مشکوک وار بهم نگاه کرد و سوار ماشین شد.منم ازین فرصت استفاده کردم و خودمو داخل خونه انداختم.لباس حنابندونمو از کمد بیرون کشیدم و به همه جاش دست کشیدم.در کمال ناباوریم تکه کاغذی توی سوخمه ام جاساز شده بود و من ازش غافل بودم.باورم نمی شد این همه زجری که کشیدم زیر سر عمه بوده باشه.باید به بابا و مامان می گفتم ولی چه جوری؟طلسمو جایی پنهون کردم و خودمو به آشپزخونه رسوندم.تا خواستم اون مو رو اتیش بزنم زنگ واحد به صدا درومد.
با ترس و لرز درو باز کردم.آقا مهدی در حالی که سرش طبق معمول پایین بود کارت ملی هاوار رو به سمتم گرفت و گفت آبجی یکم روابط شوهرتو با نادر کم کن آدم درستی نیست.
کارتو ازش گرفتم و خواست بره که هاوار با سگرمه های درهم فریاد زد وقتی من خونه نیستم جلوی در واحد من چه غلطی می کنی؟
آقا مهدی با همون آرامش قبلی گفت کارت ملیتو انداخته بودی تو حیاط...منم که علم غیب ندارم تو خونه نیستی.
چند قدمی به طرف هاوار رفت دستشو روی شونه ی هاوار گذاشت و گفت زن تو خواهر منه،بهتره از عواقب دوستی با نادر بترسی نه من.
اینو گفت و رفت.من موندم و هاواری که خون از چشماش می چکید.
خودشو داخل خونه انداخت درو پشت سرش بست و گفت با این مرتیکه چی جیک جیک می کردی؟
+به خدا هیچی کارت ملیتو آورده بود.
کارتو از دستم گرفت و درحالی که آرومتر شده بود به طرف اتاق رفت و گفت امروز کجا رفته بودی؟
عقلم می گفت حقیقتو از زبون خودم بشنوه بهتره تا کسی دیگه.با دلهره گفتم امروز نسرین من و مریمو برد پیش یه رمال تا برای خودش دعا بگیره.
تند برگشت و با پوزخند گفت تو هم رفتی.
+هاوار به خدا من فکر می کردم صحنه اسم یه خیابونه نمی دونستم یه شهر دیگست.با گوشی نسرین هم چند بار بهت زنگ زدم جواب ندادی.
عصبی گفت بار آخرت باشه سرخود پامیشی میری جایی.چه طور جرات کردی بری پیش جادوگری که نمیشناسیش.اگه بلایی سرت میومد چه خاکی تو سرم می ریختم؟
+ولی نسرین خیلی تعریفشو می کنه میگه زندگیشونو شیرین کرده.
با پوزخند گفت اگه زندگیشون شیرین بود که نادر بهش خیانت نمی کرد.
آهی کشید و گفت تو چرا ادب نمیشی؟چرا اینقدر لجبازی چکار کنم دست از این کارای احمقانت برداری؟
+به خدا ترسیدم کتکم بزنی.
جلوتر اومد بازومو گرفت و با دندون غروچه گفت توی این شهر هزار تا آدم درست و نادرسته.اگه وسط راه بلایی سرت میومد من چه خاکی تو سرم می کردم؟شانس آوردی حقیقتو گفتی،چون من قبل از تو از زبون نادر شنیده بودم این دفعه رو می بخشمت ولی به خداوندی خدا یکبار دیگه تکرارش کنی هردومون رو می کشم.فکر نکن فقط حرفه به مرگ مادرم عملیش می کنم.
بازومو محکم تر فشار داد تکونم داد و گفت فهمیدی یا بفهمونمت؟
سرمو تکون دادم و گفتم فهمیدم توروخدا داد نزن همسایه ها...
بازومو ول کرد و از خونه خارج شد.خوب می دونستم دوباره مست و پاتیل قراره برگرده.
ساعت دوازده شب بود که با ترس و تردید اون مورو توی خونه سوزوندم.دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.همش فکر می کردم نکنه گناهی مرتکب شدم.استغفرالله استغفرالله از زبونم نمیوفتاد و از استرس و بی قراری تصمیم گرفتم دوش بگیرم شاید حالم بهتر بشه.
ساعت دو بامداد بود که با حوله ای که دورم پیچیده بودم از حموم بیرون اومدم.با دیدن هاواری که درست روی تک صندلی جلوی در حموم نشسته بود هین بلندی گفتم.
از سرخی چشماش مست بودنش پیدا بود.تلو تلو خوران بلند شد و گفت چی شد خانوم خانوما مزاحمتون شدم؟آقا مهدی کجاست؟
آب از موهام می چکید و از سرمایی که توی سرم می پیچید یخ زده بودم.متعجب گفتم حرف دهنتو بفهم من چرا باید از آقا مهدی خبر داشته باشم؟
_تو خبر نداشته باشی کی داشته باشه؟نادر چند باری دیده مهدی از خونه اومده بیرون.
چشمام از تعجب در حال بیرون زدن بود که جلوتر رفتم و گفتم به پیر دروغه به پیغمبر دروغه.
آرامشمو حفظ کردم و آروم گفتم ببین هاوار تا الان هر بلایی سرم اوردی از بی محلی و تحقیر گرفته تا کتک تحمل کردم.هر شب خدا مست و بیهوش آخر شب برمیگردی خونه تحمل می کنم ولی این تهمتتو نه.
دندوناشو بهم سابید و با قیافه ای چندش آور گفت مظلوم نمایی نکن،تو هم یکی هستی مثل اون عفریته.
بوی گند دهنش حالمو بهم زد،صورتمو چرخوندم و گفتم از خدا می خوام تقاص کاراتو ازت پس بگیره.
تا اینو گفتم منو محکم گرفت و روی تخت کوبوند.موهامو با قدرت توی چنگش گرفت و گفت راستشو بگو که با مهدی رابطه داشتی یا نه؟اگه دروغ بگی میکشمت.
حین قسم خوردن و گریه کردنام خیز برداشت و کارد توی بشقاب روی پاتختی رو برداشت.
از ترس مثل گوسفند قربونی دست و پا می زدم که چاقو روی بازوم نشست و خون مثل فواره بالا پرید.
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید