گل پری قسمت پنجم
حرف کدخدا تودهنش موند ویه مشت ازداداشم محکم خوردب چونه اش وکدخدانقش زمین شد..
کارگرها دوییدن سمت ما وهرکدوم یه چیزی میگفتن.کدخدا اربابشون بود و داداشم یه غریبه.ازدهن کدخدا خون میومدمیترسیدم کارگرها بلایی سر داداشم بیارن بهش گفتم هرچه زودتر ازاینجا بریم.
داشتیم برمیگشتیم ک پسر کدخدا رسید وگفت اینجا چخبره؟
ماجرا رو براش توضیح دادن وپسرکدخدا رو ب داداشم گفت بعدازاین یاد بگیر دست رو بزرگترازخودت درازنکنی ک سن وسالی هم ازش گذشته...
داداشم گفت چطور سن وسال ازش گذشته ک خواهرمو میخواد صیغه کنه؟اونم کسی ک جای دخترشه.
همه باتعحب نگاه میکردن پسرکدخدا روب کارگرها گفت زود برین سرکارتون.همه رفتن.
ازخجالت پیش داداشم واونهمه آدم سرخ شده بودم.
پسرکدخدا گفت اگ شب خونه ی خواهرتی کار واجب باهات دارم.
داداشم گفت بله خونه ایم درخدمتم.داداشم فکرمیکرد پسرکدخدا برای گرفتن انتقام میاد یا میاد باهاش دعوا کنه ک چرا رو پدرش دست بلندکرده.خبرنداشت ک پسرکدخدا دلش پیش گلپری گیره.
شب شدزن داداشم یکم گیاهان کوهی چیده بودداشت اونارو جمع وجورمیکرد وساکشومیبست ک فردا برگردن ومنم بعدازگرفتن پول ها برگردم شهرپیششون.صدای شیهه ی اسب اومد داداشم گفت خودشه بالاخره اومد وکتش رودرآوردوانداخت یه گوشه ازاتاق وآستین لباسشو داد بالا وزودرفت ییرون ب ماهم گفت بیرون نیایین.
بعدازچنددقیقه صدای خوش وبش داداشم وپسر کدخدا اومدودرکمال تعجب داداشم باپسر کدخدا اومدن داخل.پسر کدخداشروع کرد ب صحبت کردن وازگذشته تعریف کردن ومعرفی خودش وخانواده اش.همه مون گوش میدادیم تااینکه پسرکدخدا رو ب داداشم وپیش من وزن داداشم گفت من ازوقتی ک خواهر شما رو دیدم عاشقش شدم وچند بار هم زیرنظرش گرفتم والان هم اومدن ازتون خواستگاریش کنم.
همه مون شوکه شدیم وداداشم بامخالفت هرچه تمام ترگفت بنطرتون کارتون اشتباه نیست؟شماخواستگاری دختری اومدین ک پدرتون هم بهش چشم داشته وخواسته صیغه اش کنه.پسرکدخدا سرشو انداخت پایین وگفت من باپدرم صحبت کردم واون کاملامخالفه وامشب هم ازخونه اش منو بخاطر این موضوع انداخت بیرون.
داداشم گفت من راضی ب این ازدواج نیستم ورو بمن گفت فکرکنم خواهرمم نباشه.گفتم من نمیخوام همون اول زندگی خانواده ی همسرم باهام بدبشن ونمیخوام بخاطرمن باپدرتون دربیفتین وقهربشین.لطفا ازاین ازدواج صرف نظرکنین.
پسرکدخداگفت اگر پدرمو راضی کنم چی؟چقدرپسرکدخدا مرد بوداصلا باورم نمیشد ک پسرهمیچین آدمی باشه.
ولی من دوباره سردوراهی گیرکرده بودم منچطورمیتونستم همسرمردی بشم ک پدرشم بهم نظر داره وپیشنهادهای بدی بهم داده.
.من چطور میتونستم زن مردی بشم ک قبل ازاون پدرش بهم نظر داشته...
گفتم فردا بهتون خبر میدم وپسر کدخدا رفت وداداشم شروع کرد ب نصیحت کردنم ک این کارا خوب نیست وزنش نشو وخیلی بده چون پدرشم بهت نظر داره ونمیشه پدروپسر بخاطر تو باهم بدبشن و...
داداشم انقدر گفت وگفت آخرش بهش گفتم من نمیتونم تاآخر عمرم همینطور بلاتکلیف بمونم میخوام با طالب ازدواج کنم.
داداشم عصبانی بود میگفت من مطمئنم این ازدواج ب نفعت نیست.
شب تاصبح بافکر وخیالهای بیهوده خوابم نبرد طالب پسر بدی نبود همه جوره عاشقم بود وهوامو داشت من تصمیم خودمو گرفته بودم وقرار شد فردا بهش بله رو بگم.
صبح زود بود دقیقا همون ساعت هایی ک میرفتم سر زمین.صدای یاالله اومد صدای کدخدا بود.داداشم رفت بیرون وگفت فرمایش حاج آقا؟
کدخدا گفت ب خواهرت بگو کبوترباکبوتر باز با باز.بگو هرکی باهمسطح خودش ازدواج کنه ودور پسرمنوخط بکشه.
تا داداشم جواب بده فوری رفتم بیرون.گفتم عه؟همسطح پسرت نیستم؟پس اونموقع ک میخواستی زن صیغه ایت بشم هم سطحت بودم چراالان نیستم؟
کدخدا عصبانی شدوگفت نکن این کارو ک بدمیبینی ورفت.
داداشم همونطورعقیده داشت ک منصرف این ازدواج بشم.ولی بهش گفتم تصمیممو گرفتم.
پسرکدخدا ک اومد بهش گفتم باهات ازدواج میکنم.خیلی خوشحال شدوگفت میرم سوروسات عروسیو آماده میکنم.نمیدونم چقدرپول ودارایی داشت ولی پدرش اونوازخونه انداخته بودبیرون.بادوستاش تمام کارهاروانجام داد ورفتیم توشهری ک نزدیک اون روستابود ب عقد هم دراومدیم(خلاصه مینویسم ک برسیم جاهای حساسش)ب عقد هم ک دراومدیم پسرکدخدا برام یه انگشترچادر چمدان لباس وپارچه ودوتاالنگو خریده بود وخاله اش هم بهش کمک کرده بود.جشن گرفتن ودوستهاوفامیلها واشناها وهمسایه هاشون رو دعوت کردن.
وسط مجلس عروسی بود ک صدای همهمه بلند شد وهمه دوییدن بیرون.سراسیمه خودمو جمع وجور کردم ومنم رفتم دم در ک ببینم چخبره.کد خدا رو دیدم وسط حیاط ک تبرب دست وایستاده بود ومیگفت همین الان این عروسیو ب هم میزنین وگرنه هردوتونو میکشم.من پسربزرگ نکردم ک بیاد زن بیوه بگیره.ناسلامتی توتنهاوارث منی بااین زن میخوای دودمان منو ادامه بدی؟بازنی ک صیغه ی صدها مردغریبه شده.گل بگیرن اون چشمتوپسر..
کدخدا داشت هوار میکشید وهیچ کس حلودارش نبود
همه ی ادامای توعروسی چشم ب من دوخته بودن ومن دوباره توبهترین روززندگیم اشک میریختم.
صدای جیغ زدن اومد سرمو بلندکردم دیدم کدخدا وپسرش باهم درگیرشدن ومردم دورشون حلقه زدن.میون جمعیت کامل دیده نمیشد خودمو رسوندم حیاط وازمیون جمعیت طالب رو باسروصورت خونی افتاده روزمین دیدم....
جیغ میزدم وب کدخدا میگفتم کشتیش پسرتو کشتیییی....
کدخدا خیلی شوکه شده بود وعین ادم های گیج ومست نمیدونست چیکارکنه و روپاهای خودش نمیتونست بندبشه.
دوست های طالب بردنش شهر اخه توروستا فقط درمانگاه بود میخواستم منم برم ولی اجازه ندادن.
اومدم خونه ی خودم ولباس سفیدی ک توتنم بود رو درآوردم فقط گریه میکردم ومنتظر یه خبری از طالب بودم ک بیان وبگن حالش خوبه.
زن داداشم دلداریم میداد وداداشم همش سرکوفت میزد ومیگفت بهت ک گفتم این ازدواج سرتاسر پراز مشکله.
توحیاط نشسته بودم وچشم ب جاده دوخته بودم ک بلکه کسی از طالب خبری بیاره.تااینکه چندساعت بعد دوستش اومد وگفت حالش خوبه وچون تبرخورده ب آرنج دستش ویکی ازرگ هاشو قطع کرده عملش کردن وباید چندروز توبیمارستان بمونه.
ب داداشم گفتم منو ببرپیشش وبااصرار زیادم رفتیم بیمارستان.روی تخت درازکشیده بود ورنگش زرد شده بودتامنو دید لبخند زد وگفت اشک هاتو پاک کن.دستشو گرفتم وگفتم زود خوب شو وبرگردخونه.
یکم حرف زدیم وگفت دو روز دیگ مرخصم میکنن.
برگشتیم خونه و داداشم وزن داداشم رفتن خونه شون وبهم گفتن هروقت خواستین میتونین برگردین شهرماهم بهتون کمک میکنیم یه خونه اجاره کنین.ازشون تشکرکردم وگفتم طالب بیاد ببینم تصمیمش چیه.
اوناک رفتن خونه رومرتب کردم ویکم بعدصدای همهمه ی کدخدا ودوسه نفرازمردهایی ک کارگرش بودن ازحیاط شنیده شد دروبستم واصلا بیرون نرفتم.کدخدا دادمیزد میگفت پاتواززندگیمون بکش بیرون دختره ی هرزه ی نحس.کدخداانقدرفحش های رکیک میدادک گوشهامو گرفته بودم.اوناک رفتن باگریه اومدم بیرون وازاینکه هیچ ابرویی واسم نمونده بود بغضم گرفته بود.
چندروز بعد طالب مرخص شد وبادوستش اومدن خونه.جاشوانداخته بودم باعصبانیت گفت جمعش کن من ک چیزیم نیست یه رگ پاره شده ک اونم چندروزه جوش میخوره.
تا شب دوستهاش واشناهاش میومدن ملاقاتش واخر شب ک همه رفتن رفتم کنارش نشستم و گفتم طالب حالامیخوای چیکارکنی؟حالا ک پدرت تورو ازخونه انداخته بیرون وسر زمین هم نمیتونی بری.(تصمیم داشتم تمام پول وطلاهارو بدم بهش تایه شغلی واس خودش دست وپاکنه.)
گفت همه ی اونا رو بیخیال یه فکریش میکنم بدوبیابغلم ببینم....
بیخبرازروزهایی ک قراربود دراینده واسم بیفته اولین صبح زندگی ام رو درکنار طالب آغاز کردم...
یکهفته گذشت وطالب پیش هرکی برای کارمیرفت کدخداب همه شون سپرده بودک بهش کارندن.عصبی وکلافه شده بودازخواهرش شنید ک کدخداشروع کرده ب اذیت کردن مادرمریضش وعصبانی وپرازکینه سواربراسبش رفت طرف خونه ی پدرش.....
طالب از خواهرش شنید ک کدخدا شروع کرده ب اذیت کردن مادر مریضش.طالب روی مادرش خیلی حساس بود عصبانی شد وخیلی سریع سوار ب اسبش شد و رفت طرف خونه ی کدخدا.
هرچقدر مانعش شدم نره نشد وبااسترس ونگرانی چشم ب راه دوختم ک ببینم کی برمیگرده وچی میشه.
نشستم روی پله منتظر ودرحالی ک صلوات میفرستادم چشم دوختم ب جاده.
یکم بعد طالب اومد وگفت خونه رو مرتب کن مادرمو میارم پیش خودمون.
خونه مون خیلی کوچیک بود ولی ازاینکه طالب مادرش رو انقدر دوست داشت چیزی نگفتم ک ناراحت بشه.یکم بعد مادرش رو آورد همونطور ک طالب قبلا گفته بود مادرش بخاطر کارهای کدخدا واذیت کردناش سکته کرده ویه طرف بدنش کلا بی حس شده بود نگه داری ازاون واقعا برام سخت بود ولی بخاطر طالب چاره نداشتم.(قبلش یه زنی رو ب عنوان پرستار گرفته بودن ک ازش مراقبت کنه ولی کدخدا همونطور ک گفتم بخاطر اذیت کردن مادرش وعصبانی کردن طالب اون زن رو بیرون کرده بودوماهم بخاطر نداشتن پول کافی ونداشتن شغل طالب ک نمیتونستیم هرماه هم ب اون زن حقوق بدیم هم شکم خودشو وبچه ای هم ک داشت سیرکنیم نتونستیم نگهش داریم)
مسئولیت نگهداریش افتاد رو دوش من.زیرش لگن میاوردم حمومش میکردم موهاشو شونه میزدم ناخن هاشو میگرفتم بهش غذا میدادم و....البته بعضی وقتاخودشم ب کمک عصا ب زور راه میرفت.
تواینمدت خواهرهای طالب هم هرروز میومدن ومیرفتن وازاوناهم پذیرایی میکردم.هیچکدومشون مسئولیت نگهداری ازمادرشون رو قبول نمیکردن چون من واقعا بهتراز هرکسی بهش میرسیدم.
حدود دوماه بود ک مادرطالب پیشمون بود زندگیمون واقعا سخت میگذشت تمام پول هارو داده بودم ب طالب وتواین دوماه خرجخونه کرده بود ومیگفت فقط یکم باقی مونده.ازتمام داروندارم فقط چندتا تیکه طلا واسم مونده بودن وطالب در ب دردنبال یه کار مناسب بودکی فکرشو میکرد پسرکدخدایی ک پولدارترین شخص اون آبادی بود ب این وضع افتاده باشه.یه روز دوست طالب بهش گفت بریم شهر میگن اونجا هرکاری بگی هست واون روز صبح باهم رفتن وگفت غروب برمیگردم.من داشتم توحیاط لباسهای مادرش رو میشستم ک مادرش بیخبرازمن باکمک چوب عصابلندشده وخواسته بره دستشویی ک توحیاط بوده.ب زور خودشو رسونده ب پله وخواسته بیادپایین ک ازپله هاافتاده ومن باصدای شدیدی ک اومد برگشتم عقب ودیدم مادرطالب افتاده زیرپله وناله میکنه.خودمورسوندم بهش زورم نمیرسیدبلندش کنم پاشونمیتونست تکون بده فکرکنم پاش شکسته بودزدم توسرم وگفتم حالاجواب طالب روچی بدم اگ بیادببینه چه بلایی سرم میاره
دوییدم سمت خونه ی همسایه واومدن بلندش کردن وگفتن پاش شکسته خبرفرستادن یکی ازدامادشون اومد وبردنش بیمارستان.
پاشو نمیتونست تکون بده همه میگفتن پاش شکسته.
دیگ فاتحه ام خونده شده بود ومیدونستم طالب ک بیاد ازدستم عصبانی میشه.
بادلهره ونگرانی رفتم کارای خونه رو انجام بدم ک صدای یکی ازخواهرهای طالب رو با گریه وزاری ودادوفریاد تو حیاط شنیدم.رفتم بیرون خواهرش دادمیزد ومیگفت دست وپاچلفتییی بی عرضههه نتونستی مادرمو نگه دارییی یااینکه عمدا ازپله انداختیش زمین ک دیگ پیشت نمونه.
همینطور گریه میکرد ومیگفت دیدم عصبانیه چیزی نگفتم.رفتم تو.
دوتااززنهای همسایه دورش جمع شده بودن ک یکم بعد اون یکی خواهرش هم اومد واز این بدتر شروع کرد ب دادوبیداد وفحش وناسزا.
دیگ داشتم دیوونه میشدم ولی هیچی نمیتونستم بگم.اینا ب کنار ازطالب بیشتر میترسیدم.
دیگ داشت غروب میشد ک دامادشون اومد(همون ک مادر طالب رو برده بود بیمارستان).
توحیاط جمع شده بودن ودامادشون میگفت پاش شکسته وعملش کردن و رو ب زنش گفت یه همراه میخوان آماده شو ببرمت وبعدش زیر لب غرولند کرد ک معلوم نیست این پولهای زبون بسته ای ک دارن خرج میشن رو ازکی باید بگیرم.اونا ک رفتن اون یکی خواهرش هم رفت ومن توخونه تنها شدم.
شام درست کرده بودم ولی خودم نخوردم ومنتظر طالب بودم.
نخ وسوزن رو برداشتم وشروع کردم ب دوختن شلوار پاره ی طالب ک صدایی ازبیرون اومد.
طالب بود ک صدام میزد گلی؟گلییی.
نخ وسوزن وجمع کردم ورفتم بیرون.چند تا نایلون رو پله بود وطالب داشت توحیاط دست وپاشو میشست.سلام دادم.
علیکی گفت وبعدگفت تویکی ازنایلون ها لبوشیرین پخته شده هست مادرم عاشقشه براش گرفتم بردار تا سرد نشده بده بهش بخوره.
ازترس چیزی نگفتم وباخودم گفتم بزار بیاد داخل ومامانشه نبینه اونوقت میگم بهش.
نایلون هارو بردم توخونه وداشتم جابجامیکردم(میوه وگوجه وسیب زمینی وشکلات وخرت وپرتای دیگ خریده بود)
اومد داخل.
چشم چرخوند گفت مادرم کجاست نکنه آقام اومده برده خونه اش؟
گفتم اقات نبرده.سرموانداختم پایین وگفتم مادرت وقتی ک من داشتم بیرون لباس میشستم بدون اینکه بمن بگه باعصابلندشده ک بره دستشویی ازپله افتاد وپاش شکست الانم بیمارستانه پاشوعمل کردن.
ایناروک باهزاران ترس ولرزگفتم بعدش سرموبلندکردم ونگاهش کردم.چشم هاشوریزکرد وگفت چییی؟
و دوباره ماجرارو تعریف کردم ک اومد سمتم وازموهام گرفت وکشیدوبااون دست های زمخت ودرشتش سیلی های محکم وپی درپی میزد رو صورتم ومیگفت همش یه روزنبودم اینطوری مراقب مادرم بووودی؟
زیردست هاش بدن وصورتم کبود شده بوددوییدم بیرون اونم پشت سرم اینبارتوحیاط منوزد همسایه هاباشنیدن صدام اومدن.طالب دیوونه شده بود و
فامیلِ زن عمو منو ب زور از دست طالب درآورد دهن ودماغم خونی شده بود
هرچقدر بهش میگفتن بابا مادرت خودش ازپله افتاده توسرش نمیرفت ک نمیرفت ومیگفت باید چهارچشمی مواظبش میشد.
زن همسایه منو برد خونه شون یقه ی پیرهنم پاره شده بود وگردنم معلوم بود بادستم جلوی یقه مو گرفته بودم ونشسته بودم روپله شون وداشتم گریه میکردم.
زن همسایه منو برد داخل وبهم یه لیوان آب داد واز اینکار طالب ناراحت بود وهمش میگفت مادرخدابیامرزت اگ زنده بود توهیچوقت اینطور در ب در وبی ارزش نمیشدی.
باگریه گفتم خاله ،پدرم ک زنده ست برام چیکارکرده زنده ومرده اش برام فرقی نداره.
یکم بعد ک طالب آروم شده شوهرزن همسایه اومد وگفت دخترم ناراحت نباش طالب آروم شد ورفت خونه.
بهم گفتن بخواب صبح بیدارمیشی میری.ولی مگ خواب ب چشمام میومد.زانوهاموبغل کرده بودم ک صدای فریاد طالب اومد وگفت گلییی؟
زود ازجام پریدم ورفتم بیرون.
طالب منو دید گفت خجالت نمیکشی نصف شب خونه ی مردم خوابیدی زودباش گم شو بیاخراب شده ات.
دستهام ازترس میلرزید مرد همسایه گفت طالب کاریت نباشه باهاش وگرنه بامن طرفی وبهم نگاه کرد وپلک هاشو محکم ب هم فشارداد ک خیالت راحت باشه برو.
آروم آروم ازپله ها اومدم پایین وپشت سرطالب رفتم خونه.
غذا خورده بود وظرف ها رو کوبیده بود بهم.شروع کردم ب جمع کردن تکه های ظرف ک دادزد برو کفه ی مرگتو بزار تامنم یکم بخوابم.
صبح زود بود ک گفت صبحونه موآماده کن برم پیش مادرم فقط دست ب دعا باش ک مادرم حالش خوب باشه.صبحونه خورد ورفت.
دیگ نمیتونستم اونجابمونم واینهمه کتک وتحقیر رو تحمل کنم.
طالب ک رفت لباسهامو پوشیدم وچندتالباس برداشتم ویکم پول داشتم اونم برداشتم وازخونه زدم بیرون.
صورتم وزیرچشم هام کبود بود.اول خواستم برم خونه ی عموم ولی یاد پسرعموم افتادم ک چه بعد ازفهمیدن اینکه صندوقچه رو دزدیده طالب چه بلایی سرش آورد ازرفتن ب اونجا منصرف شدم.
یاد داداشم افتادم ک برم اونجا ولی یاد حرفی ک بهم گفته بود افتادم ک گفت اگ باطالب ازدواج کنی هراتفاقی افتاد نیای پیش من.
ولی من کسیو نداشتم وچاره ای جزرفتن پیشش نبود هرچندنمیخواستم میثم رو هم ببینم.
رسیدم دم درخونه ی داداشم در زدم زن داداشم درو باز کرد وبادیدن سرووضعم زد توسرش وگفت یاامام حسین.این چه سرووضعیه چی شده تصادف کردی؟
گفتم بزارم بیام تومیگم وهمه چیو براش توضیح دادم.یکم یخ گذاشت روکبودی های صورتم وگفت اگ داداشت ببینه خون ب پامیکنه.گفتم طالب ک بفهمه فرارکردم قاتلم میشه.
از طالب میترسیدم ک اگ بیاد خونه و ببینه فرار کردم چه عکس العملی نشون میده.
زن داداشم رو کبودی هام یخ گذاشت ودراز کشیدم یه گوشه از اتاق وزن داداشم درو بست ازپشت درگفتم لطفا بالا نگو ک من اینجام یاچه بلایی سرم اومده.
گفت باشه ورفت.
نمیخواستم میثم ومادرش بفهمن چه بلایی سرم اومده یانمیخواستم بامیثم روبرو بشم.
وقت ناهار بود ک زن داداشم بیدارم کرد وگفت پاشو بیاناهار بخور داداشت هم اومده.
داداشم ک منو تواون وضع دید سرشو ب نشونه ی تاسف تکون داد وگفت روز اول یادته چی گفتم.
گفتم داداش همه شون یادمه لطفادوباره نگو.عصبانی بود ونمیتونست جلوی غیرت برادرانه اش رابگیرد.
بعداز اینکه ناهار خوردیم درزدن زن داداشم بازکرد چشمم افتاد ب میثم اونم بمن.چقدر عوض شده بود انگار مردتر شده بود.سلام وعلیکی کردیم وباتعجب گفت اتفاقی افتاده.زن داداشم درحالی ک بهش اشاره میکرد گفت نه ازنردبوم افتاده.
میثم رفت ومن بایه دنیاخجالت وسرافکندگی سرم پایین بود.
حوالی غروب بود ک درحیاط داشت ازجاش کنده میشد وداداشم رفت دروبازکرد وپشت در پدرم وطالب رو دیدم.(طالب اومده بود خونه ی پدرم ودیده بود اونجا نیستم باپدرم اومده بودن اینجا)
طالب ب زور واردحیاط شد وبافریادگفت گلی کجاست.
داداشم گفت فکرکردی خواهرم بی کس وکاره ک اون بلارو سرش آوردی وخواستن باهم دعواکنن ک میثم وبابام نزاشتن.ازاتاق اومدم بیرون وگفتم من اینجام چیکارم داری؟
گفت زودباش بیابریم.داداشم گفت گل پری جایی نمیره.طالب گفت زنمه اختیارشودارم غلط کرده بدون اجازه اومده اینجا و رو کرد بمن وگفت گل پری اومدی ک هیچ نیومدی آتیشت میزنم واومدطرفم دستموگرفت منوکشیددنبالش.داداشم خواست مانع بشه پدرم نزاشت وگفت زنشه اختیارش دست اونه پس دخالت نکن.
همسایه هاداشتن نگاه میکردن وپدرومادر میثم ناراحت بودن ک توخونه ی اونا این آبروریزی شده.نبالش راه افتادم ک بیشترازاین توخونه ی مردم آبروریزی نکنه.
رسیدیم خونه تهوع داشتم چندین بار بالا آوردم.طالب نگرانم بود ومیترسید چیزیم بشه وباهام کاری نداشت وبهم گفت ایندفعه رو بخشیدمت دفعه ی بعدبدون اجازه ی من تادرحیاط بری هرچی دیدی ازچشم خودت دیدی.روزها گذشتن ومادرش مرخص شد ورفت خونه ی دخترش.یعنی دخترش گفت چندروز میبرمش خونه ی خودم.اونشب طالب گفت آماده شوبریم پیش مادرم.لباسهاموپوشیدم ودرحالی ک تهوع داشتم دنبالش راه افتادم.مادرش باپای گچی درازکشیده بودبهم لبخندمیزدخوشحال بودم ک منومقصرنمیدونست.شام آوردن خواهرش اردک پخته بودنمیدونم چرابوش ک توخونه پیچیدتهوع اومدسراغم وتابدوام بیرون ریختم روفرش ک خواهرش اومدسمتم وبهم گفت بروبمیرررر
طالب ازاون مردهایی بود ک دوست داشت خودش وخانواده اش همیشه تونظر دیگران خوب وعالی باشن وخودشو ازهرلحاظ خوب جلوه بده.مثلا دلش میخواست همه تعریف خودشو وخانواده شو بکنن واصلا جلوی اونا بدنباشه.
واس همین ازاینکه من اونجا باعث آبروریزیش شده بودم وطالب رو پیش اونا خراب کرده بودم ناراحت شد وگفت دست وپاچلفتی تراز تو هیچ جا ندیدم.مگ مرض ناعلاج گرفتی ک چندروزه داره بالامیاری؟
خواهرش فرش رو از زیر پاهامون کشید بیرون وبرد انداخت حیاط وگفت الان ک شبه فردا صبح زود میای خودت میشوریش.
دلم ب حال خودم سوخت دیگ شوهرمم طرف من نبود چه برسه ب بقیه.فقط شوهرخواهرطالب باکارهای زنش مخالف بود ک اونم ازترسش صداش درنمیومد.برگشتیم خونه وتو راه هزار جور فحش وناسزا از طالب شنیدم.
چندروز بود ک تهوع داشتم وبالا میاوردم زن همسایه ک وضعیتمو دید گفت دخترم توحامله ای.
چشمام ازخوشحالی برق زد خدایا چرا خودم نفهمیده بودم.طالب رفته بود شهر(با دوستش توشهر ساندویچی بازکرده بودن.وسایل درست کردن ساندویج ازدوستش بود وپختن وآماده کردن ودادن دست مشتری با طالب بود.)
منتظر بودم ک بیاد واین خبرو بهش بدم.هرروز غروب برمیگشت خونه ومیگفت فعلا ک وضعیت خوبه.
اونروز غروب اومد خیاروگوجه هایی ک اضافه مونده بود رو داددستم گفت بزاریخچال.هوس خیار کردم وچندتایی رو همونجا رو پله خوردم طالب داشت دست وپاشو میشست گفت هووی اون خیارگوجه ها واس ساندویچ فرداست نگفتم ک بشین مثل گاو بخور.
خندیدم.عصبانی شدواوندسمتم.یه خیاردیگ برداشتم ازدستم کشیدبیرون وگفت مگ باتونیستم.گفتم من دلم خیارنمیخواد بچه اته ک اینقدشکموعه وهمش میگ بخور.گفت یعنی چی دستموگذاشتم روشکمم وگفتم من حامله ام تهوع هامم واس همون بوده.خندیدگفت واقعا؟گفتم آره.بغلم کردازصورتم بوسیدوگفت فدای اون بچه بشم من بیابیااا اصلاهمه ی خیارارو بخور.همینطورداشت بوسم میکردگفتم بسه همسایه هامیبینن عیبه.دیوونه شده بودازخوشحالی وازته دل میخندیدیم.نمیدونستم این خنده هام مثل تمام شادیهای زندگیم کوتاه وزودگذره...
روزها میگذشتن ومن هفت ماهه باردار بودم شکمم روز ب روز بالاتر میومد.کاروکاسبی طالب رونق گرفته بود.بعضی وقتا داداشم وزن داداشم میومدن بهم سرمیزدن ولی چون باشهنازقهربودم پدرم ازترسش نمیومدو دورادور احوالموجویا بود
بیشترزن همسایه هواموداشت وبهم میگفت غروب هاب رودخونه نری ک آل تووبچه تومیکشه توخونه زیادتنها نمونی یه سنجاق ببندی ب یقه ی لباست.
نمیدونم این حرف چقدر حقیقت داره ولی اونموقع خیلی ب مادرم میگفتن زن حامله کناررودخونه نمیره یا اینکه ب خودت سنجاق بزن و....
هفت ماهه باردار بودم واز دور ونزدیک میشنیدم ک کدخدا قراره بعداز ب دنیااومدن بچه با طالب آشتی کنه.
آخه بچه ی طالب نوه ی پسریش میشد وطالب تک پسر بود و واس کدخدا خیلی مهم بود کی جایگزین نسلش میشه وادامه دهنده ی اسم ورسمش
خلاصه طالب هم ازاین جریان خوشحال بود ک پدرش قرارباهاش آشتی کنه وبدبختیامون حداقل کم بشه.
هفت ماهه باردار بودم وراه رفتن وکارکردن برام مشکل شده بود ولی عشق ب اون بچه ای ک داشتم تمام کار وسعی وتلاشمو میکردم ک ب خوبی انجام بدم.
یه روز عصر بود اونروز طالب هم خونه نبود خیلی لباس جمع شده بود واس شستن.لباسهای کثیف طالب ک تو ساندویچی روغنی شده بود باخودم گفتم اینا رو توحیاط بشورم تمیز نمیشن برشون دارم برم رودخونه ک نزدیک خونه مون بود.
یاد حرف زن همسایه افتادم ک گفته بود غروب ب رودخونه نزدیک نشی.بعدش باخودم گفتم الان ک عصره و غروب نیست بعدشم من سه چهارتا سنجاق ب یقه ی لباسم بستم پس چیزیم نمیشه وتا غروب هرچه زودتر برمیگردم خونه.
برشون داشتم ورفتم باترس ولرز ونگاه ب اینور واونور لباسها رو میشستم ک احساس کردم لباسی رو ک من دارم آبکشی میکنم یکی ازدستم میکشه باخودم گفتم حتما خیالاتی شدم ولباس ب سنگ گیرمیکنه وهمه ی لباسها روشسته ونشسته تموم کردم وتندتند اومدم خونه.
تو راه رودخونه تاخونه فکر میکردم یکی داره از پشت دنبالم میاد تندتند قدم هامو برداشتم ووسط راه خاکی پام گیر کرد ب سنگ وافتادم زمین ولباسها از لگن ریختن روی خاک ها وباترس جمعشون کردم وتا خودخونه دوییدم.لباسهارو توحیاط دوباره شستم وپهن کردم واومدم اتاق ودر واز پشت بستم ودرازکشیدم.خیلی ترسیده بودم وهمش صلوات میفرستادم.یکم بعدخوابم برد ودم دمای غروب بود ک چشماموبازکردم وباخودم گفتم الان طالب میاد وخواستم ازجام بلند شم ک سایه ی یه سیاهی رو دیدم ک کنارپنجره مونده بود.گریه ام گرفته بود فکرمیکردم باحرفهایی ک اززن همسایه شنیدم خیالاتی شدم وهمه چی ب چشمم ب شکل جن وآل درمیاد بلندشدم وگفتم تاتاریک نشده یه آبی ب دست وصورتم وبزنم وهمین ک بلند شدم یه عالمه خون ازم ریخت رو فرش وتمام لباس وشلوار وپاهام وفرش خونی شد یهو چشمم افتاد ب پنجره ک سیاهی بعدازاینکه دیدهمه جاخونی شده ازاونجا باسرعت نور دور شدورفت...
ب سختی بلندشدم ورفتم پله وزن همسایه رو صدا زدم وخداخدامیکردم اتفاقی برای بچه نیفته چون بخاطراون بچه بود ک کدخدامیخواست باهامون آشتی کنه وزندگیمون سروسامون پیدا کنه
ب سختی بلند شدم ورفتم بیرون وزن همسایه روصدا زدم.
خداخدا میکردم واس بچه اتفاقی نیفتاده باشه چون این بچه تنها وارث خاندان کدخدا بود ک کدخدابخاطرش میخواست باهامون آشتی کنه.
زن همسایه اومد هوا دیگ تاریک شده بودگفتم خاله تورو قرآن دستم ب دامنت.ب دادم برس ک بچه ام ازبین رفت.
اومد سمتم وسراتاپامو ک خونی شده بود نگاهی انداخت وگفت من ازاین چیزا سردرنمیارم باید قابله رو خبر کنیم و زودی رفت طرف خونه اش وب پسرش گفت بره قابله رو بیاره.
یه نایلون ازانباری پیداکرد و پهن کردتوخونه ویه روفرشی کهنه داشتم اونو هم انداخت وسطش وگفت بیا بشین اینجا.
رفتم نشستم ودرحالی ک گریه میکردم گفتم بچه ام مرده مگ نه؟
ازحالت چهره اش معلوم بودک ناراحته ویه چیزی میدونه وگفت دخترم بفکر سلامتی خودت باش وگرنه بچه رو هروقت بخوای میتونی ب دنیا بیاری تو هنوز جوونی وسنی نداری.
داشت بهم روحیه میداد ک صدای طالب واومد ک داشت با دلهره ونگرانی با کسی حرف میزد.
زن همسایه گفت قابله وپسرم اومدن.صدای تپش های قلبمو میتونستم بشنوم.میدونستم طالب دوباره ازدستم عصبانی میشه.
قابله اومدداخل وگفت هیشکی نیادتو.حتی زن همسایه رو هم بیرون کرد.لباسمو دادبالا وگفت چی شده دخترجان؟
ازترسم ماجرای رودخونه ولباس واون سیاهی رو بهش نگفتم ترسیدم ب طالب خبربده وطالب کتکم بزنه.گفتم خواب بودم نمیدونم چی شدبلندشدم دیدم جام پرازخونه.
قابله گفت زن حامله تنهابمونه همین میشه دیگ.گفتم چی شده؟گفت بچه ات مرده چون بزرگه کارمن نیست دراوردنش ازشکمت بایدبری بیمارستان شهروگرنه خونریزی میکنی توهم میمیری.قابله رک این حرفها رو زدورفت بیرون وب طالب هم گفت بچه اش مرده هرچه زودتربرسونش شهر.
طالب دادوبیدادمیکردومیگفت یعنی چی مرده من ک صحیح وسالمبودگذاشتم رفتم.ک زن همسایه گفت عصر رفته بود رودخونه نکنه اونجا ترسیده.
قابله گفت هرچیه این ازیه چیزی ترسیده واگ رودخونه رفته باشه حتما آل ب بچه اش صدمه زده.
طالب دیوونه شدودرومحکم بازکردومنوک غرق درخون دیدترسیدوگفت بازچه مرگت شده بودرودخونه رفته بودی چیکاااار.زن همسایه مانعش شدودیدن حالم بده منوزودرسوندن شهر
اونجا بچه ی مرده رو ازشکمم درآوردن ومن درحالی ک از درد بخودم میپیچیدم وتویکی ازاتاق ها بستری بودم طالب ویکی ازخوهراش همون ک توخونه اش بالاآورده بودم اومدن ملاقاتم طالب گفت بچه موباندانم کاریهات کشتی بچه ای ک باعث اشتی من وپدرم میشددیگ نیست بعدازاین ساعت خودتو واس طلاق آماده کن.
خواهرش گفت آره داداش ما ک بهت گفتیم ثریا روبگیر خودتو بااین عفریته بدبخت کردی.هنوزم ثریامنتظرته.. طلاقش بده خودتوراحت کن
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید